عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۴۱ - زبان حال موسولینی دیکتاتور ایتالیا، قبل از فتح حبشه
در طوف حبش دیدم دی موسولینی میگفت
کاین قطعه بدین خوبی مستعمره بایستی
ما ملت مفلس را نان و ماکارونی گشت
در سفرهٔ ایتالی کبک و بره بایستی
هیتلر به جوابش گفت کبک و بره لازم نیست
در سفره دیکتاتور نان و تره بایستی
بردست یکی سودان خوردستی یکی کنگو
ما را هم از افریقا سهمی سره بایستی
آریتره فرسخها دور است ز سومالی
پیوسته به سومالی آریتره بایستی
سلطان حبش گفتا انگل نبود لازم
گر نیز یکی باید انگلتره بایستی
بودم که ادن میگفت دیشب به امیرالبحر
بحریهٔ ما را کار چون فرفره بایستی
ایتالی ناکس را ثروت به خطر انداخت
این جثه به زیر قرض تا خرخره بایستی
دیروز امیرالبحر می گفت به چنبرلن
از بهر دفاع ملک مالی سره بایستی
این نیروی دریایی کافی نبود ما را
در قبضهٔ ما از مانش تا مرمره بایستی
کاین قطعه بدین خوبی مستعمره بایستی
ما ملت مفلس را نان و ماکارونی گشت
در سفرهٔ ایتالی کبک و بره بایستی
هیتلر به جوابش گفت کبک و بره لازم نیست
در سفره دیکتاتور نان و تره بایستی
بردست یکی سودان خوردستی یکی کنگو
ما را هم از افریقا سهمی سره بایستی
آریتره فرسخها دور است ز سومالی
پیوسته به سومالی آریتره بایستی
سلطان حبش گفتا انگل نبود لازم
گر نیز یکی باید انگلتره بایستی
بودم که ادن میگفت دیشب به امیرالبحر
بحریهٔ ما را کار چون فرفره بایستی
ایتالی ناکس را ثروت به خطر انداخت
این جثه به زیر قرض تا خرخره بایستی
دیروز امیرالبحر می گفت به چنبرلن
از بهر دفاع ملک مالی سره بایستی
این نیروی دریایی کافی نبود ما را
در قبضهٔ ما از مانش تا مرمره بایستی
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۴۷ - خزان
مگر میکند بوستان زرگری
که دارد به دامان زر جعفری
به کان اندر، آن مایه زر توده نیست
که باشد درین دکهٔ زرگری
به باغ اینچنین گفت باد صبا
که چونی بدین مایه حیلت وری
به ده ماه از این پیش دیدمت من
تهی دست و خسته تن از لاغری
وز آن پس بهدو ماه دیدمت باز
به تن جامهٔ چینی و ششتری
به سه ماه از آن پس شدی بارور
شکم کرده فربه ز بار آوری
به دیدار نو بینم اکنون تو را
طرازیده بر تن قبای زری
همانا که توگنج زر یافتی
که کردی بدین گونه زرگستری
به کاه جوانی همی داشتی
به طنازی آئین لعبت گری
کنون گشتهای سختپیر وحریص
همی خواسته، نیزگردآوری
دگرباره دختر شوی ای عجب
عجوزه ندیدم بدین دختری
چمن زرفروش است و زاغ سیاه
شده زر او را بهجان مشتری
که دارد به دامان زر جعفری
به کان اندر، آن مایه زر توده نیست
که باشد درین دکهٔ زرگری
به باغ اینچنین گفت باد صبا
که چونی بدین مایه حیلت وری
به ده ماه از این پیش دیدمت من
تهی دست و خسته تن از لاغری
وز آن پس بهدو ماه دیدمت باز
به تن جامهٔ چینی و ششتری
به سه ماه از آن پس شدی بارور
شکم کرده فربه ز بار آوری
به دیدار نو بینم اکنون تو را
طرازیده بر تن قبای زری
همانا که توگنج زر یافتی
که کردی بدین گونه زرگستری
به کاه جوانی همی داشتی
به طنازی آئین لعبت گری
کنون گشتهای سختپیر وحریص
همی خواسته، نیزگردآوری
دگرباره دختر شوی ای عجب
عجوزه ندیدم بدین دختری
چمن زرفروش است و زاغ سیاه
شده زر او را بهجان مشتری
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۴۹ - شاعری در زندان
آنچه در دورهٔ ناصری
مرد و زن کشته شد سرسری
آن به عنوان لامذهبی
این به عنوان بابیگری
آن بهعنوان جمهوربت
این بهعنوان دانشوری
وانچه شد کشته در چند شهر
بین شیخی و بالاسری
شد ز نو تازه در عهد ما
آن جنایات و کینگستری
دوره پهلوی تاز کرد
عادت دورهٔ ناصری
نام مردم نهد بلشویک
این زمان دشمن مفتری
بلکه زان دوره بگذشت هم
شد عیان دورهٔ بربری
آخر نام هرکس که بود
کاف، کافی بود داوری
بلشویک است و یار لنین
خصم سرمایه و قلدری
بایدش بیمحابا بکشت
از ره امنیت پروری
جمله ماندند باز از عمل
تاجر وکاسب و مشتری
زارع از زارعی کاسب از
کاسبی تاجر از تاجری
لیک شاعر نماند از عمل
هم به زندان کند شاعری
*
*
وان نفاقی که بد پیش ازین
پیشهٔ مردم کشوری
حیدری دشمن نعمتی
نعمتی دشمن حیدری
این زمان تازه گشت آن نفاق
اندر ایران ز بدگوهری
دولتی دشمن ملتی
کشوری دشمن لشکری
بربدی صبر باید همی
ورنه یزدان دهد بدتری
خود خورد خویشتن را ستم
دفع ظالم کند برسری
در شداید هویدا شود
گوهر مردم گوهری
روز سختی نمایان شود
شیرمردی و کنداوری
آنکه در بستر خز خزد
روز سختی شود بستری
ای شکم گرسنه، غم مدار
از ضعیفی و از لاغری
هست در فاقه بس رازها
کان ندانی در اشکم پری
شیر نر چون گرسنه شود
بیشتر می کند صفدری
کارها آید از گرسنه
معجزاتی است در مضطری
محنت فاقه کمتر بود
در جهان ز آفات پرخوری
آدمی چون گرسنه شود
گردد اندر مهالک جری
مردمان گفتهاند این مثل
هرکه از نان پس، از جان بری
مرد دانا چو شد گرسنه
جنبدش هوش پیغمبری
ای زبردست بیدادگر
چند از ین جور و استمگری
جنبش مردم گرسنه است
غرش کوس اسکندری
کینه تیغی است زنگارگون
فقر سازد ورا جوهری
ظلمش آرد برون از نیام
اینت باد افره و داوری
مرد و زن کشته شد سرسری
آن به عنوان لامذهبی
این به عنوان بابیگری
آن بهعنوان جمهوربت
این بهعنوان دانشوری
وانچه شد کشته در چند شهر
بین شیخی و بالاسری
شد ز نو تازه در عهد ما
آن جنایات و کینگستری
دوره پهلوی تاز کرد
