عبارات مورد جستجو در ۱۷۴۶ گوهر پیدا شد:
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
امید و نومیدی
به نومیدی، سحرگه گفت امید
که کس ناسازگاری چون تو نشنید
بهر سو دست شوقی بود بستی
بهر جا خاطری دیدی شکستی
کشیدی بر در هر دل سپاهی
ز سوزی، نالهای، اشکی و آهی
زبونی هر چه هست و بود از تست
بساط دیده اشک آلود از تست
بس است این کار بی تدبیر کردن
جوانان را بحسرت پیر کردن
بدین تلخی ندیدم زندگانی
بدین بی مایگی بازارگانی
نهی بر پای هر آزاده بندی
رسانی هر وجودی را گزندی
باندوهی بسوزی خرمنی را
کشی از دست مهری دامنی را
غبارت چشم را تاریکی آموخت
شرارت ریشهٔ اندیشه را سوخت
دو صد راه هوس را چاه کردی
هزاران آرزو را آه کردی
ز امواج تو ایمن، ساحلی نیست
ز تاراج تو فارغ، حاصلی نیست
مرا در هر دلی، خوش جایگاهیست
بسوی هر ره تاریک راهیست
دهم آزردگانرا مومیائی
شوم در تیرگیها روشنائی
دلی را شاد دارم با پیامی
نشانم پرتوی را با ظلامی
عروس وقت را آرایش از ماست
بنای عشق را پیدایش از ماست
غمی را ره ببندم با سروری
سلیمانی پدید آرم ز موری
بهر آتش، گلستانی فرستم
بهر سر گشته، سامانی فرستم
خوش آن رمزی که عشقی را نوید است
خوش آن دل کاندران نور امید است
بگفت ایدوست، گردشهای دوران
شما را هم کند چون ما پریشان
مرا با روشنائی نیست کاری
که ماندم در سیاهی روزگاری
نه یکسانند نومیدی و امید
جهان بگریست بر من، بر تو خندید
در آن مدت که من امید بودم
بکردار تو خود را میستودم
مرا هم بود شادیها، هوسها
چمنها، مرغها، گلها، قفسها
مرا دلسردی ایام بگداخت
همان ناسازگاری، کار من ساخت
چراغ شب ز باد صبحگه مرد
گل دوشینه یکشب ماند و پژمرد
سیاهیهای محنت جلوهام برد
درشتی دیدم و گشتم چنین خرد
شبانگه در دلی تنگ آرمیدم
شدم اشکی و از چشمی چکیدم
ندیدم نالهای بودم سحرگاه
شکنجی دیدم و گشتم یکی آه
تو بنشین در دلی کاز غم بود پاک
خوشند آری مرا دلهای غمناک
چو گوی از دست ما بردند فرجام
چه فرق ار اسب توسن بود یا رام
گذشت امید و چون برقی درخشید
هماره کی درخشد برق امید
که کس ناسازگاری چون تو نشنید
بهر سو دست شوقی بود بستی
بهر جا خاطری دیدی شکستی
کشیدی بر در هر دل سپاهی
ز سوزی، نالهای، اشکی و آهی
زبونی هر چه هست و بود از تست
بساط دیده اشک آلود از تست
بس است این کار بی تدبیر کردن
جوانان را بحسرت پیر کردن
بدین تلخی ندیدم زندگانی
بدین بی مایگی بازارگانی
نهی بر پای هر آزاده بندی
رسانی هر وجودی را گزندی
باندوهی بسوزی خرمنی را
کشی از دست مهری دامنی را
غبارت چشم را تاریکی آموخت
شرارت ریشهٔ اندیشه را سوخت
دو صد راه هوس را چاه کردی
هزاران آرزو را آه کردی
ز امواج تو ایمن، ساحلی نیست
ز تاراج تو فارغ، حاصلی نیست
مرا در هر دلی، خوش جایگاهیست
بسوی هر ره تاریک راهیست
دهم آزردگانرا مومیائی
شوم در تیرگیها روشنائی
دلی را شاد دارم با پیامی
نشانم پرتوی را با ظلامی
عروس وقت را آرایش از ماست
بنای عشق را پیدایش از ماست
غمی را ره ببندم با سروری
سلیمانی پدید آرم ز موری
بهر آتش، گلستانی فرستم
بهر سر گشته، سامانی فرستم
خوش آن رمزی که عشقی را نوید است
خوش آن دل کاندران نور امید است
بگفت ایدوست، گردشهای دوران
شما را هم کند چون ما پریشان
مرا با روشنائی نیست کاری
که ماندم در سیاهی روزگاری
نه یکسانند نومیدی و امید
جهان بگریست بر من، بر تو خندید
در آن مدت که من امید بودم
بکردار تو خود را میستودم
مرا هم بود شادیها، هوسها
چمنها، مرغها، گلها، قفسها
مرا دلسردی ایام بگداخت
همان ناسازگاری، کار من ساخت
چراغ شب ز باد صبحگه مرد
گل دوشینه یکشب ماند و پژمرد
سیاهیهای محنت جلوهام برد
درشتی دیدم و گشتم چنین خرد
شبانگه در دلی تنگ آرمیدم
شدم اشکی و از چشمی چکیدم
ندیدم نالهای بودم سحرگاه
شکنجی دیدم و گشتم یکی آه
تو بنشین در دلی کاز غم بود پاک
خوشند آری مرا دلهای غمناک
چو گوی از دست ما بردند فرجام
چه فرق ار اسب توسن بود یا رام
گذشت امید و چون برقی درخشید
هماره کی درخشد برق امید
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
تهیدست
دختری خرد، بمهمانی رفت
در صف دخترکی چند، خزید
آن یک افکند بر ابروی گره
وین یکی جامه بیکسوی کشید
این یکی، وصلهٔ زانوش نمود
وان، به پیراهن تنگش خندید
آن، ز ژولیدگی مویش گفت
وین، ز بیرنگی رویش پرسید
گر چه آهسته سخن میگفتند
همه را گوش فرا داد و شنید
گفت خندید به افتاده، سپهر
زان شما نیز بمن میخندید
ز که رنجد دل فرسودهٔ من
باید از گردش گیتی رنجید
چه شکایت کنم از طعنهٔ خلق
بمن از دهر رسید، آنچه رسید
نیستید آگه ازین زخم، از آنک
مار ادبار شما را نگزید
درزی مفلس و منعم نه یکی است
فقر، از بهر من این جامه برید
مادرم دست بشست از هستی
دست شفقت بسر من نکشید
شانهٔ موی من، انگشت من است
هیچکس شانه برایم نخرید
هیمه دستم بخراشید سحر
خون بدامانم از آنروی چکید
تلخ بود آنچه بمن نوشاندند
می تقدیر بباید نوشید
خوش بود بازی اطفال، ولیک
هیچ طفلیم ببازی نگزید
بهره از کودکی آن طفل چه برد
که نه خندید و نه جست و نه دوید
تا پدید آمدم، از صرصر فقر
چون پر کاه، وجودم لرزید
هر چه بر دوک امل پیچیدم
رشتهای گشت و بپایم پیچید
چشمهٔ بخت، که جز شیر نداشت
ما چو رفتیم، از آن خون جوشید
بینوا هر نفسی صد ره مرد
لیک باز از غم هستی نرهید
چشم چشم است، نخواندهاست این رمز
که همه چیز نمیباید دید
یارهٔ سبز مرا بند گسست
موزهٔ سرخ مرا رنگ پرید
جامهٔ عید نکردم در بر
سوی گرمابه نرفتم شب عید
شاخک عمر من، از برق و تگرگ
سر نیفراشته، بشکست و خمید
همه اوراق دل من سیه است
یک ورق نیست از آن جمله سفید
هر چه برزیگر طالع کشته است
از گل و خار، همان باید چید
این ره و رسم قدیم فلک است
که توانگر ز تهیدست برید
خیره از من نرمیدید شما
هر که آفت زدهای دید، رمید
به نوید و به نوا طفل خوش است
من چه دارم ز نوا و ز نوید
کس برویم در شادی نگشود
آنکه در بست، نهان کرد کلید
من از این دائره بیرونم از آنک
شاهد بخت ز من رخ پوشید
کس درین ره نگرفت از دستم
قدمی رفتم و پایم لغزید
دوش تا صبح، توانگر بودم
زان گهرها که ز چشمم غلطید
مادری بوسه بدختر میداد
کاش این درد به دل میگنجید
من کجا بوسهٔ مادر دیدم
اشک بود آنکه ز رویم بوسید
خرم آن طفل که بودش مادر
روشن آن دیده که رویش میدید
مادرم گوهر من بود ز دهر
زاغ گیتی، گهرم را دزدید
در صف دخترکی چند، خزید
آن یک افکند بر ابروی گره
وین یکی جامه بیکسوی کشید
این یکی، وصلهٔ زانوش نمود
وان، به پیراهن تنگش خندید
آن، ز ژولیدگی مویش گفت
وین، ز بیرنگی رویش پرسید
گر چه آهسته سخن میگفتند
همه را گوش فرا داد و شنید
گفت خندید به افتاده، سپهر
زان شما نیز بمن میخندید
ز که رنجد دل فرسودهٔ من
باید از گردش گیتی رنجید
چه شکایت کنم از طعنهٔ خلق
بمن از دهر رسید، آنچه رسید
نیستید آگه ازین زخم، از آنک
