عبارات مورد جستجو در ۷۳۰ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۵
خدایا دلم را گشادی بده
دکان غمم را کسادی بده
بده شادئی از پی شادئی
گشادی پس هر گشادی بده
چو دادی مرا کشتی اهل بیت
سوی کعبه خویش یادی بده
دلم لوح و الهام حق کلک آن
ز امداد لطفت مدادی بده
ز قرآن بدستم خطی دادهٔ
بچشمم ازین خط سوادی بده
ره آخرت بس دراز است و دور
بقدر درازیش زادی بده
ز پا اوفتد گر نگیریش دست
ز توفیق دلرا سنادی بده
دلم لرزد از خوف روز جزا
ز امید فضل اعتمادی بده
ز حکم خرد سرکشی می‌کند
هوا را بلطف انقیادی بده
بسی میرود بر من از من ستم
مرا یا رب از خویش دادی بده
مرا دایم از من فراموش دار
ز خود هر نفس تازه یادی بده
ندانم ترا بندگی چون کنم
ز عشق خودت اوستادی بده
ز عقلم عقالیست بر پای دل
بعشقت دلم را گشادی ده
هدایت چو کردی بحق فیض را
باحکام شرعش قیادی بده
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۲
یا رب این مهجور را در بزم وصلت بار ده
ار می روحانیانش ساغر سرشار ده
دل بجان آمد مرا زین عالم پر شور و شر
راه بنما سوی قدسم عیش بی آزار ده
سخت می‌ترسم که عالم گردد از اشگم خراب
یا رب این سیلاب خون را ره بدریا بار ده
در فراقت مردم ایجان جهان رحمی بکن
یا دلم خوش کن موعدی با به وصلم بار ده
دل همیخواهد که قربانت شود در عید وصل
جام لاغر را بپرور شیوهٔ این کار ده
تیره شد جان و دلم از امتزاج آب و گل
سینه را اسرار بخش و دیده را انوار ده
عقل جزئی از سرم کن دور و عقل کل فرست
زنگ غم بزدای از دل شادی غمخوار ده
تا بکی مخمور باشند از می روز الست
عاکفان کوی خود را باده اسرار ده
هر گروهی را ز فضلت نعمتی شایسته بخش
زاهدان را وعد جنت عاشقان را بار ده
یا رب آنساعت که از دهشت زبان ماند ز کار
فیض را الهام حق کن طاقت گفتار ده
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۷
دلم را ای خدا از عشق جان ده
روانم را حیات جاودان ده
تن بی جان بود جان فسرده
زمهر خویش جانم را روان ده
بکوی قدس دلرا راه بنما
روانرا سوی علیین نشان ده
ز زندان بدن آزاد گردان
فضای لامکان جان را مکان ده
بگیر ایندوست را از دست دشمن
ز خود بیخود کن از خویشم امان ده
دل مخمور صهبای ازل را
شراب بیغش روحانیان ده
از آن می کز الستم داده بودی
خمارم میکشد بازم از آن ده
ز شهری آمدم بیرون در آغاز
دگر باره بدان شهرم نشان ده
دو عالم تنگ شد بر فیض جایش
ورای ای جهان و آنجهان ده
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۱
کسی که یافت نسیم نعیم درویشی
نتافت سر ز طریق قویم درویشی
چه کرد لطف الهی مرا ز درویشان
شدم بهمت والا مقیم درویشی
اگر چچه عین کمالم گرفت این نعمت
شدم اسیر بدست قسیم درویشی
دگر بهمت ارواح پاک درویشان
زدم قدم بره مستقیم درویشی
خدای کرد کرامت مرا دگر باره
نشستنی برضا بر گلیم درویشی
چها که بر سرم آمد از آن زمان که مرا
گسست باز طریق قویم درویشی
بزرگوار خدایا هزار شکر تو را
که باز روزی من شد نعیم درویشی
همین بس است که دارم بنقد آسایش
زیادتی بود اجر عظیم درویشی
هزار شکر که پیوسته فیض را دل و جان
معطر است ز عطر نسیم درویشی
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸
با رب تو مرا به خواهش من مگذار
جان را به هوای طاعت تن مگذار
جان صاف کش میکده ی تقدیس است
معتاد صفا بدردی من مگذار
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱
یا رب تو مرا بکردهٔ زشت مگیر
از معصیتم بگذر و طاعت به پذیر
چون مهر تو و نبی و اولاد نبی
نزد تو شفاعتم کند دستم گیر
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۳
