عبارات مورد جستجو در ۱۷۲ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در هجاء خمخانه
این چه دعوی شگرف است بگو ای خر پیر
که منم شاعر لشکر شکن کشور گیر
گر تو لشکر شکنی دانی و کشورگیری
پادشا از چه دهد گنج بلشکر برخیر
چون ترا ندهد از آن تا تو بلشکر شکنی
سر بشمشیر دهی تن بتیر دیده به تیر
کار لشگر شکنی دارد و کشور گیری
در چنین کار پسندیده چرا این تأخیر
زیر پاتیز نگه کن چو خوهی گشت سوار
تا نیفتی چو شوی حمله ور و حمله پذیر
در نگردی ز سر اسب چو در یازی سم
خارش علت ناسور بگیردت اسیر
کشوری گیر بیک حمله که آن کشور را
پادشاهست عزازیل و مهاکیل وزیر
نام آن کشور خمخانه و خم باده و شهر
سنگدل باشد و در شهر ببندای بقبر
علم اندر کش و باریش مگس ران کردار
حمله کن بر مگسان سر خمهای عصیر
چون گرفته شود آن کشور سنگین ده و شهر
راه هر شهر و دهی یا بسقر یا بسعیر
گر شکسته شود آن کشور انبوه از تو
نام لشگر شکنی بر تو پذیرد تقدیر
شاه را مصطبکی کردی تا شعر ترا
بزند مطربکی مسطبکی بر بم و زیر
زنده نام پدر از مصطبکی کردی تا
دیده دیو شو و باز بروی تو قریر
کیست میر شعرا گوئی و هم گوئی من
نام خودخواهی ای خیره سر تیره ضمیر
سهل کاریست امیر شعرا بودن تو
لیگ از میره باسهل بسر کین کش میر
سیر داندان و چکندر سرو بادنجان لب
شاعری نیست چو تو از حد کش تا کشمیر
من بمستی چو چکندر رسی ورود ندانست
در نشانم بدو لب چون بدو بادنجان سیر
شاعری خر سری و درسرت از شعر هوس
همچو اندر سر هر خر هوس کاه و شعیر
که کشد گوئی در شعر کمان چو منی
من که با قوت بهرامم و با خاطر تیر
من کمانرا و خداوند کمان را بکشم
گر خداوند کمان زال و کماندار حجیر
شعر من هست چو انجیر همه مغز و لطیف
وان تو کشک غلیظ است و نه از کشک انجیر
تو سگی شعر تو زنجیر تو در گردن تو
نه تو نه شعر تو چونانکه نه سگ نه زنجیر
در هجا گوئی دشنام مده پس چه دهم
مرغان بریان دهم و بره و حلوا و حریر
هیچ خصمی را این شغل نیاموزد خصم
هیچ صوفی را این کار نفرماید پیر
هجو را مایه ز دشنام دهد مرد حکیم
تا مخمر شود از هجو و بخیزد چو ضمیر
مثل نان فطیر است هجا بی دشنام
مرد را درد شکم گیرد از نان فطیر
هر چه دشنام دهم بر تو همه راست بود
شرح او باز نمایم بنقیر و قطمیر
باد کردی که گرو کردی . . . ن را بقمار
تا گرو گیر ترا لای برآورد از پیر
دو گرو گیر گرانمایه گروگان بر تو
یک بیک قادر و تو داده رضا بر تقدیر
عامی و عارف بودند گرو گیر از تو
تو ازان هر دو گرو گیر بفریاد و نفیر
ریختند از سر حمدان بتو در چندان ماست
که بسرفه ز گلوی تو زند بوی پنیر
نزد آنکس که خبر دارد از عزت شعر
شاعر . . . ن بگرو کرده بود خوار و حقیر
در پذیرفتن اسلام بسی سال زدند
غازیان بر در دیر پدرانت تکبیر
غارئی هست که تکبیر بگوید هرگز
بدر دیر و بتصحیف تو آید شبگیر
. . . ر چون دسته ناقوس گرفته بدو چنگ
تا تو بیدار شوی چنگ برآرد بنفیر
مرگرا بینی در خواب چو بیدار شوی
هجو من باشد از آنخواب که بینی تعبیر
من ترا ای همه ساله بغم روزی و مرگ
هجو من روزی و مرگ است کزو نیست گزیر
نه بمانم که بمیری نه بمانم که زئی
تیز در سبلت تو خواه بزی خواه بمیر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در هجو خمخانه
خمخانه خر سرای خر پیر
نه راه بری نه بار برگیر
زین لاشه لنگ و لوک پیری
از دم تا گوش مکر و تزویر
تا خر کره بودی آن میره
بودی و من از غم تو میمیر
در پیر خری بمن رسیدی
وانگه گوئی که من خر میر
هر چند غم آیدت بگویم
بس پیر خری تو ای خر پیر
زنجیرت چون بخارش آید
بستن نتوان ترا بزنجیر
گرگینی و . . . ن مرغ داری
بر بسته لبان بسان انجیر
فردات برم بخر فروشان
گویم خر کیست ماده و پیر
وانگه ده بچوب و ده بگردن
با تو که کند بچوب تقصیر
از سوزش . . . ن روانه گردی
زانگونه که در نیایدت بیر
باشد که زنک بسر درآئی
خیری نکنی بخیر تأخیر
گردن چو خیار بشکنی خورد
میزی چو خران گزاف بر . . . ر
جان از ره . . . ن کنی و سازی
در کندن جان کجول و کشمیر
بر تو چو بخر بدیهه مردان
بر من چو بخر درود و تکبیر
چون سیصد و سی دویدنی ماند
کیمخت تو ماند از تو توفیر
بخت است بخواب دیدن خر
شاهونه چنین نهاد تعبیر
از بخت بد آنکسی که بیند
در خواب خیال تو بتصویر
یک خر چو تو نیست شاعر از حکم
یک شاعر چون تو نی بتقدیر
خر شاعر خوانمت که در تو
از شاعری و خریست تأثیر
خر غم لقبت نهم ازیرا
از هر دو نصیب داری و تیر
گر من بشکستن خر آیم
فریاد مکن بگاه تکبیر
ور تیز بگادن خرانی
دندان بفشر بگاه نفشیر
گر مردی باز دستی از من
