عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲ - و من نوادر طبعه
مله را آستر خسقی و والا نرسد
همه کس را بجهان منصب والا نرسد
کس نپوشید ببالای قبا پیراهن
انکه را زیر بود جای ببالا نرسد
جامه صوف کتان گرچه بریسد باریک
کومخوان نقش که در حسن بکمخا نرسد
دگمهائی که نهادند بمشکین والا
حقش آنست که لولوست بلالا نرسد
پیش جیب و یقه صوف مربع نازم
گرچه بر دامن او دست تمنا نرسد
اینچنین جوز گره کان زمعانی بستم
دانم از بخت بد ارزانکه بجوزا نرسد
قاری این شعر که در البسه درمیبافی
بمعانی تو هر بی سرو بی پا نرسد
همه کس را بجهان منصب والا نرسد
کس نپوشید ببالای قبا پیراهن
انکه را زیر بود جای ببالا نرسد
جامه صوف کتان گرچه بریسد باریک
کومخوان نقش که در حسن بکمخا نرسد
دگمهائی که نهادند بمشکین والا
حقش آنست که لولوست بلالا نرسد
پیش جیب و یقه صوف مربع نازم
گرچه بر دامن او دست تمنا نرسد
اینچنین جوز گره کان زمعانی بستم
دانم از بخت بد ارزانکه بجوزا نرسد
قاری این شعر که در البسه درمیبافی
بمعانی تو هر بی سرو بی پا نرسد
نظام قاری : رباعیات
شمارهٔ ۶
نظام قاری : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰
میکند وقت را پراکنده
خواجه تا گنج گردد آکنده
میبرد خواجه رنج بی پایان
بهر گنجی که نیست پاینده
میکند بخت او بر او گریه
میزند وقت او بر او خنده
تا بود خواجه بنده شهوت
بنده خویشرا بود بنده
میرود روز و شب بخواهش نفس
عقل از این کار گشته شرمنده
خود خر و بندگی کند خر را
خر بدیدی که گشته خر بنده
رفته بی معرفت گذشته عمر
میرود چون گذشته آینده
ما بدانشوری همی نازیم
خواجه از زر و سیم نازنده
گنج او سیم و گنج ما تعلیم
گنج او مرده گنج ما زنده
گنج ما روز و شب بطعنه و طنز
میزند بر بگنج او خنده
ای خوش آن نیکبخت دانشور
که دل از مال و جاه برکنده
نکند بر امید کار جهان
وقت مجموع خود پراکنده
میکند در کمال آسایش
روز را شب ببخت فرخنده
نوشدار صاف باشد و گر درد
پوشد ار نو بود و گر ژنده
نه چو سنبل بود پریشان حال
نه چو نرگس بود سرافکنده
بلکه مانند راد سرو بلند
در همه حال سبز و بالنده
در خموشی بسان بحر عمیق
در سخن همچو ابر بارنده
بندگی کرده خواجه خود را
خواجگان گشته بر درش بنده
رخ فروزنده آفتاب صفت
نیز دل همچو رخ فروزنده
لب فزاینده چشمه دانش
نیز جان همچو لب فزاینده
خواجه تا گنج گردد آکنده
میبرد خواجه رنج بی پایان
بهر گنجی که نیست پاینده
میکند بخت او بر او گریه
میزند وقت او بر او خنده
تا بود خواجه بنده شهوت
بنده خویشرا بود بنده
میرود روز و شب بخواهش نفس
عقل از این کار گشته شرمنده
خود خر و بندگی کند خر را
خر بدیدی که گشته خر بنده
رفته بی معرفت گذشته عمر
میرود چون گذشته آینده
ما بدانشوری همی نازیم
خواجه از زر و سیم نازنده
گنج او سیم و گنج ما تعلیم
گنج او مرده گنج ما زنده
گنج ما روز و شب بطعنه و طنز
میزند بر بگنج او خنده
ای خوش آن نیکبخت دانشور
که دل از مال و جاه برکنده
نکند بر امید کار جهان
وقت مجموع خود پراکنده
میکند در کمال آسایش
روز را شب ببخت فرخنده
نوشدار صاف باشد و گر درد
پوشد ار نو بود و گر ژنده
نه چو سنبل بود پریشان حال
نه چو نرگس بود سرافکنده
بلکه مانند راد سرو بلند
در همه حال سبز و بالنده
در خموشی بسان بحر عمیق
در سخن همچو ابر بارنده
بندگی کرده خواجه خود را
خواجگان گشته بر درش بنده
رخ فروزنده آفتاب صفت
نیز دل همچو رخ فروزنده
لب فزاینده چشمه دانش
نیز جان همچو لب فزاینده
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
فکر و اندیشه ی بیهوده چرا
حسرت بوده و نابوده چرا
گفتن و کردن بی جا و خلاف
که خداوند نفرموده چرا
از غم و حسرت دنیای دنی
رخ به خون جگر آموده چرا
داشتن دل بهوای زر و سیم
روز و شب سوده و فرسوده چرا
طعنه و تسخر پکان جهان
با چنین دامن آلوده چرا
خفتن اندر به گذرگاه فنا
با چنین خاطر آسوده چرا
خواجه کز بی خردی مثل خر است
این همه بار برافزوده چرا
رخ ز پوزش بدر بی خردان
کردن از بی خردی سوده چرا
حسرت بوده و نابوده چرا
گفتن و کردن بی جا و خلاف
که خداوند نفرموده چرا
از غم و حسرت دنیای دنی
رخ به خون جگر آموده چرا
داشتن دل بهوای زر و سیم
روز و شب سوده و فرسوده چرا
طعنه و تسخر پکان جهان
با چنین دامن آلوده چرا
خفتن اندر به گذرگاه فنا
با چنین خاطر آسوده چرا
خواجه کز بی خردی مثل خر است
این همه بار برافزوده چرا
رخ ز پوزش بدر بی خردان
کردن از بی خردی سوده چرا
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
در مدرسه علم و عمل آموختنی نیست
جز درس نفاق و دغل اندوختنی نیست
گویند که در بزم دل افروخته شمعی است
روشن، که بدیر و حرم افروختنی نیست
این دفتر دانش اگر از سر حقیقت
یک نکته در او هست بگو سوختنی نیست
در خلق بهائم سخن از علم معارف
ایخواجه سپوزی عبث، اسپوختنی نیست
آن علم بیان است که آموختنی بود
