عبارات مورد جستجو در ۱۹۰۹ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۹۸
ای دیده تو را بر آب دیدیم و گذشت
ای خانه تو را خراب دیدیم و گذشت
وی بخت سیاه شوم بیدار آزار
یک عمر تو را بخواب دیدیم و گذشت
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۱
درد و غم خوبان جوان پیرم کرد
بد عهدی آسمان زمینگیرم کرد
من ماندم و من با همه بدبختیها
ای مرگ بیا که زندگی سیرم کرد
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۴
هنگام جوانی به خدا پیر شدم
از گردش آسمان زمینگیر شدم
ای عمر برو که خسته کردی ما را
وی مرگ بیا ز زندگی سیر شدم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۹
تا چند ز آه سینه دل چاک شوم
تا کی ز سرشک دیده غمناک شوم
این آتش و آه و آب چشمم باقیست
تا از اثر باد اجل خاک شوم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۱
یک عمر چو جغد نوحه خوانی کردیم
نفرین به اساس زندگانی کردیم
جان کندن تدریجی خود را آخر
تبدیل به مرگ ناگهانی کردیم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۲
یکچند به مرگ سخت جانی کردیم
رخساره به سیلی ارغوانی کردیم
عمری گذراندیم به مردن مردن
مردم به گمان که زندگانی کردیم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۹
بس جان ز فشار غم به دوران کندیم
پیراهن صبر از تن عریان کندیم
القصه در این جهان بمردن مردن
یک عمر به نام زندگی جان کندیم
فرخی یزدی : دیگر سروده‌ها
شمارهٔ ۳
هیچ دانی از چه خود را خوب تزیین می کنم
بهر میدان قیامت رخش را زین می کنم
می روم امشب به استقبال مرگ و مردوار
تا سحر با زندگانی جنگ خونین می کنم
می روم در مجلس روحانیان آخرت
واندر آنجا بی کتک طرح قوانین می کنم
نامه ی حق گویی طوفان را به آزادی مدام
منتشر بی زحمت توقیف و توهین می کنم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
بدامگاه غمت دل فتاده و شاد است
که با غمت ز غم هر دو عالم آزاد است
شود زوصل تو محکم بنای عمر اما
بنای وصل تو چون عمر سست بنیاد است
هزار قصه ز خسرو به بزم شیرین است
حکایتی که نباشد حدیث فرهاد است
ز خویشتن خبرم نیست این قدر دانم
که خاکی از ستم روزگار بر باد است
گر از خرابی دلهاست ملک عشق آباد
به عهد حسن تو اقلیم عشق آباد است
اگر به نشئه صهبا برند پی چیزی
که رهن می شود اول ردای زهاد است
(سحاب) کی شنود ناله ی ضعیف مرا
گلی که هر طرفش بلبلی به فریاد است
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
هر گل که پس از مردنم از خاک بر آمد
خاریست که از عشق گلی بر جگر آمد
تا خواجه پی ریختن طرح سرا بود
هنگام عزیمت به سرای دگر آمد
ایمن بود از سنگ حوادث پر و بالم
زیرا که مرا تیر تو تعویذپر آمد
یک تیر خطا شد بدلم آنچه فکندی
صد تیر زدی لیک یکی کارگر آمد
ز آن پیش که از تیغ و سپرم نام و نشا بود
جان و دل من تیغ بلا را سپر آمد
از بخت بد آن مایه ی عمر آه که وقتی
آمد بسر من که مرا عمر سر آمد
در عالم عزلت چو (سحاب) آنکه نظر کرد
در دیده ی او هر دو جهان مختصر آمد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
جاودان داریم در ساغر شراب زندگی
من ز صهبای محبت خضر از آب زندگی
زندگی دارد شتاب و ساقی دوران درنگ
بادرنگ او نمی سازد شتاب زندگی
زاختر بد روزی آن ماه جهانتاب از درم
در نیاید تا فرو رفت آفتاب زندگی
بر سرم هنگام خواب آمد ندانم خوانمش
خواب مرگ این خواب را یا آنکه خواب زندگی
مدعی از رشک من در اضطراب مردن است
من ز بیم وصل او در اضطراب زندگی
لذت آسایش مردن کسی یابد که او
همچو من باشد گرفتار عذاب زندگی
سر نخواهد زد گلی از باغ امیدم (سحاب)
گر رسد زین سان بر آن فیض سحاب زندگی
عمعق بخاری : رباعیات
شمارهٔ ۹
از واقعه روز پسین می ترسم
از حادثه زیر زمین می ترسم
گویند مرا: از چه سبب می ترسی؟
از مرگ گلو گیر چنین می ترسم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
راست گویم مُرْوَت از عالم برفت
شرم از چشم بنی آدم برفت
هم کم و بیشی وفا در خلق بود
آن نشد بیش این زمان و کم برفت
همدمم غم بود اندر هجر تو
شکر کز وصل توام همدم برفت
ای بسا دردی که بودم از غمت
یافتم وصل ترا دردم برفت
آمد امّا پیش ما ننشست دوست
پرسشی فرمود و هم دردم برفت
از فراقش باز بر خاکم نشاند
در غمش از دیده ی ما دم برفت
آفتاب روز وصلش باز شد
بار دیگر از جهان شبنم برفت
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
چون ناله ز جور تو ستمگر نکند کس؟
