عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۸
چه با من میکند یاران ببینید آن نگار من
بیکغمزه گرفت از من عنان اختیار من
را از من گرفت و صد گره افکند در کارم
چه خیل فتنه کارد بعد ازین بر روزگار من
همه شب اشگ میریزم ز سوز آتش شوقش
بود رحم آبدش روزی بچشم اشگبار من
ز چشمانم روان گردد سرشگ شادمانیها
گر آن سرو روان یکدم نشیند در کنار من
ز چشم مردمان نزدیک شد غایب شود از بس
گدازد دم بدم در فرقتش چشم نزار من
وفا از بیوفا کردم طمع بیهوده شد سعیم
نکردم هیچ کاری فیض کان آید بکار من
شد اوقاتم همه بیهوده صرف هیچ تا امروز
نمیدانم چه خواهد شد ازین پس روزگار من
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۹
در کف پیاله دوش درآمد نگار من
کز عمر خویش بهره برد از بهار من
می‌داد و می‌گرفت و درآمد ببر مرا
شد ساعتی قرار دل بیقرار من
گفتا بطنز دین و دل و عقل و هوش کو
در کلبهٔ تو چیست ز بهر نثار من
گفتم که جان نشاید در پایت افکنم
دل خود بر تو آمد و برد اختیار من
سر خود چکار آید و تن را چه اعتبار
از عقل و هوش لاف زدن هست عار من
عقلم توئی و هوش توئی جان و دل توئی
غیر از تو هیچ نیست مرا ای نگار من
غیر از تو کس ندارم و غیر از تو نیست کس
محصول عمر من توئی و کار و بار من
مستی ز تو خمار ز تو جام و باده تو
مستم تو کردهٔ و توئی میگسار من
معذور دار واعظ و از من بدار دست
کز من گرفت ساقی من اختیار من
خون هزار زاهد خودبین خشک ریخت
تیغیست فیض این سخن آبدار من
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۳
تیغ کشی گاه به آهنگ من
گاه شوی یک دل و یکرنگ من
جان کند از خرمی آهنگ تو
تیغ بکف چون کنی آهنگ من
این چه جمالست که تا جلوه کرد
برد ز سر هوش من و هنگ من
چشم تو از دیدهٔ من برد خواب
رنگ تو نگذاشت برخ رنگ من
در سرم افتاد چه سودای تو
کرد جنون غارت فرهنگ من
رهزن هفتاد و دو ملت شدم
زلف تو افتاد چو در چنگ من
در دو جهان چون تو نگنجی چسان
جا تو گرفتی بدل تنگ من
از تو بود شادی و اندوه دل
با تو بود آشتی و جنگ من
وسعت دل بگذرد از عرش و فرش
گر تو بگوئیم که دل تنگ من
عشق گرفته است عنان مرا
میکشدم سوی بت شنگ من
عیسی عشق ار نبود بر سرم
کی رود این لاشه خر لنگ من
فیض ترا آرزوی بسمل است
بسمله ار میکنی آهنگ من
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۵
ای دوای درد بی‌درمان من
مرهم داغ دل بریان من
ای که هم جانی و هم جانان من
ای که هم دینی و هم ایمان من
در غم تو بی‌سر و سامان شدم
هم سر من باش و هم سامان من
hز سر هر دو جهان برخواستم
تا تو هم این باشی و هم آن من
خان و مانم گو برو در راه تو
بس بود عشق تو خان و مان من
گنج مهر خود نهادی در دلم
کردی آباد این دل ویران من
محو کن بود و نبودم تاز فیض
آن تو ماند نماند آن من
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۷
باز آی جان من و جانان من
داغ عشقت تازه شد بر جان من
عشق شورانگیز عالم سوز باز
آتش اندازد بخان و مان من
غمزهٔ شوخ بلای مست تو
شد دگر بر همزن سامان من
آن نگاه دلفریبت تازه کرد
در دل من درد بی‌درمان من
تیر مژگانت بلای دین و دل
کرد صد جا رخنه در ایمان من
آتش عشق رخت بالا گرفت
شعله زن شد در درون جان من
از می لعل لبت جامی بده
آب زن بر آتش سوزان من
یا بسوز از من به جز نقش خودت
وارهان این مرا از آن من
صد هزاران آفرین بر جان عشق
کو نهاد این داغها بر جان من
باقی آن آفرین بر جان فیض
گر نگوید این من یا آن من
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۸
ایجان و ای جانان من رحمی بکن بر جان من
