عبارات مورد جستجو در ۱۸۳۸ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴
سرخوش از می چو نیم موج هوا شمشیر است
ابر تر را چکنم قطره باران تیر است
زور بازوی توانائیم از فیض می است
باده در طبع من آبست که در شمشیر است
موج سان بر سر هر قطره می می لرزم
چه توان کرد مس طبع مرا اکسیر است
بر سرم لشکر غم آمده از کف ننهم
آنچه شمشیر جوانست عصای پیر است
با گل روی تو دعوی نکویی خورشید
برطرف گر نکند زلف تو جانب گیر است
گر بجوشیم بهم ما و تو، ساقی وقتست
ابر و مهتاب بهم همچو شکر با شیر است
در خم زلف تو دلها چه بهم ساخته اند
چون نسازند بپای همه یک زنجیر است
اینقدر فرق میان خط یک کاتب نیست
سرنوشت همه گر از قلم تقدیر است
سبق نطق به پیش همه خواندیم کلیم
آزمودیم، خموشیست که خوش تقریر است
ابر تر را چکنم قطره باران تیر است
زور بازوی توانائیم از فیض می است
باده در طبع من آبست که در شمشیر است
موج سان بر سر هر قطره می می لرزم
چه توان کرد مس طبع مرا اکسیر است
بر سرم لشکر غم آمده از کف ننهم
آنچه شمشیر جوانست عصای پیر است
با گل روی تو دعوی نکویی خورشید
برطرف گر نکند زلف تو جانب گیر است
گر بجوشیم بهم ما و تو، ساقی وقتست
ابر و مهتاب بهم همچو شکر با شیر است
در خم زلف تو دلها چه بهم ساخته اند
چون نسازند بپای همه یک زنجیر است
اینقدر فرق میان خط یک کاتب نیست
سرنوشت همه گر از قلم تقدیر است
سبق نطق به پیش همه خواندیم کلیم
آزمودیم، خموشیست که خوش تقریر است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲
دگر بهار چمن را چه دلگشا کردست
شکوفه بر سر سبزه نثارها کردست
چمن زلاله و گل آنچنان که آب روان
اگر گذشته، از آن روی بر قفا کردست
چنینکه چوب قفس پر گلست بلبل را
غریب ساخته صیادش ار رها کردست
نه از ترانه بلبل شکفته گل در باغ
که بره کسب هوا غنچه سینه وا کردست
چه عقده ها که ز خاطر گشود غنچه گل
بهار بین که گره را گره گشا کردست
چوبی می است از آن ساغر سفالین به
چه شد که نرگس جام خود از طلا کردست
هر آن نهال که از برگ دست بردارد
بهار گلشن کشمیر را دعا کردست
بحیرتم ز هوایش ببین که در یک طبع
هزار رنگ تلون چگونه جا کردست
بیادگار هوا را زهر گلی رنگیست
برنگ هر یک از آن جلوه ای جدا کردست
درین بهار کلیم آنکه هست قدرشناس
برای خار سرانجام رونما کردست
شکوفه بر سر سبزه نثارها کردست
چمن زلاله و گل آنچنان که آب روان
اگر گذشته، از آن روی بر قفا کردست
چنینکه چوب قفس پر گلست بلبل را
غریب ساخته صیادش ار رها کردست
نه از ترانه بلبل شکفته گل در باغ
که بره کسب هوا غنچه سینه وا کردست
چه عقده ها که ز خاطر گشود غنچه گل
بهار بین که گره را گره گشا کردست
چوبی می است از آن ساغر سفالین به
چه شد که نرگس جام خود از طلا کردست
هر آن نهال که از برگ دست بردارد
بهار گلشن کشمیر را دعا کردست
بحیرتم ز هوایش ببین که در یک طبع
هزار رنگ تلون چگونه جا کردست
بیادگار هوا را زهر گلی رنگیست
برنگ هر یک از آن جلوه ای جدا کردست
درین بهار کلیم آنکه هست قدرشناس
برای خار سرانجام رونما کردست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶
چنان ز عکس رخ دوست دیده پرگل شد
که شاخ هر مژه آرامگاه بلبل شد
چه لازمست چنان مشق سرگرانی کرد
که یک نفس نتوان غافل از تغافل شد
چو مار بر سر گنجش اگر بود مسکن
گداست مرد اگر عاری از توکل شد
که همچو تیر هوائی بخویش رفعت بست
که نه ترقی او مایه تنزل شد
گلی که بوی وفائی درین چمن ندهد
بقدر کم ز خس آشیان بلبل شد
غلط بود که کند صبر کارها بمراد
بمن که دشمن غالب شده از تحمل شد
بلا به چاره گران تند و تلخ بیشتر است
که زور سیل همه صرف کندن پل شد
کلیم توبه اگر می کنی بیا، وقتست
ز توبه توبه کن اکنون که موسم گل شد
که شاخ هر مژه آرامگاه بلبل شد
چه لازمست چنان مشق سرگرانی کرد
که یک نفس نتوان غافل از تغافل شد
چو مار بر سر گنجش اگر بود مسکن
گداست مرد اگر عاری از توکل شد
که همچو تیر هوائی بخویش رفعت بست
که نه ترقی او مایه تنزل شد
گلی که بوی وفائی درین چمن ندهد
بقدر کم ز خس آشیان بلبل شد
غلط بود که کند صبر کارها بمراد
بمن که دشمن غالب شده از تحمل شد
بلا به چاره گران تند و تلخ بیشتر است
که زور سیل همه صرف کندن پل شد
کلیم توبه اگر می کنی بیا، وقتست
ز توبه توبه کن اکنون که موسم گل شد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷
