عبارات مورد جستجو در ۳۵۵ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب بیست و ششم: در صفت گریستن
شمارهٔ ۱
چون جان دلم ز سیر،‌چون برق شدند
مستغرق او، ز پای تا فرق شدند
این فرعونان که در درونم بودند
از بس که گریستم همه غرق شدند
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۷
آن رفت که گفتمی من از زهد سخن
اکنون من و دَردِ نو و دُردی کهن
دی سر و بُنِ صومعهٔ دین بودم
و امروز به میخانه شدم بی سر و بن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵
در سرم فتنه ای و سودائیست
در سرم شورشی و غوغائی است
هر دم از ترک چشم غمازی
در دلم غارتی و یغمائیست
پس این پرده دلربائی هست
دل زجا رفتن من از جائیست
ساقئی هست زیر پردهٔ غیب
که بهر گوشه مست و شیدائیست
در درون هست خمر و خماری
کز برون مستئی و هیهائیست
از تو ای آرزوی دل شدگان
در دل هر کسی تمنائیست
عالمی پر زدر و گوهر شد
مگر این طبع فیض دریائیست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲
کوه عقلی و بیابان جنونم داده‌اند
حیرتی دارم از این، کین هر دو چونم داده‌اند
از فلک روزی نخواهم نعمت عشقم بس است
در دل از غم رزقهای گونه گونم داده‌اند
داده اندم بی‌خم و مینا و ساغر بادها
داده‌اند اما نمیدانم که چونم داده‌اند
گاه رندم گاه زاهد گاه خشکم گاه تر
بادهٔ از جام سرشار جنونم داده‌اند
مستیم امروز از اندازه بیرون می‌رود
یکدو ساغر دوش پنداری فزونم داده‌اند
گاه بیمارم گهی خوش گاه سرخوش گاه مست
غالباً چشمان جادویت فسونم داده‌اند
میخورم خون جگر از خوان عشقت روز و شب
از قضا بهر غذا همواره خونم داده‌اند
میخورم خون جگر تا میبرم روزی بسر
قسمت از خوان قضا بنگر که چونم داده‌اند
ای که گفتی سوختی‌ای فیض و کارت خام ماند
آری آری چون کنم بخت زبونم داده‌اند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۸
امروز دگر در سر سودای دگر دارم
با این دل دیوانه غوغای دگر دارم
هر عهد که بستم من بشکست دل شیدا
دل رای دگر دارد من رای دگر دارم
مجنون ز غم لیلی بگرفت ره صحرا
من در دل دیوانه صحرای دگر دارم
آن داد قرار من بگرفت قرار من
ماوای من اینجا نیست ماوای دگر دارم
عنقا طلبا خوش باش کز دولت عشقش من
در قاف وجود خود عنقای دگر دارم
ای منتظر فردا چون من ز خودی فردا
کامروز نشد اینجا فردای دگر دارم
زاهد اگر از شاهد با شهد بود خرسند
من از لب نوشینش حلوای دگر دارم
مجنون و همان لیلا فیض و رخ هر زیبا
کز پرتو هر جانان لیلای دگر دارم
گفتم که بشیدائی افسانه شدم گفتا
من بر سر هر کوئی شیدای دگر دارم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۹
بر دل تنگ ما فضای جهان
تیره شد از کشاکش تن و جان
تن خراست و علف همیخواهد
جان چو عیسی خدایرا جویان
دل ما صورتان بی معنی
در میان دو ضد شده حیران
کار هر روز ما نیاید راست