عادت دورهٔ ناصری
نام مردم نهد بلشویک
این زمان دشمن مفتری
بلکه زان دوره بگذشت هم
شد عیان دورهٔ بربری
آخر نام هرکس که بود
کاف، کافی بود داوری
بلشویک است و یار لنین
خصم سرمایه و قلدری
بایدش بیمحابا بکشت
از ره امنیت پروری
جمله ماندند باز از عمل
تاجر وکاسب و مشتری
زارع از زارعی کاسب از
کاسبی تاجر از تاجری
لیک شاعر نماند از عمل
هم به زندان کند شاعری
*
*
وان نفاقی که بد پیش ازین
پیشهٔ مردم کشوری
حیدری دشمن نعمتی
نعمتی دشمن حیدری
این زمان تازه گشت آن نفاق
اندر ایران ز بدگوهری
دولتی دشمن ملتی
کشوری دشمن لشکری
بربدی صبر باید همی
ورنه یزدان دهد بدتری
خود خورد خویشتن را ستم
دفع ظالم کند برسری
در شداید هویدا شود
گوهر مردم گوهری
روز سختی نمایان شود
شیرمردی و کنداوری
آنکه در بستر خز خزد
روز سختی شود بستری
ای شکم گرسنه، غم مدار
از ضعیفی و از لاغری
هست در فاقه بس رازها
کان ندانی در اشکم پری
شیر نر چون گرسنه شود
بیشتر می کند صفدری
کارها آید از گرسنه
معجزاتی است در مضطری
محنت فاقه کمتر بود
در جهان ز آفات پرخوری
آدمی چون گرسنه شود
گردد اندر مهالک جری
مردمان گفتهاند این مثل
هرکه از نان پس، از جان بری
مرد دانا چو شد گرسنه
جنبدش هوش پیغمبری
ای زبردست بیدادگر
چند از ین جور و استمگری
جنبش مردم گرسنه است
غرش کوس اسکندری
کینه تیغی است زنگارگون
فقر سازد ورا جوهری
ظلمش آرد برون از نیام
اینت باد افره و داوری
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۵۰ - شکایت
پشت مرا کرد ز غم چنبری
گردش این گنبد نیلوفری
هستم من عیسی آموزگار
کرده جهودانم حبس از خری
بس که به من تیغ ببارند و تیر
روزم شد تیره و عمر اسپری
ساخت جدا از پسر و دخترم
دشمنم از بیپدر ومادری
چون نگرم نیست گناهی مرا
غیر وطندوستی و شاعری
وز ره آزادگی و قانعی است
گر نکشم ذلت فرمانبری
کردم بدرود زر و جاه و مال
تا نکنم چون دگران چاکری
نوکری دیوان دیوانگیست
مردم دانا نکند نوکری
مزدوری کرده و نان میخورم
مزدوری به ز طمع گستری
عاقبت آز و طمع، خواری است
وقعه ی «تیمور» مبین سرسری
گر چه کنون هر دو به حبس اندریم
فرق بسی هست درین داوری
خلق برو لعنت و نفرین کنند
بر من احسنت و خهی و فری
پستی و عجزآرد و خود باختن
مستیو خودخواهیو مستکبری
خوندلخودخوریآسانتراست
تا خود خون دل مردم خوری
حبس من این کیفر پیشینه است
بد مکن ای دوست که کیفر بری
وان کس کامروز به من کرد بد
روزی کیفر برد و بدتری
قیمت آزادی و عشرت بدان
ای که به آزادی و عشرت دری
خسته شدم یارب از این درد و رنج
چیست کنون چاره به جز شاکری
شکر که شد دامنم از ننگ دور
شکرکه آمد دلم ازکین عری
دارم فرزندی «هوشنگ» نام
شکراً لله ز معایب بری
وز پس «هوشنگ» چهار دگر
«مامی»و «مهری» «ملکی» و «پری»
«هوشی» باشد بهمثلعقل و روح
کش ز مه ومهربود برتری
مادر ایشان چه بود؟ کهکشان
آنکه به اجرام کند مادری
گر به طبیعت بگذاریش باز
وز غم خرج بچگان بگذری
همچو ره کاهکشان از نجوم
خانه کند پر مه و پر مشتری
هفتم ایشان منم اندر حساب
چون فلک هفت ز بیاختری
روت و تهیدست و خمیده ز بار
چون ز نگین، حلقهٔ انگشتری
لاغر و خمیده چو چنبر ولیک
گردانندهٔ همه با لاغری
گشتم چون چنبر و بازم به پتک
رنجان دارد فلک چنبری
خواهد تا بشکند این حلقه را
حلقه نگیندان کند از زرگری
پس بنشاند به نگیندان درون
گوهر مدح فلک سروری
لقمانالدوله که همچون مسیح
میسزدش دعوی پیغمبری
چرخ هنر، زادهٔ ادهم که هست
با هنرش رادی و نامآوری
هست دلی پنهان در سینهاش
چون اقیانوس به پهناوری
همت او بر تو شود آشکار
بر درش ار روزی روی آوری
محکمهاش پر بود از مرد و زن
عور و غنی لشگری و کشوری
با امراکم رسد از بس که هست
با فقرایش سر شفقتگری
بیند نبض و بنویسد دوا
سیم دوا نیز دهد بر سری
نیمشب ار خوانیش از راه دور
حاضرگردد به مثال پری
منعم و درویش به نزدیک او
فرق ندارند درین داوری
از تن بیمارکشد درد را
هرچه بود باطنی و ظاهری
گیرد مردانه گریبان مرگ
وز در مشکو کندش رهبری
بوی مرض را بشناسد ز دور
چون رسد از راه، زهی عبقری
چون شنود بستری آواز او
گیرد آرام دل بستری
جمله جوانمردی و آزادگیست
جملهخردمندیو خوشمحضری
او را بودند شهان خواستار
روز و شبان با همه خواهشگری
خدمت مردم را کرد اختیار
وآمد از خدمت شاهان بری
چون که به مخلوق خدا گشت یار
لاجرمش کرد خدا یاوری
گشت درین ملک نخستین پزشک
اینت نکونامی و نیکاختری
داد خدایش زن والاگهر
دختر و چندین پسر گوهری
یافت ستاینده یکی چون بهار
سومی فرخی وعنصری
*
یارا در طب و ادب زیر چرخ
با من و تو کس نکند همسری
من بسزا وصف تو را درخورم
تو بسزا مدح مرا درخوری
این عوض آنکه به محبس مرا
دیدن کردی ز سر غمخوری
رفتی نزدیک زن و بچهام
شفقت کردی و لطف گستری
خواهش بردی بر قومی که بود
حیف تو گر بر رخشان بنگری
داشتی آن یاوه سخنشان به راست
از سر خوشقلبی و خوش باوری
گوش نکردند به فریاد تو
بیشرفان از خری و از کری
گوش به دانا نکند آنکه هست
غره به نادانی و تنپروری
هست متاعش بر اینان کساد
هرکه فزونتر بودش مشتری
دشمن دانایند این کافران
دانش باشد برشان کافری
چیست درین شهر گناه بهار
غیر خردمندی و دانشوری؟
زبن رو شد حبس به فصلی که بود
موسم گل چیدن و خنیاگری
گر بکشندش نبود بس عجب
زاغ بود دشمن کبک دری
ور نکشندش بود از بیم خلق
عصمت بیبی است ز بیچادری!
