عبارات مورد جستجو در ۱۶۱۷ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۹۱ - رفتن ح علی اکبر علیه السلام به وداع اهل حرم
چو زو بانوان آگهی یافتند
به دیدار آن ماه بشتافتند
گرفتند گردش همه مویه ساز
سوی خیمه بردند با خویش باز
یکی رخ به چهر دلاراش سود
یکی چشم خود زار بر پاش سود
چو زینب برآن روی و مو بنگرید
همه روی و موی پیمبر (ص) بدید
بگفت ای نبی و علی را همال
بیازنده بالا و فرخ جمال
چسان سوی پرده سرا آمدی
همانا به بدرود ما آمدی
ز فرخ گهر هاشمی زاده گان
وزان نامداران و آزاده گان
در این دشت کین جزتو برجانماند
درین باغ که سرو بالا نماند
زباد ستم اندرین کارزار
نهال علی گشت بی برگ وبار
تواز مرگ خود ای برومند شاخ
مکن تنگ برما جهان فراخ
بدو پاسخ آورد شهزاده باز
که ای بانوی بانوان حجاز
به دستوری دادگر شهریار
نمودستم اندیشه ی کار زار
مرا عشق او می برد بی دریغ
بدینسان بر زخم پیکان و تیغ
ندیدی که یاران فرخنده شاه
چه کردند در پهنه ی رزمگاه
پدر را – پسر – یارو غمخوار به
به پیکار دشمن مددکار به
نبینی برادرت تنها سوار
ستاده ست در پهنه ی کارزار
سپاهی ابا نیزه ی تن گداز
به رزمش چو گرگان دهن کرده باز
تو نک می پسندی که برشاه چیر
شود خصم و من بنگرم خیر خیر
بسی کرده با عمه زینگونه یاد
به شیرین زبانی شکیبش بداد
چو از گفتگو گشت زینب خموش
برآورد لیلا چو مجنون خروش
ز غم دست برسر زد وکند موی
به زیبا جوان خود آورد روی
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۹۳ - رفتن ح – علی اکبر به وداع امام سجاد وبازگشت به خدمت پدر
به بالین اوگریه ها سرنمود
همی چهره بر پای سجاد سود
شه خسته چون بوی اکبر شنید
زجاجست و تنگش به بر برکشید
به بدرود هم در خروش آمدند
همی ناله ازنای دل برزدند
امام امم سیدالساجدین
به فرخ برادرش گفت اینچنین
که ای لعل تو عیسی جان من
بدین درد جانکاه درمان من
طبیبانه بنشین به بالین من
بکن چاره ی درد دیرین من
مرا جان ز دیدارت آمد به تن
مرو تا بماند به تن جان من
به پوزش خم آورد بالا جوان
بر آن جهان داور ناتوان
که ای حجت دادگر کردگار
پس از تاجور باب در روزگار
پی آنکه برخی کنم جان تو را
سر خود کنم گوی چوگان ترا
پدر داده دستوری ام بهر جنگ
که سازم زخون چهره یاقوت رنگ
تو نیزم اجازت بده چون پدر
به پیگار این لشگر بد گهر
که گاه فدا گشتم دیر شد
دل من زجان و جهان سیرشد
چو از شاه بیمار دستور یافت
دگر باره سوی شهنشه شتافت
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۹۹ - دستور حمله ازهر طرف به ح علی اکبر
چو دید این چنین پور ناپاک سعد
به لشگر خروشید مانند رعد
که هان لشگر این رسم پیکار چیست
مگر درنهاد شما عار نیست
بتازید بر وی همه همعنان
بگیرید گردش به تیغ وسنان
بدو تیر باران نمایید سخت
بدوزید بر پیکرش برگ و رخت
سپه کاین شنیدند درتاختند
سنان بر کشیدند و تیغ آختند
زهر سو به شهزاده ی بی نظیر
ببارید باران شمشیر و تیر
تن پاک فرزند دلبند شاه
پراز رخنه شد از خدنگ سپاه
تو گفتی که از تیر آن نامور
همایون همایی است پر بال و پر
زبس تیر پران و پر عقاب
تو گفتی عقابی است اسب عقاب
زهر حلقه ی جوشن آن جوان
یکی جوی خون شدبه هامون روان
برآن زخم ها جوشنش خون گریست
وزو جان داوود افزون گریست
زبس غنچه ی زخم رست ازبرش
