عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۴۷ - قتل آن ده تن که اسب به کشته ی امام شهید تاخته بودند
کشان روزبانان به زنجیر در
کشیدند ده تن بر نامور
که برشه سمند ستم تاختند
به تن خرد، ستخوان او ساختند
مر آن ده بدند از نژاد حرام
تبه رایشان باب و، بدکاره مام
چو مختارشان کرده بشنید چیست
به آنان نگه کر و لختی گریست
همه انجمن نیز گریان شدند
دل از آتش درد بریان شدند
بپرسید از آن بد سگالان امیر
که ای شاه را دشمنان شریر
چه بردید از آن کارنستوده سود؟
تن کشته با نعل توسن که سود؟
تنی کش پیمبر همی خواند جان
نمودید خردش چرا استخوان؟
بتر زآنچه کردید هرگز که کرد؟
دلی کو کزین نیست پر داغ و درد؟
شما را زدادار، نفرین رساد
به شمشیر من کیفر کین رساد
بدوزندشان گفت، با چار میخ
بریزند خون با سنان ستیخ
بکوبند پس با سم باره شان
بسوزند تن های پتیاره شان
به فرموده دژخیم شد کار بند
بسایید تنشان به سم سمند
تن تیره شان اندر آتش نهاد
سپس داد خاک پلیدان به باد
همه جا به دوزخ درون بادشان
عذاب خدایی فزون بادشان
جزای نکو باد مختار را
گراینده این خوب کردار را
پیمبر از او باد خوشنود و شاد
که کیفر کشید و نکو داد، داد
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۵۰ - روایت منهال ابن عمرو
نگه چون سوی خوب دیدار او
فکندم گرستم زتیمار او
به پوزش ببوسیدمش پا و دست
مرا دید چون آن شه حق پرست
بفرمود ای پیرو یکدله
بگو گر خبر داری از حرمله
به جای است؟ آن بد گهر زنده جان
و یا گشته پر دخته از وی، جهان
به پاسخ بدو گفتم ای رهنمای
منش زنده در کوفه دیدم به جای
وزان پس ندانم چه بر وی گذشت
چو از گفته ی من شاه آگاه گشت
به یزدان برافراشت دست نیاز
چنین گفت: کای داور کارساز
چشان گرمی آتش و آهنش
به سوزنده دوزخ بسوزان تنش
چو من دور از آن خسرو دین شدم
زیثرب سوی کوفه باز آمدم
شدم پیش مختار شمشیر زن
که بینمش دیدار در انجمن
چو چشم سپهدار بر من فتاد
بخندید و فرمود: کای مرد راد
کجا رفته بودی در این چند گاه
گمانم رسی اینک از گرد راه
بدو گفتم: ای مهتر شاد کام
سفر کرده بودم به بیت الحرام
که ناگه درآمد زدر غلغله
کشان شد سوی انجمن، حرمله
فرو بسته دست و سر افکنده پیش
تنش دردناک و دل از غصه ریش
به شکرانه بنهاد برخاک روی
همی گفت فرزانه ی نامجوی
که جان آفرینا ستایش تو راست
زمن بر به پوزش نیایش تو راست
که کردی بدین دشمنم چیره دست
چنین دیدمش بسته در زیر دست
وزان پس به بدگوهر آورد روی
که پاسخ از آنچت بپرسم بگوی
چه کردی تو در پهنه ی نینوا
به رزم شهنشاه فرمانروا؟
بگو با چه نیرو بدو تاختی؟
تن خویش را دوزخی ساختی؟
نه مهمانتان بود آن شهریار؟
چرا پاک مهمان بکشتید زار؟
ببستید بر روی شه از چه آب؟
نمودید برکشتن او شتاب
توای بدنشان مرد، کارت چه بود؟
چه کردی چو لشگر نبرد آزمود؟
بگفتش: در آن رزم سخت ای امیر
به ترکش درم بود هفتاد تیر
چو شد شعله خیز آتش کارزار
ز هفتاد، من هفت بردم به کار
سه زآن ها سه پهلوی زهر آبگون
در آن رزمگه شد ز شستم برون
سپهدار یاران جانباز شاه
سرافراز عباس ناورد خواه
چو آمد به میدان و مردان بکشت
فزون از شمر همنبردان بکشت
از آن پس که از تن دو دستش بکاست
زدم زآن سه تیرش برچشم راست
دگر تیر برکودک شیرخوار
زدم کو بدی شاه را درکنار
چو بر ذو الجناح آن شه کاینات
بیامد زمیدان به رود فرات
یکی سنگ زد بوالحنوق پلید
به پیشانی اش تاکه خون زو چکید
به دامان پیراهن ان شاه فرد
ز پیشانی اش خون همی پاک کرد
به قلب همایون آن شهریار
زدم من سیم تیر زهر آبدار
بکشتم بدان چار تیر دگر
زآل علی (ع) چار فرخ گهر
چو گفت این سخن مرد پربند وریو
ز مختار و یاران برآمد غریو
فراوان گرستند و بر سر زدند
همی زار با مویه دم بر زدند
سپهدار مختار فرخنده نام
ستاننده ی خون شاه انام
بفرمود کورا زهم بندبند
گستند و تنش اندر آتش فکند
چو این دید منهال خیره بماند
خدا را به تکبیر و تسبیح خواند
بدو گفت مختار کاینت شگفت
زبانت از چه تسبیح راندن گرفت؟
چنین گفت منهال کای پاکزاد
مرا گفت سجاد آمد به یاد
بدیدم که حق را به پوش بخواند
چنین بر زبان مبارک براند
که یزدان چشاند بدین دشمنا
همی گرمی آتش و آهنا
