عبارات مورد جستجو در ۵۹۴ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۶
تا کی ستم سپهر جافی بینم؟
وین دور مخالف منافی بینم؟
برخیز و روان در لب صافی بنگر
تا سرو روان در لب صافی بینم
اوحدی مراغه‌ای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۹
ای چرخ ز مهر زیر میغت برده
گیتی به ستم اجل، به تیغت برده
پرورده به صد ناز جهانت اول
و آخر ز جهان به صد دریغت برده
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸
ای چرخ فلک به مکر و بدسازیها
از نطع دلم ببرده‌ای بازیها
روزی بینی مرا تو بر خوان فلک
سازم چون ماه کاسه پردازیها
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۴۵۰
سر بر تن من نیست ز آشفته‌دماغی
زان دم که سبوی می‌ام از دوش فتاده
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۱
ما برفتیم، تو دانی و دل غمخور ما
بخت بد تا به کجا می برد آبشخور ما
از نثار مژه چون زلف تو در زر گیرم
قاصدی کز تو سلامی برساند بر ما
به دعا آمده‌ام هم به دعا دست بر آر
که وفا با تو قرین باد و خدا یاور ما
فلک آواره به هر سو کندم می‌دانی؟
رشک می‌آیدش از صحبت جان پرور ما
گر همه خلق جهان بر من و تو حیف برند
بکشد از همه انصاف ستم داور ما
روز باشد که بیاید به سلامت بازم
ای خوش آن روز که آید به سلامی بر ما
به سرت گر همه آفاق به هم جمع شوند
نتوان برد هوای تو برون از سر ما
تا ز وصف رخ زیبای تو ما، دم زده‌ایم
ورق گل خجل است از ورق دفتر ما
هر که گوید که کجا رفت خدا را حافظ
گو به زاری سفری کرد و برفت از بر ما
عطار نیشابوری : باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
شمارهٔ ۶
گر تن گویم عظیم سست افتادست
ور دل گویم نه تن درست افتادست
این چندینی مصیبتم هر روزی
ازواقعهٔ شب نخست افتادست
عطار نیشابوری : باب بیست و پنجم: در مراثی رفتگان
شمارهٔ ۲۸
جان را چو ز رفتن تو آگاهی شد
دل در سر نالهٔ سحرگاهی شد
کو آن همه دولت تو ای گنج زمین
کی دانستی که اینچنین خواهی شد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴
نگارا در غمت جانم حزین است
بهر جزو دلم در وی دفین است
ترا رحمی بباید یا مرا صبر
چه سازم چون نه آنست و نه اینست
امیر حسن را خوی آنچنانست
اسیر خلق را عشق اینچنین است
تقاضای جناب حسن آنست
تمنای خیال عشق این است
دلم تا خستهٔ ابرو کمانیست
بهر جایم بلائی در کمین است
چه سازم با دل سودا پرستی
که بهر بیغمان دایم غمین است
چه سازم با جفای بیوفائی
که آئین شکست و عقل و دین است
همانا رأی و حکم او همانست
همانا سرنوشت من همین است
بلی دلدار با من آنچنانست
از آنحال دل فیض اینچنین است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۷
بیا ای اشک خونین تا که بر بخت زبون گریم
کشم آهی ز دل و ز ابر آزادی فزون گریم
اگر منعم کند از گریه عقل مصلحت بینم
ز کیشش رو بگردانم بفتوای جنون گریم
دمی با خویش پردازم بآه و ناله در سازم