خاطر دارای جهاندار هست
پاک چو آیینهٔ اسکندری
لیک نگوید کسش احوال من
اینت بدآموزی و بدگوهری
هر که غم خود خورد و نیست کس
در غم این مملکت مردهری
مرد و زن از گرسنگی در خروش
وین امرا کرده ورم از پری
جملگیاز خوف خیانات خوبش
کرده رها قاعدهٔ نوکری
حال مرا عرضه نیارند کرد
تابرهانندم ازین مضطری
یکسره خاموش ز خیر عموم
لیک به بدگوایی مردم جری
جود و سخا رفته و مردانگی
جبن و حسد مانده و حیلتگری
بیند اگر کس که سری بیگناه
بر دم تیغ آمده از جابری
ور سخنی عرضه نماید به شاه
بو که رهد در نفس آخری
گر نبود پای زری در میان
دم نزند هیچ ز خیرهسری
یکسره هم ظالم و هم دادرس
یکسره هم قاضی و هم مفتری
لقمانا! دار ز من یادگار
این سخن تازه و نظم دری
زان که بهار تو شود بیگناه
کشته درین مملکت بربری
گردش این گنبد نیلوفری
هستم من عیسی آموزگار
کرده جهودانم حبس از خری
بس که به من تیغ ببارند و تیر
روزم شد تیره و عمر اسپری
ساخت جدا از پسر و دخترم
دشمنم از بیپدر ومادری
چون نگرم نیست گناهی مرا
غیر وطندوستی و شاعری
وز ره آزادگی و قانعی است
گر نکشم ذلت فرمانبری
کردم بدرود زر و جاه و مال
تا نکنم چون دگران چاکری
نوکری دیوان دیوانگیست
مردم دانا نکند نوکری
مزدوری کرده و نان میخورم
مزدوری به ز طمع گستری
عاقبت آز و طمع، خواری است
وقعه ی «تیمور» مبین سرسری
گر چه کنون هر دو به حبس اندریم
فرق بسی هست درین داوری
خلق برو لعنت و نفرین کنند
بر من احسنت و خهی و فری
پستی و عجزآرد و خود باختن
مستیو خودخواهیو مستکبری
خوندلخودخوریآسانتراست
تا خود خون دل مردم خوری
حبس من این کیفر پیشینه است
بد مکن ای دوست که کیفر بری
وان کس کامروز به من کرد بد
روزی کیفر برد و بدتری
قیمت آزادی و عشرت بدان
ای که به آزادی و عشرت دری
خسته شدم یارب از این درد و رنج
چیست کنون چاره به جز شاکری
شکر که شد دامنم از ننگ دور
شکرکه آمد دلم ازکین عری
دارم فرزندی «هوشنگ» نام
شکراً لله ز معایب بری
وز پس «هوشنگ» چهار دگر
«مامی»و «مهری» «ملکی» و «پری»
«هوشی» باشد بهمثلعقل و روح
کش ز مه ومهربود برتری
مادر ایشان چه بود؟ کهکشان
آنکه به اجرام کند مادری
گر به طبیعت بگذاریش باز
وز غم خرج بچگان بگذری
همچو ره کاهکشان از نجوم
خانه کند پر مه و پر مشتری
هفتم ایشان منم اندر حساب
چون فلک هفت ز بیاختری
روت و تهیدست و خمیده ز بار
چون ز نگین، حلقهٔ انگشتری
لاغر و خمیده چو چنبر ولیک
گردانندهٔ همه با لاغری
گشتم چون چنبر و بازم به پتک
رنجان دارد فلک چنبری
خواهد تا بشکند این حلقه را
حلقه نگیندان کند از زرگری
پس بنشاند به نگیندان درون
گوهر مدح فلک سروری
لقمانالدوله که همچون مسیح
میسزدش دعوی پیغمبری
چرخ هنر، زادهٔ ادهم که هست
با هنرش رادی و نامآوری
هست دلی پنهان در سینهاش
چون اقیانوس به پهناوری
همت او بر تو شود آشکار
بر درش ار روزی روی آوری
محکمهاش پر بود از مرد و زن
عور و غنی لشگری و کشوری
با امراکم رسد از بس که هست
با فقرایش سر شفقتگری
بیند نبض و بنویسد دوا
سیم دوا نیز دهد بر سری
نیمشب ار خوانیش از راه دور
حاضرگردد به مثال پری
منعم و درویش به نزدیک او
فرق ندارند درین داوری
از تن بیمارکشد درد را
هرچه بود باطنی و ظاهری
گیرد مردانه گریبان مرگ
وز در مشکو کندش رهبری
بوی مرض را بشناسد ز دور
چون رسد از راه، زهی عبقری
چون شنود بستری آواز او
گیرد آرام دل بستری
جمله جوانمردی و آزادگیست
جملهخردمندیو خوشمحضری
او را بودند شهان خواستار
روز و شبان با همه خواهشگری
خدمت مردم را کرد اختیار
وآمد از خدمت شاهان بری
چون که به مخلوق خدا گشت یار
لاجرمش کرد خدا یاوری
گشت درین ملک نخستین پزشک
اینت نکونامی و نیکاختری
داد خدایش زن والاگهر
دختر و چندین پسر گوهری
یافت ستاینده یکی چون بهار
سومی فرخی وعنصری
*
یارا در طب و ادب زیر چرخ
با من و تو کس نکند همسری
من بسزا وصف تو را درخورم
تو بسزا مدح مرا درخوری
این عوض آنکه به محبس مرا
دیدن کردی ز سر غمخوری
رفتی نزدیک زن و بچهام
شفقت کردی و لطف گستری
خواهش بردی بر قومی که بود
حیف تو گر بر رخشان بنگری
داشتی آن یاوه سخنشان به راست
از سر خوشقلبی و خوش باوری
گوش نکردند به فریاد تو
بیشرفان از خری و از کری
گوش به دانا نکند آنکه هست
غره به نادانی و تنپروری
هست متاعش بر اینان کساد
هرکه فزونتر بودش مشتری
دشمن دانایند این کافران
دانش باشد برشان کافری
چیست درین شهر گناه بهار
غیر خردمندی و دانشوری؟
زبن رو شد حبس به فصلی که بود
موسم گل چیدن و خنیاگری
گر بکشندش نبود بس عجب
زاغ بود دشمن کبک دری
ور نکشندش بود از بیم خلق
عصمت بیبی است ز بیچادری!
خاطر دارای جهاندار هست
پاک چو آیینهٔ اسکندری
لیک نگوید کسش احوال من
اینت بدآموزی و بدگوهری
هر که غم خود خورد و نیست کس
در غم این مملکت مردهری
مرد و زن از گرسنگی در خروش
وین امرا کرده ورم از پری
جملگیاز خوف خیانات خوبش
کرده رها قاعدهٔ نوکری
حال مرا عرضه نیارند کرد
تابرهانندم ازین مضطری
یکسره خاموش ز خیر عموم
لیک به بدگوایی مردم جری
جود و سخا رفته و مردانگی
جبن و حسد مانده و حیلتگری
بیند اگر کس که سری بیگناه
بر دم تیغ آمده از جابری
ور سخنی عرضه نماید به شاه
بو که رهد در نفس آخری
گر نبود پای زری در میان
دم نزند هیچ ز خیرهسری
یکسره هم ظالم و هم دادرس
یکسره هم قاضی و هم مفتری
لقمانا! دار ز من یادگار
این سخن تازه و نظم دری
زان که بهار تو شود بیگناه
کشته درین مملکت بربری
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۵۴ - نثار به پیشاهنگان
ای قد تو چون سرو جویباری
وی عارض تو چون گل بهاری
ای لعل تو چون خاتم بدخشی
وی زلف تو چون نافهٔ تتاری
دامان تو مانندهٔ دل من
پاکیزهتر از برف کوهساری
رخسار تو مانند خاطر من
تابندهتر از ماه ده چهاری
ای فتنهٔ مشکو به دلفریبی
وی آفت میدان به جان شکاری
برداشته در بزمگه به صحبت
زنگ ازدل یاران بهشادخواری
برتافته در رزمگه ز غیرت
سر پنجهٔ گردان کارزاری
زیر لبت اندر، شرنگ و شهد است
گاه سخط و گاه بردباری
زیر نگهت دوزخ و بهشت است
هنگام درشتی و وقت یاری
حسن تو به شورشگری نهاده
در ملک دل آئین سربداری
وان خوی پلنگینت ایستاده
پیرامن حسنت به پاسداری
ای زادهٔ ایران بدان که این ملک
دارد به تو چشم امیدواری
خواهدکه ببالی به باغ کشور
آزاده تر از سرو جویباری
وانگاه بپویی به بزم دشمن
پیروزتر از شیر مرغزاری
باشد نگران تا به جای او تو
نیکی چه کنی، حق چسان گزاری
راه خطر خود چگونه پوبی
پاس شرف خود چگونه داری
زنهار نه پویی رهی کت آید
فرجام، زبونی و شرمساری
ننگ بشر و آفت جوانی است
زنبارگی و فسق و میگساری
وان کاهلی و سستی و بطالت
فقر آورد و نیستی و زاری
بودند نیاکان تو سواران
شهره به دلیری و شهسواری
زنهار نجسته ز خصم، لیکن
بخشوده به خصمان زینهاری
آوخ که ز جهل مغان فتادند
از شاهنشاهی و شهریاری
مهرعلی و یازده سلیلش
بنمود ترا راه رستگاری
هرچند که از دشمنان کشیدی
زندازه برون ای نگار، خواری
