عبارات مورد جستجو در ۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
حکایة و مثل
گفت بهلول را یکی داهی
جبهای بُرد بخشمت خواهی
گفت خواهم دویست چوب بر او
گفت چوبت چه آرزوست بگو
گفت زیرا که در سرای غرور
راحت از رنج دل نباشد دور
از پی آنکه در سرای سپنج
هیچ راحت نیافت کس بیرنج
اندرین منزل فریب و غرور
راحت از رنج دل نبینم دور
جبّهٔ مرد زهد و سنت اوست
زانکه تصحیف جبّه جنّة اوست
جبّهٔ بُرد را چه خواهم کرد
جبّهای بخش نام او آورد
زانکه اندر سرای راحت و رنج
از پی نام خود نه از سرِ خنج
هرچه گردون به خلق بسپردست
نام جمله به نزد من بردست
راز این کلبه نفس غمّازست
عقل کل گنجخانهٔ رازست
چه ستانی ز دست آنکس قوت
که کند درس علم مات یموت
جبهای بُرد بخشمت خواهی
گفت خواهم دویست چوب بر او
گفت چوبت چه آرزوست بگو
گفت زیرا که در سرای غرور
راحت از رنج دل نباشد دور
از پی آنکه در سرای سپنج
هیچ راحت نیافت کس بیرنج
اندرین منزل فریب و غرور
راحت از رنج دل نبینم دور
جبّهٔ مرد زهد و سنت اوست
زانکه تصحیف جبّه جنّة اوست
جبّهٔ بُرد را چه خواهم کرد
جبّهای بخش نام او آورد
زانکه اندر سرای راحت و رنج
از پی نام خود نه از سرِ خنج
هرچه گردون به خلق بسپردست
نام جمله به نزد من بردست
راز این کلبه نفس غمّازست
عقل کل گنجخانهٔ رازست
چه ستانی ز دست آنکس قوت
که کند درس علم مات یموت
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
اندر مدح اصحاب دیوان و ارباب قلم و مشایخ کثّرهماللّٰه
پس از این خواجه خواجگان دگر
زَین دیوان و شمسهٔ لشکر
خواجگانی به علم و دانش چیر
کلکشان با مثابت شمشیر
همه نقّاش معنی از خامه
دُرّ و زر دَرج کرده در نامه
از رخ و خامهٔ نگار نگار
صدر دیوان ز هریک چو بهار
درجشان همچو دُرجشان دُربار
کلکشان همچو ملکشان زردار
رویشان مرگ را کند پس دست
بویشان عقل را کند سرمست
جانشان همچو جای دین پر حُر
نفسشان چون صدف شکم پر دُر
از پی سرو جویبار صواب
دیدهها کرده همچو ابر پر آب
همچو عیسی ز خاطر و خامه
نقش با جان نموده در نامه
حرص را کرده در جهان نوی
کلکشان همچو علک معده قوی
چون براهیم قابل سعدند
چون سماعیل صادق الوعدند
روز کارند اهل عقل و بصر
سینهشان چرخ و فکرشان اختر
عقلشان آسمان آتش گیر
تنشان عنکبوت کرگس گیر
خصم را تا کنند آبیوار
همه بر پُردلند همچو انار
مال ایشان به نزد ایشان خاک
قال ایشان چو حال ایشان پاک
هرچه کان داد گوهر و زر و سیم
حصر آن گشته پیششان چو سلیم
ناز و نعمت ز کلکشان باران
دست اعدا قرین شده با ران
عالم عقل واله از دلشان
صورت نفس کاره از گلشان
رونق صدر و زینت دیوان
برمیده ز کلکشان دیوان
در بناشان نگر تو کلک روان
که عطا میدهد به خلق روان
مهر و ماه از لقایشان خیره
نور و نار از بهایشان تیره
مهتران سخن سوار دلیر
کلکشان یار گشته با شمشیر
همه اندر حساب و خط ماهر
همه اندر بیان حق قاهر
عالم از نور رایشان انور
عقلشان با بیانشان در خور
از خطا کلکشان همیشه مصون
کس نگوید که این چه یا آن چون
در جهان معاملت هریک
چون بتازند خامه را پر تگ
صفت هریکی ازین اعیان
از دو صد جزو یک ورق نتوان
زانکه هریک ز راه علم و عمل
یار عقلند و حقگزار امل
وجنت آن یکی خزینهٔ نور
روی و رای یکی هزینهٔ حور
کلک این علکوار میخاید
هر حوادث که چرخ بنماید
روی آن همچو برق میخندد
دست این پای فتنه میبندد
ملک این حاکی یدِ موسی
کلک آن معجز دَمِ عیسی
سازد آنگه که دست شد به نگار
کلک هریک ز آبنوس حصار
سفتهٔ هریکی سفینهٔ نوح
نکتهٔ هریکی دفینهٔ روح
گردد آنگه که چرخ گردد فرش
باشد آنگه که فرش جوید عرش
شاه و دستور شاه و لشکر شاه
گشته از وهم رایشان آگاه
کز خیانت بجملگی دورند
هم امینند و هم نه مغرورند
جز به فرمان یکی نفس نزنند
مرد کارند جملگی نه زنند
پاک و خالی همه از خیانت دل
علم دو جهان بجملگی حاصل
از شهنشاه راد نیکو نام
مستحق گشته با هزار انعام
همه را از خدایگان تشریف
نام و نان یافته وضیع و شریف
هم به اسب و ستام و زرّ و درم
هیچ را هیچ چیز نبود کم
شاه از این خواجگان مرّفه و شاد
ملک از این خواجگان شده آباد
دست ظالم ز مملکت کوتاه
شیر اعداش سخرهٔ روباه
گرگ با میش در بیابان جفت
عدل بیدار گشت و فتنه بخفت
شاد باش ای به عدل شاهنشاه
زین همه خواجگان نیکوخواه
چون بود شاه عادل و دستور
خواجگان زین صفت همه منظور
عالم آسوده از فریب و فتن
غزنه مر عدل را شده مسکن
تا جهان باد عمر خسرو باد
باغ عدلش همیشه بیخو باد