بجان آتش در اندازم باحوال درون گریم
بسی تنگ آمدم زین تنگنای دهر پر وحشت
فلک خواهم که بشکافد درو با موسعون گریم
ز دست خود در آزارم که محنت را سزاوارم
بلای خود خودم هم خود بخود بر نفس دون گریم
خودم محبوس و خود محبس ندارم شکوهٔ از کس
بپای خویش ماندم بس ز دست خویش خون گریم
به ننماید رخم جانان که چشم پاک می‌باید
تریهم ینظرون خوانم ز هم لا یبصرون گریم
کسی حالم نمیپرسد و گر پرسند میخندند
گه از لاینطقون نالم گهی از ینطقون گریم
ز بس خون جگر می‌آیدم از دیدهٔ گریان
دوصد چشم دگر خواهم که بر زخم درون گریم
مرا از خویش غافل بودن اولی‌تر بود زیرا
نظر بر حال خود چون افکنم باید که خون گریم
قلم را فیض سوز این سخنها گریه می‌آرد
زبان لوح هم گوید که از ما یسطرون گریم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۵
از دست شد ز شوقت دستی بر این دلم نه
بر باد رفت خاکم پائی بر این گلم نه
محصول عمر خود را در کار خویش کردم
یک پرتو از جمالت در کار و حاصلم نه
از پیچ و تاب زلفت بس تیره روز گارم
گرد سرت از آن روی شمع مقابلم نه
از فیض یکه آهی شد قابل نگاهی
منت بیک نگاهی بر جان قابلم نه
زان چابکان که دایم مستغرق وصالند
برق عنایتی خوش بر جان کاهلم نه
بد را به نیک بخشند چون نیکوان مرا نیز
از خاک تیره بر گیر در صدر منزلم نه
قومی شکوه دارند صبری چه کوه دارند
یکذره صبر از ایشان بستان و در دلم نه
گم گشت در رهش دل شد کار فیض مشکل
بوی صبا ز زلفش در راه مشکلم نه
این شد جواب آن نظم از گفتهای ملا
ای پاک از آب وا ز گل پای در اینگلم نه
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فی الشکایه
چه‌کنم باکه‌کویم این سخنم
گله از بخت یا زچرخ کنم
جگرم خون‌گرفت و نیست‌کسی
که شود غمگسار من نفسی
روزعمرم‌به‌شب رسید ونبود
جز تعب حاصلم زچرخ کبود
ناله‌ام زان شدست سر ‌آهنگ
کز عنا قامتم خمیده چو چنگ
اشک چون لعل‌گشت در چشمم
روز چول شب شدست بر چشمم
دود دل جیب و آستینم سوخت
سقف چرخ آه آتشینم سوخت
من مسکین مستمند ضعیف
باغم و محنتم ندیم و حریف
گله دارم ز روزگار بسی
با که گویم‌که نیست همنفسی
دوستی نیست کو شود همدم
همدمی نیست کو شود محرم
قدم از فکر ساختم با ‌خود
بوکه بینم مگر به چشم خرد
جمله روی زمین بگردیدم
همدمی کافرم اگر دیدم
دلم از جور چرخ جفت عناست
که اندرین روزگار قحط وفاست
خود گرفتم که آن سخن دانم
کز عبارت نظیر حسانم
در چنین روزگار بانفرت‌
با چنین منعمان دون همّت‌،
چون کشم این همه پریشانی
در ثنا و مدیح حسانی
روزگاری بهانه می‌جستم
قصه‌ای را فسانه می‌جستم
تا سخن را بر آن اساس نهم
زان سخن بر جهان سپاس نهم
چند جستم ولیک دست نداد
قصه‌ای آنچنان نمی‌افتاد
که بر او زبور سخن بندم
دل در این بند بود یک چندم
آخرالامر یک شبی با دل
گفتم ای خفتهٔ زخود غافل
چند گرد دروغ گردی تو
آبرویم بری چه مردی تو؟‌!
بس‌از ان وصف زلف و طره‌وخال
بس از این هرز گفت وگوی محال‌!
