عبارات مورد جستجو در ۱۷۴۶ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۹۳
بر قول تو اعتماد نتوان کردن
خود را به گزاف شاد نتوان کردن
از کثرت وعده های پی در پی تو
یک وعده درست یاد نتوان کردن
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۲ - از تغزلات
عسکری شکر بود تو گو بیا می شکرم
ای نموده ترش روی ار جا بد این شوخی ترا
از که آمختی نهادن شعرهائی شوخ چم
گر برستی شاعران هرگز نبودی آشنا
کشه بربندی گرفتی در گدائی سرسری
از تبار خود که دیدی کشه ای بر بند دا
هر زمان از نفغ تو ای زاده سگ بترکم
تا شنیدم من که از من می نهی شعر و نوا
پل بکوش اندر بکفت و آبله شد کابلیج
از بسی غمها ببسته عمر گل پا را بپا
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۸ - در صفت جود ممدوح
به بخشش کف او ساعتی وفا نکند
اگر ستاره درم گردد و فلک ضراب
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۵۰ - رباعی
سبحان اله درین جوانی و هوس
روز و شبم اندیشه همین بودی بس
کاندر پیری ز من بباید کس را
خود پیر شدم مرا ببایست از کس
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۷۳ - جواب دادن فرامرز
که این کوه نبود بجز آدمی
کجا اصل دارد زخاک و زمی
همان نرگسش چشم وگل هست روی
همه بوستان سنبلش هست موی
دلش خسرو و دست جنگی سپاه
زبان،پاک دستور وتن،بارگاه
همان مطبخش معده و چشم وروی
وزآن پس درختش زفرهنگ جو
خرد شاه میوه سخن های نغز
همان بارگفتار پاکیزه نغز
به گیتی چنان دان که شاخ خرد
زچرخ و زمین سر به سر بگذرد
برهمن مر او را پسندید و گفت
که گلزار دانش نشاید نهفت
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۸۱ - جواب دادن فرامرز
فرامرز گفت این درخت آدمیست
همین چار گوهر تو را همدمیست
هم از آتش وآب و وز باد و خاک
درختی بدین گونه رستست پاک
همه شاخ او رنگ رنگست نیز
چو تازی و ترکی و زنگست نیز
چو رومی چو کشمیری و دلبر است
گر ایزد پرست است گر بت پرست
که قیوم پاکست پرودگار
بدین سان درختی بیاوردبار
همه عقل وهوش وهمه تاب ونوش
دهد دست و پای و دگر چشم وگوش
یکی را چو من دل ببخشد به خود
سری چون تو هرگز نیارد به خود
بدان تا به عقبی مرا خوش کند
تو را دیده ودل برآتش کند
ترا چاره گفتم به رنج آمدی
بدین گفته خود به رنج آمدی
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۶۹ - عاشق شدن کوش به دختر خویش
بخواندی زمان تا زمان دخترش
که او بود همچهره ی مادرش
به نامش نخواندی جز از ماهچهر
خجل بود از آن روشنی ماه و مهر
ز مهرش دل کوش بیهوش گشت
سرش بار دیگر پر از جوش گشت
دلش چون شد از مهر او ناشکیب
سخن گفت و دادش فراوان نهیب
در گنج پرمایه را برگشاد
بسی چیز و پیرایه پیشش نهاد
هم از تخت دیبا هم از بوی خَوش
بدو گفت کز من تو گردن مکش
چو با من بسازی فزونتر دهم
جهان را به دست تو اندر دهم
دل من نخواهد، بدو گفت، شوی
نبیند مرا هیچ بیگانه روی
نشد هیچ خشنو به گفتار اوی
همی خوش نیامدش دیدار اوی
زمان تا زمانش برِ خویش خواند
سخنهای شیرین بر او بیش خواند
نهادی بسی زرّ و زیور برش
مگر سر درآرد بدان دخترش
زنان را فرستاد، گفتند نیز
نه شد هیچ رام و نه پذرفت چیز
چو کوش آن چنان دید دَم در کشید
که جز خامشی هیچ چاره ندید
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
نیست روزی که این منادی نیست
نیست غم در دلی که شادی نیست
آدمی را ز حالت بشری
صفتی به ز نامرادی نیست
راز دل را به اشک می گفتم