کردم یله خوبزی و خوه میر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - در هجاء خر خمخانه
ای پرستنده زاده سم خر
خر مردم نئی که مردم خر
سر خر برتر از گریبانی
در زنخدان فرو فرودم خر
هست بر من ترا تقدم و نیست
خوی خر بنده بر تقدم خر
تو چو خر پیش من دوان گشته
من چو خر بندگان با دم خر
همه خر بندگان خر شده گم
یافته خر خوهندو من گم خر
که وجو میکنی بمن بر حکم
کز که وجو بود تنعم خر
ندهمت کاه و جو از آنکه روا
نیست بر آدمی تحکم خر
شاخ گاوی که که کشد بجوی
در سپوزم بکاف گندم خر
این ترا نیست خر کسان تراست
دور از اندیشه و توهم خر
ای خر از خرنئی جوابی گوی
هم خر خم مباش و هم خم خر
شعر علم است و تو خر عامی
علم مستغنی از تعلم خر
بار بل هم اضل کشی برخیر
تا ترا نام گشت بل هم خر
شعر ژاژیدن لهاشم تو
علک خائیدن لهاشم خر
بترنم هجای من خوانی
سرد و ناخوش بود ترنم خر
چو بعان عان رسی فرو مانی
ای نه عان عان خرند عم عم خر
لبت از هجو در لبیشه کنم
که بدینسان بود تبسم خر
خم خرمی کنی و میگذری
مینمائی بمن تجشم خر
شاخ گاوی که در شود بشکاف
بیرون آمدن شود سم خر
چو مرا خر سوار خود دیدی
نبود در دلم ترحم خر
با تو خم خم کنی شکسته بوم
بسر سنگ همچو خم خم خر
مقطع شعر تو هم از تو نهم
در . . . زنت باد پنجم خر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در هجو خواجگی ادیب
کیست آن ستوده برده برون از فسار سر
وان آدمی که کرد بر او افتخار خر
این یک همی منم دگر آن خواجگی ادیب
آن تازباز مرد گل افزوش خار خر
من طبع شعر دارم و او تازی ادیب
پر کرده از هوا و هوس باد سار سر
من شعرهای بیمزه گویم گران بوزن
او تازی غریب بیان کالخدار ذر
آواز شعر کرکر من هر که بشنود
گوشش شود ز بانگ من زشت کارگر
در آینه ببایدمان هر دو بنگرید
چونانکه درنگاشته خود نگارگر
من شعر بد سرایم و کس خواستار نی
ور هست نیست کس ز منش خواستارتر
او اندر آب تیره رید و من در آینه
بی پیرهن رید نکند پود و تار تر
بی نفع و بی ضرر دو کلوکیم خر فشار
زو کرده نفع نافع و برده زضار ضر
جائی که بگذریم ز دیدار ما شود
صد کار خیر از من وزان خر فشار شر
ای خواجگی ادیب گرانمایه اصیل
بود آنگهی که بود بحال صغار غر
اکنون شد از کبار و همی بر گرد بطبع
از مازنه خوید وز گند کبار بر
من چون لحام کورم و او چون کلنگ لنگ
آورده من بدین و بدو کنده باربر
او هست تازباز و خوهد نر و ماده نی
چون گاو و خر شده زپی تاز باربر
آن تازباز را که نباشد بکیسه سیم
با آن دگر که نیست به بند ازار زر
هر جا که بگذرد بسوی تاز بنگرد
آید ز تاز تیز بدان تازباز بر
چاریم هردو آن بیکی هجو مضمر است
تا هجو از که کرد خوهد زین دوچار چر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - در هجاء خمخانه گوید
خر سر خمخانه ای بریش ترا تیز
کل را کوز است و ترکمانرا مونیز
ریش تو روزی هزار گوز کند کسب
. . . ن ترا وجه نی بسالی یک تیز
آنچه به . . . ن تو کرده میره با سهل
کرته بدرید تا بدامن و تیریز
کند زمیتین گوشتین بمیان رانت
میره با سهل کارزاری کاریز
برد در کاریز . . . ن مناره ببالا
تا بشب انداز سر چو مهره زر ریز
شاعر دهلیزئی نه شاعر صدوی
بگذر و دهلیزبان فرو برو که بیز
هر که ترا دید صدرخانه گرفته
پای کشان آردت ز صدر بدهلیز
ای سر خر شاعری که خایه بطان را
خرج شوی از برای خوشه پالیز
چون کدوی اریجی سرت بکلانی
مغز درونی بقدر نیمه گشنیز
دعوی دانش کنی و هیچ ندانی
وآنچه بدانی بنزد دانا ناچیز
هجو و مدیح و دوبیتی و غزل تو
با تو کم ارزد بیک جو و بدو پشیز
پنبه بگوش اندر آکند زتو ممدوح
پنبه چگویم که از ره ریزد و از ریز
شعر تو باید بآبریز درانداخت
گر بود از مشک بر نوشته باریز
غول بجای تو هست میرک سینا
دیو بجای تو هست لعبت خر خیز
کاغذ ساز از هزار دسته کاغذ
کاغذ هجو تو می برآرد ترویز
گنده دماغی بنفشه بوی نه کالوج
گنده دهانی کرفس خای نه کنگیز
ریزه خو خوان شعرائی و آئی
چون ز لب طبع خویش بختی کف ریز
مردم منم در مصاف شعر و تو حیزی
حیز به از تو چنانکه مرد به از حیز
از من و هجو تو بوی شونیز آید
دانا داند چه بوی دارد شونیز
یعنی شونیز گو خر سر را هجو
در سرت از هیچ عقل داری و تمیز
در دل تو کین سید رسل استی
راست بدانسان کجا سنائی ترشیز
نه چو تو یک خارجی است در همه راوند
نه چو تو یک ملحدیست در همه ترشیز
تیز درفش است در عبارت ترکی
سوزن هجوم ترا خلیده تر از تیز
تازه بود خوب دست و من بدرستی
تازه هجو و دو دسته بر سر تو نیز
گیز نمد باشد و مصحف او . . . ر
. . . ر به . . . ن تو باد و خفته تو برگیز