چون زمدح آب روی نفزاید
گر نگویی مدیح هم شاید
پن سپس در ره طریقت پوی
کر سخن گویی از حقیقت گوی
خاطرم چون در دقایق زد
قرعه بر رقعهٔ حقایق زد
نکئه‌ای چند لایق آمد پیش
جمله سر حقایق آمد پیش
سخن نغز همچو در ثمین
درج در نکته‌های سحر مبین
داد ایزد شعار توفیقش
نام کردم «‌طریق تحقیقش‌»
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
والشمس وضحیها والقمراذا تلیها
ای مسلم‌ترا سحر خیزی
هر سحر چون زخواب برخیزی
سر زبالین شرق برداری
دامن وجیب پر ز زرداری
پس کنی در جهان زرافشانی
بر فقیر و توانگر افشانی
چون زنی بر فلک سراپرده
بندی از نور در هوا پرده
در هوا ذره را کنی تعریف
بدن خاک را دهی تشریف
چون در آیی به بارگاه حمل
بنمایی هزار گوه عمل
پور حسن بر جهان بندی
نقش دیبای گلستان بندی
برقع از روی غنچه بگشایی
چهرهٔ یاسمن‌ بیارایی
در چمن سبزه تازه روی شود
گلستان پر ز رنگ و بوی شود
قدح لاله پر شراب کنی
عارض ارغوان خضاب کنی
چون‌کنی یک نظر سوی معدن
خاک گردد به گوهر آبستن
در رحم جنبش جنین از توست
ماه را پرتو جبین از توست
تو رسانی همی به هفت اقلیم
از هزاران هزار گونه نعیم
در نظر شاهد ملیح تویی
بر فلک همدم مسیح تویی
یوسف مصر آسمانی‌، تو
کدخدای همه جهانی تو
ایتت عزف که صانع عالم
بر وجود تو یاد کرد قسم‌!
مردم چشم عالمی به درست
که جهان سر به سر منیراز توست
با وجود تو ای جهان آرای
از چه رو اندرین سپنج سرای‌،
روز من‌، خسته تیره فام بود
صبح بر چشم من حرام بود
چیست جرمم چه کرده‌ام باری‌؟
که نهی هر دمم زنوخاری
مژهٔ من زموج خون جگر
همچو دامان ابر داری‌تر
چون منی را چنین حزین داری
با غم و غصه همنشین داری
عادت چون تویی چنین باشد
جگرم خون کنی همین باشد
نه‌، خطا گفتم‌، از تو این ناید
چون تو مهری‌، زمهرکین ناید
این همه جور دور گردون است
اوکند اینکه اینچنین دون است
نه منم اینچنین بدین آیین
خسته و مستمند و زار و حزین‌،
عالمی را همه چنین بینی
همه را با عنا قرین بینی
گشته از حادثات دور فلک
سینه‌شان پرزخون زجور فلک
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۰ - در ستایش شاهزاده رضوان و ساده شجاع السلطنه حسنعلی میرزا طاب ثراه و تخلص به معراج نبی صلعم گوید
دو سال بیش ندانم‌گذشت یاکمتر
که دور ماندم از ایوان شاه‌کیوان‌فر
کجا دو سال که هر روز آن دو سال بود
ز روز خمسین الفم‌ هزار بار بتر
من از ملک نشدم دور دورکرد مرا
سپهر کشخان‌ کش خانه باد زیر و زبر
اگر عنایت شه یاریم کند امسال
ازین‌ کبود کهن پشته برکشم‌ کیفر
سپهر ازرق داند که من چو کین ورزم
به روی هرمز وکیوان همی‌کشم خنجر
اگرچه‌کرد مرا آسمان ز خدمت دور
نگشت دور ز من مهر شاه دین‌ پرور
چو هست قرب نهان گو مباش قرب عیان
که نیست قرب عیان را به نزد عقل خطر
مگر نه مهر به چارم سپهر دارد جای
و زو فروزان هر روز تودهٔ اغبر
مگر نه عقل‌ کزان سوی حیزست و مکان
جدا نماند لختی ز مغز دانشور
مگر نه یزدان‌کز فکرت و قیاس برون
به ماست صدره نزدیکتر و سمع و بصر
