عبارات مورد جستجو در ۱۷۴۶ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
خانه بردوشیم ما، کنج وطن کی جای ماست؟
رزق ما سرگشتگان چون گردباد از پای ماست
باغ زندانست، تا چون غنچه در بند خودیم
هر کجا بیرون رویم از خویشتن، صحرای ماست
رنگ خجلت بر رخ ما ز انفعال سائلان
لاله یی از کوهسار همت والای ماست
از می نظاره صنع است ما را سرخوشی
سبزه یی هرجا که سر زد گردن مینای ماست
قطعه بگسستن از مخلوق، نظم واعظ است
عرضه بی مدعایی پیش خلق، انشای ماست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
قالیت، گرنه کار کرمان است
زینت خانه سفره نان است
آب و جاروب خانه عاشق
مژه تر، سرشک ریزان است
نیست باغی بدلگشایی خلق
گل این باغ، روی خندان است
سبزه گلشن محبت را
روی گرم آفتاب تابان است
خلق زنجیرسان چو بافت بهم
میهمانخانه نیست زندان است
فرح آرد نهفتگی از خلق
پسته در زیر پوست خندان است
مدعا عرض گشت، گریه کجاست؟
کشته شد تخم، وقت باران است
نیست چین بر رخ تو از پیری
بر وجود تو خط بطلان است
گوش بر ناله یی نمی بیند
ورنه واعظ هزاردستان است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
نیست از بد گوهران، نرمی کم از دشنام تلخ
در چشیدن تلخ باشد روغن بادام تلخ
رهنمایی به ز بد گوهر ندارد پیر عقل
نیست از بهر عصا، چوبی به از بادام تلخ
در مذاق کام جویان، از دعا شیرین تراست
بر لب چو شکرش، گر بگذرد دشنام تلخ
نیست خالی التفاتش هم بما از زهر چشم
هر نگاهش چون رگ تلخیست در بادام تلخ
عیش گیتی در دل غمگین ندارد لذتی
نیست شیرینی نمایان از شکر در کام تلخ
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
در هر سخن، سخنور صد تاب میخورد
این بوستان ز خون جگر آب میخورد
کج تابی حسود همان میکند دراز
هرچند رشته سخنم تاب میخورد
گول زبان نرم، ز نارستان مخور
ماهی ز طعمه، بازی قلاب می خورد
شاداب خوبی است ز بس عارض خوشش
هرجا که میرسد دل من آب میخورد
چون غنچه ام، ز خانه خرابی شکسته دل
این باغ گویی آب ز سیلاب میخورد
دایم بود مدار بزرگان ز کوچکان
از دجله پشته آب به دولاب میخورد
خون میچکد چو تاک ز مد نگاه من
گویا ز چشمه سار رخت آب میخورد
باشد برای روزی ما گردش فلک
این چرخ بهر رشته ما تاب میخورد
باشد به یاد بستر خاکسترش اگر
واعظ فریب جامه سنجاب میخورد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
خوبان بغازه چون رخ خود لاله گون کنند
هر روز تازه در جگر خلق خون کنند
مستان برای نرگس بیمار چشم یار
از بهر خیر، آش خماری برون کنند
میباش سرفگنده، که شاهان ملک شرم
تسخیر دل باین علم سرنگون کنند
تقریب یاد ماست، بدلها غبار ما
یاران مباد کینه ام از دل برون کنند
گیرم که کوهسار دهد سنگ آن قدر!
طفلان وفا باینهمه دیوانه چون کنند؟!
اهل خرد شمرده گذارند پا براه
باید سلوک با فلک نیلگون کنند
آنان که دیده اند دمی التفات دوست
دیگر کی التفات بدنیای درون کنند؟!
گر مایل کتابت دیوان واعظ اند
اهل سخن، بگوی که مشق جنون کنند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
کارها در آب و خاک فقر وارون میشود
سرو اگر کارند اینجا، بید مجنون میشود!
