عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۴
هر که از تن پروری در کار کاهل گشته است
دفتر ایجاد را چون فرد باطل گشته است
دست ناقابل و بال گردن و بار سرست
زحمت سر کم دهد دستی که قابل گشته است
از قساوت قابل تلقین چو خون مرده نیست
دل سیاهی کز نسیم صبح غافل گشته است
در سبکباری بود باد مراد این بحر را
کف خس و خاشاک را بسیار ساحل گشته است
قامت خم گشته را اصلاح کردن مشکل است
راست نتوان کرد دیواری که مایل گشته است
از حضور عاشقان دارد خبر در زیر تیغ
آیه رحمت به شان هر که نازل گشته است
رهنورد شوق را استادگی سنگ ره است
از سبکسیری به دریا سیل واصل گشته است
از عبادت سجده شکرست صائب طاعتم
چشم من تا آشنا با کعبه دل گشته است
دفتر ایجاد را چون فرد باطل گشته است
دست ناقابل و بال گردن و بار سرست
زحمت سر کم دهد دستی که قابل گشته است
از قساوت قابل تلقین چو خون مرده نیست
دل سیاهی کز نسیم صبح غافل گشته است
در سبکباری بود باد مراد این بحر را
کف خس و خاشاک را بسیار ساحل گشته است
قامت خم گشته را اصلاح کردن مشکل است
راست نتوان کرد دیواری که مایل گشته است
از حضور عاشقان دارد خبر در زیر تیغ
آیه رحمت به شان هر که نازل گشته است
رهنورد شوق را استادگی سنگ ره است
از سبکسیری به دریا سیل واصل گشته است
از عبادت سجده شکرست صائب طاعتم
چشم من تا آشنا با کعبه دل گشته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۸
بی تزلزل نیست هرکس چون علم استاده است
عشرت روی زمین از مردم افتاده است
تشنه چشمان بحر را سازند در یک دم سراب
حسن محجوب تو چون آیینه را رو داده است؟
با تهیدستان ندارد سختی ایام کار
سرو بی حاصل ز سنگ کودکان آزاده است
پای موران بند بر آیینه نتوان شدن
از قبول نقش، لوح سینه ما ساده است
گر چه می دانند دامان وسایل زاهدان
بیش عارف پرده بیگانگی سجاده است
آه مظلومان کند اولاد ظالم را کباب
پله این ناوک دلدوز دور افتاده است
حرص، صائب در بهاران است بی برگ و نوا
برگ عیش قانعان در برگریز آماده است
عشرت روی زمین از مردم افتاده است
تشنه چشمان بحر را سازند در یک دم سراب
حسن محجوب تو چون آیینه را رو داده است؟
با تهیدستان ندارد سختی ایام کار
سرو بی حاصل ز سنگ کودکان آزاده است
پای موران بند بر آیینه نتوان شدن
از قبول نقش، لوح سینه ما ساده است
گر چه می دانند دامان وسایل زاهدان
بیش عارف پرده بیگانگی سجاده است
آه مظلومان کند اولاد ظالم را کباب
پله این ناوک دلدوز دور افتاده است
حرص، صائب در بهاران است بی برگ و نوا
برگ عیش قانعان در برگریز آماده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۸
تنگ خلقی شعله دوزخ سرشتی بوده است
جبهه وا کرده صحرای بهشتی بوده است
اعتباری را که در خوبی سرآمد گشته بود
ما به چشم عاقبت دیدیم زشتی بوده است
دور باش صد بلا گردید درد و داغ عشق
غوطه خوردن در دل آتش بهشتی بوده است
در سر زاهد به غیر از خودپرستی هیچ نیست
این کدوی پوچ، قندیل کنشتی بوده است
از لحد خوابش نگردد تلخ چون تن پروران
بستر و بالین هر کس خاک و خشتی بوده است
شور لیلی از سر مجنون به جان دادن نرفت
پیچ و تاب عشق، خط سرنوشتی بوده است
چرخ مینایی که عقل پیر یک دهقان اوست
از سواد بیکران عشق، کشتی بوده است
قامتش خم گشت و نگذارد قدم در راه راست
راستی صائب عجب غفلت سرشتی بوده است
جبهه وا کرده صحرای بهشتی بوده است
اعتباری را که در خوبی سرآمد گشته بود
ما به چشم عاقبت دیدیم زشتی بوده است
دور باش صد بلا گردید درد و داغ عشق
غوطه خوردن در دل آتش بهشتی بوده است
در سر زاهد به غیر از خودپرستی هیچ نیست
این کدوی پوچ، قندیل کنشتی بوده است
از لحد خوابش نگردد تلخ چون تن پروران
بستر و بالین هر کس خاک و خشتی بوده است
شور لیلی از سر مجنون به جان دادن نرفت
پیچ و تاب عشق، خط سرنوشتی بوده است
چرخ مینایی که عقل پیر یک دهقان اوست
از سواد بیکران عشق، کشتی بوده است
قامتش خم گشت و نگذارد قدم در راه راست
راستی صائب عجب غفلت سرشتی بوده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۳
دوستی های جهان با ریو و رنگ آلوده است
شهد این مکار با چندین شرنگ آلوده است
دامن از خون شهیدان چیدن از انصاف نیست
کز شفق خورشید هم دامن به رنگ آلوده است
سعی کن نامی درین عالم به گمنامی برآر
ورنه هر نامی که هست اینجا به ننگ آلوده است
باده ممزوج می باید دل بیمار را
سازگار طبع عاشق صلح جنگ آلوده است
دختر رز را مکن زنهار صاحب اختیار
کاین سیه رو نام مردان را به ننگ آلوده است
بر سر جوش است دیگر خون حشر انتقام
تا که از خون ضعیفان باز چنگ آلوده است؟
از خدنگ او چرا دل می کند پهلو تهی؟
گرنه از خون رقیبان آن خدنگ آلوده است
جود بی منت مجو از کس که خورشید بلند
