عبارات مورد جستجو در ۱۶۱ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱
دل ز ناوکهای بیداد تو پیکان را گرفت
تشنه لب از ابر رحمت آب باران را گرفت
پردلی کاری نمی سازد ز استیلای عشق
شیر بگریزد دمی کانش نیستان را گرفت
سهل باشد مملکت گیری بامداد سپاه
نام من تنها تمام اقلیم ایران را گرفت
تا نگاه افکنده ای تسخیر شهری کرده ای
همچو بوی گل که تا برخواست بستان را گرفت
در کنار آفتاب افتاده دایم تیره روز
دود آه کیست کان زلف پریشان را گرفت
موج ابروی تو را تا دیده از جا رفته است
دیده ی من گرچه صد ره راه طوفان را گرفت
چشم ما و دیده ی زنجیر را طالع یکیست
خواب اگر لشکر کشد نتواند ایشان را گرفت
کام بخشی های گردون نیست جز داد و ستد
تا لب نانی عطا فرمود دندان را گرفت
گل به گلشن بس که از اشکم فراوان شد کلیم
بلبل از گل رخنه ی دیوار بستان را گرفت
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
هر چیز که مایه تن آسانی تست
برگشت چو بخت دشمن جانی تست
آن آب که در گل وجود است ترا
سیلاب شود چو وقت ویرانی تست
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٨ - وله
ای بزیر سایه لطفت مدار آفتاب
وی ز خط همچو ریحانت غبار آفتاب
چون صفای آبرویت سایه برگردون فکند
آتش غیرت دمد از چشمه سار آفتاب
تا فتاد از شاخ سنبل سایه بر برگ گلت
شعر مشکین گشت پنداری شعار آفتاب
قطره های خوی ببین بر روی شهر آرای خود
گر ندیدی رشته پروین نثار آفتاب
آمدی عشاق را ابرو و مویت پاسبان
گر هلال از مشک بودی بر کنار آفتاب
بر بنا گوش چو سیمت گوهر شهوار چیست
زهره زهر است گوئی گوشوار آفتاب
نرگس چشمم چو نیلوفر بیاد روی تو
میبرد عمری بسر در انتظار آفتاب
وقت آن آمد که این تشنیف را ابن یمین
از بلندی ساخت مسکن در جوار آفتاب
سازم آغاز مدیح خسروی کز قدر او
در جهانگیریش باشد اقتدار آفتاب
تاج شاهان آنکه نفس رای ملک آرای او
باشد الحق بنده بودن افتخار آفتاب
وانکه تا افکند صیت زر فشانی در جهان
در معادن زرگری گشته شعار آفتاب
وانکه دست در نثارش از پی پاشندگی
برکشد گوهر ز تیغ زرنگار آفتاب
میبرد نسبت بشمس از بهر این در سروری
پیش خاص و عام باشد اشتهار آفتاب
در مصاف او عدو گر خود پلنگ بر بر یست
موش کور آید مرا در کارزار آفتاب
آفتابش بندد از جوزا نطاق بندگی
اینچنین باشد شهان را گیرو دار آفتاب
با علو قدر او گردون نیاید در حساب
کی خرد از ذره بر گیرد شمار آفتاب
در صف صافی دلان گنبد نیلوفری
رأی او رونق برد از کارزار آفتاب
گر هواداری نکردی آفتابش ذره وار
کتف گردون کی شدی حمال بار آفتاب
پای ننهادی برون از کنج خانه سایه وار
از وقارش گر شدی یکذره یار آفتاب
گرنه حیرانست و سرگردان زرشگ قدر او
پس چرا یکدم نگردد کم دوار آفتاب
زاتش قهرش اگر دودی بگردون بر شدی
همچو روی مه سیه گشتی عذار آفتاب
ظلمت از شب دور کردی گر ز نور رأی او
یافتی پروانه شمع تابدار آفتاب
خاطرم در وصف رایش آفتاب افروز شد
زانسبب در شعر من بینی قطار آفتاب
تا مدار کار عالم را نبینی منقطع
از بسیط خاک دور بیقرار آفتاب
باد کار عالم از تأثیر عدلش برقرار
بر مدار رای او بادا مدار آفتاب
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٧٣
هر بلا کز قضای بد باشد
ببزرگان روزگار رسد
می نبینی که صرصر ار بورزد
چون بر اطراف جویبار رسد
سروهای کهن ز جا بکند
کی ازو سبزه را غبار رسد
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴۳
چون بهر نشاط و خرمی شاه جهان
بگرفت بدست خسروی تیر و کمان
