عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۷
دریغ صحبت یاران و دوستان انیس
دریغ عمر گرامی و روزگار نفیس
مدارِ دور به هم برزد استقامتِ من
ز گفته‌های شنیع و ز کرده‌های خسیس
مگر شنیده نبودم که در بهشت برین
به مکر و شعبده با بوالبشر چه کرد ابلیس
هوای هاویه بر من مگر مسلّط شد
که شد مدبّر عقلم مسخّر تلبیس
زمانه داشت مجنّس حساب ما یک‌چند
کنون به تفرقه خطّی نهاد بر تجنیس
امید نیست که باز آورد به هیچ سبیل
بریدِ باد نسیمی ز روضهٔ بلقیس
به بی معامله سودا چه می‌پزند کسان
که نیست نقد وفایی زمانه را در کیس
تراب و رمل به سر بر چه سود اگر ریزم
چو در مقامه ی هفتم دوباره شد اِنکیس
چو احتراق زحل جان من بسوخت چه سود
ز استقامت تیر و سعادت برجیس
تراب بر سرِ من گر سرم فرود آید
به هندویی که بر افلاک و انجم است رئیس
نزاریا که نگویم دگر ز انجم و چرخ
خطی چنین به گواهی انجمن بنویس
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۸
یک امشبی که درافتاده‌ای بیا خوش باش
به رای خویش مرو هم به روی ما خوش باش
به بینوایی ما امشبی قناعت کن
چو هیچ ساز دگر نیست با نوا خوش باش
اگرچه لایق قدر تو صدر سلطان است
دمی به کلبهٔ احزان این گدا خوش باش
مترس اگرچه رقیبان تندخو داری
به نسیه غم نتوان خورد حالیا خوش باش
برای دوست ز دشمن جفا تحمّل کن
ز دوست وا نتوان گشت بر قفا خوش باش
گذشت دی و بخواهد گذشت فردا نیز
غنیمتی شمر ای دوست وقت را خوش باش
چو روزگار ندادت ثبات عمر و مجال
قلم برفت ز فطرت نزاریا خوش باش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۹
ای دل سودازده عاشق تنها مباش
با خود اگر می‌روی همره سودا مباش
همره سودا و تو شرط عظیم است نی
پس تو حجاب خودی پس تو در اصلا مباش
مقصد باقی طلب راه رو و دم مزن
هیچ توقّف مکن منتظر ما مباش
کاهلی و غافلی هر دو حجاب ره‌اند
کار خود امروز کن سخرهٔ فردا مباش
آفت راه تو چیست رای و قیاس محال
باز بگویم که چه پس‌روِ آرا مباش
غایت اشفاق بین زین همه تنبیه چیست
مرهم دل‌خسته باش صخرهٔ صمّا مباش
خوش‌منش و تازه رو باش چو لفظ ملیح
پر گره و صلب و زَفت هم چو معمّا مباش
منت هر ناسزا بیش تحمّل مکن
طالب لؤلؤ نیی تابع لالا مباش
دامن ملاح گیر تا به درآیی ز موج
باش چو کشتی حمول طیره چو دریا مباش
سدره رها کرده‌ای آمده‌ای در مغاک
بر در دون همّتان بیش به عمدا مباش
منکر اهل یقین معترض کفر و دین
بوده نیی بیش ازین نه نه حقا مباش
چیست نزاری چنین راز برون می‌دهی
نقد تو داری خموش بیهده گویا مباش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۰
پند داعی بشنو پس‌رو پندار مباش
تخم شیرین ز پی مائده دو شوره مپاش
مشرکان دعوی توحید نکردندی کاش
چه کند طاقت خورشید ندارد خفّاش
فقها بیهده گویند و مشایخ فحّاش
همه ادرار ربایند و همه وقف تراش
باش یک‌روی و قوی باش و موافق کنکاش
گاه مرهم منه و گاه جراحت مخراش
من اگر چند نی‌ام زاهد و هستم قلّاش
هستم آزاد و نی‌ام بندهٔ اسباب معاش
پاک‌رو را چه غم ار عیب کنندش اوباش
زان که مردانِ خدای‌اند به بدنامی فاش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۳
دلا سر پوشِ خوانِ سّرِ او باش
مکن تا او نگوید سرِّ او فاش
به چشمِ دوست رویِ دوست می بین
همه تن دیده شو بی دیده می باش
به چشمِ خود چه خواهی دید خود را
