عبارات مورد جستجو در ۱۴۸ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۶
گر بدین گونه که با من زین بیش
بود گردون پس ازین خواهد بود
داد من خواهد از آن مردی و مرد
نیست ور هست همین خواهد بود
فخر سادات محمد که چو او
نه به دولت نه به دین خواهد بود
آن که از طنطنه اش طاس سپهر
تا ابد پر ز طنین خواهد بود
تا در انگشت و در انگشتریش
بود این کلک و نگین خواهد بود
مفلس از بس که غنی خواهد گشت
لاغری بس که سمین خواهد بود
ای که هم از ازلت توسن بخت
بوده در زین و به زین خواهد بود
بدهی گر به فقیری در بحر
هر قدر در ثمین خواهد بود
ور ببخشی به گدائی در کان
زر و سیم آن چه دفین خواهد بود
نه جبین تو گره خواهد داشت
نه بر ابروی تو چین خواهد بود
داورا دادرسی هست که آن
به یقین بر تو یقین خواهد بود
ور وطن داشت غمینم چکند
جز سفر آن که غمین خواهد بود
بی خبر ز آن که غمین است غریب
گر به فردوس برین خواهد بود
داد تا قائد اقبال رهم
به مکانی که مکین خواهد بود
بخت و دولت به شهور و به سنین
تا شهور است و سنین خواهد بود
غم مخور گفت که جود صاحب
به مراد تو ضمین خواهد بود
وین ندانست که بیچاره دو سال
منتظر صبح و پسین خواهد بود
چشم بیهوده نگاهش شب و روز
به یسار و به یمین خواهد بود
شب در اندیشه که هان خواهد شد
روز در فکر که هین خواهد بود
گر بود لطف تو باشد آسان
ورنه مشکل تر ازین خواهد بود
ور چنانست چنان خواهد شد
ور چنین است چنین خواهد بود
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
به زندان بلا آونگ هجران
ز بس ماندم شدم دلتنگ هجران
بیا تا صیقل قربت زداید
مرا ز آیینه ی دل زنگ هجران
به رخش وصل برنه زین راحت
ز زین رنج واکن ننگ هجران
دودگلگون اشکم بر رخ این بس
چه تازی بردلم شبرنگ هجران
نشاندی بر سر خاک سیاهم
بریز از دامن آخر سنگ هجران
من و آهنگ هجران حاش لله
نگر برما همی آهنگ هجران
به بوی وصل کردم حیلتی چند
نرستم آخر از نیرنگ هجران
سپاهی بی کران سان دیده از اشک
به سر دارم هوای جنگ هجران
دگر دامان وصلت ندهم از دست
گر این ره داریم از چنگ هجران
مگر بوی وصالم سرخوش آرد
نبینم کاش زین پس رنگ هجران
صفایی تاج دار ملک غم شد
چو پا بنهاد بر اورنگ هجران
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۴۱
آه کزین سفر نشد جز تب و تاب حاصلم
داد ز سعد روشنم وای ز بخت مقبلم
رخت کجا کشم کزین غایله خیز منزلم
بار فراق دوستان بسکه نشسته بردلم
می رود و نمی رود ناقه به زیر محملم
کی خبرش ز حال من پای نرفته در گلی
لطمه ی موج غم بود رنج فزای هردلی
عیش کند چو آدمی رخت کشد به ساحلی
بار بیفکند شتر چون برسد به منزلی
بار دل است همچنان ور به هزار منزلم
حسرت زلف قاسم برد ز تاب تن گرو
سنبل جعد اکبرم حسرت کهنه ساخت نو
دل که اسیر سلسله تن نرود به تاز و دو
ای که مهار می کشی صبر کن و سبک مرو
کز طرفی تو می کشی وز طرفی سلاسلم
ای ز سپهر سخت کی تشنه ی دشت ابتلا
وی ز زمین سست پی غرقه ی قلزم فنا
خفته به خاک کربلا کشته تو اسیر ما
بار کشیده ی جفا پرده دریده ی وفا
راه ز پیش و دل ز پس واقعه ای است مشکلم
در غمت آه سینه را این تب و تاب کی شود
دیده اشکبار را لجه سراب کی شود
رفتم و طلعت ترا هجر نقاب کی شود
معرفت قدیم را بعد حجاب کی شود
گرچه به شخص غایبی در نظری مقابلم
در طلب تو از ازل چشم و دلم به چارسو
گشته زبان به گفتگو رفته نظر به جستجو
تا ابدم نهان و فاش از پی تست رای و رو
آخر قصد من تویی غایت جهد و آرزو
تا نرسم ز دامنت دست امید نگسلم
تا سر تو جدا ز تن سر به بدن وبال من
بعد تو انتصاب جان موجب انفعال من
یاد تو از روان من نام تو از مقال من
ذکر تو از زبان من فکر تو از خیال من
چون برود که رفته ای در رگ و در مفاصلم
ای که فتاده در غمت نظم شکیبم از نسق