تیرش ز کمان میشد و میگفت خرد
خورشید شهاب از مه نو کرد روان
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - بیکی از بزرگان که اورا بسوی خود خوانده نگاشته است
ای سخا را از کف تو پیشخورد
وی خرد را پیش رایت چشم درد
خلق تواهل هنر را دستگیر
جود تو مرد خرد را پایمرد
تیز با حزم تو کوه کند سیر
کند با عزم تو چرخ تیز گرد
عرصه میدان تو گوی زمین
شمسه ایوانت چرخ لاجورد
جز بحکمت کعبتین سعد و نحس
نیست گردان از بر این تخت نرد
آفتاب اندر عرق گشته است غرق
بسکه او ازرای تو تشویر خورد
باشد آنگه کت بود رای عطا
گردد آنگه کت بود عزم نبرد
چهره خورشید از شرم تو سرخ
گونه مریخ از بیم تو زرد
بنده را لطف طلب کردست لیک
هیبتت میگویدش کز راه برد
ای سلیمان فر زبلبل یاد کن
زانکه از هدهد نخیزد هیچ گرد
از هنر بر وی گمانی برده
او نه آنست این بساط اندر نورد
چون معیدی میشنو اورا مبین
کاین گمان عکسست و عکسش نیست طرد
صبح پیش آفتاب ار دم زند
سرد باشد عاقلان دانند سرد
سوزش پروانه باشد وصل شمع
مرگ باشد مرجعل را بوی ورد
من چو خفاشم که عیب خود شناخت
پرده شب ستر عیب خود شمرد
نی چو نیلوفر که از تر دامنی
در بر خورشید بر خود جلوه کرد
زو سخن باید طلب کردن نه او
میوه جوی از شاخ او نه بیخ برد
کورو کر باشد صدف چون بنگری
در طلب کن گرد کور و کر مگرد
بنده سر تا پای آهو آمدست
مشک جو آهو مجو ای شیر مرد
تا چو آید خور سوی برج حمل
معتدل گردد هوا را حر وبرد
سایه ات پاینده باد و بخت جفت
ای بحسن رای چون خورشید فرد
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۸۴ - مجیرالدین بیلقانی در مدح جمال الدین گفته
قسم بواهب عقلی که پیش رای قدیم
یکیست چشمه خورشید و سایه عنقاش
همیشود بیکی امر او چو سایه بچاه
در آبگون قفس این آفتاب آتش پاش
که هست طبع جمال آفتاب تأثیری
که پیرویست کم از سایه گنبد خضراش
مرا چو سایه سیه روی کرد و خانه نشین
بنثر نثره صفت طبع آفتاب آساش
جهان بدست زبان آفتاب وار گشاد
ازان فتاد معانی چو سایه اندرپاش
کشد بزیر غمم همچو سایه زیر قدم
زرشگ آنکه نشست آفتاب بر بالاش
جهان دوا زدمش برد اگر نه بگرفتی
بسان سایه و خورشید دق و استسقاش
شکست گوهر دریا و باد ابر نشاند
بشعر چون گهر و طبع پاک چون دریاش
سپید مهره طبعش چنان دمید چنان
که رخنه خواست شد این سبز حقه از آواش
بلطف اگر ید بیضا بدو نماید صبح
بشکل شام گرفتست بی گمان سوداش
دلم زعقده غم چون میان بیت گشاد
چو بستم از زبر دل قصیده غراش
بسا که طره حورا دهد ز غیب بهشت
بکلک سرزده مانند طره حوراش
بچشم مردم ازان گشت همچو مردم چشم
که در سواد توان یافتن ید بیضاش
نه لایقست باو مدح من که در خور نیست
کلاه گوشه نرگس بچشم نابیناش
ثنای او چو مرا شد علاج جان نژند
دعاش گویم و دانم که واجبست دعاش
سیه سپیدی دوران قصیده بادا
که او بود بهمه حال مقطع و مبداش
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۵
چرخ گردان نهاده دارد گوش
تا ملک مر ورا چه فرماید
زحل از هیبتش نمی داند
که فلک را چگونه پیماید
صورت خشمش ار زهیبت خویش
ذرّه ای را بدهر بنماید
خاک دریا شود بسوزد آب
بفسرد نار و برق بشخاید
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۸
زهی زخوی تو بر باد داده جان آتش
فکنده آتش روی تو در جهان آتش
برای آن که به لعل تو نسبتی دارد
همی بپرورم اندر میان جان آتش
ز درد هجر تو ای ماه روی آتش خوی
به آب دیده برانداختم چنان آتش
که عمرهاست که جز در دل شکسته من
نمی دهد کس در هیچ جانشان آتش
حکیم چون متکلم شود چنین گوید