مار ادبار شما را نگزید
درزی مفلس و منعم نه یکی است
فقر، از بهر من این جامه برید
مادرم دست بشست از هستی
دست شفقت بسر من نکشید
شانهٔ موی من، انگشت من است
هیچکس شانه برایم نخرید
هیمه دستم بخراشید سحر
خون بدامانم از آنروی چکید
تلخ بود آنچه بمن نوشاندند
می تقدیر بباید نوشید
خوش بود بازی اطفال، ولیک
هیچ طفلیم ببازی نگزید
بهره از کودکی آن طفل چه برد
که نه خندید و نه جست و نه دوید
تا پدید آمدم، از صرصر فقر
چون پر کاه، وجودم لرزید
هر چه بر دوک امل پیچیدم
رشتهای گشت و بپایم پیچید
چشمهٔ بخت، که جز شیر نداشت
ما چو رفتیم، از آن خون جوشید
بینوا هر نفسی صد ره مرد
لیک باز از غم هستی نرهید
چشم چشم است، نخواندهاست این رمز
که همه چیز نمیباید دید
یارهٔ سبز مرا بند گسست
موزهٔ سرخ مرا رنگ پرید
جامهٔ عید نکردم در بر
سوی گرمابه نرفتم شب عید
شاخک عمر من، از برق و تگرگ
سر نیفراشته، بشکست و خمید
همه اوراق دل من سیه است
یک ورق نیست از آن جمله سفید
هر چه برزیگر طالع کشته است
از گل و خار، همان باید چید
این ره و رسم قدیم فلک است
که توانگر ز تهیدست برید
خیره از من نرمیدید شما
هر که آفت زدهای دید، رمید
به نوید و به نوا طفل خوش است
من چه دارم ز نوا و ز نوید
کس برویم در شادی نگشود
آنکه در بست، نهان کرد کلید
من از این دائره بیرونم از آنک
شاهد بخت ز من رخ پوشید
کس درین ره نگرفت از دستم
قدمی رفتم و پایم لغزید
دوش تا صبح، توانگر بودم
زان گهرها که ز چشمم غلطید
مادری بوسه بدختر میداد
کاش این درد به دل میگنجید
من کجا بوسهٔ مادر دیدم
اشک بود آنکه ز رویم بوسید
خرم آن طفل که بودش مادر
روشن آن دیده که رویش میدید
مادرم گوهر من بود ز دهر
زاغ گیتی، گهرم را دزدید
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
رفوی وقت
گفت سوزن با رفوگر وقت شام
شب شد و آخر نشد کارت تمام
روز و شب، بیهوده سوزن میزنی
هر دمی، صد زخم بر من میزنی
من ز خون، رنگین شدم در مشت تو
بسکه خون میریزد از انگشت تو
زینهمه نخهای کوتاه و بلند
گه شدم سرگشته، گاهی پایبند
گه زبون گردیدم و گه ناتوان
گه شکستم، گه خمیدم چون کمان
چون فتادم یا فروماندم ز کار
تو همی راندی به پیشم با فشار
میبری هر جا که میخواهی مرا
میفزائی کار و میکاهی مرا
من بسر، این راه پیمودم همی
خون دل خوردم، نیاسودم دمی
گاهم انگشتانه میکوبد بسر
گاه رویم میکشد، گاه آستر
گر تو زاسایش بری گشتی و دور
بهر من، آسایشی باشد ضرور
گفت در پاسخ رفوگر کای رفیق
نیست هر رهپوی، از اهل طریق
زین جهان و زین فساد و ریو و رنگ
تو چه خواهی دید با این چشم تنگ
روز میبینی تو و من روزگار
کار میبینی تو و من عیب کار
تو چه میدانی چه پیش آرد قضا
من هدف بودم قضا را سالها
ناله تو از نخ و ابریشم است
من خبردارم که هستی یکدم است
تو چه میدانی چها بر من رسید
موی من شد زین سیهکاری سفید
سوزنی، برتر ز سوزن نیستی
آگهی از جامه، از تن نیستی
من نهان را بینم و تو آشکار
تو یکی میدانی، اما من هزار
من درینجا هر چه سوزن میزنم
سوزنی بر چشم روشن میزنم
من چو گردم خسته، فرصت بگذرد
چون گذشت، آنگه که بازش آورد
چونکه تن فرسودنی و بینواست
گر هم از کارش بفرسائی، رواست
چون دل شوریده روزی خون شود
به کاز آن خون، چهرهای گلگون شود
دیده را چون عاقبت نادیدن است
به که نیکو بنگرد تا روشن است
از چه وامانم، چو فرصت رفتنی است
چون نگویم، کاین حکایت گفتنی است
خرقهها با سوزنی کردم رفو
سوزنی کن خرقهٔ دل دوخت کو
خون دگر شد، خون دل خوردن دگر
تو ندیدی پارگیهای جگر
پارهٔ هر جامه را سوزن بدوخت
سوزنی صد رنگ پیراهن بدوخت
پارهٔ جان در رگ و بند است و پی
سوزنش کی چاره خواهد کرد، کی
سوزنی باید که در دل نشکند
جای جامه، بخیه اندر جان زند
جهد را بسیار کن، عمر اندکی است
کار را نیکو گزین، فرصت یکی است
کاردانان چون رفو آموختند
پارههای وقت بر هم دوختند
عمر را باید رفو با کار کرد
وقت کم را با هنر، بسیار کرد
کار را از وقت، چون کردی جدا
این یکی گردد تباه، آن یک هبا
گر چه اندر دیده و دل نور نیست
تا نفس باقی است، تن معذور نیست
شب شد و آخر نشد کارت تمام
روز و شب، بیهوده سوزن میزنی
هر دمی، صد زخم بر من میزنی
من ز خون، رنگین شدم در مشت تو
بسکه خون میریزد از انگشت تو
زینهمه نخهای کوتاه و بلند
گه شدم سرگشته، گاهی پایبند
گه زبون گردیدم و گه ناتوان
گه شکستم، گه خمیدم چون کمان
چون فتادم یا فروماندم ز کار
تو همی راندی به پیشم با فشار
میبری هر جا که میخواهی مرا
میفزائی کار و میکاهی مرا
من بسر، این راه پیمودم همی
خون دل خوردم، نیاسودم دمی
گاهم انگشتانه میکوبد بسر
گاه رویم میکشد، گاه آستر
گر تو زاسایش بری گشتی و دور
بهر من، آسایشی باشد ضرور
گفت در پاسخ رفوگر کای رفیق
نیست هر رهپوی، از اهل طریق
زین جهان و زین فساد و ریو و رنگ
تو چه خواهی دید با این چشم تنگ
روز میبینی تو و من روزگار
کار میبینی تو و من عیب کار
تو چه میدانی چه پیش آرد قضا
من هدف بودم قضا را سالها
ناله تو از نخ و ابریشم است
من خبردارم که هستی یکدم است
تو چه میدانی چها بر من رسید
موی من شد زین سیهکاری سفید
سوزنی، برتر ز سوزن نیستی
آگهی از جامه، از تن نیستی
من نهان را بینم و تو آشکار
تو یکی میدانی، اما من هزار
من درینجا هر چه سوزن میزنم
سوزنی بر چشم روشن میزنم
من چو گردم خسته، فرصت بگذرد
چون گذشت، آنگه که بازش آورد
چونکه تن فرسودنی و بینواست
گر هم از کارش بفرسائی، رواست
چون دل شوریده روزی خون شود
به کاز آن خون، چهرهای گلگون شود
دیده را چون عاقبت نادیدن است
به که نیکو بنگرد تا روشن است
از چه وامانم، چو فرصت رفتنی است
چون نگویم، کاین حکایت گفتنی است
خرقهها با سوزنی کردم رفو
سوزنی کن خرقهٔ دل دوخت کو
خون دگر شد، خون دل خوردن دگر
تو ندیدی پارگیهای جگر
پارهٔ هر جامه را سوزن بدوخت
سوزنی صد رنگ پیراهن بدوخت
پارهٔ جان در رگ و بند است و پی
سوزنش کی چاره خواهد کرد، کی
سوزنی باید که در دل نشکند
جای جامه، بخیه اندر جان زند
جهد را بسیار کن، عمر اندکی است
کار را نیکو گزین، فرصت یکی است
کاردانان چون رفو آموختند
پارههای وقت بر هم دوختند
عمر را باید رفو با کار کرد
وقت کم را با هنر، بسیار کرد
کار را از وقت، چون کردی جدا
این یکی گردد تباه، آن یک هبا
گر چه اندر دیده و دل نور نیست
تا نفس باقی است، تن معذور نیست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
رنج نخست
خلید خار درشتی بپای طفلی خرد
بهم برآمد و از پویه باز ماند و گریست
بگفت مادرش این رنج اولین قدم است
ز خار حادثه، تیه وجود خالی نیست
هنوز نیک و بد زندگی بدفتر عمر
نخواندهای و بچشم تو راه و چاه، یکیست
ز پای، چون تو در افتادهاند بس طفلان
نیوفتاده درین سنگلاخ عبرت، کیست
ندیده زحمت رفتار، ره نیاموزی
خطا نکرده، صواب و خطا چه دانی چیست
دلی که سخت ز هر غم تپید، شاد نماند
