عبارات مورد جستجو در ۳۴۵ گوهر پیدا شد:
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
تا از برم آن یار پسندیده برفت
خونم ز دو چشم و خوابم از دیده برفت
ای دیده ، بریز خون دل ، کان دیده
بگذاشت مرا در غم و نادیده برفت
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۵
ای سیمبر از عشق تو در رشته شدم
در خون دل از غم تو آغشته شدم
در بادیهٔ فراق سرگشته شدم
تو زنده بمانیا که من‌کشته شدم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
یاد آن شبها که بودی در کنارم آفتاب
بر لبم یاقوت لب در جام می لعل مذاب
هر چه مستظهر به تشریف حضورش گشتمی
کنج من چون کلبة عطار کردی مستطاب
در خرامیدی به حسن و بذله در دادی به لطف
تازه بنشستی و خوش از رخ برافکندی نقاب
آفتابی دیدمی بالای سرو سیم بر
خرمنی گل دیدمی در زیر کافوری حجاب
از حجاب چادر عفت چو بیرون آمدی
همچنان کاید برون از پردة شب آفتاب
در میان حله حوری دیدمی کز فرّ او
دیده چون خفاش بی طاقت شدی از اضطراب
در دم انفاس شیرینش خواص روح راح
در گریبان عرق چینش نسیم مشک ناب
روی شهرآراش عکس آفتاب از بس شعاع
زلف هم بالاش رشک سنبل از بس پیچ و تاب
غمزه مستش نهاده تیر ناوک در کمان
کز نهیب زخم او کردی زمانه اجتناب
عاقبت قهر زمانه ظالمی را بر گماشت
تا شد از بیداد او ملک وصال ما خراب
بخت حیران می کند در کار ما آهستگی
چرخ سرگردان به خون جان ما دارد شتاب
این همه جور از رقیبان است و ظلم ظالمان
فارغند اهل عقوبت در قیامت از ثواب
دانی از من ناشناسان را چه آتش در دل است
زانکه هستم خاک پای نقد وقت بوتراب
از لب می گون او تا کرد محرومش فلک
هر برآن نیت نزاری دوست می دارد شراب
خواب می گویی نزاری باز و گرنه در جهان
هیچ کس را آفتاب آمد به شب در جای خواب
تا نباید راست بر گفتن مقامات وصال
تشنه ام بر خواب بیداری چو تشنه بر سراب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۶
هیهات اگر به دستِ من استی زمامِ دل
هرگز نبردمی دگر از غصّه نامِ دل
بسیار دست و پای زدم در خلاصِ جان
رویِ خلاص نیست به حیلت ز دامِ دل
از بدوِ کون اگر غم و دل توأمان نبُد
پس بی غم از چه نیست زمانی مقام دل
بادِ صبا میانِ من و دوست محرم است
جز او به دوستان که رساند پیامِ دل
ای یادِ صبح عرضه کن از لطفِ بی دریغ
در بندگیِ حضرتِ جانان سلامِ دل
گو جایِ مهرِ توست اگر نه نکردمی
چندین مبالغت ز پیِ احترامِ دل
عمرم بدین امید به سر شد که عاقبت
روزی رسم مگر ز دهانت به کامِ دل
می بود پیش ازین و کنون می کنم غذا
از خون که تا به لب برسیده ست جامِ دل
چندین نزاریا چه خوری غصّه از رقیب
آری به روزگار کشند انتقامِ دل
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۱
نکرد با سر زلف تو هیچ کار دلم
ببرد در طلب وصل روزگار دلم
بر آتش است درونم چو کوره ی حداد
چگونه بر سر آتش کند قرار دلم
در انتظار خلاصی ز تنگنای وجود
به گردِ سینه برآید هزار بار دلم
چنان که مادر مشفق عزیز فرزندی
غمت به مهر گرفته ست در کنار دلم
چو نیست منزلش اندر خورِ نزول غمت
بود ز روی خیال تو شرم سار دلم
کدام دل، ز کجا دل، که راست دل، کو دل
که از دو دیده برون کردی ای نگار دلم
چو قطره قطره برون شد ز دیده چون گویم
ز من مکابره بر بوده ای بیار دلم
گر اختیار دل از دست پیش ازین رفته ست
کنون ز دست بشد هم چو اختیار دلم
چنان مکن که به حسرت فرو شود جانم
که بس به درد فرو شد به انتظار دلم
چه سود اگرچه بگویی بسی ز بعد وفات
که از وفات نزاری بسوخت زار دلم
