عبارات مورد جستجو در ۱۸۶۸ گوهر پیدا شد:
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
دهر است پر از فتنه و شهر است پرآشوب
از چشم سیه مست تو ای بر همه محبوب
آن کس که همی گفت منم فاتح و غالب
شد با سپه و خیل و حشم عاجز و مغلوب
بس طرفه بناها که بدی جنت شداد
چون باغ ارم گشت همه ناقص و معیوب
چندیست شد از عدل شهنشاه در ایران
خون همه پامال و اثاث همه منهوب
در حضرت سلطان به چه تقصیر شدستند
اعیان همه معزول و رعیت همه منکوب
شاها تو چو یعسوبی و ملت مگس نحل
بنگر که به عدل است همه عادت یعسوب
دعویت ربوبیت و عنوانت ابوت
ای رب اب الخصم ولد قاتل مربوب
حق گویم و از دار نترسم که از این دار
از گفتن حق بس چو مسیحا شده مصلوب
زاهد چه کشی مد ولاالضال در الحمد
چون نیست در این دایره کس غیر تو مغضوب
آن صبر که در حوصله غیر نگنجد
در ماست که خارج بود از طاقت ایوب
شد از تو عزیز من آیا یوسف در مصر
روشن دل و جان همه چون دیده یعقوب
منعم خبر از جذبه جذاب چه پرسی
جذاب بود سیم و زر و عقل تو مجذوب
همت طلب از «حاجب » درویش بهرحال
گر طالب حقی به حقی بر همه مطلوب
از چشم سیه مست تو ای بر همه محبوب
آن کس که همی گفت منم فاتح و غالب
شد با سپه و خیل و حشم عاجز و مغلوب
بس طرفه بناها که بدی جنت شداد
چون باغ ارم گشت همه ناقص و معیوب
چندیست شد از عدل شهنشاه در ایران
خون همه پامال و اثاث همه منهوب
در حضرت سلطان به چه تقصیر شدستند
اعیان همه معزول و رعیت همه منکوب
شاها تو چو یعسوبی و ملت مگس نحل
بنگر که به عدل است همه عادت یعسوب
دعویت ربوبیت و عنوانت ابوت
ای رب اب الخصم ولد قاتل مربوب
حق گویم و از دار نترسم که از این دار
از گفتن حق بس چو مسیحا شده مصلوب
زاهد چه کشی مد ولاالضال در الحمد
چون نیست در این دایره کس غیر تو مغضوب
آن صبر که در حوصله غیر نگنجد
در ماست که خارج بود از طاقت ایوب
شد از تو عزیز من آیا یوسف در مصر
روشن دل و جان همه چون دیده یعقوب
منعم خبر از جذبه جذاب چه پرسی
جذاب بود سیم و زر و عقل تو مجذوب
همت طلب از «حاجب » درویش بهرحال
گر طالب حقی به حقی بر همه مطلوب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
در کاسه دو چشم بود خون دل شراب
وز آتش درون شده لخت جگر کباب
از فتنه های دوره آخر زمان ببین
ایران در اضطراب و جهانی در انقلاب
از خون عاشقان وطن گشت کوه و دشت
کف نی خضیب وارهمی روز و شب خضاب
از بس به نعش ها شده مویان بنات نعش
شد خیره چشم انجم و شد تیره آفتاب
توپ «شنیدر» است و تفنگ «ورندل » است
کز این دو شد بنای عدالت بری ز خواب
یک قطره کرد ملت خود پاک شیخنا
نی شاهد و نه بینه بی حق و بی حساب
مشروطه خواه با بی محض است نزد شیخ
تا آنکه بسته گشت ز مشروطه باب تاب
ای صلح کل چو شمس ز مشرق طلوع کن
تا تیغ های خشک زند زنگ در غراب
«حاجب » به ملک معنی و در کشور کمال
غیر از تو کیست پادشه مالک الرقاب
وز آتش درون شده لخت جگر کباب
از فتنه های دوره آخر زمان ببین
ایران در اضطراب و جهانی در انقلاب
از خون عاشقان وطن گشت کوه و دشت
کف نی خضیب وارهمی روز و شب خضاب
از بس به نعش ها شده مویان بنات نعش
شد خیره چشم انجم و شد تیره آفتاب
توپ «شنیدر» است و تفنگ «ورندل » است
کز این دو شد بنای عدالت بری ز خواب
یک قطره کرد ملت خود پاک شیخنا
نی شاهد و نه بینه بی حق و بی حساب
مشروطه خواه با بی محض است نزد شیخ
تا آنکه بسته گشت ز مشروطه باب تاب
ای صلح کل چو شمس ز مشرق طلوع کن
تا تیغ های خشک زند زنگ در غراب
«حاجب » به ملک معنی و در کشور کمال
غیر از تو کیست پادشه مالک الرقاب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
روشنیم سر تا پا گر زمانه تاریک است
گلشنیم پا تا سر راه وصل باریک است
یار، از قدم با ماست گر رقیب نامحرم
گه به فکر تفریق و گاه فکر تفکیک است
کیست کز غم عشقش جان به در تواند برد
دیلم است یا کرد است ترک یا که تاجیک است
انگلیس یا آلمان روس یا که اتریش است
ژاپنی است یا چینی روم یا که بلژیک است
هرچه امپراتور، است یا رئیسجمهور است
یا ز مسجد اقصی یا ز خاک مکزیک است
امر تو، بر او جاریست نهی تو، بر او ساریست
نی مجال شبهه استی نی مقام تشکیک است
خرمگس مکن زین بیش در کدوی ما وِز وِز
کز حق این گرامافون بر صدای موزیک است
در نهاد این کشتی در ضمیر این دریا
نور رستگاری بین چون کناره نزدیک است
از تصرف این بیت فخرهاست بر حافظ
روح پاک او حاضر هان برای تبریک است
مدعی تو خونخواری صلح کل مدزد از ما
این چه رندی بیجا این چه وضع پولتیک است
خامهام تفنگ آمد چامهام شرپنل توپ
«حاجبا» به دشمن گو، هان زمان شلیک است
گلشنیم پا تا سر راه وصل باریک است
یار، از قدم با ماست گر رقیب نامحرم
گه به فکر تفریق و گاه فکر تفکیک است
کیست کز غم عشقش جان به در تواند برد
دیلم است یا کرد است ترک یا که تاجیک است
انگلیس یا آلمان روس یا که اتریش است
ژاپنی است یا چینی روم یا که بلژیک است
هرچه امپراتور، است یا رئیسجمهور است
یا ز مسجد اقصی یا ز خاک مکزیک است
امر تو، بر او جاریست نهی تو، بر او ساریست
نی مجال شبهه استی نی مقام تشکیک است
خرمگس مکن زین بیش در کدوی ما وِز وِز
کز حق این گرامافون بر صدای موزیک است
در نهاد این کشتی در ضمیر این دریا
نور رستگاری بین چون کناره نزدیک است
از تصرف این بیت فخرهاست بر حافظ
روح پاک او حاضر هان برای تبریک است