گهی که آرد در معرض بیان آتش
که چون لطیف ترین چهار ارکان است
فراز جمله ی ایشان کند مکان آتش
فسانه ایست برای شهنشه است شبیه
ز فخر ساید سر بر آسمان آتش
فراز داغ دلم پنبه چون شکیبد اگر
نشد ز حفظش بر پنبه مهربان آتش
دلاوری که بهنگام رزم افکندی
به پیش خنجر او خاک بر دهان آتش
به سوی آتش اگر بگذرد زقهر شود
سیه گلیم و سیه روی چون دخان آتش
وگر برو نظر التفات بگمارد
شود بخرمی شاخ ارغوان آتش
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۳۳
در کوزه نشست گل چو رخسارش دید
تا خون دلش در دل قاروره چکید
او نیز نشست از سر طنز و طرب
خون دل گل در رخ چون گل مالید
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
زلف تو را که شامِ پریشانی من است
صبح است عارض تو که در پشت دامن است
سرو سهی که داشت هواهای سرکشی
امروز پیش آن قد و بالا فروتن است
پیوسته چشم شوخ تو ز آن است سر گران
کش دم به دم ز تیغ تو خونی به گردن است
ای مه چه لاف می زنی از حسن بی حساب
پیش جمال یار حساب تو روشن است
کمتر ز کس نه ایم از آن دم که گفته ای
در پیش مردمان که خیالی سگ من است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
گریه طوفان می کند از نکهت محبوب ما
همچو دریا باد باشد باعث آشوب ما
کو جنونی تا همه عالم ز ما چینند گل
باغبان تا کی گل خود را کند سرکوب ما
همچو دل ویرانه ای داریم پر گرد و غبار
وز برای خاک رفتن، دست ما جاروب ما
رفته ایم از یاد یاران، گرچه دارد در وطن
کاغذ بادی به کف هر طفل از مکتوب ما
ملک هند از آه ما تاریک شد، زان رو سلیم
در نمی آید به چشم خلق، زشت و خوب ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
نوبهار است و جنونم سوی هامون می کشد
شور رسوایی مرا بر روی مجنون می کشد
زین بیابان، باد دایم کشته بیرون می کشد
زاغ همچون خامه ی نقاش، مجنون می کشد
بس که گرد غم به خاطر دارم از دور جهان
اشک چون مور از دل من خاک بیرون می کشد
از ترازو حال ما را می توان معلوم کرد
در جهان هرجا که باری هست، موزون می کشد
باخبر گردد گر از ذوق نوای بیدلان
پنبه را گوش تو همچون داغ در خون می کشد
سرو اگر همچون تذروش بر سر خود جا دهد
خاطر لیلی به پای بید مجنون می کشد
صد نزاکت می کند در شربت کوثر سلیم
جام می اما به دستش ده، ببین چون می کشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۹
چون توان با غیر دل را خالی از کین ساختن
هرگز از بلبل نمی آید به گلچین ساختن
سهل باشد حسن هرجا دعوی اعجاز کرد
سرمه را در چشم خوبان خواب سنگین ساختن
من نمی دانستم ای مهمان تو آتش بوده ای
کاسه را هم ورنه می بایست چوبین ساختن
صحبت تلخ تو چون دربان آن باشد، چه سود
همچو زنبور از عمارت های شیرین ساختن
از خموشان چمن لایق نمی باشد سلیم
ورنه از گل می توان صد حرف رنگین ساختن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
مزاج شعله بود وضوح شوخ و شنگ ترا
زهم چه فرق شتاب بود و درنگ ترا
مباد چون عرق شرم قطره قطره چکد
چنین که جوش ترقیست آب و رنگ ترا
دلم زقهر و عتاب تو برد لذت لطف
که رنگ و بوی گل آشتی ست جنگ ترا
بجز مشاهدهٔ طوطی خط سبزان
ز روی آینهٔ دل که برد زنگ ترا
بود به عالم دیوانگی مرصع پوش
کسی که جا به بدن داده است سنگ ترا
زشور نالهٔ بلبل به موج می آیی
خدا زیاد کند ای گل آب و رنگ ترا
مزن به سنگ، میفکن به سوی اغیارش
که می خرد دل جویا به جان خدنگ ترا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۲
چو نافه تا جگرم غرق خون نخواهد شد
