عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سعدی : باب ششم در قناعت
گفتار در صبر بر ناتوانی به امید بهی
کمال است در نفس مرد کریم
گرش زر نباشد چه نقصان و سیم؟
مپندار اگر سفله قارون شود
که طبع لئیمش دگرگون شود
وگر درنیابد کرم پیشه، نان
نهادش توانگر بود همچنان
مروت زمین است و سرمایه زرع
بده کاصل خالی نماند ز فرع
خدایی که از خاک مردم کند
عجب باشد ار مردمی گم کند
ز نعمت نهادن بلندی مجوی
که ناخوش کند آب استاده بوی
به بخشندگی کوش کآب روان
به سیلش مدد میرسد ز آسمان
گر از جاه و دولت بیفتد لئیم
دگر باره نادر شود مستقیم
وگر قیمتی گوهری غم مدار
که ضایع نگرداندت روزگار
کلوخ ارچه افتاده بینی به راه
نبینی که در وی کند کس نگاه
وگر خردهٔ زر ز دندان گاز
بیفتد، به شمعش بجویند باز
بدر میکنند آبگینه ز سنگ
کجا ماند آیینه در زیر زنگ؟
هنر باید و فضل و دین و کمال
که گاه آید و گه رود جاه و مال
گرش زر نباشد چه نقصان و سیم؟
مپندار اگر سفله قارون شود
که طبع لئیمش دگرگون شود
وگر درنیابد کرم پیشه، نان
نهادش توانگر بود همچنان
مروت زمین است و سرمایه زرع
بده کاصل خالی نماند ز فرع
خدایی که از خاک مردم کند
عجب باشد ار مردمی گم کند
ز نعمت نهادن بلندی مجوی
که ناخوش کند آب استاده بوی
به بخشندگی کوش کآب روان
به سیلش مدد میرسد ز آسمان
گر از جاه و دولت بیفتد لئیم
دگر باره نادر شود مستقیم
وگر قیمتی گوهری غم مدار
که ضایع نگرداندت روزگار
کلوخ ارچه افتاده بینی به راه
نبینی که در وی کند کس نگاه
وگر خردهٔ زر ز دندان گاز
بیفتد، به شمعش بجویند باز
بدر میکنند آبگینه ز سنگ
کجا ماند آیینه در زیر زنگ؟
هنر باید و فضل و دین و کمال
که گاه آید و گه رود جاه و مال
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
سر آغاز
سخن در صلاح است و تدبیر وخوی
نه در اسب و میدان و چوگان و گوی
تو با دشمن نفس همخانهای
چه در بند پیکار بیگانهای؟
عنان باز پیچان نفس از حرام
به مردی ز رستم گذشتند و سام
تو خود را چو کودک ادب کن به چوب
به گرز گران مغز مردان مکوب
وجود تو شهری است پر نیک و بد
تو سلطان و دستور دانا خرد
رضا و ورع: نیکنامان حر
هوی و هوس: رهزن و کیسه بر
چو سلطان عنایت کند با بدان
کجا ماند آسایش بخردان؟
تو را شهوت و حرص و کین و حسد
چو خون در رگانند و جان در جسد
هوی و هوس را نماند ستیز
چو بینند سر پنجهٔ عقل تیز
رئیسی که دشمن سیاست نکرد
هم از دست دشمن ریاست نکرد
نخواهم در این نوع گفتن بسی
که حرفی بس ار کار بندد کسی
نه در اسب و میدان و چوگان و گوی
تو با دشمن نفس همخانهای
چه در بند پیکار بیگانهای؟
عنان باز پیچان نفس از حرام
به مردی ز رستم گذشتند و سام
تو خود را چو کودک ادب کن به چوب
به گرز گران مغز مردان مکوب
وجود تو شهری است پر نیک و بد
تو سلطان و دستور دانا خرد
رضا و ورع: نیکنامان حر
هوی و هوس: رهزن و کیسه بر
چو سلطان عنایت کند با بدان
کجا ماند آسایش بخردان؟
تو را شهوت و حرص و کین و حسد
چو خون در رگانند و جان در جسد
هوی و هوس را نماند ستیز
چو بینند سر پنجهٔ عقل تیز
رئیسی که دشمن سیاست نکرد
هم از دست دشمن ریاست نکرد
نخواهم در این نوع گفتن بسی
که حرفی بس ار کار بندد کسی
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
گفتار اندر فضیلت خاموشی
اگر پای در دامن آری چو کوه
سرت ز آسمان بگذرد در شکوه
زبان درکش ای مرد بسیار دان
که فردا قلم نیست بر بی زبان
صدف وار گوهرشناسان راز
دهان جز به لؤلؤ نکردند باز
فروان سخن باشد آگنده گوش
نصیحت نگیرد مگر در خموش
چو خواهی که گویی نفس بر نفس