یا غم جان خوریم یا غم نان
گر بجان میرویم کو پر و بال
ور بتن می تنیم حیف از جان
بخیه بر آن زنیم این بدرد
ور بدوزیم این بدرد آن
گر کم این نهیم کو آن صبر
ور کم آن نهیم وای بر آن
زینغم جانگداز در رنجیم
در بلا مانده‌ایم سر گردان
تا بکی سر نهیم بر زانو
چند پیچیم پای در دامان
چون زید کس بزخم بی مرهم
چون کند کس بدرد بی درمان
مرگ کو تا که وارهیم ز تن
عشق کوتا که بگذریم ز جان
یا مماتی که نیست گردد این
یا حیاتی که جمله گردد آن
ساقیا ساقیا بده قدحی
تا بیابیم زین کشاکش امان
بگذریم از سر مکان و مکین
در نوردیم این زمین و زمان
تا به بینیم عالمی یکدست
جان شده‌ تن در آن و تن هم جان
هر دو با هم یکی شده آنجا
آن بود این و این بود هم آن
عالمی بی تزاحم اضداد
خوش بجنبیم اندر امن و امان
سخنت چون بمأمن انجامید
بس کن ای فیض گفتگو و بمان
اقبال لاهوری : پیام مشرق
سفالم را می او جام جم کرد
سفالم را می او جام جم کرد
درون قطره ام پوشیده یم کرد
خرد اندر سرم بتخانه ئی ریخت
خلیل عشق دیرم را حرم کرد
اقبال لاهوری : پیام مشرق
دل من بی قرار آرزوئی
دل من بی قرار آرزوئی
درون سینهٔ من های و هوئی
سخن ای همنشین از من چه خواهی
که من با خویش دارم گفتگوئی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
می تراشد فکر ما هر دم خداوندی دگر
می تراشد فکر ما هر دم خداوندی دگر
رست از یک بند تا افتاد در بندی دگر
بر سر بام آ ، نقاب از چهره بیباکانه کش
نیست در کوی تو چون من آرزومندی دگر
بسکه غیرت میبرم از دیدهٔ بینای خویش
از نگه بافم به رخسار تو رو بندی دگر
یک نگه یک خندهٔ دزدیده یک تابنده اشک
بهر پیمان محبت نیست سوگندی دگر
عشق را نازم که از بیتابی روز فراق
جان ما را بست با درد تو پیوندی دگر
تا شوی بیباک تر در ناله ای مرغ بهار
آتشی گیر از حریم سینه ام چندی دگر
چنگ تیموری شکست آهنگ تیموری بجاست
سر برون می آرد از ساز سمرقندی دگر
ره مده در کعبه ای پیر حرم اقبال را
هر زمان در آستین دارد خداوندی دگر
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
گهی افتم گهی مستانه خیزم
گهی افتم گهی مستانه خیزم
چو خون بی تیغ و شمشیری بریزم
نگاه التفاتی بر سر بام
که من با عصر خویش اندر ستیزم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
درین بتخانه دل با کس نبستم
درین بتخانه دل با کس نبستم
ولیکن از مقام خود گسستم
ز من امروز میخواهد سجودی
خداوندی که دی او را شکستم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ترا ازستان خود براندند
ترا ازستان خود براندند
رجیم و کافر و طاغوت خواندند
من از صبح ازل در پیچ و تابم
ازن خاری که اندر دل نشاندند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲
به‌گلشنی‌که دهم عرض شوخی او را
تحیرآینهٔ رنگ می‌کند بو را
خموش‌گشتم و اسرار عشق پنهان نیست
کسی چه چاره‌کند حیرت سخنگو را
