عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۹ گوهر پیدا شد:
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۳
چو روز برسر خود کرد قیرگون چادر
عروس شب رخ خود را نمود از معجر
ستاره بر فلک نیلگون میانه شب
چنانکه وقت سحرگه بر آب نیلوفر
زحل به سان یکی زنگی نهاده کلاه
قمر چنانکه یکی رومی گشاده کمر
شعاع خنجر بهرام می نمود به چرخ
چنانکه در دل ظلمات شعله های شرر
فلک چو روضه رضوان شده در او لیکن
به جای آذرگون لاله شعله آذر
به سان نرگس بشکفته خوشه پروین
به سان جوی پر از برگ نسترن محور
چو سوی باختر آورد چتر خسرو روز
سپاه شب علم افراخت زان سوی خاور
مشعبد آمد گردون که لعبتان ختن
به لعب خویش نماید ز قیرگون چادر
مجره همچو کمندی و گرد وی عیوق
مثال گوهر رخشنده بر سر خنجر
سماک اعزل عزلت گرفت بر گردون
چو نسر واقع بگشاد همچو طایر پر
خضاب کف خصیب است ار سفید بود
به سان شمع و چراغی بود به آینه بر
چنین شبی که بدین گونه دادم او را شرح
زخان خویش برون آمدم به عزم سفر
ستوری از پی خود کردم آنگهی حاصل
فراخ گام و قوی هیکل و گران پیکر
چو ژنده پیلی سرمست و چون فلک پردود
چو نر هیونی پربانگ و شور و شیفته سر
سرون او به درازی چو صوراسرافیل
میان او ز سطبری چو گرد کوه کمر
علاقه بود میان سرونش آویزان
چنانکه ریشه دستار و گوشه معجر
به دست و پایش اندر جلاجل و خلخال
فکنده شور و شغب در میان راهگذر
ز بیم شدت او چشم عقل من شده کور
زفر صولت او گوش هوش من شده کر
برون کشیدم و رشته کشیدمش در حال
به ره فکندم و پالان نهادمش در بر
بدین ستور که شرح مناقبش گفتم
رهی به پیش گرفتم چو مردم مضطر
نه در مواطن او آدمی گرفته وطن
نه در مساکن او جز پری نموده مقر
به جای لحن طیور اندراو نوای غیول
به جای صوت خروس اندراو صلای سقر
به جای مار در او دیو و دد گرفته وطن
به جای مور در او اژدها نموده مقر
نموده پشته او ماه را چو ماهی زیر
نموده عرصه او ذره را چو شمس زبر
ز بانگ دزد در او گوش رهروان واله
ز شکل دیو در او هوش مرغکان مضطر
چو آب تیره نباتیش شور و شورانگیز
چو شوره راه که بوده است سر به سر همه شر
دراو درخت مغیلان کشیده سر به سپهر
ز خاک خشک در او چشم مردمان اکدر
زباد خشک دراو بود صیت باد سموم
چنانکه بود به هنگام عادیان صرصر
چنین رهی که بگفتم بریدم و آمد
به سوی حضرت سلطان دل سلیمان فر
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۱۳
کهتر و مهتر از وضیع و شریف
همه از روزگار رنجورند
دوستان گر به دوستان نرسند
اندر این روزگار معذورند
ترکان تو وشاق خورشید
شمشیر زن وفلک سوارند
در بزم چو لاله دلگشایند
در رزم چو شیر پایدارند
در مجلس لهو جان فزایند
در حالت حرب جان نثارند
از پرده لعب گر به ناگاه
بر ماه فلک نظر گمارند
صد تیر به یک کمان نهاده
در دامن آسمان شمارند
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۲۵
حسامش را لقب داده ست نصرت
برآید آب رنگ و آتش افشان
که رنگ آب دارد در نمایش
ولکین آتش افشاند به میدان
ادیب صابر : مفردات
شمارهٔ ۳
نمود خون عدو برکشیده خنجر او
به گونه شفق سرخ بر سپهر کبود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
هر روز هست ناله مرغان درازتر
گلزار بی وفاتر و گل بی نیازتر
پیداست عیش مجلسیان را مدار چیست
می جانگداز و مطرب از آن جانگدازتر
دارند بلبلان همه زاری که در چمن
شد بی بقاتر آن که برآمد به نازتر
چندان که روز نرگس جادو به خواب رفت
شب شد سپهر شوخ تر و دیده بازتر
قانون شکسته مطرب ما را و همچنان
ضربت ز ضربت دگرش دلنوازتر
کی دست ما به دامن آزادگان رسد
هر روز هست سرو روان سرفرازتر
بر صوت خود مناز «نظیری » که هر که رفت
دستان به ذوق تر شد و بستان به سازتر
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
چشمش به راهی می رود مژگان نمناکش نگر
در سینه دارد آتشی پیراهن چاکش نگر
دامی که زلف انداخته در گردن سیمینش بین
خونی که مژگان ریخته بر دامن پاکش نگر
شرم از میان برخاسته مهر از دهان برداشته
گفتار بی ترسش ببین رفتار بی باکش نگر
قصد فریبی می کند، سوی غزالی می چمد
آن چشم آهوگیر را باز زلف پیچانش نگر
از کوی معشوق آمده شوریدگان در حلقه اش
از صید آهو می رسد شیران به فتراکش نگر
دل برده در دل باختن معشوق عاشق پیشه بین
بگرفته در انداختن بازوی چالاکش نگر
وحشی غزالی کز صبا رم در بیابان می خورد
رام «نظیری » می شود در هوش و ادراکش نگر
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
شب نه تشویش صبا نی شور بلبل داشتم
خلوتی تا صبحدم با سنبل و گل داشتم
