عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۹ گوهر پیدا شد:
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۶
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۳
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۹۶
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۲۷
تو گر به وقت طرب دست را بر افشانی
به خاک پای تو صد جان دهم به آسانی
در جواب او
اگر به دست من افتد برنج ماچانی
هزار بار بگویم که یار ما جانی
به دستگیری قلیه برنج خواهم رفت
که هست پیر و فتادست در پریشانی
تو پخته آمده ای از تنور ای گرده
کنون به چهره همچون عقیق و مرجانی
ببین به چهره زردش یقین شدست ولی
جکد به صومعه چون دنگ دنگ بریانی
سماست سفره و نان اندروست قرص قمر
چو مشتری و زحل کاسه های بورانی
تو عیش هر دو جهان را به آب ده زنهار
در آن زمان که به آتش کباب گردانی
جز اشتها به جهان هیچ نیست صوفی را
بزرگوار خدایا دگر تو می دانی
به خاک پای تو صد جان دهم به آسانی
در جواب او
اگر به دست من افتد برنج ماچانی
هزار بار بگویم که یار ما جانی
به دستگیری قلیه برنج خواهم رفت
که هست پیر و فتادست در پریشانی
تو پخته آمده ای از تنور ای گرده
کنون به چهره همچون عقیق و مرجانی
ببین به چهره زردش یقین شدست ولی
جکد به صومعه چون دنگ دنگ بریانی
سماست سفره و نان اندروست قرص قمر
چو مشتری و زحل کاسه های بورانی
تو عیش هر دو جهان را به آب ده زنهار
در آن زمان که به آتش کباب گردانی
جز اشتها به جهان هیچ نیست صوفی را
بزرگوار خدایا دگر تو می دانی
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۵۸ - نسیم بهشت
رخت چو ماه دو پنج و چهار را ماند
سواد زلف تو شبهای تار را ماند
به گرد عارض و، پشت لب تو سبزه و خط
کنار آب بقا سبزه زار را ماند
دهان چو حقهٔ یاقوت و، عقد دندانت
میان حقه، در شاهسوار را ماند
نسیم کوی تو گویا بود نسیم بهشت
شمیم موی تو مشک تتار را ماند
ز حادثات شد ایمن، هر آن که دل به تو داد
از آنکه مهر تو رویین حصار را ماند
به گاه جود و سخاوت، کف در افشانت
ز درفشانی، ابر بهار را ماند
حدیث خلق خوشت چون رقم کند «ترکی»
صریر خامه اش آوازه تار را ماند
سواد زلف تو شبهای تار را ماند
به گرد عارض و، پشت لب تو سبزه و خط
کنار آب بقا سبزه زار را ماند
دهان چو حقهٔ یاقوت و، عقد دندانت
میان حقه، در شاهسوار را ماند
نسیم کوی تو گویا بود نسیم بهشت
شمیم موی تو مشک تتار را ماند
ز حادثات شد ایمن، هر آن که دل به تو داد
از آنکه مهر تو رویین حصار را ماند
به گاه جود و سخاوت، کف در افشانت
ز درفشانی، ابر بهار را ماند
حدیث خلق خوشت چون رقم کند «ترکی»
صریر خامه اش آوازه تار را ماند
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۲۶ - بوی پیرهن
دلم فتاده در آن زلف پر شکن که تو داری
قرار بده ز من، آن لب دهن که تو داری
قدت چو سرو، خطت چون بنفشه، زلف چو سنبل
کسی ندیده از این خوبتر چمن که تو داری
عجب ز فتنه این چشم فتنه بار تو دارم
که فتنه بارد از این چشم پرفتن که تو داری
خوش است چاه زنخدان و زلف چون رسن تو
تبارک الله از این چاه و این رسن که تو داری
به صورتت نتوانم کنم نظاره که ترسم
از آن دو ترک کمان دار تیرزن که تو داری
به غیر راهزنی نیست کار هندوی زلفت
نعوذباالله از این خال راهزن که تو داری
تن و بدن شود از رده ات ز پیرهن ای گل!