وی که به سوکت آه من برده برآسمان سبق
گر نظری کنی به من برگذرم ز نه طبق
ور گذری کنی کند کشته صبر من ورق
ور نکنی چه بردهد بیخ امید باطلم
جنبش مهر را همی دیگ سکون جدا پزم
آتش هجر را جدا دست به لب فرا گزم
یک دل و داغ چند تن آه چنین کجا سزم
داروی درد شوق را با همه علم عاجزم
چاره کار عشق را با همه عقل جاهلم
چند صفایی از غمش دست ملال بردلی
وز مژه محیط زا پای نشاط در گلی
گویی اگر چه حاصلی نیست مرا ازین ولی
سنت عشق سعدیا ترک نمی کنم بلی
کی ز دلم بدر رود خوی سرشته در گلم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
تا رز آرد غوره وآن غوره تا انگورگردد
چشم ها باید به راه انتظارش کورگردد
خودگرفتم غوره شد انگور ناگردیده صهبا
ترسم از این کو خوراک مور یا زنبور گردد
خودگرفتم رفت آن انگور در خم تا شود می
باز ترسم کو نگردد تلخ وناگه شور گردد
خود گرفتم باده گردد تلخ وشیرین نشئه گردد
لعل گون گردد به بو چون عنبر وکافور گردد
کوامید اینکه گردد اونصیب ما به عالم
ور شود شاید نه با مه طلعتی چون حور گردد
ساقی امشب کوبه ما روزی است خم را ساز ساغر
تا سبورا پر کنی از خم زمانی دور گردد
ده بلنداقبال را می هی دمادم هی پیاپی
تا ز دل ظلمت برد وز پای تا سر نور گردد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
ای بلبل بی دل منال آخر گلت پیدا شود
اردیبهشت آید ز نو وز سر جهان برنا شود
من هم دلی دارم غمین از هجر یار نازنین
امید دارم کز کمین چون فروردین پیدا شود
من هرچه می گویم به من بوسی دهی گوئی که لا
زآن لاله رو خواهددلم آسوده از الا شود
جنی که من دارم به تن گورو بر جانان من
کآب روان از هر کجا لابد سوی دریا شود
بگذار جان و دل به کف شو پیش تیر اوهدف
باران رود چون در صدف ز آن لوء لوء لا لا شود
تا کی زدنیا غم خوری به باشد ار غم کم خوری
زیرا که دنیا را غنی ناید اگر بی ما شود
گفتم بلند اقبال را آشفته گوئی تا به کی
گفتاکه در زنجیر آن گیسو مرا تا جا شود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
گر ز زلف آزاد گشتم دام کاکل در پی است
گر نگه رد شد ز من تیر تغافل در پی است
بهره‌ای گلچین ازین گل‌ها که چیدی کی بری
هر یکی را صد هزاران چشم بلبل در پی است
یا سر زلف تو، یا بیداد گردون، یا رقیب
هر کجا رفتم مرا دست تطاول در پی است
یار می‌آید خرامان و رقیبش پیش پیش
جای رنجش نیست یاران خار را گل در پی است
غم مخور فیّاض اگر از بزم او گشتی جدا
سهل باشد هر ترقّی را تنزّل در پی است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
بس که دلگیرم غم از آمیزشم دلگیر شد
بس که بیکس، بیکسی از اختلاطم سیر شد
در ازل از خنجر مژگان خوبان باز ماند
قطرة آبی که در کار دم شمشیر شد
در بلندی می‌توانستم گذشت از آفتاب
خاطر افتادگی‌ها سخت دامن‌گیر شد
پیش‌تر از بال خود را می‌رسانیدم به دام
در طلبم بیضه افتادم که کارم دیر شد
شب که حسرت رخصت درد دلی زان غمزه یافت
یک نگه کردم که یک عالم سخن تقریر شد
سیل غم از هر طرف فیّاض رو در دل نهاد
شکر کاین ویرانه آخر قابل تعمیر شد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۷
چو گوی عرصة آفاق را به سر گشتیم
که تا چو چوگان از هر چه بود برگشتیم
به طول و عرض تمنّای ما جهان کم بود
امید خود به تو بستیم و مختصر گشتیم
به پای آه سحر چون دعای بی‌تأثیر
هزار بار به گردون شدیم و برگشتیم
به هر چه شست گشادند ما هدف بودیم
به هر که تیغ کشیدند ما سپر گشتیم
نزد غیوری ما حلقه بر دری فیّاض
اگر چه در همه آفاق در به در گشتیم
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۸ - در مدح سلطان العلما خلیفه سلطان وزیر شاه عباس دوم
اکنون که تازه گشت دلا عهد خرّمی
بر کن سَری ز جیب، نه از دانه‌ای کمی!