ای فیض بس است آنچه خواندی بس کن
از هیچ فن اندرز نماندی بس کن
تا قوت گفتگوی بودت گفتی
اکنون که ز گفتگوی ماندی بس کن
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۲۰
زهی آصف کز صفاتی کز کفایت
تو را ملک سلیمان در نگین است
چو کلکت دانه مشکین فشاند
هزارش چون عطارد خوشه چین است
قضا با امر و نهیب همعنان است
قدر با صدر قدرت همنشین است
ز خاک درگهت صد پی کشیده
فلک نیل سعادت بر جبین است
ز شوق طاعتت صد ره نهاده
اسد داغ ارادت بر سرین است
وزیرا کاتب دیوان اعلی
چه گویم راستی مردی امین است
دور رسمک داشت در بغداد و واسط
رهی کز بندگان کمترین است
نجس کرد آن یکی را خواجه طاهر
که با خلق خدا دایم به کین است
یکی را خود یمین الدین بر آن است
که حاصل کرده از کد یمین است
یکی مطعون ارباب شمال است
یکی موقوف اصحاب یمین است
نمی‌دانم که در رسم من افتاد
خلل یا رسم این دیوان چنین است
من آن مستوفی نحس نجس را
اگر طاهرتر از ما معین است
سزایی می‌توان داد لیکن
نظر بر خواجه روی زمین است
به استخلاص من پروانه فرمای
که چون شمعم زبانی آتشین است
سخن را بر دعایت ختم کردم
که آمین در دعا روح‌الامین است
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۰۷
کرا مجال بود کز زبان همچومنی
حکایتی برساند به بارگاه وزیر
زمین ببوسد و بعد از دعا خطاب کند
که ای جناب تو والاتر از سپهر اثیر
سپهر را همه بر قطب دولت تو مدار
ستاره را همه بر سمت طاعت تو مسیر
مثال امر تو را دور چرخ فرمانبر
نگین رای تو را مهر مهر نقش پذیر
تویی که صبح ضمیر منیرت از سر عار
فشاند بر رخ خورشید دامن تشویر
نفاذ تیر بیان تو در مجاری فکر
چو گوش‌های کمان کرده پرز زه لب تیر
ز عشق خط روان مسلسل قلمت
نسیم آب روان را کشیده در زنجیر
زمانه راست ز بخت تو صد بشارت فتح
که هست بخت تو همچون مسیح طفل بشیر
مرا ز طالع وارون شکایتی است عجب
اگر مجال بود شمه‌ای کنم تقریر
چهار ماه تمام است تاز حضرت تو
میان ببسته چو رمحم زبان گشاده چو تیر
عجب درانکه درین چهار ماه یک نوبت
به حال بنده نفرمودی التفات ضمیر
که در رکاب همایون ما درین مدت
چه می‌کند به چه می‌سازد این غریب فقیر؟
نه هیچ شغل که او را بود در آن راحت
نه هیچ کار که او را از آن بود توفیر
حدیث رفته رها می‌کنم که آن صورت
نوشته بود قضا بر صحیفه تقدیر
کنون در آینه رای عالم آرایت
ببین که کار مرا چیست صورت تدبیر
مرا خدای تعالی به فر تخت تو داد
فصاحت و هنر و شعر و انشا و تحریر
فصاحت و هنر و شعر را رها کردم
هنر مگیر و فصاحت مگیر و شعر مگیر
مرا ز جنس دگر نوکران پیاده شمار
از آنتکه باز ندانند شعر را ز شعیر
ببین کهع آنچه بدیشان رسید در یک ماه
به من رسید درین چار ماه عشر عشیر
بقای جاه تو بادا که هر چه مقصود است
درین میانه مرا گفته شد قلیل و کثیر
سلمان ساوجی : فراق نامه
بخش ۲ - مناجات
الهی، الهی، خطا کرده‌ایم
تو بر ما مگیر آنچه ما کرده‌ایم
گنه کارم و عذر خواهم توئی
چه حاجت بپرسش؟ گواهم توئی
به گیتی نداریم غیر از تو کس
به لطف تو داریم امید و بس
مرا مایه‌ای بس گران داده‌ای
به شهر غریبم فرستاده‌ای
که تا دولت هر دو عالم خرم
کنم سود و سرمایه باز آورم
کنون می‌روم کیسه پرداخته
همه سود و سرمایه در باخته
به خود روی خود را سیه کرده‌ام
به بد، کار خود را تبه کرده‌ام
مگر هم تو بر حال فردای من
کنی رحمتی، ورنه، ای وای من
در آن دم که جان عزم رفتن کند،
ز سودای جان مرغ دل پر زند،
مرا ذوق شهد شهادت چشان
به نام خودم ساز و شیرین زبان
ندارم بغیر از تو فریاد رس
الهی در آن دم به فریاد رس
گنه کارم و آنگه امید وار
که دریای فضلت ندارم کنار