گر چنین از شوق پابوس تو میبالد بخود
زلف آخر مصرع آن قد موزون میشود
گر خیال آن دهان از دل نیاید در نظر
در میان دیده و دل، بر سرش خون میشود
هر نظر با دلبری باشد سرکار دلم
بسکه حسن ماه من، هر لحظه افزون میشود
نیست اشک لاله گون، کز شوق دیدارش نگاه
تا بمژگان میرسد، چون من دلش خون میشود
گر تهیدستی نه واعظ مایه دیوانگیست؟
چیست باعث کز درختان بید مجنون میشود؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
با چنان وحشت ز شوق رحمت آمرزگار
روز مرگم هست چون شام غریب روزه دار
خوش گرفتار طلسمات علایق گشته یی
در شکست آن ترا لوحیست هر سنگ مزار
مرد در پیری ز اندک سختیی یابد شکست
زآب و رنگ افتد نگین، وقتی که گردد نامدار
عقل اگر قاضی است، بر بی اعتباریهای عمر
محضری پر مهر باشد، صفحه هر لاله زار
همچو حلوائی که بهر مرده سامان میکنند
هست شیرین کاری از دل مردگانم ناگوار
گر ز بیقدری، کسی امروز ما یاد نکرد
یاد ما بسیار خواهد کرد واعظ روزگار!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
یار طفلست و،ره کوچه نجسته است هنوز
از لبش خط سخن خوب نرسته است هنوز
نیست دندان که نمایان شده از لعل لبش
هست طفل و، دهن از شیر نشسته است هنوز
صرصر آه جگر سوز دل از کف شده یی
از رخش بند نقابی نگسسته است هنوز
نرسیده است بدامان لبش دست هوس
چهره اش جز عرق شرم نشسته است هنوز
رسم دلجویی عشاق نیاموخته است
ره سوی خانه آیینه نجسته است هنوز
خاک بازی، نه رخش را بغبار آلوده است
گرد راه عدم از چهره نشسته است هنوز
در دلش مغز وفا نیست هنوز از خامی
نونهال است و ثمر خوب نبسته است هنوز
پیر شد واعظ و، دیگر سخنش طفلانه است
از دل این گرد هوس پاک نشسته است هنوز
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
چو ابر بر سرمردم تمام احسان باش
معاش خلق جهان را تو میر سامان باش
چو گوهر، از گره کار هیچکس مگذر
بحل آن، همه استادگی چو دندان باش
مخور ز سنگدلی، چون نمک بهر دل ریش
بدرد هر که رسی، چاره جو درمان باش
کشند تا چو شکر تنگ عالمی ببرت
بروی هر که گزیدت، چو پسته خندان باش
دهند تا بسر دیده مردمانت جای
ز گرد کلفتشان، پاسبانی جو مژگان باش
چو کیسه چند شوی بسته گلو و شکم
چو کاسه گرسنه اشتهای یاران باش
براین اینکه بر آری فتاده یی از گل
بسر چو قطره باران بخاک غلتان باش
بری مگر گرو راست ز هم کیشان
چو تیر صاف ازین خاک توده پران باش
در آن مباد نهد آرزوی دنیا پای
نشسته بر در دل، روز و شب چو دربان باش
بجو فزونی خود، از ره کمی واعظ
تلاش صد یک خود کن، هزار چندان باش!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
چو رنگ خویش، هردم انقلاب ساکنی دارم
چو جوش باده دایم اضطراب ساکنی دارم
ز خود هر چند بگریزم، همان در بند خود باشم
رم آهوی تصویرم، شتاب ساکنی دارم
مباش ای ساحل غم، چشم بر راهم؛که من کشتی
بسان جوهر تیغش در آب ساکنی دارم
دلم چون ساغر چشمت نه هر جاییست در محفل
برو ساقی، که من جام شراب ساکنی دارم
بیابان کرد شهر هستیم را چشم آهویی
که از بس حیرتش موج سراب ساکنی دارم
نباشد پای رفتن از دل من، بیقراری را
چو زلف خوبرویان پیچ و تاب ساکنی دارم
ز بس در گرد کلفت مانده ام از ناتوانیها
چو جوش سبزه در خاک اضطراب ساکنی دارم
نیامد عمر بر سر واعظ ایام جدایی را
ز بخت بد، چه چرخ و آفتاب ساکنی دارم؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
موی چون گردید جو گندم، دگر هشیار شو
وقت گرگ و میش صبح مرگ شد، بیدار شو!