پرپیچ و تاب و تیره بی امتداد بود
این زندگی که نسخه ای از گردباد بود
دل از سر امید اگر برنخاستی
جا تنگ بر نشستن نقش مراد بود
هر صید کام کز پی او می دوید دل
هر گه بدام آرزو افتاد باد بود
خوش وقت بیغمی و جوانی که داشتیم
صد باعث طرب که یکی طبع شاد بود
از آسمان گشایش کاریکه دیده ام
از شست او خدنگ بلا را گشاد بود
هر عقده غمی که بکارم فلک فکند
مشکل گشاتر از گره اعتقاد بود
از عشق در زمان تو بیگانه گشت حسن
ورنه میان شعله و شمع اتحاد بود
در جام لاله و گل این باغ کرده اند
خونابه غمی که ز دلها زیاد بود
در زیر زنگ حادثه گم شد زمن کلیم
آندل که همچو آینه روشن نهاد بود
این زندگی که نسخه ای از گردباد بود
دل از سر امید اگر برنخاستی
جا تنگ بر نشستن نقش مراد بود
هر صید کام کز پی او می دوید دل
هر گه بدام آرزو افتاد باد بود
خوش وقت بیغمی و جوانی که داشتیم
صد باعث طرب که یکی طبع شاد بود
از آسمان گشایش کاریکه دیده ام
از شست او خدنگ بلا را گشاد بود
هر عقده غمی که بکارم فلک فکند
مشکل گشاتر از گره اعتقاد بود
از عشق در زمان تو بیگانه گشت حسن
ورنه میان شعله و شمع اتحاد بود
در جام لاله و گل این باغ کرده اند
خونابه غمی که ز دلها زیاد بود
در زیر زنگ حادثه گم شد زمن کلیم
آندل که همچو آینه روشن نهاد بود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸
نه درین گلشن گلی از آشنائی بو دهد
نه نسیمی غنچه گلهای ما را رو دهد
بیم آن باشد که شادی مرگ کردم چون حباب
گر درین آب و هوایم خنده گاهی رو دهد
چرخ دیگرگون نخواهد شد بدلتنگی ساز
پستی این سقف سر را تکیه بر زانو دهد
در پناه عارضت خط ملک خوبی را گرفت
دشمن خود را چرا کس اینقدر پهلو دهد
ناله ای بشنو زبلبل چون بگلشن آمدی
اینقدر بنشین که گل زخمی ز زلفت بو دهد
گردش چشمت چو پیماید بهر کس دور خویش
سرمه را بتوان بخورد هر نصیحت گو دهد
در علاج درد دل ساقی طبیبت بس کلیم
بوسه فرماید غذا، وز باده ات دارو دهد
نه نسیمی غنچه گلهای ما را رو دهد
بیم آن باشد که شادی مرگ کردم چون حباب
گر درین آب و هوایم خنده گاهی رو دهد
چرخ دیگرگون نخواهد شد بدلتنگی ساز
پستی این سقف سر را تکیه بر زانو دهد
در پناه عارضت خط ملک خوبی را گرفت
دشمن خود را چرا کس اینقدر پهلو دهد
ناله ای بشنو زبلبل چون بگلشن آمدی
اینقدر بنشین که گل زخمی ز زلفت بو دهد
گردش چشمت چو پیماید بهر کس دور خویش
سرمه را بتوان بخورد هر نصیحت گو دهد
در علاج درد دل ساقی طبیبت بس کلیم
بوسه فرماید غذا، وز باده ات دارو دهد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹
دوش در خواب چو آن طره پیچان دیدم
صبح در بستر خود سنبل و ریحان دیدم
از هواداری آنزلف چنانم که اگر
برد خواب اجلم خواب پریشان دیدم
ایخوش آندم که زحیرت نزنم دیده بهم
تا زدم چشم بهم آفت طوفان دیدم
آنچه از لشکر تاتار ندیدست کسی
من زیک تار از آن زلف پریشان دیدم
گرد راه طلبم سرمه بینائی شد
چمنی در دل هر خار مغیلان دیدم
از سر صدق چو دستار بگردش گشتم
گر سری خالی از اندیشه سامان دیدم
هر که ز ابنای جهان است بمن حق دارد
زانکه از چین جبین همه سوهان دیدم
دارد ار منفتعی صحبت این چرخ چرا
خضر را معتقد سیر بیابان دیدم
راست گویند بود توبه پشیمان بودن
هر کرا دیدم، از توبه پشیمان دیدم
دهر بر عکس توقع چو کند کار کلیم
هر چه دشوار شمردم بخود آسان دیدم
صبح در بستر خود سنبل و ریحان دیدم
از هواداری آنزلف چنانم که اگر
برد خواب اجلم خواب پریشان دیدم
ایخوش آندم که زحیرت نزنم دیده بهم
تا زدم چشم بهم آفت طوفان دیدم
آنچه از لشکر تاتار ندیدست کسی
من زیک تار از آن زلف پریشان دیدم
گرد راه طلبم سرمه بینائی شد
چمنی در دل هر خار مغیلان دیدم
از سر صدق چو دستار بگردش گشتم
گر سری خالی از اندیشه سامان دیدم
هر که ز ابنای جهان است بمن حق دارد
زانکه از چین جبین همه سوهان دیدم
دارد ار منفتعی صحبت این چرخ چرا
خضر را معتقد سیر بیابان دیدم
راست گویند بود توبه پشیمان بودن
هر کرا دیدم، از توبه پشیمان دیدم
دهر بر عکس توقع چو کند کار کلیم
هر چه دشوار شمردم بخود آسان دیدم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۵
اشکریزان در غمت چون روبهامون می کنم
کاسه مجنون و جام لاله پرخون می کنم
طالبی دارم که می افتد گره در کار من
سرچو تار سبحه از هر جا که بیرون می کنم