این علم عیان است که آموختنی نیست
گر سوزن عیسی بود و رشته مریم
ای شیخ میان من و تو دوختنی نیست
جز درس نفاق و دغل اندوختنی نیست
گویند که در بزم دل افروخته شمعی است
روشن، که بدیر و حرم افروختنی نیست
این دفتر دانش اگر از سر حقیقت
یک نکته در او هست بگو سوختنی نیست
در خلق بهائم سخن از علم معارف
ایخواجه سپوزی عبث، اسپوختنی نیست
آن علم بیان است که آموختنی بود
این علم عیان است که آموختنی نیست
گر سوزن عیسی بود و رشته مریم
ای شیخ میان من و تو دوختنی نیست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
هر جا سخن از شکر و قند و عسل استی
قند لب شیرین تو ضرب المثل استی
هرسو که سرایند حدیث از گل و از مل
لعل تو و رخسار تو نعم البدل استی
صبح است بیا حی علی گوی هله باز
بر باده دوشینه که خیرالعمل استی
جانم بفدای تو که از مجلس دوشین
گفتند حریفان که تو از من خجل استی
ما دزد تبه کار و تو شرمنده ز رفتار
قربان تو گردم ز چه رو منفعل استی
هر شب که گذاری قدم ایشیخ در این بزم
عیش و طرب باده کشان زین قبل استی
یکعمر ریا کردی و امروز بغیر از
یکدلق ملمع چه ترا ما حصل استی
نه یار عقاری و نه همکار قماری
ای عربده جو شیخ که دزد و دغل استی
قند لب شیرین تو ضرب المثل استی
هرسو که سرایند حدیث از گل و از مل
لعل تو و رخسار تو نعم البدل استی
صبح است بیا حی علی گوی هله باز
بر باده دوشینه که خیرالعمل استی
جانم بفدای تو که از مجلس دوشین
گفتند حریفان که تو از من خجل استی
ما دزد تبه کار و تو شرمنده ز رفتار
قربان تو گردم ز چه رو منفعل استی
هر شب که گذاری قدم ایشیخ در این بزم
عیش و طرب باده کشان زین قبل استی
یکعمر ریا کردی و امروز بغیر از
یکدلق ملمع چه ترا ما حصل استی
نه یار عقاری و نه همکار قماری
ای عربده جو شیخ که دزد و دغل استی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
چون شود با ما اگر رسم ستم کمتر کنی
اندکی این جور را با عاشق دیگر کنی
غازه ای از خون ما بر چهره خود کن نگار
چون ز بهر ناسزایان خویشرا زیور کنی
لختی از این سوخته دل نه بخوان بهر کباب
با حریفان دغل چون باده در ساغر کنی
دامن از دستم مکش ای تندخوی از روی قهر
کز نثار چشم من دامن پر از گوهر کنی
نام ما با خون مظلومان رقم کن نز مداد
چونکه نام عاشقانرا ثبت در دفتر کنی
با حریفان دغل هر شب زنی می تا سحر
چونکه دور ما رسد آغاز شورو شر کنی
اندکی این جور را با عاشق دیگر کنی
غازه ای از خون ما بر چهره خود کن نگار
چون ز بهر ناسزایان خویشرا زیور کنی
لختی از این سوخته دل نه بخوان بهر کباب
با حریفان دغل چون باده در ساغر کنی
دامن از دستم مکش ای تندخوی از روی قهر
کز نثار چشم من دامن پر از گوهر کنی
نام ما با خون مظلومان رقم کن نز مداد
چونکه نام عاشقانرا ثبت در دفتر کنی
با حریفان دغل هر شب زنی می تا سحر
چونکه دور ما رسد آغاز شورو شر کنی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
از فکرت و اندیشه در آزار چرائی
از حسرت و اندوه چنین زار چرائی
کار دو جهان را که بدینسان بود آسان
بیهوده بخود کرده تو دشوار چرائی
گیتی همه اندیشه و تیمار تو دارند
تو خویش در اندیشه و تیمار چرائی
عالم همه در فکر تو و کار تو بیخود
تو بیخبر و بیخود و بیکار چرائی
اکنونکه شفاخانه نهاده است مسیحا
ای کاهل بیعار تو بیمار چرائی
از حسرت و اندوه چنین زار چرائی
کار دو جهان را که بدینسان بود آسان
بیهوده بخود کرده تو دشوار چرائی
گیتی همه اندیشه و تیمار تو دارند
تو خویش در اندیشه و تیمار چرائی
عالم همه در فکر تو و کار تو بیخود
تو بیخبر و بیخود و بیکار چرائی
اکنونکه شفاخانه نهاده است مسیحا
ای کاهل بیعار تو بیمار چرائی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
تو با لب نمکین از چه قند گفتاری
بگو یکی زنمک، قند چون همی باری
تو شکرین لب و شیرین سخن، هزار افسوس
که تندخوی و ترش روی و تلخ گفتاری
تو ماه روی و سمن بوی و مشک مو، صد حیف
که جنگجوی و جفا خوی و مردم آزاری
شنیده ام ز کسان سرو میوه مینارد
تو سرو قد ز چه رو میوه نیشکرداری
بنازم آن نگه شوخ و چشم مست ترا
که شیوه اش همه مخموری است و خماری
تو خوب رو بچمن پا منه که می ترسم
که چشم بد رسد از نرگست بعیاری
نگاه شوخ ترا نرگس از که آموزد
گرفتم آنکه چه چشمت شود به بیماری
حبیب دفتر تو کاروان بنگاله است
کزو بجای سخن، بار بار قند آری
بگو یکی زنمک، قند چون همی باری
تو شکرین لب و شیرین سخن، هزار افسوس
که تندخوی و ترش روی و تلخ گفتاری
تو ماه روی و سمن بوی و مشک مو، صد حیف
که جنگجوی و جفا خوی و مردم آزاری
شنیده ام ز کسان سرو میوه مینارد
تو سرو قد ز چه رو میوه نیشکرداری
بنازم آن نگه شوخ و چشم مست ترا
که شیوه اش همه مخموری است و خماری
تو خوب رو بچمن پا منه که می ترسم
که چشم بد رسد از نرگست بعیاری
نگاه شوخ ترا نرگس از که آموزد
گرفتم آنکه چه چشمت شود به بیماری