دین را مکن آلودهٔ تعصب
کاسلام از آلایش است عاری
بیدین، فسرد مردم زمانه
بی دینی را نیست استواری
و آن فلسفه و اصلهای در وین
علم است نه آئین ملک داری
آیین زراتشت رفت بر باد
وان فره و تایید کردگاری
وان کیش که مانی نهاد، گم شد
هم نیز خود او کشته شد به زاری
آن بدعت کاورد (ارد و یراف)
بنشست ز قرآن به سوگواری
رخ، گفت بشو باگمیز چونمهر
سر بر زند از نیلگوی عماری
فرمود نبی جای بول گاوان
دست وسر و پا شو به آب جاری
باز است در اجتهاد تا تو
نا مقتضی از مقتضی برآری
وان کینهٔ دیرین جدا ز دین است
در دین نسزد کین و دوستداری
با قوت دین خاک دشمنان را
بسپر به سم رخش نامداری
وز کتف مهانشان دوال برکش
تا کینهٔ دیرینه برگزاری
لیک این عصبیت میار در دین
گر بر خردت جهل نیست طاری
تقلید فرنگان کنی بهرکار
جز کار خرد، اینت نابکاری
دارند فرنگان ز روم و یونان
رشک و عصبیت به یادگاری
با مشرقیان ویژه با من و تو
جوینده ره و رسم بد شعاری
عیسی و حواریش بوده بودند
از مردم سامی نه قوم آری
از شرق برون آمدند و گردید
ترسایی از پدر به غرب ساری
با این همه این غربیان نمایند
فخر از قبل عیسی و حواری
بنگر که بدین اندر از من و تو
دارند فزون جد و پافشاری
خواهی اگر این ملک باز بیند
آن فر و شکوه و بزرگواری
بزدای ز دین زنگهای دیرین
زان پیش که شد روز ملک تاری
با نیروی دانش برون کن از دین
این خرخری و جهل و زشتکاری
ایمان و شرافت به مردم آموز
تا طاعت بینی و جان سپاری
بیخ می و مستی ز ملک برکن
بنشان بن مردی و هوشیاری
در پاس تن و عرض و مال مردم
با داد و دهش کوش و پاسداری
وان شمع که شد غرب از آن منور
بگمار در ایوان کامکاری
چون فقر و غنا هر دو شد ز گیتی
و آمد هنر و علم و شادخواری
پس معجزهها بین برغم آنکو
گوید عظمت نیست اختیاری
وی عارض تو چون گل بهاری
ای لعل تو چون خاتم بدخشی
وی زلف تو چون نافهٔ تتاری
دامان تو مانندهٔ دل من
پاکیزهتر از برف کوهساری
رخسار تو مانند خاطر من
تابندهتر از ماه ده چهاری
ای فتنهٔ مشکو به دلفریبی
وی آفت میدان به جان شکاری
برداشته در بزمگه به صحبت
زنگ ازدل یاران بهشادخواری
برتافته در رزمگه ز غیرت
سر پنجهٔ گردان کارزاری
زیر لبت اندر، شرنگ و شهد است
گاه سخط و گاه بردباری
زیر نگهت دوزخ و بهشت است
هنگام درشتی و وقت یاری
حسن تو به شورشگری نهاده
در ملک دل آئین سربداری
وان خوی پلنگینت ایستاده
پیرامن حسنت به پاسداری
ای زادهٔ ایران بدان که این ملک
دارد به تو چشم امیدواری
خواهدکه ببالی به باغ کشور
آزاده تر از سرو جویباری
وانگاه بپویی به بزم دشمن
پیروزتر از شیر مرغزاری
باشد نگران تا به جای او تو
نیکی چه کنی، حق چسان گزاری
راه خطر خود چگونه پوبی
پاس شرف خود چگونه داری
زنهار نه پویی رهی کت آید
فرجام، زبونی و شرمساری
ننگ بشر و آفت جوانی است
زنبارگی و فسق و میگساری
وان کاهلی و سستی و بطالت
فقر آورد و نیستی و زاری
بودند نیاکان تو سواران
شهره به دلیری و شهسواری
زنهار نجسته ز خصم، لیکن
بخشوده به خصمان زینهاری
آوخ که ز جهل مغان فتادند
از شاهنشاهی و شهریاری
مهرعلی و یازده سلیلش
بنمود ترا راه رستگاری
هرچند که از دشمنان کشیدی
زندازه برون ای نگار، خواری
دین را مکن آلودهٔ تعصب
کاسلام از آلایش است عاری
بیدین، فسرد مردم زمانه
بی دینی را نیست استواری
و آن فلسفه و اصلهای در وین
علم است نه آئین ملک داری
آیین زراتشت رفت بر باد
وان فره و تایید کردگاری
وان کیش که مانی نهاد، گم شد
هم نیز خود او کشته شد به زاری
آن بدعت کاورد (ارد و یراف)
بنشست ز قرآن به سوگواری
رخ، گفت بشو باگمیز چونمهر
سر بر زند از نیلگوی عماری
فرمود نبی جای بول گاوان
دست وسر و پا شو به آب جاری
باز است در اجتهاد تا تو
نا مقتضی از مقتضی برآری
وان کینهٔ دیرین جدا ز دین است
در دین نسزد کین و دوستداری
با قوت دین خاک دشمنان را
بسپر به سم رخش نامداری
وز کتف مهانشان دوال برکش
تا کینهٔ دیرینه برگزاری
لیک این عصبیت میار در دین
گر بر خردت جهل نیست طاری
تقلید فرنگان کنی بهرکار
جز کار خرد، اینت نابکاری
دارند فرنگان ز روم و یونان
رشک و عصبیت به یادگاری
با مشرقیان ویژه با من و تو
جوینده ره و رسم بد شعاری
عیسی و حواریش بوده بودند
از مردم سامی نه قوم آری
از شرق برون آمدند و گردید
ترسایی از پدر به غرب ساری
با این همه این غربیان نمایند
فخر از قبل عیسی و حواری
بنگر که بدین اندر از من و تو
دارند فزون جد و پافشاری
خواهی اگر این ملک باز بیند
آن فر و شکوه و بزرگواری
بزدای ز دین زنگهای دیرین
زان پیش که شد روز ملک تاری
با نیروی دانش برون کن از دین
این خرخری و جهل و زشتکاری
ایمان و شرافت به مردم آموز
تا طاعت بینی و جان سپاری
بیخ می و مستی ز ملک برکن
بنشان بن مردی و هوشیاری
در پاس تن و عرض و مال مردم
با داد و دهش کوش و پاسداری
وان شمع که شد غرب از آن منور
بگمار در ایوان کامکاری
چون فقر و غنا هر دو شد ز گیتی
و آمد هنر و علم و شادخواری
پس معجزهها بین برغم آنکو
گوید عظمت نیست اختیاری
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۵۹ - به یکی از روزنامهنویسان هتاک
ابلها زان خط که هر روزش به دفتر می کشی
بر سر تقوی و ایمان، خط دیگر می کشی
ساغری کز جرعهنوشیهاش رانی عیب ما
گر بهچنک آری تواش لاجرعه برسر می کشی
شب به عیب پاک مردان، خامه را سر می کنی
روز بر قتل عزیزان، پاچه را ور میکشی
بر دل کشور نشیند چون خدنگ زهردار
آههایی کز ته دل، بهر کشور میکشی
نیست گر مام وطن ماچهخر از بهرش چرا
تیز چون خر میدهی و نعرهچون خر می کشی
گاه ترک وگاه آلمان گاه روس و انگلیس
مادر بیچاره را زین در به آن در می کشی
مادر خود را تو خود بردی به آغوش حریف
از چه مادرقحبه آه از بهر مادر می کشی
می کنی بیچاره مادر را به چندین جا عروس
وز تعصب، تیغ بر روی برادر می کشی
میستانی محرمانه، پول از بیگانگان
پس به روی آشنا، از کینه خنجر می کشی
هیچ میدانی چرا بیگانگان بر روی تو
خوب میخندند؟ زبرا بار بهتر می کشی
زانکه با لاقیدی و بیآبروبی، روز و شب
فحش و بهتان میپرانی، جر و منجر می کشی
گر هنرمندی به اصلاحات بردارد قدم
پاچهاش چسبیده،خونش را به ساغر می کشی
ور سخندانی سخن گوید به اصلاح وطن
با دوصد دشنام از آن بدبخت کیفر می کشی
ور به او چیزی نچسبید از جنایات عموم
زیر دشنام می و افیونش اندر می کشی
کیست آن میخواره و افیونی صافیضمیر
تا ترا گوید که ای خر! خیزه عرعر می کشی
من اگر می میخورم تو چیز دیگر میخوری
ور من افیون می کشم تو چیز دیگر می کشی
بر سر تقوی و ایمان، خط دیگر می کشی
ساغری کز جرعهنوشیهاش رانی عیب ما
گر بهچنک آری تواش لاجرعه برسر می کشی
شب به عیب پاک مردان، خامه را سر می کنی
روز بر قتل عزیزان، پاچه را ور میکشی
بر دل کشور نشیند چون خدنگ زهردار
آههایی کز ته دل، بهر کشور میکشی
نیست گر مام وطن ماچهخر از بهرش چرا
تیز چون خر میدهی و نعرهچون خر می کشی
گاه ترک وگاه آلمان گاه روس و انگلیس
