عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۸
لبت چشمه و خضر گردش نشسته
نبات است کز طرف کوثر برسته
تعالی الله آخر که دیده ست لعلی
میانش ز دردانه ها رسته رسته
از آن رسته ها گویی افتاد در شک
از آن است عقد ثریا گسسته
در او می¬رسد آتش آه گرمم
سر زلف از تاب آن شد شکسته
زمانه از او داد من باز خواهد
هنوز از کمند حوادث نجسته
زهی بخت یاری اگر هیچ روزی
شوم از بلایی چنان باز رسته
به کارم نظر کن که هم بر امیدی
نزاری به جان دل درین کاربسته
نبات است کز طرف کوثر برسته
تعالی الله آخر که دیده ست لعلی
میانش ز دردانه ها رسته رسته
از آن رسته ها گویی افتاد در شک
از آن است عقد ثریا گسسته
در او می¬رسد آتش آه گرمم
سر زلف از تاب آن شد شکسته
زمانه از او داد من باز خواهد
هنوز از کمند حوادث نجسته
زهی بخت یاری اگر هیچ روزی
شوم از بلایی چنان باز رسته
به کارم نظر کن که هم بر امیدی
نزاری به جان دل درین کاربسته
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
از ضعف، نالهام به سراغ اثر نرفت
بیمار ماندم و به مسیحا خبر نرفت
اشکم ز باد دستی مژگان به خاک ریخت
کس را چو من ز رشته ستم بر گهر نرفت
داغم ز ناتوانی فریاد خویشتن
کز بس ضعیف بود ز یاد اثر نرفت
هرگز نرفت قاصد اشک من از پیاش
کز رشک، دیده چند قدم پیشتر نرفت
باشد حرام، بی طلب درد، زندگی
آن رگ، بریده به، که پی نیشتر نرفت
ناصح نبست لب ز ملامت به کشتنم
در راه عشق رفت سر و دردسر نرفت
بر وی ز هر طرف نظری باز شد به عیب
آن را که چشم جانب عیب از هنر نرفت
تا مغز استخوان، دم نظّارهام چو شمع
جز وی ز تن نرفت که نور بصر نرفت
بر حال دل چگونه بگریم که در دلم
یک قطره خون نماند که از چشم تر نرفت
از دیده موج اشک به صد خون دل گذشت
طوفان هم از سفینه ما بیخطر نرفت
رسوای خلق کرد مرا اشک پردهدر
نگریستم دمی، که به عالم خبر نرفت
پیغام ما ز هند به ایران که میبرد؟
صد نامهآور آمد و یک نامه بر نرفت
گردون به صد شکست تن از من رضا نشد
بر شیشه هم ز سنگ، جفا اینقدر نرفت
باریک اگر شوی به سخن بهترک بود
هرگز کسی چو رشته به مغز گهر نرفت
مگذار گو میان شهیدان عشق پا
اول قدم کسی که به خون تا کمر نرفت
داغم که وقت رفتن شبگیر، سوی باغ
بلبل چرا به غارت باد سحر نرفت
بیمار ماندم و به مسیحا خبر نرفت
اشکم ز باد دستی مژگان به خاک ریخت
کس را چو من ز رشته ستم بر گهر نرفت
داغم ز ناتوانی فریاد خویشتن
کز بس ضعیف بود ز یاد اثر نرفت
هرگز نرفت قاصد اشک من از پیاش
کز رشک، دیده چند قدم پیشتر نرفت
باشد حرام، بی طلب درد، زندگی
آن رگ، بریده به، که پی نیشتر نرفت
ناصح نبست لب ز ملامت به کشتنم
در راه عشق رفت سر و دردسر نرفت
بر وی ز هر طرف نظری باز شد به عیب
آن را که چشم جانب عیب از هنر نرفت
تا مغز استخوان، دم نظّارهام چو شمع
جز وی ز تن نرفت که نور بصر نرفت
بر حال دل چگونه بگریم که در دلم
یک قطره خون نماند که از چشم تر نرفت
از دیده موج اشک به صد خون دل گذشت
طوفان هم از سفینه ما بیخطر نرفت
رسوای خلق کرد مرا اشک پردهدر
نگریستم دمی، که به عالم خبر نرفت
پیغام ما ز هند به ایران که میبرد؟
صد نامهآور آمد و یک نامه بر نرفت
گردون به صد شکست تن از من رضا نشد
بر شیشه هم ز سنگ، جفا اینقدر نرفت
باریک اگر شوی به سخن بهترک بود
هرگز کسی چو رشته به مغز گهر نرفت
مگذار گو میان شهیدان عشق پا
اول قدم کسی که به خون تا کمر نرفت
داغم که وقت رفتن شبگیر، سوی باغ
بلبل چرا به غارت باد سحر نرفت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
در چمن کی دلم از فیض هوا بگشاید؟
پرده بگشا که ز رویت دل ما بگشاید
عیش این باغ به اندازه یک تنگدل است
کاش گل غنچه شود تا دل ما بگشاید
بر سر نکهت زلفت چو صبا میلرزم
که مبادا سر زلف تو صبا بگشاید
عمرها رفت که لبتشنه تیغ ستمیم
رحمتی کو که رگ ابر بلا بگشاید
بوی پیراهن یوسف به صبا باز دهند
هر کجا یوسف من بند قبا بگشاید
گر بود بوی سر زلف تو همراه صبا
بوستان دست به تاراج صبا بگشاید
