عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۵ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
دیدم ملک و مال جهان را، ندیدنی است
دامن بود گلی که ازین خار چیدنی است
پوشیدنیست چشم ز هر کار این جهان
الا تهیه سفر خود که دیدنی است
شاخ قدت خمیده ز بار شکستگی
زین شاخ مرغ روح تو آخر پریدنی است
دامن فشاندنیست ز هر چیز در جهان
جز پای آرزو که به دامن کشیدنی است
اسباب زندگی، همه باب فرامشی است
مرگست مرگ، آنچه به خاطر رسیدنی است
نبود بجز فروختنی در دکان عشق
جز جنگ آن نگار که بر خود خریدنی است
نسبت درست کرده به لعل پرآب او
در تشنگی عقیق، از آن رو مکیدنی است
میدانم از رسایی اخلاص خویشتن
گر نام من بخاطر یاران رسیدنی است
باشد ز شوق خدمت یاران قدردان
گر در جهان کلام تو واعظ دویدنی است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
آغاز محبت دگر انجام ندارد
این صبح قیامت ز قفا شام ندارد
در عالم تجرید، ره حرص وهوس نیست
این بادیه امن دد و دام ندارد
خواهد ز بس آیینه ببیند رخ خوبت
سیماب ازین روست که آرام ندارد
پیداست ز کوکو زدن فاخته با سرو
کان پیش قد دلکشت اندام ندارد
جز دوست نگویند و به جز دوست نخوانند
در شهر محبت دگری نام ندارد
سوی دل زارم، نظر مرحمتی کن
از حق مگذر، این غزل انعام ندارد؟
عاقل نزند چین بجبین از غم روزی
چون صبح کند خنده، اگر شام ندارد
آسایش گیتی است ز درویش تهیدست
دریا ز پری، یک نفس آرام ندارد
قلبی است سخنهای محبت، نه زبانی
این باده ز خم نوش که آن جام ندارد
عام است در این شهر پریشانی احوال
امروز گدا نیز جز ابرام ندارد
هر حرف ز واعظ شرری ز آتش عشق است
دیوان تو زان رو سخن خام ندارد
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۱۶ - حقیقت رضا
بدان که گروهی گفته اند که رضا به بلا و آنچه به خلاف هوا باشد ممکن نیست بلکه غایت آن صبر است و این خطاست، بلکه چون دوستی غالب شد رضا به خلاف هوا ممکن است از دو وجه: یکی آن که چنان مستغرق و مدهوش شود به عشق که از خود آگاهی نیابد، چنان که کسی در جنگ چنان به خشم مشغول شود که از جراحت درد نیابد و باشد که جراحت رسد و خبر ندارد تا چون به چشم نبیند و کسی در خدمتی می رود و خار در پای وی می شود آگاهی نیابد، و چون دلمشغول شود آگاهی گرسنگی و تشنگی بشود. و چون این همه در عشق مخلوق و حرص دنیا ممکن است، چرا در عشق حق تعالی و دوستی آخرت ممکن نیست؟ و معلوم است که جمال صورت معانی در باطن عظیم تر است از جمال صورتهای ظاهر که به حقیقت پوستی است بر مزبله ای کشیده و چشم بصیرت که بدان جمال باطن دریابند روشن تر است از چشم ظاهر که غلط بسیار کند تا بزرگ را خرد بیند و دور را نزدیک. وجه دیگر آن که الم دیابد ولکن چون داند که رضای دوست وی در آن است بدان راضی باشد چنان که اگر دوست وی را فرماید که حجامت کن یا داوری تلخ خور، بدان راضی شود در شره آن که رضای دوست حاصل کند. پس هر که داند که رضای حق تعالی در آن است که به آنچه با وی کند رضا دهد و به درویشی و بیماری و بلا صبر کند، راضی شود، چنان که حریص دنیا بر رنج سفر و خطر دریا و کارهای دشخوار راضی بود.