زَین دیوان و شمسهٔ لشکر
خواجگانی به علم و دانش چیر
کلکشان با مثابت شمشیر
همه نقّاش معنی از خامه
دُرّ و زر دَرج کرده در نامه
از رخ و خامهٔ نگار نگار
صدر دیوان ز هریک چو بهار
درجشان همچو دُرجشان دُربار
کلکشان همچو ملکشان زردار
رویشان مرگ را کند پس دست
بویشان عقل را کند سرمست
جانشان همچو جای دین پر حُر
نفسشان چون صدف شکم پر دُر
از پی سرو جویبار صواب
دیدهها کرده همچو ابر پر آب
همچو عیسی ز خاطر و خامه
نقش با جان نموده در نامه
حرص را کرده در جهان نوی
کلکشان همچو علک معده قوی
چون براهیم قابل سعدند
چون سماعیل صادق الوعدند
روز کارند اهل عقل و بصر
سینهشان چرخ و فکرشان اختر
عقلشان آسمان آتش گیر
تنشان عنکبوت کرگس گیر
خصم را تا کنند آبیوار
همه بر پُردلند همچو انار
مال ایشان به نزد ایشان خاک
قال ایشان چو حال ایشان پاک
هرچه کان داد گوهر و زر و سیم
حصر آن گشته پیششان چو سلیم
ناز و نعمت ز کلکشان باران
دست اعدا قرین شده با ران
عالم عقل واله از دلشان
صورت نفس کاره از گلشان
رونق صدر و زینت دیوان
برمیده ز کلکشان دیوان
در بناشان نگر تو کلک روان
که عطا میدهد به خلق روان
مهر و ماه از لقایشان خیره
نور و نار از بهایشان تیره
مهتران سخن سوار دلیر
کلکشان یار گشته با شمشیر
همه اندر حساب و خط ماهر
همه اندر بیان حق قاهر
عالم از نور رایشان انور
عقلشان با بیانشان در خور
از خطا کلکشان همیشه مصون
کس نگوید که این چه یا آن چون
در جهان معاملت هریک
چون بتازند خامه را پر تگ
صفت هریکی ازین اعیان
از دو صد جزو یک ورق نتوان
زانکه هریک ز راه علم و عمل
یار عقلند و حقگزار امل
وجنت آن یکی خزینهٔ نور
روی و رای یکی هزینهٔ حور
کلک این علکوار میخاید
هر حوادث که چرخ بنماید
روی آن همچو برق میخندد
دست این پای فتنه میبندد
ملک این حاکی یدِ موسی
کلک آن معجز دَمِ عیسی
سازد آنگه که دست شد به نگار
کلک هریک ز آبنوس حصار
سفتهٔ هریکی سفینهٔ نوح
نکتهٔ هریکی دفینهٔ روح
گردد آنگه که چرخ گردد فرش
باشد آنگه که فرش جوید عرش
شاه و دستور شاه و لشکر شاه
گشته از وهم رایشان آگاه
کز خیانت بجملگی دورند
هم امینند و هم نه مغرورند
جز به فرمان یکی نفس نزنند
مرد کارند جملگی نه زنند
پاک و خالی همه از خیانت دل
علم دو جهان بجملگی حاصل
از شهنشاه راد نیکو نام
مستحق گشته با هزار انعام
همه را از خدایگان تشریف
نام و نان یافته وضیع و شریف
هم به اسب و ستام و زرّ و درم
هیچ را هیچ چیز نبود کم
شاه از این خواجگان مرّفه و شاد
ملک از این خواجگان شده آباد
دست ظالم ز مملکت کوتاه
شیر اعداش سخرهٔ روباه
گرگ با میش در بیابان جفت
عدل بیدار گشت و فتنه بخفت
شاد باش ای به عدل شاهنشاه
زین همه خواجگان نیکوخواه
چون بود شاه عادل و دستور
خواجگان زین صفت همه منظور
عالم آسوده از فریب و فتن
غزنه مر عدل را شده مسکن
تا جهان باد عمر خسرو باد
باغ عدلش همیشه بیخو باد
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۸
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۵۱ - کل الصیدفی جوفالفرا
چارتن در یک زمان جستند در دوران سری
پنج نوبت کوفتند از فر شعر و شاعری
جاه و آب رودکی شد تازه زبن چار اوستاد
فرخی و عسجدی و زینتی و عنصری
درگه محمود شد زین چار شاعر پرفروغ
همچنان کز هفت اختر، گنبد نیلوفری
زر فرستادند بهر شاعران بر پشت پیل
اینت خوش بازارگانی، آنت والا مشتری
بود کار شاعران در حضرت غزنی به کام
زان کجا محمود را بد شیوه شاعر پروری
بهر خدمت هریکی نیکو غلامان داشتند
با کمرهای مرصع با قباهای زری
ایستانیده به درگه مرکبان راهوار
گسترانیده به مجلس فرشهای عبقری
در حضر همراز خسرو، در سفر همراه شاه
شوق خدمت در سر و در دست زر ششسری
چرخ بر این چارتن بگماشت چشم عاطفت
دهر براین چار پورافکند مهر مادری
با چنان حشمت که بودند آن اساتید بزرگ
مال و نعمت در کنار و فضل و حکمت بر سری
بندگان بودند و شاگردان برِ استاد طوس
زانکه بودش بر سخن سنجان دوران سروری
من عجب دارم از آن مردم که هم پهلو نهند
در سخن فردوسی فرزانه را با انوری
انوری هرچند باشد اوستادی بیبدیل
کی زند با استاد ی چو من، لاف همسری؟
سحر هرچندان قوی، عاجز شود با معجزه
چون کند با دست موسی سحرهای سامری
شاهنامه هست بیاغراق قرآن عجم
رتبهٔ دانای طوسی، رتبهٔ پیغمبری
شاعری را شعر سهل و شاعری را شعر صعب
شاعری را شعر سخته شاعری را سرسری
آن یکی پند و نصایح آن یکی عشق و مدیح
آن یکی زهد و شریعت آن یکی صوفی گری