کسیکه زود دل آزرده گشت دیر نزیست
ز عهد کودکی، آمادهٔ بزرگی شو
حجاب ضعف چو از هم گسست، عزم قویست
بچشم آنکه درین دشت، چشم روشن بست
تفاوتی نکند، گر ده است چه، یا بیست
چو زخم کارگر آمد، چه سر، چه سینه، چه پای
چو سال عمر تبه شد، چه یک، چه صد، چه دویست
هزار کوه گرت سد ره شوند، برو
هزار ره گرت از پا در افکنند، بایست
بهم برآمد و از پویه باز ماند و گریست
بگفت مادرش این رنج اولین قدم است
ز خار حادثه، تیه وجود خالی نیست
هنوز نیک و بد زندگی بدفتر عمر
نخواندهای و بچشم تو راه و چاه، یکیست
ز پای، چون تو در افتادهاند بس طفلان
نیوفتاده درین سنگلاخ عبرت، کیست
ندیده زحمت رفتار، ره نیاموزی
خطا نکرده، صواب و خطا چه دانی چیست
دلی که سخت ز هر غم تپید، شاد نماند
کسیکه زود دل آزرده گشت دیر نزیست
ز عهد کودکی، آمادهٔ بزرگی شو
حجاب ضعف چو از هم گسست، عزم قویست
بچشم آنکه درین دشت، چشم روشن بست
تفاوتی نکند، گر ده است چه، یا بیست
چو زخم کارگر آمد، چه سر، چه سینه، چه پای
چو سال عمر تبه شد، چه یک، چه صد، چه دویست
هزار کوه گرت سد ره شوند، برو
هزار ره گرت از پا در افکنند، بایست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
غرور نیکبختان
ز دامی دید گنجشگی همائی
همایون طالعی، فرخنده رائی
نه پایش مانده اندر حلقهٔ دام
نه یکشب در قفس بگرفته آرام
نه دیده خواری افتادگان را
نه بندی گشتن آزادگان را
نه فکریش از برای آب و دانه
نه اندوهیش بهر آشیانه
نه غافل گشته هیچ از رسم و رفتار
نه با صیادش افتاده سر و کار
نه تیری بر پر و بالش نشسته
نه سنگ فتنه، اندامش شکسته
بکرد آن صید مسکین، ناله آغاز
که ای اقبال بخش تند پرواز
مرا بین و رها کن خودپرستی
خمار من نگر، بگذار مستی
چنان در بند سختم بسته صیاد
که مینتوانم از دل کرد فریاد
چنان تیره است در چشم من این دام
که نشناسم صباح روشن از شام
چنان دلتنگم ازین محبس تنگ
که گوئی بستهام در حصنی از سنگ
نه دارم دست دام از هم گسستن
نه کارآگاهی از دام جستن
مشوش گشته از محنت، خیالم
شده ژولیده ز انده، پر و بالم
غبار آلودهام، از پای تا سر
بخون آغشتهام، از پنجه تا پر
ز اوج آسمان، لختی فرود آی
بتدبیری ز پایم بند بگشای
بگفت، ای پست طالع، ما همائیم
کجا با تیرهروزان آشنائیم
سحرگه، چون گذر زان ره فتادش
پریشان صید، باز آواز دادش
که، ای پیرو شده آز و هوی را
درین بیچارگی، دریاب ما را
از آن میترسم، ای یار دلفروز
که گردم کشته تا پایان امروز
مرا هم هست امید رهیدن
بمانند تو، در گردون پریدن
نشستن در درون خانه، خرسند
ز کوی و بام، چیدن دانهای چند
چو کبکان، گر که نتوانم خرامی
توانم جستن از بامی ببامی
ندانم گر چه با شاهین ستیزی
توانم کرد کوته جست و خیزی
توانم خفت بر شاخی به گلزار
توانم برد خاشاکی بمنقار
بگفت اکنون زمان سیر باغ است
نه وقت کار، هنگام فراغ است
چو روزی و شبی بگذشت زین کار
بیامد طائر دولت دگر بار
خریده دل برای مهربانی
گشوده پر برای سایبانی
فرامش کرده آن گردن فرازی
شده آماده بهر چارهسازی
ز برق آرزو، خاکستری دید
پراکنده بهر سوئی، پری دید
بنای شوق را بنیاد رفته
هوسها جملگی بر باد رفته
رسیده آن سیهکاری بانجام
گسسته رشتههای محکم دام
از آن کشتیت افتادست در آب
که برهانی غریقی را ز غرقاب
از آنت هست چشم دل، فروزان
که بفروزی چراغی تیرهروزان
بگلشن، سرو از آن بفراشت پایه
که بر گلهای باغ افکند سایه
بپرس از ناتوانان تا توانی
بترس از روزگار ناتوانی
ز مهر، آموز رسم تابناکی
که بخشد نور بر آبی و خاکی
نکوکار آنکه همراهی روا داشت
نوائی داد تا برگ و نوا داشت
خوش آنکو گمرهی را جستجو کرد
به نیکی، پارگیها را رفو کرد
متاب، ای دوست، بر بیچارگان روی
مبادا بر تو گردون تابد ابروی
اگر بر دامن کیوان نشستیم
چو خیر کس نمیخواهیم، پستیم
همایون طالعی، فرخنده رائی
نه پایش مانده اندر حلقهٔ دام
نه یکشب در قفس بگرفته آرام
نه دیده خواری افتادگان را
نه بندی گشتن آزادگان را
نه فکریش از برای آب و دانه
نه اندوهیش بهر آشیانه
نه غافل گشته هیچ از رسم و رفتار
نه با صیادش افتاده سر و کار
نه تیری بر پر و بالش نشسته
نه سنگ فتنه، اندامش شکسته
بکرد آن صید مسکین، ناله آغاز
که ای اقبال بخش تند پرواز
مرا بین و رها کن خودپرستی
خمار من نگر، بگذار مستی
چنان در بند سختم بسته صیاد
که مینتوانم از دل کرد فریاد
چنان تیره است در چشم من این دام
که نشناسم صباح روشن از شام
چنان دلتنگم ازین محبس تنگ
که گوئی بستهام در حصنی از سنگ
نه دارم دست دام از هم گسستن
نه کارآگاهی از دام جستن
مشوش گشته از محنت، خیالم
شده ژولیده ز انده، پر و بالم
غبار آلودهام، از پای تا سر
بخون آغشتهام، از پنجه تا پر
ز اوج آسمان، لختی فرود آی
بتدبیری ز پایم بند بگشای
بگفت، ای پست طالع، ما همائیم
کجا با تیرهروزان آشنائیم
سحرگه، چون گذر زان ره فتادش
پریشان صید، باز آواز دادش
که، ای پیرو شده آز و هوی را
درین بیچارگی، دریاب ما را
از آن میترسم، ای یار دلفروز
که گردم کشته تا پایان امروز
مرا هم هست امید رهیدن
بمانند تو، در گردون پریدن
نشستن در درون خانه، خرسند
ز کوی و بام، چیدن دانهای چند
چو کبکان، گر که نتوانم خرامی
توانم جستن از بامی ببامی
ندانم گر چه با شاهین ستیزی
توانم کرد کوته جست و خیزی
توانم خفت بر شاخی به گلزار
توانم برد خاشاکی بمنقار
بگفت اکنون زمان سیر باغ است
نه وقت کار، هنگام فراغ است
چو روزی و شبی بگذشت زین کار
بیامد طائر دولت دگر بار
خریده دل برای مهربانی
گشوده پر برای سایبانی
فرامش کرده آن گردن فرازی
شده آماده بهر چارهسازی
ز برق آرزو، خاکستری دید
پراکنده بهر سوئی، پری دید
بنای شوق را بنیاد رفته
هوسها جملگی بر باد رفته
رسیده آن سیهکاری بانجام
گسسته رشتههای محکم دام
از آن کشتیت افتادست در آب
که برهانی غریقی را ز غرقاب
از آنت هست چشم دل، فروزان
که بفروزی چراغی تیرهروزان
بگلشن، سرو از آن بفراشت پایه
که بر گلهای باغ افکند سایه
بپرس از ناتوانان تا توانی
بترس از روزگار ناتوانی
ز مهر، آموز رسم تابناکی
که بخشد نور بر آبی و خاکی
نکوکار آنکه همراهی روا داشت
نوائی داد تا برگ و نوا داشت
خوش آنکو گمرهی را جستجو کرد
به نیکی، پارگیها را رفو کرد
متاب، ای دوست، بر بیچارگان روی
مبادا بر تو گردون تابد ابروی
اگر بر دامن کیوان نشستیم
چو خیر کس نمیخواهیم، پستیم
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
کارهای ما
نخوانده فرق سر از پای، عزم کو کردیم
نکرده پرسش چوگان، هوای گو کردیم
بکار خویش نپرداختیم، نوبت کار
تمام عمر، نشستیم و گفتگو کردیم
بوقت همت و سعی و عمل، هوس راندیم
بروز کوشش و تدبیر، آرزو کردیم
عبث به چه نفتادیم، دیو آز و هوی
هر آنچه کرد، بدیدیم و همچو او کردیم
بسی مجاهده کردیم در طریق نفاق
ببین چه بیهده تفسیر «جاهدوا» کردیم
چونان ز سفره ببردند، سفره گستردیم