مادر بیچاره را زین در به آن در می کشی
مادر خود را تو خود بردی به آغوش حریف
از چه مادرقحبه آه از بهر مادر می کشی
می کنی بیچاره مادر را به چندین جا عروس
وز تعصب، تیغ بر روی برادر می کشی
میستانی محرمانه، پول از بیگانگان
پس به روی آشنا، از کینه خنجر می کشی
هیچ میدانی چرا بیگانگان بر روی تو
خوب میخندند؟ زبرا بار بهتر می کشی
زانکه با لاقیدی و بیآبروبی، روز و شب
فحش و بهتان میپرانی، جر و منجر می کشی
گر هنرمندی به اصلاحات بردارد قدم
پاچهاش چسبیده،خونش را به ساغر می کشی
ور سخندانی سخن گوید به اصلاح وطن
با دوصد دشنام از آن بدبخت کیفر می کشی
ور به او چیزی نچسبید از جنایات عموم
زیر دشنام می و افیونش اندر می کشی
کیست آن میخواره و افیونی صافیضمیر
تا ترا گوید که ای خر! خیزه عرعر می کشی
من اگر می میخورم تو چیز دیگر میخوری
ور من افیون می کشم تو چیز دیگر می کشی
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۶۳ - خواطر و آراء
ز تقوی عمر ضایع شد، خوشا مستی و خودکامی
دل از شهرت به تنگ آمد زهی رندی و گمنامی
به آزادی و گمنامی و خودکامی برم حسرت
که فردوس است آزادی و گمنامی و خودکامی
ز عمر نوح کاندر محنت طوفان به پایان شد
به کیش من مبارکتر بود یک لحظه پدرامی
بگفتا رو به رفتار خوش و نیکو مرو از ره
که بر لوح نیت بستند نقش نیک فرجامی
بزرگان را بکندی طعنه کم زن کاختر گردون
به گامی طی کند قوسی ز گردون را به آرامی
حقیقت پیشه را یک عمر بدنامی موافقتر
که شهرت پیشه را یک لحظه تشویش نکونامی
بسا رشکا که از اندیشهٔ راحت برد هردم
به یک سرگشتهٔ گمنام یک سرکردهٔ نامی
جهان را پختگی بر نوجوانان میکند کوته
که طولانی کند بر شاخ، عمر میوه را خامی
ز بازوی توانا و دل آسودهٔ محکم
به صد علامه دارد فخر، یک برزیگر عامی
ز دانش نخوتی خیزد که با دانا درآمیزد
نبردم من ز دانش کام از این رو غیر ناکامی
سواد و بیسوادی نیست شرط زندگی زیرا
دهد یک لنگ بر علامه و بیعلم، حمامی
زمانه کاسب است و نیست کاسب را به علم اندر
نه دشمن کامی حاسد نه مهرانگیزی حامی
به خلق نیک در عالم توانی زندگی کردن
که با خلق نکو رام تو گردد شیر آجامی
بهجای علم اگر اخلاق بودی درس هر مکتب
به عالم بینشان گشتی غرور و حرص و نمامی
کس ار یک بد کند ز آوازهاش صد بد پدید آید
که بر اغراق دارد خوی، طبع دانی و سامی
بد یک تن بد یک شهر باشد ز آنکه تا اکنون
دل شیعی کباب است از جفای مردم شامی
مکرر امتحان کردم که بهر زندگی کردن
به است از تندی و آشفتگی، نرمی و آرامی
ولی حس قوی جان را کند قربانی نخوت
چنان چون پیش شمشیر نصاری، حس اسلامی
*
*
بهارا همتی جو، اختلاطی کن به شعر نو
که رنجیدم ز شعر انوری و عرفی و جامی
مکرر، گر همه قند است، خاطر را کند رنجه
ز بادامم بد آید بس که خواندم چشم بادامی
دل از شهرت به تنگ آمد زهی رندی و گمنامی
به آزادی و گمنامی و خودکامی برم حسرت
که فردوس است آزادی و گمنامی و خودکامی
ز عمر نوح کاندر محنت طوفان به پایان شد
به کیش من مبارکتر بود یک لحظه پدرامی
بگفتا رو به رفتار خوش و نیکو مرو از ره
که بر لوح نیت بستند نقش نیک فرجامی
بزرگان را بکندی طعنه کم زن کاختر گردون
به گامی طی کند قوسی ز گردون را به آرامی
حقیقت پیشه را یک عمر بدنامی موافقتر
که شهرت پیشه را یک لحظه تشویش نکونامی
بسا رشکا که از اندیشهٔ راحت برد هردم
به یک سرگشتهٔ گمنام یک سرکردهٔ نامی
جهان را پختگی بر نوجوانان میکند کوته
که طولانی کند بر شاخ، عمر میوه را خامی
ز بازوی توانا و دل آسودهٔ محکم
به صد علامه دارد فخر، یک برزیگر عامی
ز دانش نخوتی خیزد که با دانا درآمیزد
نبردم من ز دانش کام از این رو غیر ناکامی
سواد و بیسوادی نیست شرط زندگی زیرا
دهد یک لنگ بر علامه و بیعلم، حمامی
زمانه کاسب است و نیست کاسب را به علم اندر
نه دشمن کامی حاسد نه مهرانگیزی حامی
به خلق نیک در عالم توانی زندگی کردن
که با خلق نکو رام تو گردد شیر آجامی
بهجای علم اگر اخلاق بودی درس هر مکتب
به عالم بینشان گشتی غرور و حرص و نمامی
کس ار یک بد کند ز آوازهاش صد بد پدید آید
که بر اغراق دارد خوی، طبع دانی و سامی
بد یک تن بد یک شهر باشد ز آنکه تا اکنون
دل شیعی کباب است از جفای مردم شامی
مکرر امتحان کردم که بهر زندگی کردن
به است از تندی و آشفتگی، نرمی و آرامی
ولی حس قوی جان را کند قربانی نخوت
چنان چون پیش شمشیر نصاری، حس اسلامی
*
*
بهارا همتی جو، اختلاطی کن به شعر نو
که رنجیدم ز شعر انوری و عرفی و جامی
مکرر، گر همه قند است، خاطر را کند رنجه
ز بادامم بد آید بس که خواندم چشم بادامی
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۶۶ - دل شکسته
بدرود گفت فر جوانی
سستی گرفت چیرهزبانی
شد نرم همچو شاخهٔ سوسن
آن کلک همچو تیغ یمانی
نزدیک سیر و کندو کسل شد
آمال دور سیر جوانی
شد خاکسار دست حوادث
آن آبدار گوهر کانی
شد آن عذار دلکش، پژمان
گشت آن غرورونخوت فانی
تیر غمم نشست به پهلو
چندان که پشت گشت کمانی
در سی و پنج سالگی عمر
هفتاد ساله گشت امانی
زیرا بهر دو دست، زمانه
بر من نواخت پتک نوانی
چون خردسالگان بهخروشم
زبن سالخوردگی و شمانی
شد هفت سال تا ز خراسان
دورم فکند چرخ کیانی
اکنون گرم ز خانه بپرسند
نارم درست داد نشانی
شهر ری آشیانهٔ بوم است
بوم اندر آن به مرثیهخوانی
جای امام فخر نشسته
یزدی و قمی وگرکانی
خام و خر و خبیث گروهی
از زر پخته کرده اوانی
عمال دوزخند وزبانشان
مردم گدازتر ز زبانی
هرلحظه خویش را بستایند
در پردلی و سخت کمانی
آری ستودهاند ولیکن
در بددلی و سست گمانی
هر بامداد خانه شودپر
زانبوه دوستان زبانی
چونان که در پژوهش مسلم
صحن سرای و خانه هانی
غیبت کنند و قصه سرایند
در شنعت فلان و فلانی
گیرند حرف از دهن هم
چون در میان کشت، سمانی
من در میان خموش نشسته
چون در حجاز ترک کشانی
آن روز را حتم که گریزم
از چنگ آن گروه، نهانی
گو یی پی شکست بزرگان
با دهرکردهاند تبانی
یارب دلم شکست درین شهر
حال دل شکسته تو دانی
من نیستم فراخور این جای
کاینجای دزدی است و عوانی
دزدند دزد منعم و درویش
پستند پست عالی و دانی
سیراب باد خاک خراسان
و ایمن ز حادثات زمانی
در نعمتش مبادکرانه
در مردمش مباد گرانی
آن بنگه شهامت و مردی
آن مرکز امیری و خانی
آن مفتخر به تاج سپاری
آن مشتهر به شاه نشانی
بیرون کشیده ملک به شمشیر
از چنگ باهلی و کنانی
زافغان و روس وترک ستانده
کشور به فر ملکستانی
آن کوهسار دلکش و احتشام
وان دلنشین سرود شبانی
وان شاعران نیکوگفتار
الفاظ نیک و نیک معانی
*
*
شخصیم گفت کز چه خراسان
برداشت سر به طغیان دانی
گفتم که زود زانیه گردد
آن زن که داشت شوهر زانی
جایی که پایتخت بلرزد
از چند تن منافق جانی
نخروشد از چه ملک خراسان
با خون پاک و عرق کیانی
سستی گرفت چیرهزبانی
شد نرم همچو شاخهٔ سوسن
آن کلک همچو تیغ یمانی
نزدیک سیر و کندو کسل شد
آمال دور سیر جوانی
شد خاکسار دست حوادث
آن آبدار گوهر کانی
شد آن عذار دلکش، پژمان