و محبان بسیار بدین درجه رسیده اند. زن فتح موصلی را ناخن بشکست که بیفتاد بخندید. گفتند، «درد نیافتی؟» گفت، «شادی ثواب این آگاهی درد ببرد». سهل تستری علتی داشت، دارو نکردی. گفتند، «چرا دارو نکنی؟» گفت، «ای دوست ندانی که زخم دوست درد نکند؟» جنید گفت سری سقطی را گفتم که محب الم یابد؟ گفت، «نه»، گفتم، «و اگر به شمشیر بزنند؟» گفت، «نه و اگر هفتاد ضربت از شمشیر بزنند».
و یکی می گوید، «هر چه وی دوست دارد من دوست دارم و اگر خواهد که در دوزخ شوم بدان راضی باشم و دوست دارم». بشر می گوید، «یکی را در بغداد هزار چوب بزدند که سخن نگفت. گفتم، «چرا بانگ نکردی؟» گفت، «معشوق حاضر بود می نگرید». گفتم: اگر معشوق مهین را بدیدی چه کردی؟ یک نعره بزد و جان بداد.» بشر می گوید، «در بدایت ارادت به عبادان می شدم. مردی را دیدم مجذوم و دیوانه بر زمین افتاده و مورچگان گوشت وی می خوردند. سر وی بر کنار گرفتم و بر وی رحمت کردم. چون با هوش آمد گفت: این کدام فضولی است که خویشتن در میان من و خداوند من افگند؟»
و در قرآن معلوم است که آن زنان که در یوسف می نگریدند از عظمت و جلال وی دست ببریدند و خبر نداشتند. و در مصر قحط بود. چون گرسنه شدندی، به دیدار یوسف رفتندی، گرسنگی فراموش کردندی. این اثر جمال مخلوق است. اگر جمال خالق کسی را مکشوف شود چه عجب اگر از بلا بی خبر شود؟ مردی بود در بادیه که هر چه خدای تعالی حکم کردی گفتی خیر در آن است. سگی داشت که پاسبان رحل وی بود و خری که بار وی نهادی و خروسی که ایشان را بیدار کردی. گرگی بیامد و شکم خر بدرید. گفت، «خیر است» و سگ خروس را بکشت. گفت، «خیر است» و سگ نیز یه سببی دیگر هلاک شد. گفت، «خیر است». اهل وی اندوهگین شدند و گفتند، «هر چه می باشد، تو گویی خیر است. این چه خیر باشد که دست و پای ما این بود که هلاک شد؟» گفت، «باشد که خیرت در این باشد». پس دیگر روز برخاستند هر که گرد ایشان در بود همه را دزدان کشته بودند و کالا برده به سبب آواز خر و خروس و سگ و ایشان را بازنیافته بودند. گفت، «دیدی که خیرت خدای تعالی کس نداند؟»
و عیسی (ع) به مردی بگذشت نابینا و مجذوم و هر دو جانب وی مفلوج و دست و پای نه، و می گفت شکر آن خدایی که مرا عافیت داده است از آن بلا که خلق بسیار در آن مبتلایند. عیسی گفت، «چه مانده است که تو را از آن عافیت داده است؟» گفت، «به عافیت ترم از کسی که در دل وی آن معرفت نیافرید که در دل من». پس دست به وی فرود آورد تا درست و نیکوی روی شد و با عیسی به هم صحبت کرد مدتی و عبادت می کرد با وی. و شبلی را در بیمارستان باز داشته بودند که دیوانه است. قومی در نزدیک وی شدند. گفت، «شما کیستید؟» گفتند، «دوستداران تو». سنگ در ایشان انداختن گرفت. بگریختند. گفت، «دروغ گفتید. اگر دوست بودید بر بلای من صبر می کردید».
