عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۵ گوهر پیدا شد:
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۲۰
سینه بشوی از علوم زاده سینا
نور و سنائی طلب ز وادی سینا
یار عیانست بی نقاب در اعیان
لیک دراعین کجا است دیده بینا
ساغر مینا ز دست پیر مغان گیر
چند خوری غم بزیر گنبد مینا
طعنه بویس و قرن زنی و قرین است
دیو و ددت قرنها و ساء قرینا
نیست رواماقرین ظلمت دیجور
روی تو عالم فروغ ماه جبینا
پرتو مهر از فلک بخاک گرافتد
خود چه شود عیسیا سپهر مکینا
یک نفس ای خاک راه دوست خدا را
بر سر اسرار زار خاک نشین آ
نور و سنائی طلب ز وادی سینا
یار عیانست بی نقاب در اعیان
لیک دراعین کجا است دیده بینا
ساغر مینا ز دست پیر مغان گیر
چند خوری غم بزیر گنبد مینا
طعنه بویس و قرن زنی و قرین است
دیو و ددت قرنها و ساء قرینا
نیست رواماقرین ظلمت دیجور
روی تو عالم فروغ ماه جبینا
پرتو مهر از فلک بخاک گرافتد
خود چه شود عیسیا سپهر مکینا
یک نفس ای خاک راه دوست خدا را
بر سر اسرار زار خاک نشین آ
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۳۱
باز بلبل لحن موسیقار داشت
دعوی دیدار موسی وار داشت
گل بگلزار آتش از رخسار زد
یعنی آتش نخل عاشق بار داشت
عشق او خونخوار بوده است و بود
نی همین منصور را بردار داشت
مصحف رخسار اگر بنموده است
در برابر گیسوی زنار داشت
زان شب عالم تمامی روز کرد
زین دگر روز جهان تار داشت
نی همین در کار جانبازی ست دل
عالمی را عشق بر این کار داشت
گر خرد آرد کلیمی لیک عشق
صد چو موسی طالب دیدار داشت
معنیش را رجعت و تکرار نیست
گر به صورت رجعت و تکرار داشت
باز شد با هر گدائی همنشین
پادشاهی کو ز شاهان عار داشت
زان لبم هر دم شفائی میرسد
چشم بیمارش گرم بیمار داشت
تا چه واقع شد که با صد ناز باز
کشتن اسرار را اصرار داشت
دعوی دیدار موسی وار داشت
گل بگلزار آتش از رخسار زد
یعنی آتش نخل عاشق بار داشت
عشق او خونخوار بوده است و بود
نی همین منصور را بردار داشت
مصحف رخسار اگر بنموده است
در برابر گیسوی زنار داشت
زان شب عالم تمامی روز کرد
زین دگر روز جهان تار داشت
نی همین در کار جانبازی ست دل
عالمی را عشق بر این کار داشت
گر خرد آرد کلیمی لیک عشق
صد چو موسی طالب دیدار داشت
معنیش را رجعت و تکرار نیست
گر به صورت رجعت و تکرار داشت
باز شد با هر گدائی همنشین
پادشاهی کو ز شاهان عار داشت
زان لبم هر دم شفائی میرسد
چشم بیمارش گرم بیمار داشت
تا چه واقع شد که با صد ناز باز
کشتن اسرار را اصرار داشت
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۰۶
دوش بگوشم رساند نکتهٔ غیبی سروش
غبغب ساقی ببوس قرقف باقی بنوش
در همه جا با همه دیده بدلدار دوز
از غم عشقش بگو در ره وصلش بکوش
سینه بجار غمش تا بتوان میخراش
بهر گل عارضش تا بتوان میخروش
جز ره مهرش مپوی غیر حدیثش مگوی
شارع میخانه جوی سبحه بساغر فروش
تاز تو باشد اثر نبود از آنت خبر
نیست در این ره بتردشمنی از عقل و هوش
بر سر کوی فنا سرخوش و رندانه رو
قفل خموشی بلب وزتف جان دل بجوش