خودی از پیشِ خود برداری ای کاش
نهان شو چون صدف در بحرِ اسرار
[گهی] می پوش گوهر گاه می پاش
به دستی شمعِ اِلّا الله برافروز
به دیگر دست لا را دیده بخراش
درِ او می زنی از خود به در شو
کسِ او باش و ایمن شو ز اوباش
نزاری طاقتِ نورِ خورت نیست
برو سر در گریبان کش چو خفّاش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۴
مرا گر عقل گوید متّقی باش
نیارم بود با رندانِ اوباش
وگر ناگاه عشق از در درآید
کند خالی مقام از عقل و ای کاش
رقیبم گو ترش منشین مکن شور
که من مجروحم و یارم نمک پاش
سزد گر دیدۀ افعی نخاری
به طعنه سینۀ عشّاق مخراش
مرا باری اگرچه می گزاید
نمی ترسد ز تابِ زلفِ جَمّاش
تو با ما گر به صلحی گر به جنگی
تو دانی نیست ما را با تو پرخاش
نزاری دم به دم می سوز خوش باش
نمی گویم چو خام افسرده می باش
ولیکن رازِ ما پوشیده می دار
مکن اسرارِ پنهانی مکن فاش
مده ره دزد را بر گنج سلطان
محبّت خانه خالی کن ز اوباش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۵
جانم آن جاست که او گو تنم این جا می باش
ای دلِ شیفته مردانه شکیبا می باش
با تو گر چون سرطان کژ رود ایّام چه باک
تو به اخلاص کمر بسته چو جوزا می باش
نیست آسایشت از سایۀ دیوارِ کسی
هم چو خورشید سفر می کن و تنها می باش
تا توانی چو صدف دُرِ ثمین می پرور
پس پذیرندۀ هر جنس چو دریا می باش
نقد را باش و گر چون دگران موقوفی
بنشین منتظرِ وعدۀ فردا می باش
نامِ نیکو نتوان کرد توقّع در عشق
هم چنین گو درِ تشنیع و جدل وا می باش
لافِ تسلیم زدی صورت و معنی بگذار
مددت دوست بود فارغ از اعدا می باش
تا همه روی به رویِ تو کند مطلق دوست
راست چون آینه یک روی و مُصفّا می باش
عشق در گوشِ دلم گفت نزاری تا کی
برشکن بر خود اگر مردی و با ما می باش
عاقلان با تو اگر در من و ما بوش کنند
تو چه می خواهی ازین دَمدمه شیدا می باش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۶
دلا خاک در دیدۀ عقل پاش
نه از خویشتن عاقلی بر تراش
اگر اهلِ دنیا زبون اند و خوار
تو باری گدایی ازین خیل باش
و بالِ تو در آفرینش تویی
نبودی تویِ تو در اصل کاش
بر افکنده را چون درو محو شد
توان کرد تصدیقِ نسبت به ماش
به جانی دگر زنده اند اهلِ دل
غذایِ محقّق نه نان است و آش
ملامت گرِ مدّعی گو مدام
به طعنه دلِ اهلِ دل می خراش
اگر پوستت چون نخود در کشند
نشاید که صفرا کنی هم چو ماش
ندانی ندانی که مردانِ حق
نکردند اسرارِ پوشیده فاش
کجا گر درآید نشیند سروش
مگر خانه خالی کنی از قماش
تو مخلوقی و آفریننده را
ندانی نبینی به عقلِ معاش
که را بینی ار او نگوید ببین
که را باشی ار او نگوید بباش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۷
ای دلِ دریا نشین گوهرِ دریا مپاش
در قدمِ بی قدم لؤلؤ لالا مپاش
سدره طلب باش نه سخرۀ دنیایِ دون
از مژه ها در ثری عِقدِ ثریّا مپاش
برزگرِ عشق باش نیک و پژوهیده کار
آب به هر جو مبر تخم به هر جا مپاش
لایقِ بی دیدگان نیست نثارِ دُرت
هر چه به دست آیدت بر سرِ این ها مپاش
حکمِ حق و مستحق نیک نگه دار هان
تخمِ چنان تخمه یی هرزه به صحرا مپاش
بر سرِ پاکان حق در رهِ نیکانِ دین
تیغ به عمیا مزن خاک به عمدا مپاش
چشمۀ خضرست خم زادۀ چشمه مسیح
خاکِ تعصب در آن چشمۀ خضرا مپاش
کیست که فرعون را گوید کای بی خبر
گَردِ سرِ کویِ کفر بریدِ بیضا مپاش