زهی ز نازکی این تن و بدن که تو داری
ز بوی پیرهنت زنده می شود دل مرده
چه حکمت است دراین بوی پیرهن که تو داری
کجاست شهر و دیار تو و کجا وطن تو
خوشا به مردم آن شهر و آن وطن که تو داری
مرا غلام خودت خوان که هیچ خواجه ندارد
چنین غلام هنرپیشه ای چو من که تو داری
به معنی سخنت «ترکیا» نبرده کسی پی
سخن شناس کند فهم این سخن که تو داری
قرار بده ز من، آن لب دهن که تو داری
قدت چو سرو، خطت چون بنفشه، زلف چو سنبل
کسی ندیده از این خوبتر چمن که تو داری
عجب ز فتنه این چشم فتنه بار تو دارم
که فتنه بارد از این چشم پرفتن که تو داری
خوش است چاه زنخدان و زلف چون رسن تو
تبارک الله از این چاه و این رسن که تو داری
به صورتت نتوانم کنم نظاره که ترسم
از آن دو ترک کمان دار تیرزن که تو داری
به غیر راهزنی نیست کار هندوی زلفت
نعوذباالله از این خال راهزن که تو داری
تن و بدن شود از رده ات ز پیرهن ای گل!
زهی ز نازکی این تن و بدن که تو داری
ز بوی پیرهنت زنده می شود دل مرده
چه حکمت است دراین بوی پیرهن که تو داری
کجاست شهر و دیار تو و کجا وطن تو
خوشا به مردم آن شهر و آن وطن که تو داری
مرا غلام خودت خوان که هیچ خواجه ندارد
چنین غلام هنرپیشه ای چو من که تو داری
به معنی سخنت «ترکیا» نبرده کسی پی
سخن شناس کند فهم این سخن که تو داری
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۳۳ - آهوی دشت ختن
بس که ای شوخ پری چهره تو نازک بدنی
از حریری تن گلبرگ تو را پیرهنی
نتوانم به گل یاسمنت نسبت داد
که نازک بدنی، به ز گل یاسمنی
چون گل روی تو یک گل نبود در گلزار
چون قد سرو تو سروی نبود در چمنی
گر تکلم نکنی، لب به سخن نگشایی
هیچ مفهوم نگردد که تو داری دهنی
ترک چشم تو بود رهزن صد قافله دل
تو مگر پادشه طایفهٔ راهزنی
در تکلم ز لبت لعل و گهر می ریزد
تو مگر کان بدخشانی و، بحر عدنی
فارس یک تنه، لشکر نتواند شکند
تو اگر یک تنه خود فارس لشکر شکنی
بوی مشک ختن از زلف تو آید به مشام
نازنینا! تو مگر آهوی دشت ختنی
صحبت روح افزا و، سخنت شیرین است
«ترکیا» بس که تو خوشصحبت و شیرینسخنی
از حریری تن گلبرگ تو را پیرهنی
نتوانم به گل یاسمنت نسبت داد
که نازک بدنی، به ز گل یاسمنی
چون گل روی تو یک گل نبود در گلزار
چون قد سرو تو سروی نبود در چمنی
گر تکلم نکنی، لب به سخن نگشایی
هیچ مفهوم نگردد که تو داری دهنی
ترک چشم تو بود رهزن صد قافله دل
تو مگر پادشه طایفهٔ راهزنی
در تکلم ز لبت لعل و گهر می ریزد
تو مگر کان بدخشانی و، بحر عدنی
فارس یک تنه، لشکر نتواند شکند
تو اگر یک تنه خود فارس لشکر شکنی
بوی مشک ختن از زلف تو آید به مشام
نازنینا! تو مگر آهوی دشت ختنی
صحبت روح افزا و، سخنت شیرین است
«ترکیا» بس که تو خوشصحبت و شیرینسخنی
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۲ - علت ایجاد ممکنات
دوشینه شاه زنگ برافراخت چون علم
در وادی قرار شه روم زد قدم
در پرده حجاب نهان شد عروس روز
داماد شب نهاد برون پای از برم
در قعر چاه یوسف خور، گشت سرنگون
یونس به بطن حوت شد و خضر در ظلم
در ان شبی که بود سیه تر از زلف یار
من برده سر به جیب تفکر فرو ز غم
کز در نگارم آمد و بار وی همچو ماه
برگرد ماه ریخته زلفین خم به خم
جستم ز جای و تنگ گرفتم چو در کنار
گه بوسه بر رخش زدم و گاه بر قدم
گفتم خوش آمدی به کجا بودی ای نگار!