بهترین شعری ازین اقسام در شهنامه است
از مدیح و وصف و عشق و پند، چون خوش بنگری
درمقام چارهسازی، چون پزشکی چربدست
در مقام کینهتوزی، چون پلنگ بربری
چون دم از تقدیر و از توحید یزدانی زند
روح را هر نغمهاش سازد یکی خنیاگری
داستانها بسته چون زنجیر پولادین بهم
کاندر آنها لفظ با معنا نماید همبری
باغبانوش از بر هر داستانی نو به نو
بسته از اندرز خوش یک دسته گلبرک طری
چند روح اندر یکی شاعر به میراث اوفتاد
فیلسوفی، پادشاهی، گربزی، کندآوری
زبن طباع مختلف سر زد صفات مختلف
وان صفتها شعر شد و آن شعرها شد دفتری
شعر شاعر نغمه آزاد روح شاعر است
کی توان این نغمه را بنهفت با افسونگری
فیالمثل گر شاعری مهتر نباشد در منش
هرگز از اشعار او ناید نشان مهتری
ور نباشد شاعری اندر منش والاگهر
نشنوی از شعرهایش بوی والاگوهری
هرکلامی بازگوید فطرت گوینده را
شعر زاهد زهد گوید، شعرکافر کافری
ترجمان مخبر والای فردوسی بود
هرچه در شهنامه است آثار والا مخبری
کفت پیغمبرکه دارند اهل فردوس برین
بر زبان لفظ دری، جای زبان مادری
نی عجب گر خازن فردوس فردوسی بود
کو بود بیشبهه ربالنوع گفتار دری
عیب بر شهنامه و گویندهاش هرگز نکرد
جز کسی کش نیست عقل از وصمتنقصان بری
گر نه با افسار قانونشان بپیچانند پوز
از بر بستان دانش پشک ریزند از خری
کس بدیشان نگرود گرچه زن و فرزندشان
لاجرم خصم بزرگانند و خصمی مفتری
هرکسی مشهور شد این قوم بدخواه وبند
زانکه بوم شوم باشد دشمن کبک دری
این ددان با سعدی و حافظ همیدون دشمنند
کز چه رو معبود خلقند آن بتان آذری
. *
*
مدح فردوسی شنیدم از شعاعالملک و گشت
طبع من از خواندن شعرش بدین گفتن جری
شطری اندر شعر گفت از سال و ماه اوستاد
اینک این تاربخ نیک آید چو نیکو بشمری
سیصد و سی یا به سالی کمتر از مادر بزاد
هم به شصت وپنج کرد آغاز دستان گستری
در اوان چارصد شد اسپری شهنامهاش
یازده سال دگر شد عمر شاعر اسپری
برد سی و پنج سال اندر کتاب خویش رنج
ماند با رنجی چنان، گنجی بدین پهناوری
زر به کف ناورد، زیرا کار فرمایان بدند
بسته همچون سکه، دل بر نقش زر جعفری
جود محمودی در آغاز جهانگیریش بود
چون فزون شد گنج، رادی رفت و آمد معسری
زنده شد ایران ازین شهنامه گرچه شاعرش
خون دل خورد و ندید از بخت الا مدبری
تا به عهد پهلوی شاهنشه والاگهر
شد هزارهٔ او در انگشت جهان انگشتری
پنج نوبت کوفتند از فر شعر و شاعری
جاه و آب رودکی شد تازه زبن چار اوستاد
فرخی و عسجدی و زینتی و عنصری
درگه محمود شد زین چار شاعر پرفروغ
همچنان کز هفت اختر، گنبد نیلوفری
زر فرستادند بهر شاعران بر پشت پیل
اینت خوش بازارگانی، آنت والا مشتری
بود کار شاعران در حضرت غزنی به کام
زان کجا محمود را بد شیوه شاعر پروری
بهر خدمت هریکی نیکو غلامان داشتند
با کمرهای مرصع با قباهای زری
ایستانیده به درگه مرکبان راهوار
گسترانیده به مجلس فرشهای عبقری
در حضر همراز خسرو، در سفر همراه شاه
شوق خدمت در سر و در دست زر ششسری
چرخ بر این چارتن بگماشت چشم عاطفت
دهر براین چار پورافکند مهر مادری
با چنان حشمت که بودند آن اساتید بزرگ
مال و نعمت در کنار و فضل و حکمت بر سری
بندگان بودند و شاگردان برِ استاد طوس
زانکه بودش بر سخن سنجان دوران سروری
من عجب دارم از آن مردم که هم پهلو نهند
در سخن فردوسی فرزانه را با انوری
انوری هرچند باشد اوستادی بیبدیل
کی زند با استاد ی چو من، لاف همسری؟
سحر هرچندان قوی، عاجز شود با معجزه
چون کند با دست موسی سحرهای سامری
شاهنامه هست بیاغراق قرآن عجم
رتبهٔ دانای طوسی، رتبهٔ پیغمبری
شاعری را شعر سهل و شاعری را شعر صعب
شاعری را شعر سخته شاعری را سرسری
آن یکی پند و نصایح آن یکی عشق و مدیح
آن یکی زهد و شریعت آن یکی صوفی گری
بهترین شعری ازین اقسام در شهنامه است
از مدیح و وصف و عشق و پند، چون خوش بنگری
درمقام چارهسازی، چون پزشکی چربدست
در مقام کینهتوزی، چون پلنگ بربری
چون دم از تقدیر و از توحید یزدانی زند
روح را هر نغمهاش سازد یکی خنیاگری
داستانها بسته چون زنجیر پولادین بهم
کاندر آنها لفظ با معنا نماید همبری
باغبانوش از بر هر داستانی نو به نو
بسته از اندرز خوش یک دسته گلبرک طری
چند روح اندر یکی شاعر به میراث اوفتاد
فیلسوفی، پادشاهی، گربزی، کندآوری
زبن طباع مختلف سر زد صفات مختلف
وان صفتها شعر شد و آن شعرها شد دفتری
شعر شاعر نغمه آزاد روح شاعر است
کی توان این نغمه را بنهفت با افسونگری