ای همه تو ما که ایم هیچ و همه تو و لیک
خرمنِ امّیدِ ما بر دمِ نکبا مپاش
کیست نزاری که او لافِ محبّت زند
چینۀ بنجشک گو از پیِ عنقا مپاش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۳
فرخنده روزگارِ گدایانِ خارکش
چون اشترانِ مستِ تنگ خوار و بارکش
آخر شتر به قوّت و شوکت چنان که هست
داده ست اختیار به دستِ مهارکش
گر شد دوباره قافیه امّا دو شاهدند
تو هر دو را سبک ز میان در کنار کش
از تو چه منفعت که شترمرغِ مطلقی
نه بالِ بر پریدن و نه پشتِ بارکش
ای سال خورده بر نود و صد کشیده گیر
وآن گه قیاس کرده ز صد بر هزار کش
چون عاقبت نهایت اعمار لازم است
باری به نقدِ وقت میِ خوش گوار کش
مهر از زمانه بگسل و دل در جهان مبند
زین بر کمیت می نه و تنگ استوار کش
از اهلِ روزگار مکن احتمالِ جور
باری چو می کشی ستمی هم ز بار کش
دنیا که هست مزرعه الآخرت درو
آسایش و مجاهده از نور و نار کش
نیک و بد و حلال و حرام و نشاط و غم
در می نخست عیش کن آن گه خمار کش
از طاعتِ مزوّرِ خود بیش ازین مناز
این می ز جامِ مرحمتِ کردگار کش
آزست و بس زبانۀ دوزخ نزاریا
نیلِ نیاز بر رخِ زردِ نزار کش
یا رب نیازمند به بخشایشِ توام
پاک از میانِ معصیتم بر کنار کش
خّطِ جواز ده به نزاری که بی حجاب
آزاد وار رخت به دار القرار کش
ای ناگزیر رحم کن و خّطِ مغفرت
در سیَئات بنده به روزِ شمار کش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۶
گفتم آیا در کنار آرم میانش
خود سبک در تاب شد و آمد گرانش
خواستم تا بوسه یی گیرم ز لعلش
بی دُرِ دندان نشد پیدا دهانش
قفلِ لب بگشاد و خندان شد به خنده
از دهان آن گه پدید آمد نشانش
چون رکابش پای بوسی چشم دارم
گر به دست من دهد دولت عنانش
منعمان و بستر و بالینِ نازک
ما و خاکِ کوی و خشتِ آستانش
هر که را شد جیبِ نام و ننگ پاره
بعد ازین دامن نگیرد این و آنش
گر شود در دوست مطلق محو نَبوَد
بیم و امیّد از جهنّم وز جنانش
ور برانگیزندش از خوابِ قیامت
بویِ عشق آید به حشر از استخوانش
از دلِ چون کوره گر آهی بر آرم
چشمۀ خور باز پوشاند دخانش
ناصحِ افسرده آگاهی ندارد
از تنورِ سینۀ آتش فشانش
یار شیرین است و دل فرهاد و خسرو
عشق خواهد زود کردن قصدِ جانش
گرچه ترکِ سینۀ سیمین نگیرد
می کند حالی به سنگی امتحانش
فارغ از پندست و آزاد از نصیحت
چون کند چون دوست می دارد چنانش
گردِ بدمستان چه می گردی نزاری
الحذر از چشم های ِناتوانش
از بلا پرهیز اولا تر نگه کن
تیرِ غمزه در کمان ِابروانش
هر که انسانیّتی دارد نزاری
ناگزر باشد ز یارِ مهربانش
تا چه کار آید چه خواهد کرد ممسک
گر نباشد جان فدایِ دل ستانش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۷
هر که ما را دوست دارد خلق گردد دشمنش
ترک خود باید گرفت آن را که باید با منش
هرکه گامی زد درین ره اختیارش شد ز دست
وآن که سر پیچید ازین در خون خود در گردنش
این قبول از دوست می باید که باشد قصّه چیست
بخت چون برداردش گر دوست گوید بفکنش
عیسی از امّت چو شد بیزار ترسا را چه سود
گر چو رشته بگذرد بر چشمۀ سوزن تنش
گر زبان در می کشد جاهل مشو در خشم ازو
رحم کن بر چشمِ نابینا و طبعِ کودنش
مفلس ار داند که این دُر از کدامین بحر خاست
خوش کند کامِ نهنگ اندر به دست آوردنش
خشک مغز از همّتِ صاحب ولایت غافل است
در شود وز موجِ دریا تر نگردد دامنش
گنبد فیروزۀ گردون چو شب گردد سیاه