سربریده‌هم‌اینجا چوشمع بیخواب‌است
مگر به بالش داغی نهیم پهلو را
ندانم از اثرکوشش کدام دل است
که می‌کشند به پابوس یارگیسو را
چه ممکن است نگرددکباب حیرانی
نموده‌اند به آیینه جلوة او را
به سینه تا نفسی هست‌، مشق حسرت‌کن
امل به رنگ‌کشیده‌ست خامهٔ مو را
غبار آینه‌گشتی‌، غبار دل مپسند
مکن به زشتی روجمع، زشتی خورا
اگر به خوان فلک فیض نعمتی می‌بود
نمی‌نمود هلال استخوان‌ پهلو را
دمی به یاد خیال تو سر فرو بردم
به آفتاب رساندم دماغ زانو را
گرفته است سویدا سواد دل بیدل
تصرفی‌ست درین دشت چشم آهو را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰
صبح این بادیه آشوب تپشهای دل است
شام‌گردی ز جنون‌تازی سودای دل است
مجمر اینجا همه‌ گوش است بر آواز سپند
آسمان خانهٔ زنبور ز غوغای دل است
گه تپشگاه فغان‌، گاه جنون می‌خندد
برق ‌تازی که در آیینهٔ اخفای دل است
نیست حرفی‌ که ازین نقطه نیاید بیرون
شور ساز دو جهان اسم معمای دل است
نه همین اشک به توفان تپش می‌غلتد
داغ هم زورق توفانی دریای دل است
شیشه بی‌خون جگر کی‌ گذرد از سر جام
چشم حیرت‌زده‌ام آبلهٔ پای دل است
حسن بی‌پرده و من سر به‌ گریبان خیال
اینکه منع نگهم می‌کند ایمای دل است
نوبهاری عجب از وهم خزن باخته‌ام
غم امروز من اندیشهٔ فردای دل است
ظرف و مظروف خیال آینهٔ یکدگرند
هرکجا از تو تهی نیست همان جای دل است
نیست جز بیخری راحلهٔ ریگ روان
رفتن از دست به ذوق طلبت پای دل است
کس به تسخیر نفس صرفهٔ تدبیر ندید
به هوس دام مچین وحشی صحرای دل است
بیدل احیای معانی به خموشی کردم
نفس سوخته اعجاز مسیحای دل است
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ - هنگام نهضت عباس‌شاه غازی طاب‌ثراه از خراسان و ماندن محمدشاه غازی نورالله مرقده فرماید
آنچه من بینم به بیداری نبیندکس به خواب
زانکه در یکحال هم در راحتم هم در عذاب
گاه‌گریم چون صراحی‌گاه خندم چون قدح
گاه بالم چون صنوبرگاه نالم‌چون رباب
بر به حال من یکی بنگر به چشم اعتبار
تا شوی آگه‌که ضد از ضد ندارد اجتناب
گریم و درگریهٔ من خنده‌ها بینی نهان
خندم و بر خندهٔ من‌گریها یابی حجاب
زان همی‌گریم‌که جان ازکام دل شد ناامید
زان همی خندم‌که دل برکام جان شدکامیاب
موکب عباس شاهی شد بری از خاوران
شد محمد شه مهین فرزند او نایب مناب
آن سریر مجد و شوکت را همایون شهریار
این سپهر قدر و مکنت را فروزان ماهتاب
مر مرا از طلعت این ماه در دل خرمی
مرمرا از هجرت آن شاه در جان پیچ و تاب
آن پدر از سهم تیرش تیر بدکیشان بکیش
این پسر ازبیم تیغش تیغ شاهان درقراب
آن‌پدرجمشیدتخت واین پسرخورشید بخت
آن‌پدرکاموس تاب واین پسرکاووس آب
آن پدر با موکبش فتح و سعادت همعنان
این پسر باکوکبش فر و جلالت همرکاب
آن ولیعهد شهنشه این ولیعهد پدر
آن‌چوگل‌زاد ازگلستان این زگل‌همچون‌گلاب