فیالمثل گر شاعری مهتر نباشد در منش
هرگز از اشعار او ناید نشان مهتری
ور نباشد شاعری اندر منش والاگهر
نشنوی از شعرهایش بوی والاگوهری
هرکلامی بازگوید فطرت گوینده را
شعر زاهد زهد گوید، شعرکافر کافری
ترجمان مخبر والای فردوسی بود
هرچه در شهنامه است آثار والا مخبری
کفت پیغمبرکه دارند اهل فردوس برین
بر زبان لفظ دری، جای زبان مادری
نی عجب گر خازن فردوس فردوسی بود
کو بود بیشبهه ربالنوع گفتار دری
عیب بر شهنامه و گویندهاش هرگز نکرد
جز کسی کش نیست عقل از وصمتنقصان بری
گر نه با افسار قانونشان بپیچانند پوز
از بر بستان دانش پشک ریزند از خری
کس بدیشان نگرود گرچه زن و فرزندشان
لاجرم خصم بزرگانند و خصمی مفتری
هرکسی مشهور شد این قوم بدخواه وبند
زانکه بوم شوم باشد دشمن کبک دری
این ددان با سعدی و حافظ همیدون دشمنند
کز چه رو معبود خلقند آن بتان آذری
. *
*
مدح فردوسی شنیدم از شعاعالملک و گشت
طبع من از خواندن شعرش بدین گفتن جری
شطری اندر شعر گفت از سال و ماه اوستاد
اینک این تاربخ نیک آید چو نیکو بشمری
سیصد و سی یا به سالی کمتر از مادر بزاد
هم به شصت وپنج کرد آغاز دستان گستری
در اوان چارصد شد اسپری شهنامهاش
یازده سال دگر شد عمر شاعر اسپری
برد سی و پنج سال اندر کتاب خویش رنج
ماند با رنجی چنان، گنجی بدین پهناوری
زر به کف ناورد، زیرا کار فرمایان بدند
بسته همچون سکه، دل بر نقش زر جعفری
جود محمودی در آغاز جهانگیریش بود
چون فزون شد گنج، رادی رفت و آمد معسری
زنده شد ایران ازین شهنامه گرچه شاعرش
خون دل خورد و ندید از بخت الا مدبری
تا به عهد پهلوی شاهنشه والاگهر
شد هزارهٔ او در انگشت جهان انگشتری
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۸۸ - تربت سیدالشهدا(ع)
حبذا خاک روانبخش و زهی تربت پاک
که از او خاک ز افلاک فزون یافته فر
آشناتر به دل خلق که دانش در دل
پاکتر در نظر مرد که بینش به نظر
درد را کاین شد درمان چه زیان و چه گزند
رنج را کاین شد دارو چه مقام و چه خطر
گنج اسرار خدائیست همانا که خدای
کرده گنجور وی این خواجهٔ پاکیزه سیر
نایبالتولیه کزگوهر او فخر بود
آلثابت را چونان که صدف را زگهر
شه دین و شه دنیاش دو فرخ پدرند
آفرین بر پسری کش پدرند این دو پدر
چند از اینپیش که بگشود «وهابی» ز ستم
دست بیداد در این خاک که خاکش بر سر
خواست بر باد همی دادن این خاک ولی
آب خود برد و به خود خیرهبرافروخت شرر
گرچه بیداد بسی کرد ولی کیفر یافت
نیک در یابد بیدادگران را کیفر
سید پاکنسب ثابت چون دیدکه خصم
این چنین برد به سربا پسرپیغمبر
به میان آمد و بربست میان تا بگشود
ره زوار و بیاراست ز نوساز دگر
زان سپس مشتی بگرفت از آن تربت پاک
که بود داروی بیمار و شفای مضطر
گفتاز ایندوده نبایستبرونرفتاین خاک
کابروئی است که چون او نتوان یافت دگر
به بر خویشتن این خاک بدارید نهان
که زپنهانی پیداست چنین آب خضر
هم ازآن روز سر سلسله ومهتر قوم
بسته در خدمت این تربت پاکندکمر
وندران سلسله میبود همی تا به کنون
وزکنون نیز بماناد همی تا محشر
هله این فخر نیاکان پی این نادره گنج
ساخت گنجینهای از سیم بدین زینت و فر
خازن او است بهین دخت عمادالدوله
اشرفالسلطنه عزت ملک نیک اختر
آن ملکزادهٔ آزاده که بر درگه او
به شب و روز ببوسند زمین شمس وقمر
فلک عزت و حشمت نه چنو یافته ماه
شجر عصمت و عفت نه چنو دیده ثمر
باد آن خازن وگنجینه وگنجور بهجای
تاکه از آب نشان باشد و از خاک اثر
زد رقم از پی تاربخ فنون کلک بهار
نایبالتولیه آورده در این گنج، گهر
که از او خاک ز افلاک فزون یافته فر
آشناتر به دل خلق که دانش در دل
پاکتر در نظر مرد که بینش به نظر
درد را کاین شد درمان چه زیان و چه گزند
رنج را کاین شد دارو چه مقام و چه خطر
گنج اسرار خدائیست همانا که خدای
کرده گنجور وی این خواجهٔ پاکیزه سیر
نایبالتولیه کزگوهر او فخر بود
آلثابت را چونان که صدف را زگهر
شه دین و شه دنیاش دو فرخ پدرند
آفرین بر پسری کش پدرند این دو پدر
چند از اینپیش که بگشود «وهابی» ز ستم
دست بیداد در این خاک که خاکش بر سر
خواست بر باد همی دادن این خاک ولی
آب خود برد و به خود خیرهبرافروخت شرر
گرچه بیداد بسی کرد ولی کیفر یافت
نیک در یابد بیدادگران را کیفر
سید پاکنسب ثابت چون دیدکه خصم
این چنین برد به سربا پسرپیغمبر
به میان آمد و بربست میان تا بگشود
ره زوار و بیاراست ز نوساز دگر
زان سپس مشتی بگرفت از آن تربت پاک
که بود داروی بیمار و شفای مضطر