کز دوری تو بود مرا خاطری دژم
امشب چه شد که شوق منت بر سر اوفتاد
جانا! زهی غریب نوازی، زهی کرم
گفتا که چاپلوسی از این بیشتر مکن
برخیز و می بیار و به پیمان تو دم به دم
برخیز می بیار که شد موسم نشاط
برخیز و می بیار که خزان شد بهار غم
دانی ز باده چیست مرا مقصد و مراد
مقصود من بود می وحدت نه راح جم
زان باده ای که رنگ زداید ز لوح دل
زان باده ای که قلب مصفا کند ز غم
زان باده ای که مور اگر قطره ای خورد
چرم پلنگ و شیر ژیان، بر درد زهم
زان باده ای که گربه چکانی به نی کند
مدح رسول و آل به آواز زیر و بم
زان باده ای که عیسی مریم خورد از او
احیا نمود مردهٔ صد ساله را به دم
زان باده ای که خورد از او جرعه ای خلیل
سوزنده نار گشت به وی، روضهٔ ارم
زان سرخ باده ای که بریزی اگر به خاک
روید ز خاک سرخ گل و شاخهٔ بقم
حالی به پای جستم و آوردمش به پیش
یک شیشه زان می که بخوابش ندیده جم
گفتا به هوش باش که در عرصهٔ وجود
امروز پا نهاد ز سر منزل عدم
سلطان شرق و غرب، شهنشاه انس و جان
فرمان روای ملک عرب، خسرو عجم
فخر رسل، حبیب خدا ختم انبیاء
مصباح هفت و چار و ذوالمجدوذ و لکرم
احمد که هست علت ایجاد ممکنات
هر ملکتی که هست ز وی گشته منتظم
شاهی که از عدالت و او آب می خورند
آهوی دشت با اسد و، گرگ باغنم
چون در کشید یک دو سه ساغر می، از نشاط
مانند غنچه شد متبسم لبش ز هم
شاهنشهی که پشت سلاطین روزگار
بر درگه وی از سر تعظیم، گشته خم
بی اذن وی نریزد یک برگ از درخت
بی حکم وی نخیزد گوهر ز قعریم
شاها! تویی که مدح و ثناگوی توخداست
من کیستم زنم ز ثناگوی تو دم؟
الطاف خود دریغ ز «ترکی» مدار از آنک
از کودکی به حبل تو گردیده معتصم
باشد زبان من به ثناگویی تو لال
ای همعنان حدوث وجود تو با قدم
کلک من ار به غیر ثنای تو دم زند
با گز لک خیال، زبانش کنم قلم
با درد از این خوشم که تویی داروی علل
با فقر از آن خوشم که تویی دافع النقم
یک ذره ای ز خاک در آستان تو
خوشتر بود به نزد من از روضهٔ ارم
پیچید هر که سر ز خط بندگی تو
روزی شود به هوش که لاینفع الندم
مهر و محبت تو به قلبم گرفته جا
مانند روح در تن و، چون سکه بر درم
کاوس کی، به خدمت تو بی نشان غلام
جمشید جم، به درگه تو کمترین خدم
ای فخر کاینات نبودی به کربلا
آن دم که شد شهید حسین تو از ستم
گردید سر و قامت آن نخل آرزو
از تیشهٔ ستیزه مروانیان قلم
از شامیان نکرد کسی شرم از خدای
وز کوفیان نداشت کسی حرمت حرم
آتش به خیمه گاه حسینیت ز کین زدند
کز دود وی سیاه شد این نیلگون خیم
رفتند دست بسته، عیالش به سوی شام
با حالتی فگار و، دلی خسته و دژم
اطفال خردسال حسینت به سوی شام
رفتند خشک لب، به اسیری به چشم نم
در وادی قرار شه روم زد قدم
در پرده حجاب نهان شد عروس روز
داماد شب نهاد برون پای از برم
در قعر چاه یوسف خور، گشت سرنگون
یونس به بطن حوت شد و خضر در ظلم
در ان شبی که بود سیه تر از زلف یار
من برده سر به جیب تفکر فرو ز غم
کز در نگارم آمد و بار وی همچو ماه
برگرد ماه ریخته زلفین خم به خم
جستم ز جای و تنگ گرفتم چو در کنار
گه بوسه بر رخش زدم و گاه بر قدم
گفتم خوش آمدی به کجا بودی ای نگار!