نخواهی شنیدن مگر گفت کس؟
نباید سخن گفت ناساخته
نشاید بریدن نینداخته
تأمل کنان در خطا و صواب
به از ژاژخایان حاضر جواب
کمال است در نفس انسان سخن
تو خود را به گفتار ناقص مکن
کم آواز هرگز نبینی خجل
جوی مشک بهتر که یک توده گل
حذر کن ز نادان ده مرده گوی
چو دانا یکی گوی و پرورده گوی
صد انداختی تیر و هر صد خطاست
اگر هوشمندی یک انداز و راست
چرا گوید آن چیز در خفیه مرد
که گر فاش گردد شود روی زرد؟
مکن پیش دیوار غیبت بسی
بود کز پسش گوش دارد کسی
درون دلت شهر بندست راز
نگر تا نبیند در شهر باز
ازان مرد دانا دهان دوختهست
که بیند که شمع از زبان سوختهست
سرت ز آسمان بگذرد در شکوه
زبان درکش ای مرد بسیار دان
که فردا قلم نیست بر بی زبان
صدف وار گوهرشناسان راز
دهان جز به لؤلؤ نکردند باز
فروان سخن باشد آگنده گوش
نصیحت نگیرد مگر در خموش
چو خواهی که گویی نفس بر نفس
نخواهی شنیدن مگر گفت کس؟
نباید سخن گفت ناساخته
نشاید بریدن نینداخته
تأمل کنان در خطا و صواب
به از ژاژخایان حاضر جواب
کمال است در نفس انسان سخن
تو خود را به گفتار ناقص مکن
کم آواز هرگز نبینی خجل
جوی مشک بهتر که یک توده گل
حذر کن ز نادان ده مرده گوی
چو دانا یکی گوی و پرورده گوی
صد انداختی تیر و هر صد خطاست
اگر هوشمندی یک انداز و راست
چرا گوید آن چیز در خفیه مرد
که گر فاش گردد شود روی زرد؟
مکن پیش دیوار غیبت بسی
بود کز پسش گوش دارد کسی
درون دلت شهر بندست راز
نگر تا نبیند در شهر باز
ازان مرد دانا دهان دوختهست
که بیند که شمع از زبان سوختهست
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
حکایت سلطان تکش و حفظ اسرار
تکش با غلامان یکی راز گفت
که این را نباید به کس باز گفت
به یک سالش آمد ز دل بر دهان
به یک روز شد منتشر در جهان
بفرمود جلاد را بی دریغ
که بردار سرهای اینان به تیغ
یکی زان میان گفت و زنهار خواست
مکش بندگان کاین گناه از تو خاست
تو اول نبستی که سرچشمه بود
چو سیلاب شد پیش بستن چه سود؟
تو پیدا مکن راز دل بر کسی
که او خود نگوید بر هر کسی
جواهر به گنجینه داران سپار
ولی راز را خویشتن پاس دار
سخن تا نگویی بر او دست هست
چو گفته شود یابد او بر تو دست
سخن دیوبندی است در چاه دل
به بالای کام و زبانش مهل
توان باز دادن ره نره دیو
ولی باز نتوان گرفتن به ریو
تو دانی که چون دیو رفت از قفس
نیاید به لا حول کس باز پس
یکی طفل برگیرد از رخش بند
نیاید به صد رستم اندر کمند
مگوی آن که گر بر ملا اوفتد
وجودی ازان در بلا اوفتد
به دهقان نادان چه خوش گفت زن:
به دانش سخن گوی یا دم مزن
مگوی آنچه طاقت نداری شنود
که جو کشته گندم نخواهی درود
چه نیکو زدهست این مثل برهمن
بود حرمت هر کس از خویشتن
چو دشنام گویی دعا نشنوی
بجز کشتهٔ خویشتن ندروی
مگوی و منه تا توانی قدم
از اندازه بیرون وز اندازه کم
نباید که بسیار بازی کنی
که مر قیمت خویش را بشکنی
وگر تند باشی به یک بار و تیز
جهان از تو گیرند راه گریز
نه کوتاه دستی و بیچارگی
نه زجر و تطاول به یکبارگی
که این را نباید به کس باز گفت
به یک سالش آمد ز دل بر دهان
به یک روز شد منتشر در جهان
بفرمود جلاد را بی دریغ
که بردار سرهای اینان به تیغ
یکی زان میان گفت و زنهار خواست
مکش بندگان کاین گناه از تو خاست
تو اول نبستی که سرچشمه بود
چو سیلاب شد پیش بستن چه سود؟
تو پیدا مکن راز دل بر کسی
که او خود نگوید بر هر کسی
جواهر به گنجینه داران سپار
ولی راز را خویشتن پاس دار
سخن تا نگویی بر او دست هست
چو گفته شود یابد او بر تو دست
سخن دیوبندی است در چاه دل
به بالای کام و زبانش مهل