چو آب خشک شد، اندیشهٔ سبو کردیم
اگر که نفس، بداندیش ما نبود چرا
ملول گشت، چو ما رسم و ره نکو کردیم
چو عهدنامه نوشتیم، اهرمن خندید
که اتحاد نبود، اینکه با عدو کردیم
هزار مرتبه دریای چرخ، طوفان کرد
از آن زمان که نشیمن درین کرو کردیم
نه همچو غنچه، بدامان گلبنی خفتیم
نه همچو سبزه، نشاطی بطرف جو کردیم
چراغ عقل، نهفتیم شامگاه رحیل
از آن بورطهٔ تاریک جهل، رو کردیم
بعمر گم شده، اصلا نسوختیم، ولیک
چو سوزنی ز نخ افتاد، جستجو کردیم
بغیر جامهٔ فرصت، که کس رفوش نکرد
هزار جامه دریدند و ما رفو کردیم
تباه شد دل از آلودگی و دم نزدیم
همی بتن گرویدیم و شستشو کردیم
سمند توسن افلاک، راهوار نگشت
به توسنیسش، چو یک چند تاخت، خو کردیم
ز فرط آز، چو مردار خوار تیره درون
هماره بر سر این لاشه، های و هو کردیم
چو زورمند شدیم، از دهان مسکینان
بجبر، لقمه ربودیم و در گلو کردیم
ز رشوه، اسب خریدیم و خانه و ده و باغ
باشک بیوه زنان، حفظ آبرو کردیم
از آن ز شاخ حقایق، بما بری نرسید
که ما همیشه حکایت ز رنگ و بو کردیم
نکرده پرسش چوگان، هوای گو کردیم
بکار خویش نپرداختیم، نوبت کار
تمام عمر، نشستیم و گفتگو کردیم
بوقت همت و سعی و عمل، هوس راندیم
بروز کوشش و تدبیر، آرزو کردیم
عبث به چه نفتادیم، دیو آز و هوی
هر آنچه کرد، بدیدیم و همچو او کردیم
بسی مجاهده کردیم در طریق نفاق
ببین چه بیهده تفسیر «جاهدوا» کردیم
چونان ز سفره ببردند، سفره گستردیم
چو آب خشک شد، اندیشهٔ سبو کردیم
اگر که نفس، بداندیش ما نبود چرا
ملول گشت، چو ما رسم و ره نکو کردیم
چو عهدنامه نوشتیم، اهرمن خندید
که اتحاد نبود، اینکه با عدو کردیم
هزار مرتبه دریای چرخ، طوفان کرد
از آن زمان که نشیمن درین کرو کردیم
نه همچو غنچه، بدامان گلبنی خفتیم
نه همچو سبزه، نشاطی بطرف جو کردیم
چراغ عقل، نهفتیم شامگاه رحیل
از آن بورطهٔ تاریک جهل، رو کردیم
بعمر گم شده، اصلا نسوختیم، ولیک
چو سوزنی ز نخ افتاد، جستجو کردیم
بغیر جامهٔ فرصت، که کس رفوش نکرد
هزار جامه دریدند و ما رفو کردیم
تباه شد دل از آلودگی و دم نزدیم
همی بتن گرویدیم و شستشو کردیم
سمند توسن افلاک، راهوار نگشت
به توسنیسش، چو یک چند تاخت، خو کردیم
ز فرط آز، چو مردار خوار تیره درون
هماره بر سر این لاشه، های و هو کردیم
چو زورمند شدیم، از دهان مسکینان
بجبر، لقمه ربودیم و در گلو کردیم
ز رشوه، اسب خریدیم و خانه و ده و باغ
باشک بیوه زنان، حفظ آبرو کردیم
از آن ز شاخ حقایق، بما بری نرسید
که ما همیشه حکایت ز رنگ و بو کردیم
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
گل پژمرده
صبحدم، صاحبدلی در گلشنی
شد روان بهر نظاره کردنی
دید گلهای سپید و سرخ و زرد
یاسمین و خیری و ریحان و ورد
بر لب جوها، دمیده لالهها
بر گل و سوسن، چکیده ژالهها
هر تنی، روشنتر از جانی شده
هر گل سرخی، گلستانی شده
برگ گل، شاداب و شبنم تابناک
هر دو از آلایش پندار، پاک
گوئی آن صاحبنظر، رائی نداشت
فکرت و شوق تماشائی نداشت
نه سوی زیبا رخی میکرد روی
نه گلی، نه غنچهای میکرد بوی
هر طرف گل بود، آنجا وقت گشت
جمله را میدید، اما میگذشت
در صف گلها، بدید او ناگهان
که گل پژمردهای گشته نهان
دور افتاده ز بزم یارها
خوی کرده با جفای خارها
یکنفس بشکفته، یک دم زیسته
صبحدم، شبنم بر او بگریسته
رونقش بشکسته چرخ کوژ پشت
زشت گشته، بر نکویان کرده پشت
الغرض، صاحبدل روشن روان
آن گل پژمرده چید و شد روان
جمله خندیدند گلهای دگر
که نبودی عارف و صاحبنظر
زین همه زیبائی و جلوهگری
یک گل پژمرده با خود میبری
این معما را ندانستیم چیست
وینکه بر ما برتری دادیش کیست
گفت، گل در بوستان بسیار بود
لیک، ما را نکتهای در کار بود
ما از آن معنیش چیدیم، ای فتی
که نچیند کس، گل پژمرده را
کردم این افتاده زان ره جستجوی
که بگردانند از افتاده، روی
زان ببردیم این گل بی آب و رنگ
که زمانه عرصه بر وی تنگ
وقت این گل میرود حالی ز دست
دیگران را تا شبانگه وقت هست
من ببوئیدنش، زان کردم هوس
کاین چنین گل را نبوید هیچ کس
دی شکفت از گلبن و امروز شد
ای عجب، امروزها دیروز شد
عمر، چون اوراق بی شیرازه بود
این گل پژمرده، دیشب تازه بود
چون خریداران، گرفتیمش بدست
زانکه چرخ پیر، بازارش شکست
چونکه گلهای دگر زیباترند
هم نظربازان بر آن بگذرند
خلق را باشد هوای رنگ و بو
کس نپرسد، کان گل پژمرده کو
شد روان بهر نظاره کردنی
دید گلهای سپید و سرخ و زرد
یاسمین و خیری و ریحان و ورد
بر لب جوها، دمیده لالهها
بر گل و سوسن، چکیده ژالهها
هر تنی، روشنتر از جانی شده
هر گل سرخی، گلستانی شده
برگ گل، شاداب و شبنم تابناک
هر دو از آلایش پندار، پاک
گوئی آن صاحبنظر، رائی نداشت
فکرت و شوق تماشائی نداشت
نه سوی زیبا رخی میکرد روی
نه گلی، نه غنچهای میکرد بوی
هر طرف گل بود، آنجا وقت گشت
جمله را میدید، اما میگذشت
در صف گلها، بدید او ناگهان
که گل پژمردهای گشته نهان
دور افتاده ز بزم یارها
خوی کرده با جفای خارها
یکنفس بشکفته، یک دم زیسته
صبحدم، شبنم بر او بگریسته
رونقش بشکسته چرخ کوژ پشت
زشت گشته، بر نکویان کرده پشت
الغرض، صاحبدل روشن روان
آن گل پژمرده چید و شد روان
جمله خندیدند گلهای دگر
که نبودی عارف و صاحبنظر
زین همه زیبائی و جلوهگری
یک گل پژمرده با خود میبری
این معما را ندانستیم چیست
وینکه بر ما برتری دادیش کیست
گفت، گل در بوستان بسیار بود
لیک، ما را نکتهای در کار بود
ما از آن معنیش چیدیم، ای فتی
که نچیند کس، گل پژمرده را
کردم این افتاده زان ره جستجوی
که بگردانند از افتاده، روی
زان ببردیم این گل بی آب و رنگ
که زمانه عرصه بر وی تنگ
وقت این گل میرود حالی ز دست
دیگران را تا شبانگه وقت هست
من ببوئیدنش، زان کردم هوس
کاین چنین گل را نبوید هیچ کس
دی شکفت از گلبن و امروز شد
ای عجب، امروزها دیروز شد
عمر، چون اوراق بی شیرازه بود
این گل پژمرده، دیشب تازه بود
چون خریداران، گرفتیمش بدست
زانکه چرخ پیر، بازارش شکست
چونکه گلهای دگر زیباترند
هم نظربازان بر آن بگذرند
خلق را باشد هوای رنگ و بو
کس نپرسد، کان گل پژمرده کو
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
گل خودرو
به طرف گلشنی، در نوبهاری
گلی خودرو، دمید از جو کناری
درخشنده، چو اندر درج گوهر
فروزنده، چو بر افلاک اختر
بدو گل گفت، کای شوخ سبکسار
به جوی و جر، گل خودروست بسیار
تو در هر جا که بنشینی، گیاهی
به هر راهی که رویی، خار راهی
در اینجا، نکتهدانان بی شمارند
شما را در شمار ما نیارند
به سوی چون تویی، خوبان نبینند
وگر روزی ببینندت، نچینند
شود گر باغبان، آگاه ازین کار
کند کار تو را ایام، دشوار
شرار کیفرت، دامن بگیرد
وبال هستیت، گردن بگیرد
ز گلشن برکنندت، خواه ناخواه
کنندت پایمال، اندر گذرگاه
بدین بی رنگی و پستی و زشتی
چرا اندر ردیف ما نشستی
بگفتا نام هر کس در شماری است
مرا نیز اندرین ملک، اعتباری است