یکی ارغوان زار شد پیکرش
به روی زره گفتی آن تیغ زن
بپوشیده از خون یکی پیرهن
زبسیاری زخم و آسیب ودرد
زسنگینی برگ و ساز نبرد
عطش راه بینایی وی گرفت
ره از پیکر ش رودی از خون گرفت
چنان خشک شد دردهانش زبان
تو گفتی که چوبی است یا ارغوان
زگرمی خور تفته شد جوشنش
همی سوخت ازآن توان تنش
درون و برونش چنان سوختی
که از آه او آسمان سوختی
به سوی پدر شد روان بهر آب
چو جیحون که آرد به دریا شتاب
بیامد پر ازخاک وخون چهر پاک
به پوزش برشه ببوسید خاک
چو فرزند را شه بدانحال دید
ندانم که بر وی چه آمد پدید
به شه گفت شهزاده ی نامدار
که ای قلزم بخشش کردگار
مرا تشنه گی کشت و از پا فکند
تنم ناتوان گشت و جان دردمند
چه باشد اگر شربتی آب سرد
ببخشی مراوارهانی زدرد
بکشتم بسی نامدار و دلیر
که بودند با چنگ ودندان شیر
به پاداش این خدمت ای شهریار
به من قطره ای زابر رحمت ببار
گرم جرعه ای آب بخشی کنون
برانگیزم از پهنه دریای خون
چه باکم ازین لشگر بی شمار
نیاندیشد آتش زانبوه خار
بدو گفت گریان شه ای نیکبخت
که باشد به فرخ نیاکانت سخت
که بینند اینسان ترا در تعب
دراین پهنه از تشنگی خشک لب
بسی نیز دشوار باشد به باب
که نتواندت داد یک جرعه آب
برو کاینک ازدست خیرالبشر
خوری آب سرد ای گرامی پسر
پس آنگه زبان در دهانش نهاد
ز سرچشمه ی عشق آبش بداد
دریغا بداز تشنگی خشک تر
زبان پدر ازدهان پسر
یکی مشتری تابش انگشتری
که بودش سلیمان به جان مشتری
نهاد آن شه ازمهر آرام را
به کام آن سرافراز ناکام را
زبان مهر کردش نه آبش بداد
به اسرار حق توش وتابش بداد
رکاب پدر را پسر بوسه داد
به بدرود اهل حرم رو نهاد
چو آمدبه نزدیک آن بارگاه
دویدند پوشیده رویان شاه
بدیدند کان شاه پیروز جنگ
چو شاهین برآورده پر از خدنگ
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۰۰ - آمدن ح علی اکبر علیه السلام به وداع اهل حرم وزبانحال مادر با او
مر او را بر و چهره ی سیمگون
گرفته است رنگ طبر خون زخون
زخون گشته چون ارغوان سنبلش
شده داغ چون لاله برگ گلشن
سراپای آن ماه یوسف غلام
دریده زچنگال گرگان تمام
بدو ام لیلی همی بنگریست
زغم دست بر سرزد و خون گریست
بگفتا که – پورا – جوانا – مها
پدر شهریار و برادر شها
سرور دلم نور بینایی ام
غمت برده ازتن توانایی ام
تواکنون شدی از برم بینایی ام
غمت برده از تن توانایی ام
تو اکنون شدی از برم بی توان
ببسته به پیگارم دشمن میان
بسی بر نیامد که باز آمدی
ندانم چسان غوطه درخون زدی
که زد اینهمه زخم بر پیکرت
که رحمی نیاورد بر ماردت
براین تن که از برگ گل خوشترست
کجا اینهمه زخم اندر خورست
ببراد دست پلیدی شریر
که از شست بگشاد سوی تو تیر
نیاورد رحم آن خدنگ افکنا
بدین قامت چون کمان منا
درآندم که بودی به میدان روان
مرا کاشکی تن شدی بی روان
بچم کت زمانی به بر درکشم
زاندام تو تیغ کین برکشم
دهم شستشو ز آب دیده رخت
کنم پاک خون ازرخ فرخت
به زخمت نهم مرهمی از سرشک
به بالین نشینم تو را چون پزشک
ببینم به کام دل آن روی وموی
که از گل برد رنگ و ازمشک بوی
دریغا ازین چهره ی چون بهار
که بستر کنندش ز خاشاک و خار
دریغا از آن پیکر زورمند
که آسیب بیند ز نعل سمند
دریغا از آن سنبل تابدار
که آبش دهد خنجر آبدار
چو آزاده بی تابی مام دید
بیامد ورا تنگ دربر کشید
بگفتا که ای مادر غم نصیب