از فروغ خود به خون رخسار سنگ آلوده است
بی شفق هرگز بساط چرخ خشم آلود نیست
دایم از خون چنگ و دندان پلنگ آلوده است
کی دل بیتاب را مانع ز رفتن می شود؟
وعده صلحی که با صد عذر لنگ آلوده است
عاشقان صائب بلا گردان معشوق خودند
زین سبب بال و پر طوطی به زنگ آلوده است
شهد این مکار با چندین شرنگ آلوده است
دامن از خون شهیدان چیدن از انصاف نیست
کز شفق خورشید هم دامن به رنگ آلوده است
سعی کن نامی درین عالم به گمنامی برآر
ورنه هر نامی که هست اینجا به ننگ آلوده است
باده ممزوج می باید دل بیمار را
سازگار طبع عاشق صلح جنگ آلوده است
دختر رز را مکن زنهار صاحب اختیار
کاین سیه رو نام مردان را به ننگ آلوده است
بر سر جوش است دیگر خون حشر انتقام
تا که از خون ضعیفان باز چنگ آلوده است؟
از خدنگ او چرا دل می کند پهلو تهی؟
گرنه از خون رقیبان آن خدنگ آلوده است
جود بی منت مجو از کس که خورشید بلند
از فروغ خود به خون رخسار سنگ آلوده است
بی شفق هرگز بساط چرخ خشم آلود نیست
دایم از خون چنگ و دندان پلنگ آلوده است
کی دل بیتاب را مانع ز رفتن می شود؟
وعده صلحی که با صد عذر لنگ آلوده است
عاشقان صائب بلا گردان معشوق خودند
زین سبب بال و پر طوطی به زنگ آلوده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۷
آن که بزم می پرستان را پریشان چیده است
مجلس ارباب دانش را به سامان چیده است
مدت عمر ابد یک آب خوردن بیش نیست
خضر خوش هنگامه ای بر آب حیوان چیده است
خار تهمت لازم دامان پاک افتاده است
نه همین در مصر این گل ماه کنعان چیده است
آن که می ریزد به خاک راه می را بی دریغ
جام ما را بر کنار طاق نسیان چیده است
از فغانم ناله زنجیر می آید به گوش
در فضای سینه من بس که پیکان چیده است
کو خط مشکین که این هنگامه را بر هم زند؟
خوش دکانی بر خود آن زلف پریشان چیده است
بوی خون می آید امروز از نوای بلبلان
تا کدامین سنگدل گل از گلستان چیده است
می تواند شد علم در وادی آزادگی
هر که از باغ جهان چون سرو دامان چیده است
از خیابان بهشت آید برون پوشیده چشم
هر که گل از رخنه چاک گریبان چیده است
شوربختی بین که با این سینه پر زخم و داغ
رو به هر جانب که می آرم نمکدان چیده است
آه ازان مغرور بی پروا که با اهل هوس
مجلس می بر سر خاک شهیدان چیده است
چون تواند پای خود در دامن صحرا کشید؟
هر که چون صائب گلی از سنگ طفلان چیده است
مجلس ارباب دانش را به سامان چیده است
مدت عمر ابد یک آب خوردن بیش نیست
خضر خوش هنگامه ای بر آب حیوان چیده است
خار تهمت لازم دامان پاک افتاده است
نه همین در مصر این گل ماه کنعان چیده است
آن که می ریزد به خاک راه می را بی دریغ
جام ما را بر کنار طاق نسیان چیده است
از فغانم ناله زنجیر می آید به گوش
در فضای سینه من بس که پیکان چیده است
کو خط مشکین که این هنگامه را بر هم زند؟
خوش دکانی بر خود آن زلف پریشان چیده است
بوی خون می آید امروز از نوای بلبلان
تا کدامین سنگدل گل از گلستان چیده است
می تواند شد علم در وادی آزادگی
هر که از باغ جهان چون سرو دامان چیده است
از خیابان بهشت آید برون پوشیده چشم
هر که گل از رخنه چاک گریبان چیده است
شوربختی بین که با این سینه پر زخم و داغ
رو به هر جانب که می آرم نمکدان چیده است
آه ازان مغرور بی پروا که با اهل هوس
مجلس می بر سر خاک شهیدان چیده است
چون تواند پای خود در دامن صحرا کشید؟
هر که چون صائب گلی از سنگ طفلان چیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۵
مدتی شد کز حدیث اهل دل گوشم تهی است
چون صدف زین گوهر شهوار آغوشم تهی است
از دل بیدار و اشک آتشین و آه گرم
دستگاه زندگی چون شمع خاموشم تهی است
درد تلخی در قدح دارم که کوثر داغ اوست
شیشه دل گر چه از صهبای سرجوشم تهی است
گر چه عمری شد به دریا می روم دست و بغل
همچو موج از گوهر شهوار آغوشم تهی است
سرگذشت روزگار خوشدلی از من مپرس
صفحه خاطر ازین خواب فراموشم تهی است
گفتگوی پوچ ناصح را نمی دانم که چیست
این قدر دانم که جای پنبه در گوشم تهی است!
خجلتی دارم که خواهد پرده پوش من شدن
گر چه از سجاده تقوی بر و دوشم تهی است
گر چه دارم در بغل چون هاله تنگ آن ماه را
همچنان از شرم، جای او در آغوشم تهی است
می زنم لاف خودی صائب ز بیم چشم زخم
ورنه از زنگ خودی آیینه هوشم تهی است
چون صدف زین گوهر شهوار آغوشم تهی است
از دل بیدار و اشک آتشین و آه گرم
دستگاه زندگی چون شمع خاموشم تهی است
درد تلخی در قدح دارم که کوثر داغ اوست
شیشه دل گر چه از صهبای سرجوشم تهی است
گر چه عمری شد به دریا می روم دست و بغل
همچو موج از گوهر شهوار آغوشم تهی است
سرگذشت روزگار خوشدلی از من مپرس
صفحه خاطر ازین خواب فراموشم تهی است
گفتگوی پوچ ناصح را نمی دانم که چیست
این قدر دانم که جای پنبه در گوشم تهی است!