به دست تو یزدان چو اینکار کرد
چنین کیفر مرد خونخوار کرد
به تسبیح از آن برگشادم زبان
چنان چون بود مرد تسبیح خوان
پر از خنده لب کرد مختار و گفت
چو من با ظفر گشتم امروز جفت
به شکرانه می بایدم روزه داشت
همی شکر نعمت بباید گذاشت
خداوند مختار مزد نکوی
ببخشد به مختار آزاده خوی
کنا از سزا دادن حرمله
دل اهل دوزخ پر از غلغله
پی کیفر بد چو نوبت رسید
به بدخواه عمرو و صبیح پلید
الهامی کرمانشاهی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - وله در مدح امام عصر عجل الله فرجه
گر تو آهنگ قِتال ای بت قتال کنی
خاک را چهره ز خون دل ما آل کنی
توسن ناز چنان بر صف عشاق متاز
که شهیدان رهت را همه پامال کنی
پار با تیر مژه رخنه به دینم کردی
تا چه ها با دل خونین من امسال کنی
در بر تیر غمت دیده نشان خواهم کرد
گر تنم را همه پر رخنه چو غربال کنی
شهسواران همه سر بر سم اسبت ریزند
گر تو جا بر زبر توسن اقبال کنی
شود از نازکی آزرده تن سیمینت
اگر از برگ گل سوری سربال کنی
زان به دیوانگیم شهره نمودی که مرا
سنگباران به سر از شوخی اطفال کنی
مرغ گلزار توام نغمه ی عشق تو زنم
از چه با سنگ غمم خسته پر و بال کنی
برزن و کوی پر از پیکر بیجان بینی
گر نگاهی گه رفتار به دنبال کنی
از نگاهی بزنی قافله ی ایمان را
رهزنی گر تو بدین شیوه و منوال کنی
مرغکان چمن خلد شکار تو شوند
دام از زلف سیه دانه گر از خال کنی
آفتابی تو که بر پای فروبسته هلال
چون به سیمین ساقِ آراسته خلخال کنی
شکوه با قائم موعود کنم گر تو چنین
رخنه در دین به سیه نرگش محتال کنی
مهدی آن داور دوران که بدو گفت خدای
که توام روی خود آیینه ی تمثال کنی
گوید او را ز شعف عرش مرا منت نه
خواهی ار تکیه تو بر کرسی اجلال کنی
ای خداوند دو عالم که به شمشیر دو دم
پاک روی زمی از فتنه ی دجّال کنی
گر به اولاد شیاطین تو به رحمت نگری
همه را بهتر از اوتاد و ز ابدال کنی
گر چه میکال رساند به خلایق روزی
تاج این رتبه تو زیب سر میکال کنی
گریه ی آدم خاکی همه زان بود که تو
پاک و پاکیزه اش از طینت صلصال کنی
گر به هیبت فکنی چشم به کهسار بلند
کوه را پیکر باریکتر از نال کنی
دست و بازو چو تو با تیغ به رزم افرازی
آب در سینه دل و زهره ی آجال کنی
گر به شش روز جهانی ز عدم یافت وجود
گر بخواهی دو جهان خلق تو فی الحال کنی
از پس ظلم پر از عدل شود روی زمین
جا چو بر کوهه ی صرصرتک جوّال کنی
چه شود کایی و با تیغ کج شیر خدای
پشت دین راست ایا شاه عدومال کنی
تیغ بر کش که ز دشمن شده گیتی لبریز
از چه در کشتنشان این همه اهمال کنی
خنک آن روز که از غیب پدیدار شوی
روی گیتی همه را پاک ز اضلال کنی
ما همه منتظرانیم که شاید سوی ما
نایبی از قِبَل خویشتن ارسال کنی
علم فتح بیفراز و برون آکه بحق
پاک از روی زمین مذهب جعال کنی
چه شود کز غم و رنج گنه الهامی را
از شفاعت به صف محشر خوشحال کنی
از گرانی گسلد بند ز میزان ثواب
گر به حشرش نظر لطف به اعمال کنی
هر بهاران به چمن ای گل گلزار رسول
بلبلان را تو سراینده و قوّال کنی
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۳۰
چه لعبتی است که او سر بریده خوب آید
ز سر بریدن او قدر او بیفزاید
کرا بریده شود سر براو ببخشایند
ز سر بریدن او کس بر او نبخشاید
سخن سرای شود چون بریده شد سر او
و گرچه هیچ سخن سر بریده نسراید
همیشه حبس کنندش گناه ناکرده
عجب در آنکه تن او ز حبس نگزاید
اگر چه دیر بماند چو مجرمان محبوس
به هیچ گونه حدیثش زبان نیالاید
گمان بری که بر او حبس نطق ببست
که وقت حبس زبانش به نطق نگراید
ز حبس کردن او خلق را بزه نبود
و گرچه دیر به حبس اندرون همی پاید
سرشک دیده ز تیمار حبس پالایند
سرشک او همه بیرون حبس پالاید
گهی نماز کند گاه روزدار شود
نماز و روزه خدایش همی نفرماید
سخنش بسته شود وقت آنکه روزه گرفت
سخن گشاده بگوید چو روزه بگشاید
نماز او همه سجده ست و چون سجود کند
به وقت سجده او فضل او پدید آید
عجب در آنکه سخندان نبود و حامله نی
چو درسجود شود زو سخن همی زاید
چو زلف یار ز روز و شب ار چه بی خبرست
به شب همیشه رخ روز را بیاراید
سرشک او همه بر روی دیگری بارد
به وقت آنکه اثرهای گریه بنماید