خدایت دهاد اندرین غم شکیب
بدان باش کاندرز من بشنوی
هر آنچت بگویم بدان بگروی
چو بینی مرا خفته در خون و خاک
مبادا کنی جامه ی خویش چاک
مبادا فغان سرکنی مرغ وار
برهنه کنی سر خراشی عذار
به خونم پس ازمن میالای روی
پریشان مکن چون دل خویش موی
که از زاری ات خصم خندان شود
غم خاطر شه دو چندان شود
پس از کشتن من چو فرخنده شاه
بیاید سوی خیمه با اشک وآه
تبسم به لب آر و بگشای چهر
به روشن جمالش نظر کن به مهر
تو او را تسلی ده از مرگ من
به کشت شکیبش تو آتش مزن
بدان گریه کن کآسمان و زمین
بدو هست گریان واندو هگین
همی تا توانی بنال وبموی
نه برپور نامی به فرخنده شوی
به من گریه کردن سزاوار نیست
مرا مرگ در خورد تیمار نیست
که گرید به داماد آزاد دل
که تازد سوی حجله گه شاد دل
مکن ساز ماتم که سور من است
مخور غم که گاه سرور من است
میاندیش – مرگم نجات من است
چنین کشته گشتن حیات من است
بگفت این و افراشت بالا چو سرو
نشست ازبر زین چو پران تذور
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۷ - برگشتن امام به خیمه گاه و سپردن اسرار امامت را به پسر بیمار خود
بیامد بر پور بیمار خویش
ببوسید رویش ز اندازه بیش
بگفت ای روان تن پاک من
دل آزرده فرزند غمناک من
بمان یادگار از نیاکان خویش
شهنشاه، بر جای پاکان خویش
در این دشت نبود تو را سر نوشت
شهادت که بینی بسی خوب وزشت
تو باید سرم رابه روی سنان
ببینی به دست بد اختر سنان
تو باید چهل روز در راه شام
روی همره آل خیرالانام
تو باید سرم را ببینی به طشت
به پیش آیدت سخت تر سرگذشت
بگفت این و اشک از دو دیده سترد
بدو ارث و علم امامت سپرد
به تخت ولایت نمودش خدیو
که بندد سلیمان صفت دست دیو
سپس کرد بدرود اهل حرم
ببخشید آرامش از درد و غم
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۳ - داستان بچه آهویی که صیادی به پیغمبر هدیه می دهد
یکی روز پیغمبر سرفراز
به مسجد درون بود بهر نماز
بیامد یکی مرد نخجیر گیر
بیاورد از بهر آن بی نظیر
یکی بره آهوی خوش خط و خال
به فرخ حسن (ع) دادش آن بی همال
مرا دل زانده در آمد به جوش
همی خواستم تابر آرم خروش
دل پاک فرمانگذار حرم
نتابید تا من بمانم دژم
بنالید بر درگه بی نیاز
که یارب حسین (ع) مرا شاد ساز
چو یک لخت بگذشت ناگه زدشت
یکی ماده آهو پدیدار گشت
به پیش اندرش بچه ی او دمان
بیامد بر پادشاه زمان
به فرمان یزدان زبان برگشاد
بگفتا: که ای شاه روشن نهاد
دو کودک مرا بود نوشنده شیر
یکی را زمن برد نخجیر گیر
بیاورد شه را ره آورد داد
دل من بداد دیگری بود شاد
که ناگه رسیدم زگردون به گوش
زفرخ سروشان چرخ این خروش
که ای ماده آهوی رعنا خرام
برو تا به درگاه خیرالانام
ببر بچه ی خویش را با شتاب
پی هدیه ی آن شه کامیاب
که او نیز بخشد به پورش حسین (ع)
از آن پیش کاید سرشکش زعین
که گرد ریزد از دیده یک قطره آب
دل قدسیان گردد از غم کباب
از آن بانگ با بچه ام بی هراس
دوان آمدم دارم از حق سپاس
که اینجا رسیدم از آن پیشتر
که چشم حسین (ع) آید از اشک تو
پیمبر (ص) از آن حال گردید شاد
مر آن اهوک را به من باز داد
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۲۵ - برگشتن امام تشنه کام از فرات
دویدند یکسر برون با شتاب
گرفتند شه را عنان و رکاب
زهر سو به دامانش آویختند
سرشک از جهان بین فرو ریختند
