عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۹ - اوصاف باغ شاهزاده
بود برجی به باغ شاهزاده
که با قردش بود گردون پیاده
نه برج است این به گردون سرکشیده
عروس ملک، گردن برکشیده
فضای عالم قدس از هوایش
قرار ربع مسکون از بنایش
فلک در سایهاش تا آرمیده
دگر روی حوادث را ندیده
نباشد عرش را افزون ز یک ساق
به یکتایی ازان این برج شد طاق
گلش چون از تجلی برفروزد
سپند آرد چراغ طور و سوزد
بهار صد چمن را درشکستند
که یک شاخ گل این جا نقش بستند
چنار از حسن بالادست خود شاد
که باشد زیر دستش سرو و شمشاد
نسیمش در بغل گیری چو کوشد
گلاب از غنچه چون فواره جوشد
ارم دارد درین گلشن تمنا
که در چشم تماشایی کند جا
دل مجنون شد از بیدش تسلی
که دارد بید مجنون، حسن لیلی
کبودی یاسمن را میفشارد
خیالش را که در بر تنگ دارد؟
بلند اختر ز سروش، سرفرازی
مدار سنبلش بر نافهسازی
فراغت را درین گلشن کمی نیست
غمی دیگر به غیر از بیغمی نیست
طریق مدح این گلشن ندانم
که در وصفش بود عاجز زبانم
بهاری این چنین، جای دگر کو؟
به قدر سیر این گلشن، نظر کو؟
که با قردش بود گردون پیاده
نه برج است این به گردون سرکشیده
عروس ملک، گردن برکشیده
فضای عالم قدس از هوایش
قرار ربع مسکون از بنایش
فلک در سایهاش تا آرمیده
دگر روی حوادث را ندیده
نباشد عرش را افزون ز یک ساق
به یکتایی ازان این برج شد طاق
گلش چون از تجلی برفروزد
سپند آرد چراغ طور و سوزد
بهار صد چمن را درشکستند
که یک شاخ گل این جا نقش بستند
چنار از حسن بالادست خود شاد
که باشد زیر دستش سرو و شمشاد
نسیمش در بغل گیری چو کوشد
گلاب از غنچه چون فواره جوشد
ارم دارد درین گلشن تمنا
که در چشم تماشایی کند جا
دل مجنون شد از بیدش تسلی
که دارد بید مجنون، حسن لیلی
کبودی یاسمن را میفشارد
خیالش را که در بر تنگ دارد؟
بلند اختر ز سروش، سرفرازی
مدار سنبلش بر نافهسازی
فراغت را درین گلشن کمی نیست
غمی دیگر به غیر از بیغمی نیست
طریق مدح این گلشن ندانم
که در وصفش بود عاجز زبانم
بهاری این چنین، جای دگر کو؟
به قدر سیر این گلشن، نظر کو؟
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۱۱ - تعریف باغ جهانآرا
ندارد دهر، جای دل فروگیر
به از باغ جهانآرای کشمیر
درین گلشن به کس ننمود گل رو
نشد تا غنچهاش تعویذ بازو
ندارد دل جدا از سنبلش تاب
که یک جا خورده با زلف بتان آب
گلش پرورده ابر کرامت
زکات قامت سروش، قیامت
به سرو این چمن زد دست، طوبی
که در عالم سمر گردد به خوبی
دل سروش ز آزادی نشد ریش
گرفتارست پیش جلوه خویش
به هم سرکرده گلها عشقبازی
به بلبل داده خط بینیازی
ز فردوس است خرمتر، نهادش
ز آب خضر روشنتر، سوادش
به از باغ جهانآرای کشمیر
درین گلشن به کس ننمود گل رو
نشد تا غنچهاش تعویذ بازو
ندارد دل جدا از سنبلش تاب
که یک جا خورده با زلف بتان آب
گلش پرورده ابر کرامت
زکات قامت سروش، قیامت
به سرو این چمن زد دست، طوبی
که در عالم سمر گردد به خوبی
دل سروش ز آزادی نشد ریش
گرفتارست پیش جلوه خویش
به هم سرکرده گلها عشقبازی
به بلبل داده خط بینیازی
ز فردوس است خرمتر، نهادش
ز آب خضر روشنتر، سوادش
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۱۲ - تعریف باغ صادقآباد
صفای بوستان صادقآباد
ز فیض صبح صادق میدهد یاد
درین باغ مبارک هرچه کشتند
به مهر جعفر صادق سرشتند
نهال جعفری با سرو همدوش
زمینش در بنفشه گوش تا گوش
درین گلزار، چون بلبل ز مستی
کنند آتشپرستان گلپرستی
بنفشه پیش سروش در سجودست
ازان پیشانیاش دایم کبود است
بهشت تازهای از نونهالان
اسیر نرگسش چشم غزالان
هوایش در کمال اعتدال است
نسیمش از تری، آب زلال است
نظر با این بهشت لایزالی
ارم را کی رسد صاحبکمالی؟
پی ترتیب این نورسته بستان
نهال از باغ خلد آورده رضوان
هوایش طرز سودا خوب داند
جوانی گر دهد، پیری ستاند
گلش را میپرستد باغ رضوان
تذرو قدس، سروش را ثناخوان
تذرو قدس، سروش را ثناخوان
تعریف باغ نسیم و باغ عیشآباد
نسیم فیض در باغ نسیم است
بهشتش از مریدان قدیم است
شود سبز از نم آن تازه گلشن
پر مرغ هوا، چون برگ سوسن
به شوخی سروهایش نیزدستند
چو طفل مکتب آزادیپرستند
برای چیدن انگور از تاک
چنارش دست اندازد بر افلاک
همین بس وصف باغ عیشآباد
که داد عیش اینجا میتوان داد
ز فیض صبح صادق میدهد یاد
درین باغ مبارک هرچه کشتند
به مهر جعفر صادق سرشتند
نهال جعفری با سرو همدوش
زمینش در بنفشه گوش تا گوش
درین گلزار، چون بلبل ز مستی
کنند آتشپرستان گلپرستی
بنفشه پیش سروش در سجودست
ازان پیشانیاش دایم کبود است
بهشت تازهای از نونهالان
اسیر نرگسش چشم غزالان
هوایش در کمال اعتدال است
نسیمش از تری، آب زلال است
نظر با این بهشت لایزالی
ارم را کی رسد صاحبکمالی؟
پی ترتیب این نورسته بستان
نهال از باغ خلد آورده رضوان
هوایش طرز سودا خوب داند
جوانی گر دهد، پیری ستاند
گلش را میپرستد باغ رضوان
تذرو قدس، سروش را ثناخوان
تذرو قدس، سروش را ثناخوان
تعریف باغ نسیم و باغ عیشآباد
نسیم فیض در باغ نسیم است
بهشتش از مریدان قدیم است
شود سبز از نم آن تازه گلشن
پر مرغ هوا، چون برگ سوسن
به شوخی سروهایش نیزدستند
چو طفل مکتب آزادیپرستند
برای چیدن انگور از تاک
چنارش دست اندازد بر افلاک
همین بس وصف باغ عیشآباد
که داد عیش اینجا میتوان داد
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۱۷ - تعریف ورود شاهجهان به کشمیر
کند طاووس کشتی بر هما ناز
که جا در زیر چترش کرده شهباز
چو طبعش مایل خشکی شد از آب
فرو شد از الم دریا به گرداب
صبا رفت و گلستان را خبر کرد
که اینک نوبهاری تازه سر کرد
ز شوق آن بهار بوستاندوست
چمن چون غنچه بیرون آمد از پوست
ز شکر مقدم خاقان اعظم
لب جدول نمیآمد فراهم
به یکبار آنچنان گلها شکفتند
که گویی باغ را از غنچه رفتند
گل از شبنم به روی غنچه زد آب
که دولت میرسد برخیز از خواب
درآمد پادشاه هفت کشور
به گلشن، چون بهار تازه و تر
نگیرد غنچه چون لب را به افسوس؟
که چشم نرگس اول کرد پابوس
پریشان چون نگردد طبع شمشاد؟
که اول، بنده گشتش سرو آزاد
به خاک پایت ای خاقان اکبر
که کشمیر از تو شد کشمیر دیگر
وگرنه، پیش از این بودهست این شهر
نبردی اینقدرها چشم ازو بهر
ز یمن مقدمت بختش بلندست
وگرنه قدر مشت سبزه چندست؟
مرا هندست از کشمیر مقصود
چراغ لاله را روغن بود دود