نقد بلا کآورند بر سر بازار عشق
گر بستانند خیز جنس دل و جان فروش
بر در پیر مغان باش کمین بنده ای
دست ادب بر میان حلقهٔ فرمان بگوش
غاشیهٔ دولتش خیل ملایک کشند
هرکه بجان میکشد بار دلی را بدوش
مشرب رندی کجا مرتبهٔ زهد کو
طعن برندان مزن زاهد خودبین خموش
چون ز نکوجز نکو ناید و یک بیش نیست
هیچ نکوهش مکن دیدهٔ بد بین بپوش
بندهٔ احرار شو طالب دیدار شو
واقف اسرار شو پند وی از جان نیوش
غبغب ساقی ببوس قرقف باقی بنوش
در همه جا با همه دیده بدلدار دوز
از غم عشقش بگو در ره وصلش بکوش
سینه بجار غمش تا بتوان میخراش
بهر گل عارضش تا بتوان میخروش
جز ره مهرش مپوی غیر حدیثش مگوی
شارع میخانه جوی سبحه بساغر فروش
تاز تو باشد اثر نبود از آنت خبر
نیست در این ره بتردشمنی از عقل و هوش
بر سر کوی فنا سرخوش و رندانه رو
قفل خموشی بلب وزتف جان دل بجوش
نقد بلا کآورند بر سر بازار عشق
گر بستانند خیز جنس دل و جان فروش
بر در پیر مغان باش کمین بنده ای
دست ادب بر میان حلقهٔ فرمان بگوش
غاشیهٔ دولتش خیل ملایک کشند
هرکه بجان میکشد بار دلی را بدوش
مشرب رندی کجا مرتبهٔ زهد کو
طعن برندان مزن زاهد خودبین خموش
چون ز نکوجز نکو ناید و یک بیش نیست
هیچ نکوهش مکن دیدهٔ بد بین بپوش
بندهٔ احرار شو طالب دیدار شو
واقف اسرار شو پند وی از جان نیوش
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۱۶
ای بکوی عافیت برداشته آهنگ عشق
بین عقاب عقل را چون صعوه ای در چنگ عشق
ای بلی گوی صلاخوان سرخوان بلا
جان بکن بدرود بین منصورها آونگ عشق
جان و ایمان عقل و دانش کی بیاید در حساب
چون نهد در شه نشین بزم دل اورنگ عشق
مرد رزم و عشق شیرافکن نه ای یکسوی رو
ای خرد آزرمی آخر تو کجا و جنگ عشق
گر بود بهرام گردد رام زین صمصام سام
ور بود هوشنگ باشد بستهٔ اوشنگ عشق
ای که میخوانی ز عشقم سوی جنات و قصور
کی نعیم هر دو عالم می شود همسنگ عشق
اوست اندر هر مقامی گر عراق و گر حجاز
راست شو تا بشنوی از هر نواآهنگ عشق
هست در معنی و صورت معنی بیصورتش
جلوه در هر رنگ دارد صورت بیرنگ عشق
آن که فرمود اطلبوا العلم ولو بالصین نمود
کز نگارستان ببین آن موزج ارژنگ عشق
شو تهی از خود چونی اسرار مینوش و نیوش
نغمه داوُود در عشق و دود از چنگ عشق
بین عقاب عقل را چون صعوه ای در چنگ عشق
ای بلی گوی صلاخوان سرخوان بلا
جان بکن بدرود بین منصورها آونگ عشق
جان و ایمان عقل و دانش کی بیاید در حساب
چون نهد در شه نشین بزم دل اورنگ عشق
مرد رزم و عشق شیرافکن نه ای یکسوی رو
ای خرد آزرمی آخر تو کجا و جنگ عشق
گر بود بهرام گردد رام زین صمصام سام
ور بود هوشنگ باشد بستهٔ اوشنگ عشق
ای که میخوانی ز عشقم سوی جنات و قصور
کی نعیم هر دو عالم می شود همسنگ عشق
اوست اندر هر مقامی گر عراق و گر حجاز
راست شو تا بشنوی از هر نواآهنگ عشق
هست در معنی و صورت معنی بیصورتش
جلوه در هر رنگ دارد صورت بیرنگ عشق
آن که فرمود اطلبوا العلم ولو بالصین نمود
کز نگارستان ببین آن موزج ارژنگ عشق
شو تهی از خود چونی اسرار مینوش و نیوش