بگفتند: شاها سرا سرورا
پناه زنی چند غم پرورا
به ما بین که جز تو نداریم کس
بلا رو به ما کرده از پیش و پس
چه شد تا زما روی برکاشتی؟
به هجران خود مبتلا داشتی؟
سوی مرگ خود چند داری شتاب؟
بود پرسش از بیکسان هم ثواب
تنت از چه شد اینچنین چاک چاک
لبت از چه خشکید با خون و خاک
نه آن زیب آغوش پیغمبر است
نه این جای بوسیدن حیدراست
بیا و به بستر بیاسا دمی
بدین زخم هایت بنه مرهمی
بیندیش یک لخت درکار ما
که جز تو کسی نیست غمخوار ما
پس از تو که آن دم نیاید به پیش
ز پیش که جوییم درمان خویش؟
از این پیش خواری نبد خوی ما
ندیده کسی خیره بر روی ما
کنون این زنی چند آشفته حال
و دیگر بسی کودک خردسال
در این دشت پر دشمن کینه بار
چه سازیم و برچیست انجام کار؟
بگفتند و شیون بیاراستند
همی مرگ خویش از خدا خواستند
ز گفتارشان رفت از شاه تاب
روان کرد بر چهره از دیده آب
فرود آمد از پشت اسب نیا
زبانش ز اندرز پرکیمیا
نشست و به نزدیک بنشاختشان
یکایک به گفتار بنواختشان
ز نیکویی صبر اندر بلا
ز افزونی رنج اهل ولا
ز پاداش نیکو که اندوخته
خداوند از بهر دلسوخته
بسی گفت آن شاه هر گونه پند
که آرامش آرد به هر دردمند
از آن پس به بدرود شان یک به یک
فرو ریخت خونابه از مردمک
سپس گفت با خواهر اشک ریز
که ای دخت زهرای حورا کنیز
به اندرز من یک زمان هوش دار
چنان گوهر آویزه ی گوش دار
چو غم آورد بر روانت نهیب
ز یزدان بخشنده می جو شکیب
پریشان مکن موی در مرگ من
مکنه پیرهن چاک و بر رخ مزن
که از کژی آید چنین کار زشت
ببندد به رخ راه خرم بهشت
چو من زنده باشم مباش اشکبار
که نیکو بود مردم بردبار
پس ازمرگ من گر تو را چاره نیست
بگریی اگر جای بیغاره نیست
بکن گریه آنگه چو ابر بهار
بکش ناله از دل چو مرغان زار
و دیگر چو برنی سرم تاج شد
همه خرگه و خیمه تاراج شد
گر این کودکانم به صحرا همه
پراکنده گشتند از واهمه
مهل شان پراکنده و بیمناک
که پاداش بینی ز یزدان پاک
چو سازندشان بر شترها سوار
هیونان بی پوشش و بی مهار
اگر چند این قوم سنگین دل اند
ز پاداش روز جزا غافل اند
به صحرا همی از شتربان بخواه
که آهسته راند شتر را به راه
که تنشان بود پروریده به ناز
ندارند تاب ار رود تاز تاز
اگر کودکی افتد از راحله
ممان تا به جا ماند از قافله
و گر تشنه گردند از این سپاه
بسی لابه کن جرعه ای آب خواه
که در هر کجا پر زآب است دشت
برای من است این که نایاب گشت
از ایشان تنی گر بخواهد پدر
مهل تا که یابد ز مرگم خبر
پدرتان بگو هست زین العباد
پدر باشد آری جهان را عماد
همه دوستان من اخوانشان
خداوند یار و نگهبانشان
تویی مادر مهربان همه
سرت زنده باد ای شبان رمه
ز گفتار شه زینب داغدار
چو ابر بهاری بنالید زار
سپس شه ره خیمه بگرفت پیش
به دیدار فرزند بیمارخویش
بدیدش که از تاب تب کرده غش
لبانش شده نیلگون از عطش
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۶۶ - زاری کردن مادر غمدیده علی اکبر(ع)برروی نعش پسر جوان گوید
بیامد به بالین پور جوان
بیفتاد بر خاک زار و نوان
هم آغوش شد سرو آزاد را
به زاری برافراخت فریاد را
بزد بوسه بر پا و دست و سرش
بدان هر دو گلبرگ از خون ترش
ببوسید لعل شکر پاسخش
ببویید آن سنبل فرخش
بمالید چون غاره خونش به روی
سپس روی بنهاده بر روی اوی
بگفتا: جوانا، سرا، سرورا
به دیدار و گفتار پیغمبرا