نهال قدس در کشمیر کم نیست
بهشت است این، گلستان ارم نیست
درین گلزار، راه طعنه بازست
زبان سوسنش بر گل درازست
ز شبنم گو منه گل پنبه در گوش
که حیرت بلبلان را کرده خاموش
بود در پرده اینجا صوت بلبل
که از افغان نرنجد خاطر گل
کند نرگسپرستی چشم آهو
گدازد بهر سنبل، یار، گیسو
سری دارد به سبزی کوه ماران
که باشد سبز، رنگ زهرخواران
به هر سو میبرد گل در چمن باد
چه شد گر گل به چشم نرگس افتاد
بهشت از شوق کشمیرست بی تاب
ارم چشم از تماشایش دهد آب
به بازی گرم شد با هیزمش عود
ز بازی ساختن بر سر زدش دود
درین بستان طراوت پایدارست
تذرو سرو این گلشن، بهارست
ندانم کرد تالابش چه نیرنگ
که هست آیینهاش غمّاز در سنگ
ز بس حسن ازل رفته به کارش
نمانده بهر خوبان دیارش
نرسته گل چنان در خنده افتاد
که شاخ گل چو نی آمد به فریاد
ز عکس سبزه، پیرانش رداپوش
جوانان در زمرد، گوش تا گوش
مگر زین خاک خواهد زعفران رست؟
که گل از خنده بسیار شد سست
پریشان است ازان گیسوی سروش
که باشد شانه از بال تذروش
ز بس میکوفت پهلویش ز شمشاد
ز گلشن رفت بیرون، سرو آزاد
نیفتد بر زمین، حرف تمنا
به عاشق مژده باد از سبزه اینجا
صبا مرکب دواند در فضایش
رطوبت عشق ورزد با هوایش
به رنگ بوی گل، مرغ شباهنگ
گل شببوی را نگذارد از چنگ
گشوده غنچه چون بلبل پر و بال
صبا افتان و خیزانش ز دنبال
مکن گو غنچه نقد گل شماره
زر مردم، نماید کیسه پاره
شنیدی تا صدای خنده گل
دمیدی ناله از منقار بلبل
که جا در زیر چترش کرده شهباز
چو طبعش مایل خشکی شد از آب
فرو شد از الم دریا به گرداب
صبا رفت و گلستان را خبر کرد
که اینک نوبهاری تازه سر کرد
ز شوق آن بهار بوستاندوست
چمن چون غنچه بیرون آمد از پوست
ز شکر مقدم خاقان اعظم
لب جدول نمیآمد فراهم
به یکبار آنچنان گلها شکفتند
که گویی باغ را از غنچه رفتند
گل از شبنم به روی غنچه زد آب
که دولت میرسد برخیز از خواب
درآمد پادشاه هفت کشور
به گلشن، چون بهار تازه و تر
نگیرد غنچه چون لب را به افسوس؟
که چشم نرگس اول کرد پابوس
پریشان چون نگردد طبع شمشاد؟
که اول، بنده گشتش سرو آزاد
به خاک پایت ای خاقان اکبر
که کشمیر از تو شد کشمیر دیگر
وگرنه، پیش از این بودهست این شهر
نبردی اینقدرها چشم ازو بهر
ز یمن مقدمت بختش بلندست
وگرنه قدر مشت سبزه چندست؟
مرا هندست از کشمیر مقصود
چراغ لاله را روغن بود دود
نهال قدس در کشمیر کم نیست
بهشت است این، گلستان ارم نیست
درین گلزار، راه طعنه بازست
زبان سوسنش بر گل درازست
ز شبنم گو منه گل پنبه در گوش
که حیرت بلبلان را کرده خاموش
بود در پرده اینجا صوت بلبل
که از افغان نرنجد خاطر گل
کند نرگسپرستی چشم آهو
گدازد بهر سنبل، یار، گیسو
سری دارد به سبزی کوه ماران
که باشد سبز، رنگ زهرخواران
به هر سو میبرد گل در چمن باد
چه شد گر گل به چشم نرگس افتاد
بهشت از شوق کشمیرست بی تاب
ارم چشم از تماشایش دهد آب
به بازی گرم شد با هیزمش عود
ز بازی ساختن بر سر زدش دود
درین بستان طراوت پایدارست
تذرو سرو این گلشن، بهارست
ندانم کرد تالابش چه نیرنگ
که هست آیینهاش غمّاز در سنگ
ز بس حسن ازل رفته به کارش
نمانده بهر خوبان دیارش
نرسته گل چنان در خنده افتاد
که شاخ گل چو نی آمد به فریاد
ز عکس سبزه، پیرانش رداپوش
جوانان در زمرد، گوش تا گوش
مگر زین خاک خواهد زعفران رست؟
که گل از خنده بسیار شد سست
پریشان است ازان گیسوی سروش
که باشد شانه از بال تذروش
ز بس میکوفت پهلویش ز شمشاد
ز گلشن رفت بیرون، سرو آزاد
نیفتد بر زمین، حرف تمنا
به عاشق مژده باد از سبزه اینجا
صبا مرکب دواند در فضایش
رطوبت عشق ورزد با هوایش
به رنگ بوی گل، مرغ شباهنگ
گل شببوی را نگذارد از چنگ
گشوده غنچه چون بلبل پر و بال
صبا افتان و خیزانش ز دنبال
مکن گو غنچه نقد گل شماره
زر مردم، نماید کیسه پاره
شنیدی تا صدای خنده گل
دمیدی ناله از منقار بلبل
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۱۸ - تعریف چشمه اچول
اگر عمر ابد خواهی در ایام
ز آب چشمه اچول طلب، کام
سکندر آب اگر زین چشمه میخورد
برای چشمه حیوان نمیمرد
ندارد قدر این آب، آب حیوان
ازان تن زنده میماند ازین جان
صفای چشمه بین، کز چند فرسنگ
نماید سنگ در آب، آب در سنگ
عروسی را که رخ شویند ازین آب
بتابد روی از مشّاطه در خواب
بود گر بید را زین آب، امّید
هلالستان نماید سایه بید
برد گر ابر ازین سرچشمه مایه
نیفتد بر زمین از ابر، سایه
اگر این آب، سوی باغ پوید
ید بیضا چو برگ از شاخه روید
درین سرچشمه گردد دیده بینا
به بر گو باد، بوی پیرهن را
صفا نوعی به سنگش نقش بسته
که بازار بلور از وی شکسته
وزد بر کوه اگر زین چشمه صرصر
کند سنگ سیه را رشک مرمر
مخوانش آب خضر از بیتمیزی
که هست از آبرو به در عزیزی
اشارت جانب این چشمه از دور
کند انگشت را فواره نور
ندارد آب کوثر این شرافت
شرافت فرض کردی، کو لطافت؟
کند گر امتحان سردی آب
نیارد پنجه مرجان دمی تاب
نمیآید به جوش این آب از آتش
هوس گو، زحمت بیهوده میکش
مگر یاقوت اینجا آب خورده؟
که آتش آبرویش را نبرده
ازان ماهی زند خود را به قلاب
که در آتش جهد از سردی آب
دهد لبتشنگان را با صد امّید
خط موجش برات عمر جاوید
خداوندا ندانم این چه آب است
که چشم خضر بر وی چون حباب است
به روی چشمه ماهی صف کشیده
چو مژگانهای تر بر روی دیده
دمادم چشمه از ماهی تپیدن
کند چون چشم، انداز پریدن
دلی کاین چشمه را دیدهست در خواب
که از چاه زنخدان میخورد آب؟
نیابد تا ز چشم بد گزندی
بر این سرچشمه میباید سپندی
چه معجز میکند این چشمه نوش؟
که دایم دیگ سردش میزند جوش
بر این سرچشمه چندان در فشاندم
که دریا را به روی خود نشاندم
چه میپرسی حدیث باغ اچول
ارم بر سینه دارد داغ اچول
ز آب چشمه اچول طلب، کام
سکندر آب اگر زین چشمه میخورد
برای چشمه حیوان نمیمرد
ندارد قدر این آب، آب حیوان
ازان تن زنده میماند ازین جان
صفای چشمه بین، کز چند فرسنگ
نماید سنگ در آب، آب در سنگ
عروسی را که رخ شویند ازین آب
بتابد روی از مشّاطه در خواب
بود گر بید را زین آب، امّید
هلالستان نماید سایه بید
برد گر ابر ازین سرچشمه مایه
نیفتد بر زمین از ابر، سایه
اگر این آب، سوی باغ پوید
ید بیضا چو برگ از شاخه روید
درین سرچشمه گردد دیده بینا
به بر گو باد، بوی پیرهن را
صفا نوعی به سنگش نقش بسته
که بازار بلور از وی شکسته