پیر شدی زیر بار هجو من ای عز
کردمت آزاد چو خر کره بشبکیز
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - در هجاء خمخانه گوید
ز بار هجو من خر خمخانه گشت لنگ
آن همچو شیر گنده دهان پیس چون پلنگ
سوزنگری بمانم و کیمخت گر شوم
خرلنگ شد بمیرد خر مرده چو لنگ
ابیات خر سر است شتر گربه خوشترک
نام و لقب گرفت لقب قلب و نام ننگ
خر بنگ خورد گوئی و دیوانه شد بشعر
خر زهره خورده بودی باری بجای بنگ
گوید که شعر خایم خاید بلی چنانک
خایند علک ماده خران از خران غنگ
در باب شاعری که مبادا نه وی نه شعر
بی سنگ خر سریست بکوبم سرش بسنگ
خر شاعریست پرسم یا شاعریست خر
کس را چگونه گیرم بی جرم پالهنگ
آن خربغا که از شره منکیاگری
کو را بدو مجاهد کردی گرو بمنگ
زین خواهد و زیاری و از حلقه لگام
تا گوشه زیاری زنار پالهنگ
که جیش با کلاله بسر درکشد فسار
وز گور دی کند جل و . . . ن پوش هفت رنگ
بس . . . ن گشادگی که به . . . ن پوش او درست
آنگاه . . . ن گشاد که بستد بآزرنگ
در زیر بار زنگ همانا بکودکی
کردند . . . نش را ادب از باده زرنگ
گوید خرامیره با سهل دیلمم
او کرد بند پاردم من فراخ و تنگ
بر یاد بوق میره با سهل هر شبی
سازد ز چین سفره . . . ن چنبر پلنگ
با دیلمان پلاس گری اشتلم کند
گرداند و نداند آن شوخ روی شنگ
گفتم رسید میره بتو گفت بار بار
گفتم که زر و سیم چسان گفت تنگ تنگ
تا اسب تنگ بسته بگیر و بمدح میر
بگشایم از خرک جرس هجو چنگ چنگ
میر عمید معطی اهل هنر عمر
کز یک عطای اوست توانگر هزار رنگ
هم بیدریغ بخشد و هم بی مضایقه
دینار بدره بدره و دیهای تنگ تنگ
فرهنگ دان دبیری در ملک شاه شرق
بیمثل و بی نظیر بتدبیر و هوش و هنگ
مستغرق نعیم ویند اهل هنگ و هوش
از غم نجات یافته چون یونس از نهنگ
ای کلک مشکبار تو از سیر و از صریر
بر روی روم سلسله پیوند زلف زنگ
آئین کلک شدن از زنگ سوی روم
تا بسترد ز آینه علم و عقل زنگ
بی باده چو زنگ بدی مدتی مدید
آمد بهانه قدح باده چو زنگ
از دست چنگ زلفان بستان و نوش کن
چون وعد با رباب ببانگ رباب و چنگ
نبود عجب ز دولت شاه ار بنام تو
گردد رحیق محتوم انگور برد بنگ
ناظر بتست دیده افراسیاب وقت
دارای ملک توران از پور و از پشنگ
انصاف و عدل شاه بتدبیر ورای تو
برداشت از جهان ستم و جور آذرنگ
در دشت و کوه و بیشه بهم شیرگی برند
شیر و پلنگ و سرحان گور و گوزن و زنگ
در استنگ هیئت مردم نهاد حق
مردم گیاه اسم علم یافت استرنگ
گر لطف و مردمیت بمردم گیا رسد
مردم گیاه مردم گردد همان درنگ
بدخواه تست مردم و جز مردم از قیاس
از پیل تا بیشه و از صعوه تا کلنگ
پیکان غم بسینه بدخواه تو رسد
گر کرکس آشیانه کند از پر خدنگ
جود تو شد خزانه ارزاق اهل فضل
کردی در خزانه ارزاق بیدرنگ
در بحر مدحت تو چو زورق روان کنم
در نظم شعر من نبود زرق و ریو و رنگ
ملاح خاطرم نکند مرمرا رها
تا برکشم سفینه مدح ترا ز کنگ
تضمین کنم بقافیت کنگ بیتکی
از شعر خویش کان بخوشی چون بهشت کنگ
در مدحت تو لؤلؤ شهوار با شبه
همرشته کردم و شکر آمیخت با شرنگ
شکر بکام حاسد جاهت شرنگ باد
تو در نشاط و شادی و او در غم و غرنگ
هست این جواب شعر من و شعر من کدام
ای سرخ بادسار چو سر کفته بادرنگ
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - در هجو خمخانه
. . . ری به . . . ن خر سر خمخانه در برم
تا عاقبت کجا رسد اینکار بنگرم
آن خر سری که شعر سراید بلحن خر
پالیز شاعری را گوید . . . ر خرم
یعنی ز من بجوشد هر شاعری که هست
این ظن برد بمن که بدو این گمان برم
هم خر سراست و هم سر خر هم خر دو سر
یعنی از این دو سر دو جهانست در سرم
زین سر خراست در سه وزان خر همین بود
جز خر سرش نخوانم و جز خرش نشمرم
آن خر سر ار بجای نماند سر خری
پرمغز خر شود همه دیوان و دفترم
یعنی دبوس هجو زنم بر سرش درست
تا کله بشکنم ز خر و مغز گسترم
افسار هجو بر سر خر سر کنم بجبر
تا از مدیح بخت بود بر سر افسرم
عار است خرسواری من بر چنان خری
لیکن عنان همی بکشد سرخ اعورم
تا بر فرود عالم پر شاعر است و من
از چند کس فرودم و از چند کس سرم
با هیچکس نرفت مرا اینسخن که گفت
با سوزنی بشاعری اندر برابرم
گوید مرا که شعر تو در ریش تو بلی
کاندر خور عبیر خوش و مشک اذفرم
گوید که هیچ شعر تو بی . . . ن و . . . ر نیست
از صد هزار گفت وی اینست باورم
بی . . . ن و . . . ر اگر نبود شعر من رواست
زیرا که شعر من نر و من شاعر نرم
. . . نی و باز . . . نی و . . . ری و باز . . . ر
این گفت و این نوشت و درانداخت از درم
زان . . . ن و باز . . . ن همه بر ریش اوریم