ابروی زخمم کشیده چشم داغم سرمه دار
حسن یوسف را بحسن خویش مفتون می کنم
طاعت شوریدگان را قبله جای دیگرست
رو بوقت اشکریزی سوی جیحون می کنم
با چنین بخت زبون با روزگارم دشمنیست
کوشش فرهاد را با ضعف مجنون می کنم
آنچه من دیدم زدشمن هم جدائی مشکلست
میخلد در دل گر از پا خار بیرون می کنم
جامه وارون طالع می کنم از بر کلیم
بخت را از همت والا دگرگون می کنم
کاسه مجنون و جام لاله پرخون می کنم
طالبی دارم که می افتد گره در کار من
سرچو تار سبحه از هر جا که بیرون می کنم
ابروی زخمم کشیده چشم داغم سرمه دار
حسن یوسف را بحسن خویش مفتون می کنم
طاعت شوریدگان را قبله جای دیگرست
رو بوقت اشکریزی سوی جیحون می کنم
با چنین بخت زبون با روزگارم دشمنیست
کوشش فرهاد را با ضعف مجنون می کنم
آنچه من دیدم زدشمن هم جدائی مشکلست
میخلد در دل گر از پا خار بیرون می کنم
جامه وارون طالع می کنم از بر کلیم
بخت را از همت والا دگرگون می کنم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱
برتر از خورشید شد کار سخن
شب ندارد روز بازار سخن
نارسائیهای انداز همه
از بلندیهای دیوار سخن
عرش کرسی می نهد در زیر پای
تا گلی چیند ز گلزار سخن
منکر هر ملت و مذهب که هست
برنمی خیزد بانکار سخن
بهر بازوی هنر ننوشته اند
هیچ تعویذی چو طومار سخن
چون قلم از خویش سرها بر تراش
سربسی خواهد سر و کار سخن
غیر یارانیکه مضمون می برند
کس نمی بینم خریدار سخن
میرزای ما جلال الدین بسست
از سخن سنجان طلبکار سخن
راستی طبعش استاد منست
کج نهم بر فرق دستار سخن
غرق بحر حیرتم دائم کلیم
گرچه با این قدر و مقدار سخن
شب ندارد روز بازار سخن
نارسائیهای انداز همه
از بلندیهای دیوار سخن
عرش کرسی می نهد در زیر پای
تا گلی چیند ز گلزار سخن
منکر هر ملت و مذهب که هست
برنمی خیزد بانکار سخن
بهر بازوی هنر ننوشته اند
هیچ تعویذی چو طومار سخن
چون قلم از خویش سرها بر تراش
سربسی خواهد سر و کار سخن
غیر یارانیکه مضمون می برند
کس نمی بینم خریدار سخن
میرزای ما جلال الدین بسست
از سخن سنجان طلبکار سخن
راستی طبعش استاد منست
کج نهم بر فرق دستار سخن
غرق بحر حیرتم دائم کلیم
گرچه با این قدر و مقدار سخن
کلیم کاشانی : قصاید
شمارهٔ ۱ - قصیده دیگر در مدح شاه جهان صاحبقران ثانی
نوبهار عشرتست این روزگار دیگرست
دور ما در دلگشایی همچو دور ساغرست
کارها رو در گشایش همچو گل آورده است
بستگی مانند قفل از خانه ی دل، بر درست
زاقتضای عیش پیران طفل مشرب گشته اند
بر همه خون صراحی همچو شیر مادرست
روی گردانیم از هر دل که گیرد رنگ غم
رو نمی بینم گر آیینه ی اسکندرست
دیده پوشیدم زنیک و بد حضور دل فزود
تا گرفتم روزن این خانه را روشنترست
شوق تا باقیست ننشیند به دل هرگز غبار
گرد ننشیند بر اخگر شعله تا در مجمرست
دل که صاف افتاد ازو دلها منور می شود
همچو جام می که هم آئینه هم روشنگرست
رشته ای بر پای مرغ عیش بند از تار ساز
کز پی پرواز همچون گل همه بال و پرست
هر نگاری را به رنگی زیب و زیور داده اند
گردن مینای می را خون تقوی زیورست
پنبه را دانی چرا مینا دهد بر فرق جای
هر که سر میکشان پوشیده جایش بر سرست
هر نوای عشرتی کاید به گوش، از بزم ماست
حلقه ی رندان دف عیش و طرب را چنبرست
شادمانی راه بیرون شد نمی یابد زدل
عشرت اندر بند دلها همچو آب گوهرست
هر گل مقصد که می خواهی بچین از روزگار
گلستان دهر را نی باغبان و نی درست
نیست در باغ جهان گرد ملالی، گر بود
همچو بیماری نرگس راحت و جان پرورست
هر که هست از وضع خود راضیست در بستان دهر
رقص سرو از تنگدستی، خنده ی گل از زرست
بس که دوران ساز عشرت را مهیا می کند
می نوازد چنگ اگر در دست کاتب مسطرست
آرزوها را به طاق چرخ اگر باشد مکان
هیچ باکی نیست دست بخت زانرو برترست
چون نباشد بخت عشرت صبح طالع سازگار
روز وزن عید شاهنشاه والا گوهرهست
کارفرمای زنان، شاه جهان، والای دهر
آنکه خاک راه او بر فرق دولت افسرست
ثانی صاحبقران کز اول دور سپهر
در ره عید جهانداریش چشم اخترست
با دلش دریا تنگ ظرفست، مانند حباب
کوه در پیش وقارش کشتی بی لنگرست
دستش آن ابری که دریا تشنه ی باران اوست
همتش بحری که ریگ ساحل او گوهرست
حاصل دریا و کان در روز وزنش صرف شد
روزگار امروز حیران بهر وزن دیگرست
ریشه در آب بقا دارد ز یمن معدلت
نخل اقبالش که بر آفاق سایه گسترست
از زیان کاری به عهدش بس که دوران توبه کرد