توان باز دادن ره نره دیو
ولی باز نتوان گرفتن به ریو
تو دانی که چون دیو رفت از قفس
نیاید به لا حول کس باز پس
یکی طفل برگیرد از رخش بند
نیاید به صد رستم اندر کمند
مگوی آن که گر بر ملا اوفتد
وجودی ازان در بلا اوفتد
به دهقان نادان چه خوش گفت زن:
به دانش سخن گوی یا دم مزن
مگوی آنچه طاقت نداری شنود
که جو کشته گندم نخواهی درود
چه نیکو زدهست این مثل برهمن
بود حرمت هر کس از خویشتن
چو دشنام گویی دعا نشنوی
بجز کشتهٔ خویشتن ندروی
مگوی و منه تا توانی قدم
از اندازه بیرون وز اندازه کم
نباید که بسیار بازی کنی
که مر قیمت خویش را بشکنی
وگر تند باشی به یک بار و تیز
جهان از تو گیرند راه گریز
نه کوتاه دستی و بیچارگی
نه زجر و تطاول به یکبارگی
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
حکایت در معنی سلامت جاهل در خاموشی
یکی خوب خلق خلق پوش بود
که در مصر یک چند خاموش بود
خردمند مردم ز نزدیک و دور
به گردش چو پروانه جویان نور
تفکر شبی با دل خویش کرد
که پوشیده زیر زبان است مرد
اگر همچنین سر به خود در برم
چه دانند مردم که دانشورم؟
سخن گفت و دشمن بدانست و دوست
که در مصر نادان تر از وی هموست
حضورش پریشان شد و کار زشت
سفر کرد و بر طاق مسجد نبشت
در آیینه گر خویشتن دیدمی
به بی دانشی پرده ندریدمی
چنین زشت ازان پرده برداشتم
که خود را نکو روی پنداشتم
کم آواز را باشد آوازه تیز
چو گفتی و رونق نماندت گریز
تو را خامشی ای خداوند هوش
وقارست و، نا اهل را پرده پوش
اگر عالمی هیبت خود مبر
وگر جاهلی پردهٔ خود مدر
ضمیر دل خویش منمای زود
که هرگه که خواهی توانی نمود
ولیکن چو پیدا شود راز مرد
به کوشش نشاید نهان باز کرد
قلم سر سلطان چه نیکو نهفت
که تا کارد بر سر نبودش نگفت
بهایم خموشند و گویا بشر
زبان بسته بهتر که گویا به شر
چو مردم سخن گفت باید بهوش
وگرنه شدن چون بهایم خموش
به نطق است و عقل آدمیزاده فاش
چو طوطی سخنگوی نادان مباش
که در مصر یک چند خاموش بود
خردمند مردم ز نزدیک و دور
به گردش چو پروانه جویان نور
تفکر شبی با دل خویش کرد
که پوشیده زیر زبان است مرد
اگر همچنین سر به خود در برم
چه دانند مردم که دانشورم؟
سخن گفت و دشمن بدانست و دوست
که در مصر نادان تر از وی هموست
حضورش پریشان شد و کار زشت
سفر کرد و بر طاق مسجد نبشت
در آیینه گر خویشتن دیدمی
به بی دانشی پرده ندریدمی
چنین زشت ازان پرده برداشتم
که خود را نکو روی پنداشتم
کم آواز را باشد آوازه تیز
چو گفتی و رونق نماندت گریز
تو را خامشی ای خداوند هوش
وقارست و، نا اهل را پرده پوش
اگر عالمی هیبت خود مبر
وگر جاهلی پردهٔ خود مدر
ضمیر دل خویش منمای زود
که هرگه که خواهی توانی نمود
ولیکن چو پیدا شود راز مرد
به کوشش نشاید نهان باز کرد
قلم سر سلطان چه نیکو نهفت
که تا کارد بر سر نبودش نگفت
بهایم خموشند و گویا بشر
زبان بسته بهتر که گویا به شر
چو مردم سخن گفت باید بهوش
وگرنه شدن چون بهایم خموش
به نطق است و عقل آدمیزاده فاش
چو طوطی سخنگوی نادان مباش
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
حکایت
یکی ناسزا گفت در وقت جنگ
گریبان دریدند وی را به چنگ
قفا خورده گریان وعریان نشست
جهاندیدهای گفتش ای خودپرست
چو غنچه گرت بسته بودی دهن
دریده ندیدی چو گل پیرهن
سراسیمه گوید سخن بر گزاف
چو طنبور بی مغز بسیار لاف
نبینی که آتش زبان است و بس
به آبی توان کشتنش در نفس؟
اگر هست مرد از هنر بهرهور
هنر خود بگوید نه صاحب هنر
اگر مشک خالص نداری مگوی
ورت هست خود فاش گردد به بوی
به سوگند گفتن که زر مغربی است
چه حاجت؟ محک خود بگوید که چیست