تن ز پیری زار شد، یعنی که وقت زاریست
رخ چو سوهان شد ز چین، یعنی دگر هموار شو!
خنده رو باشی، گلی گل؛ تندخویی، خار خار؛
خار بی گل تا بکی باشی؟ گل بیخار شو!
هر فقیری را قبا، چون گرمی خورشید باش
هر غریبی را سر، چون سایه دیوار شو
آورد تا حلقه یاران یکدل سر بهم
سفره گستر، سر بسر، پیوسته، چون پرگار شو
بهر ساز برگ بی برگان، درین گلشن چو آب
جمله تن جوش و خروش و کوشش و رفتار شو
با رخی پر اشک واعظ، با دلی پرخار غم
خرم و خندان بروی خلق، چون گلزار شو
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۱
بر من کند از بس غم عشق تو گرانی
بیرون فتد از خاطرم اسرار نهانی
ایام چنان برده تواناییم از دست
کز ضعف فتاده است سرشکم ز روانی
چون تیر از این خانه مهیای سفر باش
آورد ز پیری چو قدت رو بکمانی
صد حیف که ما پیر جهاندیده نبودیم
روزی که رسیدیم بایام جوانی
احوال ترا دوست چو به از همه داند
واعظ تو هم احوال خود آن به که ندانی!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۴
عشق نبود جز بلا با صبر بی اندازه یی
با حیات جاودان هر لحظه مرگ تازه یی
بس بود ما را فشار تنگنای روزگار
دفتر ما را نباشد حاجت شیرازه یی
ز استخوانم، خیزد آواز شکستی هر نفس
از غمت افتاده در هر کوچه یی آوازه یی
از تواضع شاخ گل را عقده ها از دل گشود
نی فتاد از سرکشی هر دم ببند تازه یی!
افگند صبح اجل شاید دلت را در خمار
در پریشانی کشد این گل مگر خمیازه یی
بسکه با صحرا دل آواره ام خو کرده است
واعظ از حالم نمیآید، به شهر آوازه یی
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
ای آنکه بهر دمت هوای دگر است
از نو هر روزت آشنای دگر است
قدر دل مخلصان دیرینه بدان
کاین چینی کهنه را بهای دگر است
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
کس را چو زبان نرم خود همدم نیست!
پشتی، چون روی گرم در عالم نیست
از بد گهران، چه نقص خوشخویان را؟
تا شیشه بود نرم، ز سنگش غم نیست
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
هر بی جگری ز تنگ دنیا نگذشت
هر گل بدن از خار تمنا نگذشت
زین بحر، گذر با دل نازک نتوان
با مشک حباب کس ز دریا نگذشت
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
درد دل خسته را، نگفتن چه کند؟
این رنگ شکسته را، نهفتن چه کند؟
خندیدن من، کدورت از دل نبرد
داغ دل لاله را، شکفتن چه کند؟!
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۷۷
با خلق الفت، دماغ سازی خواهد
روی دل میهمان نوازی خواهد
چون مردم چشم، دید و وادید کسان
پیوسته در خانه بازی خواهد
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۷
ما به فیض صحبت یاران مشفق زنده ایم
آمد و رفت عزیزان چون نفس باشد مرا
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۵۴
گفتار نرم، آب رخ آدمیت است
روی گشاده آینه حسن سیرت است!