خجلتی دارم که خواهد پرده پوش من شدن
گر چه از سجاده تقوی بر و دوشم تهی است
گر چه دارم در بغل چون هاله تنگ آن ماه را
همچنان از شرم، جای او در آغوشم تهی است
می زنم لاف خودی صائب ز بیم چشم زخم
ورنه از زنگ خودی آیینه هوشم تهی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۳
محتسب از عاجزی دست سبوی باده بست
بشکند دستی که دست مردم افتاده بست!
عکس خود را دید در می زاهد کوتاه بین
تهمت آلوده دامانی به جام باده بست
آب خضر و باده روشن ز یک سرچشمه اند
چشم بست از زندگی هر که چشم از باده بست
سرو را خم کرد بار آشیان قمریان
بار خود نتوان به دوش مردم آزاده بست
ذوق رسوایی گرفت اوجی که زهد مرده دل
سنگ طفلان را به جای مهر در سجاده بست
همت از افتادگی بستان که حسن خیره چشم
دست عالم را به زلف پیش پا افتاده است
وصل لیلی از ره آوارگی نزدیک بود
دشت در گمراهی مجنون کمر از جاده بست
از صراط المستقیم عشق پا بیرون منه
شد بیابان مرگ صائب هر که چشم از جاده بست
بشکند دستی که دست مردم افتاده بست!
عکس خود را دید در می زاهد کوتاه بین
تهمت آلوده دامانی به جام باده بست
آب خضر و باده روشن ز یک سرچشمه اند
چشم بست از زندگی هر که چشم از باده بست
سرو را خم کرد بار آشیان قمریان
بار خود نتوان به دوش مردم آزاده بست
ذوق رسوایی گرفت اوجی که زهد مرده دل
سنگ طفلان را به جای مهر در سجاده بست
همت از افتادگی بستان که حسن خیره چشم
دست عالم را به زلف پیش پا افتاده است
وصل لیلی از ره آوارگی نزدیک بود
دشت در گمراهی مجنون کمر از جاده بست
از صراط المستقیم عشق پا بیرون منه
شد بیابان مرگ صائب هر که چشم از جاده بست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۴
ریخت در دل سینه من هر که را مینا شکست
من شدم مستان خمار هر که را صهبا شکست
در خمار و مستی از ما چون نمی گیرد خبر
توبه ما را چرا آن چشم بی پروا شکست؟
می کند خون گل ز چشم غیرتم بی اختیار
تا که را خاری ز راه عشق او در پا شکست
خشک مغزان جهان با تردماغان دشمنند
کشتی ما تخته ها بر مغز این دریا شکست
ظلم کردن بر بلا گردان خود انصاف نیست
بی سبب بال مرا آن آتشین سیما شکست
نعل ما را شوق بیتابی که بر آتش نهاد
بر کمر کوه گران را دامن صحرا شکست
چون علم گر پا توانی کرد قایم در مصاف
لشکری را می توانی با تن تنها شکست
بر چراغ دیده من نور بیتابی فزود
آن که از سنگین دلی آیینه ما را شکست
می شمارد سنگ کم رطل گران را ظرف ما
ساغر بی ظرف نتواند خمار ما شکست
خاک خواهد کرد صائب درد می در کاسه اش
محتسب گر بر سر خم ساغر و مینا شکست
من شدم مستان خمار هر که را صهبا شکست
در خمار و مستی از ما چون نمی گیرد خبر
توبه ما را چرا آن چشم بی پروا شکست؟
می کند خون گل ز چشم غیرتم بی اختیار
تا که را خاری ز راه عشق او در پا شکست
خشک مغزان جهان با تردماغان دشمنند
کشتی ما تخته ها بر مغز این دریا شکست
ظلم کردن بر بلا گردان خود انصاف نیست
بی سبب بال مرا آن آتشین سیما شکست
نعل ما را شوق بیتابی که بر آتش نهاد
بر کمر کوه گران را دامن صحرا شکست
چون علم گر پا توانی کرد قایم در مصاف
لشکری را می توانی با تن تنها شکست
بر چراغ دیده من نور بیتابی فزود
آن که از سنگین دلی آیینه ما را شکست
می شمارد سنگ کم رطل گران را ظرف ما
ساغر بی ظرف نتواند خمار ما شکست
خاک خواهد کرد صائب درد می در کاسه اش
محتسب گر بر سر خم ساغر و مینا شکست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۸
نیست چشمی کز فروغ روی او پر آب نیست
بخل در سرچشمه خورشید عالمتاب نیست
لعل سیرابش مگر بر تشنگان رحمی کند
ورنه در چاه زنخدان آنقدرها آب نیست
زهد بی کیفیت این زاهدان خشک را
هیچ برهانی به از خمیازه محراب نیست
تنگ چشمی عام باشد در جهان آب و گل
بحر هم بی کاسه دریوزه گرداب نیست
سینه گرمی طمع داریم از احسان عشق
دیده ما بر سمور و قاقم و سنجاب نیست
می کنم کسب هوا در عین طوفان چون حباب
خانه بر دوشان مشرب را غم سیلاب نیست
مهر خاموشی حصاری شد ز کج بحثان مرا
ماهی لب بسته را اندیشه از قلاب نیست
چشم ما را مرگ نتواند ز روی عشق بست
دیده قربانیان را سیری از قصاب نیست
از دل بیتاب در یک جا نمی گیرم قرار
اضطراب گوهر غلطان کم از سیماب نیست
شمع کافوری نمی خواهد فروغ صبحدم
باید بیضای ساقی حاجت مهتاب نیست
از خموشی در گره داریم صد باغ و بهار
کوزه لب بسته ما بی شراب ناب نیست
همت ما نیست کوته، گر بود منزل دراز
