عبارات مورد جستجو در ۱۵۷۴ گوهر پیدا شد:
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
مجد همگر : ترکیبات
شمارهٔ ۱
وقت آنست که گلبن تر و خندان گردد
گریه ابر همه زیور بستان گردد
شکل اوراق بر اشجار چو خنجر باشد
صورت غنچه سیراب چو پیکان گردد
قطره ای کابر درافشان به بحار افشاند
باز در کام صدف در درافشان گردد
باد آئین دم عیسی مریم گیرد
تا شکوفه چو کف موسی عمران گردد
خطبه بر نام گلسرخ کند بلبل مست
به چه رخصت چو بود مست خطب خوان گردد
چشم نرگش متحیر نگرد عاشق وار
به تبسم دهن غنچه چو خندان گردد
چون خط سبز بنفشه بدمد از غیرت
طره سنبل سیراب پریشان گردد
گاه آنست که در حجله نشیند غنچه
صبحدم لاله سیراب چو ساغر گیرد
در چمن گرد سمن چونکه بنفشه بدمد
عارض یار من آن را به زنخ برگیرد
بلبل از منبر گلبن چونکه درآید به سخن
سرخ گل جامه دران پایه منبر گیرد
قمری از سرو چو آهی بزند سوخته وار
فاخته ناله به آهنگ دگر درگیرد
بزم در باغ نموداری فردوس کند
باده در ساغر خاصیت کوثر گیرد
هر که عاشق بود و باده خورد درهر جام
یاد نظم و سخن عالی همگر گیرد
گاه آنست که لاف از گل خود روی زنند
چون سراپرده گل بر طرف جوی زنند
وقت آنست که مستان به سحر برخیزند
می آذرگون در جام بلورین ریزند
عیش سازند و می آرند و سماع آغازند
پای کوبند به یکبار و نشاط انگیزند
گاه مستی چو سر از خواب گران آیدشان
هر یکی در سر زلف صنمی آویزند
شاهدان چون طلب جام می و رود کنند
عاشقان از سر جان و غم تن برخیزند
نوعروسان چمن هر سحری جلوه کنند
نقشبندان صبا رنگ بهار آمیزند
هر سحر ابر گهربار و نسیم سحری
بر سر سبزه و گل لولو و مرجان ریزند
لشکر بلبل ترکی لقب آیند به باغ
خیل زاغ حبشی روی همه بگریزند
گاه آنست که مر صومعه بدرود کنند
زاهدان نیز حکایت ز می و رود کنند
وقت آنست که یاران می روشن گیرند
بزم آراسته را درگل و سوسن گیرند
صبحدم باده خوران سوی گلستان آیند
شامگه مست و خرامان ره گلشن گیرند
شاهدان میل همه سوی در دوست کنند
عاشقان بر سر ره منزل و مسکن گیرند
دلبران چون می و رود و گل و صحرا طلبند
بیدلان ترک دل و جان و سر و تن گیرند
قمری و ساری در باغ وطنگه سازند
بلبل و فاخته بر سرو نشیمن گیرند
بلبلان چون به سحر زمزمه و ناله کنند
همه آهنگ ز آه سحر من گیرند
پختگانی که به هر جام می خام خورند
همه بر یاد من سوخته خرمن گیرند
گاه آنست که سرمست در یار زنیم
دست در دامن آن دلبر عیار زنیم
وقت آنست که بلبل به گلستان آید
هر که عاشق بود از خانه به بستان آید
غنچه در پوست نگنجد ز نشاط می و رود
تا که از طرف گلستان به شبستان آید
راستی گل به وفا یار مرا می ماند
که وصالش به یکی هفته به پایان آید
گل به بزم همه کس عیش کند چون بت من
تا چو من بلبل بیچاره به افغان آید
بلبل خسته چو من از پی یکهفته وصال
رنج یکساله کشد چون گه هجران آید
همه شب ناله کنم بر صفت بلبل لیک
ناله بلبل و من هردو نه یکسان آید
ناله بلبل مست از طرب گل خیزد
ناله من همه از سوز دل و جان آید
گاه آنست که آهنگ خرابات کنیم
خاک در دیده سالوسی و طامات کنیم