سخن به وقت سواری همی تواند گفت
پیاده هیچ طریق سخن نپیماید
زبان دو دارد و آفاق یک زبان شده اند
که در دهان کفایت زبان او شاید
زبان اوست دبیر ثنای سید شرق
از آن همیشه دهانش به مشک بنداید
قوام شرع نظام الخلافه مجدالدین
که کلک در کف او کار شرع آراید
جمال و تاج معالی علی بن جعفر
کز اکتساب معالی همی نیاساید
سپهر مرتبتی کز پی صلاح جهان
همی سیاست او چون سپهر درباید
اگر چه مسند عالیش بر زمین باشد
علو همت او آسمان همی ساید
به عرضگاه ستایش ستوده همه گشت
چه عذر عرضه کند گر زبانش نستاید
چه چرب دست زداینده ای که حشمت اوست
همه جز آینه دین و ملک نزداید
چه تیز چنگ رباینده ای که همت اوست
که جز علو سپهر و ستاره نرباید
مخالفانش چو مورند وز برای دمار
سپهرشان همه ساله چو مار بفساید
چو نظم کرد مدیحش زبان گهر بارد
چو قصد کرد به شکرش دهان شکر خاید
گزافه مدحت او هرکسی نداند گفت
درای باشد و بس کو گزافه بدراید
صلاح جان و جهان شد بقای او چو فلک
بقاش باد همی تا فلک بفرساید
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
دل به عشق روی دلبر شاد کن
وز رخ و زلفش گل و شمشاد کن
عقل بیش اندیش را بر طاق نه
نفس شادی دوست را دل شاد کن
گه بنای بی غمی بر پای دار
گه سرای خرمی آباد کن
چاکران عشق را اجرای بده
بندگان حرص را آزاد کن
در جهان از ظلم ما انصاف خواه
در فلک بیداد ما را داد کن
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۴
ای خسرو ملوک و جهان دار چیره دست
سلطان شرق و غرب و خداوند هر که هست
با دولت جوان تو دهر خرف جوان
با همت بلند تو چرخ بلند پست
نه دیده ملوک چو تو شهریار دید
نه بر سریر ملک چو تو پادشا نشست
تیغ تو مملکت ز کف هر ملک ستد
گرز تو تاج در سر هر پادشا شکست
آن کس که با وفای تو راه وفاق جست
آب حیات یافت ز دام هلاک جست
و آن کس که با خلاف تو پیوست در جهان
پیوست با خلاف لیکن ز جان گسست
شاها پرستش تو گزیدند و تیغ تو
نه بت گذاشت در همه عالم نه بت پرست
شاها منم که بنده دیرینه توام
واکنون شده ست نوش من از رنج دل، کبست
شصت است سال عمرم و پیش تو بوده ام
بسته کمر به خدمت تو نیمه ای ز شصت
امروز مست دامم و مخمور محنتم
هرگز بدین شراب چو من کس مباد مست
آب مرا مذلت هر فام خواه ریخت
جان مرا ملالت هر فامدار خست
ایام بر تنم در هر اندهی گشاد
افلاک بر دلم در هر شادیی ببست
ای شاه دست گیر مرا، کز بلای فام
از پای در فتادم و شد کار من ز دست
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۲۴
اکنون که خصومات همه اهل زمانه
بر رای تو مقصور شد از روی حکومت
یک راه حکم باش میان من و گیتی
باشد که ز من قطع کند دست خصومت
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
پایمالم فتنه یی را هر که در شور آورد
بر سر راهم بلا از هر طرف زور آورد
تخم غم در آب و خاک من نکو بر می دهد
خرمنی حاصل کنم، گر دانه یی مور آورد
آن که شام زندگانی شمع بالینم نشد
کی پس از مرگم چراغی بر سر گور آورد؟
عشق و تشریف هم آغوشی، محالست این که کس
خلعت سلطان برای مفلس عور آورد
نی همین هنگامه رسوایی من شد بلند
عشق دایم بر سر بازار منصور آورد
حسن گل برقی به بستان زد که اکنون شاخ گل
بلبل و پروانه را مجروح و رنجور آورد
مجلس عشق از فروغ من «نظیری » روشن است
موسی از بهر چراغم آتش از طور آورد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
کمند و دام ما غیر از شکار غم نمی گیرد
مگس بر خوان عیش ما بجز ماتم نمی گیرد
نصیب دیگران هر لحظه رطل خنده لبریز است
ته جام تبسم نوبت ما نم نمی گیرد
به شیرینی محبت در دل دیگر زیادت کن
که ظرف ما ازین یک قطره بیش و کم نمی گیرد
مریضان دیار عشق خوش بیماریی دارند
کسی دارو نمی خواهد، کسی مرهم نمی گیرد
حساب امشب و فردا به زلف درهمی دارم
شمار ظلم و بیدادی کسی برهم نمی گیرد
سری از خاک گر گم گشته ما برکند شاید
دل ما را به هیچ آن زلف خم در خم نمی گیرد
به آه و ناله می جوید «نظیری » بر درت راهی
سکندر صف نمی آراید و عالم نمی گیرد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
کند همیشه به دل چشم روسیاه نزاع
گدای گرسنه دارد به پادشاه نزاع
چو روز حشر نقاب از جمال برداری