حبیب دفتر تو کاروان بنگاله است
کزو بجای سخن، بار بار قند آری
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۲
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
عاقلان گویند کس خودرا به دریا کی زند
عاشقان گویند ما را آب اوتا پی زند
مطرب اندرمجلس امشب هوش می خواران ببرد
پا منه ساقی به حق کز روی معنی نی زند
می زندراه دل ودین ترک چشم یار ما
الحذر از آن زمان کویک دوجام می زند
زاهدان شهر می گویند می باشد حرام
من دهم فتوی حلال است ار کسی با وی زند
گوییا پروانه را هم علم عشق آموختند
ورنه بی پروا چنین خودرا بر آتش کی زند
نعل را وارونه بندد هر چه آن چابک سوار
هم بلنداقبال تا در چنگش آرد پی زند
عاشقان گویند ما را آب اوتا پی زند
مطرب اندرمجلس امشب هوش می خواران ببرد
پا منه ساقی به حق کز روی معنی نی زند
می زندراه دل ودین ترک چشم یار ما
الحذر از آن زمان کویک دوجام می زند
زاهدان شهر می گویند می باشد حرام
من دهم فتوی حلال است ار کسی با وی زند
گوییا پروانه را هم علم عشق آموختند
ورنه بی پروا چنین خودرا بر آتش کی زند
نعل را وارونه بندد هر چه آن چابک سوار
هم بلنداقبال تا در چنگش آرد پی زند
بلند اقبال : قصاید
شمارهٔ ۸ - در شکایت از بهرام میرزا
بهرام میرزا شده تا حکمران به فارس
پیدا شده است فتنه آخر زمان به فارس
زاین پس روا بود که نیاید به فارس مرگ
زیرا که نیست کس را در تن روان به فارس
انصاف وراستی و مروت شده نهان
گردیده ظلم وجور وتعدی عیان به فارس
از دهشت وز وحشت بی حس وبیقرار
هست استخوان چو نبض وبه نبض استخوان به فارس
جز ظلم و جور وفتنه و آشوب هیچ نیست
دارد وجود عنقا امن وامان به فارس
از فتنه جان نماید سالم اگر کسی
باید که خواند او راصاحبقران به فارس
از بسکه ظلم و فتنه بدیدند نی عجب
زاین پس طیور اگر نکنند آشیان به فارس
وز بس جفا و جور کشیده است نی شگفت
گر زاین سپس نسازد زنبور خان به فارس
خواهی شوی گر آگه ز اوضاع فارس هست
بیداد وبی حساب وجفا بیکران به فارس
کس گفته مرا بشمارد گر از غرض
با او بگو بیا ز پی امتحان به فارس
آید به ملک فارس کسی شادمان اگر
هم جان نژند گرددوهم دل نوان به فارس
غیر از فریب و فریه وبهتان دگر مجوی
کس راستی ندیده جز از خیزران به فارس
باید کز او نداشت دگر آرزوی هوش
امن وامان کندکسی ار آرمان به فارس
غیر از دکان کینه به بازار ظلم وجور
کس باز می نبیند ازین پس دکان به فارس
مطبوع طبع عارف و عامی شده است شر
شر گشته همچوعلم معانی بیان به فارس
حاشا که کس ازین پس بیندنشان ز عدل
گرحکمران بگردد نوشیروان به فارس
شیراز می نگیرد رونق چون شعر من
گر بهر رونق آید شاه اختسان به فارس
رو ای صبا به ناصر الدین شاه عرضه دار
کز شور و فتنه داری صدگنج وکان به فارس
از تیر حادثات زمان جان نمی برد
پوشنداگر دوصد زره وگستوان به فارس
نبود نشان نصرت وفیروزی وظفر
بر پا کنند اگر علم کاویان به فارس
شاید کنند چون من برخی اطاعتش
آید اگر که مهدی آخر زمان به فارس
درهفتخوان جفایی که اسفندیار دید
هر هفته من ببینم بدتر از آن به فارس
یاقوت را شنیده ام آتش نسوزدا
پس از چه سوخته است مرا جسم وجان به فارس
ترجیح می دهم به جنان من جحیم را
خلق ار کناد خالق بیچون جنان به فارس
کرباس اگر لباس شود مرمرا به ری
خوشتر از اینکه جامه کنم پرنیان به فارس
جز قلتبانی آوخ درملک فارس نیست
از بسکه جمع گشته همی قلتبان به فارس
رفتن ز فارس ممکن اگر می شدی مرا
امکان نداشت اینکه بگیرم مکان به فارس
تنها همی نه من شده ام زار و ناتوان
زارندو ناتوان همه پیر و جوان به فارس
آنکس که بود قامتش از راستی چوتیر
از بار رنج و غم شده خم چون کمان به فارس
آنکس که میرمید ازو شیر خشمگین
می بینمش که گشته زانده ژکان به فارس
زندان شده است فارس از این غصه مرمرا
کانکس که نان نبودش گردیده خان به فارس
آنکو ز ضعف می نتوانست گام زد
حالی نگر که گشته چه سان کامران به فارس
آنکو ز میهمانی امرش همی گذشت
گسترده خوان و گشته کنون میزبان به فارس
دونان که از برای دو نان سینه می زدند
گسترده اند ایدون صد گونه خوان به فارس
وآنان که قرص خور نشدی نان خوانشان
در عهد شاهزاده ندارند نان به فارس
آواره از وطن همه گردند تا وطن
حاجی قوام دارد وتا ایلخان به فارس
عاجز شود ز چاره این درد بی دوا
عیسی فرود آید اگر ز آسمان به فارس
روز سیم چو گاو به پشتش نهند خویش
مانداگر دو روز یل سیستان به فارس
چون پشه پیش چشم حقیر آید و زبون
پیلی بیاید ار که ز هندوستان به فارس
گامی دو بر نداشته دیزه خری شود
کس رخش را اگر بکشد زیر ران به فارس
از بسکه کارها شده وارون شگفت نیست
از پرتو ار بسوزد مه را کتان به فارس
یکدم ز عقل وهوش کس ار گوش بدهدا
می نشنود صدائی غیر از فغان به فارس
کس را به کس ز غم سرگفت وشنید نیست
شهزاده کرده مانا عقد اللسان به فارس
روزی دونگذرد اگر این گونه بگذرد