وقت آنست که بر دشت تماشا باشد
باغ را زینت و زیب از گل رعنا باشد
هر که او جانور است آرزوی یار کند
هر که را هست دلی عاشق و شیدا باشد
ذره سنگ همه لعل بدخشان گردد
قطره ابر همه لولو لالا باشد
صبحدم سوی گلستان به تماشا بنگر
که به هرگوشه یکی عیش مهیا باشد
من مسکین حزینم که ندارم این بخت
که به صحرا شدنم زهره و یارا باشد
محنت فرقت یارم چو بدین روز نشاند
گر نشاطی کنم آن از سر سودا باشد
با چنین خاطر آشفته و این دل که مراست
کی مرا خاطر باغ و سر صحرا باشد
گاه آنست که عشق کهنم تازه شود
عالم از ناله من باز پرآوازه شود
وقت آنست که شوریده سری پیشه کنم
باز بر قاعده بیخواب و خوری پیشه کنم
چون دل من به جز از عشق ندارد پیشه
به جز آن نیست که آن پیشه وری پیشه کنم
طرب و عیش چو با باده خوران می بینم
تا توانم طرب و باده خوری پیشه کنم
چون ز احداث جهان بیخبران بیخبرند
من بکوشم که همه بیخبری پیشه کنم
همچو بلبل که به گلزار بنالد بر گل
من بر دلبر خود لابه گری پیشه کنم
وگر از من بت من لابه گری نپسندد
گوشه ای گیرم و خونابه گری پیشه کنم
رسم مداحی و آئین تخلص چو نماند
در غزل پروری و شعروری پیشه کنم
گریه ابر همه زیور بستان گردد
شکل اوراق بر اشجار چو خنجر باشد
صورت غنچه سیراب چو پیکان گردد
قطره ای کابر درافشان به بحار افشاند
باز در کام صدف در درافشان گردد
باد آئین دم عیسی مریم گیرد
تا شکوفه چو کف موسی عمران گردد
خطبه بر نام گلسرخ کند بلبل مست
به چه رخصت چو بود مست خطب خوان گردد
چشم نرگش متحیر نگرد عاشق وار
به تبسم دهن غنچه چو خندان گردد
چون خط سبز بنفشه بدمد از غیرت
طره سنبل سیراب پریشان گردد
گاه آنست که در حجله نشیند غنچه
صبحدم لاله سیراب چو ساغر گیرد
در چمن گرد سمن چونکه بنفشه بدمد
عارض یار من آن را به زنخ برگیرد
بلبل از منبر گلبن چونکه درآید به سخن
سرخ گل جامه دران پایه منبر گیرد
قمری از سرو چو آهی بزند سوخته وار
فاخته ناله به آهنگ دگر درگیرد
بزم در باغ نموداری فردوس کند
باده در ساغر خاصیت کوثر گیرد
هر که عاشق بود و باده خورد درهر جام
یاد نظم و سخن عالی همگر گیرد
گاه آنست که لاف از گل خود روی زنند
چون سراپرده گل بر طرف جوی زنند
وقت آنست که مستان به سحر برخیزند
می آذرگون در جام بلورین ریزند
عیش سازند و می آرند و سماع آغازند
پای کوبند به یکبار و نشاط انگیزند
گاه مستی چو سر از خواب گران آیدشان
هر یکی در سر زلف صنمی آویزند
شاهدان چون طلب جام می و رود کنند
عاشقان از سر جان و غم تن برخیزند
نوعروسان چمن هر سحری جلوه کنند
نقشبندان صبا رنگ بهار آمیزند
هر سحر ابر گهربار و نسیم سحری
بر سر سبزه و گل لولو و مرجان ریزند
لشکر بلبل ترکی لقب آیند به باغ
خیل زاغ حبشی روی همه بگریزند
گاه آنست که مر صومعه بدرود کنند
زاهدان نیز حکایت ز می و رود کنند
وقت آنست که یاران می روشن گیرند
بزم آراسته را درگل و سوسن گیرند
صبحدم باده خوران سوی گلستان آیند
شامگه مست و خرامان ره گلشن گیرند
شاهدان میل همه سوی در دوست کنند
عاشقان بر سر ره منزل و مسکن گیرند
دلبران چون می و رود و گل و صحرا طلبند