وزد بر کوه اگر زین چشمه صرصر
کند سنگ سیه را رشک مرمر
مخوانش آب خضر از بیتمیزی
که هست از آبرو به در عزیزی
اشارت جانب این چشمه از دور
کند انگشت را فواره نور
ندارد آب کوثر این شرافت
شرافت فرض کردی، کو لطافت؟
کند گر امتحان سردی آب
نیارد پنجه مرجان دمی تاب
نمیآید به جوش این آب از آتش
هوس گو، زحمت بیهوده میکش
مگر یاقوت اینجا آب خورده؟
که آتش آبرویش را نبرده
ازان ماهی زند خود را به قلاب
که در آتش جهد از سردی آب
دهد لبتشنگان را با صد امّید
خط موجش برات عمر جاوید
خداوندا ندانم این چه آب است
که چشم خضر بر وی چون حباب است
به روی چشمه ماهی صف کشیده
چو مژگانهای تر بر روی دیده
دمادم چشمه از ماهی تپیدن
کند چون چشم، انداز پریدن
دلی کاین چشمه را دیدهست در خواب
که از چاه زنخدان میخورد آب؟
نیابد تا ز چشم بد گزندی
بر این سرچشمه میباید سپندی
چه معجز میکند این چشمه نوش؟
که دایم دیگ سردش میزند جوش
بر این سرچشمه چندان در فشاندم
که دریا را به روی خود نشاندم
چه میپرسی حدیث باغ اچول
ارم بر سینه دارد داغ اچول
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۱۹ - تعریف باغ بیگمآباد
چو آمد سوی باغ بیگمآباد
صبا در رعشه جاوید افتاد
ز بس دهشت، درین پاکیزه گلشن
نگیرد یاسمن را خار، دامن
گل آن باغ را از بس حیا بود
نگاه نرگسش بر پشت پا بود
برون ناید ز کاخ از شرمساری
نسازد غنچه را تا گل عماری
نچیند باغبان اینجا گل از بار
که یاد چیدن گل، بردش از کار
نباشد جز گل شببو درین باغ
نسیم صبحدم گو داغ شو، داغ
چه رنگ است ارغوان این چمن را
که رنگین میکند حرفش سخن را
صبا را سنبلش کی میدهد باج
پریشانی ز دلها کرده تاراج
به دامن سایه خود چیده از خاک
حلال لاله بادا دامن پاک
عذار سبزه این باغ خرم
عرقناک است روز و شب ز شبنم
ز بس درس ادب گوید ادیبش
بود در پرده صوت عندلیبش
چه حرف غنچه میکردم زبانزد
زبانم دامن دل بر میان زد
به گرد این چمن، بی منت خار
تماشایی ز مژگان کرده دیوار
درین بستانسرا از سرو و شمشاد
ز هر جانب عیان صد محشرآباد
ز بس گیسوی سروش بود پرتاب
به گردن قمریان را طوق شد آب
ز سروش سایه کی میریخت بر خاک؟
قیامت قامتش میبیخت بر خاک
صبا در رعشه جاوید افتاد
ز بس دهشت، درین پاکیزه گلشن
نگیرد یاسمن را خار، دامن
گل آن باغ را از بس حیا بود
نگاه نرگسش بر پشت پا بود
برون ناید ز کاخ از شرمساری
نسازد غنچه را تا گل عماری
نچیند باغبان اینجا گل از بار
که یاد چیدن گل، بردش از کار
نباشد جز گل شببو درین باغ
نسیم صبحدم گو داغ شو، داغ
چه رنگ است ارغوان این چمن را
که رنگین میکند حرفش سخن را
صبا را سنبلش کی میدهد باج
پریشانی ز دلها کرده تاراج
به دامن سایه خود چیده از خاک
حلال لاله بادا دامن پاک
عذار سبزه این باغ خرم
عرقناک است روز و شب ز شبنم
ز بس درس ادب گوید ادیبش
بود در پرده صوت عندلیبش
چه حرف غنچه میکردم زبانزد
زبانم دامن دل بر میان زد
به گرد این چمن، بی منت خار
تماشایی ز مژگان کرده دیوار
درین بستانسرا از سرو و شمشاد
ز هر جانب عیان صد محشرآباد
ز بس گیسوی سروش بود پرتاب
به گردن قمریان را طوق شد آب
ز سروش سایه کی میریخت بر خاک؟
قیامت قامتش میبیخت بر خاک
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۲۰ - تعریف باغ آصفآباد
چو آمد سوی باغ آصفآباد
سلیمان ملک خود را رونما داد
به آبش، آب زمزم چون ستیزد؟
که این از چشمه، آن از چاه خیزد
قرین میگشت با این چشمه، زمزم
اگر میبود در کشمیر، آن هم
نمیباشد گواراتر ازین آب
نوشته خضر، صد محضر درین باب
به صافی، صافتر از ماه بیمیغ
گرو برده به سردی از دم تیغ
به دل فیض روانی میچشاند
که در صافی به شعر صاف ماند
زند چون چشمه جوش از سردی آب
نماند بر فلک خورشید را تاب
ز آشامیدن این رشک کوثر
بود هر گام، خضرآباد دیگر
ز مشرق تا به مغرب گر شتابی
چنین سرچشمهای، دیگر نیابی
بود سرچشمه تسنیم و کوثر
ز فیض باغ رضوان تازه و تر
همین آب است آب زندگانی
برو از خضر بشنو گر ندانی
درین چشمه نماید عکس زنگی
چو در آیینهها عکس فرنگی
بود بر خاک حیف این رشک زمزم
به روی سبزه میزید چو شبنم
شبم روشن بود زین چشمه آب
به بر گو تیرگی را گرد مهتاب
ز شوقش چشمهسار کوه الوند
رساند اشک حسرت تا دماوند
ز شرمش آب حیوان را جبین تر
دهد باج گواراییش، کوثر
بود برّندهتر از آب شمشیر
مخور این آب تا از نان شوی سیر
نباشد هیچکس بیبهره زین آب
بیا گو سلسبیل و فیض دریاب
بود برّندگی سر خیل فوجش
بر این برهان قاطع تیغ موجش
سلیمان ملک خود را رونما داد
به آبش، آب زمزم چون ستیزد؟
که این از چشمه، آن از چاه خیزد
قرین میگشت با این چشمه، زمزم
اگر میبود در کشمیر، آن هم
نمیباشد گواراتر ازین آب
نوشته خضر، صد محضر درین باب
به صافی، صافتر از ماه بیمیغ
گرو برده به سردی از دم تیغ
به دل فیض روانی میچشاند
که در صافی به شعر صاف ماند
زند چون چشمه جوش از سردی آب
نماند بر فلک خورشید را تاب
ز آشامیدن این رشک کوثر
بود هر گام، خضرآباد دیگر
ز مشرق تا به مغرب گر شتابی
چنین سرچشمهای، دیگر نیابی
بود سرچشمه تسنیم و کوثر
ز فیض باغ رضوان تازه و تر
همین آب است آب زندگانی
برو از خضر بشنو گر ندانی
درین چشمه نماید عکس زنگی
چو در آیینهها عکس فرنگی
بود بر خاک حیف این رشک زمزم
به روی سبزه میزید چو شبنم
شبم روشن بود زین چشمه آب
به بر گو تیرگی را گرد مهتاب
ز شوقش چشمهسار کوه الوند
رساند اشک حسرت تا دماوند
ز شرمش آب حیوان را جبین تر
دهد باج گواراییش، کوثر
بود برّندهتر از آب شمشیر
مخور این آب تا از نان شوی سیر
نباشد هیچکس بیبهره زین آب
بیا گو سلسبیل و فیض دریاب
بود برّندگی سر خیل فوجش
بر این برهان قاطع تیغ موجش
قدسی مشهدی : ساقینامه
بخش ۷
به صحرا مگر سایهاش پا فشرد؟
که در خاک، خون در دل لاله مرد
به دریا اگر عکس در آب راند
به بطن صدف دُرّ غلتان نماند
شکستهست از سایهاش آسمان
همین است اگر هست بار گران
چو عکسش به دریا شود خودفروش
صدف را گرانی فروشد به گوش
فتد سایهاش بر فلک گر به فرض
کند آسمان رفعت از خاک، قرض
نبودی اگر پای او در میان
نمیداشت معنی، سپاه گران
به میدان سعیی که افشرده پا
گران خورده بر گوش، حرف بها
ز بالایش انجمشناسان به زیر
شناسند سیاره را دیر دیر
ز خرق فلک بس که دارد حجاب
به اندازه تن نیاشامد آب
به قحط و غلا نیست طبعش دلیر