مدعی تو خونخواری صلح کل مدزد از ما
این چه رندی بیجا این چه وضع پولتیک است
خامهام تفنگ آمد چامهام شرپنل توپ
«حاجبا» به دشمن گو، هان زمان شلیک است
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
گر، رعیت را، به ظاهر لطفِ شه میپرورد
خود، رعیت پادشه را با سپه میپرورد
پرورد خورشید مه را، نزد دانا روشن است
حسن روی یار من خورشید و مه میپرورد
موی تو شام ابد روی تو چون صبح ازل
صبح روشن از چه رو، شام سیه میپرورد؟
خط و خالت را سواد است از شعاع عارضت
آری آری برق در، دریا شبه میپرورد
خاکساری بین که غیر از مادر آگاه خویش
کس ندیدم گوهری در خاک ره میپرورد
گر ترحم میکنی درویش را منت منه
کاین ثواب بیریا چندین گنه میپرورد
نیست پروا، مرد را «حاجب» ز دهر بیثبات
دهر بیپروا، تباه است و تبه میپرورد
خود، رعیت پادشه را با سپه میپرورد
پرورد خورشید مه را، نزد دانا روشن است
حسن روی یار من خورشید و مه میپرورد
موی تو شام ابد روی تو چون صبح ازل
صبح روشن از چه رو، شام سیه میپرورد؟
خط و خالت را سواد است از شعاع عارضت
آری آری برق در، دریا شبه میپرورد
خاکساری بین که غیر از مادر آگاه خویش
کس ندیدم گوهری در خاک ره میپرورد
گر ترحم میکنی درویش را منت منه
کاین ثواب بیریا چندین گنه میپرورد
نیست پروا، مرد را «حاجب» ز دهر بیثبات
دهر بیپروا، تباه است و تبه میپرورد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
سرای میکده را گو همیشه باز کنید
دری جز این در اگر باز شد فراز کنید
کنید سجده به خم پس ز می وضو سازید
نماز را بگذارید و جان نیاز کنید
حقیقت است اگر در دل است در گل نیست
ریاست، روی چو در قبله مجاز کنید
گدای میکده را بر شماست روی نیاز
به یک دو ساغرش از غیر بی نیاز کنید
به عزم صید چو شهباز حق کند پرواز
همه کبوتر دل نزد شاهباز کنید
شد از دو ترک مخالف حصار شهر آشوب
عراق پر ز نوا، شور در حجاز کنید
به راه راست شد از چار و سه همایون فال
ز خسروی و امیری به شاه ناز کنید
ز دستبرد زمانه اگر بجاست دلی
نثار «حاجب » شیراز دلنواز کنید
دری جز این در اگر باز شد فراز کنید
کنید سجده به خم پس ز می وضو سازید
نماز را بگذارید و جان نیاز کنید
حقیقت است اگر در دل است در گل نیست
ریاست، روی چو در قبله مجاز کنید
گدای میکده را بر شماست روی نیاز
به یک دو ساغرش از غیر بی نیاز کنید
به عزم صید چو شهباز حق کند پرواز
همه کبوتر دل نزد شاهباز کنید
شد از دو ترک مخالف حصار شهر آشوب
عراق پر ز نوا، شور در حجاز کنید
به راه راست شد از چار و سه همایون فال
ز خسروی و امیری به شاه ناز کنید
ز دستبرد زمانه اگر بجاست دلی
نثار «حاجب » شیراز دلنواز کنید
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
اسیر سنبل زلف تو گلعذارانند
خمار نرگس مست تو هوشیارانند
تو آن گلی که ز تاب رخت به گلشن دهر
سخن بر آن همه چون لاله داغدارانند
جفا و جور و تطاول ز ما دریغ مدار
که عاشقان تو ایدوست بردبارانند
بر آی بر لب بام و ببین بگوشه چشم
که زیر تیغ اجل خیل جان نثارانند
بگیر جام که بر باد رفت کشور جم
ببین به تخته تابوت تاجدارانند
به اسب و پیل بنه رخ دلا چو فرزین راه
پیادگان ره عشق شهسوارانند
غبار راه تو اکسیر اعظم است ایدوست
از آن به کوی تو عشاق خاکسارانند
پسند ماهرخان چیست غیر عجز و نیاز
که زود رنج و دل آزار و ناز دارانند
امید وصل تو باشد خیال خام ولیک
بر آستان رفیعت امیدوارانند
برآ، ز مشرق توحید آفتاب آسا
که عاشقانت چو ذرات بی قرارانند
گلی چو روی تو از شاخ مردمی بشکفت
ولی هزار تو را در چمن هزارانند
ببین به حالت ایران و اهل او «حاجب »
که شهسواران محتاج نی سوارانند
خمار نرگس مست تو هوشیارانند
تو آن گلی که ز تاب رخت به گلشن دهر
سخن بر آن همه چون لاله داغدارانند
جفا و جور و تطاول ز ما دریغ مدار
که عاشقان تو ایدوست بردبارانند
بر آی بر لب بام و ببین بگوشه چشم
که زیر تیغ اجل خیل جان نثارانند
بگیر جام که بر باد رفت کشور جم
ببین به تخته تابوت تاجدارانند
به اسب و پیل بنه رخ دلا چو فرزین راه
پیادگان ره عشق شهسوارانند
غبار راه تو اکسیر اعظم است ایدوست
از آن به کوی تو عشاق خاکسارانند
پسند ماهرخان چیست غیر عجز و نیاز
که زود رنج و دل آزار و ناز دارانند
امید وصل تو باشد خیال خام ولیک
بر آستان رفیعت امیدوارانند
برآ، ز مشرق توحید آفتاب آسا
که عاشقانت چو ذرات بی قرارانند
گلی چو روی تو از شاخ مردمی بشکفت
ولی هزار تو را در چمن هزارانند
ببین به حالت ایران و اهل او «حاجب »
که شهسواران محتاج نی سوارانند
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
خود را، ز قید هستی، آزاد کرد باید
زین خوبتر بنائی، بنیاد کرد باید
ویران شده است ایران از ظلم و جور عدوان
بازش ز عدل و احسان آباد کرد باید
از دست رفت کشور، درهم شکست لشگر
از شاه و از رعیت فریاد کرد باید
معزول گشت فرعون مفعول گشت هامان
نمرود را، ز حسرت شداد کرد باید
ای شیخ مستبد کیش مشروطه باش و درویش
یک ملت از خود ای شیخ دلشاد کرد باید
علم و بیان عروسیست خوش با جهیز و حکمت
خود را، به حجله طبع داماد کرد باید
فریاد اهل ایران هر دم رسد به کیوان
رفع از چنین ضعیفان بیداد کرد باید
توپ شربنل ار کرد بنیاد عدل ویران
محکم تر، از نخستین آباد کرد باید
در مدرسی که ادریس یک عمر کرده تدریس
شاگرد شو که خود را استاد کرد باید