برق بهر کشته ی دهقان چو مهر انورست
تا به دستش داده ایزد اختیار روزگار
بی بنانش خانه ی تقدیر تیر بی پرست
جای آسایش به زیر آسمان خصمش نیافت
نقش ما هر جا که وا افتد زخاکش بسترست
چون فلک گردد غلامش ننگرد از ناکسیش
شاه را مطلب شکارست ارچه صید لاغرست
بی نسیم خواهش سایل به بحر دست او
موج احسان همچو انگشت از پی یکدیگرست
تا ضعیفان را حمایت کرده عدل شاملش
گاه اصل خرمن اندر رشته مغز گوهرست
هادی فتح و ظفر در گرد هیجا تیغ اوست
رهنوردان را به شب آتش به جای رهبرست
تاج شاهی لازم فرق فلک فرسای اوست
بهر این معنیست گر پیوسته سر با افسرست
از گشاد کار در عهد ابد پیوند او
بند اگر در بند کس دیدست در نیشکرست
در چمن هر سو که بینی جدولی را موج زن
تا بساید بند پای سرو را سوهانگرست
بر سر افلاک بادا مستقر دولتش
خار تا پامال باشد جای گل تا برسرست
دور ما در دلگشایی همچو دور ساغرست
کارها رو در گشایش همچو گل آورده است
بستگی مانند قفل از خانه ی دل، بر درست
زاقتضای عیش پیران طفل مشرب گشته اند
بر همه خون صراحی همچو شیر مادرست
روی گردانیم از هر دل که گیرد رنگ غم
رو نمی بینم گر آیینه ی اسکندرست
دیده پوشیدم زنیک و بد حضور دل فزود
تا گرفتم روزن این خانه را روشنترست
شوق تا باقیست ننشیند به دل هرگز غبار
گرد ننشیند بر اخگر شعله تا در مجمرست
دل که صاف افتاد ازو دلها منور می شود
همچو جام می که هم آئینه هم روشنگرست
رشته ای بر پای مرغ عیش بند از تار ساز
کز پی پرواز همچون گل همه بال و پرست
هر نگاری را به رنگی زیب و زیور داده اند
گردن مینای می را خون تقوی زیورست
پنبه را دانی چرا مینا دهد بر فرق جای
هر که سر میکشان پوشیده جایش بر سرست
هر نوای عشرتی کاید به گوش، از بزم ماست
حلقه ی رندان دف عیش و طرب را چنبرست
شادمانی راه بیرون شد نمی یابد زدل
عشرت اندر بند دلها همچو آب گوهرست
هر گل مقصد که می خواهی بچین از روزگار
گلستان دهر را نی باغبان و نی درست
نیست در باغ جهان گرد ملالی، گر بود
همچو بیماری نرگس راحت و جان پرورست
هر که هست از وضع خود راضیست در بستان دهر
رقص سرو از تنگدستی، خنده ی گل از زرست
بس که دوران ساز عشرت را مهیا می کند
می نوازد چنگ اگر در دست کاتب مسطرست
آرزوها را به طاق چرخ اگر باشد مکان
هیچ باکی نیست دست بخت زانرو برترست
چون نباشد بخت عشرت صبح طالع سازگار
روز وزن عید شاهنشاه والا گوهرهست
کارفرمای زنان، شاه جهان، والای دهر
آنکه خاک راه او بر فرق دولت افسرست
ثانی صاحبقران کز اول دور سپهر
در ره عید جهانداریش چشم اخترست
با دلش دریا تنگ ظرفست، مانند حباب
کوه در پیش وقارش کشتی بی لنگرست
دستش آن ابری که دریا تشنه ی باران اوست
همتش بحری که ریگ ساحل او گوهرست
حاصل دریا و کان در روز وزنش صرف شد
روزگار امروز حیران بهر وزن دیگرست
ریشه در آب بقا دارد ز یمن معدلت
نخل اقبالش که بر آفاق سایه گسترست
از زیان کاری به عهدش بس که دوران توبه کرد
برق بهر کشته ی دهقان چو مهر انورست
تا به دستش داده ایزد اختیار روزگار
بی بنانش خانه ی تقدیر تیر بی پرست
جای آسایش به زیر آسمان خصمش نیافت
نقش ما هر جا که وا افتد زخاکش بسترست
چون فلک گردد غلامش ننگرد از ناکسیش
شاه را مطلب شکارست ارچه صید لاغرست
بی نسیم خواهش سایل به بحر دست او
موج احسان همچو انگشت از پی یکدیگرست
تا ضعیفان را حمایت کرده عدل شاملش
گاه اصل خرمن اندر رشته مغز گوهرست
هادی فتح و ظفر در گرد هیجا تیغ اوست
رهنوردان را به شب آتش به جای رهبرست
تاج شاهی لازم فرق فلک فرسای اوست
بهر این معنیست گر پیوسته سر با افسرست
از گشاد کار در عهد ابد پیوند او
بند اگر در بند کس دیدست در نیشکرست
در چمن هر سو که بینی جدولی را موج زن
تا بساید بند پای سرو را سوهانگرست
بر سر افلاک بادا مستقر دولتش
خار تا پامال باشد جای گل تا برسرست
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۲ - در مدح شاه جهان و توصیف مرقع شاهی
پرورده کدام بهارست این چمن
کز بهر دیدنش نگه از هم کنیم وام
هر خط او چو خطه کشمیر دلفریب
وز حلقه حروف براه نظاره دام
از دیدنش نظارگیان مست می شوند
آن باده ایکه دایره ها را بود بجام
از بسکه دیده خیره شود در نظاره اش
نتوان شناخت دیده کدامست و خط کدام
یاقوت ثلث این خط اگر می نگاشتی
مستعصمش بدیده نشاندی ز احترام
تذهیب داد شاهد خط را چه زینتی
آری شفق فزوده بحسن و جمال شام