کند به چشم پراکنده بین نگاه نزاع
ز خلق و رای رخت پست طالعم چه کنم
نمی توان به فلک کرد و مهر و ماه نزاع
ضعیف افکن و مسکین کشند چشمانت
کنند مردم بدخو به بی گناه نزاع
حدیث بندگی و اجر می کنم به سپهر
نمی کنم به سر خواجگی و جاه نزاع
بلا و حادثه بر ما به حکم غمزه تست
به پشت گرمی سلطان کند سپاه نزاع
که داد ناله مظلوم می دهد فردا
کند برای تو داور به دادخواه نزاع
دل از عتاب تو خالی نمی توان کردن
صفای آینه ما به اشک و آه نزاع
بغیر معنی شکرت اگر به یاد آید
نفس به قول «نظیری » کند بر آه نزاع
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
دلی دارم ازو دل ها شکسته
دلی از هر صدای پا شکسته
تنی دارم ز طوفان حوادث
چو کشتی در ته دریا شکسته
ز رعنایان که بر آتش نهندم
چو عودم سر به سر اعضا شکسته
بر اصلاحم فلک را دسترس نیست
درختم شاخ از بالا شکسته
کسی زان نشنود دادم برین بام
که سقف گنبد مینا شکسته
اجل از غم نمی سازد خلاصم
به مرگم آستین عمدا شکسته
شب دنیا سیاه از دست روز است
پر طاووس قدر پا شکسته
چنین سرمست و خرم کوه ازان است
که شیشه لاله بر خارا شکسته
ز بس کز شادی امروز ترسم
دلم از عشرت فردا شکسته
جهان در کار هرکس دید نقصی
قصورش بر سر دانا شکسته
کمان ابروی این زال رعنا
به جادوی ید بیضا شکسته
ز بس از فتنه می ترسد «نظیری »
سپاهی را به یک غوغا شکسته
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۲ - این قصیده در مدح ابوالمنصور جهانگیر پادشاه در حین ملازمت ایشان در تعریف شکار گفته شده است
ترتیب کهن تازه شد آیین زمان را
نو داد نسق شاه جهانگیر جهان را
از قاعده دانی سپه و ملک نسق کرد
آری به نسق کار شود قاعده دان را
گویند که در روز نخستین دل و دستش
ضامن شده محصول یم و حاصل کان را
این واقعه البته یقینست که رسم است
دارنده تر از خویش نمایند ضمان را
این حال و سرور از اثر طبع کریم است
رقص از دل آزاد بود سرو روان را
خاک از اثر تربیتش عکس سپهر است
حق پرده برانداخته جنات نهان را
رخساره خلق از اثر عدل شکفتست
زان گونه که رشک است به هم پیر و جوان را
اعدا و موالی که به ترتیب نبودند
در ضابطه این دارد و در رابطه آن را
حزمش چو به باطن نگرد صحت اخلاص
رگ در تن مردان گسلد تاب و توان را
کس ملک به این ضابطه معمور نکردست
رضوان به تماشا مگر آورده جنان را
در شرع شود داخل اگر حکم و رسومش
دخلی نرسد مجتهد و موعظه خوان را
آنجا که احاطت کند اسباب سعادت
جا نیست در آن حیطه خلاف سرطان را
وآنجا که دهد دست به هم ذوق حضورش
ره نیست در آن حلقه حدیث حدثان را
گردون کند ار چشم سیه از پی ملکش
چون مردمک از چشم کشندش دبران را
شاهی که سعیدان فلک حکم نرانند
جز بر اثر طالع او نفع قران را
گر از خرد اطلاق کند حس به انامل
آرد به سخن خامه ببریده زبان را
ور بر نظر القا کند اطلاق اصابع
خواند به بغل نامه سربسته بیان را
جستند دوات و قلم از شمس و عطارد
نام و لقب از نور نوشتند و نشان را
ملکی که بد از امن ستان زیر و زبر شد
از نام جهانگیر تو هر ملک ستان را
جز کنیت و نام تو که مستعمل خاص است
مهمل لقب و نام چه بهمان چه فلان را
یاد تو زلالیست کزان تشنه محرور
در بادیه بی آب نشاند عطشان را
سودای تو مالیست کزان تاجر مفلس
با کیسه بی مایه کند جبر زیان را
طالع سعت ساحت مقدار تو می دید
چندان که فزون دید کران دید میان را
یک چند اگر دایره سانت به کران برد
بگرفت چو پرگار میان را و کران را
آخر ز کرانت به مکان پدر آورد
آراست به روی تو مکین را و مکان را
شیرین ترت از جان جهان چشم پدر دید
خوش دید که با ملک سپارد به تو جان را
ازعیش و سروری که کنون دور تو دارد
میل است که پس بازبگردد دوران را
سرسبز ز برگ و بر تو شاخ طرب ماند
زانست که در هند نبینند خزان را
ملکی که به کوشش ملکان قبض نکردند
در قبضه حکم تو سبک داد عنان را
از پرده برآورد صد آهنگ بشارت
کوسی که به آهنگ نمی کرد فغان را
از عدل تو در چشم بتان خانه نشین شد
آن فتنه که پیوسته بزه داشت کمان را
عدل تو در احیای گل و آب گرفتست
تکبیر نیابت ز روان حکم روان را
تا آب وگل از مهر تو ترکیب نسازند
معجون عناصر ندهد نشئه جان را