راه اگر خوابیده باشد، پای ما در خواب نیست
از خس و خار غرض گر پاک باشد سینه ها
هیچ باغ دلگشا چون دیدن احباب نیست
تشنه خورشید را غافل نسازد رنگ و بو
شبنم بیتاب را در دامن گل خواب نیست
گر ترا آیینه انصاف باشد بی غبار
فیض چاک سینه ما کمتر از محراب نیست
از قماش پیرهن یوسف شناسان فارغند
پاک چشمان را نظر بر عالم اسباب نیست
با تن آسانی سخن صائب نمی آید به دست
صید معنی را کمندی به ز پیچ و تاب نیست
بخل در سرچشمه خورشید عالمتاب نیست
لعل سیرابش مگر بر تشنگان رحمی کند
ورنه در چاه زنخدان آنقدرها آب نیست
زهد بی کیفیت این زاهدان خشک را
هیچ برهانی به از خمیازه محراب نیست
تنگ چشمی عام باشد در جهان آب و گل
بحر هم بی کاسه دریوزه گرداب نیست
سینه گرمی طمع داریم از احسان عشق
دیده ما بر سمور و قاقم و سنجاب نیست
می کنم کسب هوا در عین طوفان چون حباب
خانه بر دوشان مشرب را غم سیلاب نیست
مهر خاموشی حصاری شد ز کج بحثان مرا
ماهی لب بسته را اندیشه از قلاب نیست
چشم ما را مرگ نتواند ز روی عشق بست
دیده قربانیان را سیری از قصاب نیست
از دل بیتاب در یک جا نمی گیرم قرار
اضطراب گوهر غلطان کم از سیماب نیست
شمع کافوری نمی خواهد فروغ صبحدم
باید بیضای ساقی حاجت مهتاب نیست
از خموشی در گره داریم صد باغ و بهار
کوزه لب بسته ما بی شراب ناب نیست
همت ما نیست کوته، گر بود منزل دراز
راه اگر خوابیده باشد، پای ما در خواب نیست
از خس و خار غرض گر پاک باشد سینه ها
هیچ باغ دلگشا چون دیدن احباب نیست
تشنه خورشید را غافل نسازد رنگ و بو
شبنم بیتاب را در دامن گل خواب نیست
گر ترا آیینه انصاف باشد بی غبار
فیض چاک سینه ما کمتر از محراب نیست
از قماش پیرهن یوسف شناسان فارغند
پاک چشمان را نظر بر عالم اسباب نیست
با تن آسانی سخن صائب نمی آید به دست
صید معنی را کمندی به ز پیچ و تاب نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۹
در حقیقت پرتو منت کم از سیلاب نیست
کلبه تاریک ما را حاجت مهتاب نیست
تهمت آسودگی بر دیده عاشق خطاست
خانه ای کز خود برآرد آب، جای خواب نیست
آب عیش خویش را نتوان به گردش صاف کرد
هیچ جا خاشاک بیش از دیده گرداب نیست
داغ حرمان لازم تن پروری افتاده است
جای این اخگر به جز خاکستر سنجاب نیست
کیمیا ساز وجود خاکساران است فقر
نافه را در پوست خونی غیر مشک ناب نیست
در گلستانی که زاغان نغمه پردازی کنند
گوش گل را گوشواری بهتر از سیماب نیست
از خیال یار محرومند غفلت پیشگان
ساغر این می به غیر از دیده بیخواب نیست
مرگ را نتوان به رشوت از سر خود دور کرد
این نهنگ جانستان را چشم بر اسباب نیست
در دیار ما که مذهب پرده دار مشرب است
گوشه رندی ندارد هر که در محراب نیست
تشنه چشمان را ز نعمت سیر کردن مشکل است
دشت اگر دریا شود ریگ روان سیراب نیست
سر برآورده است صائب دانه امید را
در چنین عهدی که در چشم مروت آب نیست
کلبه تاریک ما را حاجت مهتاب نیست
تهمت آسودگی بر دیده عاشق خطاست
خانه ای کز خود برآرد آب، جای خواب نیست
آب عیش خویش را نتوان به گردش صاف کرد
هیچ جا خاشاک بیش از دیده گرداب نیست
داغ حرمان لازم تن پروری افتاده است
جای این اخگر به جز خاکستر سنجاب نیست
کیمیا ساز وجود خاکساران است فقر
نافه را در پوست خونی غیر مشک ناب نیست
در گلستانی که زاغان نغمه پردازی کنند
گوش گل را گوشواری بهتر از سیماب نیست
از خیال یار محرومند غفلت پیشگان
ساغر این می به غیر از دیده بیخواب نیست
مرگ را نتوان به رشوت از سر خود دور کرد
این نهنگ جانستان را چشم بر اسباب نیست
در دیار ما که مذهب پرده دار مشرب است
گوشه رندی ندارد هر که در محراب نیست
تشنه چشمان را ز نعمت سیر کردن مشکل است
دشت اگر دریا شود ریگ روان سیراب نیست
سر برآورده است صائب دانه امید را
در چنین عهدی که در چشم مروت آب نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۷
نیست تا پاک از غرضها در سخاوت سود نیست
در تلاش نام، سیم و زر فشاندن جود نیست
خواب غفلت پرده چشم غلط بین می شود
ورنه در مهد زمین آسودگی موجود نیست
آه را از درد و داغ عشق باشد بال و پر
نگذرد از پشت لب آهی که دردآلود نیست
می کند آب و علف ضایع درین بستانسرا
هر که از گفتار و کردارش دلی خشنود نیست
سیل را از بحر بی پایان گذشتن مشکل است
سنگ راهی شوق را چون منزل مقصود نیست
بوی خون می آید از گلهای این بستانسرا
سرو این گلزار کم از تیغ زهرآلود نیست
تیغ معذورست در کوتاهی زلف ایاز
سرکشی با پادشاهان عاقبت محمود نیست