ای مرهم درمان من رحمی بکن بر جان من
هم مرهم و درمان من هم درد بی درمان من
هم این من هم آن من رحمی بکن بر جان من
جان و جهان جان من آرام جان جان من
فاش و نهان جان من رحمی بکن بر جان من
ای طاعت و عصیان من ای کفر و ای ایمان من
ای سود و ای خسران من رحمی بکن بر جان من
سامان خان و مان من بر همزن سامان من
آبادی ویران من رحمی بکن بر جان من
ای جنت و ریحان من ای دوزخ و نیران من
ایمالک و رضوان من رحمی بکن بر جان من
کردی وطن در جان من بگرفتی از من جان من
کردی مرا حیران من رحمی بکن بر جان من
گفتی که باشی زان من گیری بهایش جان من
ای گوهر ارزان من رحمی بکن بر جان من
گفتی که فیض است آن من گر او شود قربان من
او نیست در فرمان من رحمی بکن بر جان من
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۹
ای عمر من ایجان من ای جان و ای جانان من
ای مرهم و درمان من ایجان و ای جانان من
هم شادی از تو غم ز تو زخم از تو و مرهم ز تو
جان بلاکش هم ز تو ای جان و ای جانان من
تا در دلم کردی وطن جان نوم آمد بتن
هم نو فدایت هم کهن ای جان و ای جانان من
گاهی ز وصل افروزیم گاهی ز هجران سوزیم
گاهی دری گه دوزیم ای جان و ای جانان من
چشمت به تیرم میزند زلفت اسیرم میکند
هجرت ز بیخم میکند ای جان و ای جانان من
با من جفا تا کی کنی ترک وفا تا کی کن
این کارها تا کی کنی ای جان و ای جانان من
یکبار هم مهر و وفا یکچند هم ترک جفا
گو کرده باشی یک خطا ای جان و ای جانان من
یکدم تو هم ای جان من شکر بیفشان ز آن دهن
تا فیض بگذارد سخن ای جان و ای جانان من
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۱
بر در تو من رو بخاک عجز ناله میکنم کای اله من
جرم کرده‌ام ظلم کرده‌ام پرده بپوش بر گناه من
سربر آستان روبراستان کای مقربان روزبازخواست
یارئی کنید در شفاعتم نزد حضرت قبله‌گاه من
گریه میکنم شسته تا شود ز آب دیده‌ام نامه گنه
آه میکشم تا کند سیه هرچه کرده‌ام دود آه من
صبح تا بشام میکنم گنه توبه گر بود سال یا بمه
جرم بیحدم محو کی کند توبه کم گاه گاه من
آمدم بتو از ره نیاز عاجزانه من شاید از کرم
رحم آوری بر من و کشی خط مغفرت بر گناه من
پای تا بسر گشته‌ام امید تا شنیده‌ام آنکه گفتهٔ
کی گذارمش تا شود هلاک آنکه آید او در پناه من
روبراه تو کرده‌ام کنون جای ده مرا تو بخویشتن
گفتهٔ که جانزد خود دهم هر که او کند روبراه من
کی‌توان‌بخود‌آمدن برت یارئی بکن دست من بگیر
باش هادیم گام‌گام ره نور خویش کن شمع راه من
عمر شد تبه نامه شدسیه شدبدی زحد معترف‌شدم
غیر اعتراف نیست شافعی تا شود برت عذرخواه من
دشمن ار کند قصدجان من‌سوی درگهت آورم پناه
گر تو رانیم از درت کجاست مأمنی شود تا پناه من
از جوار تو من کجاروم یا ز قید تو من چسان رهم
کو در دگر کو ره گذر ای پناه من ای اله من
با زبان حال وز ره مقال میکنم سؤال از درت نوال
من نیازمند تو نیاز جو من گدا و تو پادشاه من
مال من توئی جاه من توئی دنییم توئی عقبیم توئی
ای فدای تو هر دو کون من وز برای تو مال و جاه من
فیض اگربود غرقه درگنه دست‌گیردش مهر این دوشه
مصطفی نبی مرتضی علی مهر این دو بس زاد راه من
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۳
بیا ساقی بده آن آب گلگون
که دل تنگ آمد از اوضاع گردون
خرد را از سرای سر بدر کن
بر افکن پرده از اسرار مکنون
بگوش جان صلای عشق در ده
رسوم عاقلان را کن دگرگون
بکنج درد و غم تا کی نشینم
شکیبائی شد از اندازه بیرون
ببا تا آه آتشناک از دل
روان سازیم سوی چرخ گردون
فلک را سقف بشکافیم شاید