نسازد شکم هرگز از دانه سیر
فلک بر سرش کرده اختر نثار
ولی نقش پایش ازان کرده عار
چها چرخ اطلس به هم بافته
که جای گلی بر جلش یافته
رود راه باریک را خوش چنان
که بارند سیل از مژه عاشقان
به نیرنگ بر کرده نقش پلنگ
وگرنه که سیلاب را کرده رنگ؟
ز دندان او کوه دارد خبر
که از لاله دندان نهد بر جگر
کشد فیلبان گر ز نیلش به سنگ
برآید خم نیل گردون ز رنگ
گر از سایهاش نیست امیدوار
چرا در زمین مانده تخم وقار؟
مصوّر کشد صورتش گر به سنگ
ز سنگینیاش بشکند سنگ، رنگ
به تمکین فشارد چو بر خاک پای
بلرزد زمین و بجنبد ز جای
نزد بادمش باد صرصر نفس
به پایش بود نه فلک یک جرس
زمین آورد سایهاش را به دست
که بازار تمکین نیابد شکست
نمیداشت گر میخکوبی چنین
سبکتر نبودی کسی از زمین
نجنبانده بیراه، پایش جرس
تامل ز سیلاب، کم دیده کس
نگردد برش ناز سبزان سفید
چنین سرگران سبکپا که دید؟
ز صرصر گرو برده با این شکوه
به سرعت که دیدهست چون باد، کوه؟
برآید چنان کوه را بر فراز
که وقت اجابت، به گردون، نماز
خرامان چو آید ز بالا به زیر
نمیگردد از دیدنش دیده سیر
زمین را کشندش گر از زیر پای
ز سنگینی تن نجنبد ز جای
ز دندان خرطوم، هنگام کین
برآرد دو دست از یکی آستین
چو خرطوم خود را گذارد به آب
عجب نیست دریا شود گر سراب
چو از پشتش آید فرو فیلبان
گذارد قدم بر سر لامکان
به بالای او فیلبان، بی گزاف
چو سیمرغ بر قله کوه قاف
ز بس شد گرانبار از مغزِ هوش
فرو برد سر، گردنش را به دوش
دو دندانش از طوق زر در نظر
بود شمع کافوری و تاج زر
نیارد فرو سر به چرخ نژند
ز خرطوم دارد دماغی بلند
دو دندان خرطوم آن فیل مست
چو یک آستین در میان دو دست
ز مشرق نگاهش به مغربزمین
که چشمش بود عینک دوربین
اگر گردد آواز زنگش بلند
دم صور تا حشر افتد به بند
فلک پست در جنب بالای او
زمین تنگ بر نقش یک پای او
گرانمایگی داده آن پایهاش
که سندان شود تابه در سایهاش
ز پهلوی او چرخ را رفته آب
چو دلو تهی مانده در آفتاب
توانا ولی بهر تدبیر و فن
ز خرطوم دارد عصا جزو تن
به دندان فکندهست در شهر، شور
ز هر دست بالا، بود دست زور
به یک حمله بر هم زند لشگری
به یک دم مسخر کند کشوری
مسلّح چو گردد پی کارزار
بود آسمان را از آهن حصار
چه صفها که بر هم زند روز کین
به رزمی که وصفش کنم بعد از این
***
بلا فتنه را باز در میزند
مگر صبح شمشیر سر میزند؟
ز هر گوشه سر کرد سیلاب زور
ز شورش جهان گشت دریای شور
غبار آنقدر سوی افلاک شد
که قطب فلک، مرکز خاک شد
پدر گر ازین قصه یابد خبر
ز مادر زرهپوش زاید پسر
چنان تیغ کین را شد آتش بلند
که از جا جهد جوهرش چون سپند
ز نوک سنان، آسمان سفته گوش
ز نعل ستوران، زمین جبّهپوش
ز شمشیر مردان آهنشکاف
شده تیغ را تیغ دیگر غلاف
نمیآید از نیزه چون تیر، کار
بود یک سر تیر، صد نیزهوار
جهان شد چنان پر ز مردان جنگ
که بر عکس، شد جا در آیینه تنگ
کمان را چنان گوشهها شد بلند
که شد بر فلک ناخن تیر بند
تفک نارسیده ز جوش و خروش
که داروی بیهوشیاش داده هوش
چو نخل شکوفه در آن بوم و بر
یلان کرده چادر ز دستار سر
به پیکان تیر استخوان ساخته
عقاب خدنگ آشیان ساخته
به خون غرقه دامن سپرهای کرک
ز شمشیر چون لاله شد ترک ترک
سر ساده بر نیزه بیشمار
جهان پر ز آیینه دستهدار
ز خشم تفک داغها بر جگر
بر آن داغها پنبه از مغز سر
کشد موج خون غازه بر روی ماه
خورد غوطه در خون ماهی، نگاه
شده تیر بر خود بلند آنقدر
که چون غنچه گویی برآورده پر
ز بس ریخت بالای هم دست مرد
زمین چنگ در چنگ ناهید کرد
ز قید بدن، ناوک کارگر
دهد طایر روح را بال و پر
دلیری که گیرد کمندافکنش
کند مهره با مار در گردنش
چو خالی شده خاک دشت نبرد
تن کشته شد خاک و گردید گرد
بود مشکل از ضرب گرز گران
جدا کردن مغز از استخوان
سنان چون شمار از سران برگرفت
مکرر غلط کرد و از سر گرفت
چو تیغ افکند دست از پیکری
خورد سیلیاش بر رخ دیگری
دلیران شمشیرزن بیش و کم
بخفتند در سایه تیغ هم
به تیغ دو دم بس که پرداختند
به یک دم همه کار هم ساختند
کند تیغ در سینهها چاک ازان
که بادی خورد بر دل پردلان
ازان رزمگه جان برنا و پیر
گریزان، ولی رخنه سوفار تیر
بشو دست از شیشه نام و ننگ
براید چو پای تهوّر به سنگ
در و دشت دریای خون شد تمام
زره، ماهی دشت را گشت دام
یلان را چنان مرده خون در درون
که از زخمشان خون نیاید برون
به صد رخنه شمشیر خوش میبرید
به دندانه سین، الف میکشید
چه غم روز میدان ز سرگشتگی؟
مباد از دم تیغ، برگشتگی
ز بازندگان هوا و هوس
به سربازی نیزه، کم بود کس
رباید سر از تن ز بالاروی
مبادا که از نیزه غافل شوی
ز ناوک علمها ز پا تا به سر
چو پای کبوتر برآورد پر
به گردان گزیدن در آن کارزار
کند سایه تیرها کار مار
ز گرز استخوان سر و پا و دست
شدند از شکست ایمن، از بس شکست
شد از آب پیکان در آن بوستان
خم از میوه فتح، شاخ کمان
نظرها ز نظّاره خنجر شده
ز خون، چشم مردم دلاور شده
زده موج خون، دم ز طوفان نوح
شده جوهر تیغ، سوهان روح
ستیزنده را تیغ کین دستگیر
گریزنده را رخنه، سوفار تیر
سر از بس که افتاد بر یکدگر
کدوخانه شد، خانه زین ز سر
فتاده حریفان ز خون در شراب
ز پیکان دل خسته دزدیده آب
ز خون لالهگون قبههای سپر
چو در عرصه باغ، گلهای تر
چو گل سرخ گردیده از خون عذار
زبانها چو سوسن فتاده ز کار
سنان حلقه درع کردی شمار
چو صاحبدلان، حلقه زلف یار
جهان ز آب شمشیر عمّان شده
ز خون پنجهها شاخ مرجان شده
ز شمشیر، از خون روان رودها
قفسهای آهن، کلهخودها
گریزد خیال از نبردی چنین
ز آیینه در قلعه آهنین
بر اعدای شه، بسته راه گریز
تکاور در آهن چو شمشیر تیز
کمان را بود گرچه زورآوری
نشاید گذشت از سنان سرسری
که در خاک، خون در دل لاله مرد
به دریا اگر عکس در آب راند
به بطن صدف دُرّ غلتان نماند
شکستهست از سایهاش آسمان
همین است اگر هست بار گران
چو عکسش به دریا شود خودفروش
صدف را گرانی فروشد به گوش
فتد سایهاش بر فلک گر به فرض
کند آسمان رفعت از خاک، قرض
نبودی اگر پای او در میان
نمیداشت معنی، سپاه گران
به میدان سعیی که افشرده پا
گران خورده بر گوش، حرف بها
ز بالایش انجمشناسان به زیر
شناسند سیاره را دیر دیر
ز خرق فلک بس که دارد حجاب
به اندازه تن نیاشامد آب
به قحط و غلا نیست طبعش دلیر
نسازد شکم هرگز از دانه سیر
فلک بر سرش کرده اختر نثار
ولی نقش پایش ازان کرده عار