تا که از سینه برون کرده غمی باز، که عشق
میفرستد به دلم مژده که جا بگشاید
آسمان چون مه نو، گر همه ناخن گردد
نتواند گره از رشته ما بگشاید
هیچکس رشته ز مکتوب دلم باز نکرد
سر این نامه مگر روز جزا بگشاید
قدسی از عشق رهایی مطلب کاین صیاد
بند بر دل چو نهد، رشته ز پا بگشاید
پرده بگشا که ز رویت دل ما بگشاید
عیش این باغ به اندازه یک تنگدل است
کاش گل غنچه شود تا دل ما بگشاید
بر سر نکهت زلفت چو صبا میلرزم
که مبادا سر زلف تو صبا بگشاید
عمرها رفت که لبتشنه تیغ ستمیم
رحمتی کو که رگ ابر بلا بگشاید
بوی پیراهن یوسف به صبا باز دهند
هر کجا یوسف من بند قبا بگشاید
گر بود بوی سر زلف تو همراه صبا
بوستان دست به تاراج صبا بگشاید
تا که از سینه برون کرده غمی باز، که عشق
میفرستد به دلم مژده که جا بگشاید
آسمان چون مه نو، گر همه ناخن گردد
نتواند گره از رشته ما بگشاید
هیچکس رشته ز مکتوب دلم باز نکرد
سر این نامه مگر روز جزا بگشاید
قدسی از عشق رهایی مطلب کاین صیاد
بند بر دل چو نهد، رشته ز پا بگشاید
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
می را چو آب، لعل تو بر خود حلال کرد
گویا که خون بیگنهانش خیال کرد
حالی نداشتم که توان گفت، بی شراب
ساقی به یک پیالهام از اهل حال کرد
بلبل دم از خصومت طوطی زند، مگر
آیینه را ز عکس رخت گل خیال کرد؟
در بالشیم روز به روز از هوای تو
آخر هوای سرو تو ما را نهال کرد
مجنون چرا هوایی صحرا بود، مگر
لیلی بر او کرشمه به چشم غزال کرد؟
بر صفحه زمانه، سخن را ز بیکسی
هر سر بریده همچو قلم پایمال کرد
قدسی کسی که دوستی از خلق چشم داشت
اوقات خویش صرف خیال محال کرد
گویا که خون بیگنهانش خیال کرد
حالی نداشتم که توان گفت، بی شراب
ساقی به یک پیالهام از اهل حال کرد
بلبل دم از خصومت طوطی زند، مگر
آیینه را ز عکس رخت گل خیال کرد؟
در بالشیم روز به روز از هوای تو
آخر هوای سرو تو ما را نهال کرد
مجنون چرا هوایی صحرا بود، مگر
لیلی بر او کرشمه به چشم غزال کرد؟
بر صفحه زمانه، سخن را ز بیکسی
هر سر بریده همچو قلم پایمال کرد
قدسی کسی که دوستی از خلق چشم داشت
اوقات خویش صرف خیال محال کرد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
من و آیینه حسنی که تابش را بسوزاند
دلم را سجدههای گرم او ابرو بسوزاند
دماغم پر شد از سودای آتشپارهای چندان
که شب در کنج تنهایی سرم زانو بسوزاند
دلم را کرد بوی نافه سرگردان به صحرایی
که ریگ دشتش از گرمی سم آهو بسوزاند
همان خاکسترم چون گرد از دنبال او افتد
گرم صد ره به رنگ آن غمزه جادو بسوزاند
چو قدسی بعد ازین دست من و دامان غمناکی
دلم را بستر آسودگی، پهلو بسوزاند
دلم را سجدههای گرم او ابرو بسوزاند
دماغم پر شد از سودای آتشپارهای چندان
که شب در کنج تنهایی سرم زانو بسوزاند
دلم را کرد بوی نافه سرگردان به صحرایی
که ریگ دشتش از گرمی سم آهو بسوزاند
همان خاکسترم چون گرد از دنبال او افتد
گرم صد ره به رنگ آن غمزه جادو بسوزاند
چو قدسی بعد ازین دست من و دامان غمناکی
دلم را بستر آسودگی، پهلو بسوزاند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
ز عقدهها که فلک نذر کار من دارد
شکفتهام، که غم روزگار من دارد
شود چو محو تماشای یار، داغ شوم
که حیرت آینه را در شمار من دارد
نیافت در چمنم سبزهای که زرد کند
چه شکوهها که خزان از بهار من دارد
سفینه کرده فلک اختیار، پنداری
خبر ز گریه بیاختیار من دارد
ز پشت آینه در سینهاش خلد مژگان
کسی که آینه پیش نگار من دارد
جدا ز موی سیاهش، ز تیرگی روزم
هزار طعنه به شبهای تار من دارد
چه مایه خون که ز دست حناست در جگرم
که روی بر کف پای نگار من دارد
به گرد خویش ز یاران کسی نمیبینم
به غیر غم که یمین و یسار من دارد
به کس نمیرسد این عقدهها که بر فلک است
ذخیرهایست که از بهر کار من دارد
به سوی کلبه تارم به ناز میآید
مگر صبا خبر از زلف یار من دارد؟
ز آشیان چو رهاندی، به دام هم مگذار
که عمرهاست قفس انتظار من دارد
طمع بریدهام از خشک و تر، ولی چه کنم