زان . . . ر و باز . . . ر همه . . . ن او درم
تا . . . س لب و سلندز زبانست و رومه ریش
جز راه . . . ن او بسم پای نسپرم
ای خر پرست خر نسب خر سر این نگر
تا از چه گوهری تو و من از چه گوهرم
اندر پلید زادگی و پاکزادگی
تو چغر حوض گلخن و من شیم کوثرم
تو از نژاد و تخمه سگبان قیصری
من از نژاد سلمان یار پیمبرم
بیرون ز یک پدر تو نغوشاک زاده ای
من تا بسی پدر همه دیندار و دینورم
بر من کنی تکبر و گوئی ز ابلهی
من حامل کتاب خداوند اکبرم
خر حامل کتاب بود همچنین که تو
من از خران کتاب تکبر چرا خرم
تو زیر خسب میره باسهل دیلمی
من گر چه دیلمی نیم او را برادرم
ترکانه بیلکی بتو در دیلمی سپوخت
گوئی مگر که میره باسهل دیگرم
در شاعری هزار یک آن نه ای که گفت
زلف نگار گفت من از قیر چنبرم
وندر نسب کم از سگ آنی هزار بار
کو گفت میوه دل زهرا و حیدرم
هم زیر دست آنی در هر فنی که گفت
تا زیر دست نه فلک و هفت اخترم
از هر خری تو خرتری و من اگر ترا
چون خر ببار درنکشم از تو خر ترم
از لعن برسم تو زنم نعل جعفری
گر ظن بری بمن که من از دست جعفرم
. . . ری به . . . ن آنکه نگوید چو این شنید
. . . ری به . . . ن خر سر خمخانه در برم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - در هجو خمخانه و مدح قلج تمغاج خان مسعود
خر خمخانه را ناسور پیدا گشت و بیطارم
بنیش از سقبه آن ناسور در یکهفته بردارم
چو خر شاعر بود بیشک که بیطاری کند شاعر
چه داند آن خر شاعر که من شاعر نه بیطارم
ز تسعیر خر شاعر بسازم خمره مرهم
بریزم اندرو سیماب و زرچوبه برون آرم
بمستی و بهشیاری بجای خواب و بیداری
همی تا آرمش نالان می افشارم می افشارم
خر خمخانه را آزاد کردم گفت نپذیرم
دل خر کرگان را شاد کردم گفت نگذارم
مگر خواهد خر شاعر که از خر کرگان وی
بوهم خر فروشان پر شود دیوان اشعارم
خر خمخانه را سهل است آزادی و آزردن
روان میره باسهل را باید که بگذارم
عصائی چون دبه چوبی بکف کرده برآمد خر
ز بیماری همی لنگید و می پنداشت رهوارم
بخر گفتم تو بیماری و من با مارا گر خواهی
که بیماریت به گردد بخور زییین سرخ سرمارم
بگفت ای کور سوزنگر مرا آزاد کن آخر
که از جور تو افتادست با کیمخت گر کارم
بگفتم کای خر شاعر چو من هجوت خوهم کردن
زمین خر زهره رویاند چو از بهر تو جو کارم
نوار نیز بر گرد میان بسته است و می لافد
که از انطاکیه قیصر فرستادست زنارم
بترساند مرا امروز و گوید باش تا فردا
سر و کار مرا بینی چه باشد روز بازارم
بزیر بار هجو من خرک ژاژی همی خاید
بتیز آورده ام خر را و خارشگاه میخارم
بگرد پاردم گشتم بپیری خر حکیمی را
که در خر کرگی روزی نجست از پیچ شلوارم
حکیمان سر غزل گویند و من بس سر غزل گویم
نیم گوئی من از نخشب که از آلار و خربارم
بمداحان و مزاحان سعدالملک برخوانم
چو اندر چنگ گرگان درفتاد از بره بیزارم
وزیر شاه سعدالملک مسعود بن اسعد را
ثنا و محمدت گوید زبان عذب گفتارم
خداوندی که صد برهان نماید گر کند دعوی
که مرارکان دولت را برتبه صدر و سردارم
ز دوران سپهر خوبی و نیکی نماینده
بهر خوبی سزامندم بهر خوبی سزاوارم
قلج تمغاج خان مسعود شاهنشاه مشرق را
وزیر ملکت آرائی کم آزار و کم آوارم
بسبق خدمت و فرمان پذیری بی چرا و چون
فلک را در وزارت چون نبی را صاحب غارم
بنوک کلک مشک افشان ز عدل و سیرت احسان
سمرقند چو جنت را بعون شاه معمارم
چو باب خویش سعدالدوله اسعد مسند افروزم
جمال و سید و عبدند اندر عون و تیمارم
چو جد خو بعدل و فضل و عبد و سید اکنون
جمال و سید اشراف و عون صدر احرارم
چو خورشید زرافشانم ز نور و نار با بهره
موالی را همه نورم معادی را همه نارم
بباغ ملکت و دولت بپاد افراه و پاداشن
عدو را خار بی وردم ولی را ورد بی خارم
دلم دریای بخشنده است و دستم ابر بارنده
ازین ابر و ازین دریا بر اهل فضل دربارم
جهانرا فخر باشد خدمت من عارفی زانرو
که من از گوهر و اصل و نژاد فخر بی عارم
ندانم یار کس خود را و بی کس یار خود دانم
بنفس خود همی گویم که بی یارم پی یارم
خداوندا تو زینها شرم داری گفت و من بنده
زبان تو شدم تا از تو هم پیش تو نگذارم
گذارم وام طبع خود باندک مدح صدر تو
که از انعام اسلاف تو اندر وام بسیارم
درین مقطع بسعدالملک برنتوان دعا گفتن
که اندر کار خود دانا و زیرک سار و هشیارم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - در هجو عمید کاسنی
عمید کاسنی آن کاسه سرش پنگان
که عاشق کله . . . ن بدی چو پابنگان
بمرد و کاسنی او مرده ریگ وار بماند
چنانکه ماند از جغد گوشه ویران
چنانکه مغ بستوران برند بردندش
بگندگی ستوران بجای آن غمدان