هر غنچه‌ای به ذوق غمی در کشاکش است
بی‌غم چرایی ای دل بی‌درد آدمی
دریای انبساط چنین موج‌ریز و تو
فیض کشاکشی نبری طرفه بی‌غمی!
عالم فراخ عیش و تو از غصّه تنگدل
چون گل شکفته دهر و تو چون غنچه درهمی
از اهتزاز عیش جهانی به رقص و تو
افسرده چون مجادلِ از خصم ملزمی
دل موج‌خیز فیض و تو از بیغمی هنوز
چون طفل غنچه تشنة لبِ شیرِ شبنمی
یأجوج فتنه بند وجود تو بشکند
ای شیشه‌طینت این همه بهر چه محکمی!
عمر تو یک دمست شناسای وقت باش
خضری شوی به عمر اگر زندة دمی
در خویش شو فرو چو دم غنچه، تا به کی
در غیر خود فرو شده چو حرف مُدغَمی
بگذر ز خویشتن که بهشتی شوی به نقد
از اختلاط خویش چرا در جهنّمی
آمادة تراوش بحر امید باش
ای ماهی تپیده که بر ساحل یمی
داری گمان که درد به درمان نمی‌رسد
معلوم می‌شود که چه مقدار بی‌غمی
عالم تمام گرم مه عید دیدنند
تو غم‌فزا چرا چو هلال محرّمی
ابنای نوع جمله به عیشی معیّن‌اند
در فصل این‌چنین ز چه چون جنس مبهمی
مستیقظان هوش همه گرم رحلتند
چون بخت خود هنوز تو سرخیل نُومّی
در خوابگاه غفلت ازین بیشتر مخواب
بیدار شو که فیض سحر را تو محرمی
ویرانی تو فال عمارت همی زند
زخمی، ولیک قابل تشریف مرهمی
دریای فیض تشنة دیدار تشنه است
لب‌تشنگیّ خویش چه پوشی، نه ابکمی!
یک ناله در فضای هوا به که در قفس
یک عمر صرف زمزمه کردن ز بیغمی
درگاه رحمتست که بازست در جهان
بیگانه از چه‌ای تو که دیرینه محرمی
صبحی طلوع کرده درین تیره‌شب که نیست
جز آفتاب، هیچ کسش تاب همدمی
صبح شکوه دولت و اقبال پایدار
کز تیرگی رهید ازو روز آدمی
درگاه عرش‌سا که به میزان قدر اوست
چرخ زیاد مرتبه در پلّة کمی
اعنی بلند درگه سلطان علم و فضل
کز وی بهار دولت و دین راست خرّمی
دستور شرق و غرب که بارایش آفتاب
مانند ذرّه است به خورشید منتمی
ایوان قدر اوست که پیشش سپهر پیر
تشریف سجده یافته از دولت خَمی
رای بلند اوست که خورشید را گداخت
چون شبنمی که کرد به خورشید همدمی
ماه از ضمیر او کند ار اکتساب نور
آسوده گردد از غم افزونی و کمی
جاه و جلال مرتبة خویش یافته‌ست
در عهد او که تا ابدش باد محکمی
شوکت به اوج قدر مقدّر رسیده است
در دور او که در گروش باد خرّمی
این جاه و این جلالت و این‌شان و این‌شکوه
هرگز نبوده پایة مقدار آدمی
حاجت به مطلع دگر افتاد طبع را
تا آفتاب مدح تو طالع شود همی
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۶
نوروز شد و یار به من بست گرو
کز داغ کهن به دل نماند پرتو
گفتم که ندارم چه شود پس گفتا
خوش باش که روز از نو و روزی از نو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
صد بیابان طی شد و از کاروان دورم هنوز
کشتی توفانی دریای پرشورم هنوز
بزم آخر گشت و دوران باده چندانی ندارد
شد تهی میخانه افلاک و مخمورم هنوز
پرتو خورشیدم و دارم هوای کوی دوست
عالم از من روشن است و طالب نورم هنوز
از توکل روزیم هر روز می گردد زیاد
خوشه چین خرمن ایام چون مورم هنوز
گنج در ویرانه بانگ خیر مقدم می زند
منزل من خانه جغد است معمورم هنوز
آمدی و خون عرق کردم ز بالینم مرو