کز دوری تو بود مرا خاطری دژم
امشب چه شد که شوق منت بر سر اوفتاد
جانا! زهی غریب نوازی، زهی کرم
گفتا که چاپلوسی از این بیشتر مکن
برخیز و می بیار و به پیمان تو دم به دم
برخیز می بیار که شد موسم نشاط
برخیز و می بیار که خزان شد بهار غم
دانی ز باده چیست مرا مقصد و مراد
مقصود من بود می وحدت نه راح جم
زان باده ای که رنگ زداید ز لوح دل
زان باده ای که قلب مصفا کند ز غم
زان باده ای که مور اگر قطره ای خورد
چرم پلنگ و شیر ژیان، بر درد زهم
زان باده ای که گربه چکانی به نی کند
مدح رسول و آل به آواز زیر و بم
زان باده ای که عیسی مریم خورد از او
احیا نمود مردهٔ صد ساله را به دم
زان باده ای که خورد از او جرعه ای خلیل
سوزنده نار گشت به وی، روضهٔ ارم
زان سرخ باده ای که بریزی اگر به خاک
روید ز خاک سرخ گل و شاخهٔ بقم
حالی به پای جستم و آوردمش به پیش
یک شیشه زان می که بخوابش ندیده جم
گفتا به هوش باش که در عرصهٔ وجود
امروز پا نهاد ز سر منزل عدم
سلطان شرق و غرب، شهنشاه انس و جان
فرمان روای ملک عرب، خسرو عجم
فخر رسل، حبیب خدا ختم انبیاء
مصباح هفت و چار و ذوالمجدوذ و لکرم
احمد که هست علت ایجاد ممکنات
هر ملکتی که هست ز وی گشته منتظم
شاهی که از عدالت و او آب می خورند
آهوی دشت با اسد و، گرگ باغنم
چون در کشید یک دو سه ساغر می، از نشاط
مانند غنچه شد متبسم لبش ز هم
شاهنشهی که پشت سلاطین روزگار
بر درگه وی از سر تعظیم، گشته خم
بی اذن وی نریزد یک برگ از درخت
بی حکم وی نخیزد گوهر ز قعریم
شاها! تویی که مدح و ثناگوی توخداست
من کیستم زنم ز ثناگوی تو دم؟
الطاف خود دریغ ز «ترکی» مدار از آنک
از کودکی به حبل تو گردیده معتصم
باشد زبان من به ثناگویی تو لال
ای همعنان حدوث وجود تو با قدم
کلک من ار به غیر ثنای تو دم زند
با گز لک خیال، زبانش کنم قلم
با درد از این خوشم که تویی داروی علل
با فقر از آن خوشم که تویی دافع النقم
یک ذره ای ز خاک در آستان تو
خوشتر بود به نزد من از روضهٔ ارم
پیچید هر که سر ز خط بندگی تو
روزی شود به هوش که لاینفع الندم
مهر و محبت تو به قلبم گرفته جا
مانند روح در تن و، چون سکه بر درم
کاوس کی، به خدمت تو بی نشان غلام
جمشید جم، به درگه تو کمترین خدم
ای فخر کاینات نبودی به کربلا
آن دم که شد شهید حسین تو از ستم
گردید سر و قامت آن نخل آرزو
از تیشهٔ ستیزه مروانیان قلم
از شامیان نکرد کسی شرم از خدای
وز کوفیان نداشت کسی حرمت حرم
آتش به خیمه گاه حسینیت ز کین زدند
کز دود وی سیاه شد این نیلگون خیم
رفتند دست بسته، عیالش به سوی شام
با حالتی فگار و، دلی خسته و دژم
اطفال خردسال حسینت به سوی شام
رفتند خشک لب، به اسیری به چشم نم
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۷ - زلف سیه فام
سختم آید زتو ای زلف سیه فام!