مگر باز پوشد گنه داورم
وگر باز پرسد، چه عذر آورم؟
فرو مانده‌ام سخت در کار خویش
سیه رویم از کار و کردار خویش
ز اشکی که آید به رویم فرو
چه سود است جز ریختن آبرو؟
چه حاصل دهد با گنه کاریم
جز از درد سر ناله و زاریم؟
به عذر گناهم که رسم است و خو
سرشکی همی ریزم آنگه برو
زند هر کس از طاعت خود نفس
مرا تکیه بر رحمت تست و بس
به پیرانسر ار چه گنه می‌کنم
ولیکن در رحمتت می‌زنم
خداوندگارا، به حق رسول
که فرما مناجات سلمان قبول
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱ - مناجات
الهی پرده پندار بگشای
در گنجینه اسرار بگشای
تو ما را وا رهان از مایی خویش
که غیر از ما حجابی نیست در پیش
تو کار ما به لطف خویش بگذار
به کار خویش ما را باز مگذار
که کاری کان سزاوار تو باشد
نه کار ماست هم کار تو باشد
دل ز نگار خوردم را صفا بخش
مرا آیینه معنی نما بخش
ز ما نفس بد ما را جدا کن
دل بیگانه با خویش آشنا کن
نهفتی از سخن صد گنج در من
در گنج سخن بگشای بر من
به لطفت شربتی در کام ما ریز
ز جامت جرعه‌ای در جام ما ریز
نسیمی از گلستان خودم بخش
چراغی از شبستان خودم بخش
به حسن نظم چون دادی نظامش
کنون زیب و بهایی ده تمامش
زر کان مرا پاک و عیان کن
به نام شاه در عالم روان کن
خداوندا، تو آن داری دین را
پناه افسر و تخت و نگین را
که او امروز گیتی را پناه است
خلایق را هم او امیدگاه است
به لطف از سایه خویش آفریده
جهان در سایه او آرمیده
همیشه بر سران سردار می دار
ز تاج و تخت برخوردار می دار
به عدل او جهان را شاد گردان
درون‌های خراب آبادگردان
درونش مهبط انوار خود ساز
زبانش مظهر اسرار خود ساز
همان ران بر دل و دست و زبانش
که باشد سود در هر دو جهانش
به نیکان ملک او معمور می‌ دار
بدان را از در او دور می‌ دار
به عونش ربع مسکون را امان ده
سکون فتنه آخر زمان ده
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
مناجات مرد شوریده در ویرانهٔ غزنی
لاله بهر یک شعاع آفتاب
دارد اندر شاخ چندین پیچ و تاب
چون بهار او را کند عریان و فاش
گویدش جز یک نفس اینجا مباش
هر دو آمد یکدگر را ساز و برگ
من ندانم زندگی خوشتر که مرگ
زندگی پیهم مصاف نیش و نوش
رنگ و نم امروز را از خون دوش
الامان از مکر ایام الامان
الامان از صبح و از شام الامان
ای خدا ای نقشبند جان و تن
با تو این شوریده دارد یک سخن
فتنه ها بینم درین دیر کهن
فتنه ها در خلوت و در انجمن
عالم از تقدیر تو آمد پدید
یا خدای دیگر او را آفرید
ظاهرش صلح و صفا باطن ستیز
اهل دل را شیشهٔ دل ریز ریز
صدق و اخلاص و صفا ، باقی نماند
«آن قدح بشکست و آن ساقی نماند»
چشم تو بر لاله رویان فرنگ
آدم از افسونشان بی آب و رنگ
از که گیرد ربط و ضبط این کائنات؟
ای شهید عشوه لات و منات
مرد حق آن بندهٔ روشن نفس
نایب تو در جهان او بود و بس
او به بند نقره و فرزند و زن
گر توانی ، سومنات او شکن
این مسلمان از پرستاران کیست
در گریبانش یکی هنگامه نیست
سینه اش بی سوز و جانش بی خروش
او سرافیل است و صور او خموش
قلب او نا محکم و جانش نژند
در جهان کالای او نا ارجمند
در مصاف زندگانی بی ثبات
دارد اندر آستین لات و منات
مرگ را چون کافران داند هلاک
آتش او کم بها مانند خاک
شعله ئی از خاک او باز آفرین
آن طلب آن جستجو باز آفرین
باز جذب اندرون او را بده
آن جنون ذوفنون او را بده
شرق را کن از وجودش استوار
صبح فردا از گریبانش برآر
بحر احمر را بچوب او شکاف
از شکوهش لرزه ئی افکن به قاف
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
می من از تنک جامان نگه دار
می من از تنک جامان نگه دار
شراب پخته از خامان نگه دار