کز کس دگر نجوئی نان ونشان به فارس
با خویش دوش گفتم درمان درد چیست
آمد سروشی از دل وگفتا ممان به فارس
چون نی ز کینه بند ز بندش جدا کنند
کس فی المثل اگر که بود مهربان به فارس
ای دل بیا ز کس مطلب استعانتی
زیرا که هیچکس نبود مستعان به فارس
گر کس بگوید از چه چنین فارس شد خراب
برگو خراب گشت چو آمد فلان به فارس
آب وهوای فارس عجب سفله پرور است
کانکس که دید ماند از آن جاودان به فارس
فضل الله آنکه فضله شیطان به ریش اوست
بی رونقی نگر که بود کاردان به فارس
این بس به هجو فارس که بهرام میرزا
آورده پیشکار ز مازندران به فارس
ای آنکه گوئیم که ز بیهوده لب ببند
مانند من وراست دو صدمدح خوان به فارس
زان گفتم این قصیده به وصفش که تا به حشر
از اوهمی بخوانند این داستان به فارس
تاکار او نباشد جز دادن دعا
جز فحش او ندارم ورد زبان به فارس
پیدا شده است فتنه آخر زمان به فارس
زاین پس روا بود که نیاید به فارس مرگ
زیرا که نیست کس را در تن روان به فارس
انصاف وراستی و مروت شده نهان
گردیده ظلم وجور وتعدی عیان به فارس
از دهشت وز وحشت بی حس وبیقرار
هست استخوان چو نبض وبه نبض استخوان به فارس
جز ظلم و جور وفتنه و آشوب هیچ نیست
دارد وجود عنقا امن وامان به فارس
از فتنه جان نماید سالم اگر کسی
باید که خواند او راصاحبقران به فارس
از بسکه ظلم و فتنه بدیدند نی عجب
زاین پس طیور اگر نکنند آشیان به فارس
وز بس جفا و جور کشیده است نی شگفت
گر زاین سپس نسازد زنبور خان به فارس
خواهی شوی گر آگه ز اوضاع فارس هست
بیداد وبی حساب وجفا بیکران به فارس
کس گفته مرا بشمارد گر از غرض
با او بگو بیا ز پی امتحان به فارس
آید به ملک فارس کسی شادمان اگر
هم جان نژند گرددوهم دل نوان به فارس
غیر از فریب و فریه وبهتان دگر مجوی
کس راستی ندیده جز از خیزران به فارس
باید کز او نداشت دگر آرزوی هوش
امن وامان کندکسی ار آرمان به فارس
غیر از دکان کینه به بازار ظلم وجور
کس باز می نبیند ازین پس دکان به فارس
مطبوع طبع عارف و عامی شده است شر
شر گشته همچوعلم معانی بیان به فارس
حاشا که کس ازین پس بیندنشان ز عدل
گرحکمران بگردد نوشیروان به فارس
شیراز می نگیرد رونق چون شعر من
گر بهر رونق آید شاه اختسان به فارس
رو ای صبا به ناصر الدین شاه عرضه دار
کز شور و فتنه داری صدگنج وکان به فارس
از تیر حادثات زمان جان نمی برد
پوشنداگر دوصد زره وگستوان به فارس
نبود نشان نصرت وفیروزی وظفر
بر پا کنند اگر علم کاویان به فارس
شاید کنند چون من برخی اطاعتش
آید اگر که مهدی آخر زمان به فارس
درهفتخوان جفایی که اسفندیار دید
هر هفته من ببینم بدتر از آن به فارس
یاقوت را شنیده ام آتش نسوزدا
پس از چه سوخته است مرا جسم وجان به فارس
ترجیح می دهم به جنان من جحیم را
خلق ار کناد خالق بیچون جنان به فارس
کرباس اگر لباس شود مرمرا به ری
خوشتر از اینکه جامه کنم پرنیان به فارس
جز قلتبانی آوخ درملک فارس نیست
از بسکه جمع گشته همی قلتبان به فارس
رفتن ز فارس ممکن اگر می شدی مرا
امکان نداشت اینکه بگیرم مکان به فارس
تنها همی نه من شده ام زار و ناتوان
زارندو ناتوان همه پیر و جوان به فارس
آنکس که بود قامتش از راستی چوتیر
از بار رنج و غم شده خم چون کمان به فارس
آنکس که میرمید ازو شیر خشمگین
می بینمش که گشته زانده ژکان به فارس
زندان شده است فارس از این غصه مرمرا
کانکس که نان نبودش گردیده خان به فارس
آنکو ز ضعف می نتوانست گام زد
حالی نگر که گشته چه سان کامران به فارس
آنکو ز میهمانی امرش همی گذشت
گسترده خوان و گشته کنون میزبان به فارس
دونان که از برای دو نان سینه می زدند
گسترده اند ایدون صد گونه خوان به فارس
وآنان که قرص خور نشدی نان خوانشان
در عهد شاهزاده ندارند نان به فارس
آواره از وطن همه گردند تا وطن
حاجی قوام دارد وتا ایلخان به فارس
عاجز شود ز چاره این درد بی دوا
عیسی فرود آید اگر ز آسمان به فارس
روز سیم چو گاو به پشتش نهند خویش
مانداگر دو روز یل سیستان به فارس
چون پشه پیش چشم حقیر آید و زبون
پیلی بیاید ار که ز هندوستان به فارس
گامی دو بر نداشته دیزه خری شود
کس رخش را اگر بکشد زیر ران به فارس
از بسکه کارها شده وارون شگفت نیست
از پرتو ار بسوزد مه را کتان به فارس
یکدم ز عقل وهوش کس ار گوش بدهدا
می نشنود صدائی غیر از فغان به فارس
کس را به کس ز غم سرگفت وشنید نیست
شهزاده کرده مانا عقد اللسان به فارس
روزی دونگذرد اگر این گونه بگذرد
کز کس دگر نجوئی نان ونشان به فارس
با خویش دوش گفتم درمان درد چیست
آمد سروشی از دل وگفتا ممان به فارس
چون نی ز کینه بند ز بندش جدا کنند
کس فی المثل اگر که بود مهربان به فارس
ای دل بیا ز کس مطلب استعانتی
زیرا که هیچکس نبود مستعان به فارس
گر کس بگوید از چه چنین فارس شد خراب
برگو خراب گشت چو آمد فلان به فارس
آب وهوای فارس عجب سفله پرور است
کانکس که دید ماند از آن جاودان به فارس