نهاده پای چپ اندر ستانه دوزخ
عمید کولته در زیر خانه هامان
گهی بهامان آرد رموده از فرعون
گهی سکاچه بافراسیاب زی هومان
گهی بمسخرگی لعنت از در ابلیس
همی برد سوابلیسک لعین علان
بحکم مسخرگی پیش زانوی فرعون
نشست و خاست که جا سازد از کنار مهان
از آن تکبر فرعون وزان تهور او
به پیش مجلس نمرود شد چوبه غلطان
نوای باربدی زد بمجلس نمرود
ببر بط کدوین بر بجوش خوش الحان
بگوش قارون آمد نوای بربط او
بدو سپرد کلید خزانه خذلان
بحرص خواسته ورزی قرین قارون شد
جز این خسیس نزیبد قرین آن کشخان
ز پشت مار شکنج شکنجه قارون
همی پشیزه برندش بناخن و دندان
بشاعری و ببربط زنی و مسخرگی
ملوک بادیه را شاد کردنی پژمان
بقعر نار فرو میرود درک بدرک
چنانکه اینجا صرافگان دکان بدکان
نظامی ار که نمرده است مرده انگارم
همی بقعر درک برگشاده است زبان
بنظم مرثیتش حق طبع بگذارم
زمن بخود نبرد جز چنین قصیده گمان
بزندگی نه بدانگونه بود گرسنه چشم
که شرح کردن آن تا بروز حشر توان
ببویه . . . ن سگ آسیا بلیسیدی
ببوی آرد که در آرد است شبهت نان
بوقت نزع همی گفت بر جنازه من
جنازه پوش مپوشید جز که سفره نان
بنان گدای بدار چه بنام دهقان بود
هزار تیز گدا بر بروت آن دهقان
گدا زنست و گدا مرد و هم گدا خیزد
بمحشر آید وام کفن بر او تاوان
بدستخط اجل فخر دین چنان دیدم
که کاسبی ز جهان رفت جایع و عطشان
اگر بمرد نکو کرد ور نمرد بمن
ز زندگیش چه سود و زمردنش چه زیان
بقای عمر اجل فخر دین خوهم جاوید
که در بقاش بود مدت بقای جهان
اگر برون کند از هر فصول فصلی امید
همین که بشنود این مرثیت برآرد جان
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - در هجو شاعری
لنگ لنگاک من ای بلمه پیوسته برو
مغ مفلوج زده بر به رخت اف تفو
لنگ مغ زاده گر زاصل و چو مازو بی مغز
روی شسته بحشاشات و تراک و مازو
از ره ایمان در کفر مزیدی که چنین
آمنوا برزنخت شد بنوشتن کفروا
زنخت تازه تر از . . . ن کدو بود و کنون
دم غژغا و بجای زنخت . . . ن کدو
بز گرفتی تو مرا چند گهی تا که بزان
دیدمت غرق بیشم از سر سم تا بررو
. . . ن پر موی ندارد و گرش بودی موی
. . . ن بز بودی و نر بودی و بز بودی تو
تا چو خر در تو سپوزم خر نر . . . ای شوم
چون شوی گاده خر از یکسو و بز از یکسو
موی . . . ن برکن چون بر بلب چشمه آب
از پی خرزه من خر بزمین زن زانو
کدخدایانه عتابی است که با تو کردم
نیستم با تو چو با خر سر خمخانه عدو
بوده ای پیش بده سال تناسخ زن من
کدخدای جلب خویش و مرا کدبانو
نفقات تو اگر چند نه در حکم منی
نکنم زانکه بر اینست مرا عادت و خو
دو گلوی داری و از بهر غذای تو مرا
یک نواله است رسنده ز گلو تا بگلو
. . . ایه آویخته و انگیخته میری از وی
در گلوی تو خوش آیند تبنگو و خدو
بچنین لقمه ترا شاعر نیکو کردم
کارها زاید از لقمه نیکو نیکو
شاعر از من شده ای به شدی از من شاعر
ای به از شعر تو شعر شتران عللو
. . . ن مردم بفنا رفت و تو باقی ماندی
بنکو شعری باو می نبدی هم پهلو
همت عالی من شعر ترا عالی کرد
زانکه در دادن تعلیم بمن داشت علو
ریختم در تو بیکبار همه مایه شعر
که همه شعر برآید چو بسرفی یاخو
یاد داری و چرا یاد نداری داری
آنکه در پیش خیارم بنهادی پیزو
رگ شرم تو بدریدم و پیزو کردم
زد به پیزوی من از پای تو پران پازو
آنچه من با تو بیک چوب میان ران کردم
بدو صد چوب سر سینه نیابی زخسو
هست چونین که بگفتم مشو اینرا منکر
که بمنکر شدن ایندرد نیابد دارو
بحق گیسوی مشکین شه آل علی
راست خواهم که بگوئی و نخواهی آلو
سند و سید سادات جلال الساده
پسر حیدر حیدر دل حیدر بازو
شاه سادات علاء الدین عالی نسبی
که سپهر از نسب عالی او یافت علو
صاحب ملک شرف کز نسب صاحب شرع
یک جهان خیل و حشم دارد صاحب گیسو
هنر و آهوی ارباب هنر بر دل او
شد پدیدار از آنگونه که شیر از آهو
از ره دانش تا ز اهل سخن بشناسد
که کدامست هنرمند و که دارد آهو
سوزنی راهوری کرد و بیکبار بگفت
آهوی فاضلی سست رگ سست رکو
چو شود عیش خداوند باین طینت خوش
شود آن پرده دریهابیکی رشته رفو
جنگ من کور بران لنگ نباشد اصلی
که زدستیم بیکجای بقریق بقو
روز و شب عیش خداوند مطیب بادا
تا فلک را شب و روز است و عشی است و غدو
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - در هجاء خمخانه
خری سبوی سرو روده گوش و خم پهلو
کماسه پشت و کدو گردن و تکاو گلو
چو آمد آید با او سبوی و روده و خم
چو شد کماسه رود با وی و تگا و کدو
خری سرش ز خری چون کدوی بیدانه
ولی شکم چه کدو دانه چون کدو مملو
خری که آب خورش زیر ناودان عصیر