زهر را بر خود گوارا می کند نفس خسیس
جز زیان عام مردم، تاجران را سود نیست
دیده ناقص بصیرت از هنر افتد به عیب
چشم روزن را نصیب از شمع غیر از دود نیست
بوی تسلیم از گلستان رضا نشنیده است
کوته اندیشی که از وضع جهان خشنود نیست
هر چه پیش از مرگ می بخشی به سایل همت است
برگ را در برگریز از خود فشاندن جود نیست
صلح کن صائب به داغ عشق ازین عبرت سرا
در بساط آسمان گر اختر مسعود نیست
در تلاش نام، سیم و زر فشاندن جود نیست
خواب غفلت پرده چشم غلط بین می شود
ورنه در مهد زمین آسودگی موجود نیست
آه را از درد و داغ عشق باشد بال و پر
نگذرد از پشت لب آهی که دردآلود نیست
می کند آب و علف ضایع درین بستانسرا
هر که از گفتار و کردارش دلی خشنود نیست
سیل را از بحر بی پایان گذشتن مشکل است
سنگ راهی شوق را چون منزل مقصود نیست
بوی خون می آید از گلهای این بستانسرا
سرو این گلزار کم از تیغ زهرآلود نیست
تیغ معذورست در کوتاهی زلف ایاز
سرکشی با پادشاهان عاقبت محمود نیست
زهر را بر خود گوارا می کند نفس خسیس
جز زیان عام مردم، تاجران را سود نیست
دیده ناقص بصیرت از هنر افتد به عیب
چشم روزن را نصیب از شمع غیر از دود نیست
بوی تسلیم از گلستان رضا نشنیده است
کوته اندیشی که از وضع جهان خشنود نیست
هر چه پیش از مرگ می بخشی به سایل همت است
برگ را در برگریز از خود فشاندن جود نیست
صلح کن صائب به داغ عشق ازین عبرت سرا
در بساط آسمان گر اختر مسعود نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۴
صحبت تردامنان با حسن یک دم بیش نیست
یک دو ساعت در گلستان عمر شبنم بیش نیست
گریه در دنبال خنده بیجای من
یک نفس خوشحالی دلهای بی غم بیش نیست
دعوی بیجا زبان تیغ می سازد دراز
مرغ بی هنگام را آوازه یک دم بیش نیست
زود از دنیا سبکروحان گرانی می برند
یک دو ساعت بار روح الله به مریم بیش نیست
چون خموشی را به صد رغبت نگیرد از هوا؟
رزق شمع از روشنی اشک دمادم بیش نیست
می شود روشن گهر را دل سیاه از اعتبار
از حکومت رو سیاهی رزق خاتم بیش نیست
آرزوی بوس و امید کنار از سادگی است
حاصل از خورشیدرویان چشم پر نم بیش نیست
چرخ کم فرصت به روشن گوهران باشد بخیل
خنده صبح جهان افروز یک دم بیش نیست
عیش شیرین نیست صائب رزق نزدیکان حق
آب تلخی در بساط چاه زمزم بیش نیست
یک دو ساعت در گلستان عمر شبنم بیش نیست
گریه در دنبال خنده بیجای من
یک نفس خوشحالی دلهای بی غم بیش نیست
دعوی بیجا زبان تیغ می سازد دراز
مرغ بی هنگام را آوازه یک دم بیش نیست
زود از دنیا سبکروحان گرانی می برند
یک دو ساعت بار روح الله به مریم بیش نیست
چون خموشی را به صد رغبت نگیرد از هوا؟
رزق شمع از روشنی اشک دمادم بیش نیست
می شود روشن گهر را دل سیاه از اعتبار
از حکومت رو سیاهی رزق خاتم بیش نیست
آرزوی بوس و امید کنار از سادگی است
حاصل از خورشیدرویان چشم پر نم بیش نیست
چرخ کم فرصت به روشن گوهران باشد بخیل
خنده صبح جهان افروز یک دم بیش نیست
عیش شیرین نیست صائب رزق نزدیکان حق
آب تلخی در بساط چاه زمزم بیش نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۶
آسمان در چشم ما دود و بخاری بیش نیست
سر به سر روی زمین مشت غباری بیش نیست
پشت و روی باغ دنیا را مکرر دیده ایم
چون گل رعنا خزان و نوبهاری بیش نیست
در بساط خاکیان چون گردباد از دور چرخ
جان گردآلوده ای و خارخاری بیش نیست
از صف مردان جگرداری نمی آید برون
ورنه گردون کودک دامن سواری بیش نیست
خصمی مردم به یکدیگر برای خرده ای است
جنگ سنگ و آهن از بهر شراری بیش نیست
زاهدان خشک خرسندند از گوهر به کف
خاروخس را مطلب از دریا، کناری بیش نیست
گوشه گیران را امید صید دارد گوشه گیر
مطلب دام از زمین گیری شکاری بیش نیست
گر چه صحرای قیامت بیکنار افتاده است
داستان شوق ما را رقعه واری بیش نیست
ز آتشی کز عشق او در سینه سوزان ماست
آسمان و انجمش دود و شراری بیش نیست
گوشه چشمی ز شیرین چشم دارد کوهکن
مزد ما از کارفرما ذوق کاری بیش نیست
قسمت ممسک ز جمع مال باشد پیچ و تاب
آنچه می ماند به جا زین گنج، ماری بیش نیست
پیش مردانی کز این ماتم سرا دل کنده اند
خاک گوری، چرخ نیلی سوکواری بیش نیست
بیقراریهای من چون پا گذارد در رکاب
شعله جواله طفل نی سواری بیش نیست
نیست صائب بوسه و پیغام در طالع مرا
قسمت من زان لب میگون خماری بیش نیست
سر به سر روی زمین مشت غباری بیش نیست
پشت و روی باغ دنیا را مکرر دیده ایم