به سیل اشک که سر در کنار من دارد
قرار صبر به خود چون دهم، که بیصبری
قرارها به دل بیقرار من دارد
ز نم چو آینه محروم باد چشم کسی
که طعنه بر مژه اشکبار من دارد
پس از هلاک، رساند به آب، خاک مرا
ز الفتی که صبا با غبار من دارد
چو عندلیب ازان رو مرید گلزارم
که نرگسش نظر از چشم یار من دارد
همای حسن نیاورده سر ز بیضه برون
ز فیض عشق، هوای شکار من دارد
ازان ز گوهر معنی چکد زلال حیات
که تکیه بر سخن آبدار من دارد
محیط فیض، گرههای گوهر معنی
به نذر خامه گوهر نگار من دارد
خدای را بگشا فصل گل در قفسم
که هر طرف چمنی انتظار من دارد
هزار بار مرا با وجود آنکه گداخت
هنوز عشق، سخن در عیار من دارد
مگر به سلسله عشق برخورم ز جنون
وگرنه عقل چه پروای کار من دارد
جنون رسیده به جایی مرا، که چون مجنون
هزار سنگ به کف، انتظار من دارد
به یاد گلشن کوی تو چشم خونبارم
هزار خرمن گل در کنار من دارد
چه دیدههاست که دریای خشک لب ز جهان
به یمن دیده تر، بر کنار من دارد
شکفتهام، که غم روزگار من دارد
شود چو محو تماشای یار، داغ شوم
که حیرت آینه را در شمار من دارد
نیافت در چمنم سبزهای که زرد کند
چه شکوهها که خزان از بهار من دارد
سفینه کرده فلک اختیار، پنداری
خبر ز گریه بیاختیار من دارد
ز پشت آینه در سینهاش خلد مژگان
کسی که آینه پیش نگار من دارد
جدا ز موی سیاهش، ز تیرگی روزم
هزار طعنه به شبهای تار من دارد
چه مایه خون که ز دست حناست در جگرم
که روی بر کف پای نگار من دارد
به گرد خویش ز یاران کسی نمیبینم
به غیر غم که یمین و یسار من دارد
به کس نمیرسد این عقدهها که بر فلک است
ذخیرهایست که از بهر کار من دارد
به سوی کلبه تارم به ناز میآید
مگر صبا خبر از زلف یار من دارد؟
ز آشیان چو رهاندی، به دام هم مگذار
که عمرهاست قفس انتظار من دارد
طمع بریدهام از خشک و تر، ولی چه کنم
به سیل اشک که سر در کنار من دارد
قرار صبر به خود چون دهم، که بیصبری
قرارها به دل بیقرار من دارد
ز نم چو آینه محروم باد چشم کسی
که طعنه بر مژه اشکبار من دارد
پس از هلاک، رساند به آب، خاک مرا
ز الفتی که صبا با غبار من دارد
چو عندلیب ازان رو مرید گلزارم
که نرگسش نظر از چشم یار من دارد
همای حسن نیاورده سر ز بیضه برون
ز فیض عشق، هوای شکار من دارد
ازان ز گوهر معنی چکد زلال حیات
که تکیه بر سخن آبدار من دارد
محیط فیض، گرههای گوهر معنی
به نذر خامه گوهر نگار من دارد
خدای را بگشا فصل گل در قفسم
که هر طرف چمنی انتظار من دارد
هزار بار مرا با وجود آنکه گداخت
هنوز عشق، سخن در عیار من دارد
مگر به سلسله عشق برخورم ز جنون
وگرنه عقل چه پروای کار من دارد
جنون رسیده به جایی مرا، که چون مجنون
هزار سنگ به کف، انتظار من دارد
به یاد گلشن کوی تو چشم خونبارم
هزار خرمن گل در کنار من دارد
چه دیدههاست که دریای خشک لب ز جهان
به یمن دیده تر، بر کنار من دارد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
دل پر حسرتم از سادگی در بزم تنهایی
بساط آرزو با یاد آن سیب ذقن چیند
مبر نزدیک عارض، دسته گل بهر بوییدن
لب هر غنچه تا کی بوسه زان کنج دهن چیند؟
چه بیدردست از داغ محبت، آن تماشایی
که در گلشن بود تا لاله، نسرین و سمن چیند
ز چشم افتادگان را هم صبا محروم نگذارد
مشام پیر کنعان، گل ز بوی پیرهن چیند
مرا هست از خیالش انجمن چون غنچه در خلوت
اگر خلوتنشین دامان خویش از انجمن چیند
ندارد طبع قدسی چشم بر نیک و بد عالم
نه از دریا گهر جوید، نه از مجلس سخن چیند
بساط آرزو با یاد آن سیب ذقن چیند
مبر نزدیک عارض، دسته گل بهر بوییدن
لب هر غنچه تا کی بوسه زان کنج دهن چیند؟
چه بیدردست از داغ محبت، آن تماشایی
که در گلشن بود تا لاله، نسرین و سمن چیند
ز چشم افتادگان را هم صبا محروم نگذارد
مشام پیر کنعان، گل ز بوی پیرهن چیند
مرا هست از خیالش انجمن چون غنچه در خلوت
اگر خلوتنشین دامان خویش از انجمن چیند
ندارد طبع قدسی چشم بر نیک و بد عالم
نه از دریا گهر جوید، نه از مجلس سخن چیند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