عیش ها سیل بهاری بود، تا آمد گذشت
صحبتی با دوستداران بر سر پل داشتم
یاد آن مستان که برچیدند از اینجا نقل و جام
بهره کیفیتی از جزو تا کل داشتم
پرتو اکسیر چشمانم به گنج افتاده بود
هرچه می بردند در بردن تغافل داشتم
کارم از یک زخمه آخر شد که ظاهر کرد عشق
هرچه در جوهر ترقی و تنزل داشتم
عشق و مستی زودتر زینم به مقصد می رساند
دیر از آن رفتم که در رفتن تأمل داشتم
در همه کاری مسافر را سبکباری خوش است
بسکه ماندم توشه در بار توکل داشتم
می شنیدم از «نظیری » عشق وی کردم هوس
کی چنین جانسوز دردی در تخیل داشتم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
چمن قربانگه دنیای خونخوارست پنداری
دریغا گل که شاخ گلبنش دارست پنداری
سحر می گفت با پروانه بلبل حال و می نالید
که گل شد زود آخر شعله خارست پنداری
به سرعت آنچنان سودای بستان می شود آخر
که اطفال چمن را گل به بازارست پنداری
گل و نرگس بها بستان هر سحر مخمور می خیزند
کلید باغبان در دست خمارست پنداری
چنانم می گزد اکنون تماشای چمن کردن
که شکل غنچه بر گلبن سر مارست پنداری
نظر می بندم از گلزار و نقش یار می بینم
به چشمم هرکه غیر از یار، اغیارست پنداری
ندارد وزن، کالای دو عالم نزد سودایم
سری دارم که یوسف را خریدارست پنداری
کدامین نغمه کز رگ های جانم برنمی خیزد
همیشه مطربم را زخمه بر تارست پنداری
«نظیری » بسته بودم لب که عشق افسانه کوته کرد
سخن برداشت برقع قصه بسیار است پنداری
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
جهان به طره عنبرفشان بیارایی
به عقد سلسله صد دودمان بیارایی
به رخ ولایت خاورستان کنی تسخیر
به خال کشور هندوستان بیارایی
همه مسیح دمان گوش بر کلام تواند
که نظم و نثر به حسن بیان بیارایی
هزار جان زلیخا دود به استقبال
به حسن یوسفی ار کاروان بیارایی
به زیب صدرنشینان خلل نخواهد کرد
به نقش جبهه ام ار آستان بیارایی
چو نوگل توام اردیبهشت عمر شکفت
که مهرگان چمنم از خزان بیارایی
هوای جان نکند بلبلی که مست شود
اگر به شاخ گلش آشیان بیارایی
مرا دلیست سیه پوش در مصیبت عمر
کنون تو ناز و ستم را دکان بیارایی
چو ماهی از عطشم کشته ای چه سود دهد؟
به لعل و گوهرم ار استخوان بیارایی
به مرگ هم نرود خار خار غم ز دلم
مزارم ار به گل و ارغوان بیارایی
سخن رسید «نظیری » به آسمان وقتست
که گوش حلقه کروبیان بیارایی
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۲ - این قصیده در مدح ابوالمنصور جهانگیر پادشاه در حین ملازمت ایشان در تعریف شکار گفته شده است
ترتیب کهن تازه شد آیین زمان را
نو داد نسق شاه جهانگیر جهان را
از قاعده دانی سپه و ملک نسق کرد
آری به نسق کار شود قاعده دان را
گویند که در روز نخستین دل و دستش
ضامن شده محصول یم و حاصل کان را
این واقعه البته یقینست که رسم است
دارنده تر از خویش نمایند ضمان را
این حال و سرور از اثر طبع کریم است
رقص از دل آزاد بود سرو روان را
خاک از اثر تربیتش عکس سپهر است
حق پرده برانداخته جنات نهان را
رخساره خلق از اثر عدل شکفتست
زان گونه که رشک است به هم پیر و جوان را
اعدا و موالی که به ترتیب نبودند
در ضابطه این دارد و در رابطه آن را
حزمش چو به باطن نگرد صحت اخلاص
رگ در تن مردان گسلد تاب و توان را
کس ملک به این ضابطه معمور نکردست
رضوان به تماشا مگر آورده جنان را
در شرع شود داخل اگر حکم و رسومش
دخلی نرسد مجتهد و موعظه خوان را
آنجا که احاطت کند اسباب سعادت
جا نیست در آن حیطه خلاف سرطان را
وآنجا که دهد دست به هم ذوق حضورش
ره نیست در آن حلقه حدیث حدثان را
گردون کند ار چشم سیه از پی ملکش
چون مردمک از چشم کشندش دبران را
شاهی که سعیدان فلک حکم نرانند
جز بر اثر طالع او نفع قران را
گر از خرد اطلاق کند حس به انامل
آرد به سخن خامه ببریده زبان را
ور بر نظر القا کند اطلاق اصابع
خواند به بغل نامه سربسته بیان را
جستند دوات و قلم از شمس و عطارد
نام و لقب از نور نوشتند و نشان را
ملکی که بد از امن ستان زیر و زبر شد
از نام جهانگیر تو هر ملک ستان را
جز کنیت و نام تو که مستعمل خاص است
مهمل لقب و نام چه بهمان چه فلان را
یاد تو زلالیست کزان تشنه محرور
در بادیه بی آب نشاند عطشان را
سودای تو مالیست کزان تاجر مفلس
با کیسه بی مایه کند جبر زیان را
طالع سعت ساحت مقدار تو می دید
چندان که فزون دید کران دید میان را
یک چند اگر دایره سانت به کران برد
بگرفت چو پرگار میان را و کران را
آخر ز کرانت به مکان پدر آورد
آراست به روی تو مکین را و مکان را
شیرین ترت از جان جهان چشم پدر دید
خوش دید که با ملک سپارد به تو جان را