فضل الله آنکه فضله شیطان به ریش اوست
بی رونقی نگر که بود کاردان به فارس
این بس به هجو فارس که بهرام میرزا
آورده پیشکار ز مازندران به فارس
ای آنکه گوئیم که ز بیهوده لب ببند
مانند من وراست دو صدمدح خوان به فارس
زان گفتم این قصیده به وصفش که تا به حشر
از اوهمی بخوانند این داستان به فارس
تاکار او نباشد جز دادن دعا
جز فحش او ندارم ورد زبان به فارس
بلند اقبال : قصاید
شمارهٔ ۱۰
زمانه ای است که شادی به خلق گشته حرام
حرام گشته ز غم زندگی به خاص و به عام
زهر لبی شنوم زیر لب کشد افغان
به هر دلی نگرم کرده رم از او آرام
همی نه خلق جهان میخورند خون جگر
خورندخون ز غم اطفال نیز در ارحام
عجب نباشد از آنکس که باشدش تب ولرز
که خون بهوقت عرق آمدش برون ز مشام
ز بسکه گشته دل مرد وزن زغم پرخون
شبیه آمده دل ها به شیشه حجام
به باغها گل خیری هم اردمد بی بوست
که بوی خیری کس را نمی رسد به مشام
کسی نه فیض برد از اعاظم واشراف
کسی نه رحم کند بر ارامل وایتام
شنیده اند که اطعام را ثواب دهند
ولی ز خون جگر خلق را کننداطعام
به هر که می نگرم گشته صورتی بی جان
به هر تنی که رسم مات مانده از اسقام
گذشته اند ز هستی همه صغیر وکبیر
پریده ایر ارواح خلق از اجسام
ولی به این همه احوال روز وشب زن ومرد
نموده اندبه هم جور وکینه را الزام
چه کینه ها که بوددر دل پدر ز پسر
چه جورها که همی می کشد ز دختر مام
چه بارها که بودمرد را به دوش از زن
چه شکوه ها که بود خواجه را به لب زغلام
چه کم کسی که شناسد سعید را ز شقی
چه کم کسی که نهد فرق در حلال وحرام
یکی زخون کسان می خوردنهار به صبح
یکی زخون رزان شام می کند در شام
به حیرتم منخون گشته دل به من گوئید
کدام یک شده از این دو شخص خون آشام
دعا کندچوبه این آن اثر کندنفرین
ثنا کند چو از آن این ثمر دهد دشنام
اگر غلط نکنم خلقی این چنین هستند
ز نسل تفرقه مردمان کوفه وشام
مگو به شهر چرا انس نبودم با انس
به کوه ودشت چرا خوش تر است با دد ودام
کجا شود ز ستم دست آدمی کوته
نموده دست تعدی دراز کی انعام
مگو به من که چرا جسته ام به شهر وطن
به من بگو که چرا کرده ام به دهر مقام
چنان ز غصه وغم گشته ام پریشان دل
که هیچ می نشناسم مکرر از ایهام
هزار درد مرا در دل است وحیرانم
که با که گویم وپیشش بیان کنم ز کدام
دلم یکی شده با غم بلی یکی گردد
دوحرف را چونمائی به یکدگر ادغام
دلت بخواهد اگر کز دلم خبر گردی
بگیر شیشه وچون تیشه اش بزن برجام
خوش آن کسی که زغم دارد آتشی در دل
که آتش ار نبود پخته می نگردد خام
ننالم از غم ونه شادمانم از شادی
که نیست شادی وغم را به روزگار دوام
شب گذشته سروشی بگوش هوشم گفت
غمین مشو که هر آغاز را بود انجام
شداز چه مسجد ومیخانه باز بتخانه
مگر نه بت شکن آمد شکسته شد اصنام
گمانم آنکه نبیند دگر کسی راحت
وگر ببیند شاید ببیندش به منام
میان خلق ز بس حشر و نشر می بینم
گمان کنم که قیامت نموده است قیام
جناب صاحب دیوان هم ار نبود به فارس
نبودمملکت فارس را نظام وقوام
کرم نموده به هرکس مواجب وتخفیف
عطا نموده به هر کس وظیفه وانعام
مواجبی که ز حکام مرمرا میبود
نداد کاین بود از بهر خدمت احشام
به سال پار هم ار داد پس گرفت امسال
به من زدادن وبگرفتش رسید الهام
که آنچه داده خداوند نیز پس گیرد
گمان مکن که دلی درجهان رسد به مرام
مگر نه حسن ولطافت بداد و پس بگرفت
ز گلرخان سهی قامتان سیم اندام
مگر ندیدی شد مشک اوهمه کافور
همان بتی که به رخ داشت زلف عنبر فام
به ظالم دگری داد ظالمی با عجز
گرفته بود ز مظلوم هر چه با ابرام
شکست و بست همی میکنند درعالم
الشت وکشت همی می شود بقول عوام
حیات را نه بدادند وپس گرفت اجل
شباب را نه بدادند و پس گرفت ایام
هر آنچه بودیم اول همان شویم آخر
رود حروف به تکسیر تا رسد به زمام
تمام عمر ولی صرف شد به لهو و لعب
خبر شویم در آن دم که عمر گشت تمام
حرام گشته ز غم زندگی به خاص و به عام
زهر لبی شنوم زیر لب کشد افغان
به هر دلی نگرم کرده رم از او آرام
همی نه خلق جهان میخورند خون جگر
خورندخون ز غم اطفال نیز در ارحام
عجب نباشد از آنکس که باشدش تب ولرز
که خون بهوقت عرق آمدش برون ز مشام
ز بسکه گشته دل مرد وزن زغم پرخون
شبیه آمده دل ها به شیشه حجام
به باغها گل خیری هم اردمد بی بوست
که بوی خیری کس را نمی رسد به مشام
کسی نه فیض برد از اعاظم واشراف
کسی نه رحم کند بر ارامل وایتام
شنیده اند که اطعام را ثواب دهند
ولی ز خون جگر خلق را کننداطعام
به هر که می نگرم گشته صورتی بی جان
به هر تنی که رسم مات مانده از اسقام
گذشته اند ز هستی همه صغیر وکبیر
پریده ایر ارواح خلق از اجسام
ولی به این همه احوال روز وشب زن ومرد
نموده اندبه هم جور وکینه را الزام
چه کینه ها که بوددر دل پدر ز پسر
چه جورها که همی می کشد ز دختر مام
چه بارها که بودمرد را به دوش از زن
چه شکوه ها که بود خواجه را به لب زغلام
چه کم کسی که شناسد سعید را ز شقی