غلام قرب نهانم‌که از دو صد فرسنگ
کند مجسم منظور را به پیش نظر
ملک به خطهٔ کرمان و من به طوس برش
ستاده دست بکش همچو چاکران دگر
چه سود قرب ملک خصم راکه نفزاید
ز قرب احمد مختار جایگاه عمر
مرا به قرب عیان‌ گوش هوش نگراید
که هست قرب عیان را هزارگونه خطر
مگر نبینی کز قرب آفتاب منیر
همی چگونه به هر مه شود هلال قمر
مگر نبینی کز قرب آتش سوزان
همی چگونه شود چوب خشک خاکستر
مگر نبینی‌ کز قرب شمع بزم‌افروز
همی چگونه پروانه را بسوزد پر
من آن نیم‌که به من هرکسی شود چیره
بجز خدا و خداوند آسمان چاکر
هرآن جنین‌که ورا داغ‌کین من به جبین
دریده چشم و نگونسار زاید از مادر
من آن گران سر سندان آهنینستم
که برده سختی من آب پتک آهنگر
کس ار به دندان خاید ز ابلهی سندان
به سعی خویش ‌رساند همی به‌ خویش ضرر
مرا خدای نگهبان و چارده تن پاک
که رفته‌ گویی یک جان به چارده پیکر
یکی خورست درخشان ز چارده روزن
یکی مهست فروزان ز چارده منظر
یکیست‌چشمه‌و جاری‌از آن چهارده جوی
یکیست خانه و برگرد آن چهارده در
ز آب هر جو نوشی‌کند ز چشمه حدیث
به نزد هر در پویی دهد ز خانه خبر
پس از عنایت یزدان و چارده تن پاک
خجسته خسرو آفاق به مرا یاور
ابوالشجاع حسن شه جهان مجد که هست
به نزد بحر کفش بحر در شمار شمر
به جنب حلمش‌ گوییست‌ گنبد مینا
به نزد جودش جوییست لجهٔ اخضر
به راغ شوکت او چرخ سبزهٔ خضرا
به باغ دولت او مهر لالهٔ احمر
به هرچه جزم‌ کند کردگار یاری‌بخش
به هر چه عزم‌ کند روزگار فرمان‌بر
ز ابر دستش رشحیست ابر فرو‌ردین
به بحر طبعش موجیست بحر پهناور
به سنگ اگر نگرد سنگ راکند لولو
به خاک اگر گذرد خاک را کند عنبر
مطیع خدمت او هرچه بر فلک انجم
رهین طلعت او هرچه بر زمین ‌کشور
زمانه چیست‌ که از امر او بتابد روی
ستاره ‌کیست‌ که از حکم او بپیچد سر
به‌ گرد معرکه شمشیر او بدان ماند
که تیغ حیدرکرار در دل‌ کافر
چو رخ نماید گیهان شود پر از خورشید
چو لب‌ گشاید گیتی شود پر از گوهر
به روزگار نماند مگر به روز وغا
که‌ کینه توزد چون روزگار کین‌گستر
به بحر ماند اگر بحر پر شود لبریز
به مهر ماند اگر مهر برنهد افسر
که دیده بحر که در بر همی‌ کند خفتان
که دیده مهر که بر سر همی نهد مغفر
حسام او ملک الموت را همی ماند
که جان ستاند تنها ز یک جهان لشکر
بسان روح خدنگش مکان‌ کند در دل
به جای هوش حسامش نهان شود در سر
اگر ندیدی خورشید را به‌گاه خسوف
نهفته بین رخ رخشانش را به زیر سپر
فنای هرچه به‌ گیتی به قهر او مدغم
بقای هرچه به‌گیهان به مهر او مضمر
شگفت آیدم از ابلهی‌ که رزم ترا
همی بیند و انکار دارد از محشر
اگرچه از در انصاف جای عذرش هست
که این مقام شهودست و آن مقام خبر
من آنچه دیدم از خنگ برق رفتارت
به هر که ‌گویم نادیده نیستش باور
به صدهزاران مصحف اگر خورم سوگند
همی فسانه شمارد حدیث من یکسر
چگونه آری باور کند که کوه‌ گرن
به گاه پویه همی باج گیرد از صرصر
بود خیال مجسم وگرنه همچو خیال
چگونه آسان می‌بگذرد به بحر و به بر
بود گمان مصور و گرنه همچو گمان