ازعیش و سروری که کنون دور تو دارد
میل است که پس بازبگردد دوران را
سرسبز ز برگ و بر تو شاخ طرب ماند
زانست که در هند نبینند خزان را
ملکی که به کوشش ملکان قبض نکردند
در قبضه حکم تو سبک داد عنان را
از پرده برآورد صد آهنگ بشارت
کوسی که به آهنگ نمی کرد فغان را
از عدل تو در چشم بتان خانه نشین شد
آن فتنه که پیوسته بزه داشت کمان را
عدل تو در احیای گل و آب گرفتست
تکبیر نیابت ز روان حکم روان را
تا آب وگل از مهر تو ترکیب نسازند
معجون عناصر ندهد نشئه جان را
در نافه شود مشگ به سودای تو بویا
لازم بود آری طپش دل خفقان را
تا ناف زمین را به نوالت نبریدند
توام حرم کعبه نزاد امن و امان را
نهر کف سیال تو را عقد بنانست
برقی که به بستن نکند کم سیلان را
بر سقف فلک لغو شود بیضه انجم
از مطبخ تو گر نکند کسب دخان را
گر رای تو جستی کلف ماه نبودی
بی مایه فتد داغ فطیری رخ نان را
جاه کم رنگین عدوی تو ز اختر
آبیست که برداشته رنگ یرقان را
از دبدبه جاه تو بر گوشه نهادند
بس کوس پرآوازه بدریده دهان را
سیاره قطاع ز خوف تو به هر صبح
بی کور نمایند ره کاهکشان را
عزم تو سمندیست که از غایت تیزی
پهلوش در اندیشه نساید کش ران را
حزم تو دیاریست که پیوسته به آیین
بگشاده درو شفقت و انصاف دکان را
مجهول به معلوم تو سبقت نگرفتست
فهم تو مرادف به یقین کرده گمان را
این سیرت و سان تو هویداست که مثلست؟
آسان نتوان یافت چنین سیرت و سان را
حدثت به غلط تربیت کس ننماید
از چهره شناسد چه شجاع و چه جبان را
بس خاصیت نفع در اضداد نهادی
حرز بره از ناخن گرگست شبان را
ناکرده ز مهتاب درت کسب رطوبت
در دفع حرارت اثری نیست کتان را
آن را که دل آسات؟ قوی ساخته در حرب
بازو ز سبک فرق نکردست گران را
بر چرخ چهارم فتد ار لمعه تیغت
ساقط کند از صلب پدر نطفه کان را
روزی که سپه جرگه زند از پی نخجیر
آهو بره بر زیر خزد شیر ژیان را
ریزند خدنگ از همه سو بر دد و بر دام
در کار نیابند یلان سوی یلان را
راهی نگشایند مگر رخنه شمشیر
جایی ننمایند مگر نوک سنان را
در مغز تفک زور کند عطسه سودا
آتش ز دهان جوش زند مار دمان را
بریان بره بر چرخ کند رعد زبانه
گریان حمل از پیش جهد میغ دخان را
از هول صدای تفک و نعره گردان
سکان سماوات گذارند مکان را
آرند سوی صید سپه حمله به یک بار
نوعی که بشورند زمین را و زمان را
از بس به میان جمع ز پیکار شود صید
از دامن صحرا نشناسند میان را
زان گونه که در زلزله افتند مکان ها
سر باز زند گاو زمین حمل گران را
جز مغز سر بره بر آن خوان نشود صرف
هرچند شکم سیر شود انسی و جان را
پرواز کند سوی زمین کرکس گردون
از بس به زمین کشته ببیند حیوان را
چندان که کشد سفره ز سرتاسر دنیا
از بهر اسد تحفه برد زله خوان را
چون شه به سوی جعبه برد دست، ببندد
بر طایر افلاک طریق طیران را
نسرین پرد از نه فلک خویش به بالا
جوید به سر سدره ز جبریل امان را
آن دم که پی صید دهد راه ملاقات
خاکی عقابی پر و شاهین کمان را
خون بر رخ هدهد چکد از تاج سلیمان
بیم از سر طاووس بود چتر کیان را
وآنگه که دهد طعمه به مرغان شکاری
در بال بدزدند تذروان جولان را
شهباز مرقع سلب چنگ کناره
بر کبک درد حله خارا و کتان را
وان چرخ مرصع سلح لعل تماغه
گردن به عضد درشکند کرگدنان را
شنقار قوی حمله خونخوار تو دارد
در بیشه به فریاد و فغان ببر بیان را
از ضربت سرپنجه شاهین تو ترسد
سیمرغ که گم ساخته در قاف نشان را
عیشی دگر آغاز که از ذوق شکارت
کشتند همه جانوران جانوران را
از چهره بیارای رخ مسکن و مسند
در کاسه زر ریز ز خم آب رزان را
آن کاسه زرین که کند کار تو چون زر
آن آب رزانی که برد رنگ خزان را
آن آب رزانی که ز نیرنگی رنگش
عیسی به سر دار بود رنگ رزان را
آن شیره انگور که تا او نشود صاف
از درد نصیبی نرسد دردکشان را
آن بکر پری چهره که از صحبت سورش
بازارچه برچیده شود شیشه گران را
بنت العنب آن بکر که در لیل زفافش
دستارچه دستار شود قیصر و خان را
آن باده که در آخر پنجشنبه شعبان
سازد شب عید اول شام رمضان را
آن باده که ترتیب خیالات توهم
اعجاز کرامات کند برهمنان را
آن باده که بس امزجه را داده عدالت
هندی زبلاغت لغوی کرده لسان را
آن باده که گر در طپش دل نظر افکند
از قهقهه شیشه گشاید خفقان را
آن باده که سازد به دمی گونه احمر
در چهره صفرا زده رنگ یرقان را
در شانه ناتاخته مالیده خرد را
بر ناطقه ناتافته خاریده بیان را
در شیشه ز اعمی ببرد علت کوری
در مستی از الکن ببرد بند زبان را
در وقت عطا پایه فرازنده کرم را
در حال عنا شعله فروزنده روان را
در طبع جوانی نهد آرامش پیری
درک خرد پیر دهد طبع جوان را