چون پدر اینک به‌گیتی ملک‌بخش و ملک‌گیر
چون پدر اکنون به‌گیهان رنج بین وگنج یاب
زرفشاند سر ستاند برنماید برخورد
رنج بیند بی‌شمر تاگنج یابد بی‌حساب
درگه‌کوشش هژبر است ار زره پوشد هژبر
درگه‌بخشش سحابست ارسخن گویدسحاب
قدر اوکوهیست‌کاو راکهکشانستی‌کمر
جود او بحریست‌کاو را آسمانستی حباب
سیر خنگش سیرگردون را همی ماندکزان
روزکین در عرصهٔ‌گیتی درافتد انقلاب
جود او بارنده ابر و خشم او درنده ببر
خنگ او غران هژبر و تیر او پران عقاب
گر نسیم خلق او درکام ضیغم بگذرد
نشنوی ازکام ضیغم جز شمیم مشک ناب
طفل را با سطوت او رنج ایام مشیب
پیر را با رأفت او عیش هنگام شباب
آسمان فتح را نعل سمند او هلال
نوعروس ملک راگرد سپاه او نقاب
لطف او از وادی بطحا برویاند سمن
قهر او از چشمهٔ‌کوثر برانگیزد سراب
لب‌ببندد از سخن‌سحبان چو اوگوید سخن
کانچه‌اوگوید خطاهست‌آنچه‌این‌گوید صواب
سبعهٔ وارونه را برکعبه بربنددکسی
کش نباشد آگهی از رتبهٔ ام الکتاب
روز هیجاکز مسیر توسن‌گردان شود
گرد ره‌گردون‌گرا تر از دعای مستجاب
دشت‌کین‌از جوشن‌جیش‌وجنبش یکران‌شود
تنگ‌چون چشم خروس و تیره چون پر غراب
خار صحرا چون سنان‌گردد مهیای طعان
سنگ هامون چون حسام آید پذیرای ضراب
از زمین بر چرخ‌گردان هر زمان بارد خدنگ
آنچنان‌کز چرخ‌گردان بر زمین بارد شهاب
تیغ‌گرددکژدمی‌کش زهر صدکژدم به‌نیش
رمح‌گردد افعیی‌کش سهم صد افعی به ناب
گنبد خضرا ز بانگ‌گاودم در ارتعاش
تودهٔ غبرا زگرد باد پا در احتجاب
تن جدا از روح چونان دست مظلوم از علاج
سر تهی از مغز چونان جام مسکین از شراب
چون تو از مکمن برون آیی به عزم رزم خصم
باتنی چون آسمان و بارخی چون آفتاب
بر یکی توسن عیان بینند صد اسفندیار
در یکی جوشن نهان یابند صدافراسیاب
خونفشان‌گردد چنان تیغت‌که‌گر تا روز حشر
خاک راکاوی نیابی هیچ جز لعل مذاب
خنجرت چون‌نوعروسان در شبستان خلق را
هرنفس‌ناخن‌کند از خون‌بدخواهان خضاب
گر همه البرزکوه از آتش شمشیر تو
پیکرش‌گوگردسان فانی شود از التهاب
خسروا طبع‌کریمت‌کوه را ماند از آنک
هر سؤالی را دهد از لطف بی‌منت جواب
باسحاب‌رحمتت‌جیحون شوددریای خشک
با شرار خنجرت هامون شود دریای آب
تا بیاساید زمین مانند حزمت از درنگ
تا نیارامد فلک مانند عزمت از شتاب
هر تنی‌کاو در خلافت پای بر جا چون ستون
همچو میخ خرگهش اندرگلو بادا طناب
کسایی مروزی : دیوان اشعار
سرخ رویی و زرد رویی
نورد بودم ، تا ورد من مُورَّد بود
برای ورد مرا ترک من همی پرورد
کنون گران شدم و سرد و نانورد شدم
از آن سبب که به خیری همی بپوشم ورد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۹
دل اگر محو مدعا گردد
درد در کام ما دوا گردد
طعمهٔ درد اگر رسد دریا
هرمگس همسر هما گردد
محو اسرار طرهٔ او
رگ گل دام مدعا گردد
گرسگالد وداع سلک هوس
گره دل‌گهر اداگردد
گسلد گر هوس سلاسل وهم
کوه و صحرا همه هوا گردد