گریبان دریدند وی را به چنگ
قفا خورده گریان وعریان نشست
جهاندیدهای گفتش ای خودپرست
چو غنچه گرت بسته بودی دهن
دریده ندیدی چو گل پیرهن
سراسیمه گوید سخن بر گزاف
چو طنبور بی مغز بسیار لاف
نبینی که آتش زبان است و بس
به آبی توان کشتنش در نفس؟
اگر هست مرد از هنر بهرهور
هنر خود بگوید نه صاحب هنر
اگر مشک خالص نداری مگوی
ورت هست خود فاش گردد به بوی
به سوگند گفتن که زر مغربی است
چه حاجت؟ محک خود بگوید که چیست
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
حکایت عضد و مرغان خوش آواز
عضد را پسر سخت رنجور بود
شکیب از نهاد پدر دور بود
یکی پارسا گفتش از روی پند
که بگذار مرغان وحشی ز بند
قفسهای مرغ سحر خوان شکست
که در بند ماند چو زندان شکست؟
نگه داشت بر طاق بستان سرای
یکی نامور بلبل خوشسرای
پسر صبحدم سوی بستان شتافت
جز آن مرغ بر طاق ایوان نیافت
بخندید کای بلبل خوش نفس
تو از گفت خود ماندهای در قفس
ندارد کسی با تو ناگفته کار
ولیکن چو گفتی دلیلش بیار
چو سعدی که چندی زبان بسته بود
ز طعن زبان آوران رسته بود
کسی گیرد آرام دل در کنار
که از صحبت خلق گیرد کنار
مکن عیب خلق، ای خردمند، فاش
به عیب خود از خلق مشغول باش
چو باطل سرایند مگمار گوش
چو بیستر بینی بصیرت بپوش
شکیب از نهاد پدر دور بود
یکی پارسا گفتش از روی پند
که بگذار مرغان وحشی ز بند
قفسهای مرغ سحر خوان شکست
که در بند ماند چو زندان شکست؟
نگه داشت بر طاق بستان سرای
یکی نامور بلبل خوشسرای
پسر صبحدم سوی بستان شتافت
جز آن مرغ بر طاق ایوان نیافت
بخندید کای بلبل خوش نفس
تو از گفت خود ماندهای در قفس
ندارد کسی با تو ناگفته کار
ولیکن چو گفتی دلیلش بیار
چو سعدی که چندی زبان بسته بود
ز طعن زبان آوران رسته بود
کسی گیرد آرام دل در کنار
که از صحبت خلق گیرد کنار
مکن عیب خلق، ای خردمند، فاش
به عیب خود از خلق مشغول باش
چو باطل سرایند مگمار گوش
چو بیستر بینی بصیرت بپوش
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
حکایت
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
حکایت
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
حکایت در فضیلت خاموشی و آفت بسیار سخنی
چنین گفت پیری پسندیده دوش
خوش آید سخنهای پیران به گوش
که در هند رفتم به کنجی فراز
چه دیدم؟ پلیدی سیاهی دراز
تو گفتی که عفریت بلقیس بود
به زشتی نمودار ابلیس بود
در آغوش وی دختری چون قمر
فرو برده دندان به لبهاش در
چنان تنگش آورده اندر کنار
که پنداری اللیل یغشی النهار
مرا امر معروف دامن گرفت
فضول آتشی گشت و در من گرفت
طلب کردم از پیش و پس چوب و سنگ
که ای ناخدا ترس بی نام و ننگ
به تشنیع و دشمنام و آشوب و زجر
سپید از سیه فرق کردم چوفجر
شد آن ابر ناخوش ز بالای باغ
پدید آمد آن بیضه از زیر زاغ
ز لا حولم آن دیو هیکل بجست
پری پیکر اندر من آویخت دست
که ای زرق سجادهٔ زرق پوش
سیهکار دنیاخر دینفروش
مرا عمرها دل ز کف رفته بود
بر این شخص و جان بر وی آشفته بود
کنون پخته شد لقمه خام من
که گرمش بدر کردی از کام من
تظلم برآورد و فریاد خواند
که شفقت برافتاد و رحمت نماند
نماند از جوانان کسی دستگیر
که بستاندم داد از این مرد پیر؟
که شرمش نیاید ز پیری همی
زدن دست در ستر نامحرمی
همی کرد فریاد و دامن به چنگ
مرا مانده سر در گریبان ز ننگ
فرو گفت عقلم به گوش ضمیر
که از جامه بیرون روم همچو سیر
نه خصمی که با او برآیی به داو
بگرداندت گرد گیتی به گاو
برهنه دوان رفتم از پیش زن
که در دست او جامه بهتر که من
پس از مدتی کرد بر من گذار
که میدانیم؟ گفتمش زینهار!