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹
گفتی از بیداد روزی در فغان آرم ترا
هان مکن کاری که از افغان بجان آرم ترا
گاه دست غیر بوسم گاه پای پاسبان
تا به تقریبی سری به آستان آرم ترا
نیستی ذلت خطا خجلت گنه شرمندگی
رفتم ای رحمت که چندین ارمغان آرم ترا
عاقبت ای ناله آن کردی که مایل شد به مهر
لال گردم بعد ازین گر بر زبان آرم ترا
آن کنم کز مدعی نی نام ماند نی نشان
گر توانم در مقام امتحان آرم ترا
کافرم ای دل بجرم ترک عشق ارنی به حشر
با مسلمانان عنان اندر عنان آرم ترا
دیده ای یعقوب بر در نه که از خاک دری
می روم کز بوی پیراهن نشان آرم ترا
بستگی ها را گشایش جز در میخانه نیست
ای کف حاجت چه سوی آسمان آرم ترا
شرم کن شرم از رخ اسلام یغما از حرم
چند بگریزی و از دیر مغان آرم ترا
یغمای جندقی : صکوک الدلیل
بخش ۷ - بهشت احرار
در آن باغ کاین قوم را بار نیست
در او جز گل طلعت یار نیست
زمینش منزه ز لوث رقیب
هوایش معطر ز خلق حبیب
نه جز شمع در محفلش سر زده
نه جز حلقه کس حلقه بر در زده
روی گر همه عمر دامن کشان
نبینی ز بیگانه در وی نشان
ادب بر درش کمترین پرده دار
خرد در وثاقش کمین پیشکار
همه صف نشینان با هوش ورای
چو سلطان دل کرده در صدرجای
می صافی از صرف وحدت به جام
گمارندگان مست وحدت مدام
همه از می لعل دلدار مست
همه فانی از خویش و با دوست هست
نه کس غیر دل واقف از رازشان
یکی گشته انجام و آغازشان
الهی در آن محفلم بار ده
رهم در سرا پرده یار ده
زپیمانه وحدتم مست کن
ز خود نیست گردان به خود هست کن
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
واعظ به خدا که رفته از کف دل من
وز پند تو آسان نشود مشکل من
این موعظه ها به گوش آن باید راند
کآمیخته عشق دلبران در گل من
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱
ای از ازل به ماتم تو در بسیط خاک
گیسوی شام باز و گریبان صبح چاک
ذات قدیم بهر عزاداری تو بس
هستی پس از حیات تو یکسر سزد هلاک
خود نام آسمان و زمین آنچه اندر او
از نامه ی وجود چه باک ار کنند پاک
تا جسم چاک چاک تو عریان به روی دشت
جان جهانیان همه زیبد به زیرخاک
ارواح شاید ار همه قالب تهی کنند
تا رفت جان پاک تو از جسم تابناک
پیر و جوان پدید و نهان مرد و زن همه
آن به که بی تو جای گزینند در مغاک
تخت زمین به جنبش اگر اوفتد چه بیم
رخش سپهر از حرکت ایستد چه باک
هم آه سفلیان به فلک خیزد از زمین
هم اشک علویان به سمک ریزد از سماک
خون تو آمده است امان بخش خون خلق
خون را به خون که گفته نشاید نمود پاک
تن ها مقیم بارگهت قلبنا لدیک
سرها نثار خاک رهت روحنا فداک
برگرگ چرخ و شیر سپهرش غضنفری است
آن گربه را که با سگ کوی تو اشتراک
خاک سیه به فرق قدح خواره ای که فرق
نشناخت خون پاک تو از شیر دخت تاک
آری درند پرده ی شرع رسول خویش
قومی که بیم و باک ندارند از انتهاک
خاکم به سر ستور به نعش تو تاختند
وآنگاه کشته چو تو آن گونه چاک چاک
خوناب دل ز دیده صفایی بیا ببار
شرحی ز سرگذشت شهیدان کن آشکار
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷ - سلمان ساوجی فرماید