چون گل رعنا خزان و نوبهاری بیش نیست
در بساط خاکیان چون گردباد از دور چرخ
جان گردآلوده ای و خارخاری بیش نیست
از صف مردان جگرداری نمی آید برون
ورنه گردون کودک دامن سواری بیش نیست
خصمی مردم به یکدیگر برای خرده ای است
جنگ سنگ و آهن از بهر شراری بیش نیست
زاهدان خشک خرسندند از گوهر به کف
خاروخس را مطلب از دریا، کناری بیش نیست
گوشه گیران را امید صید دارد گوشه گیر
مطلب دام از زمین گیری شکاری بیش نیست
گر چه صحرای قیامت بیکنار افتاده است
داستان شوق ما را رقعه واری بیش نیست
ز آتشی کز عشق او در سینه سوزان ماست
آسمان و انجمش دود و شراری بیش نیست
گوشه چشمی ز شیرین چشم دارد کوهکن
مزد ما از کارفرما ذوق کاری بیش نیست
قسمت ممسک ز جمع مال باشد پیچ و تاب
آنچه می ماند به جا زین گنج، ماری بیش نیست
پیش مردانی کز این ماتم سرا دل کنده اند
خاک گوری، چرخ نیلی سوکواری بیش نیست
بیقراریهای من چون پا گذارد در رکاب
شعله جواله طفل نی سواری بیش نیست
نیست صائب بوسه و پیغام در طالع مرا
قسمت من زان لب میگون خماری بیش نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۸
آسمان سفله بی برگ و نوایی بیش نیست
آفتاب روشنش شبنم گدایی بیش نیست
در محیط آفرینش چون حباب شوخ چشم
شغل ما سرگشتگان کسب هوایی بیش نیست
زر که آرام از خسیسان رنگ زردش برده است
پیش ما کامل عیاران کهربایی بیش نیست
می نماید گر به ظاهر دامن دولت وسیع
دستگاهش سایه بال همایی بیش نیست
گر چه پیوند علایق را گسستن مشکل است
پیش ما وا کردن بند قبایی بیش نیست
برنمی آید به حق باطل، و گرنه چون کلیم
رایت ما و سپاه ما عصایی بیش نیست
خواب بر مخمل ز شکر خواب ما گشته است تلخ
گر چه در ویرانه ما بوریایی بیش نیست
آنچه باید خواست از آزادمردان همت است
سرو را در آستین دست دعایی بیش نیست
مطلبی جز ترک مطلب نیست ما را در جهان
مدعای ما دل بی مدعایی بیش نیست
قسمت ما از کریمان جهان آوازه ای است
رزق ما زین کاروان بانگ درایی بیش نیت
چرخ کجرو گر نگردد راست با ما، گو مگرد
مطلب آیینه از صیقل جلایی بیش نیست
روزی اهل بصیرت از فلک ها کلفت است
قسمت روزن، غبار آسیایی بیش نیست
گر چه می پوشم جهانی را لباس مغفرت
پوششم چون کعبه در سالی قبایی بیش نیست
باغبان ما را عبث از سیر مانع می شود
مطلب ما از گلستان همنوایی بیش نیست
چون شکر هر کس که دارد از حلاوت بهره ای
خانه و فرش و لباسش بوریایی بیش نیست
هر که دارد جوهری، نانش به خون افتاده است
قسمت شمشیر، آب ناشتایی بیش نیست
از هجوم میوه صائب شاخه ها خم می شود
حاصل از پیری ترا قد دوتایی بیش نیست
آفتاب روشنش شبنم گدایی بیش نیست
در محیط آفرینش چون حباب شوخ چشم
شغل ما سرگشتگان کسب هوایی بیش نیست
زر که آرام از خسیسان رنگ زردش برده است
پیش ما کامل عیاران کهربایی بیش نیست
می نماید گر به ظاهر دامن دولت وسیع
دستگاهش سایه بال همایی بیش نیست
گر چه پیوند علایق را گسستن مشکل است
پیش ما وا کردن بند قبایی بیش نیست
برنمی آید به حق باطل، و گرنه چون کلیم
رایت ما و سپاه ما عصایی بیش نیست
خواب بر مخمل ز شکر خواب ما گشته است تلخ
گر چه در ویرانه ما بوریایی بیش نیست
آنچه باید خواست از آزادمردان همت است
سرو را در آستین دست دعایی بیش نیست
مطلبی جز ترک مطلب نیست ما را در جهان
مدعای ما دل بی مدعایی بیش نیست
قسمت ما از کریمان جهان آوازه ای است
رزق ما زین کاروان بانگ درایی بیش نیت
چرخ کجرو گر نگردد راست با ما، گو مگرد
مطلب آیینه از صیقل جلایی بیش نیست
روزی اهل بصیرت از فلک ها کلفت است
قسمت روزن، غبار آسیایی بیش نیست
گر چه می پوشم جهانی را لباس مغفرت
پوششم چون کعبه در سالی قبایی بیش نیست
باغبان ما را عبث از سیر مانع می شود
مطلب ما از گلستان همنوایی بیش نیست
چون شکر هر کس که دارد از حلاوت بهره ای
خانه و فرش و لباسش بوریایی بیش نیست
هر که دارد جوهری، نانش به خون افتاده است
قسمت شمشیر، آب ناشتایی بیش نیست
از هجوم میوه صائب شاخه ها خم می شود
حاصل از پیری ترا قد دوتایی بیش نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۹
آب کن در شیشه ساقی گر شراب صاف نیست
کشتی ما را به خشکی بستن از انصاف نیست
می توانست از زر گل کرد ما را بی نیاز
حیف گوش باغبان را پرده انصاف نیست
گوهر نایاب را بتوان به شیرینی خرید
در بهای بوسه ای گر جان دهی اسراف نیست
گر سخن کیفیتی دارد سرایت می کند
هیچ عیبی اهل معنی را بتر از لاف نیست
پشت بر من می کند هر گاه رویی دید ازو