کس کاین نقش بر گل مینگارد
حساب خار و خس را نیز دارد
تو را گر باغبانی بود چالاک
مرا هم باغبانی کرد افلاک
تو را گر کرد استاد آبیاری
مرا هم آب داد ابر بهاری
شما را گر چه رونق بیشتر بود
سوی ما نیز، گردون را نظر بود
چه ترسانی ز آسیب شرارم
چه کردم تا بسوزد روزگارم
چه بودستیم جز خواب و خیالی
که گیرد گردن ما را وبالی
مرا در باغ، محکم ریشهای نیست
ز داس و تیشهام، اندیشهای نیست
به گامی میتوان بنیاد ما کند
بهی میتوان از هم پراکند
جمال هر گلی، در جلوه و پوست
چه فرق، ار نو گلی پاکیزه، خودروست
چه دانستی که ما را رنگ و بو نیست
که میگوید گل خودرو، نکو نیست
دمیدم تا بدانیدم که هستم
فتادم تا نگویی خودپرستم
مپنداری که کار دهر، بازیست
مرا این اوفتادن، سرفرازیست
به هر مهدم که خواباندند خفتم
ز هر مرزی که گفتندم، شکفتم
نشستم، تا رخم شبنم بشوید
نسیم صبحگاهانم ببوید
درین بی رنگ و بویی، رنگ و بوهاست
درین دفتر، ز خلقت گفتگوهاست
سزد گر سرو و گل، بر ما بخندند
که ما افتادهایم، ایشان بلندند
به یاد من، کسی تخمی نیفشاند
کشاورز سپهرم با تو بنشاند
مرا با گل، خیال همسری نیست
هوای نخوت و نامآوری نیست
اگر چه گلشن ما، دشت و صحراست
ز هر جا رستهایم، آنجا مصفاست
ز من، زین بیش کس خوبی نخواهد
گل خودرو، ز قدر گل نکاهد
گرفتم جلوه و رنگی و تابی
ز بارانی و باد و آفتابی
گلی زیبا شدم در باغ ایام
چه میدانم، چه خواهم شد سرانجام
گلی خودرو، دمید از جو کناری
درخشنده، چو اندر درج گوهر
فروزنده، چو بر افلاک اختر
بدو گل گفت، کای شوخ سبکسار
به جوی و جر، گل خودروست بسیار
تو در هر جا که بنشینی، گیاهی
به هر راهی که رویی، خار راهی
در اینجا، نکتهدانان بی شمارند
شما را در شمار ما نیارند
به سوی چون تویی، خوبان نبینند
وگر روزی ببینندت، نچینند
شود گر باغبان، آگاه ازین کار
کند کار تو را ایام، دشوار
شرار کیفرت، دامن بگیرد
وبال هستیت، گردن بگیرد
ز گلشن برکنندت، خواه ناخواه
کنندت پایمال، اندر گذرگاه
بدین بی رنگی و پستی و زشتی
چرا اندر ردیف ما نشستی
بگفتا نام هر کس در شماری است
مرا نیز اندرین ملک، اعتباری است
کس کاین نقش بر گل مینگارد
حساب خار و خس را نیز دارد
تو را گر باغبانی بود چالاک
مرا هم باغبانی کرد افلاک
تو را گر کرد استاد آبیاری
مرا هم آب داد ابر بهاری
شما را گر چه رونق بیشتر بود
سوی ما نیز، گردون را نظر بود
چه ترسانی ز آسیب شرارم
چه کردم تا بسوزد روزگارم
چه بودستیم جز خواب و خیالی
که گیرد گردن ما را وبالی
مرا در باغ، محکم ریشهای نیست
ز داس و تیشهام، اندیشهای نیست
به گامی میتوان بنیاد ما کند
بهی میتوان از هم پراکند
جمال هر گلی، در جلوه و پوست
چه فرق، ار نو گلی پاکیزه، خودروست
چه دانستی که ما را رنگ و بو نیست
که میگوید گل خودرو، نکو نیست
دمیدم تا بدانیدم که هستم
فتادم تا نگویی خودپرستم
مپنداری که کار دهر، بازیست
مرا این اوفتادن، سرفرازیست
به هر مهدم که خواباندند خفتم
ز هر مرزی که گفتندم، شکفتم
نشستم، تا رخم شبنم بشوید
نسیم صبحگاهانم ببوید
درین بی رنگ و بویی، رنگ و بوهاست
درین دفتر، ز خلقت گفتگوهاست
سزد گر سرو و گل، بر ما بخندند
که ما افتادهایم، ایشان بلندند
به یاد من، کسی تخمی نیفشاند
کشاورز سپهرم با تو بنشاند
مرا با گل، خیال همسری نیست
هوای نخوت و نامآوری نیست
اگر چه گلشن ما، دشت و صحراست
ز هر جا رستهایم، آنجا مصفاست
ز من، زین بیش کس خوبی نخواهد
گل خودرو، ز قدر گل نکاهد
گرفتم جلوه و رنگی و تابی
ز بارانی و باد و آفتابی
گلی زیبا شدم در باغ ایام
چه میدانم، چه خواهم شد سرانجام
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
گل و خار
در باغ، وقت صبح چنین گفت گل به خار
کز خویش، هیچ نایدت ای زشت روی عار
گلزار، خانهٔ گل و ریحان و سوسن است
آن به که خار، جای گزیند به شورهزار
پژمرده خاطر است و سرافکنده و نژند
در باغ، هر که را نبود رنگ و بو و بار
با من ترا چه دعوی مهر است و همسری
ناچیزی توام، همه جا کرد شرمسار
در صحبت تو، پاک مرا تار و پود سوخت
شاد آن گلی، که خار و خسش نیست در جوار
گه دست میخراشی و گه جامه میدری
با چون توئی، چگونه توان بود سازگار
پاکی و تاب چهرهٔ من، در تو نیست هیچ
با آنکه باغبان منت بوده آبیار
شبنم، هماره بر ورقم بوسه میزند
ابرم بسر، همیشه گهر میکند نثار
در زیر پا نهند ترا رهروان ولیک
ما را بسر زنند، عروسان گلعذار
دل گر نمیگدازی و نیش ار نمیزنی
بیموجبی، چرا ز تو هر کس کند فرار
خندید خار و گفت، تو سختی ندیدهای
آری، هر آنکه روز سیه دید، شد نزار
ما را فکندهاند، نه خویش اوفتادهایم
گر عاقلی، مخند بافتاده، زینهار
گردون، بسوی گوشهنشینان نظر نکرد
بیهوده بود زحمت امید و انتظار
یکروز آرزو و هوس بیشمار بود
دردا، مرا زمانه نیاورد در شمار
با آنکه هیچ کار نمیآیدم ز دست
بس روزها، که با منت افتاده است کار
از خود نبودت آگهی، از ضعف کودکی
آنساعتی که چهره گشودی، عروس وار
تا درزی بهار، باری تو جامه دوخت
بس جامه را گسیختم، ای دوست، پود و تار
هنگام خفتن تو، نخفتم برای آنک
گلچین بسی نهفته درین سبزه مرغزار
از پاسبان خویشتنت، عار بهر چیست
نشنیدهای حکایت گنج و حدیث مار
آنکو ترا فروغ و صاف و جمال داد
در حیرتم که از چه مرا کرد خاکسار
بی رونقیم و بیخود و ناچیز، زان سبب
از ما دریغ داشت خوشی، دور روزگار
ما را غمی ز فتنهٔ باد سموم نیست
در پیش خار و خس چه زمستان، چه نوبهار
با جور و طعن خارکن و تیشه ساختن
بهتر ز رنج طعنه شنیدن، هزار بار
این سست مهر دایه، درین گاهوار تنگ
از بهر راحت تو، مرا داده بس فشار
آئین کینهتوزی گیتی، کهن نشد
پرورد گر یکی، دگری را بکشتزار
ما را بسر فکند و ترا برفراشت سر
ما را فشرد گوش و ترا داد گوشوار
آن پرتوی که چهره تو را جلوهگر نمود
تا نزد ما رسید، بناگاه شد شرار
مشاطهٔ سپهر نیاراست روی من
با من مگوی، کازچه مرا نیست خواستار
خواری سزای خار و خوشی در خور گل است
از تاب خویش و خیرگی من، عجب مدار
شادابی تو، دولت یک هفته بیش نیست
بر عهد چرخ و وعدهٔ گیتی، چه اعتبار
آنان کازین کبود قدح، باده میدهند
خودخواه را بسی نگذارند هوشیار
گر خار یا گلیم، سرانجام نیستی است
در باغ دهر، هیچ گلی نیست پایدار
گلبن، بسی فتاده ز سیل قضا بخاک
گلبرگ، بس شدست ز باد خزان غبار
بس گل شکفت صبحدم و شامگه فسرد
ترسم، تو نیز دیر نمانی بشاخسار
خلق زمانه، با تو بروز خوشی خوشند
تا رنگ باختی، فکنندت برهگذار
روزی که هیچ نام و نشانی نداشتی
جز من، ترا که بود هواخواه و دوستدار
پروین، ستم نمیکند ار باغبان دهر
گل را چراست عزت و خار از چه روست خوار
کز خویش، هیچ نایدت ای زشت روی عار
گلزار، خانهٔ گل و ریحان و سوسن است
آن به که خار، جای گزیند به شورهزار
پژمرده خاطر است و سرافکنده و نژند
در باغ، هر که را نبود رنگ و بو و بار
با من ترا چه دعوی مهر است و همسری