هر دل که در هوای جمالش مجال یافت
عنقای همتش دو جهان زیر بال یافت
در جواب او
بر چتر مرغ قبه زر تا مجال یافت
قاف قطیفه شهپر او زیر بال یافت
خوش وقت آن سجیف که او بر کنار رخت
با حرب و شرب و اطلس و صوف اتصال یافت
میکرد سرکشی ببرک شده زان جهت
خود را سیه گلیم و پراکنده حال یافت
تا گشت خاک مقدم زیلوچه بوریا
ای بس که در طریق نمد گوشمال یافت
سوزن بدرز روسی و والا و بیت کرد؟
عمری بسر دوید و بآخر محال یافت
در گلستان شمیم کلی و جگن دلم
در جیب و آستین صبا و شمال یافت
هر جامه بود لایق چیزی بدوختن
کتان بدرز بخیه وکاسر شلال یافت
(قاری) که خو بجبه کرباس خود گرفت
از صوف عاریت طلبیدن ملال یافت
میرزا حبیب خراسانی : سایر اشعار
شماره ۲۹ - ترجیع بند
ساقی بزم مجلس آرا شد
می گلگون ز خم بمینا شد
نرگس دوست میفروش آمد
لعل دلدار باده پیما شد
می که در شیشه بود پرده نشین
در قدح بی حجاب پیدا شد
پرده شرم را درید شراب
راز دل از زبان هویدا شد
غیر را غیرت از میان برداشت
چون مسما حجاب اسما شد
جسم گردید جان و جان جانان
خاک شد تاک و تاک صهبا شد
قطره شد جوی و جوی چشمه و باز
چشمه را روی سوی دریا شد
نفی و اثبات از میان برخاست
هر چه لا بود عین الا شد
وحدت و کثرت از میان برداشت
ازل و لم یزل بیکجا شد
هر چه معنی نمود صورت بود
هر چه صورت نمود معنی شد
ما سرودیم و هو جواب آمد
این ندا باز خود منادی شد
گر نیابی تو سر این اسرار
یک سخن حل این معما شد
که سحرگه بکوی باده فروش
ساقی و جام باده گویا شد
که همه هرچه بود و هست توئی
شیخ مستور و رند مست توئی
مطربا پرده دگر بنواز
تا که بی پرده بر بگویم راز
ساز کن نغمه عراق که ما
بازگشتیم از طریق حجاز
حرم ما حریم میخانه است
سوی آن قبله میبریم نماز
کعبه ماست خانه خمار
مسجد ماست آستان نیاز
عشق خود، راز خوبش میگوید
اوست گوینده من نیم غماز
دارد ار صد هزار راه، بود
هر رهش را دو صد هزار آواز
گه عراقی و گه حجازی و گاه
از حسینی و گاه از شهناز
وین همه نغمه میشوند یکی
با لب نی نوا چه شد دمساز
وین یکی گشت عین یکتائی
شد دم ما نی و لب نی باز
گوش عقل این نوا نمیشنود
عقل با عشق کی شود همراز
می طپد مرغ دل بسینه مگر
میکند سوی آشیان پرواز
نیشتر میزنند بر رگ جان
نغمه بربط و ترانه ساز
دوش میسوختم ز آتش عشق
میسرودم میان سوز و گداز
که همه هر چه بود و هست توئی
شیح مستور و رند مست توئی
دوش رفتم بسوی بزم حضور
بیخود و مست و سرخوش و مخمور
قامش چون قیامت و ز لبش
در جهان اوفتاده شور نشور
بزم خالی و باده صافی و یار
همچو چشمان مست خود، مخمور
دیدم از جام و ساقی و مطرب
بزمکی خاص و مجلسی معمور
گوش گردون ز گوش مشغله کر
چشم اختر ز شمع و مشعله کور
ساقی بزم رشک حورالعین
باده جام چون شراب طهور
الغرض محفلی که جنت خلد
داشت زان، بزم صد هزار قصور
پیر در صدرو می کشان گردش
همه مست شراب و شهد حضور
همه با هم بسان باده و جام
جمله با یکدیگر چو شعله و نور
نور شمع از زجاجه کرده طلوع
راز دل از زبان نموده ظهور
جسم و جان متحد نموده چنان
که یکی گشته ناظر و منظور
عقل از پشت در نظاره کنان
عشق از پیش صف نموده عبور
کردم القصه نارسیده، سلام