تماشای گلی کرد آنچنان محو گلستانم
ک گردید آشیان عندلیبان، چشم حیرانم
دلم خوش رام شد با من، مگر کز ناتوانیها
گمان تار مویی برد ازان زلف پریشانم؟
خیال غمزهاش دارد چنان سر در پی دلها
که ناخن میزند بر پارههای دل به دامانم
مکن در سایه من خواب اگر آسودگی خواهی
که دهقان بر سر ره کرده وقف سنگ طفلانم
ملالانگیز باشد صحبت آشفتگان قدسی
ز بس دلتنگ بودم، غنچه شد گل در گریبانم
ک گردید آشیان عندلیبان، چشم حیرانم
دلم خوش رام شد با من، مگر کز ناتوانیها
گمان تار مویی برد ازان زلف پریشانم؟
خیال غمزهاش دارد چنان سر در پی دلها
که ناخن میزند بر پارههای دل به دامانم
مکن در سایه من خواب اگر آسودگی خواهی
که دهقان بر سر ره کرده وقف سنگ طفلانم
ملالانگیز باشد صحبت آشفتگان قدسی
ز بس دلتنگ بودم، غنچه شد گل در گریبانم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
شکل گردابی به گرد خود ز مژگان میکشم
کم مباد اشکم، چرا منت ز طوفان میکشم؟
غنچه میچینم ز شاخ و بس که میآید بدش
از دل مرغ چمن گویی که پیکان میکشم
روز و شب سر در گریبانم ز غم، حق با من است
گر نفس چون صبح از چاک گریبان میکشم
میکنم پر خون ز کاوش، داغهای سینه را
بر سراپا باز نقش چشم گریان میکشم
طرفه شوخی گشته ساقی، از کفش جام شراب
میکشم، جز توبهای آخر چه نقصان میکشم؟
گر کند غیرت مدد، از دست رشک مدعی
دست بر دل مینهم، یا پا به دامان میکشم
عاقبت قدسی چو تخم خاک میباید شدن
کافرم گر منت یک جو، ز خاقان میکشم
کم مباد اشکم، چرا منت ز طوفان میکشم؟
غنچه میچینم ز شاخ و بس که میآید بدش
از دل مرغ چمن گویی که پیکان میکشم
روز و شب سر در گریبانم ز غم، حق با من است
گر نفس چون صبح از چاک گریبان میکشم
میکنم پر خون ز کاوش، داغهای سینه را
بر سراپا باز نقش چشم گریان میکشم
طرفه شوخی گشته ساقی، از کفش جام شراب
میکشم، جز توبهای آخر چه نقصان میکشم؟
گر کند غیرت مدد، از دست رشک مدعی
دست بر دل مینهم، یا پا به دامان میکشم
عاقبت قدسی چو تخم خاک میباید شدن
کافرم گر منت یک جو، ز خاقان میکشم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
نماند در بدنم جان ز جستجوی گلی
مگر نسیم کند زندهام به بوی گلی
نماند بی چمن امشب مرا حیات، مگر
نسیم صبح کند زندهام به بوی گلی
نشاط تنگدلی در چمن حرامم باد
اگر چو غنچه دلم وا شود به روی گلی
به عندلیب پس از من قسم، که تا بودم
نبرد جانب گلزارم آرزوی گلی
چه حاجتم به چمن، چون همیشه هست مرا
زبان چو غنچه پر از گل ز گفتگوی گلی
مگر نسیم کند زندهام به بوی گلی
نماند بی چمن امشب مرا حیات، مگر
نسیم صبح کند زندهام به بوی گلی
نشاط تنگدلی در چمن حرامم باد
اگر چو غنچه دلم وا شود به روی گلی
به عندلیب پس از من قسم، که تا بودم
نبرد جانب گلزارم آرزوی گلی
چه حاجتم به چمن، چون همیشه هست مرا
زبان چو غنچه پر از گل ز گفتگوی گلی
قدسی مشهدی : مطالع و متفرقات
شمارهٔ ۲۳
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۴
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۴
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۹
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵۵
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۲ - حمد و نعت
الهی بلبل این بوستانم
مکن عاجز ز وصف گل زبانم
درین گلشن که هم گل هست و هم خار
مرا هم جای ده، یک آشیان وار
ثنای گل نیاید گر ز دستم
سزاوار دعای خار هستم
شکفتن گر نیاموزد ز من گل
پریشانی دهم تعلیم سنبل
گران آید به گوش گل، گر آواز
به خاموشی شوم با غنچه دمساز
پرست از ناله مغز استخوانم
مکن خاموش چون سوسن، زبانم
ز وصف گل مگردان بینصیبم
بلند آوازه کن چون عندلیبم
چراغ لاله در باغم برافروز
سواد خط ریحانم درآموز
دلم از جلوه آن سرو کن شاد
که از قید تعلق گردم آزاد
نسیم سنبلی زن بر مشامم
که جز آشفتگی باشد حرامم
به روی سبزه چشمم ساز روشن
سرشکم را زمرد کن به دامن
چراغان کن ز روی غنچه باغم