نغمه داوُود در عشق و دود از چنگ عشق
ملا هادی سبزواری : رباعیات
وله ایضاً
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 1
ای دوست مرانم ز در خویش خدا را
کز پیش نرانند شهان خیل گدا را
باز آی که تا فرش کنم دیده به راهت
حیف است که بر خاک نهی آن کف پا را
از دست مده باده که این صیقل ارواح
بزداید از آیینه دل زنگ ریا را
زاهد تو و رب ارنی؟ این چه خیال است
با دیده خودبین نتوان دید خدا را
هرگز نبری راه به سر منزل الا
تا مرحله پیما نشوی وادی لا را
چون دور به عاشق برسد ساقی دوران
در دور تسلسل فکند جام بلا را
آتش به جهانی زند ار سوخته جانی
بر دامن معبود زند دست دعا را
طوفان بلا آمد و بگرفت در و دشت
چون نوح برافراشت به حق دست رجا را
در حضرت جانان سخن از خویش مگوئید
قدری نبود در بر خورشید سها را
از درد منالید که مردان ره عشق
با درد بسازند و نخواهند دوا را
وحدت که بود زنده خَضَروار مگر خورد
از چشمه حیوان فنا آب بقا را
کز پیش نرانند شهان خیل گدا را
باز آی که تا فرش کنم دیده به راهت
حیف است که بر خاک نهی آن کف پا را
از دست مده باده که این صیقل ارواح
بزداید از آیینه دل زنگ ریا را
زاهد تو و رب ارنی؟ این چه خیال است
با دیده خودبین نتوان دید خدا را
هرگز نبری راه به سر منزل الا
تا مرحله پیما نشوی وادی لا را
چون دور به عاشق برسد ساقی دوران
در دور تسلسل فکند جام بلا را
آتش به جهانی زند ار سوخته جانی
بر دامن معبود زند دست دعا را
طوفان بلا آمد و بگرفت در و دشت
چون نوح برافراشت به حق دست رجا را
در حضرت جانان سخن از خویش مگوئید
قدری نبود در بر خورشید سها را
از درد منالید که مردان ره عشق
با درد بسازند و نخواهند دوا را
وحدت که بود زنده خَضَروار مگر خورد
از چشمه حیوان فنا آب بقا را
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 4
آتش عشقم بسوخت خرقه طامات را
سیل جنون در ربود رخت عبادات را
مسئله عشق نیست درخور شرح و بیان
به که به یکسون نهند لفظ و عبارات را
دامن خلوت ز دست کی دهد آن کو که یافت
در دل شبهای تار ذوق مناجات را
هر نفسم چنگ و نی از تو پیامی دهد
پی نبرد هر کسی رمز اشارات را
جای دهید امشبم مسجدیان تا سحر
مستم و گم کردهام راه خرابات را
دوش تفرجکنان خوش ز حرم تا به دیر
رفتم و کردم تمام سیر مقامات را
غیر خیالات نیست عالم و ما کردهایم
از دم پیر مغان رفع خیالات را
خاکنشینان عشق بی مدد جبرئیل
هر نفسی میکنند سیر سماوات را
بر سر بازار عشق کس نخرد ای عزیز
از تو به یک جو هزار کشف و کرامات را
وحدت از این پس مده دامن رندان ز دست
صرف خرابات کن جمله اوقات را
سیل جنون در ربود رخت عبادات را
مسئله عشق نیست درخور شرح و بیان
به که به یکسون نهند لفظ و عبارات را
دامن خلوت ز دست کی دهد آن کو که یافت
در دل شبهای تار ذوق مناجات را
هر نفسم چنگ و نی از تو پیامی دهد
پی نبرد هر کسی رمز اشارات را
جای دهید امشبم مسجدیان تا سحر
مستم و گم کردهام راه خرابات را
دوش تفرجکنان خوش ز حرم تا به دیر
رفتم و کردم تمام سیر مقامات را