سینه ام با سینه آیینه زان رو صاف نیست
خرمن مه پیش من یک جو ندارد اعتبار
دانه عنقای ما جز نقطه های قاف نیست
در سخن از عرفی و طالب ندارد کوتهی
عیب صائب این بود کز زمره اسلاف نیست
کشتی ما را به خشکی بستن از انصاف نیست
می توانست از زر گل کرد ما را بی نیاز
حیف گوش باغبان را پرده انصاف نیست
گوهر نایاب را بتوان به شیرینی خرید
در بهای بوسه ای گر جان دهی اسراف نیست
گر سخن کیفیتی دارد سرایت می کند
هیچ عیبی اهل معنی را بتر از لاف نیست
پشت بر من می کند هر گاه رویی دید ازو
سینه ام با سینه آیینه زان رو صاف نیست
خرمن مه پیش من یک جو ندارد اعتبار
دانه عنقای ما جز نقطه های قاف نیست
در سخن از عرفی و طالب ندارد کوتهی
عیب صائب این بود کز زمره اسلاف نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۰
در سر مشکل پسندان نشأه انصاف نیست
ورنه در تعمیر دلها، درد کم از صاف نیست
از جوانان پاکدامانی طمع کردن خطاست
در بهاران آبها در جویباران صاف نیست
دور باش وحشت ما سنگ دارد در بغل
عزلت عنقای ما را احتیاج قاف نیست
نیست بوی آشنا همچون نگاه آشنا
چشم آهوی ختا را نسبتی با ناف نیست
با دم معدود، از بیهوده گویی لب ببند
مفلسان را هیچ عیبی بدتر از اسراف نیست
می کند در پرده، از شرم کرم، احسان وجود
بر لب دریای گوهر، کف ز جوش لاف نیست
در چنین بحری که طوفان می کند آب گهر
کشتی ما را به خشکی بیستن از انصاف نیست
ناقصان صائب ز چرخ بی بصیرت خوشدلند
قلب چون نقدست رایج، هر کجا صراف نیست
ورنه در تعمیر دلها، درد کم از صاف نیست
از جوانان پاکدامانی طمع کردن خطاست
در بهاران آبها در جویباران صاف نیست
دور باش وحشت ما سنگ دارد در بغل
عزلت عنقای ما را احتیاج قاف نیست
نیست بوی آشنا همچون نگاه آشنا
چشم آهوی ختا را نسبتی با ناف نیست
با دم معدود، از بیهوده گویی لب ببند
مفلسان را هیچ عیبی بدتر از اسراف نیست
می کند در پرده، از شرم کرم، احسان وجود
بر لب دریای گوهر، کف ز جوش لاف نیست
در چنین بحری که طوفان می کند آب گهر
کشتی ما را به خشکی بیستن از انصاف نیست
ناقصان صائب ز چرخ بی بصیرت خوشدلند
قلب چون نقدست رایج، هر کجا صراف نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۱
طاعت ظاهر طریق مردم آزاده نیست
پرده بیگانگی اینجا به جز سجاده نیست
در صف مستان که بیرون رفتن از خود طاعت است
بادبان کشتی می کمتر از سجاده نیست
از هوا مرغان فارغبال روزی می خورند
در قفس هم رزق ما بی طالعان آماده نیست
لغزش مستانه ما عذرها دارد، ولی
عذر ما را کی پذیرد هر که کار افتاده نیست؟
نقشبندان معانی را برای مشق فکر
تخته مشقی به از رخساره های ساده نیست
راه حرف از خنده گل عندلیبان یافتند
دور باشی حسن را چون جبهه نگشاده نیست
بیقراری لازم آغاز عشق افتاده است
جوش خامی در زمان پختگی با باده نیست
دعوی آزادگی از سرو، رعنایی بود
سرکشی صائب طریق مردم آزاده نیست
پرده بیگانگی اینجا به جز سجاده نیست
در صف مستان که بیرون رفتن از خود طاعت است
بادبان کشتی می کمتر از سجاده نیست
از هوا مرغان فارغبال روزی می خورند
در قفس هم رزق ما بی طالعان آماده نیست
لغزش مستانه ما عذرها دارد، ولی
عذر ما را کی پذیرد هر که کار افتاده نیست؟
نقشبندان معانی را برای مشق فکر
تخته مشقی به از رخساره های ساده نیست
راه حرف از خنده گل عندلیبان یافتند
دور باشی حسن را چون جبهه نگشاده نیست
بیقراری لازم آغاز عشق افتاده است
جوش خامی در زمان پختگی با باده نیست
دعوی آزادگی از سرو، رعنایی بود
سرکشی صائب طریق مردم آزاده نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۰
هر که از عالم مجرد شد غم عالم نداشت
مالک دینار شد هر کس که یک در هم نداشت
گوهر مقصود را در دامن همت نیافت
رخنه دل را صدف یک چند تا محکم نداشت
این زمان هر آدمی صد دیو را ره می زند
رفت آن عهدی که شیطان بیم از آدم نداشت
شد فلک در روزگار این خسیسان تنگ چشم
ورنه هرگز آفتابش چشم بر شبنم نداشت
این جواب آن غزل صائب که می گوید نقی
پا به زنجیر جنون چون من کسی محکم نداشت
مالک دینار شد هر کس که یک در هم نداشت
گوهر مقصود را در دامن همت نیافت
رخنه دل را صدف یک چند تا محکم نداشت
این زمان هر آدمی صد دیو را ره می زند
رفت آن عهدی که شیطان بیم از آدم نداشت
شد فلک در روزگار این خسیسان تنگ چشم
ورنه هرگز آفتابش چشم بر شبنم نداشت
این جواب آن غزل صائب که می گوید نقی