که من توبه کردم به دست تو بر
که گرد فضولی نگردم دگر
کسی را نیاید چنین کار پیش
که عاقل نشیند پس کار خویش
از آن شنعت این پند برداشتم
دگر دیده نادیده انگاشتم
زبان در کش ار عقل داری و هوش
چو سعدی سخن گوی ورنه خموش
خوش آید سخنهای پیران به گوش
که در هند رفتم به کنجی فراز
چه دیدم؟ پلیدی سیاهی دراز
تو گفتی که عفریت بلقیس بود
به زشتی نمودار ابلیس بود
در آغوش وی دختری چون قمر
فرو برده دندان به لبهاش در
چنان تنگش آورده اندر کنار
که پنداری اللیل یغشی النهار
مرا امر معروف دامن گرفت
فضول آتشی گشت و در من گرفت
طلب کردم از پیش و پس چوب و سنگ
که ای ناخدا ترس بی نام و ننگ
به تشنیع و دشمنام و آشوب و زجر
سپید از سیه فرق کردم چوفجر
شد آن ابر ناخوش ز بالای باغ
پدید آمد آن بیضه از زیر زاغ
ز لا حولم آن دیو هیکل بجست
پری پیکر اندر من آویخت دست
که ای زرق سجادهٔ زرق پوش
سیهکار دنیاخر دینفروش
مرا عمرها دل ز کف رفته بود
بر این شخص و جان بر وی آشفته بود
کنون پخته شد لقمه خام من
که گرمش بدر کردی از کام من
تظلم برآورد و فریاد خواند
که شفقت برافتاد و رحمت نماند
نماند از جوانان کسی دستگیر
که بستاندم داد از این مرد پیر؟
که شرمش نیاید ز پیری همی
زدن دست در ستر نامحرمی
همی کرد فریاد و دامن به چنگ
مرا مانده سر در گریبان ز ننگ
فرو گفت عقلم به گوش ضمیر
که از جامه بیرون روم همچو سیر
نه خصمی که با او برآیی به داو
بگرداندت گرد گیتی به گاو
برهنه دوان رفتم از پیش زن
که در دست او جامه بهتر که من
پس از مدتی کرد بر من گذار
که میدانیم؟ گفتمش زینهار!
که من توبه کردم به دست تو بر
که گرد فضولی نگردم دگر
کسی را نیاید چنین کار پیش
که عاقل نشیند پس کار خویش
از آن شنعت این پند برداشتم
دگر دیده نادیده انگاشتم
زبان در کش ار عقل داری و هوش
چو سعدی سخن گوی ورنه خموش
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
حکایت در خاصیت پرده پوشی و سلامت خاموشی
یکی پیش داود طائی نشست
که دیدم فلان صوفی افتاده مست
قی آلوده دستار و پیراهنش
گروهی سگان حلقه پیرامنش
چو پیر از جوان این حکایت شنید
به آزار از او روی در هم کشید
زمانی برآشفت و گفت ای رفیق
بکار آید امروز یار شفیق
برو زان مقام شنیعش بیار
که در شرع نهی است و در خرقه عار
به پشتش درآور چو مردان که مست
عنان سلامت ندارد به دست
نیوشنده شد زین سخن تنگدل
به فکرت فرو رفت چون خر به گل
نه زهره که فرمان نگیرد به گوش
نه یارا که مست اندر آرد به دوش
زمانی بپیچید و درمان ندید
ره سرکشیدن ز فرمان ندید
میان بست و بی اختیارش به دوش
درآورد و شهری بر او عام جوش
یکی طعنه میزد که درویش بین
زهی پارسایان پاکیزه دین!