دودِ آهِ عاشقان گر بگذرد بر روزنش
قمریِ طوبا نشین و دانۀ دنیایِ دون
بالله ار جمله جهان در چشمِ جان یک ارزنش
دل برین وحشت سرایِ دهر ننهد معتقد
چون بود روح القدس را کنجِ گلخن مسکنش
هر که شد حاشا کُم الله زالِ دنیا را زبون
مرد نَبوَد بل که کم دانند مردان از زنش
شیشۀ بایست و نا بایست را چون زلفِ دوست
گر نمی خواهی که باشی زن صفت بر هم زنش
یار بت روی است و می گوید نزاری غیرِ من
گر همه میثاقِ اسلام است چون بت بشکنش
مَرغ زارِ دهر پر شیرست و ناممکن بود
بی سمومِ قاتل ار خواهی نسیمِ گلشنش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۴
پیر خرابات به من گفت دوش
ای پسر از خویش مگوی و خموش
گر سر ما داری و پروای ما
ناز مکن درد کش و دُرد نوش
سوخته باید که بود مرد کار
خام بود هرکه نخورده‌ست جوش
ساکن و تن دار و گران بار باش
نی چو سبک مغز برآور خروش
مرد برانداخته دنیا و دین
محرم راز آمد و اسرار پوش
هیچ ندانند و همه مدعی
رای پرستان عبادت فروش
پس رو رندان خرابات باش
باز نمانی ز رفیقان بکوش
شیوه چالاک مجانین خوش است
بی خبر از مصلحت عقل و هوش
ترک زبان آوری و قصه گیر
چشم رضا بر کُن و بگشای گوش
هیچ نیی خواجه نزاری برو
بیش ز ابلیس مگو وز سروش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۱
نگارا پری زاده ای یا سروش
اگر آدمی زاده ای رخ مپوش
ز چین عرق چین مشکین تو
ختا در فغان است و چین در خروش
درون لبت چشمه روح بخش
خَضِر بر کنار و میان پر ز نوش
دل اهل دل را پریشان مدار
به آزردن بی گناهان مکوش
گذشت از فلک ناله داد خواه
تو در خواب و از غفلت آکنده گوش
بر افتادگان مرحمت واجب است
ز فریاد خواهان سخن می نیوش
مرا رایگانی بدادی ز دست
بود رنج نابرده ارزان فروش
چو من هرکه مست از الست آمده
به صور قیامت نیاید به هوش
نشان گروهی که هم فطرت اند
چو بیند مرا باز بیند دروش
بدم دوش تا روز در رستخیز
بسا شب که تا روز بودم چو دوش
کنارم شود تا میان پر سرشک
به موج از میانم برآید به دوش
چو عکس خیالت درآمد ز در
همین تا بدیدم برفتم ز هوش
چو خور برزند سر ز جیب افق
نظر را نماند نه تاب و نه توش
نزاری نیی مرد میدان عشق
و گر گویم افسرده ای بر مجوش
محیط محبت ندارد کران
مکن دعوی آشنایی خموش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۲
به گوش هوش شنیدم که بر زبان سروش
به من ندای فقروا الی الله آمد دوش
که ای به چاه طبیعت چنان درافتاده
که تخت یوسف جان کرده ای چنین فرموش
چرا چنین به خیالات گشته ای مشغول
چرا چنین به محالات داده ای دل و هوش
بسوختند چو عودت هزار بار ای خام
بر آتش آخر از آن سوختن یکی بر جوش
تویی حجاب تو از پیش خویشتن برخیز
بکوش تا به در آیی ز بود خویش بکوش
نشسته بر سر گنجی نگاه دار از دزد
جمال شاهد و اسرار ما ز خلق بپوش
زبان چشم نگه دار تا غلط نکنی
ز عکس پرتو ما در مشور و در مخروش
اگرچه طاقت این می نیاورد دریا
ز دست ساقی ما جرعه جرعه می کن‌ نوش
همین که در نظر آییم چشم بر هم نِه
همین که در کلمات آمدیم بگشا گوش
نزاریا بشنو نکته ای اگر خواهی
که راز با تو بماند زبان گفت و خموش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۹
خوش عالم عاقلان مدهوش
خوش وقت سخن وران خاموش
با عشق خوش است خاصه مفرد
با یار خوش است خاصه مدهوش
مردان که در آمدند بی چشم
از خانه برون شدند بی گوش