در صبحگه بکوشید گر، دال ذال گردد
از، یک سخن جهانی ارشاد کرد باید
«حاجب » بگو، به پرویز رو، با شکر درآویز
مست از، وصال شیرین فرهاد کرد باید
زین خوبتر بنائی، بنیاد کرد باید
ویران شده است ایران از ظلم و جور عدوان
بازش ز عدل و احسان آباد کرد باید
از دست رفت کشور، درهم شکست لشگر
از شاه و از رعیت فریاد کرد باید
معزول گشت فرعون مفعول گشت هامان
نمرود را، ز حسرت شداد کرد باید
ای شیخ مستبد کیش مشروطه باش و درویش
یک ملت از خود ای شیخ دلشاد کرد باید
علم و بیان عروسیست خوش با جهیز و حکمت
خود را، به حجله طبع داماد کرد باید
فریاد اهل ایران هر دم رسد به کیوان
رفع از چنین ضعیفان بیداد کرد باید
توپ شربنل ار کرد بنیاد عدل ویران
محکم تر، از نخستین آباد کرد باید
در مدرسی که ادریس یک عمر کرده تدریس
شاگرد شو که خود را استاد کرد باید
در صبحگه بکوشید گر، دال ذال گردد
از، یک سخن جهانی ارشاد کرد باید
«حاجب » بگو، به پرویز رو، با شکر درآویز
مست از، وصال شیرین فرهاد کرد باید
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
شاهدان کار تموچین کردهاند
ره به تبت رخنه در چین کردهاند
چین و ژاپن تبت و تاتار، را
مشک با راز، زلف پرچین کردهاند
کرد گلزار عذار از خط سبز
چشم بد، را خوب برچین کردهاند
لادن و عود و عبیر و مشکبان
در میان هر عرقچین کردهاند
زلف را، در دست بهر صید دل
چون کمند رستمی چین کردهاند
بهر قربانی ره مشروطه را
در صف عشاق گلچین کردهاند
دینفروشان دکه باطل چیدهاند
وحی حقْشان حکم برچین کردهاند
یوسفان صدق و عصمت «حاجبا»
حسن را عطف کمر، چین کردهاند
ره به تبت رخنه در چین کردهاند
چین و ژاپن تبت و تاتار، را
مشک با راز، زلف پرچین کردهاند
کرد گلزار عذار از خط سبز
چشم بد، را خوب برچین کردهاند
لادن و عود و عبیر و مشکبان
در میان هر عرقچین کردهاند
زلف را، در دست بهر صید دل
چون کمند رستمی چین کردهاند
بهر قربانی ره مشروطه را
در صف عشاق گلچین کردهاند
دینفروشان دکه باطل چیدهاند
وحی حقْشان حکم برچین کردهاند
یوسفان صدق و عصمت «حاجبا»
حسن را عطف کمر، چین کردهاند
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
زلف را خوبان پر از چین کرده اند
راه از این رخنه در چین کرده اند
با سپاه حسن و خیل خال و خط
در جهان کاری به موچین کرده اند
حور و غلمان از، گل و ریحان خلد
عرش را تا فرش تزئین کرده اند
شاهد مشروطه را، ارواح پاک
با، سر و جان مهر و کابین کرده اند
مشتری طبعان به گوش و گردنش
طوق ماه و عقد پروین کرده اند
ملک دلها خوب ویران کرده ای
خسروان دادگر این کرده اند
زین سبب پرویز را بگذاشتند
تکیه بر بهرام چوبین کرده اند
وضع این قانون و این مشروطه را
عارفان زانصاف تمکین کرده اند
در، عدد، روحانیان و قدسیان
منتخب از سبع و سبعین کرده اند
تا متاع کاسدی رایج شود
زین فروشان تکیه بر، زین کرده اند
شعر «حاجب » را به جان ارباب هوش
از ره، تصدیق تحسین کرده اند
راه از این رخنه در چین کرده اند
با سپاه حسن و خیل خال و خط
در جهان کاری به موچین کرده اند
حور و غلمان از، گل و ریحان خلد
عرش را تا فرش تزئین کرده اند
شاهد مشروطه را، ارواح پاک
با، سر و جان مهر و کابین کرده اند
مشتری طبعان به گوش و گردنش
طوق ماه و عقد پروین کرده اند
ملک دلها خوب ویران کرده ای
خسروان دادگر این کرده اند
زین سبب پرویز را بگذاشتند
تکیه بر بهرام چوبین کرده اند
وضع این قانون و این مشروطه را
عارفان زانصاف تمکین کرده اند
در، عدد، روحانیان و قدسیان
منتخب از سبع و سبعین کرده اند
تا متاع کاسدی رایج شود
زین فروشان تکیه بر، زین کرده اند
شعر «حاجب » را به جان ارباب هوش
از ره، تصدیق تحسین کرده اند
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
عمر عزم بیوفایی میکند
روز و شب مشق جدایی میکند
میگریزد عقل از میدان عشق
باز، در ما، خودستایی میکند
مست و مخمور است زاهد روز و شب
باز عرض خودستایی میکند
هرکه در مسجد رود بیند به چشم
کور و روی رهنمایی میکند
درگه پیر مغان میبوس از آنک
شاه در این در گدایی میکند
این دلیری بین که آن زیبا صنم
از جهانی دلربایی میکند
بنده پیر خرابات از غلو
بر همه عالم خدایی میکند
دیو، را مشروطه چون برداشت بند
چون سلیمان خودستایی میکند
طفلک نادان نارس را ببین
دعوی علم رسایی میکند
عشوه دنیا مخر کاین نوعروس
زود ترک آشنایی میکند
هست پست افتاده پس ماندگان
ادعای پیشوایی میکند
دشمن بدخواه و بیکردار ما
بیحجابی، بیحیایی میکند
پای نه بر چرخ کان دهقان پیر
بره و گاوت فدایی میکند
طبع «حاجب» بحر و فلکش فکرت است
خوب فهمش ناخدایی میکند
روز و شب مشق جدایی میکند
میگریزد عقل از میدان عشق
باز، در ما، خودستایی میکند
مست و مخمور است زاهد روز و شب
باز عرض خودستایی میکند
هرکه در مسجد رود بیند به چشم
کور و روی رهنمایی میکند
درگه پیر مغان میبوس از آنک
شاه در این در گدایی میکند
این دلیری بین که آن زیبا صنم
از جهانی دلربایی میکند
بنده پیر خرابات از غلو
بر همه عالم خدایی میکند
دیو، را مشروطه چون برداشت بند
چون سلیمان خودستایی میکند
طفلک نادان نارس را ببین
دعوی علم رسایی میکند
عشوه دنیا مخر کاین نوعروس
زود ترک آشنایی میکند
هست پست افتاده پس ماندگان
ادعای پیشوایی میکند
دشمن بدخواه و بیکردار ما
بیحجابی، بیحیایی میکند
پای نه بر چرخ کان دهقان پیر
بره و گاوت فدایی میکند