چگونه یکسان می‌بسپرد نشیب و زبر
به‌گرد نقطهٔ پرگار چون خط پرگار
همی بگردد و ساکن نمایدت به نظر
از آنکه چون خط پرگار بر یکی نقطه
به‌ گردش آید و بر وی‌ کند سریع‌ گذر
ز چابکی‌ که ورا هست خلق پندارند
که قطب‌سان به یکی نقطه ساکنست ایدر
اگر به سمت فلک سیر او بدی مقدور
به عون تربیت رایض قضا و قدر
مجال شبهه نبودی ‌که از سمک به سماک
شدی چگونه به یکدم براق پیغمبر
مجال شبهه‌ کسی راست در عروج براق
که‌ چشم‌ عقلش‌ کورست و گوش هوشش کر
عنان خیل خیالم‌ گرفت رایض طبع
که از حکایت معراج مصطفی مگذر
بگو که شاه جهان را خوش آید این گفتار
چنان‌که خاطر پرویز را حدیث شکر
چو ابتدای ثناکردی از مدیح رسول
در انتهای سخن آبروی نظم مبر
اگر قریحهٔ نظمت بود ز غصه مرنج
بخوان زگفتهٔ من این قصیده را از بر
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۵۶
تا کی ز جفای چرخ باشم من زار
جان خسته و دل شکسته خاطر افکار
چشمم بیدار بعکس بختم ایکاش
بختم بودی بجای چشمم بیدار
رضی‌الدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۳
فلک دگر نتواند گشود کار مرا
کرشمه‌ای نتوانـــد کشید بار مرا
چه طرف بندم ازین آسمان که همچون خود
نهاده است به سرگشتــــگی مـــدار مرا
اگر فراق اگر وصل دوزخی دارم
بیا ببین چـــه بهشت است روزگــــار مرا
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۸۰
ما کسی را نشناسیم که غم نشناسد
هست بیگانه مرا آن که الم نشناسد
من و آن غمزه که چون تیغ برآرد ز میان
طایر بتکده و مرغ حرم نشناسد
شرم باد از صنمی، برهمنی را که اگر
در حرم دیده گشاید به صنم، نشناسد
یا رب آن کس که کند تهمت شادی بر من
تا ابد کام دلش لذت غم نشناسد
با شهیدان شهادت که غم راز لبم
زخم ما مرهم و الماس به هم نشناسد
دل عرفی بود آسوده ز هر بود و نبود
دو جهانی که وجود است، عدم نشناسد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۷۴
گر خدا یار دلنواز نداد
به نوازش مرا نیاز نداد
آن که خوی پلنگ داد مرا
دل و طبع زمانه ساز نداد
دردم افزود روز کوته وصل
که سزای شب دراز نداد
چون به خود دوست داری ام که فلک
یک نشیب مرا فراز نداد
سیم قلب حیات از خِسّت
چرخ دانم گرفت و باز نداد
تا به نازم کُشد در آخر کار
اولم چون به چشم باز نداد
بس که عرفی به زرق شهرت داشت
قلب او را کسی گداز نداد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۷
تا چند به هر مرده و بیمار بگریم
وقتست به خود گریم و بسیار بگریم
زبن باغ‌ گذشتند حریفان به تغافل
تا من به تماشای ‌گل و خار بگریم
بر بیکسیم رحم نکردند رفیقان
فریاد به پیش که من زار بگریم
دل آب نشد یک عرق از درد جدایی
یارب من بی شرم چه مقدار بگریم
شمع ستم ایجاد نی‌ام این‌چه معاشست
کز خواب به داغ افتم و بیدار بگریم
ای غفلت بیدرد چه هنگامهٔ‌کوریست
او در بر و من درغم دیدار بگریم
تدبیرگداز دل سنگین نتوان کرد
چون ابر چه مقدار به‌ کهسار بگریم
چون شمع به چشمم نمی از شرم و وفا نیست