رویم از تنگنای دهر بیرون
دل و جانرا نثار دوست سازیم
که غیر دوست افسانه است و افسون
رقم کن بر دل و بر جانت ای فیض
برات سرخ روئی ز اشگ گلگون
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۶
میزنم بر صف اغیار جنونست جنون
میدرم پردهٔ پندار جنونست جنون
دل من تنگ شد از دیدن و پنهان کردن
میدرم پردهٔ اسرار جنونست جنون
هر حدیثی که بدل عشق نهان میگوید
همه را میکنم اظهار جنونست جنون
قدح باده ز میخانه برون می‌آرم
میکشم بر سر بازار جنونست جنون
چون شدم عاشق و دیوانه چسان صبر کنم
میدرم جامه بیکبار جنونست جنون
چند جان محنت دوری کشد و دل سوزد
میروم تا بر دلدار جنونست جنون
فیض انواع جنان داری و پنهان داری
سحر کردی تو در این کار جنونست جنون
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۷
چه شد گر کفر زلفت شد بلای دین
پریشانی گهی بر هم زند آئین
ز هر موئی هزاران دل فرو ریزد
به جنبانی خدا را طرهٔ مشگین
پریشانست در سودای آن بس دل
دلم سهلست اگر زان زلف شد غمگین
بگردن پیچم آن طره یا بازو
اسیر و بنده‌ام گر آن کنی ور این
بود دلها از آن آشفته و در تاب
تو خواه آشفته سازش خواه کن پرچین
به بویش کی رسد مشگ ختن حاشا
ز عطرش وام می‌گیرد خطا و چین
شب یلداست خورشیدی در آن پنهان
ز هر چینش نماید ماه با پروین
نمی‌یارم سخن از طول آن گفتن
که طول آن گذشت از چین و از ماچین
نهایت چون ندارد وصف زلف تو
درین سودا سخن را فیض کن سرچین
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۰
شور دریای حقایق ز آب چشم ما ببین
درّ و لعل خون دل درقعر این دریا به بین
دیده دریا سینه صحرا کرده‌ام از فیض عشق
سوی من افکن نظر دریا ببین صحرا ببین
شورش دریا نه بینی تا نظر بر گل کنی
روی در صحرای دل کن شورش صحرا به‌بین
ایکه میخواهی بدانی شور مجنون از کجاست
جانب حی رو نمکدان لب لیلا ببین
عشق اگر پیدا شود معشوق سازد رو نهان
عشق را پنهان بود زو حسن را پیدا به‌بین
ای که می‌خواهی بهشت عدن در دنیا به نقد
عاشقی کن خویشتن را جنت‌الماوا به‌بین
گر تو میخواهی که واقف گردی از اسرار غیب
لوح دل را صیقلی کن پس عجایبها به‌بین
گر تو خواهی معنی ایمان به بینی عشق ورز
یا بیا سیمای ایمان بر جبین ما به‌بین
سالها خون خورده‌ام تا دین بدست آورده‌ام
از فروغ نور دینم سر ما اوحی به‌بین
چشم دل بگشا و بنگر سوی آیات خدا
شرکها در پیروی ملت آبا به‌بین
سر معراج نبی خواهی که بینی آشکار
صورت صوه علی در لیله الاسری به‌بین
فیض روح القدس اگر خواهی بیابی در سخن
شعر فیض از بر بخوان خورشید در شبها به‌بین
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۲
سوی ما آکه نباشد سفری بهتر از ین
روی ما بین که نباشد نظری بهتر از ین
طاعت ما کن و اخلاص بدست آور و صدق
سوی ما نیست ترا راهبری بهتر از ین
دل بنه بر غم ما نیست چو ما دلداری
سر بنه بر در ما نیست سری بهتر از ین
بگذر از هرچه به جز ماودرا در ره ما
اهل همت نشناسد گذری بهتر از ین
کوش تا صاحب اسرار معارف گردی
شجر عمر ندارد ثمری بهتر از ین
بگذر از صورهٔ هر چیز و بمعنی بنگر
نبود صاحب دلرا نظری بهتر از ین
در توحید ز اصداف معانی بکف آر
نیست در بحر حقایق گهری بهتر از ین
ثمر وصل بچین از شجر عشق که نیست
ثمری بهتر از آن و شجری بهتر از ین
روی معشوق هم از دیده معشوق به بین
بهر دیدار نباشد نظری بهتر از ین
چون بلا روی نهد تیر دعائی بکف آر
نبود تیر قضا را سپری بهتر از ین
با جفا جوی وفا کن که ز جورش برهی
بهر بد خوی نباشد حجری بهتر از ین
سخن فیض بر مستمعان شیرین است