بر سر من ساعتی بنشین که رنجورم هنوز
ناوکت را می کشم خواهی نخواهی برکنار
چون کمان در خانه بازو بود زورم هنوز
مدتی شد ساغرم را کرده دوران سرنگون
در شکست کاسه چینی و فغفورم هنوز
سیدا یا آنکه دوران تلخ کامم کرده است
می خلد چون نیش بر تن نوش زنبورم هنوز
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
شاها بودم نشسته در خلوت خود
امید گسسته بودم از راحت خود
چون سایه به خاک راه یکسان بودم
از لطف تو راست کرده ام قامت خود
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
صاحب جاها تویی رفیع الدرجات
باشد قلمت خضر و دوات آب حیات
امروز مرا به سر خطی شاد بکن
عمریست امیدوارم از ماه برات
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
صاحب جاها فراغت از دل یابی
از نخل مراد خویش حاصل یابی
مانند تو کاملی درین عالم نیست
صحت یابی، صحت کامل یابی
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
صاحب جاها مراد از دل یابی
از گلشن عمر خویش حاصل یابی
هر جا باشم دعای تو ورد منست
صحت یابی صحت کامل یابی
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
ز بزمش با چنین خواری،‌ نخواهم زود برخیزم
که پندارم اگر باشم دمی، خشنود برخیزم
پس از عمری که بنشینم به صد تقریب در بزمش
سوال از مدعای من کند تا زود برخیزم
برد چون رشکم از بزم تو، پنهان سوی من بینی
که با آن ناامیدی، آرزوآلود برخیزم
به راه انتظارات مردم و بیرون نمی‌آیی
اگر نومیدی من باشدت مقصود، برخیزم
به صد امیدواری در رهش بنشسته‌ام میلی
اگر در دیدنش تاخیر خواهد بود، برخیزم
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴
فردوس را نمونه ساغر دهد به ما
آن ساقی ای که باده ز کوثر دهد به ما
آزادگان چو سرو به دست تهی خوشند
بهر چه آن بهار کرم،زر دهد به ما؟
ما را ز اهتمام توکل پسند نیست
روزی رسان چو رزق مقرر دهد به ما
طغرا امید هست که بحرآفرین شعر
جوش سخن ازین نمکین تر دهد به ما
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۶۳
کهنه شد گلشن، ز جوی شیشه آبی نوش کن
تا ز رخسارت شود پیدا، گلستان نویی
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
نهفته در دم شمشیر نوبهاری هست
شهید شو اگرت با طرب شماری هست
به ذوق حلقه ماتم ندیدم انجمنی
به هر طرف نگرم چشم اشکباری هست
دلم شکفت کجا شد خلیل تا بیند
که در هر آتش سوزنده لاله‌زاری هست
شکست کشتی‌ام از موج سعی و دانستم
که در میانه این بحر هم کناری هست
به باغ رفتم و رشک نسیم سوخت مرا
که غیر این دل سرگشته بیقراری هست
به نیم‌دل که ربودی ز من مشو خرسند
مرا به هر سر مویی دل فگاری هست
به ملک عشق مجو لذت تهی‌دستی
وصال اگر نبود درد انتظاری هست
ز بوی عافیت گل دلم به جان آمد
هزار شکر که آشوب نیش خاری هست
به زیر خاک فصیحی به چشم گریان رفت
مزار اوست به هر جا که نیش خاری هست
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۶
اشراق تو هستی ثمر بید کنی
از شعله همی کوثر امید کنی
این تار که عنکبوت بخت توتند
تا چند به هرزه دام خورشید کنی