ناچیزی توام، همه جا کرد شرمسار
در صحبت تو، پاک مرا تار و پود سوخت
شاد آن گلی، که خار و خسش نیست در جوار
گه دست میخراشی و گه جامه میدری
با چون توئی، چگونه توان بود سازگار
پاکی و تاب چهرهٔ من، در تو نیست هیچ
با آنکه باغبان منت بوده آبیار
شبنم، هماره بر ورقم بوسه میزند
ابرم بسر، همیشه گهر میکند نثار
در زیر پا نهند ترا رهروان ولیک
ما را بسر زنند، عروسان گلعذار
دل گر نمیگدازی و نیش ار نمیزنی
بیموجبی، چرا ز تو هر کس کند فرار
خندید خار و گفت، تو سختی ندیدهای
آری، هر آنکه روز سیه دید، شد نزار
ما را فکندهاند، نه خویش اوفتادهایم
گر عاقلی، مخند بافتاده، زینهار
گردون، بسوی گوشهنشینان نظر نکرد
بیهوده بود زحمت امید و انتظار
یکروز آرزو و هوس بیشمار بود
دردا، مرا زمانه نیاورد در شمار
با آنکه هیچ کار نمیآیدم ز دست
بس روزها، که با منت افتاده است کار
از خود نبودت آگهی، از ضعف کودکی
آنساعتی که چهره گشودی، عروس وار
تا درزی بهار، باری تو جامه دوخت
بس جامه را گسیختم، ای دوست، پود و تار
هنگام خفتن تو، نخفتم برای آنک
گلچین بسی نهفته درین سبزه مرغزار
از پاسبان خویشتنت، عار بهر چیست
نشنیدهای حکایت گنج و حدیث مار
آنکو ترا فروغ و صاف و جمال داد
در حیرتم که از چه مرا کرد خاکسار
بی رونقیم و بیخود و ناچیز، زان سبب
از ما دریغ داشت خوشی، دور روزگار
ما را غمی ز فتنهٔ باد سموم نیست
در پیش خار و خس چه زمستان، چه نوبهار
با جور و طعن خارکن و تیشه ساختن
بهتر ز رنج طعنه شنیدن، هزار بار
این سست مهر دایه، درین گاهوار تنگ
از بهر راحت تو، مرا داده بس فشار
آئین کینهتوزی گیتی، کهن نشد
پرورد گر یکی، دگری را بکشتزار
ما را بسر فکند و ترا برفراشت سر
ما را فشرد گوش و ترا داد گوشوار
آن پرتوی که چهره تو را جلوهگر نمود
تا نزد ما رسید، بناگاه شد شرار
مشاطهٔ سپهر نیاراست روی من
با من مگوی، کازچه مرا نیست خواستار
خواری سزای خار و خوشی در خور گل است
از تاب خویش و خیرگی من، عجب مدار
شادابی تو، دولت یک هفته بیش نیست
بر عهد چرخ و وعدهٔ گیتی، چه اعتبار
آنان کازین کبود قدح، باده میدهند
خودخواه را بسی نگذارند هوشیار
گر خار یا گلیم، سرانجام نیستی است
در باغ دهر، هیچ گلی نیست پایدار
گلبن، بسی فتاده ز سیل قضا بخاک
گلبرگ، بس شدست ز باد خزان غبار
بس گل شکفت صبحدم و شامگه فسرد
ترسم، تو نیز دیر نمانی بشاخسار
خلق زمانه، با تو بروز خوشی خوشند
تا رنگ باختی، فکنندت برهگذار
روزی که هیچ نام و نشانی نداشتی
جز من، ترا که بود هواخواه و دوستدار
پروین، ستم نمیکند ار باغبان دهر
گل را چراست عزت و خار از چه روست خوار
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲
آن روی به جز قمر که آراید
وان لعل به جز شکر که فرساید
بس جان که ز پرده در جهان افتد
چون روی ز زیر پرده بنماید
در زیبایی و عالم افروزی
رویی دارد چنان که میباید
خورشید چو روی او همی بیند
میگردد و پشت دست میخاید
امروز قیامتی است از خطش
خطی که هزار فتنه میزاید
گویی ز بنفشه گلستانش را
مشاطهٔ حسن میبیاراید
آورد خطی و دل ببرد از من
جان منتظر است تا چه فرماید
زین بیع و شری که خط او دارد
جز خون جگر مرا چه بگشاید
الحق ز معاملان خط او
دیری است که بوی مشک میآید
زین گونه که خط او درآبم زد
شک نیست که دوستی بیفزاید
عطار اگر چنین کند سودا
چه سود چو جان او نیاساید
وان لعل به جز شکر که فرساید
بس جان که ز پرده در جهان افتد
چون روی ز زیر پرده بنماید
در زیبایی و عالم افروزی
رویی دارد چنان که میباید
خورشید چو روی او همی بیند
میگردد و پشت دست میخاید
امروز قیامتی است از خطش
خطی که هزار فتنه میزاید
گویی ز بنفشه گلستانش را
مشاطهٔ حسن میبیاراید
آورد خطی و دل ببرد از من
جان منتظر است تا چه فرماید
زین بیع و شری که خط او دارد
جز خون جگر مرا چه بگشاید
الحق ز معاملان خط او
دیری است که بوی مشک میآید
زین گونه که خط او درآبم زد
شک نیست که دوستی بیفزاید
عطار اگر چنین کند سودا
چه سود چو جان او نیاساید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۳
هر مرد که نیست امتحانش
خوابی و خوری است در جهانش
میخفتد و میخورد شب و روز
تا مغز بود در استخوانش
فربه کند از غرور پهلو
تا نام نهند پهلوانش
مرد آن باشد که همچو شمعی
آتش بارد ز ریسمانش
از بسکه در امتحان کشندش
پیدا گردد همه نهانش
چون پاک شود ز هرچه دارد
آنگاه نهند در میانش
صد مغز یقین دهندش آنگاه
در پوست کشند از گمانش
تا هیچ فریفته نگردد
ایمن نبود ز مکر جانش
چون پاک شد از دو کون کلی
آیند دو کون میهمانش
نقدیش بود که مثل نبود
در هفت زمین و آسمانش
دانی تو که آن چه نقش یابد
تا خرج کنند جاودانش
تو جوهر مرد کی شناسی
نا کرده هزار امتحانش
در هر صفتش بجوی صد بار
در علم مبین و در عیانش
گر قلب بود بدر برون کن
ور نی بنشین بر آستانش
مردی که تو را به خویش خواند
در حال ز پیش خود برانش
وان مرد که از تو میگریزد
گنجی است درون خاکدانش
وان کو نگریزد از تو با تو
چون باد ز پس شوی دوانش
این هم رنگ است و میتوان کرد
رسوای زمانه هر زمانش
شرحت دادم که بی نشان کیست
بپذیر چو جان بدین نشانش
خاک ره او به چشم درکش
کز سود تو ببود زیانش
زیبا محکی نهاد عطار
زین شرح که رفت بر زبانش
خوابی و خوری است در جهانش
میخفتد و میخورد شب و روز
تا مغز بود در استخوانش
فربه کند از غرور پهلو
تا نام نهند پهلوانش
مرد آن باشد که همچو شمعی
آتش بارد ز ریسمانش
از بسکه در امتحان کشندش
پیدا گردد همه نهانش
چون پاک شود ز هرچه دارد
آنگاه نهند در میانش
صد مغز یقین دهندش آنگاه
در پوست کشند از گمانش
تا هیچ فریفته نگردد
ایمن نبود ز مکر جانش
چون پاک شد از دو کون کلی
آیند دو کون میهمانش
نقدیش بود که مثل نبود
در هفت زمین و آسمانش
دانی تو که آن چه نقش یابد
تا خرج کنند جاودانش
تو جوهر مرد کی شناسی
نا کرده هزار امتحانش
در هر صفتش بجوی صد بار
در علم مبین و در عیانش
گر قلب بود بدر برون کن
ور نی بنشین بر آستانش
مردی که تو را به خویش خواند
در حال ز پیش خود برانش
وان مرد که از تو میگریزد
گنجی است درون خاکدانش
وان کو نگریزد از تو با تو
چون باد ز پس شوی دوانش
این هم رنگ است و میتوان کرد
رسوای زمانه هر زمانش
شرحت دادم که بی نشان کیست
بپذیر چو جان بدین نشانش
خاک ره او به چشم درکش
کز سود تو ببود زیانش
زیبا محکی نهاد عطار
زین شرح که رفت بر زبانش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۲
کافری است از عشق دل برداشتن
اقتدا در دین به کافر داشتن
در ملا تحقیق کردن آشکار
در خلا دین مزور داشتن
از برون گفتن که شیطان گمره است
وز درونش پیر و رهبر داشتن
چون درآید تیرباران بلا
در هزیمت دامن تر داشتن
کار مردان چیست بیکار آمدن
پس به هر دم کار دیگر داشتن
خاک ره بر خود نمایان ریختن
خویشتن را خاک این در داشتن
غرقهٔ این بحر گشتن ناامید