غیر خیالات نیست عالم و ما کردهایم
از دم پیر مغان رفع خیالات را
خاکنشینان عشق بی مدد جبرئیل
هر نفسی میکنند سیر سماوات را
بر سر بازار عشق کس نخرد ای عزیز
از تو به یک جو هزار کشف و کرامات را
وحدت از این پس مده دامن رندان ز دست
صرف خرابات کن جمله اوقات را
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 10
لبریز تا ز باده نگردید جام ما
در نامه عمل ننوشتند نام ما
ما خود خراب و مست شرابیم و محتسب
نبود خبر ز مستی شرب مدام ما
دارم هوای آنکه ز بامش پرم ولیک
بنموده چین زلف کجش پای دام ما
چون گشتهایم حلقه به گوش جناب عشق
زیبد که ماه چارده گردد غلام ما
با اینچنین تحقق آمال و وصل یار
بنشسته است مرغ سعادت به بام ما
ای مدعی اگر بگشایی تو چشم دل
بینی شکوه عزت و جاه و مقام ما
این نکته روشن است که در دور روزگار
باشد صفا و صدق و محبت مرام ما
وحدت بنوش باده وحدت ز دست دوست
بهتر از این به دهر نباشد گمان ما
در نامه عمل ننوشتند نام ما
ما خود خراب و مست شرابیم و محتسب
نبود خبر ز مستی شرب مدام ما
دارم هوای آنکه ز بامش پرم ولیک
بنموده چین زلف کجش پای دام ما
چون گشتهایم حلقه به گوش جناب عشق
زیبد که ماه چارده گردد غلام ما
با اینچنین تحقق آمال و وصل یار
بنشسته است مرغ سعادت به بام ما
ای مدعی اگر بگشایی تو چشم دل
بینی شکوه عزت و جاه و مقام ما
این نکته روشن است که در دور روزگار
باشد صفا و صدق و محبت مرام ما
وحدت بنوش باده وحدت ز دست دوست
بهتر از این به دهر نباشد گمان ما
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 21
محرم راز خدایی دل دیوانه ماست
مخزن گنج نهان سینه ویرانه ماست
مشعل خور که فروزان شده بر صحن سپهر
پرتوی از مه رخساره جانانه ماست
باده افروز که خورشید می عقل فروز
هر سحر جلوهگر از مشرق پیمانه ماست
برو ای زاده افسرده که در محفل دوست
ما چو شمعیم و خلایق همه پروانه ماست
ما و تسبیح شمردن ز کجا تا به کجا
زلف پرچین بتان سبحه صد دانه ماست
آنچه از زلف بتان باز کند چین و شکن
تا کمند دل عشاق شود، شانه ماست
اندر این عرض و سماوات نگنجد وحدت
قلب تو عرش من است و دل تو خانه ماست
مخزن گنج نهان سینه ویرانه ماست
مشعل خور که فروزان شده بر صحن سپهر
پرتوی از مه رخساره جانانه ماست
باده افروز که خورشید می عقل فروز
هر سحر جلوهگر از مشرق پیمانه ماست
برو ای زاده افسرده که در محفل دوست
ما چو شمعیم و خلایق همه پروانه ماست
ما و تسبیح شمردن ز کجا تا به کجا
زلف پرچین بتان سبحه صد دانه ماست
آنچه از زلف بتان باز کند چین و شکن
تا کمند دل عشاق شود، شانه ماست
اندر این عرض و سماوات نگنجد وحدت
قلب تو عرش من است و دل تو خانه ماست
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 37
زاهد خودپرست کو تا که ز خود رهانمش
درد شراب بیخودی از خم هو چشانمش
گر نفسم به او رسد در نفسی به یک نفس
تا سر کوی میکشان مویکشان کشانمش
زهدفروش خودنما ترک ریا نمیکند
هرچه فسون به او دمم هرچه فسانه خوانمش
چون ز در آید آن صنم خویش به پایش افکنم