یکی صوفیان بین که میخوردهاند
مرقع به سیکی گرو کردهاند
اشارت کنان این و آن را به دست
که آن سرگران است و این نیم مست
به گردن بر از جور دشمن حسام
به از شنعت شهر و جوش عوام
بلا دید و روزی به محنت گذاشت
به ناکام بردش به جایی که داشت
شب از فکرت و نامرادی نخفت
دگر روز پیرش به تعلیم گفت
مریز آبروی برادر به کوی
که دهرت نریزد به شهر آبروی
که دیدم فلان صوفی افتاده مست
قی آلوده دستار و پیراهنش
گروهی سگان حلقه پیرامنش
چو پیر از جوان این حکایت شنید
به آزار از او روی در هم کشید
زمانی برآشفت و گفت ای رفیق
بکار آید امروز یار شفیق
برو زان مقام شنیعش بیار
که در شرع نهی است و در خرقه عار
به پشتش درآور چو مردان که مست
عنان سلامت ندارد به دست
نیوشنده شد زین سخن تنگدل
به فکرت فرو رفت چون خر به گل
نه زهره که فرمان نگیرد به گوش
نه یارا که مست اندر آرد به دوش
زمانی بپیچید و درمان ندید
ره سرکشیدن ز فرمان ندید
میان بست و بی اختیارش به دوش
درآورد و شهری بر او عام جوش
یکی طعنه میزد که درویش بین
زهی پارسایان پاکیزه دین!
یکی صوفیان بین که میخوردهاند
مرقع به سیکی گرو کردهاند
اشارت کنان این و آن را به دست
که آن سرگران است و این نیم مست
به گردن بر از جور دشمن حسام
به از شنعت شهر و جوش عوام
بلا دید و روزی به محنت گذاشت
به ناکام بردش به جایی که داشت
شب از فکرت و نامرادی نخفت
دگر روز پیرش به تعلیم گفت
مریز آبروی برادر به کوی
که دهرت نریزد به شهر آبروی
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
گفتار اندر غیبت و خللهایی که از وی صادر شود
بد اندر حق مردم نیک و بد
مگوی ای جوانمرد صاحبت خرد
که بد مرد را خصم خود میکنی
وگر نیکمردست بد میکنی
تو را هر که گوید فلان کس بدست
چنان دان که در پوستین خودست
که فعل فلان را بباید بیان
وز این فعل بد میبرآید عیان
به بد گفتن خلق چون دم زدی
اگر راست گویی سخن هم بدی
زبان کرد شخصی به غیبت دراز
بدو گفت دانندهای سرفراز
که یاد کسان پیش من بد مکن
مرا بدگمان در حق خود مکن
گرفتم ز تمکین او کم ببود
نخواهد به جاه تو اندر فزود
کسی گفت و پنداشتم طیبت است
که دزدی بسامان تر از غیبت است
بدو گفتم ای یار آشفته هوش
شگفت آمد این داستانم به گوش
به ناراستی در چه بینی بهی
که بر غیبتش مرتبت مینهی؟
بلی گفت دزدان تهور کنند
به بازوی مردی شکم پر کنند
ز غیبت چه میخواهد آن ساده مرد
که دیوان سیه کرد و چیزی نخورد!
مگوی ای جوانمرد صاحبت خرد
که بد مرد را خصم خود میکنی
وگر نیکمردست بد میکنی
تو را هر که گوید فلان کس بدست
چنان دان که در پوستین خودست
که فعل فلان را بباید بیان
وز این فعل بد میبرآید عیان
به بد گفتن خلق چون دم زدی
اگر راست گویی سخن هم بدی
زبان کرد شخصی به غیبت دراز
بدو گفت دانندهای سرفراز
که یاد کسان پیش من بد مکن
مرا بدگمان در حق خود مکن
گرفتم ز تمکین او کم ببود
نخواهد به جاه تو اندر فزود
کسی گفت و پنداشتم طیبت است
که دزدی بسامان تر از غیبت است
بدو گفتم ای یار آشفته هوش
شگفت آمد این داستانم به گوش
به ناراستی در چه بینی بهی
که بر غیبتش مرتبت مینهی؟
بلی گفت دزدان تهور کنند
به بازوی مردی شکم پر کنند
ز غیبت چه میخواهد آن ساده مرد
که دیوان سیه کرد و چیزی نخورد!