خیال خال تو از دل برون نخواهد شد
جفا بر اهل محبت ز گردش فلک است
فلک بطالع ما واژگون نخواهد شد
بروزگار شدم بت پرست و توبه ز عشق
بروزگار شود هم کنون نخواهد شد
مباد کز سر کویت روم و گر بروم
بغیر بخت بدم رهنمون نخواهد شد
چو لاله ظاهر حالم بجرعه یی خوش کن
اگر چه مرهم زخم درون نخواهد شد
اگر چه باد فنا بیستون ز جای برد
غبار کوهکن از بیستون نخواهد شد
به زخم هجر نهادیم همچو اهلی دل
طمع ز وصل بریدیم چون نخواهد شد
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۲۰ - جدایی افکندن باد میان پروانه و شمع
چو کردند آن دو تن دلسوزی آغاز
فلک کرد از حس بنیاد کین باز
فلک را رسم و آیین خود همین است
فلک تا بود و باشد این چنین است
ز فانوس خیال چرخ پا بست
فراغ عاشقان صورت کجا بست
ز مهرش شاد اگر روزی نشینی
چو شب گردد بدان مهرش نه بینی
همه تن از پلنگی شد فلک چشم
که کس را ننگرد هرگز بیک چشم
بصورت جز نمکزاری فلک نیست
بمعنی ذره یی در وی نمک نیست
نشد هرگز دلی از مهر او شاد
چه بد مهرست یارب سرنگون باد
که این باغ دل از گردون ندارد؟
که از گردون دل پر خون ندارد؟
کدامین دل ز گردون نیست پرغم؟
کدامین خاطر از چرخ است خرم؟
نبخشد هیچکس را افسر زر
که چون شمعش ندارد تیغ بر سر
کسی را گر چراغی برفروزد
چو بینی عاقبت او را بسوزد
هنوز آن سینه ریشان جگر سوز
نکرده در وصال هم شبی روز
فلک در کینه ایشان در آویخت
رقیبی بر سر ایشان برانگیخت
رقیبی تند خویی زشت کردار
شد از باد هوا گویی پدیدار
ازین بی لنگری بی اعتباری
کزو بودی بهر خاطر غباری
نبودی پیشه اش جز هرزه گردی
خنک بر خاطر مردم ز سردی
قضا گر آتشی انگیز گردی
دمیدی صد فسون تا تیز کردی
چو دزدان گر سبکدستی نمودی
ز فرق لاله تاج زر ربودی
بیکساعت دویدی گرد عالم
هزاران خانه را رفتی بیکدم
چو مستان آمد آنشب سوی بستان
بسی افتان و خیزان همچو مستان
همی گردید گرد آن چمن باد
بدان صحبت گذارش ناگه افتاد
چو دید استاده شمعی خوب منظر
ز لعل آتشین تا جیش بر سر
نه لعلی شبچراغی بود از دور
که از رویش جهان دم میزد از نور
گشاده از گل رخسار پرده
شب از خورشید عارض روز کرده
قدی چون شاخ گل با صد تجمل
شکفته بر فرازش آتشین گل
درون شعله اش همچون گل تر
بر آتش رشته ها چون خورده زر
یکی پروانه گشتی گرد رویش
گشاده دست گل چیدن بسویش
چو گل خندان شده در روی او شمع
وزو پروانه سر خوش با دل جمع
چنان اندوه عالم برده از یاد
که می گفتند عالم می برد باد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
تا کجا رفتار دلجوی تو را دیده است آب
کز هوای جلوه ات بر خویش گردیده است آب
می کند هر لحظه پیراهن قبا چرخ کبود
این قدر بیهوده بر گرداب پیچیده است آب
ز دو جانب بسته دامن را به زنجیر کمر
از شتاب عمر بس دلسرد گردیده است آب
دایماً در بحث کج با بحر میدان می کشد
راستی را از زبان موج نشنیده است آب
جلوهٔ مستانه دریا را سعیدا شد نصیب
در پی آن نازنین از بسکه گردیده است آب
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۵
قدر ترا مرتبه ای استوار
عمر ترا قاعده ای استوار
چون ز خروش و صف اندر نبرد
گوش جهان کر شود از گیر و دار
خیمه افلاک شود باد سر
رایت اجرام شود خاکسار
خسته شود پشت زمین از جسام
تیره شود روی زمان از غبار
واقعه بر تن بگشاید گره
حادثه بر فتح نبندد حصار
فتح شود جرم زمین از سکون
بسته شود سقف فلک را مدار
موج زند بحر شقایق چنانک
کشتی دولت برسد بر کنار
در شکن هاون گردون شکن
در کنف مجمر دوزخ شرار
کحل شود گنبد نیلی قبا