زین باده صافی که فروزنده هوشست
بستان و زهش نور یقین بخش گمان را
با فهم ز می روشن مستی و میانه
در کار نگر غایت اطراف و میان را
دل ساز مسخر که بدین شیوه توان بست
بر آفت سیاره طریق سیران را
ملک و حشم از عدل تو در امن و امانند
خوش زی و سعادت شمر این امن و امان را
بر عقل هویداست که رجحان عظیم است
بر چاکر جاگیر ستان ملک ستان را
در تقویت ملک و سپه دست قوی به
سالار نکت یاب وزیر همه دان را
تکمیل بود بیشه پیران نه جوانان
صعب آدمیی خرد کند کار کلان را
در عون سپهدار و سپه کوش و نگه کن
نام از پسر زال بلندست کیان را
تشریف قبولی ز سر لطف که اقبال
از دیر پی بندگیت بسته میان را
قربان شوم احسان شه و حسن گمان را
کار است ز حسن طلبم روی نشان را
فر شه از اقلیم به اقلیم دوانید
ششماهه مسافت به درم پیک دوان را
ناگاه برآمد ز درم بانگ که گویید
فرمان طلب آمده از شاه فلان را
بی کفش و عمامه به در از خانه دویدم
نی کرده قبا در بر و نی بسته میان را
تا حاکم دیوان و بلد برد رسولم
دیدم همه جا مژده دهان مژده رسان را
ناگفته تحیت ز شعف مجلس اول
دادم ره تقدیم بشان همه شان را
اصحاب حسان مصحف از احباب ستانند
بگرفتم از احباب به تعظیم نشان را
بوسیدم وبر فرق به تسلم نهادم
بگشودم و بر ناصیه سودم رخ آن را
می دیدم و می سودم ازان سرمه نظر را
برخواندم و لیسیدم ازان شهد زبان را
تا دیدم ازو اختر پر نور بصر را
تا کردم ازان طبله پر نوش دهان را
فی الحال دویدم ز پی مرکب و سامان
کردم ز همه روی وداع اهل مکان را
امروز سه ماهست که پویان به سراغم
گلشن به دماغ و به بغل حاصل کان را
چون بحر تو در جذر وز مد شیر شکاری
چون گنج روان من به طلب بحر روان را
چون تاجر گجرات که از مکه برآید
خوش یافتم از کعبه به کوی تو نشان را
در حضرتت استاده چو موسی به سر طور
بگرفته به کف نسخه اعجاز بیان را
دارد ز طراوت سخنم تازه نفس ها
چون گل که کند عطرفشان باد وزان را
گو فضل و عدالت به سزا نظم و نسق ساز
دریافته حسان زمان شاه زمان را
گر مدعیی از در انکار درآید
هان این من و اشعار صلا کلک و بنان را
نتوان به غباری که کند جلوه بپوشند
مهری که به انوار گرفتست جهان را
شد وحی از آن قطع که دیوان «نظیری »
می کرد به فرقان و به تورات قران را
برخوان ورق و رتبه هر طبع نگهدار
تعلیم چه حاجت خرد مرتبه دان را
تا طبع کند میل که در گلشن و صحرا
بر سبزه و سنبل نگرد آب روان را
چون آب که بر سبزه و سنبل گذرد خوش
سر خوش گذران عیش و حیات گذران را
عمرت به شماری که شب و روز شهورش
تا حشر بود پرده مدار دوران را
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - این قصیده درمدح ابوالمظفر جلال الدین اکبرپادشاه درحین سورفرزند همایون اونورالدین محمدشاه سلیم گفته شده
زمانه را پی تزیین سور شاه امسال
بهار پیش ز نوروز کرد استقبال
جهان ز شادی آیین خویشتن دارد
چو آفتاب دهانی ز خنده مالامال
کشیده ماه جلالی به طالع فیروز
فراز چتر سپهری سرادقات جلال
به فر و شان همایون نشست بر مسند
به قدرت ملک العرش ایزد متعال
ز فوج فوج ظریفان و لون لون لباس
جهان به جلوه درآمد به احسن الاشکال
سریر گشت مزین به صد حلی و حلل
ملک نشست مرتب به صد قبول و جمال
ز عکس مشعل و شمع حریم مجلس او
سپهر گشت پر از شکل بدر و نقش هلال
نه با غلوی تمنائیش هراس جدل
نه در هجوم تماشائیش غبار ملال
کسی که باده درو خورد مست شد دایم
کسی که عیش درو کرد شاد شد به نوال
عبید مجمره گردان او شمیم بهشت
عقیق مروحه جنبان او نسیم شمال
درو ز غیرت بر باد داده جم مسند
درو ز حسرت در خاک کرده قارون مال
همین که دیده به نظاره اش مقید شد
ازو به سعی بدر بردن دلست محال
بود به مرتبه ای دلپذیر زینت او
کزو چو دور روی سایه ناید از دنبال
خیال هست جهان را که بر پرد از شوق
که کرده اند به آیین و زینتش پر و بال
خجسته مجلس سوری که رفته حورالعین
ز صحن او به سر زلف خویش گرد ملال
به تحفه از بر مشاطگان او هر دم
برند غالیه حوران برای زیب جمال
کند نثار شب سورش آنقدر شادی
که شادمانی نوروز را کند پامال
شبش چنان به لطافت که دیده اعمی
ز جیب شام ببیند جمال صبح وصال
شبی به نور و صفا آنچنان که بر رخ او
به جای مردمک دیده بود نقطه خال
شبی چنین که شنیدی و سور شاه درو
شده طلایه عشرت چو روز اول سال
دو در یک دل هم درج شاهزاده سلیم
دو صبح بود به خورشید او نموده جمال
در اتفاق قدم بر قدم چو فتح و ظفر
ز اتحاد عنان بر عنان چو جاه و جلال
به فعل گشته مقارن چو با بیان معنی
به نطق گشته موافق چو با جواب سئوال
اگر در آینه با هم جمال بنمایند