پا به زنجیر جنون چون من کسی محکم نداشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۲
دوش مجلس از زبان شکوه ام در می گرفت
کاش این شمع پریشان را کسی سر می گرفت
کوه تمکین و سبکساری کنون هم پله اند
رفت آن موسم که بحر عشق لنگر می گرفت
دیده ابلیس اگر می داشت نور معرفت
خاک را از چهره چون خورشید در زر می گرفت
آن که می زد از نصیحت آب بر آتش مر
کاش اول پرده از رخسار او برمی گرفت
چشم خود را داده بود از آب حیوان خضر آب
تا غرور آیینه از دست سکندر می گرفت
با ضعیفان سختگیریهای چرخ امروز نیست
دایم این بیدادگر نخجیر لاغر می گرفت
شرم اگر بیرون در می بود و می در اندرون
صحبت ما و تو امشب رنگ دیگر می گرفت
صائب از بزمی که من افسرده بیرون آمدم
پنبه مینا ز روی گرم می در می گرفت
کاش این شمع پریشان را کسی سر می گرفت
کوه تمکین و سبکساری کنون هم پله اند
رفت آن موسم که بحر عشق لنگر می گرفت
دیده ابلیس اگر می داشت نور معرفت
خاک را از چهره چون خورشید در زر می گرفت
آن که می زد از نصیحت آب بر آتش مر
کاش اول پرده از رخسار او برمی گرفت
چشم خود را داده بود از آب حیوان خضر آب
تا غرور آیینه از دست سکندر می گرفت
با ضعیفان سختگیریهای چرخ امروز نیست
دایم این بیدادگر نخجیر لاغر می گرفت
شرم اگر بیرون در می بود و می در اندرون
صحبت ما و تو امشب رنگ دیگر می گرفت
صائب از بزمی که من افسرده بیرون آمدم
پنبه مینا ز روی گرم می در می گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۹
تا ترا چون دگران دیدن ظاهر کارست
چشم بر روی تو چون آینه بر دیوارست
از فضولی است ترا دیده بینش پر خار
ورنه عالم همه یک دسته گل بی خارست
عالم از سنگدلان قلزم پر کهساری است
کشتی نوح درین ورطه دل هشیارست
نفس آهسته برآور که نمی ریزد گل
در ریاضی که نسیم سحرش بیمارست
چه غم از زیر و زبر گشتن ما دارد عشق؟
نقطه آسوده ز سرگشتگی پرگارست
ای کز اسلام به گفتار تسلی شده ای
کمر خدمت مردم چه کم از زنارست؟
رگ سنگ است ترا هر سر مو از غفلت
با چنین بار، گذشتن ز جهان دشوارست
خوان آراسته را نیست به سرپوش نیاز
سر بی مغز گرفتار غم دستارست
پای بیرون منه از گوشه عزلت زنهار
که بلاهای سیه سایه پس دیوارست
بار عالم همه بر خاطر بینایان است
سوزن از کار فتد رشته چو ناهموارست
دل افگار سیه می شود از سرمه خواب
چشم بیمار چراغ سر این بیمارست
آسمان را غمی از مردن بیکاران نیست
نخل بی بار به دوش چمن آرا بارست
از دو سر کار کسی بسته نگردد هرگز
خنده غنچه پیکان ز لب سوفارست
طاعتی نیست که در پرده خاموشی نیست
ترک گفتار درین بزم، سر کردارست
هنر آن است که در پرده نمایان باشد
جوهر از آینه بیرون چو فتد زنگارست
هوس گنج ترا در دل ویران تا هست
خار این وادی خونخوار زبان مارست
آنچه شیرازه جمعیت دل می دانی
به سراپرده وحدت چو رسی زنارست
غم عالم ز دلم کوه غم او برداشت
این چه فیض است که در دامن این کهسارست
سپری نیست به از مهر خموشی صائب
هر که را جان و دل از تیغ زبان افگارست
چشم بر روی تو چون آینه بر دیوارست
از فضولی است ترا دیده بینش پر خار
ورنه عالم همه یک دسته گل بی خارست
عالم از سنگدلان قلزم پر کهساری است
کشتی نوح درین ورطه دل هشیارست
نفس آهسته برآور که نمی ریزد گل
در ریاضی که نسیم سحرش بیمارست
چه غم از زیر و زبر گشتن ما دارد عشق؟
نقطه آسوده ز سرگشتگی پرگارست
ای کز اسلام به گفتار تسلی شده ای
کمر خدمت مردم چه کم از زنارست؟
رگ سنگ است ترا هر سر مو از غفلت
با چنین بار، گذشتن ز جهان دشوارست
خوان آراسته را نیست به سرپوش نیاز
سر بی مغز گرفتار غم دستارست
پای بیرون منه از گوشه عزلت زنهار
که بلاهای سیه سایه پس دیوارست
بار عالم همه بر خاطر بینایان است
سوزن از کار فتد رشته چو ناهموارست
دل افگار سیه می شود از سرمه خواب
چشم بیمار چراغ سر این بیمارست
آسمان را غمی از مردن بیکاران نیست
نخل بی بار به دوش چمن آرا بارست
از دو سر کار کسی بسته نگردد هرگز
خنده غنچه پیکان ز لب سوفارست
طاعتی نیست که در پرده خاموشی نیست
ترک گفتار درین بزم، سر کردارست
هنر آن است که در پرده نمایان باشد
جوهر از آینه بیرون چو فتد زنگارست
هوس گنج ترا در دل ویران تا هست
خار این وادی خونخوار زبان مارست
آنچه شیرازه جمعیت دل می دانی
به سراپرده وحدت چو رسی زنارست
غم عالم ز دلم کوه غم او برداشت
این چه فیض است که در دامن این کهسارست
سپری نیست به از مهر خموشی صائب
هر که را جان و دل از تیغ زبان افگارست