دست به دامنش زنم در بر خود نشانمش
هرچه به جز خیال او قصد حریم دل کند
در نگشایمش به رو از در دل برانمش
گر شبکی خوش از کرم دوست درآید از درم
سر کنمش نثار ره جان به قدم فشانمش
مست شود چو دلبرم از می ناب وحدتا
سینه به سینهاش نهم بوسه ز لب ستانمش
درد شراب بیخودی از خم هو چشانمش
گر نفسم به او رسد در نفسی به یک نفس
تا سر کوی میکشان مویکشان کشانمش
زهدفروش خودنما ترک ریا نمیکند
هرچه فسون به او دمم هرچه فسانه خوانمش
چون ز در آید آن صنم خویش به پایش افکنم
دست به دامنش زنم در بر خود نشانمش
هرچه به جز خیال او قصد حریم دل کند
در نگشایمش به رو از در دل برانمش
گر شبکی خوش از کرم دوست درآید از درم
سر کنمش نثار ره جان به قدم فشانمش
مست شود چو دلبرم از می ناب وحدتا
سینه به سینهاش نهم بوسه ز لب ستانمش
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 39
کردیم عاقبت وطن اندر دیار عشق
خوردیم آب بیخودی از جویبار عشق
مستان عشق را به صبوحی چه حاجت است
زیرا که درد سر نرساند خمار عشق
سی سال لاف مهر زدم تا سحرگهی
وا شد دلم چو گل ز نسیم بهار عشق
فارغ شود ز دردسر عقل فلسفی
یک جرعه گر کشد ز می خوشگوار عشق
در دامن مراد نبینی گل مراد
بی ترک خواب راحت و بی نیش خار عشق
ای فرخ آن سری که زنندش به تیغ یار
وی خرم آن تنی که کشندش به دار عشق
روزی ندیده تا به کنون چشم روزگار
از دور روزگار به از روزگار عشق
پروانه گر ز عشق بسوزد عجب مدار
کآتش زند به خرمن هستی شرار عشق
آن دم مس وجود تو زر میشود که تن
در بوته فراق گدازد به نار عشق
هرکس که یافت آگهی از سر عاشقی
وحدت صفت کند سرو جان را نثار عشق
خوردیم آب بیخودی از جویبار عشق
مستان عشق را به صبوحی چه حاجت است
زیرا که درد سر نرساند خمار عشق
سی سال لاف مهر زدم تا سحرگهی
وا شد دلم چو گل ز نسیم بهار عشق
فارغ شود ز دردسر عقل فلسفی
یک جرعه گر کشد ز می خوشگوار عشق
در دامن مراد نبینی گل مراد
بی ترک خواب راحت و بی نیش خار عشق
ای فرخ آن سری که زنندش به تیغ یار
وی خرم آن تنی که کشندش به دار عشق
روزی ندیده تا به کنون چشم روزگار
از دور روزگار به از روزگار عشق
پروانه گر ز عشق بسوزد عجب مدار
کآتش زند به خرمن هستی شرار عشق
آن دم مس وجود تو زر میشود که تن
در بوته فراق گدازد به نار عشق
هرکس که یافت آگهی از سر عاشقی
وحدت صفت کند سرو جان را نثار عشق
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 45
منت خدای را که خدا را شناختیم
در ملک دل لوای طرب برفراختیم
از جان شدیم بر در دل حلقهسان مقیم
تا راه و رسم منزل جانان شناختیم
راضی ز جان و دل به رضای خدا شدیم
با خوب و زشت و نیک و بد خلق ساختیم
ای خواجه ما به همرهی عشق سالها
مردانهوار بر سپه عقل تاختیم
رستیم خود ز ششدر این چرخ مهرهباز
تا نرد عشق از دل و جان با تو باختیم
زر شد ز کیمیای تو ما را مس وجود
تن را به نار عشق تو یکجا گداختیم
وحدت ز یمن عشق به شاهی رسیدهایم
یعنی گدای درگه شاهان نواختیم
در ملک دل لوای طرب برفراختیم