در نافه شود مشگ به سودای تو بویا
لازم بود آری طپش دل خفقان را
تا ناف زمین را به نوالت نبریدند
توام حرم کعبه نزاد امن و امان را
نهر کف سیال تو را عقد بنانست
برقی که به بستن نکند کم سیلان را
بر سقف فلک لغو شود بیضه انجم
از مطبخ تو گر نکند کسب دخان را
گر رای تو جستی کلف ماه نبودی
بی مایه فتد داغ فطیری رخ نان را
جاه کم رنگین عدوی تو ز اختر
آبیست که برداشته رنگ یرقان را
از دبدبه جاه تو بر گوشه نهادند
بس کوس پرآوازه بدریده دهان را
سیاره قطاع ز خوف تو به هر صبح
بی کور نمایند ره کاهکشان را
عزم تو سمندیست که از غایت تیزی
پهلوش در اندیشه نساید کش ران را
حزم تو دیاریست که پیوسته به آیین
بگشاده درو شفقت و انصاف دکان را
مجهول به معلوم تو سبقت نگرفتست
فهم تو مرادف به یقین کرده گمان را
این سیرت و سان تو هویداست که مثلست؟
آسان نتوان یافت چنین سیرت و سان را
حدثت به غلط تربیت کس ننماید
از چهره شناسد چه شجاع و چه جبان را
بس خاصیت نفع در اضداد نهادی
حرز بره از ناخن گرگست شبان را
ناکرده ز مهتاب درت کسب رطوبت
در دفع حرارت اثری نیست کتان را
آن را که دل آسات؟ قوی ساخته در حرب
بازو ز سبک فرق نکردست گران را
بر چرخ چهارم فتد ار لمعه تیغت
ساقط کند از صلب پدر نطفه کان را
روزی که سپه جرگه زند از پی نخجیر
آهو بره بر زیر خزد شیر ژیان را
ریزند خدنگ از همه سو بر دد و بر دام
در کار نیابند یلان سوی یلان را
راهی نگشایند مگر رخنه شمشیر
جایی ننمایند مگر نوک سنان را
در مغز تفک زور کند عطسه سودا
آتش ز دهان جوش زند مار دمان را
بریان بره بر چرخ کند رعد زبانه
گریان حمل از پیش جهد میغ دخان را
از هول صدای تفک و نعره گردان
سکان سماوات گذارند مکان را
آرند سوی صید سپه حمله به یک بار
نوعی که بشورند زمین را و زمان را
از بس به میان جمع ز پیکار شود صید
از دامن صحرا نشناسند میان را
زان گونه که در زلزله افتند مکان ها
سر باز زند گاو زمین حمل گران را
جز مغز سر بره بر آن خوان نشود صرف
هرچند شکم سیر شود انسی و جان را
پرواز کند سوی زمین کرکس گردون
از بس به زمین کشته ببیند حیوان را
چندان که کشد سفره ز سرتاسر دنیا
از بهر اسد تحفه برد زله خوان را
چون شه به سوی جعبه برد دست، ببندد
بر طایر افلاک طریق طیران را
نسرین پرد از نه فلک خویش به بالا
جوید به سر سدره ز جبریل امان را
آن دم که پی صید دهد راه ملاقات
خاکی عقابی پر و شاهین کمان را
خون بر رخ هدهد چکد از تاج سلیمان
بیم از سر طاووس بود چتر کیان را
وآنگه که دهد طعمه به مرغان شکاری
در بال بدزدند تذروان جولان را
شهباز مرقع سلب چنگ کناره
بر کبک درد حله خارا و کتان را
وان چرخ مرصع سلح لعل تماغه
گردن به عضد درشکند کرگدنان را
شنقار قوی حمله خونخوار تو دارد
در بیشه به فریاد و فغان ببر بیان را
از ضربت سرپنجه شاهین تو ترسد
سیمرغ که گم ساخته در قاف نشان را
عیشی دگر آغاز که از ذوق شکارت
کشتند همه جانوران جانوران را
از چهره بیارای رخ مسکن و مسند
در کاسه زر ریز ز خم آب رزان را
آن کاسه زرین که کند کار تو چون زر
آن آب رزانی که برد رنگ خزان را
آن آب رزانی که ز نیرنگی رنگش
عیسی به سر دار بود رنگ رزان را
آن شیره انگور که تا او نشود صاف
از درد نصیبی نرسد دردکشان را
آن بکر پری چهره که از صحبت سورش
بازارچه برچیده شود شیشه گران را
بنت العنب آن بکر که در لیل زفافش
دستارچه دستار شود قیصر و خان را
آن باده که در آخر پنجشنبه شعبان
سازد شب عید اول شام رمضان را
آن باده که ترتیب خیالات توهم
اعجاز کرامات کند برهمنان را
آن باده که بس امزجه را داده عدالت
هندی زبلاغت لغوی کرده لسان را
آن باده که گر در طپش دل نظر افکند
از قهقهه شیشه گشاید خفقان را
آن باده که سازد به دمی گونه احمر
در چهره صفرا زده رنگ یرقان را
در شانه ناتاخته مالیده خرد را
بر ناطقه ناتافته خاریده بیان را
در شیشه ز اعمی ببرد علت کوری
در مستی از الکن ببرد بند زبان را
در وقت عطا پایه فرازنده کرم را
در حال عنا شعله فروزنده روان را
در طبع جوانی نهد آرامش پیری
درک خرد پیر دهد طبع جوان را
زین باده صافی که فروزنده هوشست
بستان و زهش نور یقین بخش گمان را
با فهم ز می روشن مستی و میانه