چه کم کسی که نهد فرق در حلال وحرام
یکی زخون کسان می خوردنهار به صبح
یکی زخون رزان شام می کند در شام
به حیرتم منخون گشته دل به من گوئید
کدام یک شده از این دو شخص خون آشام
دعا کندچوبه این آن اثر کندنفرین
ثنا کند چو از آن این ثمر دهد دشنام
اگر غلط نکنم خلقی این چنین هستند
ز نسل تفرقه مردمان کوفه وشام
مگو به شهر چرا انس نبودم با انس
به کوه ودشت چرا خوش تر است با دد ودام
کجا شود ز ستم دست آدمی کوته
نموده دست تعدی دراز کی انعام
مگو به من که چرا جسته ام به شهر وطن
به من بگو که چرا کرده ام به دهر مقام
چنان ز غصه وغم گشته ام پریشان دل
که هیچ می نشناسم مکرر از ایهام
هزار درد مرا در دل است وحیرانم
که با که گویم وپیشش بیان کنم ز کدام
دلم یکی شده با غم بلی یکی گردد
دوحرف را چونمائی به یکدگر ادغام
دلت بخواهد اگر کز دلم خبر گردی
بگیر شیشه وچون تیشه اش بزن برجام
خوش آن کسی که زغم دارد آتشی در دل
که آتش ار نبود پخته می نگردد خام
ننالم از غم ونه شادمانم از شادی
که نیست شادی وغم را به روزگار دوام
شب گذشته سروشی بگوش هوشم گفت
غمین مشو که هر آغاز را بود انجام
شداز چه مسجد ومیخانه باز بتخانه
مگر نه بت شکن آمد شکسته شد اصنام
گمانم آنکه نبیند دگر کسی راحت
وگر ببیند شاید ببیندش به منام
میان خلق ز بس حشر و نشر می بینم
گمان کنم که قیامت نموده است قیام
جناب صاحب دیوان هم ار نبود به فارس
نبودمملکت فارس را نظام وقوام
کرم نموده به هرکس مواجب وتخفیف
عطا نموده به هر کس وظیفه وانعام
مواجبی که ز حکام مرمرا میبود
نداد کاین بود از بهر خدمت احشام
به سال پار هم ار داد پس گرفت امسال
به من زدادن وبگرفتش رسید الهام
که آنچه داده خداوند نیز پس گیرد
گمان مکن که دلی درجهان رسد به مرام
مگر نه حسن ولطافت بداد و پس بگرفت
ز گلرخان سهی قامتان سیم اندام
مگر ندیدی شد مشک اوهمه کافور
همان بتی که به رخ داشت زلف عنبر فام
به ظالم دگری داد ظالمی با عجز
گرفته بود ز مظلوم هر چه با ابرام
شکست و بست همی میکنند درعالم
الشت وکشت همی می شود بقول عوام
حیات را نه بدادند وپس گرفت اجل
شباب را نه بدادند و پس گرفت ایام
هر آنچه بودیم اول همان شویم آخر
رود حروف به تکسیر تا رسد به زمام
تمام عمر ولی صرف شد به لهو و لعب
خبر شویم در آن دم که عمر گشت تمام
بلند اقبال : ترجیعات
شمارهٔ ۳
بار الها صاحب دیوان کند تا کی ستم
تا به کی از ظلم اوباشیم در رنج و سقم
حلم خود را رفع کن زو ای خداوند حلیم
رحم خود را قطع کن زو ای رحیم پرکرم
علتی افکن به جسمش تا بنالد صبح وشام
آتشی در زن به جانش تا بسوزد دمبدم
یا بده رحمی به او تاظلم ننماید چنین
یا بده مرگی به ما کاسوده گردیم از ستم
خود توفرمودی که من راضی نمی باشم بظلم
ظالمان را پس چرا داری عزیز ومحترم
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
صاحب دیوان به ملک فارس تا شدحکمران
نه دگر کس صاحب نان است و نه دارای جان
الحذر از جور آن غدار پر کین الحذر
الامان از ظلم آن بی رحم مکار الامان
این چنین بد اصل بد ذاتی مجو در روی دهر
باور ار از من نداری خود بروکن امتحان
گر جوابی می دهد نبود مطابق با سؤال
ز آسمان عارض سخن می گوید او از ریسمان
ای خدا او را بده مرگی وخلقی را زغم
ده نجات وز این بلای ناگهانی وارهان
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
صاحب دیوان به کس نگذاشت دیگر ملک ومال
بی نصیبش زاین وآن کن ای کریم ذوالجلال
هر حلالی بود اندرعهد اوآمد حرام
هر حرامی بود اندر عصر او آمدحلال
کوکب جاهش همی خواهم که آید درحضیض
اختر بختش همی خواهم که افتد در وبال
پایمال از دست ظلمش گشته خلقی کاشکی
پنجه های مرگ می دادی مر او را گوشمال
پیش او حسن جمال آمد گران قیمت ولی
بی بها شد آبروی مردم صاحب کمال
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
بار الها رحم کن برما که کار از دست رفت
باز ناید تیر رفته تیر ما از شست رفت
روزگار ما سیه گردید وموی ما سفید
عمر رفت وروز رفت وروزگار از دست رفت
هرکه را دیدم به عمر خویش بختش شدبلند
غیر بخت من که دایم خواب بود وپست رفت
در خیال صیدماهی شست افکندیم ما
بخت ما را بین که ماهی رفت وبا او شست رفت
صاحب دیوان ازین ظلمی که برما می کند
هر چه ما را بود اندردست واکنون هسترفت
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
بار الها بس ذلیل صاحب دیوان شدیم
از جفای بی حساب او بری از جان شدیم
ما نمی بودیم اندر فارس ویران اینچنین
در زمان او چنین از بیخ وبن ویران شدیم
فارس نه کنعان ونه مصر است و نه ما یوسفیم
کز ستم گاهی به چاه وگاه درزندان شدیم
داده ای یا رب تو دندان وتو بدهی نیز نان
نیست غم اندر زمان او اگر بی نان شدیم
احمقی را بین که اندر فارس خوش کردیم جای
تا چنین عبد وذلیل وبنده فرمان شدیم
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
صاحب دیوان مرا آتش به خرمن می زند