ز اتحاد سزد گر یکی شود تمثال
به عهد دوستی این برادران شاید
که دیگر از رحم آیند توامان اطفال
چنان موافق هم کز یکی چو یاد کنی
نمی شود که نیاید یکی دگر به خیال
به قدر جمله بزرگند اگر چه هست به عمر
تفاوتی چو شب قدر و غره شوال
وجود این سه گهر با وجود حضرت شاه
چو چار عنصر تن دهر را مقوی حال
مقارع فلکی را سلوک شه قانون
مدارج ملکی را رسوم شه منوال
مغنیان حریمش به زخمه ناخن
ز صحن سینه گشایند چشمه های زلال
چو دست چنگی او بر دود به رشته چنگ
به رقص جان و دل اندر زمین کشند اذیال
پیاله ای ز شراب مروقش بر کف
که سوی نکهت او روح کرده استقبال
به جامش از دهن بط اگر نریزی زود
گلو ز مشک شود بسته اش چو ناف غزال
فروغ ساغر او گر به آفتاب افتد
ز ارتفاع دگر رو نیاورد به زوال
وگر هوای خمش به دماغ پشه خورد
به رنگ شهپر طاووس گرددش پر و بال
پی ار برند به کحل الجواهر خم او
رسد به قیمت یاقوت هر شکسته سفال
قمر به نسبت جامش پر و تهی گردد
که گاه بدر نماید به چشم و گاه هلال
میی که آدم از انگور او اگر خوردی
تمام دیو نهادان شدی فرشته خصال
میی چنین و چو خمخانه انجمن در جوش
ز بانگ نغمه قوال و خنده هزال
شه از سریر خرامان شده به سوی سریر
مثال ابر بهاری روانه بر اطلال
جلال دین و دول شاه اکبر غازی
خلیفه به سزا داور خجسته خصال
خضر دلی که به سرچشمه ولایت او
قضا به آب بقا شسته دفتر آجال
اگر نه ضامن ارزاق لطف او گردد
به گرد جسم نگردند در رحم اشکال
هرآنگهی که سوی آسمان نیاز برد
ز آب چشمه خورشید دیده مالامال
ز یمن دعوت او آسمان شود مفتوح
ز روی فرخ او آفتاب گیرد فال
چو سر به سجده نهد ز آسمان ندا آید
بر آفتاب پرستان وبال نیست وبال
ز عون دعوت و افسون او عجب نبود
که آفتاب شود ایمن از کسوف و زوال
رسوم دولت او را قوام تا حدی
که بر مذاهب و ادیان کشد خط ابطال
حدیث و وحی چنان از بلاغتش منسوخ
که بر کلام عرب کس نمی نویسد قال
به دین او که به آفاق صلح کل دارد
به جز ستم که حرامست هرچه هست حلال
زهی به رتبت کسری و قدر اسکندر
به فر دولت تو خلق رسته اوز اهوال
به بذل و رفق تو آسوده تن صغیر و کبیر
تو کدخدای جهانی جهن تراست عیال
سری که دعوی گردنکشی کند با تو
برآورد ز گریبان او اجل چنگال
اگر خلاف رضای تو شاخ میوه دهد
به خویشتن زند آتش ز زننگ خویش نهال
اگر درازی عمر عدو رقم سازی
ز روی صفحه نماید الف به صورت دال
نعوذ بالله ازان فیل دیو هیکل تو
که آسمانش سراسیمه گردد از دنبال
به فرق کوه و به خرطوم کوه و بینی کوه
بهر دو ناب از آن که روان دو رود زلال
گهی که حمله کند از صلابت بدنش
سرش عمود به کف بر میان زند از بال
گران رکاب بماندن، سبک عنان بشدن
به وزن کوه ولی در شتاب یک مثقال
به دشت و کوه چرد بیشه ها کند میدان
به شهر و کوی چمد خانه ها کند اطلال
به شارعی که نمایان شود ز هیبت او
بیفکنند ز ارحام مادران اطفال
چو بردوند به کوه و کمر ز حمله او
ز بیم جان فتد اقطاب بر سر ابدال
نهند سلسله کاینات بر پایش
چنان کشد که عروسان سرو قد خلخال
چکان ز شورش مغزش به کاکلش مستی
چو رشحه ای که به سنبل چکد ز فرق نهال
گه قرار و سکون چون عدالت مهدی
گه خروش و تردد چو فتنه دجال
به بیشه شعله فتد در رود به گاه نبرد
ز کشته پشته شود بر دود چو روز قتال
چنان که بخت جوان ملک به حکم ملک
کجک به تارک او چون به فرق دولت دال
به غیر اسب تو کان بردود به حمله او
به گاه شورش او می شود جهان پامال
تبارک الله ازان توسن پری زادت
که مانیش نتواند کشید شبه و مثال
ز پا فتاده به دولت رسد ز طلعت او
ز ماه غره او ماه عید گیرد فال
به مشکلات منجم رسد که درگه دور
مدار و مرکز و ادوار را کشد اشکال
زمین چو قطره سیماب از سمش لرزان
به گاه جستن اندر قوایمش زلزال
سخن بربط نیاید به گاه تعریفش
که از جلادت او می شود گسسته مقال
زنند چنگ اگر ناقصان به فتراکش
صبی رسد به بلوغ و فنی رسد به کمال
ز حادثات زمانت امان تواند داد
درو نمی رسد از چابکی فنا و زوال
کنی قیاس زمان زودتر رود ز قیاس
کنی خیال مکان پیش تر رسد ز خیال
عنان سوی ازلش از ابد بگردانی
زمان ماضی آید به جای استقبال
سپهروار سر دیو را به عرصه خاک
درافکند خم فتراکش از شهاب دوال
چو تیر غیب زند ز آسمان گذار کند
مگر خدنگ تو از نعل او نموده نصال
به نزد قوس کیانی تو محل نبرد
کمان گروهه نماید کمان رستم زال
ز حدت آهن شمشیر برق پیکر تو
ز کان برآمد و مشهور شد به تیغ جبال
ز رعد تازی تو نفخ صور تابد روی
ز برق هندی تو تیغ کوه دزدد یال
قیامتست قیامت گهی که از سر کین
به رزم معرکه آرا شوی به قصد جدال
ره برون شدن از قید تن نیابد روح
ز بس که معرکه گردد ز کشته مالامال