عود شود مرکز عودی ازار
بینی از آثار قضای شده
قاعده لیل و رسوم نهار
سوخته کاشانه لیل از نفس
ریخته ایوان نهار از نهار
تا نکند بخت ترا قابله
فتح نزاید رحم روزگار
زخم تو بستاند اگر در رسد
خاصیت باد و گل و آب و نار
سوی تو آید ز سعود فلک
خواسته هشت نجوم آشکار
عز و بقا بر صفت وحش و طیر
فتح و ظفر بر صفت مور و مار
ای فلکت بنده فرمان پذیر
وی ملکت داعی دعوت گزار
عاشق عیدست و تمنای عید
بر عمه عالم شده عشرت گذار
مجلس خاص تو ز خویش و خواص
هست ز نام کم آن نامدار
خوش بود از صوت غزالی درو
این غزل تازه پاکان بیار
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - رثای سلطان ارسلان بن طغرل
یک ره به نشمری که جهانی مشمر است
ملک از برادرت به مصیبت برادر است
چتر سیاه غمزده در هجر و ماتم است
تیغ کبود نم زده در شرم افسر است
هم خطبه زار مانده ز هجران کرسی است
هم سکه روی کنده ز نادیدن زر است
خورشید واعظی است در این تعزیت خموش
گر هفت پایه طارم گردونش منبر است
وز بهر سعی خسته دلان عزای شاه
مه را هزارچشمه جزاین چشمه در خوراست
وز دم بدم گریستن ابر خشک بار
خاک سیاه در دم خونابه اصفر است
تا مملکت ز بحر کف او یتیم ماند
در اضطراب مانده چو دست شناور است
درد فراق او که محاق است، برمه است
داغ وفات او که کسوف است، در خوراست
بی طالع مبارک او، تاج و تخت را
گر خود هزار مشتری افتد، بد اختر است
عودی شد از مزاحمت دود سینه ها
خلقان روز و شب که بخلقت مشهر است
وز آه چون دوات در آب سیه نشست
هر چشم ناظری که بر این سبز منظر است
ملکی چنانکه در بدن او ز هفت عضو
بر هر طرف که دست نهی درد دیگر است
وین نکته جای ساخته برناب اژدهاست
دل جایگاه کرده ز کام غضنفر است
ترکش شکسته بیلک و مرکب بریده دم
مسند دریده بالش و رایت نگون سر است
از رخ نهفتگان محارم کسی نماند
کاورا، و رای عصمت دارنده چادر است
هر مشتری عذار ز چشم اختر افکن است
هر آفتاب چهره بکف آسمان تر است
از بس که عقد زلف غلامان بریده گشت
شمع افق لکن، به حقیقت معنبر است
دی همچو عود خام قدم بر شرر نهاد
با دولت از شکسته دلی همچو مجمر است
از بس غریو نوحه گران و غبار خاک
چشم زمانه کور و صماخ فلک کر است
هر جان ز آه سینه فروزنده همچو شمع
هر تن ز آب دیده، گدازان چو شکر است
با یک حریف واقعه آورده رخ به رخ
هر پیگر از مماثله گوئی دو پیگر است
از شعله غم این همه رخ های زرد چیست
چون نور احمر است چرا عکس اصفر است
درجی است هفت دُر در دامن فلک
تا لاجرم ز گوهر آسایش ابتر است
این قطعه چرخ در رحم گل همی نهد
آسایش ابتر است چو دامان اب. تر است
بر مرگ کارگر نشود آتش بشر
کان آتش از درونه عصمت زره در است
ما و جهان سزا بسزا هم از آنکه ما
بیمار غفلتیم و زمانه مزوّر است
لیکن مزوری است جگر سوز و زهر دار
کز شکّر تو هر نفسی جان شکر است
مأثوره ریاست، ترازوی عمر وزید
زان اقچه های کم، همه این جا معیر است
میزان عدل بس بود و ناقد بصیرّ
آن نقد را که روی ببازار محشر است
اکنون که کار، کار سپهر مزور است
و اکنون که دست دست جهان ستمگر است
دهر، ار چه عقل را سوی ایمان وسیلت است
لیکن بحکم فتوی انصاف کافر است
با این همه نشیمن کون و فساد را
بر شارع صلاح امم مدخل و در است
مجلس فروزی مدد دین و ملک را
صد نکته در زبان و لب تیع مضمر است
آنگه بساط عدل در ایران ممهد است
آنگه نظام کار بر، ارّان مقرر است
فرخنده مهر طاعت جمشید باختر
امروز طوق گردن خورشید خاور است
بعد از وفات شاه کرامات ظاهر است
آن را که در مسالک شش خط رهبر است