علف عصاره ثکبی و بخشم و شوشو
جواب گویم اگر پرسیم که او خر کیست
خر کری کش ابلیس و قوم قد لعنوا
خریست مخلص خر نامه خران بزرگ
که هست مطلع و مقطع ز . . . ایه وز خدو
خریست چون خر بوالاشعب طمع پیشه
بشعر کاو برنده بهر کس از هر سو
چو کاو ریختن آلوده طبع او از شعر
همی تراشد آلایش از سرین بسرو
بخر گدائی چون استر سپید بدن
مهار حرص به بینی زنان زنان زانو
خریست شاعر و تقطیع شعر او اینست
معالفن علفا تن معالفن علفو
سیه گلیم خری ژنده جل و پشما کند
که ژندگیش نه در پی پذیرد و نه رفو
بخر گدائی چون خم شوخش آب گرفت
نه هر بگوش درآرد از آن سپس نه چشو
چو سوزنی پس او گوش عرزدن گیرد
بخواب خرگوش اندر شود بعادت و خو
سنائیا بکجائی که تا بنالی زار
که سوزنی چه خری بست بر طویله تو
سنای مکی یا آلوی بخارائی
چو سوزنی بخود بر جغد قلاقلوز
بدان صفت که خر پشت ریش را بر ریش
تفو زنیده بر او با دو صد هزار تفو
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - در هجو شاعری
بس ریش گاوی ای خر زنار منطقه
ای قلیه و کباب تو خوک محنقه
خر . . . ل و خربفائی نه عقل و نه خرد
اندر سرت بخر دله ای و بخر بقه
یک خر مخوانمت که یکی کاروان خری
کرد آخرت پر از علف کفر و زندقه
سالار بار مطران مهمرد جاتلیق
قسیس بار بر نه و ابلیس بدرقه
قوت و غذای باب تو و عم و خال تو
زاجال و از تکسک و جرایات و معسقه
آن احمقی که میرک سینا و جا حظ اند
اندر مقابل تو حجی و هنبقه
با عارف کواره و قاضی ز احمقی
اندر قمار خانه بتفضیل و تفرقه
کردی گرو دو بالش . . . نرا بر حقه سیم
با ریش همچو بسر نهالین و مرفقه
کر گشت گوش یا بر زان گاه کودکیست
ز آورد و برد میره دیلم بشقشقه
آوردت از رزان و بحمام برد و باز
وندر کفت نهاد حمام مطوقه
با آنچنان حماقت گوئی که شاعرم
سوگند خور که نیست مرا قول تو نقه
سوگند چون خوری بطلاق سه گانه خور
تا من شوم حلال گر آن مطلقه
کان قحبه را ز غبغبه بوق کام کس
اندر فتد چو حلق کبوتر به بقبقه
این هجو را جواب گو ار مرد شاعری
ای تو و شعرت از در محراق و محرقه
ورنه برو به . . . ن زن خویش پای پای
ای خر مادرت بسر خر مخرقه
تا بود هست نزد حکیمان روزگار
احکام شاعری و قوافی مغلقه
در هیچ وزن و قافیه بر طبع سوزنی
ابواب هجو تو نخوهد شد مغلقه
تا شرط شغل سوزن و سوزنگری بود
آخر همی بمثقبه اول بمطرقه
بادا ترا بمطرقه هجو سوزنی
تا جایگاه فرق بمثقب مشقشقه
خر را چو بت گرفت بمیرد باتفاق
ای هجو من ترا چو تب تیره محرقه
هرگز نطاق هجو تو نگشایم از قلم
تا زنده باشی ای خر زنار منطقه
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - در هجو ابوالمظفر
ای دیو بوالمظفر چون دزد بغنوی
یکشب بنخشب اندر پی فتنه نغنوی
از فعل زشت و سیرت ناخوب همبری
با دیو بوالمظفر خر کنگ کسنوی
تو گنده مغز شرعی و او گنده مغز شعر
با وی بگنده مغزی همچون ترازوی
با دیو بوالمظفر گشته بحق و داد
سیب دو نیمه کرده و گوز دو پهلوی
او راست بر تو فخر که او مؤمن نواست
عار از تو بروی است که تو کافر نوی
معزول گشته ز پی اعتزال را
از مذهب حنیفی و از راه شفعوی
منکر شده عذاب نکیر و سوآل گور
خوش کرده در دل آنکه نبینی و نشنوی
منکر شو ار توانی نار سعیر را
تا اندرو بحشر نسوزی و بر نوی
هستی بزندگانی اندر عذاب گور
وانگه بوی تباری ایمان و نگروی
بر تو عقیل و عدنان چون منکر و نکیر
بر سر زنی دبوس که نان آری شوی
گوئی که مرد معنویم در همه سخن
مرد سخنت خواند تصحیف معنوی
بر موسی پیمبر و بریو شع بن نون
بهتان زوربندی ای طاعن غوی
گوئی که از نبوت موسی بیوفتاد
گنجید در دهان تو کفری چنین قوی
از تو اگر جهودان این قول بشنوند
بربایدت کسی ز جهودان بجادوی
تا آنگهی که جمله در انبار تو نهند
هر یک فراز خویش جو ثعبان موسوی
مربوالیقین امام همه شرق و غرب را
گوئی که ز اهل دین نبود او ز بدخوی
باب ورا گرامی خوان و بد گرای
تا زین سخن که گفتی باشد برون شوی
برهان امام دین را خواندی خر سیاه
زین زیر بار کفر و ضلالت چو خر بوی
با مرسلان نسازی با عالمان همی
ای مادرت جلب بچه ره برهمی روی
ماخولیای کفر تبه کرد مغر تو
چشم علاج تو ز طبیبان عیسوی
گفتند قطب دولت داند نمود و بس
داروی مغز او بسر تیغ هندوی
عثمان بن سلیمان کز تیغ او قویست
هم دین مصطفائی هم ملک خسروی
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - در هجو شاهری
من آن کسم که چو کردم به هجو گفتن رای
هزار مُنجیک از پیش من کم آرد پای
خجسته خواجه نجیبی خطیری و طیان
قربع و عمعق و حکاک قرد یافه‌درای