کاشفته و ژولیده چرا همچو من استی؟
از بسکه لطیف استی و، خوشبو و، سیاهی
مانا که یکی نافهٔ مشک ختن استی
ای زلف گرت با دل من بستگی نیست
از چیست که پیوسته شکن در شکن استی؟
گه درهمی و برهم و ژولیده و گاهی
تابیده و پیچیده چو مشکین رسن استی
داری به بلال حبشی سخت شباهت
با او تو پسرخاله و یا هم وطن استی؟
کاشفته و ژولیده چرا همچو من استی؟
از بسکه لطیف استی و، خوشبو و، سیاهی
مانا که یکی نافهٔ مشک ختن استی
ای زلف گرت با دل من بستگی نیست
از چیست که پیوسته شکن در شکن استی؟
گه درهمی و برهم و ژولیده و گاهی
تابیده و پیچیده چو مشکین رسن استی
داری به بلال حبشی سخت شباهت
با او تو پسرخاله و یا هم وطن استی؟
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
صبح شد ساقیان مست و خراب
در کدو، از سبو کنید شراب
شب تاریک روز روشن شد
الصبوح الصبوح یا اصحاب
صبح شد نوبت صبوحی شد
رخ بشوئید از خماری خواب
صبح شد کرد آفتاب طلوع
تابکی می کشیم در مهتاب
صبح صادق چو شد سهیل دمید
مرد بیچاره کرمک شب تاب
باده ده ساقیا ادب تا چند
بین الاحباب تسقط آلاداب
ما ز خم یافتیم و میخانه
آنچه می خواست زاهد از محراب
سبحه آن دور، را نخواهد زد
که زند دور جام باده ناب
نقد با ساقی است و نسیه به محض
خلد کوثر کوائب الاتراب
چند ساغر، به «حاجب » درویش
داد باید به بانگ چنگ و رباب
در کدو، از سبو کنید شراب
شب تاریک روز روشن شد
الصبوح الصبوح یا اصحاب
صبح شد نوبت صبوحی شد
رخ بشوئید از خماری خواب
صبح شد کرد آفتاب طلوع
تابکی می کشیم در مهتاب
صبح صادق چو شد سهیل دمید
مرد بیچاره کرمک شب تاب
باده ده ساقیا ادب تا چند
بین الاحباب تسقط آلاداب
ما ز خم یافتیم و میخانه
آنچه می خواست زاهد از محراب
سبحه آن دور، را نخواهد زد
که زند دور جام باده ناب
نقد با ساقی است و نسیه به محض
خلد کوثر کوائب الاتراب
چند ساغر، به «حاجب » درویش
داد باید به بانگ چنگ و رباب
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۱
ای حسن تو از چهره خوبان همه پیدا
از چهره خوبان همه حسن تو هویدا
مجنون صفاتیم در این دشت که داریم
چون لاله بدل داغ ز عشق رخ لیلا
مائیم که بر حسن ازل بوده و هستیم
از دیده وامق نگران بر رخ عذرا
از سامریان سحر شود جمله فراموش
آندم که نمائیم ز معجز ید بیضا
تاکی سخن از جام جم و خم فلاطون
لب بر لب ساغر نه و کف بر کف مینا
مستان ترا هیچ صدائی نکشد دل
جز غلغله چنگ دراین گنبد مینا
جز نور علی کیست که بر خلق نماید
خورشید جمال تو زهر ذره هویدا
از چهره خوبان همه حسن تو هویدا
مجنون صفاتیم در این دشت که داریم
چون لاله بدل داغ ز عشق رخ لیلا
مائیم که بر حسن ازل بوده و هستیم
از دیده وامق نگران بر رخ عذرا