گفتاز ایندوده نبایستبرونرفتاین خاک
کابروئی است که چون او نتوان یافت دگر
به بر خویشتن این خاک بدارید نهان
که زپنهانی پیداست چنین آب خضر
هم ازآن روز سر سلسله ومهتر قوم
بسته در خدمت این تربت پاکندکمر
وندران سلسله میبود همی تا به کنون
وزکنون نیز بماناد همی تا محشر
هله این فخر نیاکان پی این نادره گنج
ساخت گنجینهای از سیم بدین زینت و فر
خازن او است بهین دخت عمادالدوله
اشرفالسلطنه عزت ملک نیک اختر
آن ملکزادهٔ آزاده که بر درگه او
به شب و روز ببوسند زمین شمس وقمر
فلک عزت و حشمت نه چنو یافته ماه
شجر عصمت و عفت نه چنو دیده ثمر
باد آن خازن وگنجینه وگنجور بهجای
تاکه از آب نشان باشد و از خاک اثر
زد رقم از پی تاربخ فنون کلک بهار
نایبالتولیه آورده در این گنج، گهر
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۷۵ - تاریخ دبیرستان فردوسی مشهد
بنام ایزد که نو شد در جهان عنوان فردوسی
به دوران شهنشه تازه شد دوران فردوسی
زبان بسته گوبا شد، ادب را دهر جویا شد
ز نو بشکفت و بویا شد، گل بستان فردوسی
اگر گشتش دل محزون ز شاه غزنوی پر خون
ز شاه پهلوی اکنون برقصد جان فردوسی
اگر بودی کنون زنده درین دوران فرخنده
ز مدحش بودی آکنده همه دیوان فردوسی
به امر خسرو ایران مزارش گشت آبادان
ز رفعت بود با کیوان سر ایوان فردوسی
بنامش جشن برپا شد جهان پرشور و غوغا شد
سرودی عالمآرا شد حدیث شأن فردوسی
به زینت بخشی ایران شهنشاه فلک دربان
بپا کرد این دبیرستان به شهرستان فردوسی
بمان کز همت خسرو درین حکمت سرای نو
فضیلت افکند پرتو به فرزندان فردوسی
برین دوران بهروزی درآید روز پیروزی
شود ایران امروزی به از ایران فردوسی
چو ختم این یادگار آمد گل حکمت ببار آمد
بهتاریخش «بهار» آمد مدیحتخوان فردوسی
هنرمند آفرین راند چو این تاریخ برخواند:
«بهدنیا جاودان ماند دبیرستان فردوسی»
به دوران شهنشه تازه شد دوران فردوسی
زبان بسته گوبا شد، ادب را دهر جویا شد
ز نو بشکفت و بویا شد، گل بستان فردوسی
اگر گشتش دل محزون ز شاه غزنوی پر خون
ز شاه پهلوی اکنون برقصد جان فردوسی
اگر بودی کنون زنده درین دوران فرخنده
ز مدحش بودی آکنده همه دیوان فردوسی
به امر خسرو ایران مزارش گشت آبادان
ز رفعت بود با کیوان سر ایوان فردوسی
بنامش جشن برپا شد جهان پرشور و غوغا شد
سرودی عالمآرا شد حدیث شأن فردوسی
به زینت بخشی ایران شهنشاه فلک دربان
بپا کرد این دبیرستان به شهرستان فردوسی
بمان کز همت خسرو درین حکمت سرای نو
فضیلت افکند پرتو به فرزندان فردوسی
برین دوران بهروزی درآید روز پیروزی
شود ایران امروزی به از ایران فردوسی
چو ختم این یادگار آمد گل حکمت ببار آمد
بهتاریخش «بهار» آمد مدیحتخوان فردوسی
هنرمند آفرین راند چو این تاریخ برخواند:
«بهدنیا جاودان ماند دبیرستان فردوسی»
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
غزل مرادف
هرکه او یار محترم دارد
دگر اندر جهان چه غم دارد
خوبرویان شهر را دیدم
هرکه چیزی ز حسن کم دارد
لیک شکر خدا که دلبر من
خوبی از فرق تا قدم دارد
بهر عشاق دامهای بلا
زیر آن زلف خم بخم دارد
هست تیر نظر حرام بر او
صفت آهوی حرم دارد
گشت رام «بهار» آهویی
که ز خلق زمانه رم دارد
شام خوردیم و تخت خوابیدیم
می قوی بود سخت خوابیدیم
تازه خوابم ربوده در بستر
غرشی خواب من ببرد از سر
جستم از خواب و دیده برکردم
سوی دلدار خود نظر کردم
دیدم آن رشک لعبت چینی
خرّ و خرّی فکنده در بینی
نرم نرمک دو دست یازیدم
بالشش زیر سر طرازیدم
سر او را به مهر کردم راست
بوسهاینیز حق زحمت خواست
باز خفتیم دست در آغوش
که برآمد ز کام خفته خروش
خرخری همچوکوس اسکندر
یا نفیر جهاز در بندر
باز گفتم ز قوّت باده است
یا سر نوش لب کج افتاده است
نرم نرمک سرش برآوردم
بالشش زیر سر عوض کردم
همچنین نازبالشی کوتاه
بنهادم به زیرکردن ماه
دست برداشتم ز گردن او
تن خود دورکردم از تن او
کردم آن راکه بود از استادی
تا تنفس کند به آزادی
خسته گشتم ز چند لحظه عمل
سر نهادم به بالش مخمل
ناشده گرم خواب، چشم حقیر
باز برشد زکام خفته نفیر
جستم از خواب وکردمش بیدار
گفتم آرام باش وگیر قرار
ای سیهچشم! خروپف تا چند
نخره کوته که شد سپیده بلند
گفت لختی زکام بودم من
شب دوشینه کم غنودم من
پر و پایی نداشت گفتارش
خفت و تا صبحدم همین کارش
من بخفتم به حجره دیگر
گفتم این قطعه را به خواب اندر:
زن که دربینیش نم و ورمست
زشت باشد اگر چه محترمست
تنگ خفتن چه سود با جبریل