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
می شنوم باز که باری دگر
رغم مرا کرده یی یاری دگر
نیست قرارت بر من تا ترا
با دگری هت قراری دگر
تو بکنار دگران وز تو من
در هو بوس و کناری دگر
باز سرا کار نو آورده یی
اینت دگر ره سرو کاری دگر
نیک بدانست که ما جز بدی
از تو نکردیم شکاری دگر
دل بتو دادن نه صوابست، لیک
رفت ازین نوبت باری دگر
دل ز غم ار خون شودم گو که شود
نیست جز این کارش کاری دگر
خوش نبود الحق در راه عشق
هر نفسی تازه شماری دگر
ورنه توانم که کنم رغم تو
به ز تو یا همچو تو یاری دگر
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
گشت آشکاره راز دلم بر زبان اشک
از چشم خلق ازآن بفتاد بسان اشک
افگنده پاره پاره دلم در دهادن خلق
زان پاره پاره می نهمش در دهادن اشک
بردوختست چشم من از خواب تا کشید
در تار سوزن مژه از ریسمان اشک
زانکه که گشت سینۀ من منزل غمت
می نگسلد ز دان من کاروان اشک
صفراویت رنگ رخان در فراق او
از بهر آن همی دهمش ناردان اشک
چون ناردانه یی که در او استخوان بود
پنهان شدست شخص من اندر میان اشک
زان هر زمان بروی درآید سرشک من
کز دست اختیار برون شد عنان اشک
تا بر رخت بنفشه و گلنار بردمید
می بشکفت ز نرگس من ارغوان اشک
دل درمیان اشک و تواندر میان دل
پیداست رنگ چهرۀ توازنهان اشک
خون دلم هدر شد از بس که هر زمان
فتوی دهد بخون دل من زبان اشک
هر گوشه یی که من بگریزم ز دست غم
آرد غم تو پی بسرم بر نشان اشک
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۷
کس را ز غم تو با طرب کاری نیست
جز ناله مرا بروز و شب کاری نیست
مشغول بکار آب چشم تر ماست
چشم تو چنان مست عجب کاری نیست؟
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۴
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت
وز بستر عافیت برون خواهم خفت
باور نکنی خیال خود را بفرست
تا در نگرد که بی تو چون خواهم خفت
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۲۳
کوه دیده که تا بر وطن خود گرید
بر حال دل و واقعۀ بد گرید؟
دی بر سر یک مرده دو صد گریان بود
امروز یکی نیست که بر صد گرید
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۷۰
ای از تو مرا ذخیره ناکامی بس
پایان غم تو بی .....
حاصل زهوس بازی ما دانی چیست؟
آوازه و گفت و گوی....
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۹ - ایضا له
اگرچه وعدۀ تو خاطرم را
فراغی داده است از فات مافات
دل اندیشناکم نیست ایمن
ازین معنی که نی التّأخیر آفات
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
در دست غم تو بودم ای سرو بلند
شبها به امید روز شادی خرسند
محرومی دینه من از خدمت تو
صد ساله غمم ذخیره در پیش افکند
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
گفتم که مگر دل نه چو دلدار آید
تا در غم و شادیی مرا یاد آمد
اکنون چو برون نهاد از دایره پای
بگذارم تا سرش به دیوار آید
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۱ - روزگار دل
در غم عشق تو زان بگذشت کاردل مرا
کز وفایت کم شود یک لحظه باردل مرا
فارغم از گشت گلشن کزغم تو هرزمان
بشکفد صد گونه گل از خارخار دل مرا
بردلم باری حوالت کن غم اندوه خود
چون توان کردن که کردی غمگساردل مرا
ماهی ای کو برکنار افتدز دریا چون بود
همچنان باشد بلا دور ازکنار دل مرا
آنکه روزم شدسیه باشد زبی صبری دل
چون تو بودی و فراق یار کار دل مرا
باز آمد روز هجران ناله کن باری زدل