اگر به عهد منندی و در زمانه من
مراستی ز میانشان همه برای و درای
مرا به شاعری اندر بگو چه باک بود
زرومه سوز کل کور پای خانه گدای
فرخج کوری بدطلعتی چنانکه به است
کلخج . . . ر خر مغ ازو برای و درای
دو دیدگانش چون ماکیان برآمده تن
دویده . . . ایه در او خاه زای و خاه مزای
ز جغد و بوم به دیدار شوم‌تر صد ره
ولی به طعمه و هیچال حجر . . . ن همای
خبر ندارد از کار شاعری چیزی
جز آنکه مرده‌ستایی کند ز جای به جای
نهاده گوش بر آواز تعزیت شب و روز
که تا که میرد و تا از کجا برآید وای
کسی نهاده به بالین مرگ سر تا وی
ز جای شستن خود زود گردد اندر وای
پس آن مصیبت و ماتم به خویشتن گیرد
میان ببندد و گردان شود به گرد سرای
گهی معرف سازد ز ناکسی خود را
گهی کجا نهم این کاسه گاه نوحه‌سرای
بسی بنالد بر مردهِ کسان او زار
به آوخ آوخ و درد و دریغ و هایاهای
لبی زنان خبازه به گورکن ندهد
وگرش باید با مرده خفت پایاپای
عذاب خلد و نهیب و قیامت و دوزخ
به جای مرثیتش مرده راست خلد نمای
به شعر مرثیت او عذاب کرده شود
کسی که نبود مستوجب عذاب خدای
خران دیزه به آواز پیش او نایند
چو او به خواندن شعر آید و به درد نای
بدو که گوید از من چنانکه فرمایم
که ای پلید بد بدسگال بدفرمای
به هجو من چو رسیدی و از چه فارغ شد
ز گور باب خود ای قلتبان مرده‌ستای
مرا به هجو مترسان چنین ز دورادور
که گر برابر من شاعری و بزم‌آرای
بیا و گوی به میدان شاعری افکن
که تا که آید از ما به شعر گوی‌ربای
اگر من آیم دم را ز هجو من درکش
وگر تو آیی می‌گوی و هیچ‌گون ناسای
مسای با من پهلو به ابلهی چندین
که نیک ناید با پیل پشه پهلوسای
به آتش اندری از آبروی رفته خویش
مپاش بیش به سر خاک و باد کم پیمای
به پیش هجو من ای کور پایدار نه‌ای
مرا به خیره به یک دست گونه برمگرای
چو . . . ر هجو به باد اندر افکنم دانی
تو نونی و من نای و تو . . . نی و من گای
نصیحت است مرا بر تو گرچه خصم منی
به خصم خویش نمودن خطاست بندگشای
اگر طریق تو اینست و نظم شعر تو این
ز کار خویش به بیهوده خود برآری لای
به ریش خویش چرا . . . همی فرو بیزی
اگر نه ریش تو پرویزنی است . . . پالای
ترا بخواهم سوگند داد و دست به دست
گرفت خواهم آن خواه شای و خواه مشای
گل نصیحت من خواه بوی و خواه مبوی
ترا طریقت من خواه پای و خواه مپای
به حق ریشت در . . . ن من که یافه مگوی
به حق . . . رم در . . . ن تو که ژاژ مخای
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
یاقوتی کبیر فروش کباده خر
در جمله، با چهار پسر هست پنج خر
دو خر شهاب و منتخب است و عمر سیم
محمود گشت خر کره و پیر خر پدر
مرپنج لنگ لاشه در اتمه پوش را
خر بنده ام زمان بزمان خر سوارتر
در . . . ن خر شدن بستیزه مثل زنند
ایشان خر ستیزه کش و من ستیزه بر
دربار هجوشان کشم از گوش تا بدم
خواهم بچوب رانم و خواهم بهیر و هر
خر کره و خری را کردم ز بار هجو
آزاد بار، یعنی محمودک و عمر
بجای آندو بدین سر نهم بجبر
خر بنده را تصوف باشد بدینقدر
خر مردمند هرسه، نه مردم نه خر تمام
از هردو نام همچو شتر مرغ بهره ور
ای تیز صد هزار خر خر سپوز باد
در ریش آن پدر که تو هستی ورا پسر
وی صد هزار . . . ر به . . . ن برادری
کورا توئی برادر و این بود ماحضر
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵ - جواب شعر شرف
منم کلوخ خر افشار کنگ خشک سپوز
حرامزاده و قلاش و رند و عالمسوز
چو گاو گمشده ام تا بشاخ برنخورم
بهرکجا که رسم در برم یکی بتیوز
بتاز بازی در شهر گشته ام شهره
بگونه گونه لباسات و حیله و درو روز
نه شعر تازی دانم نه علم و فضل و ادب
درست یاب بدیشان نبوده ام یکروز
ازین سپس من و مرد مواجران حرون
مح و فلاخن و گنجشک و کبک و . . . یه و گوز
من و دو پارک من تاز را بحجره بریم
همی کشیم و سپوز و همی کشیم و سپوز
چنان کشیم و چنان در بریم تا گه روز
که خواب ناید همسایه راز قوزا قوز
چو سر برآرد گنده، سرش فرو گیریم
بزخم سیلی و مور روند بر کافوز
دریغ از آن شرف وحشی و فضائل او
که عاشقست بر آن لاله روی لالک دوز
بنای مذهب تازان بفضل بربودی
بجز شرف نبود کس بناز بر، فیروز
جواب شعر شرف نیست این معاذالله
من آنکسم که مه دی کنم بدم نوروز
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶ - ابوالعباس ترشروی
بخواهم گفت وصف سرخ کناس
چو کرد اندر دلم ابلیس وسواس
ترشروئی، ابوالعباس نامی
نشسته بر بساط آل عباس
بتن ماننده روباه مسلوخ
بسر ماننده بیغور نسناس
بسان پاچه گاوی که از موی
برون آرد ورا شاگرد دواس
نشان طوق بر گردن چنان چون
غلام ارمنی جسته زنحاس