به یک فانوس، بر کن صد چراغم
زلال ابر فیضی بر گلم ریز
سخن چون سبزه از خاکم برانگیز
به گوش گل رسان گفتار نغزم
ز گل معمور کن، چون غنچه، مغزم
بهاری سرو کلکم را عطا کن
بلندی را به فکرم آشنا کن
خزان را دور دار از لالهزارم
توانگر کن ز سامان بهارم
ازان شاخ گلم گلشن کن آغوش
که گل چینم چو گلبن از بر و دوش
چو گلبرگ از صبا بال و پرم ده
ز برگ گل چو شبنم بسترم ده
ز وصف گل چنان تر کن زبانم
که بلبل آید و بوسد دهانم
چو کردی در ازل گلشنپرستم
گل گلشنستایی ده به دستم
بر رویی ز گلبرگم به یاد آر
که بر یادش دمد از سینه گلزار
ز سنبل ده به گیسویی سراغم
وز آن گیسو، معطر کن دماغم
درِ وصف چمن بگشا به رویم
که جز حرف گل و سنبل نگویم
اثر در گوش گل ده یا ربم را
هزاری کن چو بلبل، منصبم را
کند چون عشوه نرگس هلاکم
نسازی غیر نرگسدان ز خاکم
مکن آزادم از قید و مینداز
که چون قمری کنم با طوق پرواز
مرا چون بید مجنون ساز شیدا
به گلشن دل تسلی کن ز صحرا
ز چاک سینه من بخیه بگسل
برآور غنچهوارم خرقه از دل
رسانیدم به وصف گل، سخن را
به فریادم رسان مرغ چمن را
تهیدست از در معنی مدارم
مکن همبیعت دست چنارم
مکن مغرور آزادی چو سروم
به سروی بنده گردان چون تذروم
به جوش آور بهاری از ضمیرم
که عرش و فرش را در لاله گیرم
به طرز حمد خویشم آشنا کن
زبانم را ثناگوی ثنا کن
نمک دارد تمنا، حسن داغم
به کشمیر ملاحت ده سراغم
درین بستانسرا گر بار یابم
ز صنعت ره به صنعتکار یابم
صفات باغبانم گر کند مات
فرستم بر جمال باغ، صلوات
به پای گل، چو گل در خون نشینم
به چشم از راه مرغان خار چینم
کنم در بوستان چون ناله بنیاد
در آید تا لب جدول به فریاد
رگ ابرست مغز استخوانم
سخن سبز آید از دل تا زبانم
نمیخواهم چو برگ لاله خامی
مسوزانم به داغ ناتمامی
مرا در سوختن دار آنچنان خوش
که سوزم، تا تواند سوخت آتش
خورم بر حرف رنگین چند افسوس؟
به زاغ کلک من ده بال طاووس
ز آب چشمهای پر کن سبویم
که خضرستان شود هر تار مویم
درین گلشن چنان کن روشناسم
که رنگ گل کند بلبل قیاسم
می عرفان خویشم در گلو کن
ز می، بگسسته رنگ را رفو کن
بدار آیینه چون طوطی به رویم
تو سر کن حرف، تا من هم بگویم
پریشانتر کن از گیسوی سروم
که سازد آشیان بر سر تذروم
ز مهر گوهرم بگذار دلسرد
برآر از شبنمستان صدف، گرد
ز کلکم آن حلاوت ده رقم را
که از شهدش گلو سوزد قلم را
ز دل شوری برانگیز از خروشم
میاور بی نمک چون می به جوشم
ز مژگان ترم در جوی کن آب
مکُش در دیده اشکم را چو سیماب
ز پرواز هوس بشکن پرم را
هواخواه محبت کن سرم را
گلی زین بوستانم کن کرامت
که باشم مست بویش تا قیامت
دماغم را ز جام فیض، تر کن
پس آنگه فیضجویان را خبر کن
مرا فیض تو در کارست، در کار
تو هم قفل از در نابسته بردار
به زلف سنبلم بوی ثنا ده
گلم را رنگ نعت مصطفی ده
دلیرم کن به نعت شاه لولاک
کلامم را ز حرف غیر کن پاک
روان کن آبی از نعتش به جویم
که دست از هرچه غیر وی بشویم
ز گل، روی پیمبر ده به یادم
به سنبل زان دو گیسو ساز شادم
ز مهرش چون سرشتی خاک پاکم
به مهرش باز بسپاری به خاکم
پی نعت نبی، کج نه کلاهم
در اقلیم سخن کن پادشاهم
بود کشمیر آغاز کلامم
که چون کشمیرماند سبز، نامم
مکن عاجز ز وصف گل زبانم
درین گلشن که هم گل هست و هم خار
مرا هم جای ده، یک آشیان وار
ثنای گل نیاید گر ز دستم
سزاوار دعای خار هستم
شکفتن گر نیاموزد ز من گل
پریشانی دهم تعلیم سنبل
گران آید به گوش گل، گر آواز
به خاموشی شوم با غنچه دمساز
پرست از ناله مغز استخوانم
مکن خاموش چون سوسن، زبانم
ز وصف گل مگردان بینصیبم
بلند آوازه کن چون عندلیبم
چراغ لاله در باغم برافروز
سواد خط ریحانم درآموز
دلم از جلوه آن سرو کن شاد
که از قید تعلق گردم آزاد
نسیم سنبلی زن بر مشامم
که جز آشفتگی باشد حرامم
به روی سبزه چشمم ساز روشن
سرشکم را زمرد کن به دامن
چراغان کن ز روی غنچه باغم
به یک فانوس، بر کن صد چراغم
زلال ابر فیضی بر گلم ریز
سخن چون سبزه از خاکم برانگیز
به گوش گل رسان گفتار نغزم