صاحب ذوق ندارد شکری بهتر از ین
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۳
بنشین سرو روانم بنشین
بنشین راحت جانم بنشین
بنشین مونس دیرینه من
بنشین تازه جوانم بنشین
بنشین مایهٔ آشفتگیم
بنشین امن و امانم بنشین
بنشین کفر من و ایمانم
بنشین نار و جنانم بنشین
بنشین مکسب و سودا گریم
بنشین سود و زیانم بنشین
بنشین حاصل و محصول دلم
بنشین جان و جهانم بنشین
دل ز من بردی و جان میخواهی
ای بقربان تو جانم بنشین
ای تو در جان و دلم جا کرده
وی تو عمر گذرانم بنشین
بنشین تا بخود آید دل فیض
تا که جان بر تو فشانم بنشین
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۴
از سرّ وحدت دم زدم هذا جنون العاشقین
کونین را برهم زدن هذا جنون العاشقین
بر طرهٔ پر خم زدم بر حرف لا و لم زدم
شادی کنان بر غم زدم هذا جنون العاشقین
بر شور و بر غوغا زدم بر لا و بر الا زدم
برجا و بر بیجا زدم هذا جنون العاشقین
از عشق سرمست‌ آمدم وز نیست در هست آمدم
در رفعت او پست آمدم هذا جنون العاشقین
گشتم زعشق دوست‌مست‌شستم‌زغیردوست دست
تا رو نماید هر چه هست هذا جنون العاشقین
آتش زدم افلاک را بر باد دادم خاک را
شستم دل غمناک را هذا جنون العاشقین
سرگشتهٔ کوئی شدم آشفتهٔ موئی شدم
حیران مه روی شدم هذا جنون العاشقین
در عشق گشتم بیقرار زنجیر من شد زلف یار
چشم خرد از من مدار هذا جنون العاشقین
در من نگیرد پند کس سوزم نصیحت را چو خس
پندم جمال یار بس هذا جنون العاشقین
آتش زدم من پند را وین خشک خام چند را
پختم دل خرسند را هذا جنون العاشقین
از خود بریدم پند را بگسستم این پیوند را
بشکستم این الوند را هذا جنون العاشقین
از نام در ننگ آمدم وز صلح در جنگ آمدم
از عاقلی تنگ آمدم هذا جنون العاشقین
نی ننگ میدانم نه عار دست از من بیدل بدار
یکدم مرا با من گذار هذا جنون العاشقین
آتش زدم در جان و تن وز خود فکندم ما و من
بر هم زدم این انجمن هذا جنون العاشقین
ای آنکه در عقلی گرو درفیض و در شعرش مکاو
از شرو شورم دور شو هذا جنون العاشقین
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۵
از وفا نام شنیدیم همینست همین
زان نشان بس طلبیدیم همین است همین
غیر معشوق حقیقی که وفا شیوهٔ اوست
یک وفادار ندیدیم همین است همین
دیده هرچند گشودیم در اطراف جهان
جز خدا هیچ ندیدیم همین است همین
یا ز آنست که او در دل ما جا دارد
همه جا هرزه دویدیم همین است همین
غیر معشوق ازل نیست دگر معشوقی
حسن خوبان همه دیدیم همین است همین
ثمر هر شجری اوست همانست همان
ما بهر باغ چریدیم همین است همین
اینکه گفتند به جز عشق رهی نیست بحق
ما بدین حرف رسیدیم همین است همین
نیست در میکدهٔ دهر به جز بادهٔ عشق
می هر نشاءه چشیدیم همین است همین
سیر هر طایفه کردیم بغیر از عشاق
مردم راست ندیدیم همین است همین
سر بسر کوچه و بازار جهان گردیدیم
جز غم او نخریدیم همین است همین
همه چیزی بنظر آمد از اسباب جهان
جز قناعت نگزیدیم همین است همین
گوش هر چند بهر سوی نهادیم چو فیض
جز حدیثش نشنیدیم همین است همین
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۶
جانب دوست میکشد عشق مرا که همچنین
جذبهٔ اوست سوی او راهنما که همچنین
هر که ز قبله پرسدم روی کنم بروی دوست
سوی جمال او شوم قبله نما که همچنین
از تو بپرسد ار کسی قبله عاشقان کجاست
جانب کوی یار من ره بنما که همچنین
قبلهٔ زاهدان هوا قبلهٔ عاشقان خدا
حق خدا که همچنین حق خدا که همچنین
هر که بگویدم چسان محرم او توان شدن
بگذرم از هوس کنم ترک هوا که همچنین
هر که ز عشق پرسدم باده کشم ز جام دوست