از سامریان سحر شود جمله فراموش
آندم که نمائیم ز معجز ید بیضا
تاکی سخن از جام جم و خم فلاطون
لب بر لب ساغر نه و کف بر کف مینا
مستان ترا هیچ صدائی نکشد دل
جز غلغله چنگ دراین گنبد مینا
جز نور علی کیست که بر خلق نماید
خورشید جمال تو زهر ذره هویدا
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۰۰
روی تو چو ماه انور آمد
موی تو چون سنبل تر آمد
یک بوسه ز لعل شکرینت
بهتر ز هزار شکر آمد
هر نفحه ز زلف عنبرینت
چون نافه چین معنبر آمد
هر نکته ز لعل نوشخندت
سنجیده چو درج گوهر آمد
هر خال بروی تابناکت
عودی بمیان مجمر آمد
بگذشت رهی بخال کویت
زان باد صبا معطر آمد
هر ذره که نوری از علی یافت
رخشنده چو مهر خاور آمد
موی تو چون سنبل تر آمد
یک بوسه ز لعل شکرینت
بهتر ز هزار شکر آمد
هر نفحه ز زلف عنبرینت
چون نافه چین معنبر آمد
هر نکته ز لعل نوشخندت
سنجیده چو درج گوهر آمد
هر خال بروی تابناکت
عودی بمیان مجمر آمد
بگذشت رهی بخال کویت
زان باد صبا معطر آمد
هر ذره که نوری از علی یافت
رخشنده چو مهر خاور آمد
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۷۶
یکی روز رفتم بگلگشت باغ
که از بلبل و گل بگیرم سراغ
بدیدم گرفته نهال گلی
بدستی صراحی بدستی ایاغ
صراحی ز غنچه ایاغش ز گل
وز ایندو هزاران شده تر دماغ
بخود گفتم این شاهدی بوده است
که دلها بسی کرد، چون لاله داغ
کنون شاخ و برگی دگربیش نیست
که گه بلبلش بشکند گاه زاغ
بهاران گلست و به دی خاربن
سحر هیزم مطبه و شب چراغ
چو حال همه عاقبت این بود
چه نور از همه به که گیرم فراغ
که از بلبل و گل بگیرم سراغ
بدیدم گرفته نهال گلی
بدستی صراحی بدستی ایاغ
صراحی ز غنچه ایاغش ز گل
وز ایندو هزاران شده تر دماغ
بخود گفتم این شاهدی بوده است
که دلها بسی کرد، چون لاله داغ
کنون شاخ و برگی دگربیش نیست
که گه بلبلش بشکند گاه زاغ
بهاران گلست و به دی خاربن
سحر هیزم مطبه و شب چراغ
چو حال همه عاقبت این بود
چه نور از همه به که گیرم فراغ
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۹۹
رخ زیبا چو ماه روشنش بین
قد رعنا چو سرو گلشنش بین
نهان بوی گل اندر رنگ چونست
تن نازک پس پیراهنش بین
چو شاخ نرگس از باد بهاری
گهی برخاستن گه خفتنش بین
ببوی سرو قدش جوی اشگم
روان از دیده خون پیراهنش بین
ز خون بیگناهان کرده رنگین
برنگ لاله دست و دامنش بین
دل از مهر و محبت جانب غیر
نظر در خشم و کین سوی منش بین
برغم نور هر شب تا سحرگاه
ببزم دیگران می خوردنش بین
قد رعنا چو سرو گلشنش بین
نهان بوی گل اندر رنگ چونست
تن نازک پس پیراهنش بین
چو شاخ نرگس از باد بهاری
گهی برخاستن گه خفتنش بین
ببوی سرو قدش جوی اشگم
روان از دیده خون پیراهنش بین
ز خون بیگناهان کرده رنگین