ز گل معمور کن، چون غنچه، مغزم
بهاری سرو کلکم را عطا کن
بلندی را به فکرم آشنا کن
خزان را دور دار از لالهزارم
توانگر کن ز سامان بهارم
ازان شاخ گلم گلشن کن آغوش
که گل چینم چو گلبن از بر و دوش
چو گلبرگ از صبا بال و پرم ده
ز برگ گل چو شبنم بسترم ده
ز وصف گل چنان تر کن زبانم
که بلبل آید و بوسد دهانم
چو کردی در ازل گلشنپرستم
گل گلشنستایی ده به دستم
بر رویی ز گلبرگم به یاد آر
که بر یادش دمد از سینه گلزار
ز سنبل ده به گیسویی سراغم
وز آن گیسو، معطر کن دماغم
درِ وصف چمن بگشا به رویم
که جز حرف گل و سنبل نگویم
اثر در گوش گل ده یا ربم را
هزاری کن چو بلبل، منصبم را
کند چون عشوه نرگس هلاکم
نسازی غیر نرگسدان ز خاکم
مکن آزادم از قید و مینداز
که چون قمری کنم با طوق پرواز
مرا چون بید مجنون ساز شیدا
به گلشن دل تسلی کن ز صحرا
ز چاک سینه من بخیه بگسل
برآور غنچهوارم خرقه از دل
رسانیدم به وصف گل، سخن را
به فریادم رسان مرغ چمن را
تهیدست از در معنی مدارم
مکن همبیعت دست چنارم
مکن مغرور آزادی چو سروم
به سروی بنده گردان چون تذروم
به جوش آور بهاری از ضمیرم
که عرش و فرش را در لاله گیرم
به طرز حمد خویشم آشنا کن
زبانم را ثناگوی ثنا کن
نمک دارد تمنا، حسن داغم
به کشمیر ملاحت ده سراغم
درین بستانسرا گر بار یابم
ز صنعت ره به صنعتکار یابم
صفات باغبانم گر کند مات
فرستم بر جمال باغ، صلوات
به پای گل، چو گل در خون نشینم
به چشم از راه مرغان خار چینم
کنم در بوستان چون ناله بنیاد
در آید تا لب جدول به فریاد
رگ ابرست مغز استخوانم
سخن سبز آید از دل تا زبانم
نمیخواهم چو برگ لاله خامی
مسوزانم به داغ ناتمامی
مرا در سوختن دار آنچنان خوش
که سوزم، تا تواند سوخت آتش
خورم بر حرف رنگین چند افسوس؟
به زاغ کلک من ده بال طاووس
ز آب چشمهای پر کن سبویم
که خضرستان شود هر تار مویم
درین گلشن چنان کن روشناسم
که رنگ گل کند بلبل قیاسم
می عرفان خویشم در گلو کن
ز می، بگسسته رنگ را رفو کن
بدار آیینه چون طوطی به رویم
تو سر کن حرف، تا من هم بگویم
پریشانتر کن از گیسوی سروم
که سازد آشیان بر سر تذروم
ز مهر گوهرم بگذار دلسرد
برآر از شبنمستان صدف، گرد
ز کلکم آن حلاوت ده رقم را
که از شهدش گلو سوزد قلم را
ز دل شوری برانگیز از خروشم
میاور بی نمک چون می به جوشم
ز مژگان ترم در جوی کن آب
مکُش در دیده اشکم را چو سیماب
ز پرواز هوس بشکن پرم را
هواخواه محبت کن سرم را
گلی زین بوستانم کن کرامت
که باشم مست بویش تا قیامت
دماغم را ز جام فیض، تر کن
پس آنگه فیضجویان را خبر کن
مرا فیض تو در کارست، در کار
تو هم قفل از در نابسته بردار
به زلف سنبلم بوی ثنا ده
گلم را رنگ نعت مصطفی ده
دلیرم کن به نعت شاه لولاک
کلامم را ز حرف غیر کن پاک
روان کن آبی از نعتش به جویم
که دست از هرچه غیر وی بشویم
ز گل، روی پیمبر ده به یادم
به سنبل زان دو گیسو ساز شادم
ز مهرش چون سرشتی خاک پاکم
به مهرش باز بسپاری به خاکم
پی نعت نبی، کج نه کلاهم
در اقلیم سخن کن پادشاهم
بود کشمیر آغاز کلامم
که چون کشمیرماند سبز، نامم
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۷ - اوصاف دلربایی باغ فرحبخش
مرا باغ فرحبخش است منظور
ندارم آرزوی روضه حور
گرفته سروش از آزادگان باج
رسانده سرفرازی را به معراج
ز هر برگش گلستانی نمایان
چو از آیینه عکس روی جانان
زمینش سبزه را پاینده دارد
رطوبت را هوایش زنده دارد
خیابانش بود فردوس اکبر
لبالب شاه نهر از آب کوثر
که دیده جز درین فردوس ثانی؟
خیابانی ز آب زندگانی
به پای شاهنهر افتاده دریا
دُر شهوار ازو دارد تمنا
جدا گردد چو آب از چشمهسارش
کشد دریا به عزت در کنارش
درین گلشن برای هر نهالی
بهار آورده تشریف کمالی
ترشحهای ابر نوبهاری
چمن را روز و شب در تازهکاری
درختان در روش پر کرده بیرون
ازان روی فلک سر کرده بیرون
ز شاخ گلبنش تا غنچهای زاد
شکفتن را شکفتن میدهد یاد
ز خاکش تا نهال تازهای جست
به رعنایی صنوبر را کمر بست
کند بوی بهش رنجور را نغز
سخن را حرف بادامش دهد مغز