ز رویم چرا دیده بر بسته ای
همانا ز بس تاختن خسته ای
تن افکار گردیدی از ترکتاز
که اینگونه بر خوابت آمد نیاز
یکی سر بر آر گزین رود من
از این خواب خوش، بهر بدرود من
چه سان می سپارم من این راه چون؟
دلم پیش تو، تن به پشت هیون
خدا راجوان رحمی آخر به پیر
دراین روز تنگم تو شو دستگیر
الا ای بهار خزان دیده ام
شکیب دلم، بینش دیده ام
مرا کاش می گشت بیننده، کور
و یا خوابگاهم شدی خاک گور
نمی دیدمت خفته در خون و خاک
سرت برنی و پیکرت چاک چاک
که افکندت از اسب ای شهسوار
که مادر زمرگش شود سوگوار
که طاووس باغ مرا پر شکست؟
که بر من در شادکامی ببست
گل فاطمه را که پژمرده کرد؟
نبی را ز داغش که افسرده کرد؟
ایا یوسف من تو را گاه سور
به کابین در آمد زلیخای گور
تو را رخت دامادی آمد کفن
دریغا که آن هم نداری به تن
من از خاک خوشنودم ای کامیاب
که پوشیده دارد تنت ز آفتاب
نهاده زمین مادرانه سرت
به سینه که بر سر نبد مادرت
ز سویی نشستند با صد فسوس
به بالین داماد، مام و عروس
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۷۰ - بریدن سرهای شهیدان
چو آن زاری از آل احمد (ص) بدید
ز رخ پرده ی شرم یکسو کشید
ز ایمان خود شست یکباره دست
همه نام اسلام را کرد پست
بفرمود تا پیش چشم زنان
برآرند تیغ ستم از میان
سر گشتگان را ببرند خوار
هم آنسان که او گفت کردند کار
سر پور فرخ به دامان مام
بریدند و آن کین نیامد تمام
شگفت آیدم کز چنان زشت کار
چرا شور محشر نگشت آشکار؟
چو سرها ز تنها همه دور گشت
شمردندشان بود هفتاد و هشت
وز آنها به هر فرقه ای بهرها
بدادند کارند زی شهرها
حرم را پس آن لشگر پر غرور
ز جسم شهیدان نمودند دور
به همراه آن شاه بیمار زار
سوی کوفه بودند اشتر سوار
چو زان کاروان خاست بانگ درای
تن بی سر داور رهنمای
سوی قبله با هر دو زانو نشست
به درگاه یزدان بیفراشت دست
بر آورد از نای بانگ اذان
به بدرود آن بینوا کاروان
ز تکبیر آن مهتر قافله
بیفتاد در کاروان غلغله
اسیران زغم درخروش آمدند
به کردار دریا به جوش آمدند
ز افغان جانسوز آن بانوان
جرس گشت خامش شتر در فغان
سر بانوان، زینب مبتلا
همی گفت زار ای زمین بلا
به خون خفته شاهی به دامان توست
عزیزش نگهدار، مهمان توست
تویی آن سپهری که چون در ناب
به تو خفته هفتاد و هشت آفتاب
ندارند بر جسم بی تن کفن
تو از گردشان ساز پو شش به تن
تویی چون تن و پیکر شاه جان
نهان دار در خویش جان جهان
تن خسته اش را به آغوش گیر
مهل تا بر او برخلد نوک تیر
بپوشانش از گرمی آفتاب
بنوشانش ار دست یابی به آب
زخون علی اصغر بی گناه
نروید زتو غیر لاله، گیاه
بکن چهره از خون داماد رنگ
چو جانش بکش اندر آغوش تنگ
ز خون علی اکبر نوجوان
به دامان خود جوی ها کن روان
تن کشتگان را همه پاس دار
فزون از همه پاس عباس دار
که دست آن دلاور ندارد به تن
کند تا پرستاری خویشتن
تویی روز و شب چون هم آغوش شاه
فرستم به سویت چومن پیک آه
خبر ده ز من دلنواز مرا
بگو با برادر تو راز مرا
بدان خون که روی تو را کرد آل
به عرش برین روز محشر ببال
بگفت این و همراه آن کاروان
به ناچار شد سوی کوفه روان
چو در باختر گشت، مهر منیر
به چنگال اهریمن شب اسیر
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۶۸ - تنها ماندن امیر مختار و مویه گری
به یاد آمدش گویی آن رزمگاه