اجل ز بدگهران خاک را فرو بیزد
تن زمین شود از زخم تیره چون غربال
ز بس که تفرقه افتد به پیکر اعدا
ز ضربت دم شمشیر و خنجر قتال
جدا سر از تن و تن از قدم رود هر سو
که مرگ را نشود بهر قبض روح مجال
من آن زمان به رکاب تو از نهایت شوق
ادا کنم دو سه بیتی ز بینوایی حال
فلک ز آه کنم همچو صفحه تقویم
زمین از اشک کنم همچو تخته رمال
به مدحت تو کنم بکریان فریدون فر
ز دولت تو کنم عنیان همایون فال
برم فروغ صد الهام را به کذب مباح
کنم حرام صد اعجاز را به سحر حلال
ره سخن ز تمیز تو آن چنان بندم
که در برابر قولم کسی نگوید قال
فغان ز مدعی باد سنج بیهده دو
به دشت و در چو سراسیمه نافه بچه ضال
گهی که دیده در آژنگ ابرویش بیند
سنان و تیغ کند بر ضمیر استقلال
ز قول تیره او راه فهم من تاریک
ز نظم نازک من طبع صلب او صلصال
به مبحثی که رسد نکته ای نسازد قطع
اگر چه دعوی قاطع کند به فضل و کمال
گرسنه قهرتر و تیزخوی تر گردد
درو چو آتش چندان که بیش ریزی مال
دعا و مدح برو چون بر آب هیزم خس
هجا و فحش بر او چون بر آتش آب زلال
به حسن لطف تو سخن از بغل برون آرم
نهان کنم چو رسد از جفاش در دنبال
کلام حق اگر از جیب خود برون آرم
درآن کشد ز نفاق درون خط ابطال
سخن ز دیدن او در جهد به خاطر من
چو گربه های ز باد پلنگ در آغال
چو در برابر نطقم دکان فروچیند
خزف نهد به ترازو گهر برد به جوال
از آن ذخیره کز اکسیر خاطرم ببرد
خمیرمایه صد من زرست یک مثقال
چو در ریاض معانی روش کند فکرم
جهد ز شاخچه طبع من هزار نهال
ولی ز هیبت این دی تمیز سرد شنو
سخن شود به گلو چون به نای کلکم نال
جماعتی ز سفیهان تیره طبع دنی
مدام در پیش افتاده اند همچو وبال
همه چو فکر خطا رخ نموده سوی سفر
یکی نبرده به جا راه چون خیال محال
ز بی تمیزی این ناقدان کم مایه
گهر به قدر خزف گشته زر به نرخ سفال
شدست مطلع اشعارم از ملالت طبع
ستاره سوخته چون ماه منخسف احوال
چو کهربا شده در طبع من جواهر نظم
که پیش کس نتوان کرد ازین مقوله مقال
سزد که اختر نظم ما به یک ساعت
توجه تو برون آرد از هبوط و وبال
برم به مدح تو دیوان شعر بر گردون
اگر مراد «نظیری » دهی به استعجال
همیشه تا چو گل از تندباد حادثه هست
نهال روزی اهل هنر پریشان حال
وجود این سه پسر با حیات شه بادا
شکفته تر ز گل و تازه تر ز روی نهال
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - در صفت بنای خانه ممدوح
بدر ناهید بزم کیوان جاه
خان فیروز جنگ عبدالاه
چون ز روی شکوه بنشیند
تنگ سازد به دیده جای نگاه
ببر در کوه و شیر در بیشه
شاه بر گاه و ماه در خرگاه
کرد عالی بنا که می ساید
در تواضع به چرخ پر کلاه
بانی و بارگه ندیده چنین
چشم گردون ز بامداد پگاه
غره ماه ها به سلخ رسید
تا ز ایوان او برآمد ماه
قرص خورشید در حوالی او
شب تاری نموده از تک چاه
از ضمیر مدبران قضا
همچو عینک ز نه سپهر نگاه
چشم از چشمخانه برباید
اگر افتد نظر برو ناگاه
از فراخی او امل کوچک
وز بلندی او طلب کوتاه
روح در وی وزد به جای نسیم
عشق از وی دمد به جای گیاه
هرچه عیش اندرو نه، عمر دریغ
هرچه سهو اندرو نه، کار تباه
جز سرا بوستان او نکند
کاروان امید منزلگاه
رفتن راه کعبه حاجت نیست
همه حاجت رواست زین درگاه
گلش از سلسبیل ساخته اند
شسته خاکش به آب عفو گناه
کس به عقبی نظر نمی انداخت
خلد طرحش کشید بردرگاه
روح با آب و گل نمی آمیخت
دهر وصفش فکند در افواه
برنیاید ز موج آب زرش
زورق دیده با هزار شناه
می گدازد ز رشگ شمسه او
شمس گردون چو قرص از درگاه
خضر در جدول کتیبه او
رانده از چشمه حیات میاه
تاب دارد ز حسن تحریرش
بر بیاض جمال جعد سیاه
خسک و خار صحن بستانش
ناف آهو و نیفه روباه
بخت و دولت ستاده بر در او
پیش دربان او شفاعت خواه
گشت از فیض این بهارستان
ملک گجرات پر عیون میاه
آدم از رنج هند می نالید
گفت کو باغ بدر واشوقاه
داد عشرت به ساحتش داده
خان چاکرنواز حاسدکاه
دست صنعت مثال او نکشید
لوح شد نقش و خامه شد کوتاه
هر که بیند شکوه او گوید
وحده لا الاه الا الله
او به گجرات جام می بر کف
ملک جینو ازو مصیبت گاه
او به تدبیر کابل و غزنین
دکن از سهم او به واویلاه
رزمگه پر شود ازو گه کین
یک تن و در جدل هزار سپاه
روز هیجا بعون تمکینش
یک نفر از سپاه او پنجاه
عهد نشاسدش که عنین را
نبود لذتی ز قوت باه
ای همه کس زبون و تو قادر
ای همه خلق پیر و تو برناه
خیز و عز یساق کن که شدست
کار بس صعب و وقت بس بی گاه
ملک تسخیر کن که در راهست
صد ازین عیش و جیش و عشرتگاه
در حضر یاور تو شرع نبی
در سفر رهبر تو عون الاه