نباشد سیب او را تاب دندان
مگر خورد آب از چاه زنخدان؟
ز امرودش بچش کاین شهد نایاب
مکرر قند را از شرم کرد آب
به رنگ و بو سزد گر سیب این باغ
سمرقند و صفاهان را کند داغ
ندارد هیچ سیب این دلپذیری
خلاف است آن که آرد سیب، سیری
ازان شد شاه آلو، نام گیلاس
که نیکو داشت عرض میوه را پاس
کسی کاو لعل را رنگین شمارد
خبر از رنگ شاه آلو ندارد
شود لعل بدخشانت فراموش
ز شاه آلو کنی گر حلقه در گوش
ازان نخلش برآرد لعل رخشان
که دارد ریشه در کوه بدخشان
درین بستان بود پیوسته در کار
به شفتالوربایی بوسه یار
ازان عنّاب را شد لاله وصّاف
که از عنّاب گردد رنگ خون صاف
ز بس تاکش کشیده سر بر افلاک
خورد بر خوشه پروین، سر تاک
حدیث میوهاش گفتم ز هر باب
چو بردم نام شفتالو، شدم آب
نهال جعفری با سرو همسر
شده سوسن همآغوش صنوبر
چو از شبنم دهان غنچه وا شد
تبسم خنده دنداننما شد
ز بس هر سو دوید و شمع افروخت
چراغ لاله را در دل نفس سوخت
چنان برگ گلش پر آب و تاب است
که گویی غنچه مینای گلاب است
نهال تازهاش چندان قد افراخت
که قمری سرو خود را دید و نشناخت
درین گلشن، نگاه چشم بینا
بود کابین عروسان چمن را
نسیم این چمن در دیده خار
گلستان ارم را کرده بیدار
کسی از فیض این گلشن چه گوید
که جای گل بهار از خاک روید
سرشته از دماغِ تر، هوایش
گریزان بیدماغی از فضایش
ز گلبن، گل به چندان رنگ زد جوش
که شد عیب گل رعنا فراموش
حباب اینجا هوا را میفشارد
که بحر آبی به روی کار آرد
ز شبنم بس که خاکش کامیاب است
بر او نقش قدم نقشی بر آب است
ز دیگر بوستانها، این گلستان
بود ممتاز، چون یوسف ز اخوان
گلش آسوده از صوت هزارست
که مدهوش از صدای آبشارست
مگر فواره سر بر اوج سوده
نگاری ساعد سیمین نموده
پی صرف چمن، فواره بیتاب
دمادم سیم ساعد میکند آب
دهد گر آبشار آبی به نازش
همان ساعت دهد فواره بازش
درین گلشن به رغم یزد و کاشان
بود هر ماه، سی روز آبپاشان
چو در خلد، آن چه بایستی ندیدند
ازان باغ فرحبخش آفریدند
فرحبخش است نام این بوستان را
ازان بخشد فرح، خلق جهان را
ز شوخی نرگس این باغ شاید
که مژگان تماشایی رباید
ارم در پشت دیوارش نشسته
خجل چون عندلیب پرشکسته
فرحبخش از دو عالم دلپذیرست
بهشت و شاهنهرش جوی شیر است
ندیده در جهان کس این چنین جای
فرحبخش و فرحناک و فرحزای
ندارم آرزوی روضه حور
گرفته سروش از آزادگان باج
رسانده سرفرازی را به معراج
ز هر برگش گلستانی نمایان
چو از آیینه عکس روی جانان
زمینش سبزه را پاینده دارد
رطوبت را هوایش زنده دارد
خیابانش بود فردوس اکبر
لبالب شاه نهر از آب کوثر
که دیده جز درین فردوس ثانی؟
خیابانی ز آب زندگانی
به پای شاهنهر افتاده دریا
دُر شهوار ازو دارد تمنا
جدا گردد چو آب از چشمهسارش
کشد دریا به عزت در کنارش
درین گلشن برای هر نهالی
بهار آورده تشریف کمالی
ترشحهای ابر نوبهاری
چمن را روز و شب در تازهکاری
درختان در روش پر کرده بیرون
ازان روی فلک سر کرده بیرون
ز شاخ گلبنش تا غنچهای زاد
شکفتن را شکفتن میدهد یاد
ز خاکش تا نهال تازهای جست
به رعنایی صنوبر را کمر بست
کند بوی بهش رنجور را نغز
سخن را حرف بادامش دهد مغز
نباشد سیب او را تاب دندان
مگر خورد آب از چاه زنخدان؟
ز امرودش بچش کاین شهد نایاب
مکرر قند را از شرم کرد آب
به رنگ و بو سزد گر سیب این باغ
سمرقند و صفاهان را کند داغ
ندارد هیچ سیب این دلپذیری
خلاف است آن که آرد سیب، سیری
ازان شد شاه آلو، نام گیلاس
که نیکو داشت عرض میوه را پاس
کسی کاو لعل را رنگین شمارد
خبر از رنگ شاه آلو ندارد
شود لعل بدخشانت فراموش
ز شاه آلو کنی گر حلقه در گوش
ازان نخلش برآرد لعل رخشان
که دارد ریشه در کوه بدخشان
درین بستان بود پیوسته در کار
به شفتالوربایی بوسه یار
ازان عنّاب را شد لاله وصّاف
که از عنّاب گردد رنگ خون صاف
ز بس تاکش کشیده سر بر افلاک
خورد بر خوشه پروین، سر تاک
حدیث میوهاش گفتم ز هر باب
چو بردم نام شفتالو، شدم آب
نهال جعفری با سرو همسر
شده سوسن همآغوش صنوبر
چو از شبنم دهان غنچه وا شد