بیدلان ترک دل و جان و سر و تن گیرند
قمری و ساری در باغ وطنگه سازند
بلبل و فاخته بر سرو نشیمن گیرند
بلبلان چون به سحر زمزمه و ناله کنند
همه آهنگ ز آه سحر من گیرند
پختگانی که به هر جام می خام خورند
همه بر یاد من سوخته خرمن گیرند
گاه آنست که سرمست در یار زنیم
دست در دامن آن دلبر عیار زنیم
وقت آنست که بلبل به گلستان آید
هر که عاشق بود از خانه به بستان آید
غنچه در پوست نگنجد ز نشاط می و رود
تا که از طرف گلستان به شبستان آید
راستی گل به وفا یار مرا می ماند
که وصالش به یکی هفته به پایان آید
گل به بزم همه کس عیش کند چون بت من
تا چو من بلبل بیچاره به افغان آید
بلبل خسته چو من از پی یکهفته وصال
رنج یکساله کشد چون گه هجران آید
همه شب ناله کنم بر صفت بلبل لیک
ناله بلبل و من هردو نه یکسان آید
ناله بلبل مست از طرب گل خیزد
ناله من همه از سوز دل و جان آید
گاه آنست که آهنگ خرابات کنیم
خاک در دیده سالوسی و طامات کنیم
وقت آنست که بر دشت تماشا باشد
باغ را زینت و زیب از گل رعنا باشد
هر که او جانور است آرزوی یار کند
هر که را هست دلی عاشق و شیدا باشد
ذره سنگ همه لعل بدخشان گردد
قطره ابر همه لولو لالا باشد
صبحدم سوی گلستان به تماشا بنگر
که به هرگوشه یکی عیش مهیا باشد
من مسکین حزینم که ندارم این بخت
که به صحرا شدنم زهره و یارا باشد
محنت فرقت یارم چو بدین روز نشاند
گر نشاطی کنم آن از سر سودا باشد
با چنین خاطر آشفته و این دل که مراست
کی مرا خاطر باغ و سر صحرا باشد
گاه آنست که عشق کهنم تازه شود
عالم از ناله من باز پرآوازه شود
وقت آنست که شوریده سری پیشه کنم
باز بر قاعده بیخواب و خوری پیشه کنم
چون دل من به جز از عشق ندارد پیشه
به جز آن نیست که آن پیشه وری پیشه کنم
طرب و عیش چو با باده خوران می بینم
تا توانم طرب و باده خوری پیشه کنم
چون ز احداث جهان بیخبران بیخبرند
من بکوشم که همه بیخبری پیشه کنم
همچو بلبل که به گلزار بنالد بر گل
من بر دلبر خود لابه گری پیشه کنم
وگر از من بت من لابه گری نپسندد
گوشه ای گیرم و خونابه گری پیشه کنم
رسم مداحی و آئین تخلص چو نماند
در غزل پروری و شعروری پیشه کنم
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۶۴
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۹
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۸
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
ما حریف غم و پیمانه کشی پیشه ما
دیده ما قدح ما دل ما شیشه ما
چه از آن مه عوض مهر بجز کین طلبم
که جفا پیشه او گشت و وفا پیشه ما
مادر این بادیه آن خار بن تشنه لبیم
که رهین نمی از خاک نشد ریشه ما
مشکل عشق به فکرت نشود طی ورنه
رخنه در سنگ کند ناخن اندیشه ما
چه ضرور است به سنگی رسد از ما زخمی
باش گو سستتر از ناخن ما تیشه ما
مستی ما بود از خون دل آن روز مباد
که تنکمایه از این باده شود شیشه ما
منع ما چد کنی این همه مشتاق که هست
عشق بازی فن ما باده کشی پیشه ما
دیده ما قدح ما دل ما شیشه ما
چه از آن مه عوض مهر بجز کین طلبم
که جفا پیشه او گشت و وفا پیشه ما
مادر این بادیه آن خار بن تشنه لبیم