در بُن گوش، صور اسرافیل
شب چو در این اطاق گردآلود
میجهیدم ز خواب زودا زود
یادکردم ز قصه دیرین
ساختم این حکایت شیرین
راستی جای پرهیاهوئیست
وز پی دفع خواب داروئیست
در دم در قلاوزی بدپوز
هردو ساعت عوضشود شب و روز
با قلاور مبال باید رفت
با شتر در جوال باید رفت
ور قلاور نداد رخصت ربست
حال زبر جامه، دانی چیست
هست عیشی منظم و عالی
جای بعضی ز دوستان خالی
اندرین حال بهر دفع ملال
به سوی شاعری کشید خیال
سه قصیده سرودهام اینجا
طبع را آزمودهام اینجا
غزل و قطعه گفتهام بسیار
که رسیده است شعرها به هزار
نیز اندرزهای آذرپاد
که به از آن کسی ندارد یاد
به گزارش ز «پهلوینامه»
سر بسرگفتهام به یک چامه
دیدم این شعرها پراکنده است
دفترم از نظیرش آکنده است
به که خامه به نظم چست کنم
دفتر تازهای درست کنم
یادم آمد که با «سنائی» من
گفتهامپیشاز این به خواب سخن
دگر اندر جهان چه غم دارد
خوبرویان شهر را دیدم
هرکه چیزی ز حسن کم دارد
لیک شکر خدا که دلبر من
خوبی از فرق تا قدم دارد
بهر عشاق دامهای بلا
زیر آن زلف خم بخم دارد
هست تیر نظر حرام بر او
صفت آهوی حرم دارد
گشت رام «بهار» آهویی
که ز خلق زمانه رم دارد
شام خوردیم و تخت خوابیدیم
می قوی بود سخت خوابیدیم
تازه خوابم ربوده در بستر
غرشی خواب من ببرد از سر
جستم از خواب و دیده برکردم
سوی دلدار خود نظر کردم
دیدم آن رشک لعبت چینی
خرّ و خرّی فکنده در بینی
نرم نرمک دو دست یازیدم
بالشش زیر سر طرازیدم
سر او را به مهر کردم راست
بوسهاینیز حق زحمت خواست
باز خفتیم دست در آغوش
که برآمد ز کام خفته خروش
خرخری همچوکوس اسکندر
یا نفیر جهاز در بندر
باز گفتم ز قوّت باده است
یا سر نوش لب کج افتاده است
نرم نرمک سرش برآوردم
بالشش زیر سر عوض کردم
همچنین نازبالشی کوتاه
بنهادم به زیرکردن ماه
دست برداشتم ز گردن او
تن خود دورکردم از تن او
کردم آن راکه بود از استادی
تا تنفس کند به آزادی
خسته گشتم ز چند لحظه عمل
سر نهادم به بالش مخمل
ناشده گرم خواب، چشم حقیر
باز برشد زکام خفته نفیر
جستم از خواب وکردمش بیدار
گفتم آرام باش وگیر قرار
ای سیهچشم! خروپف تا چند
نخره کوته که شد سپیده بلند
گفت لختی زکام بودم من
شب دوشینه کم غنودم من
پر و پایی نداشت گفتارش
خفت و تا صبحدم همین کارش
من بخفتم به حجره دیگر
گفتم این قطعه را به خواب اندر:
زن که دربینیش نم و ورمست
زشت باشد اگر چه محترمست
تنگ خفتن چه سود با جبریل
در بُن گوش، صور اسرافیل
شب چو در این اطاق گردآلود
میجهیدم ز خواب زودا زود
یادکردم ز قصه دیرین
ساختم این حکایت شیرین
راستی جای پرهیاهوئیست
وز پی دفع خواب داروئیست
در دم در قلاوزی بدپوز
هردو ساعت عوضشود شب و روز
با قلاور مبال باید رفت
با شتر در جوال باید رفت
ور قلاور نداد رخصت ربست
حال زبر جامه، دانی چیست
هست عیشی منظم و عالی
جای بعضی ز دوستان خالی
اندرین حال بهر دفع ملال
به سوی شاعری کشید خیال
سه قصیده سرودهام اینجا
طبع را آزمودهام اینجا
غزل و قطعه گفتهام بسیار
که رسیده است شعرها به هزار
نیز اندرزهای آذرپاد
که به از آن کسی ندارد یاد
به گزارش ز «پهلوینامه»
سر بسرگفتهام به یک چامه
دیدم این شعرها پراکنده است
دفترم از نظیرش آکنده است
به که خامه به نظم چست کنم
دفتر تازهای درست کنم
یادم آمد که با «سنائی» من
گفتهامپیشاز این به خواب سخن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۰
چون گوشه کلاه به پروانه نشکنم؟
داغ از میان سوختگان دست من گرفت
از چاک پیرهن چه قدر وا شود دلش؟
دستی که فال عیش ز چاک کفن گرفت
در نار باغ سینه حلاوت نمانده است
امروز دست ازوست که سیب ذقن گرفت
در سنگلاخ دهر چه پاسخت کرده ای؟
آیینه روشنی ز جلای وطن گرفت
صائب همین بس است که در سلک شاعران
طالب نمی کند به سخن های من گرفت
کلکم به یک صریر سواد سخن گرفت
بلبل به زور ناله سراسر چمن گرفت
داغ از میان سوختگان دست من گرفت
از چاک پیرهن چه قدر وا شود دلش؟
دستی که فال عیش ز چاک کفن گرفت
در نار باغ سینه حلاوت نمانده است
امروز دست ازوست که سیب ذقن گرفت
در سنگلاخ دهر چه پاسخت کرده ای؟
آیینه روشنی ز جلای وطن گرفت
صائب همین بس است که در سلک شاعران
طالب نمی کند به سخن های من گرفت
کلکم به یک صریر سواد سخن گرفت
بلبل به زور ناله سراسر چمن گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۸
مرگ عاشق بی شمار آن سیمبر دارد به یاد
رشته بسیار این عقد گهر دارد به یاد
با دل چون موم، شمع انجمن افروز ما