در کار نگر غایت اطراف و میان را
دل ساز مسخر که بدین شیوه توان بست
بر آفت سیاره طریق سیران را
ملک و حشم از عدل تو در امن و امانند
خوش زی و سعادت شمر این امن و امان را
بر عقل هویداست که رجحان عظیم است
بر چاکر جاگیر ستان ملک ستان را
در تقویت ملک و سپه دست قوی به
سالار نکت یاب وزیر همه دان را
تکمیل بود بیشه پیران نه جوانان
صعب آدمیی خرد کند کار کلان را
در عون سپهدار و سپه کوش و نگه کن
نام از پسر زال بلندست کیان را
تشریف قبولی ز سر لطف که اقبال
از دیر پی بندگیت بسته میان را
قربان شوم احسان شه و حسن گمان را
کار است ز حسن طلبم روی نشان را
فر شه از اقلیم به اقلیم دوانید
ششماهه مسافت به درم پیک دوان را
ناگاه برآمد ز درم بانگ که گویید
فرمان طلب آمده از شاه فلان را
بی کفش و عمامه به در از خانه دویدم
نی کرده قبا در بر و نی بسته میان را
تا حاکم دیوان و بلد برد رسولم
دیدم همه جا مژده دهان مژده رسان را
ناگفته تحیت ز شعف مجلس اول
دادم ره تقدیم بشان همه شان را
اصحاب حسان مصحف از احباب ستانند
بگرفتم از احباب به تعظیم نشان را
بوسیدم وبر فرق به تسلم نهادم
بگشودم و بر ناصیه سودم رخ آن را
می دیدم و می سودم ازان سرمه نظر را
برخواندم و لیسیدم ازان شهد زبان را
تا دیدم ازو اختر پر نور بصر را
تا کردم ازان طبله پر نوش دهان را
فی الحال دویدم ز پی مرکب و سامان
کردم ز همه روی وداع اهل مکان را
امروز سه ماهست که پویان به سراغم
گلشن به دماغ و به بغل حاصل کان را
چون بحر تو در جذر وز مد شیر شکاری
چون گنج روان من به طلب بحر روان را
چون تاجر گجرات که از مکه برآید
خوش یافتم از کعبه به کوی تو نشان را
در حضرتت استاده چو موسی به سر طور
بگرفته به کف نسخه اعجاز بیان را
دارد ز طراوت سخنم تازه نفس ها
چون گل که کند عطرفشان باد وزان را
گو فضل و عدالت به سزا نظم و نسق ساز
دریافته حسان زمان شاه زمان را
گر مدعیی از در انکار درآید
هان این من و اشعار صلا کلک و بنان را
نتوان به غباری که کند جلوه بپوشند
مهری که به انوار گرفتست جهان را
شد وحی از آن قطع که دیوان «نظیری »
می کرد به فرقان و به تورات قران را
برخوان ورق و رتبه هر طبع نگهدار
تعلیم چه حاجت خرد مرتبه دان را
تا طبع کند میل که در گلشن و صحرا
بر سبزه و سنبل نگرد آب روان را
چون آب که بر سبزه و سنبل گذرد خوش
سر خوش گذران عیش و حیات گذران را
عمرت به شماری که شب و روز شهورش
تا حشر بود پرده مدار دوران را
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۵ - این قصیده در روز فرخ مولود صاحب زاده برخوردار میرزا ایرج بن عبدالرحیم خان و در مدح والده مخدره گفته شده
بر زمین آورده رحمت را دعای مستجاب
زاده مه بر دامن صبح سعادت آفتاب
ثانی بلقیس پیمان بسته با جمشید عهد
عیسی مریم برون آورده رخسار از حجاب
کوکبی آورده جای گوهر از دریا صدف
اختری افکنده جای قطره از گردون سحاب
طیلسان و خرقه از شادی دراندازد فلک
گر ز خورشید جمالش دایه بردارد نقاب
ناف این آهوی مشکین، دایه یارب کی برید؟
کز صبا عالم به دامن می ستاند مشک ناب
آفتاب برج فیروزی که تیغ صبح را
چرخ بهر روز مولودش برآرد از قراب
در نقابش چهره و زنگ از دل عالم زدود
باش تا آید به تخت این آفتاب از مهد خواب
عافیت را از کمال بی کسی دل می طپید
ملک و ملت این زمان آمد برون از اضطراب
شاد باش ای چرخ سرگردان که جستی از فتور
خوش بمان ای دهر بی پایان که رستی ز انقلاب
آفتاب از خنده شادی بشوید روی خویش
کاسمان اختر کند از بهر بختش انتخاب
گوهر گوی گریبان زلیخای زمان
دانه یاقوت تاج دولت افراسیاب
محرم آن خلد عصمت کز هراس بندگیش
شاهدان نغمه را در پرده می زاید رباب
هر نسیمی کز حریم او وزد بیرون برد
مستی از چشم بتان و نشئه از طبع شراب
پرده دار خادمان این حریم قدس را
هیچ کس هرگز ندید از غایت عصمت به خواب
می زند نهیش به طفلی ماه نو را بر زمین
کز شفق بهر چه می سازد سر ناخن خضاب
شحنه او چون سیاست بهر شب گردی کند
پاره سازد برقع کتان به روی ماهتاب
زان نهد خال سیه رخسار سرخ لاله را
کو به روی بوستان خندیده در عهد شباب
آنکه گر نهیش کند در چارسوی داوری
منهی اعلام را تعیین ز بهر احتساب
کی رود بر نامه اعمال کس کلک خطا