طبع «حاجب» بحر و فلکش فکرت است
خوب فهمش ناخدایی میکند
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
خیزید شمع وحدت روشن کنید روشن
بر تن ز نور معنی جوشن کنید جوشن
از سرو قد موزون وز، رنگ روی گلگون
امروز بزم ما را روشن کنید روشن
بذری است صلح نافع، نخلی است عدل مثمر
درکشت زار خاطر کشتن کنید کشتن
بانگ اناالحق آمد یا حق مطلق آمد
چون مرغ حق تن از دار آون کنید آون
دربند چرخه دوک اعدا چه پیر زالند
کو پنبه گردد آخر رشتن کنید رشتن
کشتیم بذر معنی دادیم آبش از خون
وقت درو، رسیده خرمن کنید خرمن
نفس اژدری است غژمان این خصم خانگی را
یاران حواله تیغ گردن کنید گردن
ای کودکان دنیا مجنون و منکم عقل
از سنگ طعنه خالی دامن کنید دامن
در قتلگاه مردم در زیر تیغ قاتل
گر عاشقید و جان باز مردن کنید مردن
نی همچو گوسفندان در زیر تیغ قصاب
بیچاره وار و ناچار مردن کنید مردن
دوران صلح و عدل است هنگام عفو و جود است
هر جنگ و هر جدالیست با من کنید با من
تیغ زبان «حاجب » بشکست جیش دجال
ای لشگر عزازیل شیون کنید شیون
بر تن ز نور معنی جوشن کنید جوشن
از سرو قد موزون وز، رنگ روی گلگون
امروز بزم ما را روشن کنید روشن
بذری است صلح نافع، نخلی است عدل مثمر
درکشت زار خاطر کشتن کنید کشتن
بانگ اناالحق آمد یا حق مطلق آمد
چون مرغ حق تن از دار آون کنید آون
دربند چرخه دوک اعدا چه پیر زالند
کو پنبه گردد آخر رشتن کنید رشتن
کشتیم بذر معنی دادیم آبش از خون
وقت درو، رسیده خرمن کنید خرمن
نفس اژدری است غژمان این خصم خانگی را
یاران حواله تیغ گردن کنید گردن
ای کودکان دنیا مجنون و منکم عقل
از سنگ طعنه خالی دامن کنید دامن
در قتلگاه مردم در زیر تیغ قاتل
گر عاشقید و جان باز مردن کنید مردن
نی همچو گوسفندان در زیر تیغ قصاب
بیچاره وار و ناچار مردن کنید مردن
دوران صلح و عدل است هنگام عفو و جود است
هر جنگ و هر جدالیست با من کنید با من
تیغ زبان «حاجب » بشکست جیش دجال
ای لشگر عزازیل شیون کنید شیون
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین
حمد و ثنا مکرمی را که از حجلهٔ شب تار حجرهٔ خلوت عاشقان پرداخت و شکر و سپاس موجدی را که از بیاض روز روشن، مرحلهٔ طالبان سرای کون و فساد ساخت. سپر ماه، چهرهٔ گشادهٔ قلم قدرت اوست و تیغ آفتاب از نیام صبح، برکشیده ارادت او قادری که غبار زوال بر جمال او ننشیند و کاملی که دست نقصان دامن جلال او نگیرد. خطرات خواطر به ساحت جبروت او نیانجامد و خطوات ضمایر به سیاحت مساحت ملکوت او نرسد. بنای قصر مشید آسمان پرداخت، آلت و ادات در میان نه قبای معلم سبزگار روزگار دوخت، به خیاط و مقراض محتاج نگشت. جوهر آب را به وساطت حرارت به جرم ثریا رسانید و جسم هوا را به وسیلت برودت به مرکز ثری فرستاد. هیولی آتش را به حکم خفت و یبوست ساکن محیط کرد و گوهر خاک را به علت برودت و یبوست مجاور مرکز گردانید. هفت پدر علوی را در دوازده منزل حرکت و سیر داد. چهار مادر سفلی را در صمیم عالم علوی مقر و مفر پدید کرد و به امتزاج بخار و دخان در فضای هوا، رعد و برق و سحاب و ریاح و شهاب موجود گردانید و به ازدواج این دو مایهٔ لطیف در دل سنگ کثیف، جواهر معادن و فلزات بیافرید. پس از زبدهٔ لطایف چهار اسطقس، سه مولود در وجود آورد و اجناس و انواع حیوان موجود گردانید و از اصناف حیوانات و انواع جانواران، آدمی را برگزید و زبدهٔ موجودات و فهرست مخلوقات گردانید. چنانکه گفت: «و لقد کرمنا بنی آدم و حملناهم فی البر و البحر و رزقناهم من الطیبات و فضلناهم علی کثیر ممن خلقنا تفضیلا». و او را بر اطلاق، متصرف و مالک مرکبات سفلی کرد و تنفیذ امر و تملیک نهی داد و از برای مصالح معاد و مناظم معاش و ترتیب بلاد و تنظیم عباد، انبیا را- علیهم الصلاه و السلام- بعث کرد و به ابلاغ رسالت و اظهار دلالت مثال داد و بر زبان ایشان به طریق وحی و الهام پیغام فرستاد و بر خلاف طبایع، قوانین شرایع بنهاد و به عدل و سیاست، طاعت و عبادت فرمود. چنانکه گفت- عز من قائل- :«و ما خلقت الجن و الانس الالیعبدون» و از برای احکام و استحکام قواعد عقاید عاقلان و تاکید و تمهید اساس مبانی اعمال و افعال ایشان، علم و حکمت و شریعت و طریقت بیان کرد. کما قال- جل جلاله- :« ولا رطب و لا یابس الا فی کتاب مبین» و از برای تقویم و تعریک مفسدان و قمع و تأدیب متعدیان و زجر و تشدید جاهلان، عقل و اجتهاد داد و با عقل و اجتهاد، غزو و جهاد فرمود و کتاب و شمشیر فرستاد. کما قال- عز و علا- : «لقد ارسلنا رسلنا بالبینات و انزلنا معهم الکتاب و المیزان لیقوم الناس بالقسط و انزلنا الحدید فیه باس شدید و منافع للناس» کتاب، عقل است و میزان، اجتهاد و حدید، شمشیر، تا عاقلان در اعجاز کتاب نظر کنند و به عقل و حکمت و قیاس و مجاهدت، شواهد قدرت و دلایل صنع و حکمت بدانند و از سیر افعال نامحمود و صور اعمال نامرضی امتناع نمایند و با جاهلان بی عاقبت، نخست حجت بگویند، پس شمشیر عرضه کنند. چه جاهل بی عقوبت عاجل از عذاب آجل نترسد و از تهییج فتنه و تحریض فساد اجتناب ننماید.
الظلم فی شیم النفوس فان تجد
ذاعفه فلعله لا یظلم
و چون در حکمت ازلی و عنایت سرمدی پوشیده نبود که با نبوت، سلطنت و با ریاست، سیاست واجب است، چه عالمیان در منازل و معارج و مراتب و مدارج، متفاوت قدراند و قلم بی شمشیر و علم بی عمل نامفید بود.