یک جهان پروانه بی بال و پر دارد به یاد
قسمت آزادگان از عمر باشد بیشتر
سرو بی بر صد درخت پرثمر دارد به یاد
هر کف پوچی ز دریای پرآشوب جهان
چون حباب و موج، صدتاج و کمر دارد به یاد
با بزرگان کاوش بیجا ندارد عاقبت
کوهکن بسیار ازین کوه و کمر دارد به یاد
بیدلان از چین ابرو دست و پا گم می کنند
کشتی ما پر ازین موج خطر دارد به یاد
عقل می داند قدیم این خاکدان را، ورنه عشق
بارها افلاک را زیر و زبر دارد به یاد
دل نمی سوزد به داغ دردمندان چرخ را
بیستون پر لاله خونین جگر دارد به یاد
تشنه از موج سراب افزون درین دامان داشت
صائب این سرچشمه روشن گهر دارد به یاد
رشته بسیار این عقد گهر دارد به یاد
با دل چون موم، شمع انجمن افروز ما
یک جهان پروانه بی بال و پر دارد به یاد
قسمت آزادگان از عمر باشد بیشتر
سرو بی بر صد درخت پرثمر دارد به یاد
هر کف پوچی ز دریای پرآشوب جهان
چون حباب و موج، صدتاج و کمر دارد به یاد
با بزرگان کاوش بیجا ندارد عاقبت
کوهکن بسیار ازین کوه و کمر دارد به یاد
بیدلان از چین ابرو دست و پا گم می کنند
کشتی ما پر ازین موج خطر دارد به یاد
عقل می داند قدیم این خاکدان را، ورنه عشق
بارها افلاک را زیر و زبر دارد به یاد
دل نمی سوزد به داغ دردمندان چرخ را
بیستون پر لاله خونین جگر دارد به یاد
تشنه از موج سراب افزون درین دامان داشت
صائب این سرچشمه روشن گهر دارد به یاد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲۸
هرکه گردید ز عبرت به تماشا قانع
به کف پوچ شد از گوهر دریا قانع
زود عاجز شود از دیدن یوسف، چشمی
که به دیدار نگردد چو زلیخا قانع
نتوان کرد به دیوار هوس را خرسند
طفل از باغ نگردد به تماشا قانع
خاک در کاسه چشمی که ز کوته نظری
به نظر بازی آهوست زلیلی قانع
هر زمان روی سخن در دگری نتوان کرد
طوطی ماست به یک آینه سیما قانع
با کلام شکرین شکوه مکن ازتلخی
کز شکر شد به سخن طوطی گویاقانع
هر سحر سرزند ازمشرق دیگر خورشید
چون به یک سینه شود داغ تو تنها قانع؟
هرکه با وسعت مشرب طرف زهد گرفت
به کف خاک شداز دامن صحرا قانع
جای رحم است برآن فاخته کوته بین
که به یک سرو شد از عالم بالاقانع
بی نیاز ازدر ابنای زمان شد صائب
شد فقیری که به دریوزه دلها قانع
به کف پوچ شد از گوهر دریا قانع
زود عاجز شود از دیدن یوسف، چشمی
که به دیدار نگردد چو زلیخا قانع
نتوان کرد به دیوار هوس را خرسند
طفل از باغ نگردد به تماشا قانع
خاک در کاسه چشمی که ز کوته نظری
به نظر بازی آهوست زلیلی قانع
هر زمان روی سخن در دگری نتوان کرد
طوطی ماست به یک آینه سیما قانع
با کلام شکرین شکوه مکن ازتلخی
کز شکر شد به سخن طوطی گویاقانع
هر سحر سرزند ازمشرق دیگر خورشید
چون به یک سینه شود داغ تو تنها قانع؟
هرکه با وسعت مشرب طرف زهد گرفت
به کف خاک شداز دامن صحرا قانع
جای رحم است برآن فاخته کوته بین
که به یک سرو شد از عالم بالاقانع
بی نیاز ازدر ابنای زمان شد صائب
شد فقیری که به دریوزه دلها قانع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۶۰
چند دندان تأمل به جگر افشردن؟
چون صدف اشک فرو خوردن و گوهر کردن
چون قلم تا سر خود را ننهی بر کف دست
نتوان وادی خونخوار سخن سر کردن
تا قدم دایره سان بر سر خود نگذاری
معنی از عالم بالا نتوان آوردن
تا چون چوگان نشود قامتت از فکر سخن
از حریفان نتوان گوی فصاحت بردن
آن ازین کوچه برد سر به سلامت بیرون
که سر سخت ز هر سنگ تواند خوردن
هر که سر در سر معنی نکند همچو قلم
به که ناموس تخلص نکشد بر گردن
سخنی کز سر اندیشه نباشد پوچ است
شعر پر مغز نگردد ز دهن پر کردن
سخن آن است که چون پرده ز رخسار کشد
رنگ از چهره یاقوت تواند بردن
ارج اهل سخن این بس، که به افلاک رسید
شعله شهرت این طایفه بعد از مردن
در گذر صائب ازین مرحله آتش خیز
بیش ازین پای در آتش نتوان افشردن
چون صدف اشک فرو خوردن و گوهر کردن
چون قلم تا سر خود را ننهی بر کف دست
نتوان وادی خونخوار سخن سر کردن
تا قدم دایره سان بر سر خود نگذاری
معنی از عالم بالا نتوان آوردن
تا چون چوگان نشود قامتت از فکر سخن
از حریفان نتوان گوی فصاحت بردن
آن ازین کوچه برد سر به سلامت بیرون
که سر سخت ز هر سنگ تواند خوردن
هر که سر در سر معنی نکند همچو قلم
به که ناموس تخلص نکشد بر گردن
سخنی کز سر اندیشه نباشد پوچ است
شعر پر مغز نگردد ز دهن پر کردن
سخن آن است که چون پرده ز رخسار کشد
رنگ از چهره یاقوت تواند بردن
ارج اهل سخن این بس، که به افلاک رسید