که رهین نمی از خاک نشد ریشه ما
مشکل عشق به فکرت نشود طی ورنه
رخنه در سنگ کند ناخن اندیشه ما
چه ضرور است به سنگی رسد از ما زخمی
باش گو سستتر از ناخن ما تیشه ما
مستی ما بود از خون دل آن روز مباد
که تنکمایه از این باده شود شیشه ما
منع ما چد کنی این همه مشتاق که هست
عشق بازی فن ما باده کشی پیشه ما
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
آن باده که باید لب از او تر نکند کس
از شیشه همان به که بساغر نکند کس
چون موسم گل باده بساغر نکند کس
جز باده بساغر چه کند در نکند کس
گر قاصد پیغام وصال تو فرشته است
حرفی بود این حرف که باور نکند کس
شرطست که در کوی محبت زند از دل
صد چشمه خون جوش و لبی تر نکند کس
فرسوده تنم در سر کویت کف خاکیست
کز ننگ ز بیداد تو بر سر نکند کس
چشم تو برانگیخته باز از صف مژگان
آن فتنه که یاد از صف محشر نکند کس
ایجامه در آن می برو از عشق چه لذت
گر سینه خود چاک بخنجر نکند کس
مشتاق ندارد سخنش تاب شراری
گر کسب دم گرم ز آذر نکند کس
از شیشه همان به که بساغر نکند کس
چون موسم گل باده بساغر نکند کس
جز باده بساغر چه کند در نکند کس
گر قاصد پیغام وصال تو فرشته است
حرفی بود این حرف که باور نکند کس
شرطست که در کوی محبت زند از دل
صد چشمه خون جوش و لبی تر نکند کس
فرسوده تنم در سر کویت کف خاکیست
کز ننگ ز بیداد تو بر سر نکند کس
چشم تو برانگیخته باز از صف مژگان
آن فتنه که یاد از صف محشر نکند کس
ایجامه در آن می برو از عشق چه لذت
گر سینه خود چاک بخنجر نکند کس
مشتاق ندارد سخنش تاب شراری
گر کسب دم گرم ز آذر نکند کس
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
دلی سرگرم شوق از جلوه مستانهای دارم
ز شمع قامتی آتش بجان پروانهای دارم
خرابآباد عالم را منم آن جعد سرگشته
که هر روز آشیان در گوشه ویرانهای دارم
چه کوشم از پی روزی به من خواهد رسید آخر
ز هر خرمن که قسمت خوشهای یا دانهای دارم
نه بینی کامل ار عشقم مکن یکباره انگارم
ازین می گر ندارم شیشه پیمانهای دارم
بپایان قصه زلفت به این عمر آیدم حاشا
که بس کوتهشبی دور و دراز افسانهای دارم
نشاطانگیز طبعم شد مگر بوی می وصلی
که امشب چون صراحی گریه مستانهای دارم
کشی زلف از کفم چند و دهی در دست مشاطه
نه آخر از دل صد چاک منهم شانهای دارم
نیم بیخانمان مشتاق کز دل بر سر کویش
ز هر ویرانه بس ویرانهتر ویرانه دارم
ز شمع قامتی آتش بجان پروانهای دارم
خرابآباد عالم را منم آن جعد سرگشته
که هر روز آشیان در گوشه ویرانهای دارم
چه کوشم از پی روزی به من خواهد رسید آخر
ز هر خرمن که قسمت خوشهای یا دانهای دارم
نه بینی کامل ار عشقم مکن یکباره انگارم
ازین می گر ندارم شیشه پیمانهای دارم
بپایان قصه زلفت به این عمر آیدم حاشا
که بس کوتهشبی دور و دراز افسانهای دارم
نشاطانگیز طبعم شد مگر بوی می وصلی
که امشب چون صراحی گریه مستانهای دارم
کشی زلف از کفم چند و دهی در دست مشاطه
نه آخر از دل صد چاک منهم شانهای دارم
نیم بیخانمان مشتاق کز دل بر سر کویش
ز هر ویرانه بس ویرانهتر ویرانه دارم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