برنگ لاله دست و دامنش بین
دل از مهر و محبت جانب غیر
نظر در خشم و کین سوی منش بین
برغم نور هر شب تا سحرگاه
ببزم دیگران می خوردنش بین
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۳۳
یومَ نَحْشُرُ الْمُتَّقِینَ إِلَی الرَّحمْنِ وَفْداً. وَ نَسُوقُ الْمُجْرِمِینَ إِلی جَهَنَّمَ وِرْدا
گفتم متّقی آن باشد که گردن نهاده باشد مر تصرّف اللّه را از بلا و عنا و زیان مال و مرگ فرزندان. و تو باید که بر حذر باشی از منازعت اللّه چو اینها بیاید، که حقیقت بنده این است. اکنون باید که از اینها تو را نه خشمی و نه اندوهی تاختن نیارد که آن منازعت ایجاد اللّه باشد، و منتظر میباش که اللّه از اندرونت کدام دریچه بگشاید که تو را از آن هیبت و شکوه پدید آید.
اهل دنیا در کوی تحصیل مرادات دوان شدهاند و مزهها میگیرند و اهل دین را میگویند که اینها بیفایده روزگار میگذرانند و ثمره و فایده حاصل نیست مر سعی ایشان را، نه جامه و نه زینت و نه آبرویی. آری اینها اهل دنیااند، تخمهای مراد میکارند در زمین تن. و اینها که اهل دیناند تخمهای مراد خود را نگاه میدارند و انبار میکنند و این تخمهای اهل دین ننماید بر تن و نه در خانه و نه در عین، جز در غیب ننمایند. و اهل دنیا آن غیب را نمیدانند، همه برکت و نغزی را از این عین میدانند که مدد این سرایچه عین از سرای غیب است.
و این سرای عین پوسیدن نعمتها راست و سرای غیب مدد فرستادن نعمتها راست. هرچه آنجا بشکفت اینجا فروریخت. پس تو چرا چنین نومیدی از زنده کردن؟ تو را باز از غیب و از نیستِ موات آفرید و بعضی موات را حیات داد و بعضی را در ممات مقرّر داشت و بعضی را عقل و تمیز و حیات گردانید و حرکات داد تا سودای آسمان پیمودن گرفت و بعضی بر آسمان رفتند، و بعضی آسمانیان را ممات داد تا به خاک ملحق شدند. بساط اموات و احیا را بگسترانیدند تا هر جزو میّتی را در بساط حیات میآرند و بعضی را از احیا به اموات ملحق میکنند. بساط شطرنجی را که بازیست آن در عمل نمیآید بیتصرّف، این بساط جدّ که آسمان و زمین است چگونه بیکسی در عمل آید، مگر این جدّ را کم از بازیش میداری؟ این طبقه را آفرید و شطرنج انجم و شاه آفتاب و فرزین ماه در وی نهاد، بعضی تیزرو چون رخ و بعضی باثبات چون پیاده. آخر این باخت این هر دو بساط از بهر برد مات را بود آن یکی بهشت میبرد و آن یکی را به دوزخ میماند.
به دل آمد که بزرگانِ سیرت دیگر اند و بزرگانِ صورت دیگر اند. عجب! در راه آخرت چه بزرگانند که هرگز احوال ایشان را بزرگان دنیا ندانند و از ایشان خبر ندارند و آن بزرگان نیز فارغند از بزرگان دنیا و از احوال ایشان. یا رب تا ایشان چه شاهانند و چه سلطانانند که نام ایشان در آن جهان خواهد برآمدن.