شعله شهرت این طایفه بعد از مردن
در گذر صائب ازین مرحله آتش خیز
بیش ازین پای در آتش نتوان افشردن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۹۶
سرفرازی را نباشد جنگ با افتادگی
دولت خورشید را دارد بپا افتادگی
از تواضع دولت افزاید سعادتمند را
خوش بود چون سایه از بال هما افتادگی
از عزیزی می گذارد پا به چشم آفتاب
هر که گیرد همچو شبنم از هوا افتادگی
مرکز بر گرد سرگردیدن افلاک کرد
نقطه بی دست و پای خاک را افتادگی
رفت در بیهوده گردی عمر ما چون گردباد
ما سبک مغزان کجاییم و کجا افتادگی
مردم بی دست و پا را مرکبی در کار نیست
می رود منزل به منزل جاده با افتادگی
جا به کنج گلخن و صحن گلستان داده است
شعله را گردن فرازی، آب را افتادگی
دانه را سرسبز سازد، قطره را گوهر کند
در جهان خاک باشد کیمیا افتادگی
بی پر و بالی کند نزدیک راه دور را
برد بر افلاک چون شبنم مرا افتادگی
گر چه باشد بر زمین پست جاری حکم آب
می شود سد ره سیل بلا افتادگی
شعله شد مغلوب خاکستر به اندک فرصتی
سرکشان را زود آرد زیر پا، افتادگی
دیگران گر از خدا خواهند اوج اعتبار
می کند دریوزه صائب از خدا افتادگی
دولت خورشید را دارد بپا افتادگی
از تواضع دولت افزاید سعادتمند را
خوش بود چون سایه از بال هما افتادگی
از عزیزی می گذارد پا به چشم آفتاب
هر که گیرد همچو شبنم از هوا افتادگی
مرکز بر گرد سرگردیدن افلاک کرد
نقطه بی دست و پای خاک را افتادگی
رفت در بیهوده گردی عمر ما چون گردباد
ما سبک مغزان کجاییم و کجا افتادگی
مردم بی دست و پا را مرکبی در کار نیست
می رود منزل به منزل جاده با افتادگی
جا به کنج گلخن و صحن گلستان داده است
شعله را گردن فرازی، آب را افتادگی
دانه را سرسبز سازد، قطره را گوهر کند
در جهان خاک باشد کیمیا افتادگی
بی پر و بالی کند نزدیک راه دور را
برد بر افلاک چون شبنم مرا افتادگی
گر چه باشد بر زمین پست جاری حکم آب
می شود سد ره سیل بلا افتادگی
شعله شد مغلوب خاکستر به اندک فرصتی
سرکشان را زود آرد زیر پا، افتادگی
دیگران گر از خدا خواهند اوج اعتبار
می کند دریوزه صائب از خدا افتادگی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶۵
قرار گیر به دارالقرار درویشی
که انقلاب ندارد دیار درویشی
پیاده ای است زمین گیر، آفتاب بلند
نظر به همت گردون سوار درویشی
کند به دامن اشفاق، ابر رحمت پاک
به روی هر که نشیند غبار درویشی
مکن شتاب که یکجا رسد به روز حساب
ز خازنان کرم، مزد کار درویشی
به یک قرار چو آب گهر بود دایم
زیاد و کم نشود جویبار درویشی
کسی که سکه مردی ز جبهه اش خواناست
رسیده است به دارالعیار درویشی
صفای صبح بود چهره ای غبارآلود
نظر به آینه بی غبار درویشی
به قدر روزن داغ است روشنایی دل
خوشا دلی که بود داغدار درویشی
به روز حشر سبک از صراط می گذرد
به دوش هر که نهادند بار درویشی
بود فشاندن دست از جهان و بردن بار
درین شکفته چمن برگ و بار درویشی
کنند از گل بی خار دامنش لبریز
به پای هر که خلیده است خار درویشی
چه حاجت است به غمخواری کسان صائب؟
که هست رحمت حق غمگسار درویشی
که انقلاب ندارد دیار درویشی
پیاده ای است زمین گیر، آفتاب بلند
نظر به همت گردون سوار درویشی
کند به دامن اشفاق، ابر رحمت پاک
به روی هر که نشیند غبار درویشی
مکن شتاب که یکجا رسد به روز حساب
ز خازنان کرم، مزد کار درویشی
به یک قرار چو آب گهر بود دایم
زیاد و کم نشود جویبار درویشی
کسی که سکه مردی ز جبهه اش خواناست
رسیده است به دارالعیار درویشی
صفای صبح بود چهره ای غبارآلود
نظر به آینه بی غبار درویشی
به قدر روزن داغ است روشنایی دل
خوشا دلی که بود داغدار درویشی
به روز حشر سبک از صراط می گذرد
به دوش هر که نهادند بار درویشی
بود فشاندن دست از جهان و بردن بار
درین شکفته چمن برگ و بار درویشی
کنند از گل بی خار دامنش لبریز
به پای هر که خلیده است خار درویشی
چه حاجت است به غمخواری کسان صائب؟
که هست رحمت حق غمگسار درویشی
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۶۹
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۹۷
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۱۷
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۲۱
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۱۷
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۷۲
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۶۲۲