بی سر و پا برون روم مست لقا که همچنین
هر که ز دوست پرسدم محو شوم ز خویشتن
از من و از ما برون روم بی من و ما که همچنین
سالکی ار بپرسدت بنده بحق چسان رسد
بر سر خویشتن بنه فیض تو پا که همچنین
گوید اگر کسی چسان زیست کنند راستان
بگذر از اهل صومعه میکده آ که همچنین
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۷
سوختم از جفات من حق وفا که همچنین
ز آتش دل گداخت تن جان شما که همچنین
هر که بپرسدت چسان روز شود شب کسان
پرده ز چهره برفکن رو بگشا که همچنین
گویم اگر چسان فتد نور بعالم از رخی
خور منما که همچنان رخ بنما که همچنین
دم ز قیامت ارزنم قامت خود بمن نما
فتنه چگونه میشود خیز بیا که همچنین
گویم اگر چسان روز جان ز تن از برم برون
جان بتن آیدم چسان در برم آ که همچنین
حرف شکر اگر رود خنده بزیر لب بیار
ور ز گهر سخن رود لب بگشا که همچنین
راه سروش بسته شد ناطقه را دهان ببند
کس برسد دگر تو فیض باز سرا که همچنین
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۹
ای که دانی سرّ ما را مو بمو
شمهٔ احوال ما با ما بگو
چیستیم و از چه و بهر چه‌ایم
کیست نحن کیست کنت کیست هو
بحرهای راز پنهان کردهٔ
درطلب افکنده ما را جو بجو
هرچه میگوئیم پنهان ما بما
بیش میدانیش پیدا مو بمو
آگهی ز احوال تنها تا بتا
واقفی ز اسرار جانها تو بتو
ماهیان بحر تو جانهای ما
بحر جویان جابجا و جوبجو
ما شده جویای تو از هر طرف
تو نشسته در برابر روبرو
روی تو دایم بسوی ما و ما
در طلب حیران و جویان سو بسو
با دل ما در تکلم روز و شب
در سراغت میدود دل کو بکو
در همه جا هستی و جائی نهٔ
سر برآریم از تو و گوئیم کو
عطر بوی تو گرفته عالمی
بیخود آن گشته ما نشنیده بو
غمزهای مست پنهان میرسد
سوی جان ز آن چشم جادو موبمو
جان ما افتان و خیزان می‌دود
دست و پا گم کرده بهر جستجو
از حضورت دل اگر آگه شدی
خویش را از خویش کردی رفت و رو
با دل من در عتابی دم بدم
عذر ما را لیک دانی مو بمو
عذر تقصیرات ما در کار تو
توبه از ما دانی ای نعم العفو
هرچه از ما پردهٔ خود میدریم
میکند خیاط عفو تو رفو
دم بدم آلودهٔ عصیان شویم
ابتلای تو کندمان شست و شو
فیض جان ده در رهش تسلیم شو
لن تنالوا البر حتی تنفقو
گفت و گو بسیار شد خامش شویم
تا کند دلدار با ما گفتگو
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۰
پیک صبا ز کوی او آمد و داد بوی او
گفت که ها بگیر هی‌ آیت رحمتی ز هو
از دم روح پرورش یافت حیات جان من
چون نفس مسیح کان یافت وفات را رفو
شد دم عنبرین او عطر مشام جان و دل
بود پیام دلبرش روح فزا و مشکبو
نامهٔ از حبیب داشت نسخهٔ از طبیب داشت
شد دل خسته را دوا رخنهٔ سینه را رفو
گشت معطر از دمش مغز دماغ سر بسر
چون دم ویس از یمن داد بمن نشان هو
دل ز سواد خط او سرمه کشید بی غبار
جان ز شراب معنیش باده کشید بی سبو
معنی نامه عکس رو لیک عیان بزیر خط
صنعت خانه عکس خط آینهٔ به پیش رو
داده نشان الفتی هر الفیش یک بیک
کرده بیان وحدتی هر رقمیش مو بمو
شهد گرفته در دهان نقطه بنقطه تا بتا
مهر نهفته در بیان نکته بنکته تو بتو
گشته درون سینه‌ام نخل امید جا بجا
کرده روان زهر سخن آب حیاه جو بجو
داده ز موی او نشان صورهٔ آن بحسن خط
کرده ز حسن او بیان معنی آن بچند رو
گشته بخویش رهنما داده نشان ما بما
کرده بیان رازها حرف بحرف مو بمو
دل ز صبا شگفته شد بیشتر از پیام او
داد پیام چون بدل گشت حیات دل دو تو
؟وی خوشی چو میوزد زخم زیاده میشود
طرفه که زخم جان فیض یافت ز بوی او رفو
راه خداست مستقیم نور هداست مستبین
بار کشیم و ره رویم ترک کنیم گفتگو