تا در غم وا کردن زنار بگریم
ای محمل فرصت دم آشوب وداعست
آهسته‌ که سر در قدم یار بگریم
تاکی چو شرر سر به هوا اشک فشاندن
چون شیشه دمی چند نگونسار بگریم
بر خاک درش منفعلم بازگذارید
کز سعی چنین یک دو عرق‌وار بگریم
شاید قدحی پرکنم از اشک ندامت
می نیست درین میکده بگذار بگریم
ناسور جگر چند کشد رنج چکیدن
بر سنگ زنم شیشه و یکبار بگریم
هر چند ز غم چاره ندارم من بیدل
این چاره‌ که فرمود که ناچار بگریم
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۹۷
ای داور زمانه که از وصف رای تو
خاطر شدست مطلع خورشید انورم
از وصف خلق و رای تو تا گفته‌ام حدیث
مجلس منور آمد و مشکو معطّرم
عرضیست مر مرا که زداید ز دل ملال
لیکن به شرط آنکه دهدگوش‌ داورم
اکنون دو هفته است که دار ملک فارس
بی‌ آفتاب عون تو از ذره کمترم
نه والی ولایت و نه عامل عمل
نه خازن خزینه نه سردار لشکرم
نه میر و نه وزیر و نه سالار و نه سپاه
نه ایلخان نه ایل‌بگی نه کلانترم
نه میر بهبهان و نه خان برازجان
نه قاید زیاره و نه شیخ بندرم
نه ضابط کوار و نه بگلربگیّ لار
نه دزدگیر معبر و نه دزد معبرم
نه کدخدا نه شحنه نه پاکار و نه عسس
نه محتسب نه شیخ نه مفتی نه داورم
نه صاحب ضیاعم و نه مالک عقار
نه برزگر نه راعی گوساله و خرم
نواب نیستم که دهندم به صدر جای
بوّاب هم نیم که نشانند بر درم
نه مرده‌شو نه گورکنم نه کفن‌نویس
نه ذکرخوان مرده نه دزد کفن‌ برم
نه تاجر خسیسم و نه فاجر خبیث
نه غرچهٔ لئیم و نه قوّاد منکرم
بقّال نیستم که نمایم ز بقل سود
نقال هم نیم که از آن نقل برخورم
نه شعرباف شهر نه صباغ مملکت
نه موزه‌دوز ملک نه دباغ کشورم
نه کاسه گر نه کاسه‌فروشم نه کاسه‌لیس‌
نه کیسه‌بر نه راه‌نشین نه قلندرم
نه مرد تیغ‌سازم و نه گُرد تیغ‌باز
نه مهتر قبیله و نه میر عسکرم
نه شانه‌بین نه ماسه‌کشم من نه فالگیر
نه سیمیانگارم و نه کیمیاگرم
رمال نیستم که به قانون ابجدی
از نوک خامه نقطهٔ اعداد بشمرم
نه قاضیم که درگه تقسیم ارث شوی
بینی مساهم پسر و دخت و همسرم
نه واعظم که بینی به هر فریب خلق
تحت الحنک فکنده به بالای منبرم
نه مفتیم که همچو حروف قسم ز کبر
یابی به صدر بزم بزرگان مصدرم
هم روضه‌خوان نیم که پی کسب سیم و زر
فتح یزید و شمر روان بینی از برم
منت خدای را که ز یمن قبول تو
با هیچ فن به صاحب هر فن برابرم
قناد نیستم ولی اندر مذاق خلق
شیرین‌سخن به است ز قند مکرّرم
عطار نیستم ولی اندر مشام روح
مشکین مداد به بود از مشک اذفرم
فصّاد نیستم ولی ای ششتری قلم
در سفک خون خصم تو ماند به نشترم
ضراب نیستم ولی از پاکی عیار
نقد سخن گواژه‌زن زر جعفرم
نساج نیستم ولی آمد هزار بار
خوشتر نسیج نظم ز دیباب ششترم
معمار نیستم که گذارم زگِل اساس
کز قدر خود مؤسس‌ افلاک دیگرم
سلاخ نه ولیک عدو را چو گوسفند
در مسلح ستیزه به تن پوست بردرم
صباغ نه ولی چو ثیاب از خم خیال
هردم هزار معنی رنگین برآورم
استاد شعرباف مخوان مر مراکه من
استاد شعرباف شعور مصوّرم