گشت آن غرورونخوت فانی
تیر غمم نشست به پهلو
چندان که پشت گشت کمانی
در سی و پنج سالگی عمر
هفتاد ساله گشت امانی
زیرا بهر دو دست، زمانه
بر من نواخت پتک نوانی
چون خردسالگان بهخروشم
زبن سالخوردگی و شمانی
شد هفت سال تا ز خراسان
دورم فکند چرخ کیانی
اکنون گرم ز خانه بپرسند
نارم درست داد نشانی
شهر ری آشیانهٔ بوم است
بوم اندر آن به مرثیهخوانی
جای امام فخر نشسته
یزدی و قمی وگرکانی
خام و خر و خبیث گروهی
از زر پخته کرده اوانی
عمال دوزخند وزبانشان
مردم گدازتر ز زبانی
هرلحظه خویش را بستایند
در پردلی و سخت کمانی
آری ستودهاند ولیکن
در بددلی و سست گمانی
هر بامداد خانه شودپر
زانبوه دوستان زبانی
چونان که در پژوهش مسلم
صحن سرای و خانه هانی
غیبت کنند و قصه سرایند
در شنعت فلان و فلانی
گیرند حرف از دهن هم
چون در میان کشت، سمانی
من در میان خموش نشسته
چون در حجاز ترک کشانی
آن روز را حتم که گریزم
از چنگ آن گروه، نهانی
گو یی پی شکست بزرگان
با دهرکردهاند تبانی
یارب دلم شکست درین شهر
حال دل شکسته تو دانی
من نیستم فراخور این جای
کاینجای دزدی است و عوانی
دزدند دزد منعم و درویش
پستند پست عالی و دانی
سیراب باد خاک خراسان
و ایمن ز حادثات زمانی
در نعمتش مبادکرانه
در مردمش مباد گرانی
آن بنگه شهامت و مردی
آن مرکز امیری و خانی
آن مفتخر به تاج سپاری
آن مشتهر به شاه نشانی
بیرون کشیده ملک به شمشیر
از چنگ باهلی و کنانی
زافغان و روس وترک ستانده
کشور به فر ملکستانی
آن کوهسار دلکش و احتشام
وان دلنشین سرود شبانی
وان شاعران نیکوگفتار
الفاظ نیک و نیک معانی
*
*
شخصیم گفت کز چه خراسان
برداشت سر به طغیان دانی
گفتم که زود زانیه گردد
آن زن که داشت شوهر زانی
جایی که پایتخت بلرزد
از چند تن منافق جانی
نخروشد از چه ملک خراسان
با خون پاک و عرق کیانی
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۷۱ - تهرانی
دمادم در پی عیش و تناسانی است تهرانی
ز بغدادی وکوفی نسخهٔ ثانی است تهرانی
به هنگام حوادث گر بنای امتحان آید
چو پیش لشگر افغان، صفاها نیست تهرانی
گر ایرانی بود باری خراسانی و تبریزی
کجا هرگز توان گفتن که ایرانیست تهرانی
چومیبندد خراسانی بهپرخاش مغولانصف
غنوده اندر آن سرداب پنهانیست تهرانی
چو آذربایجانی میزند با روسیان پنجه
پی یغمای رشتی و خراسانی است تهرانی
چو شیرازی کند با لشکر شیبانیان کوشش
اسیر بند غفلتهای شیطانی است تهرانی
فنای الفت و عهد و فنای صدق و غمخواری
درست آمد که اندر دوستی فانی است تهرانی
نورزد عشق باکس جز به قصد بردن جانش
بدین معنی رفیق و عاشق جانی است تهرانی
اگر مفلس شدی یاری ز تهرانی مجو هرگز
که خصم تنگی ویار فراوانی است تهرانی
چو نادانی و تهرانی بود در قافیت یکسان
همیشه در پی تروبج نادانی است تهرانی
به هر نسبت که کردم فکر، فکرم ناتمام آمد
بهجز این نسبت کامل که تهرانی است تهرانی
اگر تهرانیئی اندر وفاداری درست آید
مزور بایدش خواندن و الا نیست تهرانی
ز بغدادی وکوفی نسخهٔ ثانی است تهرانی
به هنگام حوادث گر بنای امتحان آید
چو پیش لشگر افغان، صفاها نیست تهرانی
گر ایرانی بود باری خراسانی و تبریزی
کجا هرگز توان گفتن که ایرانیست تهرانی
چومیبندد خراسانی بهپرخاش مغولانصف
غنوده اندر آن سرداب پنهانیست تهرانی
چو آذربایجانی میزند با روسیان پنجه
پی یغمای رشتی و خراسانی است تهرانی
چو شیرازی کند با لشکر شیبانیان کوشش
اسیر بند غفلتهای شیطانی است تهرانی
فنای الفت و عهد و فنای صدق و غمخواری
درست آمد که اندر دوستی فانی است تهرانی
نورزد عشق باکس جز به قصد بردن جانش
بدین معنی رفیق و عاشق جانی است تهرانی
اگر مفلس شدی یاری ز تهرانی مجو هرگز
که خصم تنگی ویار فراوانی است تهرانی
چو نادانی و تهرانی بود در قافیت یکسان
همیشه در پی تروبج نادانی است تهرانی
به هر نسبت که کردم فکر، فکرم ناتمام آمد
بهجز این نسبت کامل که تهرانی است تهرانی
اگر تهرانیئی اندر وفاداری درست آید
مزور بایدش خواندن و الا نیست تهرانی
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
رقم قتل ما به دست حبیب
چون مخالف نداشت شد تصویب
خامشی به مجلسی که در آن
نیست یک تن سخنشناس و لبیب
خویشتن را میان خیل خران
خر نسازد به حکم عقل، ادیب
گورخر را چه حاجت بیطار
بدوی را چه انتظار طبیب
دهر چون نانجیبپرور شد
گو بمیرند مردمان نجیب
بلبل از بیم جان شود پنهان
چون به بستان کشد غراب نعیب
از در احتیاج مردم بود
آنچه دادند عاقلان ترتیب
هیچ اصلی به دهر ثابت نیست
خواه اصلی بعید و خواه قریب
جای دیگر عجیب ننماید
آنچه اینجا به چشم تو ست عجیب
خوار گردد به نزد یار، بهار
چون بریار شد عزیز، رقیب
چه توان کرد چون نشد معتاد
بینی خنفسا به نکهت طیب
چون مخالف نداشت شد تصویب
خامشی به مجلسی که در آن
نیست یک تن سخنشناس و لبیب
خویشتن را میان خیل خران
خر نسازد به حکم عقل، ادیب
گورخر را چه حاجت بیطار
بدوی را چه انتظار طبیب
دهر چون نانجیبپرور شد
گو بمیرند مردمان نجیب
بلبل از بیم جان شود پنهان
چون به بستان کشد غراب نعیب
از در احتیاج مردم بود
آنچه دادند عاقلان ترتیب
هیچ اصلی به دهر ثابت نیست
خواه اصلی بعید و خواه قریب
جای دیگر عجیب ننماید
آنچه اینجا به چشم تو ست عجیب
خوار گردد به نزد یار، بهار
چون بریار شد عزیز، رقیب
چه توان کرد چون نشد معتاد
بینی خنفسا به نکهت طیب
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
به کشوری که در آن ذرهای معارف نیست
اگرکه مرگ بباردکسی مخالف نیست
بگو به مجلس شورا چرا معارف را
هنوز منزلت کمترین مصارف نیست
وکیل بیهنر از موش مرده میترسد
ولی ز مردن ابناء نوع خائف نیست
کند قبیلهٔ دیگر حقوق او پامال
هرآن قبیله که بر حق خویش واقف نیست
نشاط محفل ناهید و نغمهٔ داود
تمامیکسره جمع است حیف «عارف» نیست
«بهار» عاطفه از ناکسان مدار طمع
که در قلوب کسان ذرهای عواطف نیست
اگرکه مرگ بباردکسی مخالف نیست
بگو به مجلس شورا چرا معارف را
هنوز منزلت کمترین مصارف نیست
وکیل بیهنر از موش مرده میترسد
ولی ز مردن ابناء نوع خائف نیست
کند قبیلهٔ دیگر حقوق او پامال
هرآن قبیله که بر حق خویش واقف نیست
نشاط محفل ناهید و نغمهٔ داود
تمامیکسره جمع است حیف «عارف» نیست
«بهار» عاطفه از ناکسان مدار طمع
که در قلوب کسان ذرهای عواطف نیست
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
در مسیل مسکنت خفتیم و چندی برگذشت
سر ز جا برداشتیم اکنون کهآب از سرگذشت
تیغ بر سر خورده فرهادا برآور سر ز خواب
کافتاب از تیغ کوه بیستون اندرگذشت
اهرمن ملک سلیمان پیمبر غصب کرد
دیو بر بنگاه کیکاوس نامآورگذشت
پیش این روز سیه، گشتند بالله روسفید
روزهایی کز سیهبختی برین کشور گذشت
هست بالله سهل وآسان پیش دزد خانگی
زحمت دزدی که از بام آمد و از در گذشت
تازه گشت از فرقهٔ قزاق در دوران ما
آنچه از خیل غزان در دورهٔ سنجرگذشت
در دهان اهل دانش فرقهٔ غز خاک ریخت
وای خاکم بر دهان برما ازآن بدترگذشت