خرمنم را سوخت یارب باز دامن می زند
خویش را در تیره شب دزد ار زند بر کاروان
او نمی ترسد ز کس در روز روشن می زند
گر برهمن آدمی را می زند ره نی عجب
صاحب دیوان نگر راه برهمن می زند
نان مردم را همی برد بتر کرد از کسی
کواسیری را به تیغ کینه گردن می زند
تیغی اندر دست دارد از ستم بر اهل فارس
برهمه تن ها زندتنها نه برمن می زند
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
ای خدای لایزال ای رازق هر شیخ وشاب
صاحب دیوان ما گویا نمی داند حساب
من خراب از جور گردون بودم اما جور او
کردم ناگاهم خراب اندر خراب اندر خراب
خلق گوینم بروکن عرض حال اندر برش
عرض ها کردم به پیشش هیچ نشنیدم جواب
چشم من درعهد او از خون دل چون لاله شد
وین عجب تر اینکه من از لاله می گیرم گلاب
درد دل با هر که می گویم نباشد چاره گر
رو به هر سوئی که می آرم نبینم فتح باب
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
مردمان فارس از بس زار ومضطر گشته اند
همچودرچنگال شاهینی کبوتر گشته اند
در زمان صاحب دیوان خوانین زادگان
صاحب اصطبل واسب واستر وخر گشته اند
موسیی یا رب رسان کاین گمرهان ناکسان
کوس فرعونی زنندوجمله کافر گشته اند
خاصه خواهر زادگان صاحب دیوان که او
داده منصبشان وایشان میر لشکر گشته اند
العجب ثم العجب ثم العجب ثم العجب
حاکم استخر و مستوفی دفتر گشته اند
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
تا به کی از ظلم اوباشیم در رنج و سقم
حلم خود را رفع کن زو ای خداوند حلیم
رحم خود را قطع کن زو ای رحیم پرکرم
علتی افکن به جسمش تا بنالد صبح وشام
آتشی در زن به جانش تا بسوزد دمبدم
یا بده رحمی به او تاظلم ننماید چنین
یا بده مرگی به ما کاسوده گردیم از ستم
خود توفرمودی که من راضی نمی باشم بظلم
ظالمان را پس چرا داری عزیز ومحترم
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
صاحب دیوان به ملک فارس تا شدحکمران
نه دگر کس صاحب نان است و نه دارای جان
الحذر از جور آن غدار پر کین الحذر
الامان از ظلم آن بی رحم مکار الامان
این چنین بد اصل بد ذاتی مجو در روی دهر
باور ار از من نداری خود بروکن امتحان
گر جوابی می دهد نبود مطابق با سؤال
ز آسمان عارض سخن می گوید او از ریسمان
ای خدا او را بده مرگی وخلقی را زغم
ده نجات وز این بلای ناگهانی وارهان
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
صاحب دیوان به کس نگذاشت دیگر ملک ومال
بی نصیبش زاین وآن کن ای کریم ذوالجلال
هر حلالی بود اندرعهد اوآمد حرام
هر حرامی بود اندر عصر او آمدحلال
کوکب جاهش همی خواهم که آید درحضیض
اختر بختش همی خواهم که افتد در وبال
پایمال از دست ظلمش گشته خلقی کاشکی
پنجه های مرگ می دادی مر او را گوشمال
پیش او حسن جمال آمد گران قیمت ولی
بی بها شد آبروی مردم صاحب کمال
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
بار الها رحم کن برما که کار از دست رفت
باز ناید تیر رفته تیر ما از شست رفت
روزگار ما سیه گردید وموی ما سفید
عمر رفت وروز رفت وروزگار از دست رفت
هرکه را دیدم به عمر خویش بختش شدبلند
غیر بخت من که دایم خواب بود وپست رفت
در خیال صیدماهی شست افکندیم ما
بخت ما را بین که ماهی رفت وبا او شست رفت
صاحب دیوان ازین ظلمی که برما می کند
هر چه ما را بود اندردست واکنون هسترفت
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
بار الها بس ذلیل صاحب دیوان شدیم
از جفای بی حساب او بری از جان شدیم
ما نمی بودیم اندر فارس ویران اینچنین
در زمان او چنین از بیخ وبن ویران شدیم
فارس نه کنعان ونه مصر است و نه ما یوسفیم
کز ستم گاهی به چاه وگاه درزندان شدیم
داده ای یا رب تو دندان وتو بدهی نیز نان
نیست غم اندر زمان او اگر بی نان شدیم
احمقی را بین که اندر فارس خوش کردیم جای
تا چنین عبد وذلیل وبنده فرمان شدیم
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
صاحب دیوان مرا آتش به خرمن می زند
خرمنم را سوخت یارب باز دامن می زند
خویش را در تیره شب دزد ار زند بر کاروان
او نمی ترسد ز کس در روز روشن می زند
گر برهمن آدمی را می زند ره نی عجب
صاحب دیوان نگر راه برهمن می زند
نان مردم را همی برد بتر کرد از کسی
کواسیری را به تیغ کینه گردن می زند
تیغی اندر دست دارد از ستم بر اهل فارس
برهمه تن ها زندتنها نه برمن می زند
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
ای خدای لایزال ای رازق هر شیخ وشاب
صاحب دیوان ما گویا نمی داند حساب
من خراب از جور گردون بودم اما جور او
کردم ناگاهم خراب اندر خراب اندر خراب
خلق گوینم بروکن عرض حال اندر برش
عرض ها کردم به پیشش هیچ نشنیدم جواب
چشم من درعهد او از خون دل چون لاله شد
وین عجب تر اینکه من از لاله می گیرم گلاب
درد دل با هر که می گویم نباشد چاره گر
رو به هر سوئی که می آرم نبینم فتح باب