کی کشد شرم عقوبت هیچ کس روز حساب
ماه بزم آرای تخت خسرو گیتی ستان
شمع خلوتگاه انس و داور مالک رقاب
خان خانان گوهر درج شرف عبدالرحیم
کاسمان با طالع او بسته عقد آفتاب
یافته چون ابر از یمن سفر در ثمین
دیده همچون آفتاب از فیض گشتن لعل ناب
عیسی دولت سوی معراج نصرت می شتافت
آفتاب آمد که اینجا پا سبک کن از رکاب
رفت در ظلمت سکندر آب حیوان را ندید
چون دلیل منزل خود گشت خضرش داد آب
بر سلیمان ظفر جبریل نازل گشتت و گفت
روزگار دولتت باقیست کم تر کن شتاب
قصه کوته عزم تسخیر دکن موقوف کرد
مژده مولود ایرج بدر خورشید انتساب
روز مولودش اقامت قرعه تاریخ زد
«خیر مقدم » آمد از توفیق یزدانش خطاب
شیر رایت بر هوای عزم عشرت سرکشید
بر عنان رخش نصرت داده باب عیش یاب
مجلسی آراست گیتی خوشتر از صحن سپهر
داد جامه پاره ای را بر کنار آفتاب
دیده را از سرمه بی خوابی افسون کرده بخت
چهره را از گونه بیداری آرا کرده خواب
بر کمین گاه دماغ و دل فتاده هر طرف
در سماع بی خودی رنگ از گل و بوی از گلاب
داده صبح عشرتش رخسار عذرا را صفا
کرده شام زینتش زلف زلیخا را خضاب
راه فکر از خرمی در عرصه او ناپدید
جای غم از خوشدلی در ساحت او نیک یاب
شوق را می خوردنت از خنده شیرین کرده لب
خوش دلی را مستیت آورده بیرون از حجاب
در بیان حال این معنی ز شعر انوری
بهر تضمین می کنم بیتی مناسب انتخاب
«این منم در خدمتت یارب به کف جزو مدیح
وین تویی بر مسند ناز و به کف جام شراب »
چون تویی آنگه منش مداح شکر ای کام بخش
چون منی و آنگه تواش ممدوح رحم ای کامیاب
هودج فکرت به دوش طبع قدسی چون نهم
آفتاب آنجا ز حیرت چشم می مالد ز خواب
چون رسم بر در حریم کبریای قدس را
حاجب قربم اگر مانع شود سوزم حجاب
با چنین حالت که گفتم در حریم بزم تو
بر لب از خجلت زبان خاییده می آرم جواب
مهر را تا هست اصلی زاده لعل قیمتی
بحر را تا هست فرزند خلف در خوشاب
سر برافرازد پدر از فخر این کوکب چو مهر
بشکفد مادر ز قدر این گهر همچون سحاب
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
هرکس به سخا زنده بود، مرگ ندارد
شه کو همه را داد، کجا جامه گذارد؟
آش عجبی می پزد، از بهر خود آنکس
کز خانه دلها به ستم دود برآرد
تاراج کند خانه عمر اهل ستم را
درویش چو هنگام دعا دست برآرد
امروز چو درویش کسی نیست توانگر
کو مرگ خوشی دارد، اگر هیچ ندارد
در مزرع ایام بده، تا بدهندت
دهقان درود هیچ، ز تخمی که نکارد
واعظ چه بخود این همه سوزی ز غم مرگ
آسوده شدن این همه اندیشه ندارد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
آنچه از آه ستمکش، بستم کیش رود
رحم بر شه کنم، ار ظلم بدرویش رود
شود آبادی کشور ز زیادیها کم
پس رود دولت، چندانکه ستم پیش رود
اعتبار دگر امروز منافق خو راست
دو زبان گشته قلم، تا سخنش پیش رود
بردر دل ز تأمل بنشان دربانی
تا بلب حرف نیارد، بسر خویش رود
سخن مرد دل آزار، بدلهای نژند
همچو گرگیست، که آن رد رمه میش رود
نیک کن، نیک؛ که زنجیر عمل پاپیچ است
نتواند قدم از نقش قدم پیش رود
گل خیرش نبود، جز گل آتش واعظ
از تو گر خار جفائی بدل ریش رود
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
میتواند لعل او شد بامی کوثر طرف
فتنه مژگان شوخش، با صف محشر طرف
صحبت اوراق گل با هم دو روزی بیش نیست
الفت نازک مزاجان زود گردد بر طرف
منعم و درویش، همدوشند در دیوان عدل
در ترازو سنگ بی قیمت بود با زر طرف
پایمال برق گردد، خرمنی کز منع بخل
چون زر گل نیست آن را دامنی از هر طرف!
گر سپر داری کند سرپنجه خورشید عدل
پیر زالی میتواند گشت با سنجر طرف
دست در افتادگی زن، پیش موج حادثات
میشود با بحر از افتادگی لنگر طرف
نیست با واعظ جز اخلاص از رسوم دوستی
هر که از روی شکوه دارد، باشدش حق برطرف
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - تجدید مطلع
دی رفت و، شد ز بند یخ آزاد روزگار
آمد برون ز شیشه پریزاد نوبهار
از خرده زد بجبهه زرک نو عروس گل
از برگ، هر نهال شد ابروی وسمه دار
برهم فتاده غنچه گل های آتشی
افتد چنانکه بر سر هم دانه در انار
از بس که بافته است نمو شاخ گل بهم
گلشن شده است یک سبد گل، در این بهار!