لیک طفل است اعتمادی نیست
از پی هیچ کس به جا نرسی
مر تو را گر خدای، هادی نیست
جز بیابان اشتیاق، [سعید]
ره به کویش ز هیچ وادی نیست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
خوبان نه ناز [بیهده] آغاز می کنند
ایشان به بردن دل ما ناز می کنند
چون سرو هر کسی که ز برگ و ثمر گذشت
آزاد می کنند و سرافراز می کنند
در کار می کنند دو صد عقدهٔ دگر
هر عقده ای که از دل ما باز می کنند
آنان که سر به جیب تفکر کشیده اند
بر روی خود ز غیب، دری باز می کنند
خاموش نیستند فرورفتگان خاک
از راه دل به همدگر آواز می کنند
هر دم هزار مرغ هوس از سریر دل
بی خویش در هوای تو پرواز می کنند
آیینه می شود دل اگر آهنین بود
در آتش غم تو چو پرداز می کنند
مرغان بال بستهٔ نظاره هر زمان
در راه انتظار تو پرواز می کنند
خشت سرای عدل به صد جور می کشند
از ظلم، خانه ای دگر آغاز می کنند
کی می کنند کار خدایی جهانیان؟
گر می کنند باز خدا ساز می کنند
با نازپروران ستمگر جفاکشان
عرض نیاز خویش به انداز می کنند
فیضی نمی برند سعیدا ز اهل دل
آنان که شرح حال دل آغاز می کنند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
شیشه و پیمانه و دل غم ز هم کم می کنند
اهل دل از راه دل، دل پرسی هم می کنند
بسکه خود را دوست می دارند ابنای زمان
پیشتر از زخم ایشان فکر مرهم می کنند
غنچه را در بزم ما منع شکفتن کرده اند
نخل مومی را در این جا شمع ماتم می کنند
نیست غم در کشور وارستگان روزگار
شادی صبح طرب در شام ماتم می کنند
قبضه داران قضا آخر سعیدا چون کمان
هر کجا سرو قدی سر می کشد خم می کنند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
چند در اندیشهٔ دنیا و دین خواهیم بود
تا به کی در فکر و ذکر [آن و این] خواهیم بود؟
گل نخواهد کرد آخر غنچهٔ امید، چند
همچو داغ دست ما در آستین خواهیم بود؟
گرچه خواهم از نظرها رفت اما چون خیال
در دل و در سینه ها فکر متین خواهیم بود
یک شبی آخر در این عالم، قران خواهیم کرد
هر چه باداباد با ماهی قرین خواهیم بود
دوست گر در خاطر خود جا دهد مهریم مهر
در دل دشمن چو بنشینیم کین خواهیم بود
زور [بازویی] بخواه و دست همت کن دراز
ای سعیدا چند ما در [ماء] و طین خواهیم بود
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
چون شود آشفته زلفش از نسیم بی خبر
جنبش زلفش کند زخساره اش را [نیلفر]
طوطی ما نطق خود را می تواند سبز کرد
حرف شیرینش کند چوب قفس را نیشکر
بوی گل از پا نیفتد گر فتد گل پیش پا
هر نسیمی می شود بر نکهت گل بال و پر
چون توان دیدن بلایی را که از اعجاز لطف
خویش را پنهان تواند کرد در عین نظر
از چنین بزمی نمی دانیم چون خواهیم رفت
یار بی پروا جهان بدمست و یاران بی خبر
در دل زندانیان را چون به تحریک آورد
نالهٔ زنجیر هم در گوش ما دارد اثر
ما نظربازیم از هر جا تماشا می کنیم
نیست غم گر افکند آن طاق ابرو از نظر
هست تا دل کی ز دست فکر می گردد خلاص
می کشد هر دم گریبان بحر را موج دگر
جوهر مردی در آن ساعت نمایان می شود
چون کنند آیینه مردان روبرو با هم دگر
ننگ و ناموسی نماند حرص چون آید به جوش
آب از رو می رود در وقت گرما بیشتر
نیست تا محشر سعیدا با شهیدانش خمار
خورده اند از نیش خنجر باده های درد سر
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
کو [دلی] کز ستم چرخ نباشد غمناک
دیده ای کو که نباشد ز جفایش نمناک
از لگدکوب زمین را به زمان پردازم
می زنم چرخ که در چرخ درآید افلاک