تبسم خنده دنداننما شد
ز بس هر سو دوید و شمع افروخت
چراغ لاله را در دل نفس سوخت
چنان برگ گلش پر آب و تاب است
که گویی غنچه مینای گلاب است
نهال تازهاش چندان قد افراخت
که قمری سرو خود را دید و نشناخت
درین گلشن، نگاه چشم بینا
بود کابین عروسان چمن را
نسیم این چمن در دیده خار
گلستان ارم را کرده بیدار
کسی از فیض این گلشن چه گوید
که جای گل بهار از خاک روید
سرشته از دماغِ تر، هوایش
گریزان بیدماغی از فضایش
ز گلبن، گل به چندان رنگ زد جوش
که شد عیب گل رعنا فراموش
حباب اینجا هوا را میفشارد
که بحر آبی به روی کار آرد
ز شبنم بس که خاکش کامیاب است
بر او نقش قدم نقشی بر آب است
ز دیگر بوستانها، این گلستان
بود ممتاز، چون یوسف ز اخوان
گلش آسوده از صوت هزارست
که مدهوش از صدای آبشارست
مگر فواره سر بر اوج سوده
نگاری ساعد سیمین نموده
پی صرف چمن، فواره بیتاب
دمادم سیم ساعد میکند آب
دهد گر آبشار آبی به نازش
همان ساعت دهد فواره بازش
درین گلشن به رغم یزد و کاشان
بود هر ماه، سی روز آبپاشان
چو در خلد، آن چه بایستی ندیدند
ازان باغ فرحبخش آفریدند
فرحبخش است نام این بوستان را
ازان بخشد فرح، خلق جهان را
ز شوخی نرگس این باغ شاید
که مژگان تماشایی رباید
ارم در پشت دیوارش نشسته
خجل چون عندلیب پرشکسته
فرحبخش از دو عالم دلپذیرست
بهشت و شاهنهرش جوی شیر است
ندیده در جهان کس این چنین جای
فرحبخش و فرحناک و فرحزای
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۸ - تعریف باغ فیضبخش
ز باغ فیضبخشم دل بود شاد
کز ایام جوانی میدهد یاد
حصاری گرد این گلشن کشیدند
ز گوهر، مهره دیوار چیدند
چو محراب درش را سرو دیده
موذنوار قامت برکشیده
ز شوخی، سبزهاش پیش از دمیدن
نیاساید ز مشق قد کشیدن
ز بس برگ تماشا میکند ساز
بود نارسته، چشم نرگسش باز
هوایش میزند از تازگی دم
به روی سبزه میغلتد چو شبنم
به هر جانب نظر از دیده رفتی
به روی برگ گل غلتیده رفتی
گلش را چون برد محمل کش باد
شقایق چون جرس آید به فریاد
ز تاثیر هوا در سایه گل
رود تا ناف آهو بیخ سنبل
ز خاک این چمن گر پر کنی مشت
گلی روید چو نرگس از هر انگشت
ز هر جانب نسیم از غنچه تر
گشوده حقههای بوسه را سر
به سیر سنبلش چون خیزم از جای
کنم وام از سر زلف بتان، پای
ز شوخی آنچنان گردیده گستاخ
که پیش از وعده میروید گل از شاخ
میاور گو سیاهی لاله از داغ
که خط سبز خواهد قطعه باغ
گل این باغ، دلتنگی ندیده
ز گلبن، غنچه چون بلبل پریده
به وصفش تا کشم بر صفحه مدّی
شود هر نونهالش، سرو قدّی
به مدحش سر کنم تا داستانی
شود هر طفل این گلشن، جوانی
به صنعت باغبانانش چو خیزند
ز رنگ گل، چمنها رنگ ریزند
شکفتن آشیان بستهست بر شاخ
که کی بیرون خرامد غنچه از کاخ
بهشتش مینوشتی خامه غیب
تنزل گر نبودی در ثنا عیب
کز ایام جوانی میدهد یاد
حصاری گرد این گلشن کشیدند
ز گوهر، مهره دیوار چیدند
چو محراب درش را سرو دیده
موذنوار قامت برکشیده
ز شوخی، سبزهاش پیش از دمیدن
نیاساید ز مشق قد کشیدن
ز بس برگ تماشا میکند ساز
بود نارسته، چشم نرگسش باز
هوایش میزند از تازگی دم
به روی سبزه میغلتد چو شبنم
به هر جانب نظر از دیده رفتی
به روی برگ گل غلتیده رفتی
گلش را چون برد محمل کش باد
شقایق چون جرس آید به فریاد
ز تاثیر هوا در سایه گل
رود تا ناف آهو بیخ سنبل
ز خاک این چمن گر پر کنی مشت
گلی روید چو نرگس از هر انگشت
ز هر جانب نسیم از غنچه تر
گشوده حقههای بوسه را سر
به سیر سنبلش چون خیزم از جای
کنم وام از سر زلف بتان، پای
ز شوخی آنچنان گردیده گستاخ
که پیش از وعده میروید گل از شاخ
میاور گو سیاهی لاله از داغ
که خط سبز خواهد قطعه باغ
گل این باغ، دلتنگی ندیده
ز گلبن، غنچه چون بلبل پریده
به وصفش تا کشم بر صفحه مدّی
شود هر نونهالش، سرو قدّی
به مدحش سر کنم تا داستانی
شود هر طفل این گلشن، جوانی
به صنعت باغبانانش چو خیزند
ز رنگ گل، چمنها رنگ ریزند
شکفتن آشیان بستهست بر شاخ
که کی بیرون خرامد غنچه از کاخ
بهشتش مینوشتی خامه غیب
تنزل گر نبودی در ثنا عیب