چها چرخ اطلس به هم بافته
که جای گلی بر جلش یافته
رود راه باریک را خوش چنان
که بارند سیل از مژه عاشقان
به نیرنگ بر کرده نقش پلنگ
وگرنه که سیلاب را کرده رنگ؟
ز دندان او کوه دارد خبر
که از لاله دندان نهد بر جگر
کشد فیلبان گر ز نیلش به سنگ
برآید خم نیل گردون ز رنگ
گر از سایهاش نیست امیدوار
چرا در زمین مانده تخم وقار؟
مصوّر کشد صورتش گر به سنگ
ز سنگینیاش بشکند سنگ، رنگ
به تمکین فشارد چو بر خاک پای
بلرزد زمین و بجنبد ز جای
نزد بادمش باد صرصر نفس
به پایش بود نه فلک یک جرس
زمین آورد سایهاش را به دست
که بازار تمکین نیابد شکست
نمیداشت گر میخکوبی چنین
سبکتر نبودی کسی از زمین
نجنبانده بیراه، پایش جرس
تامل ز سیلاب، کم دیده کس
نگردد برش ناز سبزان سفید
چنین سرگران سبکپا که دید؟
ز صرصر گرو برده با این شکوه
به سرعت که دیدهست چون باد، کوه؟
برآید چنان کوه را بر فراز
که وقت اجابت، به گردون، نماز
خرامان چو آید ز بالا به زیر
نمیگردد از دیدنش دیده سیر
زمین را کشندش گر از زیر پای
ز سنگینی تن نجنبد ز جای
ز دندان خرطوم، هنگام کین
برآرد دو دست از یکی آستین
چو خرطوم خود را گذارد به آب
عجب نیست دریا شود گر سراب
چو از پشتش آید فرو فیلبان
گذارد قدم بر سر لامکان
به بالای او فیلبان، بی گزاف
چو سیمرغ بر قله کوه قاف
ز بس شد گرانبار از مغزِ هوش
فرو برد سر، گردنش را به دوش
دو دندانش از طوق زر در نظر
بود شمع کافوری و تاج زر
نیارد فرو سر به چرخ نژند
ز خرطوم دارد دماغی بلند
دو دندان خرطوم آن فیل مست
چو یک آستین در میان دو دست
ز مشرق نگاهش به مغربزمین
که چشمش بود عینک دوربین
اگر گردد آواز زنگش بلند
دم صور تا حشر افتد به بند
فلک پست در جنب بالای او
زمین تنگ بر نقش یک پای او
گرانمایگی داده آن پایهاش
که سندان شود تابه در سایهاش
ز پهلوی او چرخ را رفته آب
چو دلو تهی مانده در آفتاب
توانا ولی بهر تدبیر و فن
ز خرطوم دارد عصا جزو تن
به دندان فکندهست در شهر، شور
ز هر دست بالا، بود دست زور
به یک حمله بر هم زند لشگری
به یک دم مسخر کند کشوری
مسلّح چو گردد پی کارزار
بود آسمان را از آهن حصار
چه صفها که بر هم زند روز کین
به رزمی که وصفش کنم بعد از این
***
بلا فتنه را باز در میزند
مگر صبح شمشیر سر میزند؟
ز هر گوشه سر کرد سیلاب زور
ز شورش جهان گشت دریای شور
غبار آنقدر سوی افلاک شد
که قطب فلک، مرکز خاک شد
پدر گر ازین قصه یابد خبر
ز مادر زرهپوش زاید پسر
چنان تیغ کین را شد آتش بلند
که از جا جهد جوهرش چون سپند
ز نوک سنان، آسمان سفته گوش
ز نعل ستوران، زمین جبّهپوش
ز شمشیر مردان آهنشکاف
شده تیغ را تیغ دیگر غلاف
نمیآید از نیزه چون تیر، کار
بود یک سر تیر، صد نیزهوار
جهان شد چنان پر ز مردان جنگ
که بر عکس، شد جا در آیینه تنگ
کمان را چنان گوشهها شد بلند
که شد بر فلک ناخن تیر بند
تفک نارسیده ز جوش و خروش
که داروی بیهوشیاش داده هوش
چو نخل شکوفه در آن بوم و بر
یلان کرده چادر ز دستار سر
به پیکان تیر استخوان ساخته
عقاب خدنگ آشیان ساخته
به خون غرقه دامن سپرهای کرک
ز شمشیر چون لاله شد ترک ترک
سر ساده بر نیزه بیشمار
جهان پر ز آیینه دستهدار
ز خشم تفک داغها بر جگر
بر آن داغها پنبه از مغز سر
کشد موج خون غازه بر روی ماه
خورد غوطه در خون ماهی، نگاه
شده تیر بر خود بلند آنقدر
که چون غنچه گویی برآورده پر
ز بس ریخت بالای هم دست مرد
زمین چنگ در چنگ ناهید کرد
ز قید بدن، ناوک کارگر
دهد طایر روح را بال و پر
دلیری که گیرد کمندافکنش
کند مهره با مار در گردنش
چو خالی شده خاک دشت نبرد
تن کشته شد خاک و گردید گرد
بود مشکل از ضرب گرز گران
جدا کردن مغز از استخوان
سنان چون شمار از سران برگرفت
مکرر غلط کرد و از سر گرفت
چو تیغ افکند دست از پیکری
خورد سیلیاش بر رخ دیگری
دلیران شمشیرزن بیش و کم
بخفتند در سایه تیغ هم
به تیغ دو دم بس که پرداختند
به یک دم همه کار هم ساختند
کند تیغ در سینهها چاک ازان
که بادی خورد بر دل پردلان
ازان رزمگه جان برنا و پیر
گریزان، ولی رخنه سوفار تیر
بشو دست از شیشه نام و ننگ
براید چو پای تهوّر به سنگ
در و دشت دریای خون شد تمام
زره، ماهی دشت را گشت دام
یلان را چنان مرده خون در درون
که از زخمشان خون نیاید برون
به صد رخنه شمشیر خوش میبرید
به دندانه سین، الف میکشید
چه غم روز میدان ز سرگشتگی؟
مباد از دم تیغ، برگشتگی
ز بازندگان هوا و هوس
به سربازی نیزه، کم بود کس
رباید سر از تن ز بالاروی
مبادا که از نیزه غافل شوی
ز ناوک علمها ز پا تا به سر
چو پای کبوتر برآورد پر
به گردان گزیدن در آن کارزار
کند سایه تیرها کار مار
ز گرز استخوان سر و پا و دست
شدند از شکست ایمن، از بس شکست
شد از آب پیکان در آن بوستان
خم از میوه فتح، شاخ کمان
نظرها ز نظّاره خنجر شده
ز خون، چشم مردم دلاور شده
زده موج خون، دم ز طوفان نوح
شده جوهر تیغ، سوهان روح
ستیزنده را تیغ کین دستگیر
گریزنده را رخنه، سوفار تیر
سر از بس که افتاد بر یکدگر
کدوخانه شد، خانه زین ز سر
فتاده حریفان ز خون در شراب
ز پیکان دل خسته دزدیده آب
ز خون لالهگون قبههای سپر
چو در عرصه باغ، گلهای تر
چو گل سرخ گردیده از خون عذار
زبانها چو سوسن فتاده ز کار
سنان حلقه درع کردی شمار
چو صاحبدلان، حلقه زلف یار
جهان ز آب شمشیر عمّان شده
ز خون پنجهها شاخ مرجان شده
ز شمشیر، از خون روان رودها
قفسهای آهن، کلهخودها
گریزد خیال از نبردی چنین
ز آیینه در قلعه آهنین
بر اعدای شه، بسته راه گریز
تکاور در آهن چو شمشیر تیز
کمان را بود گرچه زورآوری
نشاید گذشت از سنان سرسری
قدسی مشهدی : ساقینامه
بخش ۱۴
مرا بود از دوستان دوستی
که بودیم چون مغز در پوستی
مدقّق چنان در خفیّ و جلی
که از دقتش دق کند بوعلی
رصدبند قانون ناز و نیاز
ز دل ره به دل کن چو تسبیح ساز
سر صدق کیشان ز جوش و خروش
چو صبح از گریبان برآید به جوش
چو افکند صبح ضمیرش نقاب
نهد بر زمین پشت دست آفتاب
نیرزد به سیم دغل بی خلاف
برش تیزبازاری موشکاف
شفا، یک مسیحادم از کوی او
اشارات، درسی ز ابروی او
بود علم اشفاق بر طاق ازو
رسیده به معراج، اشراق ازو
به مشّائیان دامنی برفشاند
کزان فلسفی را بر آتش نشاند
تن بخردی، جان فهمیدگی
ازو تازه، ایمان فهمیدگی
بر علم او، علمها جهل محض
..............................
..............................