هیچ نگذشت از ستم بر ما ز چنگیز مغول
کز رضاخان ستم کار ستم گستر گذشت
سر ز جا برداشتیم اکنون کهآب از سرگذشت
تیغ بر سر خورده فرهادا برآور سر ز خواب
کافتاب از تیغ کوه بیستون اندرگذشت
اهرمن ملک سلیمان پیمبر غصب کرد
دیو بر بنگاه کیکاوس نامآورگذشت
پیش این روز سیه، گشتند بالله روسفید
روزهایی کز سیهبختی برین کشور گذشت
هست بالله سهل وآسان پیش دزد خانگی
زحمت دزدی که از بام آمد و از در گذشت
تازه گشت از فرقهٔ قزاق در دوران ما
آنچه از خیل غزان در دورهٔ سنجرگذشت
در دهان اهل دانش فرقهٔ غز خاک ریخت
وای خاکم بر دهان برما ازآن بدترگذشت
هیچ نگذشت از ستم بر ما ز چنگیز مغول
کز رضاخان ستم کار ستم گستر گذشت
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
دلفریبان که به روسیه ی جان جا دارند
مستبدانه چرا قصد دل ما دارند
دلبران خودسر و هرجایی و روسی صفتند
ورنه در خانهٔ غیر از چه سبب جا دارند
گاه لطفاست و خوشی گاهعتابست و خطاب
تا چه از این همه پلتیک تقاضا دارند
خوبرویان اروپا ز چه در مردن ما
حیله سازندگر اعجاز مسیحا دارند
گرچه در قاعده حسن و سیاسات جمال
مسلک آنست که خوبان اروپا دارند
عاشقان را سر آزادی و استقلال است
کی ز پلتیک سر زلف تو پروا دارند
صف مژگان تو را دست سیاسی است دراز
با نفوذی که به معموره ی دلها دارند
دل مسکین من از قرض یکی بوسه گذشت
با شروطی که لبان تو مهیا دارند
به چه قانون، سپه ناز تو ای ترکپسر
در حدود دل یاران سر یغما دارند
این چه صلحی است که در داخلهٔ کشور دل
خیل قزّاق اشارات تو مٱوا دارند
به کمیسیون عرایض چکنم شکوه ز تو
که همه حال من بیدل شیدا دارند
ما به توضیح دو چشمان تو قانع نشویم
زان که با خارجیان الفت و نجوا دارند
در پناه سر زلف تو بهارستانی است
که در او هیئت دل مجلس شوری دارند
رازداران تو در انجمن سری دل
نطقی از رمز دهان تو تمنا دارند
دل غارت شده در محضر عدلیه عشق
متظلم شد و چشمان تو حاشا دارند
سخن تازه عجب نیست ز طبع تو «بهار»
که همه مشرقیان منطق گویا دارند
مستبدانه چرا قصد دل ما دارند
دلبران خودسر و هرجایی و روسی صفتند
ورنه در خانهٔ غیر از چه سبب جا دارند
گاه لطفاست و خوشی گاهعتابست و خطاب
تا چه از این همه پلتیک تقاضا دارند
خوبرویان اروپا ز چه در مردن ما
حیله سازندگر اعجاز مسیحا دارند
گرچه در قاعده حسن و سیاسات جمال
مسلک آنست که خوبان اروپا دارند
عاشقان را سر آزادی و استقلال است
کی ز پلتیک سر زلف تو پروا دارند
صف مژگان تو را دست سیاسی است دراز
با نفوذی که به معموره ی دلها دارند
دل مسکین من از قرض یکی بوسه گذشت
با شروطی که لبان تو مهیا دارند
به چه قانون، سپه ناز تو ای ترکپسر
در حدود دل یاران سر یغما دارند
این چه صلحی است که در داخلهٔ کشور دل
خیل قزّاق اشارات تو مٱوا دارند
به کمیسیون عرایض چکنم شکوه ز تو
که همه حال من بیدل شیدا دارند
ما به توضیح دو چشمان تو قانع نشویم
زان که با خارجیان الفت و نجوا دارند
در پناه سر زلف تو بهارستانی است
که در او هیئت دل مجلس شوری دارند
رازداران تو در انجمن سری دل
نطقی از رمز دهان تو تمنا دارند
دل غارت شده در محضر عدلیه عشق
متظلم شد و چشمان تو حاشا دارند
سخن تازه عجب نیست ز طبع تو «بهار»
که همه مشرقیان منطق گویا دارند
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
میان ابرو و چشم توگیر و داری بود
من این میانه شدم کشته این چه کاری بود
تو بی وفا واجل در قفا و من بیمار
بمردم از غم و جز این چه انتظاری بود
مرا ز حلقه ی عشاق خود نمیراندی
اگر به نزد توام قدر و اعتباری بود
در آفتاب جمال تو زلف شبگردت
دلم ربود و عجب دزد آشکاری بود
به هر کجا که ببستیم باختیم ز جهل
قمار جهل نمودیم و خوش قماری بود
تمدن آتشی افروخت در جهان که بسوخت
زعهد مهر و وفا هرچه یادگاری بود
بنای این مدنیت به باد میدادم
اگر به دست من از چرخ اختیاری بود
میئی خوریم به باغی نهان ز چشم رقیب
اگر تو بودی و من بودم و بهاری بود
من این میانه شدم کشته این چه کاری بود
تو بی وفا واجل در قفا و من بیمار
بمردم از غم و جز این چه انتظاری بود
مرا ز حلقه ی عشاق خود نمیراندی
اگر به نزد توام قدر و اعتباری بود
در آفتاب جمال تو زلف شبگردت
دلم ربود و عجب دزد آشکاری بود
به هر کجا که ببستیم باختیم ز جهل
قمار جهل نمودیم و خوش قماری بود
تمدن آتشی افروخت در جهان که بسوخت
زعهد مهر و وفا هرچه یادگاری بود
بنای این مدنیت به باد میدادم
اگر به دست من از چرخ اختیاری بود
میئی خوریم به باغی نهان ز چشم رقیب
اگر تو بودی و من بودم و بهاری بود
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
اسیر خود شدن تا کی ز خود وارستنی باید
زتن کامی نشد حاصل به جان پیوستنی باید
به فرمان تن خاکی به خاک اندر بسی ماندم
به بام آسمان زین پست منظر جستنی باید
به لوث خاکیان آمیخت دامان دل پاکم
به آب معرفت دامان دل را شستنی باید
به هر کس دوستی بستم در آخر دشمن من شد
به حکم امتحان زین دوستان بگسستنی باید
سراسر دشمنی خیزد زکام دوستان بر من
بهرغم دوستان با دشمنان بنشستنی باید
ز شیخ و صوفی و واعظ گسستم رشتهٔ الفت
مرا با خادم میخانه پیمان بستنی باید
مرا یاران من گویند کز می توبه بشکستی
من از اول نکردم توبه تا بشکستنی باید
بهار اندر حرم چندین چه جویی اهل معنی را
به نیروی طلب دیرمغان را جستنی باید
زتن کامی نشد حاصل به جان پیوستنی باید
به فرمان تن خاکی به خاک اندر بسی ماندم
به بام آسمان زین پست منظر جستنی باید
به لوث خاکیان آمیخت دامان دل پاکم
به آب معرفت دامان دل را شستنی باید
به هر کس دوستی بستم در آخر دشمن من شد
به حکم امتحان زین دوستان بگسستنی باید
سراسر دشمنی خیزد زکام دوستان بر من
بهرغم دوستان با دشمنان بنشستنی باید
ز شیخ و صوفی و واعظ گسستم رشتهٔ الفت
مرا با خادم میخانه پیمان بستنی باید
مرا یاران من گویند کز می توبه بشکستی
من از اول نکردم توبه تا بشکستنی باید
بهار اندر حرم چندین چه جویی اهل معنی را
به نیروی طلب دیرمغان را جستنی باید
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
درگوش دارم این سخن از پیر میفروش
کای طفل بر نصیحت پیران بدار گوش
خواهی که خنده سازکنی چون غرابه خند
خواهی که باده نوش کنی چون پیاله نوش
کآن یکهزار خنده نموده است و دیده تر
وین یکهزار جرعه کشیدست و لب خموش
پوشیده می بنوش که سهل است این خطا
با رحمت خدای خطابخش جرمپوش
بر دوش اگر سبوی می آری به خانقاه
بهتر که بار منت دونان کشی به دوش
زاهدکه دین فروشد و دنیا طلب کند
او را کجا رسد که کند عیب میفروش
روزی دوکاستین مرادت بود بهدست
در باب قدر صحبت رندان ژندهپوش
یاری و بادهای وکتابی وگوشهای
گر دست داد پای به دامان کش و مکوش
گر دین و عقل نیست مرا زاهدا مخند
ور تاب وهوش نیست مرا ناصحا مجوش
کانجا که عشق خیمه زند نیست عقل و دین
وآنجاکه یار جلوه کند نیست تاب و هوش
ای مهربان طبیب چه پرسی ز حال من؟!