وانگهی امید گوهر داشتن
دست بر سر پای در گل آمدن
خشت بالین، خاک بستر داشتن
دام تن در راه معنی سوختن
مرغ جان بیبال و بیپر داشتن
هر سری کان از تو سر برمیزند
از برای تیغ و خنجر داشتن
چون فلک خورشید را بر سر کشید
کی تواند پای بر سر داشتن
پای بر سر نه که اینجا کافری است
سر برای تاج و افسر داشتن
همچو عطار این سگ درنده را
زهر دادن یا مسخر داشتن
اقتدا در دین به کافر داشتن
در ملا تحقیق کردن آشکار
در خلا دین مزور داشتن
از برون گفتن که شیطان گمره است
وز درونش پیر و رهبر داشتن
چون درآید تیرباران بلا
در هزیمت دامن تر داشتن
کار مردان چیست بیکار آمدن
پس به هر دم کار دیگر داشتن
خاک ره بر خود نمایان ریختن
خویشتن را خاک این در داشتن
غرقهٔ این بحر گشتن ناامید
وانگهی امید گوهر داشتن
دست بر سر پای در گل آمدن
خشت بالین، خاک بستر داشتن
دام تن در راه معنی سوختن
مرغ جان بیبال و بیپر داشتن
هر سری کان از تو سر برمیزند
از برای تیغ و خنجر داشتن
چون فلک خورشید را بر سر کشید
کی تواند پای بر سر داشتن
پای بر سر نه که اینجا کافری است
سر برای تاج و افسر داشتن
همچو عطار این سگ درنده را
زهر دادن یا مسخر داشتن
عطار نیشابوری : حکایت بوتیمار
گفتگوی مرد دیدهور با دریا
دیدهور مردی به دریا شد فرود
گفت ای دریا چرا داری کبود
جامهٔ ماتم چرا پوشیدهای
نیست هیچ آتش، چرا جوشیدهای
داد دریا آن نکو دل را جواب
کز فراق دوست دارم اضطراب
چون ز نامردی نیم من مرد او
جامه نیلی کردهام از درد او
خشک لب بنشستهام مدهوش من
زآتش عشق آب من شد جوش زن
گر بیابم قطرهای از کوثرش
زندهٔ جاوید گردم بر درش
ورنه چون من صد هزاران خشک لب
میبمیرد در ره او روز و شب
گفت ای دریا چرا داری کبود
جامهٔ ماتم چرا پوشیدهای
نیست هیچ آتش، چرا جوشیدهای
داد دریا آن نکو دل را جواب
کز فراق دوست دارم اضطراب
چون ز نامردی نیم من مرد او
جامه نیلی کردهام از درد او
خشک لب بنشستهام مدهوش من
زآتش عشق آب من شد جوش زن
گر بیابم قطرهای از کوثرش
زندهٔ جاوید گردم بر درش
ورنه چون من صد هزاران خشک لب
میبمیرد در ره او روز و شب
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
حکایت مسعود و کودک ماهیگیر
گفت روزی شاه مسعود از قضا
اوفتاده بود از لشگر جدا
باد تگ میراند تنها بییکی
دید بر دریا نشسته کودکی
در بن دریا فکنده بود شست
شه سلامش کرد و درپیشش نشست
کودکی اندوهگین بنشسته بود
هم دلش آغشته هم جان خسته بود
گفت ای کودک چرایی غمزده
من ندیدم چون تو یک ماتمزده
کودکش گفت ای امیر پر هنر
هفت طفلیم این زمان ما بیپدر
مادری داریم بر جا مانده
سخت درویش است و تنها مانده
از برای ماهیی، هر روز دام
اندر اندازم، کنم تا شب مقام
چون بگیرم ماهیی با صد زحیر
قوت ما آنست تا شب، ای امیر
شاه گفتا خواهی ای طفل دژم
تا کنم همبازیی با تو به هم
گشت کودک راضی و انباز شد
شاه اندر بحر شست اندازشد
شست کودک دولت شاهی گرفت
لاجرم آن روز صد ماهی گرفت
آن همه ماهی چو کودک دید پیش
گفت این دولت عجب دارم ز خویش
دولتی داری به غایت ای غلام
کین همه ماهی درافتادت به دام
شاه گفتا گم بباشی ای پسر
گر ز ماهی گیر خود یابی خبر
دولتی تر از منی این جایگاه
زانک ماهی گیر تو شد پادشاه
این بگفت و گشت بر مرکب سوار
طفل گفتش قسم خود کن آشکار
گفت امروز این دهم، نکنم جدا
آنچ فردا صید افتد آن مرا
صید ما فردا تو خواهی بود بس
لاجرم من صید خود ندهم به کس
روز دیگر چون به ایوان بازرفت
خاطر شه از پی انباز رفت
رفت سرهنگی و کودک رابخواند
شه بانبازیش در مسند نشاند
هرکسی میگفت شاها او گداست
شاه گفتا هرچ هست انباز ماست
چون پذیرفتیم رد نتوانش کرد
این بگفت و همچو خود سلطانش کرد
کرد از آن کودک طلب کاری سؤال
کز کجا آوردی آخر این کمال
گفت شادی آمد و شیون گذشت
زانک صاحب دولتی بر من گذشت
اوفتاده بود از لشگر جدا
باد تگ میراند تنها بییکی
دید بر دریا نشسته کودکی
در بن دریا فکنده بود شست
شه سلامش کرد و درپیشش نشست
کودکی اندوهگین بنشسته بود
هم دلش آغشته هم جان خسته بود
گفت ای کودک چرایی غمزده
من ندیدم چون تو یک ماتمزده
کودکش گفت ای امیر پر هنر
هفت طفلیم این زمان ما بیپدر
مادری داریم بر جا مانده
سخت درویش است و تنها مانده
از برای ماهیی، هر روز دام
اندر اندازم، کنم تا شب مقام
چون بگیرم ماهیی با صد زحیر
قوت ما آنست تا شب، ای امیر
شاه گفتا خواهی ای طفل دژم
تا کنم همبازیی با تو به هم
گشت کودک راضی و انباز شد
شاه اندر بحر شست اندازشد
شست کودک دولت شاهی گرفت
لاجرم آن روز صد ماهی گرفت
آن همه ماهی چو کودک دید پیش
گفت این دولت عجب دارم ز خویش
دولتی داری به غایت ای غلام
کین همه ماهی درافتادت به دام
شاه گفتا گم بباشی ای پسر
گر ز ماهی گیر خود یابی خبر
دولتی تر از منی این جایگاه
زانک ماهی گیر تو شد پادشاه
این بگفت و گشت بر مرکب سوار
طفل گفتش قسم خود کن آشکار
گفت امروز این دهم، نکنم جدا
آنچ فردا صید افتد آن مرا
صید ما فردا تو خواهی بود بس
لاجرم من صید خود ندهم به کس
روز دیگر چون به ایوان بازرفت
خاطر شه از پی انباز رفت
رفت سرهنگی و کودک رابخواند
شه بانبازیش در مسند نشاند
هرکسی میگفت شاها او گداست
شاه گفتا هرچ هست انباز ماست
چون پذیرفتیم رد نتوانش کرد
این بگفت و همچو خود سلطانش کرد
کرد از آن کودک طلب کاری سؤال
کز کجا آوردی آخر این کمال
گفت شادی آمد و شیون گذشت
زانک صاحب دولتی بر من گذشت
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
حکایت گور کنی که عمر دراز یافت
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
حکایت دردمندی که از مرگ دوستش پیش شبلی گریه میکرد
دردمندی پیش شبلی میگریست
شیخ پرسیدش که این گریه ز چیست
گفت شیخا دوستی بود آن من
از جمالش تازه بودی جان من
دی بمرد و من بمردم از غمش
شد جهان بر من سیاه از ماتمش
شیخ گفتا چون دلت بیخویش ازینست
این چه غم باشد، سزایت بیش از ینست
دوستی دیگر گزین ای یار تو
کو نمیرد تا نمیری زار تو
دوستی کز مرگ نقصان آورد
دوستی او غم جان آورد
هرک شد در عشق صورت مبتلا
هم از آن صورت فتد در صد بلا
زودش آن صورت شود بیرون ز دست
و او از آن حیرت کند در خون نشست
شیخ پرسیدش که این گریه ز چیست
گفت شیخا دوستی بود آن من
از جمالش تازه بودی جان من
دی بمرد و من بمردم از غمش
شد جهان بر من سیاه از ماتمش
شیخ گفتا چون دلت بیخویش ازینست
این چه غم باشد، سزایت بیش از ینست
دوستی دیگر گزین ای یار تو
کو نمیرد تا نمیری زار تو
دوستی کز مرگ نقصان آورد
دوستی او غم جان آورد
هرک شد در عشق صورت مبتلا
هم از آن صورت فتد در صد بلا
زودش آن صورت شود بیرون ز دست
و او از آن حیرت کند در خون نشست
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
حکایت چاکری که از دست شاه میوهٔ تلخی را با رغبت خورد
پادشاهی بود نیکو شیوهای
چاکری را داد روزی میوهای