وعلیکم جواب گفت از دور
آن یکی گفت حجکم مقبول
وان دگر گفت سعیکم مشکور
ریخت بس شادی از در و دیوار
غم فرح گشت و غصه عین سرور
پس بآهنگ لحن داودی
خواند مطرب نوای این مزمور
که همه هر چه بود و هست توئی
شیخ مستور و رند مست توئی
باز لبریز شد قدح ز شراب
باز سر جوش زد خم از می ناب
باز ساقی صلای عشرت داد
بقدح خوارگان مست خراب
باز آن پرده دار بزم وجود
پرده بگرفت و برفکند نقاب
باز آن شاهد سرای شهود
از رخ غیب برگرفت حجاب
قفس تن شکست طائر جان
رفت زی آشیان دل بشتاب
قطره گردید بحر بی پایان
ذره شد آفتاب عالم تاب
ساده بود آنچه مینمود صور
باده بود آنچه مینمود حباب
روی خود را در آب و آینه دید
گشت از عشق خویشتن بی تاب
نی غلط گفتم آب و آینه چیست
که هم او بود آینه هم آب
گنج رازی که خود کلیدش بود
کردش از حسن خویش فتح الباب
جلوه بنمود و باز شد مستور
چشم بگشود و باز رفت بخواب
حسن در پرده بود، عشق آمد
از رخ حسن برگرفت حجاب
نقطه ای بود حسن و کرد پدید
عشق زان نقطه صد هزار کتاب
عشق نیرنگ ساز پیدا کرد
اینهمه نقش رنگ رنگ بر آب
حل مشکل ز عشق جوی که عشق
آیه محکم است و فصل خطاب
ساخت بس رنگ و باخت بس نیرنگ
موج زن شد هزار گونه سراب
عقل کی پی برد بدین معنی
عشق میگوید این سوال و جواب
مطرب عشق دوش خوش می گفت
با نوای دف و صدای رباب
که همه هر چه بود و هست توئی
شیخ مستور و رند مست توئی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
حلقه بر هر در زدم دیدم در میخانه بود
در کفم هر سبحه کافتاد از گل پیمانه بود
جلوه گر از چهره پیر مغان دیدم عیان
نقش هر صورت که اندر کعبه و بتخانه بود
پرتوی از نقطه دانش در این بیدانشان
یک حقیقت دیدم و چندین هزار افسانه بود
چون فنای عاشقانرا شاه جان پروانه داد
سوخت صد پروانه و یک شمع را پروانه بود
عقل کل کش ساده دیدم با دو صد نقش و نگار
شور سودا و جنون از یک دل دیوانه بود
صد هزاران ساز و در هر یک نوائی مختلف
چون نهادم گوش جان یک ناله مستانه بود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
گر دماغت تر نشد ای شیخ شهر از جام عشق
بر زبان تکرار کن تا میتوانی نام عشق
هست در خاطر مرا از قول میر عاشقان
نام عشق آخر کشد دل را بسوی جام عشق
عقل و دین در سایه دیوار عشق افتاده پست
میزند طبل و علم خورشید جان بر بام عشق
عقل را باید بریدن سر بجای گوسفند
ای خلیل جان، گر از دل بسته ای احرام عشق
در ره عشق آنچه آید عاشقانرا باک نیست
کز دم ابلیس افتاد آدم اندر دام عشق
میزند دریای خون، موج از گلوی عاشقان
بر نیامد باز از این عاشق کشیها کام عشق
از لب و چشم بتان رمزی بگو با عاشقان
خوش کن این دلها بنقل پسته و بادام عشق
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
آن مست ببین بی خبر از خویش فتاده
خشت سر خم زیر سر خویش نهاده
سر بر در میخانه و لب بر لب مینا
پا بر سر عقل خرد اندیش نهاده
سلطان جهان است که از روی محبت
سر بر قدم حضرت درویش نهاده
تشویش کجا در دل او راه نماید
او پای بفرق سر تشویش نهاده
زین شربت شیرین بمیالای دهانرا
زیرا که در این نوش، دو صد نیش نهاده