هر چند کند ناله و باور نکند کس
آن جامه که از خون جگر تر نکند کس
در کوی تو شرطست که در بر نکند کس
خم در قدحم ریز که در میکده عشق
آن به که می از شیشه به ساغر نکند کس
گر سوخت دلت عشق بآتشکده بشتاب
کاین سوختگی چاره به کوثر نکند کس
بنمای به من رخ که دم بازپسین است
حیفست که نظاره دیگر نکند کس
آسوده چنانند شهیدان تو در خاک
ترسم که شود محشر و سر بر نکند کس
در انجمن ما که سرایش همه خونست
ظلمست که از باده لبی تر نکند کس
مائیم و طبیب و در میخانه که آنجا
اندیشه‌ای از گردش اختر نکند کس
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
صبح محشر که من از خواب گران برخیزم
بود آیا که برویت نگران برخیزم
بس ملولم ز جهان بلبل خوش نغمه کجاست
کز سر هر دو جهان دست فشان برخیزم
از وصالم چه تمتع ز تو ای آفت جان
تا نشینی بکنارم ز میان برخیزم
آه از آن لحظه که در بزم نشینی تو و من
خیزم از انجمن و دل نگران برخیزم
گل دو روزیست، همان به که ازین طرف چمن
پیش از آن دم که وزد باد خزان برخیزم
هر طرف مینگرم بی خبرانند طبیب
به که از محفل این بیخبران برخیزم
طبیب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
رفتی تو رفت زندگانی افسوس
آمد پیری و شد جوانی افسوس
باز آ که گذشت عمر و نزدیک رسید
آن روز که گوئی از فلانی افسوس
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۹
مرا چو دل به جوانی ز غم جدا نبود
ز عیش لاف زدن در جهان روا نبود
نوای عیش ز یاران همنفس باشد
چو همنفس نبود عیش را نوا نبود
ز هر ذخیره که اندر جهان کسی سازد
به از موافقت یار باوفا نبود
کسی نماند که با او دمی بشاید زد
که همدمی خسان از خطر جدا نبود
مگر زمانه بدان عهد بست و پیمان کرد
که خوشدلی و فراغت به عهد ما نبود
نه دوستی است که خیزد صفا ز صحبت او
نه همدمی است که در طبح او جفا نبود
ز دشمنان چه توان چشم داشتن آخر؟
درین زمانه که با دوستان صفا نبود
ز پادشاهی با رنج دل چه سود که مرد؟
چو خوش دل آمد شاید که پادشا نبود
به نزد عقل مراد دلست حاصل عمر
ز بی مرادی دل عمر جز هبا نبود
چو دوست رفت ز کف از طرب نماند اثر
چو باد تند بود لاله را بقا نبود
درین زمانه فراغت، طلب نشاید کرد
که جای داروی دل کام اژدها نبود
کجاست مجلس انسی بگوی در آفاق
که آن به زحمت نااهل مبتلا نبود
کراست؟ یکدم خوش در جهان مرا بنمای
که جفت آن دم خوش محنت و عنا نبود
مسخرست مرا ملکت جهان و هنوز
مراد با دل من یکدم آشنا نبود
ز خویشتن بده انصاف و نیک باز اندیش
کرا بود دل آسوده؟ چون مرا نبود
خدای عاقبت کار ما به خیر کناد
که بر زبان به ازین خلق را دعا نبود
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲۰
هر کو ز نژاد آدم افتاد
شادی به نصیب او کم افتاد
بنمای دلی که او درین دور
از صدمه غم مسلم افتاد
زخمی که زمانه بر دلم زد
افزون ز هزار مرهم افتاد
چون خوش بود ای عجب دل آنک؟
در یک سالش دو ماتم افتاد
قصه چکنم که ساغر غم؟
بر دست دلم دمادم افتاد
جان در عجب است و عقل عاجز
کین واقعه ها چه محکم افتاد
زان روز که رنج با دل ما
از نکبت دهر همدم افتاد
در دیده خوشدلی نمک ریخت
در قامت خرمی خم افتاد
نه لهو و نشاط با هم آمد
نه یکشبه عیش درهم افتاد
آری به مراد کم زند دم
آن کس که ز نسل آدم افتاد
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲۴
آن عزیزانی که با ما جام و ساغر داشتند
مهر ما از یکدلی با جان برابر داشتند
از بر ما وقت عشرت جام نوشین خواستند
وز پی ما روز کینه تیغ و خنجر داشتند
روز ما از خوشدلی چون مهر و ماه افروختند
بزم ما از همدمی پر شهد و شکر داشتند
از برای گوی و چوگان وز پی بزم و شکار
هر چه آن در خور بود موزون و در خور داشتند
هم به میدان یار بوده هم به مجلس همنفس
بهر آن کاسباب این هر دو میسر داشتند
ای بسا روزا که آن یاران همدم عیش ما
از خوشیهای جهان صد بار خوشتر داشتند
ای بسا شبها که از طبع لطیف و لظف خوش
بزم و جام ما بسان خلد و کوثر داشتند
تا نه بس دیر از قضای لایزالی یک به یک
ناگهان چشم از جهان و دل ز جان برداشتند
مهره عمر همه در ششدر قهر اوفتاد
راست گویی مهره دایم در مششدر داشتند
گر چه یاران حاصل اند امروز و همجنسان به دست
راست باید گفت ایشان رنگ دیگر داشتند
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۸
گل صبحدم از باد برآشفت و بریخت
با باد صبا حکایتی گفت و بریخت
بد عهدی عمر بین که گل در ده روز
سر بر زد و غنچه کرد و بشکفت و بریخت