تیره تر بادا ز روزم روزگار دل مرا
چند چون محیی کشد دل در ره تو انتظار
سوخت همچون سایه بر ره انتظار دل مرا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
تا آفت غم لازمه طبع شراب است
می بوی خوش و ساغر ما چشم خراب است
چون نشکندم دل، که ز پوشیدن رویت
آن را که شکستی نرسد، طرف نقاب است
کفرست تهی‌کاسگی باده‌پرستان
خالی چو شد از می قدحم، دیده پر آب است
مرغی که برد نامه من ، صورت حالش
نقشی‌ست که بر پنجه پرخون عقاب است
اسباب تماشای جمال تو نگنجد
در خانه چشمی که به اندازه خواب است
در بحر غمت گشت فنا هرکه نفس زد
این شیوه درین ورطه نه مخصوص حباب‌ است
قاصد چو برد نام تو سوزد دل ما را
پروانه ما از خبر شمع، کباب است
نگرفت وطن در دل قدسی غم دنیا
این خانه نشد جغدنشین، گرچه خراب است
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
کس چه داند از چه در دل آه شبگیرم شکست
نامه‌ای بر پر نبستم در کمان تیرم شکست
مرغ تدبیرم به سوی بام وصلش می‌پرید
از قضا در راه بال مرغ تقدیرم شکست
کرده‌ام در خدمتت تقصیر و از تاثیر آن
پشت امیدم خمید و رنگ تقصیرم شکست
صورت خود می‌کشیدم بهر پابوسش به راه
انفعال این تمنا رنگ تصویرم شکست
باخبر شد از شکست خود دل آگاه من
آستین دست قضا چون بهر تخمیرم شکست
کی شوم غمگین که چون قدسی مرید باده‌ام
پشت صد اندوه را یک همت پیرم شکست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
کنعانی ما را غم یعقوب نباشد
تا چند کند صبر، دل ایوب نباشد
نرگس که سر افکنده به پیش، آفت دلهاست
کی دل برد آن دیده که محجوب نباشد
در دیده خلد رنگ گلم چون خس و خاشاک
در گلشن اگر جلوه محبوب نباشد
هرجا که بود یار، رسد سیل سرشکم
پیغام مرا واسطه مکتوب نباشد
دل را به خیال غمش ای غیر چه داری؟
با صورت زشت آینه مطلوب نباشد
رو دامن غم گیر که سیلی‌خور شرم است
هر دل که به این سلسله منسوب نباشد
قدسی به طواف دلم آمد غم مجنون
این لطف، سزای من مجذوب نباشد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
نشاط ما اسیران از دل اندوهگین باشد
نمی‌بندیم لب از خنده، تا خاطر غمین باشد
به خون چون خودی آن غمزه را آلوده نپسندم
به قاصد جان دهم، گر مژده قتلم یقین باشد
پرست از گریه پنهان دلم، کو دامن صحرا؟
مرا تا چند سامان جگر در آستین باشد؟
دلم را گرچه خون کردی، خدنگت را نشان گشتم
که پیکانش درون سینه دل را جانشین باشد
چه حاصل زین که دامن از اسیران در نمی‌چینی
اسیری را که بند دست، چین آستین باشد
به صد حسرت چو میرم بر سر راهش، مشوییدم
که گرد انتظارم تا قیامت بر جبین باشد
مدارا گر کند با خصم کلکم، گو مشو ایمن
زبان شمع اگر چرب است، اما آتشین باشد
مکش گو آسمان زحمت پی بهبود احوالم
چه سود از تربیت آن را که بخت بد قرین باشد
به عشق از ناسپاسی‌های دل بر خویش می‌لرزم
که گر چون غنچه خون گردد، همان اندوهگین باشد
به فکر عافیت اوقات خود ضایع مکن قدسی
چو صیادی که بهر صید لاغر در کمین باشد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
ز مژگان بوالهوس را در غمت کی خون به بار آید؟
نروید گل ز خار خشک اگر صد نوبهار آید
دلم از رفتن غم شادمان گردد، چه می‌داند
که گر یک غم رود از سینه‌ام بیرون، هزار آید
به مستی سر برآور، یا به ننگ هوش تن در ده
قبول آن مکن هرگز که از یک دل دو کار آید
مرا هم یاد آید بیخودی‌های سرشک خود
چو بینم بیدلی را گریه بی‌اختیار آید
نسیم شرطه طوفان است دریای محبت را
زهی حرمان، اگر زین بحر کشتی بر کنار آید