شرر از نیستانی دور تر به
به خاصان بخش و از عامان نگه دار
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
عطا کن شور رومی ، سوز خسرو
عطا کن شور رومی ، سوز خسرو
عطا کن صدق و اخلاص سنایی
چنان با بندگی در ساختم من
نگیرم گر مرا بخشی خدایی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ز سوز این فقیر ره نشینی
ز سوز این فقیر ره نشینی
بده او را ضمیر آتشینی
دلش را روشن و پاینده گردان
ز امیدی که زاید از یقینی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مریدی خود شناسی پخته کاری
مریدی خود شناسی پخته کاری
به پیری گفت حرف نیش داری
بمرگ ناتمامی جان سپردن
گرفتن روزی از خاک مزاری
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
خدایا وقتن درویش خوش باد
خدایا وقتن درویش خوش باد
که دلها از دمش چون غنچه بگشاد
به طفل مکتب ما این دعا گفت
پی نانی به بند کس میفتاد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱
آمد ورفت نفس نیرنگ توفان بلاست
موج این‌دریا به‌چشم اهل‌عبرت اژدهاست
هرچه‌کم‌کردیم از خبث اعتبار ما فزود
کاهش جزو نگین شهرت فروش نامهاست
تا ز نقش پای‌گلگون بیستون دارد سراغ
کوهکن را در نظر، هر سنگ‌، لعل بی‌بهاست
عشق دوراست ازتسلی ورنه مجنون مرا
نقش پای ناقه هم آیینهٔ مقصد نماست
طرهٔ اوبسکه در خون دل ما غوطه زد
چون رگ‌گل‌شانه‌هم‌انگشت‌در رنگ حناست
در طریق جستجو هر نقش پایم قبله‌ای‌ست
غرقهٔ‌این‌بحر را، هر موج، محراب دعاست
می‌توان کردن ز بیرنگی سراغ هستی‌ام
ناله‌ام‌، آیینهٔ تمثال من لوح هواست
زین‌کدورت رنگ بنیادی‌که داری در نظر
سایه می‌بینی نمی‌فهمی‌که نورت زیرپاست
منت صیقل به صد داغ‌کدورت خفتن است
بی‌صفایی نیست تا آیینهٔ ما بی‌صفاست
سایه‌ایم از دستگاه ما سیه‌بختان مپرس
آنکه روزش از دل شب برنیامد روز ماست
احتیاج است آنچه بیماری مقررکرده‌اند
درد اگر بر دل‌گران است از تقاضای دواست
معنی آشفتگی بیدل ز زلف یارپرس
نسخهٔ فکر پریشان جمع در طبع رساست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳
ای عدم‌پرورده لاف هستی‌ات جای حیاست
بی‌نشانی را نشان فهمیده‌ای تیرت خطاست
سایه را وهم بقا در عجز خوابانیده است
ورنه یک گام از خو‌دت آن‌سو جهان کبریاست
شبنم این باغ مژگانی ندارد در نظر
گر تو برخیزی ز خود برخاستنهایت عصاست
بی‌خمیدن از زمین نتوان گهر برداشتن
آنچه بردارد دلت زین خاکدان قد دوتاست
‌نقص بینایی‌ست کسب عبرت از احو‌ال مرگ
چشم اگر باشد غبار زندگی هم توتیاست
خودسریهااز مقام امن دور افتادن است
ناله تا انداز شوخی می‌کنداز دل جداست
جز‌فنا صورت نبندد اعتبار زندگی
گو بنالد یا به خود پیچد نفس جزو هواست
خیرها را جلوهٔ شر می‌دهد چرخ دورنگ
پشت‌کاغذ در نظر چپ می‌نماید نقش راست
بسکه تنگی‌کرد جا بر خوان انعام فلک
میهمانان هوس را خوردن پهلو غذاست
اوج دولت سفله‌طبعان را دو روزی بیش نیست
خاک اگر امروز بر چرخ است فردا زیر پاست
نازنینان فارغ از آرایش مشاطه‌اند
حسن معنی را همان رنگینی معنی حناست
حرف سردی‌کوه تمکین را ز جا برمی‌کند
از نسیمی خانهٔ بیتابی دریا پپاست
عجز طاقت سد راه رفتن از خویشم نشد
بیدل از واماندگی سر تا به پای شمع‌ پاست
سعدی : باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت شمارهٔ ۳
عبدالقادر گیلانی را رحمة الله علیه دیدند در حرم کعبه روی بر حصبا نهاده همی‌گفت ای خداوند ببخشای و گر هر آینه مستوجب عقوبتم در روز قیامتم نابینا بر انگیز تا در روی نیکان شرمسار نشوم
روی بر خاک عجز می‌گویم
هر سحرگه که باد می‌آید
ای که هرگز فرامشت نکنم
هیچت از بنده یاد می‌آید