صلاح العباد و رشد الامم
وامن البریه من کل غم
بشیئین ما لهما ثالث
بخرق الحسام و رفق القلم
پس دین را به ملک تقویت کرد و ملک را به دین ترتیب داد و هر دو را به یکدیگر ثابت و محکم و قوی و مستحکم گردانید و بعد از امتثال او امر و نواهی الهی به ارتسام و انقیاد اولوالامر فرمود و طاعت و مطاوعت ایشان با تحری رضای خویش و انبیا که نواب مطلقند برابر داشت. قوله- عز و جل - : « اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم ». پس از اینجا روشن می شود که دین بی ملک ضایع می گردد و ملک بی دین باطل قال- علیه السلام- « الدین و الملک تو امان ». و گشتاسب که واسطه قلاده اکاسره عجم و کیان ایران بوده است، می گوید: « الدین بالملک یقوی و الملک بالدین یبقی » دین به ملک قوی گردد و ملک به دین پایدار ماند و اگر با متانت قلم، مهابت شمشیر، مقارن و همطویله نباشد و بر اعمال خیر، امید جزا و ثواب و بر افعال شر بیم پاداش و عقاب نبود، نظام عالم و عالمیان باطل گردد و از سمت راستی بیفتد و هیچ آفریده در تقدیم خیرات و ادخار حسنات رغبت ننماید و چون قواعد دین مختل و مراسم سیاست، مبهم و مهمل ماند، دیانت و صیانت برافتد. قواعد عفاف و استعفاف اختلال و انتشار پذیرد و عقاید ضمایر علی الاطلاق تراجع گیرد. مناظم عباد و مصالح بلاد از سلک نظم و انخراط منتشر و متفرق گردد. تنظیم و ترتیب بلاد و ساکنان متلاشی شود. کارها به زور و قوت و قدرت و طاقت متعلق گردد. « من غلب سلب » ظاهر شود.
و ما السیف الا لمن سله
و لم یزل الملک فیمن غلب
راست شود. پس به موجب این مقدمات واضح و قضایای لایح، ظاهر می گردد که تیغ و قلم و دین و ملک، توامان و ملازمان اند.
فاذا هما اجتمعا لنفس مره
بلغت من العلیا کل مکان
و چنانکه انقیاد اولوالعزم از فرایض عقل است، امتثال اولوالامر از لوازم شرع است و چنانکه انبیا و رسل را به تبلیغ رسالت و افشای دلالت و اظهار معجزت فرمود، ولات و سلاطین را به استعمال عدل و استظهار فضل مثال داد. – کما قال – عز من قایل - : « ان الله یامر بالعدل و الاحسان ». وچنانکه انبیا را مراتب است، ولات و امرا را مدارج است. و امیر المومنین علی- رضی الله عنه- که هادم بنیان شرک و بانی قواعد اسلام بوده است و اساس دین و دولت بدو تمهید یافته و مراسم ملک و ملت بدو تاکید پذیرفته، می فرماید که: « اسعد الرعاه من سعدت به رعیته » نیکبخت ترین سلاطین آن باشد که رعایا از وی در ظل رعایت و کنف عصمت و عنایت باشند و زیر دستان در جوار امن و حمی منیع، تخفیف و ترفیه یابند. قال علیه الصلوه و السلام- : « السلطان ظل الله فی الارض یاوی الیه کل مظلوم ». می فرماید که پادشاه سایه آفتاب رحمت آفریدگار است در بسیط زمین. یعنی محروران بحران یرقان ظلم و گرمازدگان جور و تشنگان تموز بیمرادی در سایه رافت و سامه معدلت او قرار گیرند و سیاحان بیابان حرمان در هاجره هجران، از منبع عدل و منهل او زلال نوال چشند و گویند :
فما بفقیر شام برقک فاقه
و لا فی بلاد انت صیبها محل
ای یمین تو مشرب حاجات
وی یسار تو مکسب آمال
در بیانت، یتیمه فضلا
در بنانت، ولیمه افضال
و چون مبرهن شد بدین مقدمات که فاضلترین انبیا آنست که بر وی کتاب و شریعت نازل شده است، معین شد بدین قضایا که بهترین سلاطین آنست که سورت فضل و صورت عدل به وی وجود یافت است و ظاهر شد که رجحان و مزیت اولوالامر بر اصناف مردمان بدان است که ایشان را اشاعت عدل و افاضت امن و فضل باشد.
لولا العقول لکان ادنی ضیغم
ادنی الی شرف من الانسان
و نعت اخلاق و وصف ذات او این بود که :
عوارفه اغنت و اقنت فلم تذر
علی الارض بالاعدام و الله عارفا
درم از کف او به نزع اندرست
شهادت از آنستش اندر دهان
پس واجب کند که مقبلترین بندگان و مشفقترین هواخواهان آنست که طاعت و مطاوعت ایشان را به قدر امکان و طاقت مواظبت نماید و سوابق حقوق انعام و اکرام را به لواحق مزید شکر آراسته گرداند و بدانچه در وطا وسع و انا مکنت او گنجد از مساعی حمید و مآثر مرضی و مشکور تقدیم کند تا مترشح مزیت احماد و متوشح مزید اعتماد پادشاه روزگار شود و به نباهت قدر و رجحان فضل پیدا آید و صیت سایر و ذکر شایع یابد. از برای آنکه.
علی العبد حق فهو لابد فاعله
و ان عظم المولی و جلت فضائله
و سپاس و منت از ایزد تعالی که خطه اسلام را به جمال عدل و کمال فضل اعدل ملوک و افضل سلاطین، خاقان عالم، عادل اعظم، ملک موید مظفر، منصور معظم، شرف ملوک الامم، مولی الترک و العجم، ظهیر الامام، نصیر الانام، ضیاء الدوله، بهاء المله، ملجا الامه، جلال الملک، تاج ملوک الترک، رکن الدینا و الدین، غیاث الاسلام و المسلمین، قامع العداه و المتمردین، ظل الله فی العالمین، سلطان ارض الشرق و الصین، آلپ قتلغ تنکابلکا ابوالمظفر قلچ طمغاج خاقان بن قلج قراخان، برهان خلیفه الله، ناصر امیر المومنین- اعز الله انصاره و ضاعف اقتداره- بیاراست و سرادق جلال و حشمت او را به طناب تایید و عماد تایید مطنب و مقوم گردانید و ملک موروث و مکتسب به وارث اهل و مستحق رسانید و از مشارق ممالک و مطالع مسالک او، شموس انصاف و بدور انتصاف را طلوع داد و از منابع عدل و مشارع فضل وی در جویبار ملک و دولت او فیض امن و سلامت روان گردانید و مثال اوامر و نواهی او را در خطه گیتی و اقالیم عالم، نافذ و مطلق داشت. تا متعرضان مملکت و متمردان دولت، سر در گریبان عزلت کشیدند و متقیان و مصلحان، پای در دامن امن و عافیت پیچیدند. عروس ملک و دولت، دهان چون گل به خنده انصاف گشادست و درهای ظلم و جور بر طوایف رعایا به مسمار انتصاف بسته. باز با کبک در یک آشیان انبازی می کند و باشه با گنجشک در یک منزل دمسازی می نماید. گردن گوران از پنجه شیران آسوده است و حلق تذروان از چنگال بازان رسته.
و العدل مد علی الانام جناحه
فعلی الحمامه لا یصول الاجدل
ز انتصاف و ز انصاف او شگفتی نیست
ذوات مخلب اگر چینه حمام کند
سگان صید ورا چون قلاده نو باید
زیال شیر به روز شکار خام کند
عواطف او شمل رحمت بر اکناف متظلمان کشیده است و لطایف او درهای رافت بر مظلومان گشاده روزنامه شاهی به تاریخ این پادشاهی مورخ گشته و جریده انصاف به خامه عدل این دولت مزین شده و این خود غیضی است از فیضی و جزوی است از کلی.