آراسته بهشتی تصویر حوریان
حوری که باشد او را غلمان کمین غلام
چسبان شد اختلاط خط و صورتش بهم
پیچد بموی طره تصویر زلف لام
مو از زبان چو خامه نقاش سر زند
نطق ار ز حسن صورت او سر کند کلام
تصویر و خط چو صورت و معنی بهم قرین
وز اتحاد کرده در آغوش هم مقام
تمکین حسن اگر نشدی مانع آمدی
در باغ صفحه شاهد تصویر در خرام
چندین هزار نقش بدیع انتخاب کرد
دوران که شد مرقع شاه جهانش نام
صاحبقران ثانی از اقبال سرمدی
شاه ستاره لشکر خورشید احتشام
کز بهر دیدنش نگه از هم کنیم وام
هر خط او چو خطه کشمیر دلفریب
وز حلقه حروف براه نظاره دام
از دیدنش نظارگیان مست می شوند
آن باده ایکه دایره ها را بود بجام
از بسکه دیده خیره شود در نظاره اش
نتوان شناخت دیده کدامست و خط کدام
یاقوت ثلث این خط اگر می نگاشتی
مستعصمش بدیده نشاندی ز احترام
تذهیب داد شاهد خط را چه زینتی
آری شفق فزوده بحسن و جمال شام
آراسته بهشتی تصویر حوریان
حوری که باشد او را غلمان کمین غلام
چسبان شد اختلاط خط و صورتش بهم
پیچد بموی طره تصویر زلف لام
مو از زبان چو خامه نقاش سر زند
نطق ار ز حسن صورت او سر کند کلام
تصویر و خط چو صورت و معنی بهم قرین
وز اتحاد کرده در آغوش هم مقام
تمکین حسن اگر نشدی مانع آمدی
در باغ صفحه شاهد تصویر در خرام
چندین هزار نقش بدیع انتخاب کرد
دوران که شد مرقع شاه جهانش نام
صاحبقران ثانی از اقبال سرمدی
شاه ستاره لشکر خورشید احتشام
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۴ - در توصیف از مرقع شاه جهان
نقشبند کارگاه صنع همچون زلف یار
نقش پرگاری دگر بر روی کار آورده است
از بهار گلشن فردوس رنگین نسخه ای
کاتب قدرت برای روزگار آورده است
نازم این زیبا مرقع را که چون روی بتان
صفحه اش خطی بروی نوبهار آورده است
این مرقع نیست، غوصی کرده غواص قلم
یکصدف لبریز در شاهوار آورده است
محضر خوبی بخط جمله استادان رساند
می رسد قهرش سجل افتخار آورده است
روح مانی عندلیب گلشن تصویر اوست
این گلستان اینچنین بلبل هزار آورده است
از تحرک خامه نقاش جادو کار او
پنجه تمثالها را رعشه دار آورده است
جلد را شیرازه جمعیت خاطر ازوست
کاینچنین زیبانگاری در کنار آورده است
طرح این گلشن شه جنت مکان کرد از نخست
اینزمان لیکن گل اتمام باز آورده است
حس سعی ثانی صاحبقران شاه جهان
آب شادابیش اندر جویبار آورده است
آن شهنشاهی که این پیر مرقع پوش چرخ
نقد انجم بر درش بهر نثار آورده است
باد عهد دولتش پیوسته تا روز شمار
کو بعالم رسم جود بیشمار آورده است
نقش پرگاری دگر بر روی کار آورده است
از بهار گلشن فردوس رنگین نسخه ای
کاتب قدرت برای روزگار آورده است
نازم این زیبا مرقع را که چون روی بتان
صفحه اش خطی بروی نوبهار آورده است
این مرقع نیست، غوصی کرده غواص قلم
یکصدف لبریز در شاهوار آورده است
محضر خوبی بخط جمله استادان رساند
می رسد قهرش سجل افتخار آورده است
روح مانی عندلیب گلشن تصویر اوست
این گلستان اینچنین بلبل هزار آورده است
از تحرک خامه نقاش جادو کار او
پنجه تمثالها را رعشه دار آورده است
جلد را شیرازه جمعیت خاطر ازوست
کاینچنین زیبانگاری در کنار آورده است
طرح این گلشن شه جنت مکان کرد از نخست
اینزمان لیکن گل اتمام باز آورده است
حس سعی ثانی صاحبقران شاه جهان
آب شادابیش اندر جویبار آورده است
آن شهنشاهی که این پیر مرقع پوش چرخ
نقد انجم بر درش بهر نثار آورده است
باد عهد دولتش پیوسته تا روز شمار
کو بعالم رسم جود بیشمار آورده است
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۸ - تعریف از تفنگ شاه جهان
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۲۳ - و نیز
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۶ - برای نقش کردن بر حاشیه جلد کتابی که صدف کاری شده بوده است
چو دست قضا نقش این جلد بست
پر و بال طاووس در هم شکست
کتابش چو گوهر بود از شرف
مناسب فتادست جلد از صدف
کند خرده کاریش را چون نگاه
گذارد فلک عینک از مهر و ماه
چو خود را سزاوار این جلد دید
صدف دامن از دست گوهر کشید
تراوش ز بس می کند آب از او
گلش را نشسته است شبنم برو
برای تماشای این نوبهار
نگه باز گردانم از روی یار
کتابی کزو گشت زینت پذیر
میان دو گلشن شود جایگیر
پر و بال طاووس در هم شکست
کتابش چو گوهر بود از شرف
مناسب فتادست جلد از صدف
کند خرده کاریش را چون نگاه