با این همه صناعت و با این همه کمال
در پارس بی‌نشان چو به شب مهر انورم
گر در دیار فارس غریبم عجب مدار
کاندر درون رشتهٔ خرمهره گوهرم
ای داور زمانه ز رفتار اهل فارس
چون بدسگال جاه تو دایم در آذرم
یک تن مرا نگفت که چونی درین دیار
تا بر رخش به دیدهٔ امید بنگرم
یک تن مرا نخواند شبی بر بخوان خویش
از بیم آن گمان که ز خوان لقمه‌ای خورم
جز چند تن که بر سر این ملک افسرند
گر شیخ و شاب را نکنم قدح کافرم
زان چند تن هم ارچه بود خاطرم ملول
لیکن به آنکه راه مکافات نسپرم
حاشاکه سرکشم ز خط حکمشان برون
ور جای تاج تیغ گذارند بر سرم
فردا بر آستان شهنشه ز دستشان
دست هجا ز جیب شکایت برآورم
زین چند تن گذشته کشم خنجر زبان
وآتش کشد زبانه چون دوزخ ز خنجرم
با حنجری چنان که کشد شعله بر سپهر
پروا نبینی از زره و خود و مغفرم
آخر نه من به دیدهٔ این ملک مردمم
آخر نه من به تارک این شهر افسرم
یارب چه روی داده که اینک به چشمشان
از خار خوارتر شده از خاک کمترم
اینان تمام قطره و من بحر قلزمم
اینان تمام ذرّه و من مهر خاورم
اینان ز تیرگی ظلماتند و من کنون
چون چشمهٔ حیات به ظلمات اندرم
قرن دگر نماند از ایشان نشان و من
نام و نشان بماند تا روز محشرم
بودی دو هفت سال به کرمان و خاوران
صیت جلال برشده از چ‌رخ اخضرم
اکون دو هفته نیست که در دار ملک فارس
پنهان ز چشم خلق چوگوگرد احمرم
این شهر قوم لوط و من ایدون چو جبرئیل
زیر و زبر همی کنم آن را به شهپرم
بوجهل‌وار دشمن جان منند ازآنک
مدحت‌گر پیمبر و آل پیمبرم
با رأفت تو باک ندارم زکینشان
کاینان تمام مار سیه من فسونگرم
شاهین اگر شوند نیارند از هراس
کردن نظر به سایهٔ بال کبوترم
ور شیر نر شوند نیارند از نهیب
کردن گذر به جانب روباه لاغرم
ایران به شعر من کند امروز افتخار
در پارس چون گدا بر مشتی توانگرم
آنان که گرد اشقرمنشان به فرق تاج
درگردشان نمی‌رسد امروز اشقرم
معروف برّ و‌ بحر جهانم به نظم و نثر
اینک گواه من سخن روح‌پرورم
کشتی فضلمی به محیط سخنوری
از عزم بادبانم و از حزم لنگرم
گر فی‌المثل ز من به تو آرند داوری
حالی مرا طلب که نپایند در برم
آری تویی به جاه سلیمان روزگار
اینان چو پشه‌اند و من آن تند صرصرم
ایدون دو مدعاست مرا از جناب تو
کز شوق آن دو رقص کند جان به پیکرم
یا خدمتی خجسته بفرمای مر مرا
کز رشک خون خورند حسودان ابترم
یا همتی که با دل مجموع و جان شاد
بگذارم این عیال و ازین شهر بگذرم
پویم پی تظلم این ظالمان ب‌ری
تا داد دل دهد ملک دادگسترم
باده ستور چون کنم و چارده عیال
کآرد هجوم هر شب و هر روز بر سرم
با خرج بی‌نهایت و با دخل بی‌نشان
مطعون هر کسانم و مردود هر درم
اکنون کنم دعای تو تا در دعای تو
خرم مگر شود دل بیمار در برم
عمرت چنان دراز که گوید سپهر پیر
خود نامه درنوشت خداوند اکبرم
قاآنی شیرازی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹
گر چرخ جفا کرد چه می‌باید کرد
ور ترک وفا کرد چه می‌باید کرد
می‌خواست دلم که بر نشان آید تیر
چون تیر خطا کرد چه می‌باید کرد