رسوا شد و فاش هرکه برداشت
از خوان چه‌ ی سرّ دوست سرپوش
کی طاقت بار عشق دارند
نازک دلکان بی تن و توش
گو دور شو از مصاف بد دل
ور نه چو دد بهیمه مخروش
در گردن دیگران مکن دست
تا با تو شود وفا هم آغوش
در باغ جهان ز نامرادی
رز کار نزاریا و می نوش
بر آتش تیز عشق می باش
تا پخته شوی تمام برجوش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۱
می در ده و دردِسر مده بیش
چون مست شوم دگر مده بیش
یک بوسه به من ده و همه عمر
گر شور کنم شکر مده بیش
هر روز به حاجب وصالت
پروانه‌ ی یک نظر مده بیش
اندیشه ی ترک ما گرفتن
بر خاطر خود گذر مده بیش
بر زاری زار من ببخشای
دل خون کردی جگر مده بیش
چندان که به وسع طاقت ماست
یاری کن و بیشتر مده بیش
وین لعل مذاب تا توانی
البته به بی بصر مده بیش
ما را به شراب نسیه در خلد
گو موعظه گو خبر مده بیش
جانی که غذای اهل معنی ست
زنهار به کون خر مده بیش
کو طاقت انتظار بردن
گو وعده به ما حضر مده بیش
اسرار مکن نزاریا فاش
من بعد سخن به در مده بیش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۴
مردانه وار بر گذر از آرزوی خویش
دیگر مبین به دیده خود دیده سوی خویش
روی دل کسان نتوان دید و روی دوست
گر روی دوست خواهی منگر به روی خویش
ور برگ ترک خویشتنت نیست در سلوک
بیرون مشو ز جدول پرگار کوی خویش
دعوی دوستی تو در دوستی دوست
آنگه مسلم است که باشی عدوی خویش
تا از نسیم دوست شوی ممتلی دماغ
باید که بر نتابی از باد بوی خویش
بگذشتن از مراتب اکوان دیو چیست
باز آمدن به خوی ملایک ز خوی خویش
برخوان نزاریا که صموت از جواب به
تا وا رهی ز مظلمه گفتگوی خویش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۱
دلی می خواهم از هر کار فارغ
زنام و ننگ و فخر و عار فارغ
مرا باید که در گلزار باشم
به گل مشغول لیک از خار فارغ
چنان فارغ ز محنتها به یک بار
که هست از محنت من یار فارغ
چو چالاکان ز خلد و دوزخ آزاد
چو ناپاکان ز نور و نار فارغ
خمار آلوده چون محتاج راح است
نمی یارد شد از خمار فارغ
عدو یک لحظه کی بوده است هرگز
ز دعوی های نا هموار فارغ
دلا گر بشنوی یک نکته از من
شوی از هفت و پنج و چار فارغ
اگر خواهی که باشی شادمانه
ز غم خوردن مرا بگذار فارغ
نزاری از بلای نفس ناقص
شود هم عاقبت یک بار فارغ
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۷
گر نسبت خرقه نبرد شیخ به صادق
نی شیخ بود زرق فروشیست منافق
و نیز به نسبت ببرد دلق مرقع
سودش نبود گر نبود عاشق صادق
بر خرقه ی تسلیم زن از سوزن اخلاص
یک رقعه ز پرکاله ی ارباب حقایق
گر بشنوی از من سخن و کار بداری
یک نکته ی شایسته ی بایسته ی لایق
با اهل صفا می خور هان تا نخوری می
الا به رخ فرخ اصحاب موافق
یک پرتو نورست چه لیلی و چه مجنون
یک ذره ظهور است چه عذرا و چه وامق
این جا که من و تو سر و دستار حرام است
و آن جا که همه اوست حلال است لواحق
در گردن تو ما و من توست علاقه
گر بر شکنی وارهی از کل علایق
خود واقعه ای نیست دگر جز تو در این راه
از خویش برون آی و برستی ز عوایق
محتاج کسی باش که محتاج نباشد
تقدیر برون است ز تدبیر خلایق
موسی نتوانست درآمد به ره خضر
عاقل نتواند که شود پس رو عاشق
دل سوخته می باش و به خون غرقه نزاری
کمتر نتوان بود درین ره ز شقایق
نعل فرس عشق ز پیشانی خود ساز
بر ذروه ی افلاک زن اوتاد سرادق