گذارد فلک عینک از مهر و ماه
چو خود را سزاوار این جلد دید
صدف دامن از دست گوهر کشید
تراوش ز بس می کند آب از او
گلش را نشسته است شبنم برو
برای تماشای این نوبهار
نگه باز گردانم از روی یار
کتابی کزو گشت زینت پذیر
میان دو گلشن شود جایگیر
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۱ - کتابه دولتخانه پادشاهی
زهی دلنشین قصر خاطر فریب
غم از دلربائی بسان شکیب
زدیوار تو عکس گلهای باغ
نماید چو ز آئینه عکس چراغ
درون و برونت بسان حباب
سراپا لطافت تمام آب و تاب
حباب مربع اگر دیده کس
بدریای هستی تو باشی و بس
ز طومار ابری دهد نهر یاد
ز سقف تو تا عکس بروی فتاد
بنقشت فتد پرتو صبحدم
چو خاکی که پاشی بروی رقم
بجنب صفای تو بر چهره آب
زخجلت نقاب افکند از حباب
تو معشوق دهری بنقش و نگار
یکی از کهن عاشقان نوبهار
درت خوشتر از عارض دلبر است
که زنجیرش از زلف دلکشترست
برخسار در موج چوب چنار
پریشان تر از زلف بر روی یار
زاهل بصیرت که اینجا گذشت
که همچون کتابه بگردت نگشت
سراپا فرحبخشی و دلگشا
هوایت چو می غم ز خاطر زدا
دلیل فرحبخشی جاودان
دهنهای پرخنده نقل دان
درت ای چو قصر ارم دلپذیر
فرح را بخواند ببانگ صریر
چنان دلگشائی بود کار تو
که نقاش در نقش دیوار تو
نگارد اگر غنچه بر شاخسار
پس از لحظه ای گل شود آشکار
شب و روز در خدمت ناصبور
دوام نشاط و وفور سرور
سپهری و شاه جهان آفتاب
ز خورشید دارد فلک آب و تاب
بهار گلستان کون و مکان
جهانبخش ثانی صاحبقران
نگین خانه شد کلبه آرزو
لبالب ز گوهر شد از جود او
دل حرص از احسانش در زیر بار
سرا تنگ و مهمان درو بیشمار
بعهدش که دوران امنیتست
متاع سراها رفاهیتست
فراغت بدورانش در هر سرا
چو خوابست درخانه دیده ها
ز شمع ضمیرش سرای جهان
منور چو تن از چراغ روان
دلش را نشان کرده صبح صفا
چو سائل در خانه اغنیا
بود رای او شمع بزم وجود
که در پرتوش آفرینش نمود
که دید اینچنین شمع در روزگار
که در روز هم دهر بی اوست تار
کند حفظ او سقف را گر مدد
ز دیوار چون ابر دور ایستد
در ایوان ز نقاش مانی هنر
شود عرصه رزمش ار جلوه گر
بهر جا که شد تیغش افراخته
درو چون قفس رخنه انداخته
وگر صورت عالم آرای شاه
کند مجلس بزم را جلوه گاه
محاذی آن دست دریا شیم
از آن روی دیوار سر کرده نم
بدوران حفظ شه سرفراز
در خانه ها چون در توبه باز
شد از خانه ها پاسبان برکنار
چو از خلوت آینه پرده دار
کند سیل را سنگسار از حباب
بعهدش کند خانه ای گر خراب
ز بام فلک بفکند مهر را
ز دیوار آید اگر در سرا
گر از قلعه طبع چون آفتاب
دهد عالم خاک را آب و تاب
چنان خانه از گرد یابد صفا
که سر منزل دیده از توتیا
نه چوب عمارت همه صندل است
چو زین فرش هر خانه از مخملست
زجودش بهر خانه خوارست زر
چو در مخزن چشم عاشق گهر
بهر ملک او باد فرمان روا
چو در خانه خویش صاحب سرا
غم از دلربائی بسان شکیب
زدیوار تو عکس گلهای باغ
نماید چو ز آئینه عکس چراغ
درون و برونت بسان حباب
سراپا لطافت تمام آب و تاب
حباب مربع اگر دیده کس
بدریای هستی تو باشی و بس
ز طومار ابری دهد نهر یاد
ز سقف تو تا عکس بروی فتاد
بنقشت فتد پرتو صبحدم
چو خاکی که پاشی بروی رقم
بجنب صفای تو بر چهره آب
زخجلت نقاب افکند از حباب
تو معشوق دهری بنقش و نگار
یکی از کهن عاشقان نوبهار
درت خوشتر از عارض دلبر است
که زنجیرش از زلف دلکشترست
برخسار در موج چوب چنار
پریشان تر از زلف بر روی یار
زاهل بصیرت که اینجا گذشت
که همچون کتابه بگردت نگشت
سراپا فرحبخشی و دلگشا
هوایت چو می غم ز خاطر زدا
دلیل فرحبخشی جاودان
دهنهای پرخنده نقل دان
درت ای چو قصر ارم دلپذیر
فرح را بخواند ببانگ صریر
چنان دلگشائی بود کار تو
که نقاش در نقش دیوار تو
نگارد اگر غنچه بر شاخسار
پس از لحظه ای گل شود آشکار
شب و روز در خدمت ناصبور
دوام نشاط و وفور سرور
سپهری و شاه جهان آفتاب
ز خورشید دارد فلک آب و تاب
بهار گلستان کون و مکان
جهانبخش ثانی صاحبقران
نگین خانه شد کلبه آرزو
لبالب ز گوهر شد از جود او
دل حرص از احسانش در زیر بار
سرا تنگ و مهمان درو بیشمار
بعهدش که دوران امنیتست
متاع سراها رفاهیتست
فراغت بدورانش در هر سرا
چو خوابست درخانه دیده ها
ز شمع ضمیرش سرای جهان
منور چو تن از چراغ روان
دلش را نشان کرده صبح صفا
چو سائل در خانه اغنیا
بود رای او شمع بزم وجود
که در پرتوش آفرینش نمود
که دید اینچنین شمع در روزگار