وعقیب هذا الرش سیل دافع
و وراء هذا النبت روض یانع
و کذی الکتائب تلتقی لقراعها
و لها امام الالتقا طائع
و به فر دولت قاهره- لا زالت مضیئه المعلم، راسخه العلم- مناهج عدل که نامسلوک مانده بود و محجه انصاف که به مواطاه اقدام ظلم، تمام مندرس و محو گشته بود، مسلوک و معین شد و نظام مملکت و رونق دولت به قرار معهود و رسم مالوف بازگشت و بر قواعد سداد و اساس احکام استقرار و استمرار یافت. لاجرم دلها در هوای او قدم محبت می زنند و جانها در ولای او کمر خدمت می بندند و عقاید ضمایر بندگان مخلص و شواهد سرایر ناصحان مشفق، هر ساعت محکمتر و هر لحظه مستحکمتر است، بر آنکه بنیاد این دولت ابدالدهر باقی ماند و قصر مشید این مملکت – لا زالت معموره الاطراف و الارکان، محمیه الاکناف و البنیان- از دست حوادث فترت در جوار عصمت و سلامت ماند و اقلیم ایران در بسیط توران افزاید و خطبه و سکه بر منابر و دنانیر بلاد آفاق به القاب و خطاب عالی آراسته گردد.
خطبتک ابکار البلاد وعونها
فالیک من دون الملوک سکونها
جاء القران و بشرت آیاته
بزیاده فی الملک هذا حینها
حملت ثناءک فی المهامه عیسها
و نوت ولاک فی البحار سفینها
یا محیی الامم التی ابیضت لهم
بحیوته سود الخطوب و جونها
و علی المنابر کلها یدعی له
فی الصالحات و خلفها آمینها
لا زلت فی نعم یدوم ربیعها
ابدا و یبقی فی العیون معینها
خسروا ملک بر تو خرم باد
کل گیتی ترا مسلم باد
از تو آباد ظلم، ویران گشت
به تو بنیاد عدل، محکم باد
خطبه تعظیم یافت از نامت
همچنین سال و مه معظم باد
به یمینت چو ملک داد یسار
در یسار تو خاتم جم باد
وانچه در ملک جم نبود ترا
همه زیر نگین خاتم باد
چتر میمون همت اعلات
سایه دار سپهر اعظم باد
بر دلی کز تو خال عصیانست
همه کارش چو زلف درهم باد
تا کم و بیش در شمار آید
دولتت بیش و دشمنت کم باد
و چنانکه ساکنان زمین سر بر آستانه مقدسه عالیه می نهند، روشنان عالم بالا، پیشانی بر خاک جناب میمون خواهند نهاد و اوامر و نواهی این پادشاه عالی نسب شریف حسب، بر بر و بحر و خشک و تر و ذروه و حضیض عالم بر اطلاق تنفیذ یابد. چنانکه اگر خواهد امر او زمین را در حرکت آرد و نهی او زمان را از حرکت باز دارد.
ذوطلعه لو قابلت شمس الضحی
سجدت لها من هیبه و جلال
اگر به چرخ بر از چرخ او نمونه کنند
نمونه ناطح انوار گردد و اجرام
تنش بخاید شاخ دو شاخه ناهید
زهش بمالد گوش دو گوشه بهرام
ز رشک او بخمد پشت صاحب خرچنگ
ز سهم او برمد هوش راکب ضرغام
حزم او که منهی عالم بالاست، از مغیبات و مکونات قدر خبر دهد و عزم او که طلیعه لشکر قضاست، روز رفته را دریابد.
کلما سل من عزائمه
صارما ارعشت ید القدر
زان سوی چرخ، گرت نیست خبر
عزم راگو برو خبر باز آر
مسرع عزم او بر فلک گذر کرد، به سرعت سیر اختصاص یافت. جرعه حزم او بر زمین آمد، سکون و آرام گرفت. هوا با لطف طبع او ممتزج شد، به رقت مزاج مخصوص گشت. اثیر از علو همت او اثر پذیرفت، متجاوز محیط شد. آسمان شکل سده رفیع او را دعا کرد، شکل کری ومستدیری یافت. آفتاب، رنگ چهره ضمیر او را ثنا گفت، مستنیر شد.
شکل درگاه رفیعش را دعا کرد آسمان
شکل او شد افضل الاشکال و هو المستدیر
رنگ رخسار ضمیرش را ثنا گفت آسمان
لون او شد احسن الالوان و هو المستنیر
ابر در تب خجالت از بنان سحاب سیرت او عرق تشویر کرد، گفت: باران می بارم.
لم یحک نایلک السحاب و انما
حمت به فصبیبها الرحضاء
دل کوه از تاب آفتاب سخا او خون شد. گفت: یاقوت احمر می کنم.
از تاب جود او چو دل کوه خون گرفت
آوازه درفکند که یاقوت احمرم
و چنانکه خاتم انبیا و زبده اصفیا محمد مصطفی – علیه الصلاه و السلام- از دیگر پیغمبران اگر چه به فضیلت، مزیت و به رتبت، تقدم داشت، به وجود آخر و به زمان، موخر آمد. همچنین پادشاه عالم و قدره بنی آدم، رکن الدنیا والدین، قلج طمغاج خاقان بن مسعود بن الحسن- ادام الله ظلاله- هر چند بر اثر ملوک ماضیه است از خصایل حمیده و فضایل گزیده، به مقدمات لایح و براهین واضح، راجح است. چون رجحان آفتاب بر سها و مزیت روز بر شب و فضیلت وجود بر عدم و اگر چه در سلسله روزگار موخر است، بر هندسه جهان، مقدم است.
در سلسله زمان موخر
بر هندسه جهان مقدم
و چون ایزد تعالی این سوابق نعم را به لواحق کرم آراسته گردانید و آفتاب جلال جهانداری او را از مشارق اقبال و آفاق کمال جهانگیری، شارق و طالع کرد تا جانهای موات انصاف و مردگان معدلت به آب حیات احسان و انعام او زنده گشت و اشجار جویبار باغ جمال شاهنشاهی از مدد باران فضل او رونق و طراوت یافت و عالم بدین تهنیت زبان بگشاد که :
لقد حسنت بک الاوقات حتی
کانک فی فم الزمن ابتسام
جهان را باز دیگر شد نشان و صورت و سیما
به عدل شاه نام آور، جهان عدل شد پیدا
و هر سایل که به درگاه او دهان چون گل بگشاد، چون نرگس جام زر بر کف نهاد و چون گل، طشت زر بر سر برد.