ز انشای او نقره تازگی
تتبّع ز املای او برملا
نمایان ادافهمیاش از ادا
پذیرد ز آشفتگی، خرمی
برش کار درهم، کند درهمی
گلیم ضلالت ازو تارتار
برآورده از جهل، علمش دمار
که دید از خراسان چنین گوهری؟
که هر ذره دارد به مهرش سری
غباری که برخیزد از خاوران
بود سرمه چشم یونانیان
ز یونان فهمیدگی هرکه خاست
بود پیش حرفش الفوار، راست
اگر خواند از حکمتش یک ورق
ارسطو بشوید کتاب از عرق
دهد جکمتش می چو در پای خم
فلاطون میاش را بود لای خم
به انداز معنی چنان میرسد
که جویای گوهر به کان میرسد
چو بیند ز کس نقطهای را سقیم
به بالین ز اصلاحش آرد حکیم
نه از کم کند کم، نه از بیش بیش
بود محض انصاف در کار خویش
قبولش ز صد نکته بوالعجب
به تحسین بیجا نجنبانده لب
ز قدر سخن، با سخن اکتساب
کند آنچه با کان کند آفتاب
خمی در نمازش مسلم بود
به این راستی آدمی کم بود
کند زندگی بر مراد سخن
چو او کی رسد کس به داد سخن؟
اگر زر به خروار، اگر در به من
نگیرد ز کس تحفه غیر از سخن
***
شبی شد مرا زالکی میهمان
که زال فلک بود پیشش جوان
ز تاریخ خود یاد آرد همین
که آمد ملک پیش ازو بر زمین
خجل ششدر ابرویش از گشاد
وجودش خیالی چو خال زیاد
همین است از سن خویشش به یاد
که پیش از ازل داده دندان به باد
جهان بود از روز و شب ناامید
که میگشت موی سیاهش سفید
به صد قرن پیش از فلک گشته پیر
ازل شسته در پیش او لب ز شیر
لب گور، خندان ز خندیدنش
اجل مویه بر گر خود از دیدنش
ز بس ناتوانی قدش کرده خم
طبقزن شده فرج و بینی به هم
به تنگ آمده گوشهگیری ازو
کمانی که دیدهست تیری ازو؟
کند گر ز گیسوی خود گرد پاک
کند جای چون دانه در زیر خاک
درین خاکش آب و هوا ساخته
چو مشک، آب در پوست انداخته
ز چشمش که از روشنی ساده است
گو افتادن، اندر گو افتاده است
شده میخکوب قدم مشت او
خمیدن خمیدهست در پشت او
چو نی پوستش خشک بر استخوان
ز تحریک باد نفس در فغان
ز تحریک گیسو، تنش دردناک
برای اجل، تلّه زیر خاک
فرو ریزد از رعشه دستش ز هم
چو دست لئیمان ز باد کرم
ضعیفیش از پوست برچیده آب
چو مشکی که خشکیده در آفتاب
چو یاران ناساز از یکدگر
ندارند اعضایش از هم خبر
تن از بیغذاییش چون نال بود
که قوتش همین خوردن سال بود
نیالوده از لقمه کام هوس
غذایش همین خوردن سال و بس
که دیدهست زالی به سامان چنین
ز چین، فرج بالای هم تا جبین
عذارش کبود ابلق از خال نیل
فروهشته بینی چو خرطوم فیل
دو دندان پیشش به حدی دراز
که با آن کند بند شلوار باز
بر اعضای او رسته موی درشت
ز قاقم برش نرمتر، خارپشت
ز چرخ کهنسال، بدپیرتر
ز نقد بخیلان زمینگیرتر
سرش گشته خالی به سودا ز هوش
زبانش ز شیر سخن، پاکدوش
وجودش سبکتر ز بال مگس
همین در تنش جان گران بود و بس
ز گند دهانش نفس در گریز
ز نور نظر، دیدهاش پاکبیز
کدوییست از مغز خالی سرش
اسیر بلا رعشه در پیکرش
ز سرپنجه با رعشه دارد ستیز
حصار اجل را تنش خاکریز
سر رفته در دوش را، چون کشف
برآرد گهی بهر آب و علف
گه از چرخ نالان بود چرخهوار
گه از ضعف پیچان چو تار
گرو برده رویش به سردی ز دی
اجل جان نبرده ز دیدار وی
به نادیدنش زندگی در گرو
کند داس ابروی او جان درو
اجل را ز دیدار او صد فتوح
خط چین پیشانیاش قبض روح
زهی رعشهناکی که روز نخست
ز سیماب گردیدش اعضا درست
به ناخن جدا مو ز اندام کرد
تن از کندن مو چو بادام کرد
همین صرفهاش بس ز قد دو تا
که موی سرش بافد انگشت پا
بدل گشته صبح امیدش به شام
چراغ دلش کرده روغن تمام
چنان کرده خود را به خال کبود
که آورده گویی فلک را فرود
برون رفته از پوشش خواب و خور
که دیدهست انبانی از هیچ پر؟
چو چادر به دوش افکند دم مزن
چه به زان که باشد اجل در کفن؟
***
ازان خم شد از غمزه مژگان یار
که خوابیده، بهتر کند نیزه کار
چه گویم ز باریکی آن کمر؟
ز معنیّ باریک، باریکتر
شهیدان خود را کند گر کفن
ببالند بر خویش، یک پیرهن
به زلفش قوی شانه را دست زور
ز عکس لبش چشم آیینه شور
***
نشاط است در آسمان و زمین
به عالم که دیدهست سوری چنین؟
فضای جهان پر زر و زیور است
تو گویی فلک یک صدف گوهرست
فلک زین چراغان سورست داغ
که چون لاله از خاک روید چراغ
جهان برگ عشرت ز بس کرده ساز
طرب را دهن مانده از خنده باز
به رقص آسمان شد جدا از زمین
همین است معراج عشرت، همین
کند رقص از ذره تا آفتاب
ندیده چنین روز گیتی به خواب
***
بود نغمه آن غارت هوشها
که جایش طرب رفته در گوشها
چو از پرده ساز، سر بر کند
رود پرده گوش چادر کند
عروسی بود رهزن عقل و هوش
که بیپرده از لب نباید به گوش
نزد هرگز از دلبران چگل
به جز نغمه در پرده کس راه دل
زند زلف خوبان به صد اضطراب
ز تحریر آوازشان پیچ و تاب
***
بود با هوا بد، جواهرفروش
که رفت آب گوهر به گرما ز جوش
ز بس در بدنها هوا کرد کار
جهد از بن مو عرق چون شرار
هوا شد چنان گرم از تاب میغ
که شد آتشافشان دم سرد تیغ
***
نمایان چو ماه نو از لاغری
چو ابروی خوبان، همه دلبری
***
که دیده جز این توپ گیتیگشا؟
که غاری کند کار صد اژدها
***
حریفان خوش از سردی روزگار
که بازی نسوزد ز کس در قمار
که بودیم چون مغز در پوستی
مدقّق چنان در خفیّ و جلی
که از دقتش دق کند بوعلی
رصدبند قانون ناز و نیاز
ز دل ره به دل کن چو تسبیح ساز
سر صدق کیشان ز جوش و خروش
چو صبح از گریبان برآید به جوش
چو افکند صبح ضمیرش نقاب
نهد بر زمین پشت دست آفتاب
نیرزد به سیم دغل بی خلاف
برش تیزبازاری موشکاف
شفا، یک مسیحادم از کوی او
اشارات، درسی ز ابروی او
بود علم اشفاق بر طاق ازو
رسیده به معراج، اشراق ازو
به مشّائیان دامنی برفشاند
کزان فلسفی را بر آتش نشاند
تن بخردی، جان فهمیدگی
ازو تازه، ایمان فهمیدگی
بر علم او، علمها جهل محض
..............................
..............................
ز انشای او نقره تازگی
تتبّع ز املای او برملا
نمایان ادافهمیاش از ادا
پذیرد ز آشفتگی، خرمی
برش کار درهم، کند درهمی
گلیم ضلالت ازو تارتار
برآورده از جهل، علمش دمار
که دید از خراسان چنین گوهری؟
که هر ذره دارد به مهرش سری
غباری که برخیزد از خاوران
بود سرمه چشم یونانیان
ز یونان فهمیدگی هرکه خاست
بود پیش حرفش الفوار، راست
اگر خواند از حکمتش یک ورق
ارسطو بشوید کتاب از عرق
دهد جکمتش می چو در پای خم
فلاطون میاش را بود لای خم
به انداز معنی چنان میرسد
که جویای گوهر به کان میرسد
چو بیند ز کس نقطهای را سقیم
به بالین ز اصلاحش آرد حکیم
نه از کم کند کم، نه از بیش بیش
بود محض انصاف در کار خویش
قبولش ز صد نکته بوالعجب
به تحسین بیجا نجنبانده لب
ز قدر سخن، با سخن اکتساب
کند آنچه با کان کند آفتاب
خمی در نمازش مسلم بود
به این راستی آدمی کم بود
کند زندگی بر مراد سخن
چو او کی رسد کس به داد سخن؟
اگر زر به خروار، اگر در به من
نگیرد ز کس تحفه غیر از سخن
***
شبی شد مرا زالکی میهمان
که زال فلک بود پیشش جوان
ز تاریخ خود یاد آرد همین
که آمد ملک پیش ازو بر زمین
خجل ششدر ابرویش از گشاد
وجودش خیالی چو خال زیاد
همین است از سن خویشش به یاد
که پیش از ازل داده دندان به باد
جهان بود از روز و شب ناامید
که میگشت موی سیاهش سفید
به صد قرن پیش از فلک گشته پیر
ازل شسته در پیش او لب ز شیر
لب گور، خندان ز خندیدنش
اجل مویه بر گر خود از دیدنش
ز بس ناتوانی قدش کرده خم
طبقزن شده فرج و بینی به هم
به تنگ آمده گوشهگیری ازو
کمانی که دیدهست تیری ازو؟
کند گر ز گیسوی خود گرد پاک