از جان شدیم بر در دل حلقهسان مقیم
تا راه و رسم منزل جانان شناختیم
راضی ز جان و دل به رضای خدا شدیم
با خوب و زشت و نیک و بد خلق ساختیم
ای خواجه ما به همرهی عشق سالها
مردانهوار بر سپه عقل تاختیم
رستیم خود ز ششدر این چرخ مهرهباز
تا نرد عشق از دل و جان با تو باختیم
زر شد ز کیمیای تو ما را مس وجود
تن را به نار عشق تو یکجا گداختیم
وحدت ز یمن عشق به شاهی رسیدهایم
یعنی گدای درگه شاهان نواختیم
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 50
ز خود گذشتم و گشتم ز پای تا سر او
شد از میان منی و جلوه کرد نحن هو
من از میان چو شدم دوست در میان آمد
مه آشکار شود ابر چون شود یک سو
زیمن عشق شبم را نمود چون شب عید
هلالوار چو بنمود گوشه ابرو
بیا بیا که ز یاد تو آنچنان مستم
که مست میشود از من شراب و جام و سبو
به خویش هرچه نظر میکنم تو میبینم
که خالی از تو نبینم به خویش یکسر مو
فضای سینه شد از سر غیب مالامال
ولی به کس نتوان گفت رازهای مگو
به حسن خلق بیارای خود که ره ندهند
به کوی دوست کسی را که نیست خلق نکو
به نیش هجر گرت سینه چاک گشته منال
که عاقبت شود از رشته وصال رفو
بیان عشق ز یک نکته بیشتر نبود
رضای دوست چو خواهی مراد خویش مجو
حقیقت ار طلبی خواجه در طریقت کوش
ولی خلاف شریعت مپوی یکسر مو
قدم ز وادی کثرت کسی نهد بیرون
که سوی کعبه وحدت چو وحدت آرد رو
شد از میان منی و جلوه کرد نحن هو
من از میان چو شدم دوست در میان آمد
مه آشکار شود ابر چون شود یک سو
زیمن عشق شبم را نمود چون شب عید
هلالوار چو بنمود گوشه ابرو
بیا بیا که ز یاد تو آنچنان مستم
که مست میشود از من شراب و جام و سبو
به خویش هرچه نظر میکنم تو میبینم
که خالی از تو نبینم به خویش یکسر مو
فضای سینه شد از سر غیب مالامال
ولی به کس نتوان گفت رازهای مگو
به حسن خلق بیارای خود که ره ندهند
به کوی دوست کسی را که نیست خلق نکو
به نیش هجر گرت سینه چاک گشته منال
که عاقبت شود از رشته وصال رفو
بیان عشق ز یک نکته بیشتر نبود
رضای دوست چو خواهی مراد خویش مجو
حقیقت ار طلبی خواجه در طریقت کوش
ولی خلاف شریعت مپوی یکسر مو
قدم ز وادی کثرت کسی نهد بیرون
که سوی کعبه وحدت چو وحدت آرد رو
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۱۳
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۵۴
بهر حالی جمال الله جویم
بهر قالی جمال الله جویم
بجز رویش نه بینم هیچ چیزی
ز شوق جان جمال الله جویم
ز پیش و پس ، خبر هرگز ندارم
ز این و آن جمال الله جویم
بمستی یار یاران گرچه مستم
بمستی هم جمال الله جویم
طریق عشق مارا نیست دیگر
بهر ذره جمال الله جویم
فدا شد جسم و جان در ذات یاهُو
بهستی هم ، جمال الله جویم
بهر قالی جمال الله جویم
بجز رویش نه بینم هیچ چیزی
ز شوق جان جمال الله جویم
ز پیش و پس ، خبر هرگز ندارم
ز این و آن جمال الله جویم
بمستی یار یاران گرچه مستم
بمستی هم جمال الله جویم
طریق عشق مارا نیست دیگر
بهر ذره جمال الله جویم
فدا شد جسم و جان در ذات یاهُو
بهستی هم ، جمال الله جویم