اقامت فی الرقاب له ایاد
هی الاطواق و الناس الحمام
بر هر ذره ای که در جهانست
منت دارد هزار خروار
بی دفتر ملک او زمانه
از پشت شکم کند چو طومار
هر کجا غمام حسام برق سیرت او خون روان کرده است، از بیخ ارغوان، شاخ زعفران رستست و هر کجا شمشیر گندنا پیکر او در سبزه زار سرهای خصمان ملک، به چرا آمده است، از شاخ زعفران، گل ارغوان دمیده است. آتش تیغ آبدار او از دریا، صحرا و از جیحون، هامون کرده است و آب سنان جان ستان او از صحرا، دریا ساخته و از هامون، جیحون کرده و زبان روزگار با او گفته:
ازین پس بادبان ابر در خون آشنا کردی
اگر حکم شهنشاهی فرو نگذاشتی لنگر
شدی طشت فلک پر خون ز حلق دشمنان شه
زمین چون گوی فصادان که درغلتد به خون اندر
و شواهد لایح و دلایل واضح این معانی، بسیط صحرای رباط ایلک است که خصمان ملک و دولت و متعدیان خطه توران در شهور سنه ست «و» خمسین «و» خمسائه، وحوش و طیور را از کاسه های سر خود مهمانی ساختند.
ابصروا الطعن فی القلوب دراکا
قبل ان یبصروا الرماح خیالا
آن را که درین خلاف باشد
گو رو به مصاف شاه بنگر
تا مغز مخالفانش بیند
خرمن خرمن به کوه و گردر
بخت بیدار او تا چون مشعله، همه اجزا چشم کرده است، چشم حوادث در شبهای فترت، خیال فتنه به خواب ندیده است و دولت پایدار او تا چون شمع به همه اعضا، روی شده است، چشم اقبال، پشت نصرت در مضمار فتح مشاهده نکرده است. هر که در دولت او چون تنور دهان به مدح و ثنا گشاده است، چون شمع همه تن، زبان و چون شکوفه همه اعضا دهان شده است و هر که چون سوسن، ده زبان و چون لاله دو روی گشته است، روزگارش به خنجربید چون بنفشه زبان از قفا بیرون کشیده است و چون لاله قبایش از خون حنجر رنگین کرده و به زبان حال با روزگار گفته :
در مصاف قضا به خون عدوش
تا به شمشیر بید گلگون باد
بنان او آن بحار است که اگر بخار کند، دست چنار بی زر بیرون نیاید.
دست چنار بی زر هرگز برون نیاید
ابر اربه یاد دستش بارد ز آسمان نم
و چشم اکمه نرگس بی بصر نماند و زبان اخرس سوسن، سخنگوی گردد :
شود بینا به دیدار تو چشم اکمه نرگس
شود گویا به مدح تو زبان اخرس سوسن
اگر در محامد اخلاق و مآثر اعراق این پادشاه میمون سیرت همایون سریرت، خوض و شروع افتد، ابتدا به انتهای آن نرسد و بدایت آن به نهایت نینجامد و اوایل آن از اواخر قاصر آید.
در مدح تو هرچه بیش کوشم
اندیشه نمی شود مدور
عاجز شوم و فروگذارم
نیکو باشد سخن مقشر
و آن چندان مساعی حمیده و مآثر مرضیه که ملوک این خاندان مبارک راست، در خطه ممالک توران علی الخصوص در بسیط این دولت از تقدیم خیرات و ادخار حسنات و آثار عدل و اظهار فضل، قلم از تقریر و تحریر آن عاجز ماند و بیان و بنان از تمثیل و تصویر آن قاصر گردد.
ولما رایت الناس دون محله
تیقنت ان الدهر للناس ناقد
و در مدتی که خداوند عالم ازین ملک به ملکی دیگر نقل کرده بود و روزگاری دراز این خطه بی وارث و مستحق مانده و متعدیان به حکم کثرت سواد در وی تصرفها می کردند و آخرالامر هر یک قفای آن خوردند و اکنون بحمدالله که حق به حق ور و ملک به ملک عدل پرور و سلطنت به سلطان قاهر قادر رسید و بروی قرار گرفت و زمان بدین تهنیت، زبان بگشاد.
ملک بر پادشه قرار گرفت
روزگار آخر اعتبار گرفت
بیخ اقبال باز نشو نمود
شاخ انصاف باز بار گرفت
مدتی ملک در تزلزل بود
عاقبت بر ملک قرار گرفت
ملک ملک بخش رکن الدین
کز یمین ملک در یسار گرفت
آن که گنجی به یک سوال بداد
وان که ملکی به یک سوار گرفت
عکس بزمش چو بر سپهر افتاد
خانه زهره زو نگار گرفت
رزم او را فلک تصور کرد
ساحتش تیغ آبدار گرفت
صبح تیغش چو از نیام بتافت
آفتاب آسمان حصار گرفت
ملکا، خسروا، خداوندا
این سه نام از تو افتخار گرفت
پای ملک استوار اکنون گشت
که رکاب تو استوار گرفت
همه عالم شعار عهد تو داشت
ملک عالم همان شعار گرفت
روز جند از سر خطا بینی
ملک ازین دولت ارکنار گرفت
خجل آنک به عذر باز آمد
سر بخت تو در کنار گرفت
ایزد تعالی سرادق جلالت این دولت را به رفعت با اوج کیوان برابر داراد و بساط سریر حشمت ملک و دولت او را از روی ماه و فرق فرقد کناد و جناب میمون او را قبله حاجات ملوک عصر گرداناد و آستانه مقدسه او را کعبه افاضل و اماثل روزگار کناد و سبزه زار شمشیر گندنا پیکر او را از خون معادی دولت لاله زار داراد. بحق محمد و اله اجمعین.
الظلم فی شیم النفوس فان تجد
ذاعفه فلعله لا یظلم
و چون در حکمت ازلی و عنایت سرمدی پوشیده نبود که با نبوت، سلطنت و با ریاست، سیاست واجب است، چه عالمیان در منازل و معارج و مراتب و مدارج، متفاوت قدراند و قلم بی شمشیر و علم بی عمل نامفید بود.
صلاح العباد و رشد الامم
وامن البریه من کل غم
بشیئین ما لهما ثالث
بخرق الحسام و رفق القلم
پس دین را به ملک تقویت کرد و ملک را به دین ترتیب داد و هر دو را به یکدیگر ثابت و محکم و قوی و مستحکم گردانید و بعد از امتثال او امر و نواهی الهی به ارتسام و انقیاد اولوالامر فرمود و طاعت و مطاوعت ایشان با تحری رضای خویش و انبیا که نواب مطلقند برابر داشت. قوله- عز و جل - : « اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم ». پس از اینجا روشن می شود که دین بی ملک ضایع می گردد و ملک بی دین باطل قال- علیه السلام- « الدین و الملک تو امان ». و گشتاسب که واسطه قلاده اکاسره عجم و کیان ایران بوده است، می گوید: « الدین بالملک یقوی و الملک بالدین یبقی » دین به ملک قوی گردد و ملک به دین پایدار ماند و اگر با متانت قلم، مهابت شمشیر، مقارن و همطویله نباشد و بر اعمال خیر، امید جزا و ثواب و بر افعال شر بیم پاداش و عقاب نبود، نظام عالم و عالمیان باطل گردد و از سمت راستی بیفتد و هیچ آفریده در تقدیم خیرات و ادخار حسنات رغبت ننماید و چون قواعد دین مختل و مراسم سیاست، مبهم و مهمل ماند، دیانت و صیانت برافتد. قواعد عفاف و استعفاف اختلال و انتشار پذیرد و عقاید ضمایر علی الاطلاق تراجع گیرد. مناظم عباد و مصالح بلاد از سلک نظم و انخراط منتشر و متفرق گردد. تنظیم و ترتیب بلاد و ساکنان متلاشی شود. کارها به زور و قوت و قدرت و طاقت متعلق گردد. « من غلب سلب » ظاهر شود.