خوشاب بزمی که سرخوش از شراب صحبت جانان
برقص آیم چو مستان دستکوبان پایافشانان
بیک جام میم کافر شناسد زاهد و داند
مسلمان خویش را و میخورد خون مسلمانان
ز بیقدری کشم از آسمان نازی درین محفل
که دارد میزبان سفله بر ناخوانده مهمانان
دلم خون شد ز شوق نارپستان بتان تا کی
خورم حسرت ز نخل قامت این نارپستانان
ننالم از جفای گلرخان اما گذشت از حد
برین مسکین گدایان جور این مغرور سلطانان
من و میخانه کانجا دامن رندان دردی کش
زند صد طعنه بر دامان پاک پاکدامانان
مده زلف پریشان اینقدر بر باد اگر آگه
شوند از سستی پیمانخویش این سستپیمانان
چه از مشکین خطان و عنبرین زلفان جز این دیدم
که روزم تیره شد زینان و شامم تارتر زآنان
معاذالله بصد خواری کشم پا از درت اما
گذشت از حد جفای پاسبانان جور دربانان
بر او کیستم مشتاق پیش حضرت شاهی
ستاده بنده ای از جان دعاگویان ثناخوانان
برقص آیم چو مستان دستکوبان پایافشانان
بیک جام میم کافر شناسد زاهد و داند
مسلمان خویش را و میخورد خون مسلمانان
ز بیقدری کشم از آسمان نازی درین محفل
که دارد میزبان سفله بر ناخوانده مهمانان
دلم خون شد ز شوق نارپستان بتان تا کی
خورم حسرت ز نخل قامت این نارپستانان
ننالم از جفای گلرخان اما گذشت از حد
برین مسکین گدایان جور این مغرور سلطانان
من و میخانه کانجا دامن رندان دردی کش
زند صد طعنه بر دامان پاک پاکدامانان
مده زلف پریشان اینقدر بر باد اگر آگه
شوند از سستی پیمانخویش این سستپیمانان
چه از مشکین خطان و عنبرین زلفان جز این دیدم
که روزم تیره شد زینان و شامم تارتر زآنان
معاذالله بصد خواری کشم پا از درت اما
گذشت از حد جفای پاسبانان جور دربانان
بر او کیستم مشتاق پیش حضرت شاهی
ستاده بنده ای از جان دعاگویان ثناخوانان
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
چو ماه چارده دارم نگاری چارده ساله
که رخسارش بود ماه و خطش بر گرد مه هاله
درین گلشن زیاد از ساغر حسن تو بود آن می
که ساقی ریخت در جام گل و پیمانه لاله
نباشم چون خموش از جور او با این دل مسکین
چه برمیخیزد از آه و چه برمیآید از ناله
خوش آندم کز چمن مست آئی و از تاب میریزد
ز رخسارت عرق زان سان که از گلبرگ تر ژاله
ندانی گر چها آمدز تیغت بر دلم بنگر
که خون میریزد از مژگان تر پرگاله پرگاله
نشاط طبع اگر جویی رو از میخانه جو کانجا
می یک ساله از دل میبرد اندوه صدساله
به صحرا میرود آن آهوی مشکین چه خوش باشد
زمانی کاید و مشکین غزالانش ز دنباله
عروس فکر بکرم فارغ از وصف است کاین دختر
ز نیکویی ندارد حاجت تعریف دلاله
رباید بوسهای گر ز آن لب شیرین زند دردم
لب مشتاق از شیرینی آن شهد تبخانه
که رخسارش بود ماه و خطش بر گرد مه هاله
درین گلشن زیاد از ساغر حسن تو بود آن می
که ساقی ریخت در جام گل و پیمانه لاله
نباشم چون خموش از جور او با این دل مسکین
چه برمیخیزد از آه و چه برمیآید از ناله
خوش آندم کز چمن مست آئی و از تاب میریزد
ز رخسارت عرق زان سان که از گلبرگ تر ژاله
ندانی گر چها آمدز تیغت بر دلم بنگر