کند جای چون دانه در زیر خاک
درین خاکش آب و هوا ساخته
چو مشک، آب در پوست انداخته
ز چشمش که از روشنی ساده است
گو افتادن، اندر گو افتاده است
شده میخکوب قدم مشت او
خمیدن خمیدهست در پشت او
چو نی پوستش خشک بر استخوان
ز تحریک باد نفس در فغان
ز تحریک گیسو، تنش دردناک
برای اجل، تلّه زیر خاک
فرو ریزد از رعشه دستش ز هم
چو دست لئیمان ز باد کرم
ضعیفیش از پوست برچیده آب
چو مشکی که خشکیده در آفتاب
چو یاران ناساز از یکدگر
ندارند اعضایش از هم خبر
تن از بیغذاییش چون نال بود
که قوتش همین خوردن سال بود
نیالوده از لقمه کام هوس
غذایش همین خوردن سال و بس
که دیدهست زالی به سامان چنین
ز چین، فرج بالای هم تا جبین
عذارش کبود ابلق از خال نیل
فروهشته بینی چو خرطوم فیل
دو دندان پیشش به حدی دراز
که با آن کند بند شلوار باز
بر اعضای او رسته موی درشت
ز قاقم برش نرمتر، خارپشت
ز چرخ کهنسال، بدپیرتر
ز نقد بخیلان زمینگیرتر
سرش گشته خالی به سودا ز هوش
زبانش ز شیر سخن، پاکدوش
وجودش سبکتر ز بال مگس
همین در تنش جان گران بود و بس
ز گند دهانش نفس در گریز
ز نور نظر، دیدهاش پاکبیز
کدوییست از مغز خالی سرش
اسیر بلا رعشه در پیکرش
ز سرپنجه با رعشه دارد ستیز
حصار اجل را تنش خاکریز
سر رفته در دوش را، چون کشف
برآرد گهی بهر آب و علف
گه از چرخ نالان بود چرخهوار
گه از ضعف پیچان چو تار
گرو برده رویش به سردی ز دی
اجل جان نبرده ز دیدار وی
به نادیدنش زندگی در گرو
کند داس ابروی او جان درو
اجل را ز دیدار او صد فتوح
خط چین پیشانیاش قبض روح
زهی رعشهناکی که روز نخست
ز سیماب گردیدش اعضا درست
به ناخن جدا مو ز اندام کرد
تن از کندن مو چو بادام کرد
همین صرفهاش بس ز قد دو تا
که موی سرش بافد انگشت پا
بدل گشته صبح امیدش به شام
چراغ دلش کرده روغن تمام
چنان کرده خود را به خال کبود
که آورده گویی فلک را فرود
برون رفته از پوشش خواب و خور
که دیدهست انبانی از هیچ پر؟
چو چادر به دوش افکند دم مزن
چه به زان که باشد اجل در کفن؟
***
ازان خم شد از غمزه مژگان یار
که خوابیده، بهتر کند نیزه کار
چه گویم ز باریکی آن کمر؟
ز معنیّ باریک، باریکتر
شهیدان خود را کند گر کفن
ببالند بر خویش، یک پیرهن
به زلفش قوی شانه را دست زور
ز عکس لبش چشم آیینه شور
***
نشاط است در آسمان و زمین
به عالم که دیدهست سوری چنین؟
فضای جهان پر زر و زیور است
تو گویی فلک یک صدف گوهرست
فلک زین چراغان سورست داغ
که چون لاله از خاک روید چراغ
جهان برگ عشرت ز بس کرده ساز
طرب را دهن مانده از خنده باز
به رقص آسمان شد جدا از زمین
همین است معراج عشرت، همین
کند رقص از ذره تا آفتاب
ندیده چنین روز گیتی به خواب
***
بود نغمه آن غارت هوشها
که جایش طرب رفته در گوشها
چو از پرده ساز، سر بر کند
رود پرده گوش چادر کند
عروسی بود رهزن عقل و هوش
که بیپرده از لب نباید به گوش
نزد هرگز از دلبران چگل
به جز نغمه در پرده کس راه دل
زند زلف خوبان به صد اضطراب
ز تحریر آوازشان پیچ و تاب
***
بود با هوا بد، جواهرفروش
که رفت آب گوهر به گرما ز جوش
ز بس در بدنها هوا کرد کار
جهد از بن مو عرق چون شرار
هوا شد چنان گرم از تاب میغ
که شد آتشافشان دم سرد تیغ
***
نمایان چو ماه نو از لاغری
چو ابروی خوبان، همه دلبری
***
که دیده جز این توپ گیتیگشا؟
که غاری کند کار صد اژدها
***
حریفان خوش از سردی روزگار
که بازی نسوزد ز کس در قمار
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
ای گله گوشه حسن آمده بر فرق تو راست
مرو را نیست چنین قامت رعنا که تو راست
سنبل زلف تو مشاطة گلبرگ تر است
لاله روی نر آرایش بستان صفاست
جعد بر حسن خطت نافه مشک ختن است
طاق ابروی خوشت قبله خوبان ختاست
تا کسی منکر خورشید جمالت نشود
خط شبرنگ تو بر محضر دعویش گواست
یا مگر شیفته سرو سهی قامت تست
که بر آهنگ نوا زد همه در پرده راست
خبر وصل تو از باد صبا می پرسم
زآنکه ما را طمع وصل تو از باد صباست
ساقی جرعة عشقت به کمال است مدام
گر چه از میکد، وصل تو پیوسته جداست
مرو را نیست چنین قامت رعنا که تو راست
سنبل زلف تو مشاطة گلبرگ تر است
لاله روی نر آرایش بستان صفاست
جعد بر حسن خطت نافه مشک ختن است
طاق ابروی خوشت قبله خوبان ختاست
تا کسی منکر خورشید جمالت نشود
خط شبرنگ تو بر محضر دعویش گواست
یا مگر شیفته سرو سهی قامت تست
که بر آهنگ نوا زد همه در پرده راست
خبر وصل تو از باد صبا می پرسم
زآنکه ما را طمع وصل تو از باد صباست
ساقی جرعة عشقت به کمال است مدام
گر چه از میکد، وصل تو پیوسته جداست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
گل شکفت و باز نو شد عشق ما بر روی دوست
شاخ گل یارب چه می ماند به رنگ و بوی دوست
سنبل از تشویش باد آورده سر در پای سرو
گوئیا زلف است سر بنهاده بر زانوی دوست
چشم نرگس در کرشمه سحرها خواهد نمود
کو نظرها بافته است از غمزه جادوی دوست
چون نمی بیند نظیر روی او گل جز در آب
بر لب جو می کند زآنروی جست وجوی دوست
از انتظار پای بوس سرو آب استاده بود
چون بدید آن قامت و بالا روان شد سوی دوست
تا ابد ریحان رحمت سر برآرد از گلم
گر برم با خاک بونی از نسیم موی دوست
بر سر آن کر کند افغان به دور گل کمال
بلبلان در بوستان نالند و او رکوی دوست
شاخ گل یارب چه می ماند به رنگ و بوی دوست
سنبل از تشویش باد آورده سر در پای سرو
گوئیا زلف است سر بنهاده بر زانوی دوست
چشم نرگس در کرشمه سحرها خواهد نمود
کو نظرها بافته است از غمزه جادوی دوست
چون نمی بیند نظیر روی او گل جز در آب
بر لب جو می کند زآنروی جست وجوی دوست
از انتظار پای بوس سرو آب استاده بود
چون بدید آن قامت و بالا روان شد سوی دوست
تا ابد ریحان رحمت سر برآرد از گلم
گر برم با خاک بونی از نسیم موی دوست
بر سر آن کر کند افغان به دور گل کمال
بلبلان در بوستان نالند و او رکوی دوست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
مرا با زلف او گر دسترس نیست
همین سودا که در سر هست پس نیست
عنان دولت از اول . بیفتاد
به دست ناکسان در دست کس نیست
شکر را گر مپوشان خال مشکینی
که صبر از انگبین کار مگس نیست
مفتی رخت من امشب چنان برد
که جز چشمی که پوشم از عس نیست
اگر دانم که در روضه نیائی
نمی دانم که مشتی خاک و خس نیست
چمن بی روی گل با عندلیبان
به دلگیری کم از قید قس نیست
بی بلبل هم آواز کمال است
ولی مرغی چو او شیرین نفسی نیست
همین سودا که در سر هست پس نیست
عنان دولت از اول . بیفتاد
به دست ناکسان در دست کس نیست
شکر را گر مپوشان خال مشکینی
که صبر از انگبین کار مگس نیست
مفتی رخت من امشب چنان برد
که جز چشمی که پوشم از عس نیست
اگر دانم که در روضه نیائی
نمی دانم که مشتی خاک و خس نیست
چمن بی روی گل با عندلیبان
به دلگیری کم از قید قس نیست
بی بلبل هم آواز کمال است
ولی مرغی چو او شیرین نفسی نیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
بار از ستیزه کینه باران بجد گرفت
آزار ریش په نگاران بجد گرفت
دیدند عاشقانش و آغاز گریه کرد
گفتم درا به خانه که باران بجد گرفت
دل با خیال آنکه سپاهان مبارکند
سودای زلف و خال نگاران بجد گرفت
افتاده را چو چاره نباشد ز دستگیر
بیچاره زلف یم عذاران بجد گرفت
کردند خاص و عام همه نسبتش به هزل
زاهد که طمعن باده گساران بجد گرفت
پیر مرید گیر چو لولی مفت فتاد
سوی کسان چو آپنه داران بجد گرفت