محوگردد سواد مصرع سرو
مدّ آهم اگر رسا گردد
ما و احرام آه دردآلود
هم هواگرد را عصاگردد
دل آسوده کو؟ مگر وسواس
گره آرد که دام ما گردد
در طلوع‌ کمال بیدل ما
ماه در هالهٔ سها گردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۰
حاصلم زبن مزرع بی‌بر نمی‌دانم چه شد
خاک بودم خون شدم دیگر نمی‌دانم چه شد
ناله بالی می‌زند دیگر مپرس از حال دل
رشته در خون می‌تپدگوهر نمی‌دانم چه شد
ساخنم با غم دماغ ساغر عیشم نماند
در بهشت آتش زدم کوثر نمی‌دانم چه شد
محرم عجز آشناییهای حیرت نیستیم
اینقدر دانم‌که سعی پر نمی‌دانم چه شد
بیش ازبن در خلوت تحقیق وصلم بار نیست
جستجوها خاک شد دیگر نمی‌دانم چه شد
مشت خونی ‌کز تپیدن صد جهان امید داشت
تا درت دل بود آنسوتر نمی‌دانم چه شد
سیر حسنی دآشتم در حیوت‌آباد خفال
تا شکست آیینه‌ام دلر نمی‌دانم چه شد
دی من و صوفی به درس معرفت پرداختیم
او رقم‌کم‌کرد و من دفتر نمی‌دانم چه شد
بیدماغ طاقت از سودای هستی فارغ‌ است
تا چو اشک از پا فتادم سر نمی‌دانم چه شد
بیدل اکنون با خودم غیراز ندامت هیج نعست
آنچه بی‌خود داشتم در بر نمی‌دانم چه شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۹
اگر درد طلب این گردم از رفتار جوشاند
صدای ‌پای من خون از رگ کهسار جوشاند
چه اقبال ‌است یا رب دود سودای محبت را
که ‌شمع از رشته‌ای‌ کز پا کشد دستار جوشاند
رموز یأس‌ می‌پوشم به ستر عجز می‌کوشم
که می‌ترسم شکست بال من منقار جوشاند
چه تدبیر از بنای سایه پردازد غم هستی
مگر برخیزم ازخود تا هوا دیوار جوشاند
مشوران از تکلف آنقدر طبع ملایم را
که آتش می‌شود آبی‌ که ‌کس بسیار جوشاند
به‌اظهار یقین هم غرّهٔ دعوی مشو چندان
کز انگشت‌ شهادت صورت زنهار جوشاند
به‌خاموشی امان‌خواه از چنین هنگامهٔ باطل
که حرف حق چو منصور از زبانها دار جوشاند
دل هر دانه می‌باشد به چندین ریشه آبستن
گریبان ‌گر درد یک سبحه صد زنار جوشاند
من و آن بستر ضعفی‌که افسون ادب آنجا
صدا را خفته چون رگ از تن بیمار جوشاند
قیامت می‌برم بر چرخ و از فکر خودم غافل
حیا ای کاش چون صبحم گریبان ‌وار جوشاند
جمال مدعا روشن نشد از صیقل دیگر
مگر خاکستر از آیینه‌ام دیدار جوشاند
به کلفت ساختم از امتداد زندگی بیدل
چو آب استادگی از حد برد زنگار جوشاند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۴
تحفه ی مرهم نگیرد سینه ی افکار ما
سایه ی گل برنتابد گوشه ی دستار ما
باعثی دارد رواج، سبحه کو، تزویر کو
تا ببندد صد گره بر رشته ی زنار ما
ما لب آلوده بهر توبه بگشاییم، لیک
بانگ عصیان می زند ناقوس استغفار ما
آتش افروز تب هجریم و هرگز کس ندید
جوش تبخال شفاعت بر لب زنهار ما
مرحبا ای چاره، آسان می گشایی کار خلق
ناخنی بس تیز داری رخنه ای در کار ما
ساکن میخانه ی ما باش عرفی زانکه نیست
چشمه ی نور و صفا در سایه ی دیوار ما