در بوستان سبز فلک هر رگی ز ابر
یک شاخ ارغوان شده از عکس لاله زار
در گوش اهل هوش، نباشد خروش رعد
از جوش گل غریو برآورده روزگار
سرکش سمند باد صبا، نرم میرود
بروی ز بس که نکهت گل کرده اند بار
از فیض آب و خاک گل فتح بشکفد
سازند سر علم اگر از بیل آبیار
فیض هوا رسیده بجایی که دور نیست
گر نخل خامه ریشه کند در خط غبار
از سبزه کوه و دشت، سراسر زبان شده است
بهر دعای خسرو جم قدر کامگار
«عباس شاه ثانی »، کز بیم عدل او
دزدد بخویش، غنچه چو زنبور، نیش خار
چون تند گردد آتش خشمش بر اهل جور
دندان چو ژاله آب شود در دهان مار
از کار خویش فتنه گران در زمان او
برگشته اند جمله چو مژگان چشم یار
ترسند بسکه رخنه گران از سیاستش
زارع باحتیاط زمین را کند شیار
تا گشته شعله خونی پروانه، دور نیست
تا صبح مومیایی شمع ار برد بکار
بابی بود ز دفتر انعام او سحاب
فصلی بود ز نسخه ایام او بهار
خرم ز ابر همت او، گلشن جهان
روشن ز گرد مرکب او، چشم روزگار
باشد هوای میر شکاریش، چرخ را
ز آنش کمر، ز پنجه مهر است بهله دار
آوازه وقارش، اگر پا نهد به کوه
رگ میجهد ز سنگ برون همچو تیر مار
تا حکم شرع پرور او منع باده کرد
تکلیف می، بکس نکند ابر نوبهار
رنگش برنگ باده پرستان چو آشناست
خود را شفق، ز بیم کشیده است برکنار
خم های می بر آمده گویی ز خانه اش
ز آن میکشند خوشه انگور را بدار
امنیت ازوست جهان را که بعد ازاین
سازند همچو خانه زرین، خانه بی حصار
رو آورد بکوه، چو ثعبان رمح او
اژدر زبان عجز شود در دهان غار
واعظ چو حق مدحت او نیست کار تو
برجا گذار خامه و، دست دعا برآر
تا همچو آه، سرو شود در چمن بلند
تا همچو ناله گردن قمریست طوق دار
در پای سرد تیغش، چون قمریان، نهند
گردن بطوق حکمش شاهان روزگار!
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۹
بی داد و دهش ملک جهان نستانی
داد دل خود ز دشمنان نستانی
از دشمن کینه خواه در روز مصاف
تا تن ندهی به مرگ، جان نستانی!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳ - تاریخ انجام عمارت خان عادل
جهان عقل و دانش، «خان عادل »
که حکمش را، جهانی بنده بادا
سریر معدلت، دایم مزین
بآن یکتا در ارزنده بادا
بسان کشتزار از ابر، دایم
جهانی از کفش شرمنده بادا
ز شرم عفو، چون از تیغ قهرش
سر خصمش به پیش افگنده بادا
ز خاک هستی، از باد نهیبش
نهال عمر دشمن کنده بادا
دلش ز آب حیات عدل و احسان
چو نام وی، همیشه زنده بادا
بنا فرمود، این عالی عمارت
در آن با خوشدلی پاینده بادا
بچابکدستی فراش اقبال
درآن فرش نشاط افگنده بادا
بجاروب دعا، فراش اخلاص
غبار غم از آن روبنده بادا
در آن پیوسته گلریزان عشرت
ز گلهای سرور و خنده بادا
مدام آوازه قانون عدلش
بجای مطرب و سازنده بادا
چو اقبال و سعادت، دولت آنجا
بخدمت روز و شب چون بنده بادا
ز چرخ سقف آن، خورشید دولت
بجای شمسه اش تابنده بادا
درش، چون روی صاحب گاه و بیگاه
بروی دوستان پرخنده بادا
پی تاریخ آن، کلکم رقم کرد
که، «این زیبا بنا، فرخنده بادا»!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۶ - تاریخ افزایش منصب صدر اعظم شاه عباس ثانی
ز خدمت شناسی شنهنشاه عادل
که برکوه باشد از او پشت مذهب
ز بس کوفت عدلش سر ظالمان را
بدزدد بخود دم، چو زنبور عقرب
بعهدش برآید اگر ناله از نی
شود لرز از بیم او شیر را تب
ز بیمش چو هم کسوت شبروان شد
ز شبنم کند گریه بر روز خود شب
برای دعا گویی دولت او
چو گل هر دهان را ضرور است صد لب
بیفزود بر منصب صدراعظم
ز مهرش کنون به در شد ماه منصب
سحاب عطا، قلزم فضل و دانش
که او راست پیر خرد طفل مکتب
بکاغذ رسانید تا حرف قدرش
سیه گشت از بس گرانی، مرکب
ز بس همتش میکند پیشدستی
ندارد کسی فرصت عرض مطلب
میانجی نخواهد ز بس همت او
نخواهد کشد مدعا، منت لب
چو گیتی ز صیت عطایش الهی
بود جام دل از نشاطش لبالب
چو منصب فزودش بتاریخ گفتم:
«ببالید بر خود از او جاه و منصب »