بی روی پار چشم نرت گریه را کمال
این بار چو ابر بهاران بجد گرفت
آزار ریش په نگاران بجد گرفت
دیدند عاشقانش و آغاز گریه کرد
گفتم درا به خانه که باران بجد گرفت
دل با خیال آنکه سپاهان مبارکند
سودای زلف و خال نگاران بجد گرفت
افتاده را چو چاره نباشد ز دستگیر
بیچاره زلف یم عذاران بجد گرفت
کردند خاص و عام همه نسبتش به هزل
زاهد که طمعن باده گساران بجد گرفت
پیر مرید گیر چو لولی مفت فتاد
سوی کسان چو آپنه داران بجد گرفت
بی روی پار چشم نرت گریه را کمال
این بار چو ابر بهاران بجد گرفت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
بهار آمد خبر از می فرستید
سلام گل به باد از پی فرستید
درود عود یک یک گوش دارید
بگوش می درود نی فرستید
اگر دست از ادا کونه کند چنگ
به ناخنهای چنگی نی فرستید
نسیم زلف جان پیوند لیلی
به مجنون جدا از حی فرستید
زمین بوس کمان ابروی دوست
ازقند بند نی بر وی فرستید
مرو زر می خرند اینجا نه زاری
دعای عاجزان تاکی فرستید
کمال از فقر چون بنشست بر خاک
گلیم او به رهن می فرستید
سلام گل به باد از پی فرستید
درود عود یک یک گوش دارید
بگوش می درود نی فرستید
اگر دست از ادا کونه کند چنگ
به ناخنهای چنگی نی فرستید
نسیم زلف جان پیوند لیلی
به مجنون جدا از حی فرستید
زمین بوس کمان ابروی دوست
ازقند بند نی بر وی فرستید
مرو زر می خرند اینجا نه زاری
دعای عاجزان تاکی فرستید
کمال از فقر چون بنشست بر خاک
گلیم او به رهن می فرستید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
چرا نسیم صبا خاک پاش میسپرد
چه دیدهاست برو زیر پا نمینگرد
از سایه مگس آن رخ چو میبرد آزار
بپوش گو لب شیرین کز آن طرف نپرد
ز ضعف گشت خیالی بد آن هوس تن من
که باد یک سحر آنجا خیال من ببرد
زیر پا چو شکستی دلم برید ز جان
هر آبگینه که در پای بشکنی ببرد
ز حسنت ار ورقی میشمرد گل خود را
تمام شد ورق او دگر چه میشمرد
بگفت از سر زلفم دلت چرا نگذشت
شبست تیره و راه درازه چون گذرد
اگر ز ب نفرستی به غم نصیب کمال
هزار لقمه کسی بی نمک چگونه خورد
چه دیدهاست برو زیر پا نمینگرد
از سایه مگس آن رخ چو میبرد آزار
بپوش گو لب شیرین کز آن طرف نپرد
ز ضعف گشت خیالی بد آن هوس تن من
که باد یک سحر آنجا خیال من ببرد
زیر پا چو شکستی دلم برید ز جان
هر آبگینه که در پای بشکنی ببرد
ز حسنت ار ورقی میشمرد گل خود را
تمام شد ورق او دگر چه میشمرد
بگفت از سر زلفم دلت چرا نگذشت
شبست تیره و راه درازه چون گذرد
اگر ز ب نفرستی به غم نصیب کمال
هزار لقمه کسی بی نمک چگونه خورد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
دوش در خانه ما ماه فرود آمده بود
خانه روشن شد و دیدیم همو آمده بود
تا به بینیم به طلعت میمون فالش
فرعه انداخته بودیم و نکو آمده بود
نا تمامی مه آنشب همه را روشن شد
که چو آئینه به او روی برو آمده بود
با خیال لب و آن عارض نازک در چشم
آب دولت همه را باز بجو آمده بود
می دمید از دم مشکین صبا بوی بهشت
بوی بردیم که او زآن سر کو آمده بود
هر که دیدیم چو چشم و سر زلفش آنجا
مست و آشفته آن سلسله مو آمده بود
دل دیوانه خود سوخته چون عود کمال
آن پری روی ملک خوی ببو آمده بود
خانه روشن شد و دیدیم همو آمده بود
تا به بینیم به طلعت میمون فالش
فرعه انداخته بودیم و نکو آمده بود
نا تمامی مه آنشب همه را روشن شد
که چو آئینه به او روی برو آمده بود
با خیال لب و آن عارض نازک در چشم
آب دولت همه را باز بجو آمده بود
می دمید از دم مشکین صبا بوی بهشت
بوی بردیم که او زآن سر کو آمده بود
هر که دیدیم چو چشم و سر زلفش آنجا
مست و آشفته آن سلسله مو آمده بود
دل دیوانه خود سوخته چون عود کمال
آن پری روی ملک خوی ببو آمده بود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
رخت گلبرگ خودرو مینماید
در او از ناز کی رو مینماید
ز خوبیها که در تست از هزاران
دهانت بکسر مو مینماید
خیال عارضت در چشم گریان
چو آب چشمه در جو مینماید
رخ خود دید گل در آب و گفتا
اگر نکنم غلط او مینماید
به روی دوست مانند ست خورشید
به چشم گرم آزان رو مینماید
چو مطرب خواند ابیات نو گویند
که این گوینده خوشگو می نماید
کمال از وصف آن به هرچه گونی
بوجهه عقل نیکو می نماید
در او از ناز کی رو مینماید
ز خوبیها که در تست از هزاران
دهانت بکسر مو مینماید
خیال عارضت در چشم گریان
چو آب چشمه در جو مینماید
رخ خود دید گل در آب و گفتا
اگر نکنم غلط او مینماید
به روی دوست مانند ست خورشید
به چشم گرم آزان رو مینماید
چو مطرب خواند ابیات نو گویند
که این گوینده خوشگو می نماید
کمال از وصف آن به هرچه گونی
بوجهه عقل نیکو می نماید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
غم عشقت دل ما را همیشه شاد میدارد
چنین ملک خرابی را به ظلم آباد میدارد
مده تعلیم خون ریزی به تاز آن چشم جادو را
که خود را اندرین صنعت نوی استاد میدارد
مرا از گریه بیحد مترسانید ای باران
که گرگی اینچنین باران فراوان باد میدارد
ز خیل بندگان خود شمردی سرو بستانرا
که خود را چون غلامان فضول آزاد میدارد
بدور قامتت برکنده باد آن چشم گونه بین
که چون نرگس نظر بر سرو و بر شمشاد میدارد
به باد از خاک پای خود فرستم گفت پیک دل
دو چشم از راه مشتاقی به راه باد میدارد
کمال این درد را زان لب دوائی ممکنست اما
کجا شیرین بیغم را غم فرهاد می دارد
چنین ملک خرابی را به ظلم آباد میدارد
مده تعلیم خون ریزی به تاز آن چشم جادو را
که خود را اندرین صنعت نوی استاد میدارد
مرا از گریه بیحد مترسانید ای باران
که گرگی اینچنین باران فراوان باد میدارد
ز خیل بندگان خود شمردی سرو بستانرا
که خود را چون غلامان فضول آزاد میدارد
بدور قامتت برکنده باد آن چشم گونه بین
که چون نرگس نظر بر سرو و بر شمشاد میدارد
به باد از خاک پای خود فرستم گفت پیک دل
دو چشم از راه مشتاقی به راه باد میدارد
کمال این درد را زان لب دوائی ممکنست اما
کجا شیرین بیغم را غم فرهاد می دارد
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۳۳
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
کنون کافتاد دور حسین با این زلف و چوگانها
سر ما و براه عشق بودن گوی میدانها
درین درگه محرم مزن بهر گشایش دم
که اینجا بش سهان را سرشکست از چوب دربانها
از این دریای پهناور به زودی رخت بیرون بر
که عمری بایدت سر کوفت بر سنگ بیابانها
مرو در طورای موسی بیا در کوی مشتاقان
بسی انوار طالع بین از این چاک گریبانها
گذشت آن عهد نوح و قصه دریا و طوفانش
که او یک بار طوفان دید ماهر لحظه طوفانها
نسیم صبحگاهی کن گذر ز آنجا که میدانی
بگو ای دوستان آخر چه شد آن عهد و پیمانها
شما ساکن به گلشنها و ما سرگرم گلخنها
ز (صامت) هم به یاد آرید در طرف گلستانها
سر ما و براه عشق بودن گوی میدانها
درین درگه محرم مزن بهر گشایش دم
که اینجا بش سهان را سرشکست از چوب دربانها
از این دریای پهناور به زودی رخت بیرون بر
که عمری بایدت سر کوفت بر سنگ بیابانها
مرو در طورای موسی بیا در کوی مشتاقان
بسی انوار طالع بین از این چاک گریبانها
گذشت آن عهد نوح و قصه دریا و طوفانش
که او یک بار طوفان دید ماهر لحظه طوفانها
نسیم صبحگاهی کن گذر ز آنجا که میدانی
بگو ای دوستان آخر چه شد آن عهد و پیمانها
شما ساکن به گلشنها و ما سرگرم گلخنها
ز (صامت) هم به یاد آرید در طرف گلستانها