میوهٔ او خوش همیخورد آن غلام
گفتیی خوشتر نخورد او زان طعام
از خوشی کان چاکرش میخورد آن
پادشا را آرزو میکرد آن
گفت یک نیمه بمن دهای غلام
زانک بس خوش میخوری این خوش طعام
داد شه را میوه و شه چون چشید
تلخ بود،ابرو از آن درهم کشید
گفت هرگز ای غلام این خود که کرد
وین چنین تلخی چنان شیرین که کرد
آن رهی با شاه گفت ای شهریار
چون ز دستت تحفه دیدم صد هزار
گر ز دستت تلخ آمد میوهای
بازدادن را ندانم شیوهای
چون ز دستت هر دمم گنجی رسد
کی به یک تلخی مرا رنجی رسد
چون شدم در زیر محنت پست تو
کی مرا تلخی کند از دست تو
گر ترا در راه او رنجست بس
تو یقین میدان کن آن گنج است بس
کار او بس پشت و روی افتاده است
چون کنی تو، چون چنین بنهاده است
پختگان چون سر به راه آوردهاند
لقمهٔ بی خون دل کی خوردهاند
تا که بر نان و نمک بنشستهاند
بیجگر نان تهی نشکستهاند
چاکری را داد روزی میوهای
میوهٔ او خوش همیخورد آن غلام
گفتیی خوشتر نخورد او زان طعام
از خوشی کان چاکرش میخورد آن
پادشا را آرزو میکرد آن
گفت یک نیمه بمن دهای غلام
زانک بس خوش میخوری این خوش طعام
داد شه را میوه و شه چون چشید
تلخ بود،ابرو از آن درهم کشید
گفت هرگز ای غلام این خود که کرد
وین چنین تلخی چنان شیرین که کرد
آن رهی با شاه گفت ای شهریار
چون ز دستت تحفه دیدم صد هزار
گر ز دستت تلخ آمد میوهای
بازدادن را ندانم شیوهای
چون ز دستت هر دمم گنجی رسد
کی به یک تلخی مرا رنجی رسد
چون شدم در زیر محنت پست تو
کی مرا تلخی کند از دست تو
گر ترا در راه او رنجست بس
تو یقین میدان کن آن گنج است بس
کار او بس پشت و روی افتاده است
چون کنی تو، چون چنین بنهاده است
پختگان چون سر به راه آوردهاند
لقمهٔ بی خون دل کی خوردهاند
تا که بر نان و نمک بنشستهاند
بیجگر نان تهی نشکستهاند
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
سخن دیوانهای دربارهٔ عالم
نیم شب دیوانهای خوش میگریست
گفت این عالم بگویم من که چیست
حقهای سر برنهاده، ما درو
میپزیم از جهل خود سودا درو
چون سراین حقه برگیرد اجل
هر که پر دارد بپرد تا ازل
وانک او بی پر بود، در صد بلا
در میان حقه ماند مبتلا
مرغ همت را به معنی بال ده
عقل را دل بخش و جان را حال ده
پیش از آن کز حقه برگیرند سر
مرغ ره گرد و برآور بال و پر
یا نه، بال و پر بسوز و خویش هم
تا تو باشی از همه در پیش هم
دیگری گفتش که انصاف و وفا
چون بود در حضرت آن پادشا
حق تعالی داد انصافم بسی
بیوفایی هم نکردم با کسی
در کسی چون جمع آمد این صفت
رتبت او چون بود در معرفت
گفت انصافست سلطان نجات
هر که منصف شد برست از ترهات
از تو گر انصاف آید در وجود
به ز عمری در رکوع و در سجود
خود فتوت نیست در هر دو جهان
برتر از انصاف دادن در نهان
وانک او انصاف بدهد آشکار
از ریا کم خالی افتد، یاد دار
نستدند انصاف، مردان از کسی
لیک خود میدادهاند الحق بسی
گفت این عالم بگویم من که چیست
حقهای سر برنهاده، ما درو
میپزیم از جهل خود سودا درو
چون سراین حقه برگیرد اجل
هر که پر دارد بپرد تا ازل
وانک او بی پر بود، در صد بلا
در میان حقه ماند مبتلا
مرغ همت را به معنی بال ده
عقل را دل بخش و جان را حال ده
پیش از آن کز حقه برگیرند سر
مرغ ره گرد و برآور بال و پر
یا نه، بال و پر بسوز و خویش هم
تا تو باشی از همه در پیش هم
دیگری گفتش که انصاف و وفا
چون بود در حضرت آن پادشا
حق تعالی داد انصافم بسی
بیوفایی هم نکردم با کسی
در کسی چون جمع آمد این صفت
رتبت او چون بود در معرفت
گفت انصافست سلطان نجات
هر که منصف شد برست از ترهات
از تو گر انصاف آید در وجود
به ز عمری در رکوع و در سجود
خود فتوت نیست در هر دو جهان
برتر از انصاف دادن در نهان
وانک او انصاف بدهد آشکار
از ریا کم خالی افتد، یاد دار
نستدند انصاف، مردان از کسی
لیک خود میدادهاند الحق بسی
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
حکایت مردی که خری به عاریت گرفت و آنرا گرگ درید
بود در کاریز بیسرمایهای
عاریت بستد خر از همسایهای
رفت سوی آسیا و خوش بخفت
چون بخفت آن مرد حالی خر برفت
گرگ آن خر را بدرید و بخورد
روز دیگر بود تاوان خواست مرد
هر دو تن میآمدند از ره دوان
تا بنزد میر کاریز آن زمان
قصه پیش میر برگفتند راست
زو بپرسیدند کین تاوان کراست
میر گفتا هرک گرگ یک تنه
سردهد در دشت صحرا گرسنه
بی شک این تاوان برو باشد درست
هردو را تاوان ازو بایست جست
با رب این تاوان چه نیکو میکند
هیچ تاوان نیست هرچ او میکند
بر زنان مصر چون حالت بگشت
زانک مخلوقی به دیشان برگذشت
چه عجب باشد که بر دیوانهای
حالتی تابد ز دولت خانهای
تا در آن حالت شود بیخویش او
ننگرد هیچ از پس و از پیش او
جمله زو گوید، بدو گوید همه
جمله زو جوید، بدو جوید همه
عاریت بستد خر از همسایهای
رفت سوی آسیا و خوش بخفت
چون بخفت آن مرد حالی خر برفت
گرگ آن خر را بدرید و بخورد
روز دیگر بود تاوان خواست مرد
هر دو تن میآمدند از ره دوان
تا بنزد میر کاریز آن زمان
قصه پیش میر برگفتند راست
زو بپرسیدند کین تاوان کراست
میر گفتا هرک گرگ یک تنه
سردهد در دشت صحرا گرسنه
بی شک این تاوان برو باشد درست
هردو را تاوان ازو بایست جست
با رب این تاوان چه نیکو میکند
هیچ تاوان نیست هرچ او میکند
بر زنان مصر چون حالت بگشت
زانک مخلوقی به دیشان برگذشت
چه عجب باشد که بر دیوانهای
حالتی تابد ز دولت خانهای
تا در آن حالت شود بیخویش او
ننگرد هیچ از پس و از پیش او
جمله زو گوید، بدو گوید همه
جمله زو جوید، بدو جوید همه
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
عقیدهٔ مردی پاکدین دربارهٔ مبتدی
پاک دینی گفت آن نیکوترست
مبتدی را کو به تاریکی درست
تا به کلی گم شود در بحر جود
پس نماند هیچ رشدش در وجود
زانک چیزی گر برو ظاهر شود
غره گردد وان زمان کافر شود
آنچ در تست از حسد و از خشم تو
چشم مردان بیند اونه چشم تو
هست در تو گلخنی پر اژدها
تو ز غفلت کرده ایشان را رها
روز و شب در پرورششان مانده
فتنهٔ خفت و خورششان مانده
اصل تو از خاک وز خون شد تمام
وی عجب هر دو ز بیقدری حرام
خون که او نزدیکتر آمد به تو
هم نجس هم مختصر آمد به تو
هرچ در بعد دلست از قرب حس
هم حرام افتد بلا شک هم نجس
گر پلیدیی درون میبینیی
این چنین فارغ کجا بنشینیی
مبتدی را کو به تاریکی درست
تا به کلی گم شود در بحر جود
پس نماند هیچ رشدش در وجود
زانک چیزی گر برو ظاهر شود
غره گردد وان زمان کافر شود
آنچ در تست از حسد و از خشم تو
چشم مردان بیند اونه چشم تو
هست در تو گلخنی پر اژدها
تو ز غفلت کرده ایشان را رها
روز و شب در پرورششان مانده
فتنهٔ خفت و خورششان مانده
اصل تو از خاک وز خون شد تمام
وی عجب هر دو ز بیقدری حرام
خون که او نزدیکتر آمد به تو
هم نجس هم مختصر آمد به تو
هرچ در بعد دلست از قرب حس
هم حرام افتد بلا شک هم نجس
گر پلیدیی درون میبینیی
این چنین فارغ کجا بنشینیی