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۳
در ازل کاین جلوه در خاک و گل آدم نبود
مهر رخسار علی را از تجلی کم نبود
از لب لعلش دمی در طینت آدم دمید
گر نبود آندم، نشان از هستی آدم نبود
عاشقانرا با رخ و زلفش عجایب عالمی
بود کاندر وی خبر از آدم و عالم نبود
بزم عیشی بود از مهر رخش عشاقرا
کاندرو از چین زلفش حلقه ماتم نبود
جام می بر نام وی میزد دم از دور وصال
بزم عشرت را که در آن بزم نام از جم نبود
بزم خاصان بود و با لعل لب میگون یار
جز لب پیمانه و ساغر لبی همدم نبود
شانه با چندین زبان از راز عشقش دم نزد
گر چه با زلف پریشانش جز او محرم نبود
در ره عشقش نبود این پیچ و تاب ار بر رخش
این همه چین و شکن از زلف خم در خم نبود
دم زدی از راز عشقش حضرت خاتم اگر
مهر خاموشی ازین دم بر لب خاتم نبود
در کتابت نام او را اسم اعظم کرده اند
زانکه حق را نامی از نام علی اعظم نبود
گر نبودی این کرامت فیض آن صاحب کرم
نقش این خط لفظ کرمنا بنی آدم نبود
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
خوانده ام از عنده ام الکتاب
آیه طوبی لهم حسن المآب
باز گشتم بسوی آن حضرت
چون شنودم ز حق الیه متاب
لمن الملک گفت حسن و رخش
کرد از خود سئوال و داد جواب
ماه و خورشید خاک آن کوبند
شد بر آن در اقل ما فی الباب
به کلام فصیح حضرت حق
میکند با حبیب خویش خطاب
تا به بخشد مرا وصال ابد
کرم و لطف اوست بی پایاب
مطلب گفت غیر ما از ما
چه عطا به ز دیدن وهاب
عشق در جان ما جمال نمود
چون بدرگاه دل شدم بواب
همچو خورشید صبحگاهی بود
آن مه بدر کرد رفع حجاب
شاهد غیب گوش دل ما لید
گفت بی ماجری شدی درخواب
چون رسیدی به آفتاب قدیم
برگذر کوهیا ز آب تراب
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
دلم آئینه آن دلستان است
که او را آینه دایم عیان است
خود است آئینه خود در حقیقت
دل و جان و تنم هر سه نهان است
نفخت فیه من روحی بیان کرد
مثل بشنو همان لب در دهان است
حدیث کنت کنزا را فرو خوان
بدان سو شو عیان گنج روان است
چو گفت احببت گشتی آشکارا
چرا گفتی که آن دلبر نهان است
دو عالم از جمال اوست روشن
ببین روشن که خورشید جهان است
چو کبک مست کوهی بر سر سنگ
بصدا فغان انا الحق برزبان است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
چو دل ز آئینه جان زنگ بزدود
در این آئینه حق دیدار بنمود
نباشد غیر حق آئینه حق
که جز او چیز دیگر نیست موجود
بذات خویش دارد عشق بازی
ایاز آمد دراینجا سر محمود
وجود ار عابد و معبود باشد
دل ما عابد و دلدار معبود
همه ذرات درجان در سجودند
چو آن خورشید جانها هست مسجود
چو شیطان هر که خود را غره می دید
بلعنت در فتاد و گشت مردود
بر آند آفتابی در دل شب
چو زلف از روی خود آن ماه بگشود
جمال خویشتن بنمود و می گفت
به بین ما را بچشم ما عیان زود
اگر حق را نه بینی درمحمد (ص)
محمد من رانی از چه فرمود
انا الحق جمله ذرات گفتند
که او در جان اشیا جان جان بود
مراد جان انسان جز خدا نیست
ز وصل حق رسیده او بمقصود
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
از لعل یار باده ما خوشگوار شد
شکر خدا که مستی جان بیخمار شد