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - این قصیده در تعریف چهره ابوالمنصور جهانگیر پادشاه گفته شده
روشن شود ز فر شهنشاه بارگاه
با آفتاب چهره بدل کرده پادشاه
عالم ز تاب چهره خسرو منورست
قرص قمر مجو ازو نور خور مخواه
دستار بی کلاه به سر زان نهد ملک
تا کج به عهد او نرود گوشه کلاه
گویند خلق مشتری آید ز آسمان
پیچد سحر عمامه زرین به فرق شاه
نی نی طلای دست فشار آورد حکیم
خسرو کند ترنج زرش بر فرازگاه
سیاره و ثوابت این کارخانه را
دانی ز وقت شام هنر چیست تا پگاه؟
خیط الشعاع تاب دهند و به هم تنند
تا صبح تار و پود برندش به کارگاه
چون صبح موج آب زرش را نظر کند
دوش و بغل ز شوق گشاید پی شناه
بر هر زمین که عطر نسیمش گذر کند
خوش بوی تر ز سنبل و نسرین دمد گیاه
دستار زرنگار شه ز جعد سنبلش
شد رشگ مهچه علم و پرچم سیاه
غمگین به خاطر ار گذراند خیالشان
یابد شمیم عنبر و گل از نسیم آه
بادام فارس و روغن گل های هندبو
دارند بهر همدمی عطرشان نگاه
ظاهر کنم که شبه گل آفتاب نیست
سنجیده کن به طره دستار شه نگاه
می خواست تا گل از سر خود بر سرش زند
از کار ماند پنجه خور در میان راه
وصفش بس این که از دو جهان برفراختست
سر در پناه سایه او شاه دین پناه
بحر سلیم شاه جهانگیر نور دین
اکلیل ملک، فرق دول، سایه اله
آن را که او به سر کله سروری نهد
از بار آسمان نشود قامتش دو تاه
کاود اگر کسی شکن عقد چهره اش
بیش آید از خزینه قارون به مال و جاه
دیدم فراز چیره خسرو مثال او
پنداشتم که دیده احول دو دیده ماه
معلوم شد که چیره مکرر نموده است
تا اهل شرک را به درد آرد ز اشتباه
آویخته ز جبهه احباب عکس خویش
تا جز به سوی او نبود سجده جباه
سرمایه ایالت تسخیر عالمست
آن را که شه به سرنهد این چیره سیاه
بیند اگر به هم شده تحریر مصرعی
امید هست شه ننهد بر کسی گناه
لرزان ز بیم کرده رقم شمس اعظم است
بر حاشیه به آب طلا عبده فداه
خوش آن که محو چیره شاه جهان شود
گردد به گرد سر چو نظیریش هر پگاه
تاکس به روز زهره و پروین ندیده است
بر سقف زرد نرگسه و سبز بارگاه
باشی درین حدیقه رنگین بنای و نوش
پروین ز فرق و سنبل و نسرین به روی گاه
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - ایضا در تعریف راوتی خاتم بندی بوالمنصور جهانگیر پادشاه گفته شده
بهشت شاه نشین بین که دل نشین بینی
بدایع رقم صورت آفرین بینی
هزار مانی بر چوب بسته یابی دست
که رشگ صنعت چینی و نقش چین بینی
درو نجوم مصور به نقش پیرایی
نظیر کارگه چرخ هفتمین بینی
زند چو سقف فلک بر هواش گوهر موج
ز بس که در صدفش گوهر ثمین بینی
شدست عالمی از عاج و آبنوس بنا
که چون به صنعتش از چشم خرده بین بینی
ستاره دوخته بر سقف آسمان یابی
بنفشه ریخته بر سطح یاسمین بینی
مثل به انجم و چرخش زدن به آن ماند
که موج کوثر چون موج بارگین بینی
صدف چسان ز درون اینقدر فکنده برون
اگر نه مایه دریا درو دفین بینی
نه از صنایع خلقت اگر نگارینش
ز حرف و نقطه سیمین و عنبرین بینی
به دقت نکتش طوطیان گویا را
فرو شده سر منقار دانه چین بینی
مگر که خط نگارین و روی معشوق است
که خوش نما پر مورش بر انگبین بینی
بگو که پرده ز تصویر او براندازند
که عاشقی ایاز و سبکتکین بینی
هزار خسرو شیرین نشسته از هر سو
اسیر سلسله زلف عنبرین بینی
اگر به چشم بصارت درو نگاه کنی
دلی پر از سر مژگان حور عین بینی
ملک به سجده گهش پا به ترس می بنهد
ز بس که بر سر هم ریخته جبین بینی
بر او گر از دم روح الامین نشیند گرد
به دست مریم جاروب از آستین بینی
ور اطلس فلکش از بساط برچینند
ز شهپر ملکش فرش بر زمین بینی
ز لوحه های کلیمش اگر نساخته اند
مبطنش ز چه چون مصحف مبین بینی
وگر تضمن معنی نکرده تصویرش
چرا مبطنش از نام چون نگین بینی؟
ز جنت آمده است این وثاق تو گویی
وگر نه خانه دنیا ز آب و طین بینی
نه بر نواحی او رهگذار غم یابی
نه بر حواشی او خاطر حزین بینی
به هر کجا گذری عیش در خفا یابی
به هر طرف گری ذوق در کمین بینی
مگر سکینه موسی است نو پدید شده
که با سعادت و فیروزیش قرین بینی
به خوابگه زنیش پاسبان شه یابی
به رزمگه بریش کار ساز دین بینی
مگو ز عرش سلیمان مرکبش کو را
گهی فراز هواگاه بر زمین بینی
فراز فیل صلب پوش اساس شاه نگر
که عرش سیمین بر کوه آهنین بینی
ز عرش و فیل شه هندگونه مسند جم
که زیر قایمه اش دیو در کمین بینی
به این نشاطگه عاج و آبنوس نگر
که دست مایه احسنت و آفرین بینی
بود سپهر دگر کش لیالی و ایام
چو رومی و حبشی داغ بر جبین بینی
فروغ شمسه او شعله در زند به افق
گر از سپهر دل شام او غمین بینی
کسی تواند ابداع این چنین کردن
که بر خزانه بحر و برش امین بینی