که در روز هم دهر بی اوست تار
کند حفظ او سقف را گر مدد
ز دیوار چون ابر دور ایستد
در ایوان ز نقاش مانی هنر
شود عرصه رزمش ار جلوه گر
بهر جا که شد تیغش افراخته
درو چون قفس رخنه انداخته
وگر صورت عالم آرای شاه
کند مجلس بزم را جلوه گاه
محاذی آن دست دریا شیم
از آن روی دیوار سر کرده نم
بدوران حفظ شه سرفراز
در خانه ها چون در توبه باز
شد از خانه ها پاسبان برکنار
چو از خلوت آینه پرده دار
کند سیل را سنگسار از حباب
بعهدش کند خانه ای گر خراب
ز بام فلک بفکند مهر را
ز دیوار آید اگر در سرا
گر از قلعه طبع چون آفتاب
دهد عالم خاک را آب و تاب
چنان خانه از گرد یابد صفا
که سر منزل دیده از توتیا
نه چوب عمارت همه صندل است
چو زین فرش هر خانه از مخملست
زجودش بهر خانه خوارست زر
چو در مخزن چشم عاشق گهر
بهر ملک او باد فرمان روا
چو در خانه خویش صاحب سرا
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩۵ - وله ایضاً
روز نوروز و می اندر قدح و ما هشیار
راستی هست برینکار خرد را انکار
باز در بزم چمن نرگس سرمست نهاد
بر سر تبسی ء سیمین قدح زر عیار
بار دیگر بتماشا شه خوبان چمن
آمد از حجره خلوت بسوی صفه بار
از بر تخت زمرد چو سلاطین بنشست
بر سرش ابر هوادار گهر کرد نثار
باز بر عارض زیبای عروسان چمن
کرد مشاطه تقدیر ز صد گونه نگار
سبزه از قطره شبنم بگه صبح نمود
راست چون خنجر نوئین جهان گوهر دار
از سر سرو سهی نافه چو بگشاد صبا
شد سیه رو ز حسد نافه آهوی تتار
بسکه با طفل چمن باد صبا لطف نمود
بدعا گوئی او دست بر آورد چنار
در چنین موسم خرم ز درم باز آمد
از پی تهنیت آن سرو قد لاله عذار
آن پریوش که اگر پرده ز رخ بردارد
بقصور آورد اندر نظرش حور اقرار
گفتمش بوسه بیار از لب خود گفت بگیر
گفتمش باده بگیر از کف من گفت بیار
ز آن پس از بهر تماشا سوی گلزار شدیم
من و آنگل که مبیناد گلش زحمت خار
غنچه را یافتم از تیغ خور آغشته بخون
همچو پیکان امیر الامرا روز شکار
خسرو عهد و زمان داور دارای جهان
تالش آن وقت عطا ابر صفت گوهر بار
آنک در دور وی از غایت لطفی که در اوست
بجز از چنگ نیاید ز کسی ناله زار
بگه بزم چو جمشید بود جام بکف
بگه رزم چو خورشید بود تیغ گذار
نیم نعلی که بیفتد ز سم توسن او
سازد از بهر شرف ساعد گردونش سوار
نامد از کتم عدم خلق بصحرای وجود
تا نشد ضامن روزی کرمش در هر کار
ناید از محتسب عدل ویم هیچ شگفت
از میان نی اگر باز گشاید زنار
ای ترا مرتبه جائی که دبیر فلکی
بهمه عمر نیارد که بیارد بشمار
سالها موج بر آرد ز میان بحر وجود
چون تو یک گوهر شهوار نیفتد بکنار
ذات پاک تو درین عالم خاکی بمثل
هست مانند گهر از صدف و مهره مار
عاشق روی تو شد بخت جوان از پی آنک
نیست جز بر در عالی تو جائیش قرار
هر که سر از خط حکم تو ز خر طبعی تافت
بر سرش دست قضا کرد ز افسر افسار
چون کشیدی بگه کینه کمان در رخ خصم
پر شد از زه دهن ترک فلک چون سوفار
شد زمین شش طبق و هشت شد اجرام فلک
روز کین بسکه سپاه تو بر انگیخت غبار
خسروا ابن یمین چون دم مدح تو زند
دهد اقبال تو از گوهر موزونش یسار
گر چه سوسن شود اجزاء تنش جمله زبان
از هنرهات یکی گفته نیاید ز هزار
تا شود فصل بهار از مدد گریه ابر
گل خندان بطراوت چو رخ فرخ یار
باد خندان گل اقبال تو از آب حیات
باد گریان ز حسد خصم تو چون ابر بهار
راستی هست برینکار خرد را انکار
باز در بزم چمن نرگس سرمست نهاد
بر سر تبسی ء سیمین قدح زر عیار
بار دیگر بتماشا شه خوبان چمن
آمد از حجره خلوت بسوی صفه بار
از بر تخت زمرد چو سلاطین بنشست
بر سرش ابر هوادار گهر کرد نثار
باز بر عارض زیبای عروسان چمن
کرد مشاطه تقدیر ز صد گونه نگار
سبزه از قطره شبنم بگه صبح نمود
راست چون خنجر نوئین جهان گوهر دار
از سر سرو سهی نافه چو بگشاد صبا
شد سیه رو ز حسد نافه آهوی تتار
بسکه با طفل چمن باد صبا لطف نمود
بدعا گوئی او دست بر آورد چنار
در چنین موسم خرم ز درم باز آمد
از پی تهنیت آن سرو قد لاله عذار
آن پریوش که اگر پرده ز رخ بردارد
بقصور آورد اندر نظرش حور اقرار
گفتمش بوسه بیار از لب خود گفت بگیر
گفتمش باده بگیر از کف من گفت بیار
ز آن پس از بهر تماشا سوی گلزار شدیم
من و آنگل که مبیناد گلش زحمت خار
غنچه را یافتم از تیغ خور آغشته بخون
همچو پیکان امیر الامرا روز شکار
خسرو عهد و زمان داور دارای جهان
تالش آن وقت عطا ابر صفت گوهر بار