باز این بزرگان و توانگران دنیا از بیم چنگ در حشیش حطام دنیا زدهاند که نباید که اگر دست از این بداریم در چاه غم و اندوهان فروافتیم، و آن مرغ باشد که پروبال بگشاید و بر روی هوا میپرد و نترسد. اما توانگران دنیا بیمدل آمدند، و در مصاف یار بیمدل نباید که دیگران را دل بشکند. با توانگران منشینید تا در راه دین بیمدل نشوید. از بهر این معنی است که اغنیا اموات آمدند.
گفتم متّقی آن باشد که گردن نهاده باشد مر تصرّف اللّه را از بلا و عنا و زیان مال و مرگ فرزندان. و تو باید که بر حذر باشی از منازعت اللّه چو اینها بیاید، که حقیقت بنده این است. اکنون باید که از اینها تو را نه خشمی و نه اندوهی تاختن نیارد که آن منازعت ایجاد اللّه باشد، و منتظر میباش که اللّه از اندرونت کدام دریچه بگشاید که تو را از آن هیبت و شکوه پدید آید.
اهل دنیا در کوی تحصیل مرادات دوان شدهاند و مزهها میگیرند و اهل دین را میگویند که اینها بیفایده روزگار میگذرانند و ثمره و فایده حاصل نیست مر سعی ایشان را، نه جامه و نه زینت و نه آبرویی. آری اینها اهل دنیااند، تخمهای مراد میکارند در زمین تن. و اینها که اهل دیناند تخمهای مراد خود را نگاه میدارند و انبار میکنند و این تخمهای اهل دین ننماید بر تن و نه در خانه و نه در عین، جز در غیب ننمایند. و اهل دنیا آن غیب را نمیدانند، همه برکت و نغزی را از این عین میدانند که مدد این سرایچه عین از سرای غیب است.
و این سرای عین پوسیدن نعمتها راست و سرای غیب مدد فرستادن نعمتها راست. هرچه آنجا بشکفت اینجا فروریخت. پس تو چرا چنین نومیدی از زنده کردن؟ تو را باز از غیب و از نیستِ موات آفرید و بعضی موات را حیات داد و بعضی را در ممات مقرّر داشت و بعضی را عقل و تمیز و حیات گردانید و حرکات داد تا سودای آسمان پیمودن گرفت و بعضی بر آسمان رفتند، و بعضی آسمانیان را ممات داد تا به خاک ملحق شدند. بساط اموات و احیا را بگسترانیدند تا هر جزو میّتی را در بساط حیات میآرند و بعضی را از احیا به اموات ملحق میکنند. بساط شطرنجی را که بازیست آن در عمل نمیآید بیتصرّف، این بساط جدّ که آسمان و زمین است چگونه بیکسی در عمل آید، مگر این جدّ را کم از بازیش میداری؟ این طبقه را آفرید و شطرنج انجم و شاه آفتاب و فرزین ماه در وی نهاد، بعضی تیزرو چون رخ و بعضی باثبات چون پیاده. آخر این باخت این هر دو بساط از بهر برد مات را بود آن یکی بهشت میبرد و آن یکی را به دوزخ میماند.
به دل آمد که بزرگانِ سیرت دیگر اند و بزرگانِ صورت دیگر اند. عجب! در راه آخرت چه بزرگانند که هرگز احوال ایشان را بزرگان دنیا ندانند و از ایشان خبر ندارند و آن بزرگان نیز فارغند از بزرگان دنیا و از احوال ایشان. یا رب تا ایشان چه شاهانند و چه سلطانانند که نام ایشان در آن جهان خواهد برآمدن.
باز این بزرگان و توانگران دنیا از بیم چنگ در حشیش حطام دنیا زدهاند که نباید که اگر دست از این بداریم در چاه غم و اندوهان فروافتیم، و آن مرغ باشد که پروبال بگشاید و بر روی هوا میپرد و نترسد. اما توانگران دنیا بیمدل آمدند، و در مصاف یار بیمدل نباید که دیگران را دل بشکند. با توانگران منشینید تا در راه دین بیمدل نشوید. از بهر این معنی است که اغنیا اموات آمدند.
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۳
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۹۹
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۲۵
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۳۴
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۶۱