کلاهی بر سرش، رسته کلاهی
برون در دست برد هیچ فلاس
چو مس از روی سرخی و ز سختی
چو روی و آهن و پولاد و الماس
همیشه سارق سرقین مهلع
کلید حجره فرماق و قیماس
صفات خواجه نیمور منست این
که گفتم پیش این یکمشت نسناس
چه نیمور و چه اشنان کوب بقال
چه نیمور و چه گندم کوب هراس
من این نیمور خود را وقف کردم
علی صبیانکم، یا ایها الناس
اگر نیمور من روزی بمیرد
کفن باید و راسی جامه کرباس
رفیقا کاف . . . ن بر . . . ر من نه
پس آنگه خوه بکف، خواهی بیاماس
چرا دزد سنائی از خطیری
نخواهم خورد زرق و هزل و وسواس
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵ - صنما تا به کف عشوه عشق تو دریم
ای سنایی تو کجایی که به خون تو دریم
تا به نیمور هجا نفحه شعرت بدریم
هرکجا شعر تو یابیم نقیصه بکنیم
ور ترا نیز بیابیم، به . . . ن در ببریم
اندبار از تو و دیوانه عطیه کل و کور
کلتر و کورتر و غرتر و دیوانه‌تریم
تحفه تست و عطای تو عطیه کل و کور
ما همه ساله و را کاج بیاد تو خوریم
گردن دول تو از سیلی چون دیم کنیم
تو مپندار ازین کار که که ما کفشگریم
تو مپندار که تا او بر ما باشد، ما
روی زی هجو تو آریم و ازو در گذریم
هر زمان شعر تو آرد بر ما این کل کور
نعره بردارد و گوئیم نه گنگیم و کریم
سرما خورد یکی گنده سر از بهر خدای
تو چه دانی که چه در گند سر و درد سریم
شعرهای تو بخوانیم و بر او سخره کنیم
ور کند سخره ما، سخره او را نخریم
چند گوئی که سخنهای سنائی نخرند
نخریم و نخریم و نخریم و نخریم
ای سنائی ز من و کور عطیه خیری
جستجو می نکنی، دانی تا بر چه دریم
چند گوئی که سنائی و سنائی و ثنا
نه سنائی زر سر خست و نه ما از گز ریم
ای سنائی بجز این هست که تو با هنری
ای سنائی بجز این هست که ما بی هنریم
هنر اینست که تو می بهلی، ما نهلیم
بپس پشت، که تو می بغری، ما بغریم
دوست و یار تو اینکور عطیه است درست
بشکند آرزوی تو چو بدو در نگریم
این جوابست مر آن را که سنایی گوید
صنما تا به کف عشوه عشق تو دریم
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹ - عقل و جانم برد شوخی آفتی بتیاره ای
تاز بازم ایر من در . . . ن هر زن باره ای
زین مناره شبه ابری . . . یگان چون باره ای
بدرگی، سرخی، درازی، کفته ای، آشفته ای
کافری، . . . س دشمنی، . . . ن دوستی، . . . ن باره ای
فاخته طوقی، شتر لفجی، غضنفر گردنی
خر سری، غژغا و موئی، اعوری، عیاره ای
زین سرایوئی، یک اندامی، درشتی، یردلی
مغ کلاهی، مغ روی، بر آب رود افشاره ای
بد . . . سی، جغریق کاری، پای لغزی، سرزنی
بلغم اندازی، کلی، سرگبن کشی، گه خواره ای
پر خدوئی، زشتخوئی، خیره روئی، خربطی
چوب کوبی، آهن و پولاد و سنگ خاره ای
معده کوبی، ناف کاوی، دل دری، شش افکنی
گرده گون رود آکنی، تن سوزه ای، . . . ن خاره ای
دوغ ریزی، رب روی، لوطی نژادی، . . . ن دری
عاشق . . . نی که دارد درگه و در ساره ای
تیز خشمی، زود خشنودی، قناعت پیشه ای
داروی هر دردمندی، چاره بیچاره ای
بینی اندر گبر کان تا ز تن چون بنگری
کوه تازی، تاز بینی در بن هر تازه ای
هرزمان در رومه گه بیزمن چون بنگری
هر نخی چون دانگ سنگی هر رگی چون باره ای
گاه . . . ن گردنش بینی برابر داشته
پیر پنجه ساله را با کودک گهواره ای
از سر نیمور من هرگز کجا بیرون شود
عشق هر سرگین فروشی، مهر هر . . . ن پاره ای
هرکرازین . . . ر سرخ و سخت من درخور بود
رایگان . . . یان کنم بی رشوت و بی تاره ای
ایری سخت رایگا آواز در عالم زدم
تا بدین آواز باز آیند هر آواره ای
خوردن ایر مرا بر خیره گر منکر شدند
دیدنش اجرای . . . لانرا کم از نظاره ای
چون سنائی شاعری برسازم از نیمور اگر
بر سر نیمور ترساوار بندم شاره ای
هم بر آنوزن سنائی گفت سلمانی بچه
عقل و جانم برد شوخی، آفتی، پتیاره ای
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱ - پرسند از او که چند هجا گفتی
ای سید کتب خانه برآشفتی
تا ابلهی و بیخودی و خفتی
گفتم هجای (تو) چو گل غنچه
آنرا بیاد سبلت و بشکفتی
گشت آن شکوفه دست بدست از تو
کز خلق رنگ و بویشین ننهفتی
شطرنجی از هجای من آگه شد
تا خاک ره بکوی برون رفتی
آرام کی پذیرد تا محشر
آن کتب خانه را که برآشفتی
سهل است کتب خانه برآشفتن
کتبی بخانه بردی و خوش خفتی
بپذیر زخم مور هجای من
چون زخم مار را تو پذیرفتی
من باوی ار بهجو فتم، خیزم
تو پایدار باش که تا نفتی
گرچه نوردد او بهجای من
من در هجای او نکنم زفتی
باشد که علم هجو بکه افتد
او ما بقول کردن و من مفتی
یک هجو را هزار عوض گویم
پرسند از او که چند هجا گفتی