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
حکایت
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
حکایت
کسی گفت حجاج خونخوارهای است
دلش همچو سنگ سیه پارهای است
نترسد همی ز آه و فریاد خلق
خدایا تو بستان از او داد خلق
جهاندیدهای پیر دیرینه زاد
جوان را یکی پند پیرانه داد
کز او داد مظلوم مسکین او
بخواهند وز دیگران کین او
تو دست از وی و روزگارش بدار
که خود زیر دستش کند روزگار
نه بیداد از او بهرهمند آیدم
نه نیز از تو غیبت پسند آیدم
به دوزخ برد مدبری را گناه
که پیمانه پر کرد و دیوان سیاه
دگر کس به غیبت پیش میدود
مبادا که تنها به دوزخ رود
دلش همچو سنگ سیه پارهای است
نترسد همی ز آه و فریاد خلق
خدایا تو بستان از او داد خلق
جهاندیدهای پیر دیرینه زاد
جوان را یکی پند پیرانه داد
کز او داد مظلوم مسکین او
بخواهند وز دیگران کین او
تو دست از وی و روزگارش بدار
که خود زیر دستش کند روزگار
نه بیداد از او بهرهمند آیدم
نه نیز از تو غیبت پسند آیدم
به دوزخ برد مدبری را گناه
که پیمانه پر کرد و دیوان سیاه
دگر کس به غیبت پیش میدود
مبادا که تنها به دوزخ رود
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
حکایت
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
حکایت روزه در حال طفولیت
به طفلی درم رغبت روزه خاست
ندانستمی چپ کدام است و راست
یکی عابد از پارسایان کوی
همی شستن آموختم دست و روی
که بسم الله اول به سنت بگوی
دوم نیت آور، سوم کف بشوی
پس آنگه دهن شوی و بینی سه بار
مناخر به انگشت کوچک بخار
به سبابه دندان پیشین بمال
که نهی است در روزه بعد از زوال
وز آن پس سه مشت آب بر روی زن
ز رستنگه موی سر تا ذقن
دگر دستها تا به مرفق بشوی
ز تسبیح و ذکر آنچه دانی بگوی
دگر مسح سر، بعد از آن غسل پای
همین است و ختمش به نام خدای
کس از من نداند در این شیوه به
نبینی که فرتوت شد پیر ده؟
بگفتند با دهخدای آنچه گفت
فرستاد پیغامش اندر نهفت
که ای زشت کردار زیبا سخن
نخست آنچه گویی به مردم بکن
نه مسواک در روزه گفتی خطاست
بنی آدم مرده خوردن رواست؟
دهن گو ز ناگفتنیها نخست
بشوی ای که از خوردنیها بشست
کسی را که نام آمد اندر میان
به نیکوترین نام و نعتش بخوان
چو همواره گویی که مردم خرند
مبر ظن که نامت چو مردم برند
چنان گوی سیرت به کوی اندرم
که گفتن توانی به روی اندرم
وگر شرمت از دیدهٔ ناظرست
نه ای بیبصر، غیب دان حاضرست؟
نیاید همی شرمت از خویشتن
کز او فارغ و شرم داری ز من؟
ندانستمی چپ کدام است و راست
یکی عابد از پارسایان کوی
همی شستن آموختم دست و روی
که بسم الله اول به سنت بگوی
دوم نیت آور، سوم کف بشوی
پس آنگه دهن شوی و بینی سه بار
مناخر به انگشت کوچک بخار
به سبابه دندان پیشین بمال
که نهی است در روزه بعد از زوال
وز آن پس سه مشت آب بر روی زن
ز رستنگه موی سر تا ذقن
دگر دستها تا به مرفق بشوی
ز تسبیح و ذکر آنچه دانی بگوی
دگر مسح سر، بعد از آن غسل پای
همین است و ختمش به نام خدای
کس از من نداند در این شیوه به
نبینی که فرتوت شد پیر ده؟
بگفتند با دهخدای آنچه گفت
فرستاد پیغامش اندر نهفت
که ای زشت کردار زیبا سخن
نخست آنچه گویی به مردم بکن
نه مسواک در روزه گفتی خطاست
بنی آدم مرده خوردن رواست؟
دهن گو ز ناگفتنیها نخست
بشوی ای که از خوردنیها بشست
کسی را که نام آمد اندر میان
به نیکوترین نام و نعتش بخوان
چو همواره گویی که مردم خرند
مبر ظن که نامت چو مردم برند
چنان گوی سیرت به کوی اندرم
که گفتن توانی به روی اندرم
وگر شرمت از دیدهٔ ناظرست
نه ای بیبصر، غیب دان حاضرست؟
نیاید همی شرمت از خویشتن
کز او فارغ و شرم داری ز من؟
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
حکایت
طریقت شناسان ثابت قدم
به خلوت نشستند چندی به هم
یکی زان میان غیبت آغاز کرد
در ذکر بیچارهای باز کرد
کسی گفتش ای یار شوریده رنگ