روز ازل که گفت الست و بربکم
گفتیم ما بلی و خدا آشکار شد
تا دل شنید زمزمه یار را ز جان
افغان و ناله اش بیکی صد هزار شد
بر باد رفت آن گل سیراب سرو قد
عالم ز اشک و گریه ما نوبهار شد
از بسکه خونگریست دل عاشقان بدرد
صحرا و کوه و دشت همه لاله زار شد
کوهی ز کف دل نرود یک نفس زدن
چون در دیار در دل او یار غار شد
ذات و اسماء و صفاتش را در انسان دیده اند
پرتو خورشید را در ماه تابان دیده اند
در مقام لی مع الله بدر را ایام بیض
ز اول شب تا سحر خورشید رخشان دیده اند
از سقیهم ربهم جم طهوری بی خمار
باده نوشان هر صباح از بزم سبحان دیده اند
از شراب لعل غنچه هر سحر در بوستان
بلبل دیوانه را مست و غزلخوان دیده اند
در خم زلف سیاه او که واللیل آمده است
والضحی را فی المثل شمع شبستان دیده اند
تیر ما زاغ البصر کو جز خدا چیزی نماند
در سیاهی های چشم تنگ ترکان دیده اند
حبذا قومی که ایشان در مقام نیستی
فقر را در هر دو عالم شاه و سلطان دیده اند
کرده اند از حق گدائی انبیا و اولیا
زانکه محسن را بمعنی عین احسان دیده اند
برده اند گوی از ملایک در سجود ابرویش
تیز بینانی که واجب را در امکان دیده اند
حی جاویدند رندانی که بوسی از لبش
خورده اند و زندگی از آب حیوان دیده اند
در میان گریه ارباب نظر چون آفتاب
لعل او در حقه یاقوت خندان دیده اند
کوهیا شکل دهانش را که گوئی ذره است
در دل خورشید رویش خورده بینان دیده اند
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
بحسن خود شد او دلدار عاشق
که آنرا نیست جز او یار عاشق
گهی لیلی شدی و گاه مجنون
گهی عذرا شدی و گاه وامق
چه اول قل هو الله و احد خواند
بوحدت در نمی گنجد خلایق
ز زلف و روی او بشکفت در باغ
گل صد برگ و ریحان و شقایق
دلیل راه ما شد آفرینش
بخالق راه بردیم از خلایق
چه کوهی آفتابی داشت در جان
برآمد از دل او صبح صادق
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
همچو مه دیدم شبی دیدار عشق
بود خورشید و فلک ز انوار عشق
مصطفی الجار ثم الدار گفت
جمله ذرات از این شد جار عشق
کل یوم هو فی شأن آیتی است
هست ذات پاک او در کار عشق
خنده زد بر گریه ام مانند برق
تا بدیدم چشم گوهر بار عشق
هفت دوزخ یک شرر باشد بدان
از دم سوزان آتش بار عشق
هشت جنت بوستانی بیش نیست
از رخ و زلفین عنبر بار عشق
عشق از اعلی و اسفل برتر است
دارد از پستی و بالا عار عشق
کوهیا در غار دل میباش خوش
حسن خوبان است یار غار عشق
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
ز حد نه فلک تا گاه و ماهی
دهد بر هست واجب گواهی
نظر در ظاهر و باطن چو کردیم
ظهور اوست در سر الهی
توئی آن شه که گلخن تا برادوش
صباحش آفتاب صبحگاهی
جمال خویش را بنموده گفتی
به بین ما را دگر از ما چه خواهی
چو کوهی یافت جان از وصل رویش
بدید آن ماه را پاک از مناهی
جسم وجان را از دو عالم سوختی
تا مرا علم نظر آموختی
خانه دل غیر الا در نظر
دیدم از جاروب لا می روفتی
بیش شمع روی او پروانه وار
آفتاب چرخ را می سوختی
تا می صافی شود خون دلم
همچو انگور از لگد میکوفتی
دید کوهی کز نسیم روی خود
لاله را چون شمع می افروختی