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
مردمان فارس از بس زار ومضطر گشته اند
همچودرچنگال شاهینی کبوتر گشته اند
در زمان صاحب دیوان خوانین زادگان
صاحب اصطبل واسب واستر وخر گشته اند
موسیی یا رب رسان کاین گمرهان ناکسان
کوس فرعونی زنندوجمله کافر گشته اند
خاصه خواهر زادگان صاحب دیوان که او
داده منصبشان وایشان میر لشکر گشته اند
العجب ثم العجب ثم العجب ثم العجب
حاکم استخر و مستوفی دفتر گشته اند
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۱۳ - غیبت کردن فاخته از گل پیش بلبل
به بلبل چنین گفت پس فاخته
که ای پیش گل جان ودل باخته
اگر چه حدیث از رسول خداست
که غیبت گناهش بتر از زناست
ولی با تو گویم زکردار گل
نمایم خبردارت ازکار گل
گل آن دلبر تو بسی بیوفاست
دلش نیست صاف ار رخش باصفاست
بسی هرزه گرد است وهر جائی است
نه تشویش او را ز رسوائی است
نمی باشد اندر پی ننگ ونام
کندهمنشینی به هر خاص وعام
برون میرو چون زگلزارها
رود بهر گردش به بازارها
به مستان ورندان شود همنشین
نه پروا از آن باشدش نه از این
یکی بوسدش دیگری بویدش
ندانی که هر کس چه می گویدش
گهی مجلس آرای رندان شود
گهی هم گرفتار زندان شود
غرض اینکه در خانه گر کس بود
ز گوینده یک حرف هم بس بود
که ای پیش گل جان ودل باخته
اگر چه حدیث از رسول خداست
که غیبت گناهش بتر از زناست
ولی با تو گویم زکردار گل
نمایم خبردارت ازکار گل
گل آن دلبر تو بسی بیوفاست
دلش نیست صاف ار رخش باصفاست
بسی هرزه گرد است وهر جائی است
نه تشویش او را ز رسوائی است
نمی باشد اندر پی ننگ ونام
کندهمنشینی به هر خاص وعام
برون میرو چون زگلزارها
رود بهر گردش به بازارها
به مستان ورندان شود همنشین
نه پروا از آن باشدش نه از این
یکی بوسدش دیگری بویدش
ندانی که هر کس چه می گویدش
گهی مجلس آرای رندان شود
گهی هم گرفتار زندان شود
غرض اینکه در خانه گر کس بود
ز گوینده یک حرف هم بس بود
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۱۵ - حکایت
یکی چاکر خویش را زد به سر
که فرمان نبردی چرا زودتر
تو رانعمت از بهر خدمت دهم
بدین گونه خدمت چه نعمت دهم
که تا من نبینم ترا دور شو
تو هم تا نبینی مرا کورشو
دل من که میبود چشمش به خواب
زجا جست چون ماهی دور از آب
بمن گفت ای وای برحال ما
ازین قرعه نیکو نشد فال ما
که این چاکری دیر فرمانبر است
نه اوبنده نه خواجه اش داور است
ببین خواجه چون تیر به بر سرش
چه سان راند او را به خشم از درش
بزرگی سزاوار یزدان بود
که هم نعمت از او هم احسان بود
نه فرمان بریم ونه خدمت گذار
دهد رزق بر ما به لیل ونهار
نه ازخشم راند کسی را ز در
نه کس را زند از گناهی به سر
چو ما بندگان را چنان او خداست
به فرمان او کاهلی کی رواست
که فرمان نبردی چرا زودتر
تو رانعمت از بهر خدمت دهم
بدین گونه خدمت چه نعمت دهم
که تا من نبینم ترا دور شو
تو هم تا نبینی مرا کورشو
دل من که میبود چشمش به خواب
زجا جست چون ماهی دور از آب
بمن گفت ای وای برحال ما
ازین قرعه نیکو نشد فال ما
که این چاکری دیر فرمانبر است
نه اوبنده نه خواجه اش داور است
ببین خواجه چون تیر به بر سرش
چه سان راند او را به خشم از درش
بزرگی سزاوار یزدان بود
که هم نعمت از او هم احسان بود
نه فرمان بریم ونه خدمت گذار
دهد رزق بر ما به لیل ونهار
نه ازخشم راند کسی را ز در
نه کس را زند از گناهی به سر
چو ما بندگان را چنان او خداست
به فرمان او کاهلی کی رواست
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۳۳ - در زراعت وشرح حال خود
به دهقانی افتدتو را کار اگر
وگر خواهی از کشته خودثمر
بکن سعی تا نگذرد وقت کار
هم ازوقت رو زودتر تخم کار
اگر کشت خواهی کنی سال نو
به تدبیر آن کشت امسال رو
نما زود کاری به قانون خویش
بکن کار از وعده خویش پیش
بکن با رعیت رعایت که او
کند کار را زود وبی گفتگو
ولی مالک ملک کس گرشود
خصوصا به شیراز ما خر شود
ز بس بار وصادر به اومی کشند
دو هفته نرفته است کش می کشند
شود شوشه ای از زر ار خوشه ای
نمی ماند از بهر اوتوشه ای
خصوصا دراستخر وخاصه به شول
که ملک من است وکسان را تیول
یکی می برد آب اورا به جبر
یکی غارتش میکندچون هژبر
ز من مالیاتش طلب می کنند
از این عدل عالم عجب می کنند
وگر خواهی از کشته خودثمر
بکن سعی تا نگذرد وقت کار
هم ازوقت رو زودتر تخم کار
اگر کشت خواهی کنی سال نو
به تدبیر آن کشت امسال رو
نما زود کاری به قانون خویش
بکن کار از وعده خویش پیش
بکن با رعیت رعایت که او
کند کار را زود وبی گفتگو
ولی مالک ملک کس گرشود
خصوصا به شیراز ما خر شود
ز بس بار وصادر به اومی کشند
دو هفته نرفته است کش می کشند
شود شوشه ای از زر ار خوشه ای
نمی ماند از بهر اوتوشه ای
خصوصا دراستخر وخاصه به شول
که ملک من است وکسان را تیول
یکی می برد آب اورا به جبر
یکی غارتش میکندچون هژبر
ز من مالیاتش طلب می کنند
از این عدل عالم عجب می کنند