که خون میریزد از مژگان تر پرگاله پرگاله
نشاط طبع اگر جویی رو از میخانه جو کانجا
می یک ساله از دل میبرد اندوه صدساله
به صحرا میرود آن آهوی مشکین چه خوش باشد
زمانی کاید و مشکین غزالانش ز دنباله
عروس فکر بکرم فارغ از وصف است کاین دختر
ز نیکویی ندارد حاجت تعریف دلاله
رباید بوسهای گر ز آن لب شیرین زند دردم
لب مشتاق از شیرینی آن شهد تبخانه
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
من بقلزم می خیمه چون حباب زدم
قدح بمیکده عشق بیحساب زده
ز زور باده عشق بتان شهر آشوب
چو موج غوطه بدریای اضطراب زده
گهی بروی زمین چون غبار افتاده
گهی بسطح هوا خیمه چون سحاب زده
بسوی دیر شدم بهر چارهجوئی خویش
علیالصباح ره کاروان خواب زده
بعرض ره بت مشکین کلاله دیدم
هزار حلقه بهر موی پیچ و تاب زده
ز باده رطل گرانی بدست داشت که بود
ره هزار چو من خانمان خراب زده
ز دست خویش بدست من آن قدح مشتاق
نهاد و گفت دم از لطف بیحساب زده
بگیر و دم مزن و بیدرنگ بر سرکش
که هم شراب کند چاره شراب زده
قدح بمیکده عشق بیحساب زده
ز زور باده عشق بتان شهر آشوب
چو موج غوطه بدریای اضطراب زده
گهی بروی زمین چون غبار افتاده
گهی بسطح هوا خیمه چون سحاب زده
بسوی دیر شدم بهر چارهجوئی خویش
علیالصباح ره کاروان خواب زده
بعرض ره بت مشکین کلاله دیدم
هزار حلقه بهر موی پیچ و تاب زده
ز باده رطل گرانی بدست داشت که بود
ره هزار چو من خانمان خراب زده
ز دست خویش بدست من آن قدح مشتاق
نهاد و گفت دم از لطف بیحساب زده
بگیر و دم مزن و بیدرنگ بر سرکش
که هم شراب کند چاره شراب زده
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
زهدم افسرده خوشا وقت قدح پیمائی
که شود مست و زند دستی و کو بدپائی
آگه از روز جزائی و کشتی زارم آه
اگر امروز نمیداشت ز پی فردائی
حالم آن ماهی لب تشنه ز هجرت داند
که به خاک افکندش موجهای از دریائی
نیست با کی ز فنای تو جهان را که خورد
چه غم از سوختن خاربنی صحرائی
توبه چون با همه تلخی کنم از باده عشق
که بکیفیت این می نبود صهبائی
هر نهان بر تو عیانست گرت بینش هست
وگرت نیست چه پنهانی و چه پیدائی
عشق بزمیست که هر لحظه در آن صد ساغر
پر شود از می و خالی نشود مینائی
شنوم در رهت از هر سر افتاده بخاک
وای بر آنکه درین راه گذارد پائی
دل تهی از غم دلدار مبادم مشتاق
که بود خوش غم جانگاه نشاطافزائی
که شود مست و زند دستی و کو بدپائی
آگه از روز جزائی و کشتی زارم آه
اگر امروز نمیداشت ز پی فردائی
حالم آن ماهی لب تشنه ز هجرت داند
که به خاک افکندش موجهای از دریائی
نیست با کی ز فنای تو جهان را که خورد
چه غم از سوختن خاربنی صحرائی
توبه چون با همه تلخی کنم از باده عشق
که بکیفیت این می نبود صهبائی
هر نهان بر تو عیانست گرت بینش هست
وگرت نیست چه پنهانی و چه پیدائی
عشق بزمیست که هر لحظه در آن صد ساغر
پر شود از می و خالی نشود مینائی
شنوم در رهت از هر سر افتاده بخاک
وای بر آنکه درین راه گذارد پائی
دل تهی از غم دلدار مبادم مشتاق
که بود خوش غم جانگاه نشاطافزائی
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۰