مگر نمونه ای از فکرت شهنشاهست
که هرچه بینی پا تا سرش گزین بینی
بلی ولایت عالم به زیب و فر گردد
دمی مقیدش از فکر خرده بین بینی
همه اساس به دیدار شاه زیبنده است
چو نازنین نگری جمله نازنین بینی
جمال حور و می خلد در نظر باشد
چو او به بزم درآید نه آن نه این بینی
نه از بشاشت او فکر درد و غم دانی
نه از نزاهت او رنگ کبر و کین بینی
جمال شاه جهانگیر و زیب این محفل
صفای رضوان در جنت برین بینی
شهی که از پی نقل اساسه منزل
هیون نه فلکش داغ بر سرین بینی
سخی دلی که بروز صلای مجلس او
سحاب را عرق از شرم بر جبین بینی
مگو که عرش برین عکس بر زمان انداخت
که سایه ملک العرش بر زمین بینی
ز عدل او همه اموات ذی حیات شدند
به خاک بین که بر او روح را امین بینی
مدبری که اولوالامری و خلافت را
به شأن دولت او آیت مبین بینی
کسی که مجلس کیخسروی بیاراید
صدش چو رستم زال آستان نشین بینی
چو رای خلوت صاحب قرانیش افتد
ندیم حاجب از تغرل و تکین بینی
جهان ستانی شاها به نام تو ختم است
چنان که خاتم زر کامل از نگین بینی
به یاد بزم تو سودایی تنک فکریست
فلک که مغز سرش خشک از طنین بینی
نظیریم که به کفر و به دین میسر نیست
که ساحری چو من اعجازآفرین بینی
اگر به مدحت و فرقت رضا شدم بپذیر
که گر ببینیم از درد پا انین بینی
مرا به خلعت صورت سزد که بنوازی
چنین که در رحم دولتم جنین بینی
همیشه تا که سپهر منقش ایوان را
به دیده بانی این ممکن حصین بینی
درو به عیش بمان در لیالی و ایام
که در سنینش مه و مهر در سنین بینی
تو را نشیمن عشرت به رفعتی بادا
که پایه نهم چرخش اولین بینی
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۷۳
گل طرف کلاه بر بناگوش افکند
پوشید لباس روز و شب پوش افکند
مشاطه باد شانه زد جعد شمیم
وز هر طرفیش طره بر دوش افکند
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۹۲
می آمد و صد سپاه ناز از دنبال
جولان به زمین و آسمانش پامال
یک دیدن و کشور از جنون شورانگیز
یک جلوه و عالم از پری مالامال
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
ز طوفان خروشم، رعشه پیدا میکند دریا
ز سیلاب سرشکم، دل بدریا میکند دریا
ز کشکول گدایان، واشود دریادلان را دل
چو آبد کشتیی، آغوش خود وامیکند دریا
ز دست خود به تنگ است آنکه دارد گوهری در دل
بهر موجی جدا خود را ز سر وامیکند دریا
ز ظرف تنگ جو پروردن گوهر نمی آید
یتیمان را رعایت ظرف دریا میکند دریا
اگر خالیست دستم مایه فیضی بدل دارم
که گر چشم ترم افتد بصحرا میکند دریا
دل دیوانه عاشق ز هر آهی بشور آید
نسیمی تا ز جا جنبد، غوغا میکند دریا
به دامان بزرگان دست زن، گر رتبه می خواهی
بهای قطره باران که بالا میکند دریا
دل چون قطره ام در سینه والاگهری دارد
که گر گویم نشانش، سر به صحرا میکند دریا
تلاش خاکساری نیست، کسرشأن بزرگان را
به پستی راه از گرداب پیدا میکند دریا
جمال صنع در مرآت ذات خویش می بیند
که با چشم گهر خود را تماشا میکند دریا
پرم از شور و، بر لب موج اظهارم نمی آید
بگو واعظ چه همچشمی است با ما میکند دریا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
چو حرف دانه خالش، قلم مذکور میسازد
ورق را گریه ام افشان چشم مور میسازد
باین نسبت که دارد آشنایی با لب لعلش
نمک، با زخم من، چون مرهم کافور میسازد
اگر از لذت شهد لب خود باخبر گردد
لب خود را بدندان خانه زنبور میسازد
شود از عزل طبع ظالم معزول ظالم تر
کمان را زه گرفتن، بیشتر پرزور میسازد
سیاهی افگند تا از جوانی داغ تن ما را
جهان از پیری ما، مرهم کافور میسازد
مرا واعظ همین از گوشه گیری خوش نمیآید
که آخر آدمی را در جهان مشهور میسازد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
یار طفلست و،ره کوچه نجسته است هنوز
از لبش خط سخن خوب نرسته است هنوز
نیست دندان که نمایان شده از لعل لبش
هست طفل و، دهن از شیر نشسته است هنوز
صرصر آه جگر سوز دل از کف شده یی
از رخش بند نقابی نگسسته است هنوز
نرسیده است بدامان لبش دست هوس
چهره اش جز عرق شرم نشسته است هنوز
رسم دلجویی عشاق نیاموخته است
ره سوی خانه آیینه نجسته است هنوز
خاک بازی، نه رخش را بغبار آلوده است
گرد راه عدم از چهره نشسته است هنوز
در دلش مغز وفا نیست هنوز از خامی
نونهال است و ثمر خوب نبسته است هنوز
پیر شد واعظ و، دیگر سخنش طفلانه است
از دل این گرد هوس پاک نشسته است هنوز
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۸۵
مو، جوهر تیغ ابروی دلجویش
مژگان، پر تیر غمزه جادویش
در صید دل، آن خال سیه بر رویش
سنگی ز کمان گروهه ابرویش