لاله گردیدم و رعنا شدم و گل گشتم
سینه ام داغ و رخم زرد و گریبان صد چاک
جگر شیر شود آب در آن حلقهٔ زلف
چیست دل تا نشود خون به خم آن فتراک
تا به لطف سخن ما برسی می باید
خردی تیز و دل نازک و طبع چالاک
ای فلک پست مبین همت انسان را باش
تا کجا رقص کنان می رود این ذره به خاک
چون دو آیینهٔ بی زنگ بود روی به روی
نظر پاک ز من از تو دل و دامن پاک
گرچه در عشق سعیدا همه خون است ولیک
هر که سر داد در این راه از آن راه چه باک
سعیدا : مفردات
شمارهٔ ۱
چه نسبت است به مصر وجود بقعهٔ تن را
که این ز جملهٔ ویرانه های آن شهر است
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
هر چند که در مرتبه ما میرانیم
انصاف توان داد که ما میرانیم
فی الجمله، اگر گدا، اگر سلطانیم
مرکب بسر کوی فنا می رانیم
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
هرچند که در مرتبه مامورانیم
بس ظاهر و پیداست که ما میرانیم
یک لحظه گداییم و دمی سلطانیم
در حالت خویشتن عجب می مانیم
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
هم جام جهان نمای عالم ماییم
هم آینه روشن کن آدم ماییم
گر یک نفسی از دم ما زنده شوی
دانی بیقین که آدم این دم ماییم
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۸ - فی معرفة، ماهیة النفس
مرحبا!ای سایل شیرین سؤال
در بیان نفس خود بشنو مقال
صانعی،کو انس و جان راآفرید
عقل ونفس وقلب وجان راپرورید
دادانسان را کمال از چار چیز
قادر بیچون بتقدیر عزیز
بلغم و صفرا و سودا بعد ازان
خون که باشد در همه اعضا روان
زان سپس آرد ز عین لطف وجود
زین چهار ارکان بخاری در وجود
گر کسی از عین حکمت داندش
بی شکی روح طبیعی خواندش
در وجود آرد بخاری زین بخار
روح حیوانیش گوید هوشیار
بعد ازان از روح حیوانی دگر
زو بخاری صاف تر آید بدر
بس لطیف و روشن و زیبا بود
روح قدسی را درو مأوا بود
روح انسانیش گویند،ای پسر
قابل انوار گردد سر بسر
منزل روح القدس گردد تمام
عارفان زان پس کنندش نفس نام
روح قدسی قوتش بخشد،بدان
کار فرمای حواس آید،بدان
چونکه تقوی ورزد و زهد و صلاح
مطمئنه باشد اندر اصطلاح
گر ز تقوی در فجوری عاق شد
اسم اماره برو اطلاق شد
ور میان هر دو ساکن شد دمی
عارفان لوامه خوانندش همی
اصل تقوی و فجور ازچیست باز؟
ای برادر،لطف و قهر بی نیاز
خلق را سر رشته آنجا شد ز دست
هر که آمد در شریعت، رست، رست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
گل دیوانگی از سایه خارم پیداست
جوش آشفتگی از رقص غبارم پیداست
همچو آن شعله که شوخی کند از پرده دود
... ارم پیداست
تنم از آتش دل یک نفس سوخته است
بوده با خوی تو عمری سر و کارم پیداست
نشد از خواب عدم شمع محبت خاموش
دل بیدرد ز پرواز شرارم پیداست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
از هر آتشکده ای سینه فگاری پیداست
خاطر نازکی از هر سر خاری پیداست
هر دلی بتکده نقش و نگاری دارد
من و آن نقش که از چهره یاری پیداست
صیدگاه دلم آیا ورق جلوه کیست
که ز هر نقش قدم زخم شکاری پیداست
چه توان کرد که در عالم بی بال و پری
جوهر ذره ز هر مشت غباری پیداست
اضطرابم دگر از باده تمکین سرشار
شوخیش داده به خود باز قراری پیداست
می توان نقش زد افسردگی از چهره خصم
نگهش همچو غباری ز مزاری پیداست
سیرها می کنم از آینه عشق و جنون
هر طرف می نگرم باغ و بهاری پیداست
کوهساری است جنون در نظر شوق اسیر
که ز هر دامن او ابر بهاری پیداست