آنک در دور وی از غایت لطفی که در اوست
بجز از چنگ نیاید ز کسی ناله زار
بگه بزم چو جمشید بود جام بکف
بگه رزم چو خورشید بود تیغ گذار
نیم نعلی که بیفتد ز سم توسن او
سازد از بهر شرف ساعد گردونش سوار
نامد از کتم عدم خلق بصحرای وجود
تا نشد ضامن روزی کرمش در هر کار
ناید از محتسب عدل ویم هیچ شگفت
از میان نی اگر باز گشاید زنار
ای ترا مرتبه جائی که دبیر فلکی
بهمه عمر نیارد که بیارد بشمار
سالها موج بر آرد ز میان بحر وجود
چون تو یک گوهر شهوار نیفتد بکنار
ذات پاک تو درین عالم خاکی بمثل
هست مانند گهر از صدف و مهره مار
عاشق روی تو شد بخت جوان از پی آنک
نیست جز بر در عالی تو جائیش قرار
هر که سر از خط حکم تو ز خر طبعی تافت
بر سرش دست قضا کرد ز افسر افسار
چون کشیدی بگه کینه کمان در رخ خصم
پر شد از زه دهن ترک فلک چون سوفار
شد زمین شش طبق و هشت شد اجرام فلک
روز کین بسکه سپاه تو بر انگیخت غبار
خسروا ابن یمین چون دم مدح تو زند
دهد اقبال تو از گوهر موزونش یسار
گر چه سوسن شود اجزاء تنش جمله زبان
از هنرهات یکی گفته نیاید ز هزار
تا شود فصل بهار از مدد گریه ابر
گل خندان بطراوت چو رخ فرخ یار
باد خندان گل اقبال تو از آب حیات
باد گریان ز حسد خصم تو چون ابر بهار
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٢٢ - وله ایضاً قصیده در مدح زنگی بیک محمد برکال قتلغ
ای چشم مست دلربای تو مست از شراب حسن
وی لعل جانفزای تو سیراب از آب حسن
خرم دمی که بر رخت از شعله های می
بینم عرق نشسته چو بر گل گلاب حسن
چون لب بخنده گشائی گمان برم
کآب حیات هست روان از زهاب حسن
جز زلف همچو سنبل و رخسار چون گلت
برگل کسی ندید ز سنبل نقاب حسن
چون حسنت از نصاب فزونست پس چرا
ما را زکوه می ندهی از نصاب حسن
چون حسن دلبران بحساب اندر آورند
باشد رخت فذلک جمع حساب حسن
جیب تو مشرقیست که از وی بفال سعد
هر صبحدم طلوع کند آفتاب حسن
گوئی ز رأی خسرو عادل فتاد عکس
بر روی تو که گشت منور بتاب حسن
زنگی بیگ محمد بر کال قتلغ آنک
از رشک کلک اوست مزین کتاب حسن
معنی بکر در تتق خط دلکشش
چون نو عروس جلوه کنان در نقاب حسن
چون کلکش آب برکشد از بحر قیرگون
بارد چو ابر دانه در خوشاب حسن
زلفین یار بینم و بس در زمان او
در تاب و پیچ مانده و آن پیچ و تاب حسن
ای لفظ جانفزای تو صاحب نصاب لطف
وی خط دلگشای تو مالک رقاب حسن
فتنه ز خواب حسن تو خوردست کوکنار
زان شد بسان غمزه خوبان بخواب حسن
ای صاحبی که زهره برین کاخ زرنگار
بر یاد مجلس تو نوازد رباب حسن
ابن یمین بمدح تو اندر ردیف شعر
اول بقصد طبع نکرد انتخاب حسن
لیکن زبان بمدح جنابت چو برگشاد
از بحر این قصیده برآمد حباب حسن
تا مهر خان سیم ذقن را ز برگ گل
چون بردمد بنفشه بود انقلاب حسن
بی انقلاب باد ترا دولت جوان
با رأی سالخورد تو باد انتساب حسن
هم ذات بیهمال تو بادا مآل لطف
هم سیرت و خصال تو بادا مآب حسن
وی لعل جانفزای تو سیراب از آب حسن
خرم دمی که بر رخت از شعله های می
بینم عرق نشسته چو بر گل گلاب حسن
چون لب بخنده گشائی گمان برم
کآب حیات هست روان از زهاب حسن
جز زلف همچو سنبل و رخسار چون گلت
برگل کسی ندید ز سنبل نقاب حسن
چون حسنت از نصاب فزونست پس چرا
ما را زکوه می ندهی از نصاب حسن
چون حسن دلبران بحساب اندر آورند
باشد رخت فذلک جمع حساب حسن
جیب تو مشرقیست که از وی بفال سعد
هر صبحدم طلوع کند آفتاب حسن
گوئی ز رأی خسرو عادل فتاد عکس
بر روی تو که گشت منور بتاب حسن
زنگی بیگ محمد بر کال قتلغ آنک
از رشک کلک اوست مزین کتاب حسن
معنی بکر در تتق خط دلکشش
چون نو عروس جلوه کنان در نقاب حسن
چون کلکش آب برکشد از بحر قیرگون
بارد چو ابر دانه در خوشاب حسن
زلفین یار بینم و بس در زمان او
در تاب و پیچ مانده و آن پیچ و تاب حسن
ای لفظ جانفزای تو صاحب نصاب لطف
وی خط دلگشای تو مالک رقاب حسن
فتنه ز خواب حسن تو خوردست کوکنار
زان شد بسان غمزه خوبان بخواب حسن
ای صاحبی که زهره برین کاخ زرنگار
بر یاد مجلس تو نوازد رباب حسن
ابن یمین بمدح تو اندر ردیف شعر
اول بقصد طبع نکرد انتخاب حسن
لیکن زبان بمدح جنابت چو برگشاد
از بحر این قصیده برآمد حباب حسن
تا مهر خان سیم ذقن را ز برگ گل
چون بردمد بنفشه بود انقلاب حسن
بی انقلاب باد ترا دولت جوان
با رأی سالخورد تو باد انتساب حسن
هم ذات بیهمال تو بادا مآل لطف
هم سیرت و خصال تو بادا مآب حسن