که مسلم درآن کشته شد بیگناه
همان خواری او به چشم آمدش
زتیمار او دل به خشم آمدش
همی دست برسر زد و کرد، آه
بنالید و گفت: ای سپهدار شاه
ایا برخی جان تو جان من
قوی پی به مهر تو ایمان من
دریغا از آن حیدری دست تو
از آن تیر و چرخ و زه و شست تو
وزان برز و بالا و آن سفت و یال
وزان چهره کز خون سرگشت، آل
وزان زور بازوی مرد افکنی
وزان فرو نیروی شیراوژنی
دریغا که تنها به دشت نبرد
شدی کشته و یاری ات کس نکرد
نگونسار باد آن بنای بلند
که دشمن زبامش تنت بر فکند
نبودم گر آن روز یارت شوم
ز زخم گران پاسدارت شوم
ولی کردگار جهانرا سپاس
فزون از شمار و برون از قیاس
که کشتم کسی را کت او کشت زار
سرش کردم آون به برج حصار
کنون مایل تست جان و دلم
که باشد زمهر تو آب و گلم
به مینو در آن بزم آراسته
روانم روان تو را خواسته
چو من طایر آشیان توام
به شاخ ولا پر فشان توام
مدد کن که پرواز خواهم نمود
به سوی تو پر باز خواهم نمود
دهم جان به تو ای سپهر مهی
به مهرت کنم خرقه ی تن تهی
به یاد تو پیمانه گیرم همی
به کوی تو کاشانه گیرم همی
بگفت این و برزد یل بیقرین
به دشمن کشی رزم را آستین
بزد دست بردسته ی تغی تیز
به جنگاوران بست راه ستیز
بزد یکتنه خویش را بر سپاه
چو سوزان شرر کاندر افتد به کاه
و یا شیر جنگی به یک دشت گور
و یا بر سپاه شب تیره هور
و یا برق کافتد به خرمن درا
و یا آنکه در خارسان آذرا
گرانمایه فردوسی نامدار
که آمرزش ایزدش باد یار
همانا ستایش به مختار کرد
که بر سفته این در شهوار کرد
بر هر حمله از آن سپاه شریر
فراوان بکشت آن قویدست میر
بسی زخم کاری زتیر و سنان
زدندش ستم پیشه اهریمان
تو پاکش از زخم پیکان بخست
زهر حلقه ی جوشنش خون بجست
از آن خون بدان سرو بستان عشق
بسی گل دمید از گلستان عشق
تو سروی شنیدی گل آرد ببار
جز اندام مختار فرخ تبار؟
در آن خستگی ساز فریاد کرد
سپهبد براهیم را یاد کرد
بگفت: ای برادر کجایی کنون؟
چرا از برادر جدایی کنون؟
تو در موصل و من به کوفه درم
اسیر و گرفتار و بی یاورم
چو نبود کسی تا فرستم کنون
به سوی تو تا گویدت کار چون
زهر موی مژگان کنم خامه ای
نگارم به خون جگر نامه ای
سپارم به دست برید صبا
به سویت فرستم چو مرغ سما
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۰
جهانی منم بی نصیب از جهان
ز روی مثابت ز رای مصیب
که را داری اندر جهان جز مرا
جهانی ز مال جهان بی نصیب
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۴۷
جوانی برون رفت و پیری درآمد
روا دارم ار با من آرام گیرد
بترسیدمی گر بمردی جوانی
کنون می بترسم که پیری بمیرد
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۸
همه ناخوانده روی نزد کسان
کس نبیند چو تو در هیچ کسی
چو برانندت باز آیی زود
چه کسی آدمیی یا مگسی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
محبت تو به هر دل نشست کین ننشست
دمی به هر که نشستی دگر غمین ننشست
به محفلی که تو دامن به رنجش افشاندی
مگس ز تلخی عیشم بر انگبین ننشست
همیشه گرمی خویی بر آتشم دارد
به خون نشستم و آن خوی آتشین ننشست
حجاب عشق غباری میان ما انگیخت
که از فشاندن دامان و آستین ننشست
گره به گوشه ابرو نگه به جانب غیر
به پیش دشمن خود هیچ کس چنین ننشست
تو می روی و من از اضطراب می میرم
کسی به حال چنین روز واپسین ننشست