تو هرگز غزا کردهای در فرنگ؟
بگفت از پس چار دیوار خویش
همه عمر ننهادهام پای پیش
چنین گفت درویش صادق نفس
ندیدم چنین بخت برگشته کس
که کافر ز پیکارش ایمن نشست
مسلمان ز جور زبانش نرست
چه خوش گفت دیوانهٔ مرغزی
حدیثی کز او لب به دندان گزی
من ار نام مردم بزشتی برم
نگویم به جز غیبت مادرم
که دانند پروردگان خرد
که طاعت همان به که مادر برد
رفیقی که غایب شد ای نیک نام
دو چیزست از او بر رفیقان حرام
یکی آن که مالش به باطل خورند
دوم آن که نامش به غیبت برند
هر آن کو برد نام مردم به عار
تو خیر خود از وی توقع مدار
که اندر قفای تو گوید همان
که پیش تو گفت از پس مردمان
کسی پیش من در جهان عاقل است
که مشغول خود وز جهان غافل است
به خلوت نشستند چندی به هم
یکی زان میان غیبت آغاز کرد
در ذکر بیچارهای باز کرد
کسی گفتش ای یار شوریده رنگ
تو هرگز غزا کردهای در فرنگ؟
بگفت از پس چار دیوار خویش
همه عمر ننهادهام پای پیش
چنین گفت درویش صادق نفس
ندیدم چنین بخت برگشته کس
که کافر ز پیکارش ایمن نشست
مسلمان ز جور زبانش نرست
چه خوش گفت دیوانهٔ مرغزی
حدیثی کز او لب به دندان گزی
من ار نام مردم بزشتی برم
نگویم به جز غیبت مادرم
که دانند پروردگان خرد
که طاعت همان به که مادر برد
رفیقی که غایب شد ای نیک نام
دو چیزست از او بر رفیقان حرام
یکی آن که مالش به باطل خورند
دوم آن که نامش به غیبت برند
هر آن کو برد نام مردم به عار
تو خیر خود از وی توقع مدار
که اندر قفای تو گوید همان
که پیش تو گفت از پس مردمان
کسی پیش من در جهان عاقل است
که مشغول خود وز جهان غافل است
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
گفتار اندر کسانی که غیبت ایشان روا باشد
سه کس را شنیدم که غیبت رواست
وز این درگذشتی چهارم خطاست
یکی پادشاهی ملامت پسند
کز او بر دل خلق بینی گزند
حلال است از او نقل کردن خبر
مگر خلق باشند از او بر حذر
دوم پرده بر بی حیائی متن
که خود میدرد پرده بر خویشتن
ز حوضش مدار ای برادر نگاه
که او میدرافتد به گردن به چاه
سوم کژ ترازوی ناراست خوی
ز فعل بدش هرچه دانی بگوی
وز این درگذشتی چهارم خطاست
یکی پادشاهی ملامت پسند
کز او بر دل خلق بینی گزند
حلال است از او نقل کردن خبر
مگر خلق باشند از او بر حذر
دوم پرده بر بی حیائی متن
که خود میدرد پرده بر خویشتن
ز حوضش مدار ای برادر نگاه
که او میدرافتد به گردن به چاه
سوم کژ ترازوی ناراست خوی
ز فعل بدش هرچه دانی بگوی
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
حکایت دزد و سیستانی
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
حکایت اندر نکوهش غمازی و مذلت غمازان
یکی گفت با صوفیی در صفا
ندانی فلانت چه گفت از قفا؟
بگفتا خموش، ای برادر، بخفت
ندانسته بهتر که دشمن چه گفت
کسانی که پیغام دشمن برند
ز دشمن همانا که دشمن ترند
کسی قول دشمن نیارد به دوست
جز آن کس که در دشمنی یار اوست
نیارست دشمن جفا گفتنم
چنان کز شنیدن بلرزد تنم
تو دشمنتری کاوری بر دهان
که دشمن چنین گفت اندر نهان
سخن چین کند تازه جنگ قدیم
به خشم آورد نیکمرد سلیم
ازان همنشین تا توانی گریز
که مر فتنهٔ خفته را گفت خیز
سیه چال و مرد اندر او بسته پای
به از فتنه از جای بردن به جای
میان دو تن جنگ چون آتش است
سخنچین بدبخت هیزم کش است
ندانی فلانت چه گفت از قفا؟
بگفتا خموش، ای برادر، بخفت
ندانسته بهتر که دشمن چه گفت
کسانی که پیغام دشمن برند
ز دشمن همانا که دشمن ترند
کسی قول دشمن نیارد به دوست
جز آن کس که در دشمنی یار اوست
نیارست دشمن جفا گفتنم
چنان کز شنیدن بلرزد تنم
تو دشمنتری کاوری بر دهان
که دشمن چنین گفت اندر نهان
سخن چین کند تازه جنگ قدیم
به خشم آورد نیکمرد سلیم
ازان همنشین تا توانی گریز
که مر فتنهٔ خفته را گفت خیز
سیه چال و مرد اندر او بسته پای
به از فتنه از جای بردن به جای
میان دو تن جنگ چون آتش است
سخنچین بدبخت هیزم کش است