چون است حال رند قدح گیر جرعهنوش
پارینه مست بودم و دوشینه نیز مست
وامسال همچو پارم و امروز همچو دوش
خیز ای بهار عذرگناهان رفته خواه
زان پیشترکه مژدهٔ رحمت دهد سروش
کای طفل بر نصیحت پیران بدار گوش
خواهی که خنده سازکنی چون غرابه خند
خواهی که باده نوش کنی چون پیاله نوش
کآن یکهزار خنده نموده است و دیده تر
وین یکهزار جرعه کشیدست و لب خموش
پوشیده می بنوش که سهل است این خطا
با رحمت خدای خطابخش جرمپوش
بر دوش اگر سبوی می آری به خانقاه
بهتر که بار منت دونان کشی به دوش
زاهدکه دین فروشد و دنیا طلب کند
او را کجا رسد که کند عیب میفروش
روزی دوکاستین مرادت بود بهدست
در باب قدر صحبت رندان ژندهپوش
یاری و بادهای وکتابی وگوشهای
گر دست داد پای به دامان کش و مکوش
گر دین و عقل نیست مرا زاهدا مخند
ور تاب وهوش نیست مرا ناصحا مجوش
کانجا که عشق خیمه زند نیست عقل و دین
وآنجاکه یار جلوه کند نیست تاب و هوش
ای مهربان طبیب چه پرسی ز حال من؟!
چون است حال رند قدح گیر جرعهنوش
پارینه مست بودم و دوشینه نیز مست
وامسال همچو پارم و امروز همچو دوش
خیز ای بهار عذرگناهان رفته خواه
زان پیشترکه مژدهٔ رحمت دهد سروش
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
کسی که افسر همت نهاد بر سر خویش
به دست کس ندهد اختیار کشور خویش
بگو به سفله که در دست اجنبی ندهد
کسی که نان پدر خورده، دست مادر خویش
چه غم عقیدهٔ ما را اگر به قول سفیه
کسی به کشور خود گرد کرده لشگر خویش
در آب و خاک و هواهای خویش آزادیم
رقیب گو بگدازد میان آذر خویش
حقوق نفت شمال و جنوب خاصهٔ ماست
بگو به خصم بسوزان به نفت پیکر خویش
ز من بهار بگو با برادران حسود
به رایگان نفروشد کسی برادر خویش
به دست کس ندهد اختیار کشور خویش
بگو به سفله که در دست اجنبی ندهد
کسی که نان پدر خورده، دست مادر خویش
چه غم عقیدهٔ ما را اگر به قول سفیه
کسی به کشور خود گرد کرده لشگر خویش
در آب و خاک و هواهای خویش آزادیم
رقیب گو بگدازد میان آذر خویش
حقوق نفت شمال و جنوب خاصهٔ ماست
بگو به خصم بسوزان به نفت پیکر خویش
ز من بهار بگو با برادران حسود
به رایگان نفروشد کسی برادر خویش
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
ز نادرستی اهل زمان شکسته شدیم
ز بس که داد زدیم آی دزد خسته شدیم
ز عشق دست کشیدیم و بهر کشتن خویش
به پایمردی اغیار دسته دسته شدیم
خراب گشت وطنخواهی از من و تو بلی
میان میوهٔ شیرین زمخت هسته شدیم
سری بهدست شمال و سری به دست جنوب
بسان رشته در این کشمکش گسسته شدیم
چو رشتهای که به جهد از میان گسسته شود
جدا شدیم زخوبش و به غیر بسته شدیم
ز بیحیایی اغیار و بیوفایی یار
به جان دوست که یکباره دلشکسته شدیم
من و بهار به نیروی عشق ازین غرقاب
بساط خویش کشیدیم و فر خجسته شدیم
ز بس که داد زدیم آی دزد خسته شدیم
ز عشق دست کشیدیم و بهر کشتن خویش
به پایمردی اغیار دسته دسته شدیم
خراب گشت وطنخواهی از من و تو بلی
میان میوهٔ شیرین زمخت هسته شدیم
سری بهدست شمال و سری به دست جنوب
بسان رشته در این کشمکش گسسته شدیم
چو رشتهای که به جهد از میان گسسته شود
جدا شدیم زخوبش و به غیر بسته شدیم
ز بیحیایی اغیار و بیوفایی یار
به جان دوست که یکباره دلشکسته شدیم
من و بهار به نیروی عشق ازین غرقاب
بساط خویش کشیدیم و فر خجسته شدیم
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
در ده شراب کهنه که آمد بهار نو
برخوان سرود تازه که شد روزگار نو*
برکن شعار کهنه ز تن این زمان که باغ
پوشیده است بر تن گلبن شعار نو
طی گشت هرج و مرج زمستان کز آسمان
آوردهاند بهر چمن مستشار نو
دردا که کهنه کار وزیران ملک ما
هر روز نو شدند و نکردندکار نو
فصلی چنین بهار سه چیز است شرط عیش
عشق نو و نشاط نو وگلعذار نو
برخوان سرود تازه که شد روزگار نو*
برکن شعار کهنه ز تن این زمان که باغ
پوشیده است بر تن گلبن شعار نو
طی گشت هرج و مرج زمستان کز آسمان
آوردهاند بهر چمن مستشار نو
دردا که کهنه کار وزیران ملک ما
هر روز نو شدند و نکردندکار نو
فصلی چنین بهار سه چیز است شرط عیش
عشق نو و نشاط نو وگلعذار نو
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
نهاده کشور دل باز رو به ویرانی
که دیده مملکتی را بدین پریشانی
دلا مکن گله از کس که خوار و زار شود
هر آن که شد چو تو سرگشته در هوسرانی
ز تار زلف سیاه تو روز مشتاقان
بود سیاهتر از روزگار ایرانی
به پاس هستی ایرانیان برآور سر
ز خاک نیستی، ای اردشیر ساسانی
ببین به کشور ایران و حال تیرهٔ او
که پست و خوار و زبون باد جهل و نادانی
بهار بندهٔ حق باش و پادشاهی کن
که بندگان حقیقت کنند سلطانی
که دیده مملکتی را بدین پریشانی
دلا مکن گله از کس که خوار و زار شود
هر آن که شد چو تو سرگشته در هوسرانی
ز تار زلف سیاه تو روز مشتاقان
بود سیاهتر از روزگار ایرانی
به پاس هستی ایرانیان برآور سر
ز خاک نیستی، ای اردشیر ساسانی
ببین به کشور ایران و حال تیرهٔ او
که پست و خوار و زبون باد جهل و نادانی
بهار بندهٔ حق باش و پادشاهی کن
که بندگان حقیقت کنند سلطانی