چنان گرانی خویش از درت سبک بردم
که از سجود توام گرد بر جبین ننشست
غمی ندید ره خانه «نظیری » را
که چون بهانه خوی تو در کمین ننشست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
آن را که قبول تو خریدار نباشد
در بیع گه هیچ دلش بار نباشد
از قیمت یوسف نشود یک سر مو کم
هرچند خریدار به بازار نباشد
گویا تو برون می روی از سینه، وگرنه
جان دادن کس این همه دشوار نباشد
از نرگس مخمور تو بر بستر و بالین
بر پای رود فتنه و بیدار نباشد
از جادویی حسن تو در پیش جمالت
بر خاک طپد صید و گرفتار نباشد
غم یار من و بخت سراسیمه که این غم
گر از تو بود چون ز منش عار نباشد
آن شعله که افتد به خس و خار نه عشق است
هر سوخته زین نشئه خبردار نباشد
با درد تو از کس نکند یاد «نظیری »
پروانه که سوزد به گلش کار نباشد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
محبت با دل غم دیده الفت بیشتر گیرد
چراغی را که دودی هست در سر زود درگیرد
پس از وارستگی ها بیشتر گشتم گرفتارش
چو صیدی جست صیادش ز اول سخت تر گیرد
محبت بیشتر قائم شود چون بشکند پیمان
شکوفه اول افشاند درخت، آنگه ثمر گیرد
اگر بادی وزد، مشتاق را شور سماع آرد
وگر بویی رسد مخمور را مستی ز سر گیرد
مشو از حال من غافل که زخم کاریی دارم
مبادا دیگری صید تو را از خاک برگیرد
مرا این می که برد از هوش دل مجروح خواهد کرد
حریف آگهی باید که از حالم خبر گیرد
«نظیری » کوی عشقست این نه شاهدبازی و رندی
که گر یاری رود از دست کس یاری دگر گیرد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
قاصد دلی آزرده تر از آبله دارد
می آید از آن کوی و ز رفتن گله دارد
کس خیمه نیفراخت به سرچشمه حیوان
گاهی گذری خضر برین مرحله دارد
شاید که شود جلوه گر از غیب جمالی
چشمی همه کس بر ره این قافله دارد
معشوق جمیل است و غیور ار نه بگویم
مجنون نسب از لیلی این سلسله دارد
هویی به فراغت نکند در همه صحرا
دیوانه که آهوی رمان در گله دارد
دریاش همی باید و در ظرف نگنجد
صد گونه الم طایر کم حوصله دارد
فارغ نشوم یک نفس از بندگی عشق
شکرانه فرضی که کنم نافله دارد
بی باده کنم مستی و بی نغمه زنم ذوق
اینک می و نی، هرکه سر مشغله دارد
چون گفته و ناگفته به سنجیدن بخت است
شعری که نگفتست «نظیری » صله دارد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
عیشم خوش از آن شعله افروخته باشد
نقلم دل ریش و جگر سوخته باشد
از محنت لب بستنم آن کس شود آگه
کز تیغ جفا چاک دلی دوخته باشد
در عرصه گلزار کند ناله ز تنگی
مرغی که به کنج قفس آموخته باشد
نیکوییی ما در ره بازار خریدند
عیبش به متاعیست که نفروخته باشد
محتاجی ما باعث آسایش ما شد
غارت نخورد هرکه نیندوخته باشد
گرمی مفروشید که در مجمع ما نیست
شمعی که نه از سوز خود افروخته باشد
از صدق نفس چند زنی لاف «نظیری »
مشکت همه سرب و جگرسوخته باشد
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۷
چون شمع تنت ز آتش محفل گرمست
بر دیده نشین که خانه دل گرمست
قربان شومت این تب بیماری نیست
گویا تنت از هوای منزل گرمست
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
کی شنبه من به شادمانی برخاست
یا جمعه من بزم نشاطی آراست
خوبست که ایام برافتد ورنه
تا شنبه و جمعه هست این غم برخاست