و ما السیف الا لمن سله
و لم یزل الملک فیمن غلب
راست شود. پس به موجب این مقدمات واضح و قضایای لایح، ظاهر می گردد که تیغ و قلم و دین و ملک، توامان و ملازمان اند.
فاذا هما اجتمعا لنفس مره
بلغت من العلیا کل مکان
و چنانکه انقیاد اولوالعزم از فرایض عقل است، امتثال اولوالامر از لوازم شرع است و چنانکه انبیا و رسل را به تبلیغ رسالت و افشای دلالت و اظهار معجزت فرمود، ولات و سلاطین را به استعمال عدل و استظهار فضل مثال داد. – کما قال – عز من قایل - : « ان الله یامر بالعدل و الاحسان ». وچنانکه انبیا را مراتب است، ولات و امرا را مدارج است. و امیر المومنین علی- رضی الله عنه- که هادم بنیان شرک و بانی قواعد اسلام بوده است و اساس دین و دولت بدو تمهید یافته و مراسم ملک و ملت بدو تاکید پذیرفته، می فرماید که: « اسعد الرعاه من سعدت به رعیته » نیکبخت ترین سلاطین آن باشد که رعایا از وی در ظل رعایت و کنف عصمت و عنایت باشند و زیر دستان در جوار امن و حمی منیع، تخفیف و ترفیه یابند. قال علیه الصلوه و السلام- : « السلطان ظل الله فی الارض یاوی الیه کل مظلوم ». می فرماید که پادشاه سایه آفتاب رحمت آفریدگار است در بسیط زمین. یعنی محروران بحران یرقان ظلم و گرمازدگان جور و تشنگان تموز بیمرادی در سایه رافت و سامه معدلت او قرار گیرند و سیاحان بیابان حرمان در هاجره هجران، از منبع عدل و منهل او زلال نوال چشند و گویند :
فما بفقیر شام برقک فاقه
و لا فی بلاد انت صیبها محل
ای یمین تو مشرب حاجات
وی یسار تو مکسب آمال
در بیانت، یتیمه فضلا
در بنانت، ولیمه افضال
و چون مبرهن شد بدین مقدمات که فاضلترین انبیا آنست که بر وی کتاب و شریعت نازل شده است، معین شد بدین قضایا که بهترین سلاطین آنست که سورت فضل و صورت عدل به وی وجود یافت است و ظاهر شد که رجحان و مزیت اولوالامر بر اصناف مردمان بدان است که ایشان را اشاعت عدل و افاضت امن و فضل باشد.
لولا العقول لکان ادنی ضیغم
ادنی الی شرف من الانسان
و نعت اخلاق و وصف ذات او این بود که :
عوارفه اغنت و اقنت فلم تذر
علی الارض بالاعدام و الله عارفا
درم از کف او به نزع اندرست
شهادت از آنستش اندر دهان
پس واجب کند که مقبلترین بندگان و مشفقترین هواخواهان آنست که طاعت و مطاوعت ایشان را به قدر امکان و طاقت مواظبت نماید و سوابق حقوق انعام و اکرام را به لواحق مزید شکر آراسته گرداند و بدانچه در وطا وسع و انا مکنت او گنجد از مساعی حمید و مآثر مرضی و مشکور تقدیم کند تا مترشح مزیت احماد و متوشح مزید اعتماد پادشاه روزگار شود و به نباهت قدر و رجحان فضل پیدا آید و صیت سایر و ذکر شایع یابد. از برای آنکه.
علی العبد حق فهو لابد فاعله
و ان عظم المولی و جلت فضائله
و سپاس و منت از ایزد تعالی که خطه اسلام را به جمال عدل و کمال فضل اعدل ملوک و افضل سلاطین، خاقان عالم، عادل اعظم، ملک موید مظفر، منصور معظم، شرف ملوک الامم، مولی الترک و العجم، ظهیر الامام، نصیر الانام، ضیاء الدوله، بهاء المله، ملجا الامه، جلال الملک، تاج ملوک الترک، رکن الدینا و الدین، غیاث الاسلام و المسلمین، قامع العداه و المتمردین، ظل الله فی العالمین، سلطان ارض الشرق و الصین، آلپ قتلغ تنکابلکا ابوالمظفر قلچ طمغاج خاقان بن قلج قراخان، برهان خلیفه الله، ناصر امیر المومنین- اعز الله انصاره و ضاعف اقتداره- بیاراست و سرادق جلال و حشمت او را به طناب تایید و عماد تایید مطنب و مقوم گردانید و ملک موروث و مکتسب به وارث اهل و مستحق رسانید و از مشارق ممالک و مطالع مسالک او، شموس انصاف و بدور انتصاف را طلوع داد و از منابع عدل و مشارع فضل وی در جویبار ملک و دولت او فیض امن و سلامت روان گردانید و مثال اوامر و نواهی او را در خطه گیتی و اقالیم عالم، نافذ و مطلق داشت. تا متعرضان مملکت و متمردان دولت، سر در گریبان عزلت کشیدند و متقیان و مصلحان، پای در دامن امن و عافیت پیچیدند. عروس ملک و دولت، دهان چون گل به خنده انصاف گشادست و درهای ظلم و جور بر طوایف رعایا به مسمار انتصاف بسته. باز با کبک در یک آشیان انبازی می کند و باشه با گنجشک در یک منزل دمسازی می نماید. گردن گوران از پنجه شیران آسوده است و حلق تذروان از چنگال بازان رسته.
و العدل مد علی الانام جناحه
فعلی الحمامه لا یصول الاجدل
ز انتصاف و ز انصاف او شگفتی نیست
ذوات مخلب اگر چینه حمام کند
سگان صید ورا چون قلاده نو باید
زیال شیر به روز شکار خام کند
عواطف او شمل رحمت بر اکناف متظلمان کشیده است و لطایف او درهای رافت بر مظلومان گشاده روزنامه شاهی به تاریخ این پادشاهی مورخ گشته و جریده انصاف به خامه عدل این دولت مزین شده و این خود غیضی است از فیضی و جزوی است از کلی.
وعقیب هذا الرش سیل دافع
و وراء هذا النبت روض یانع
و کذی الکتائب تلتقی لقراعها
و لها امام الالتقا طائع
و به فر دولت قاهره- لا زالت مضیئه المعلم، راسخه العلم- مناهج عدل که نامسلوک مانده بود و محجه انصاف که به مواطاه اقدام ظلم، تمام مندرس و محو گشته بود، مسلوک و معین شد و نظام مملکت و رونق دولت به قرار معهود و رسم مالوف بازگشت و بر قواعد سداد و اساس احکام استقرار و استمرار یافت. لاجرم دلها در هوای او قدم محبت می زنند و جانها در ولای او کمر خدمت می بندند و عقاید ضمایر بندگان مخلص و شواهد سرایر ناصحان مشفق، هر ساعت محکمتر و هر لحظه مستحکمتر است، بر آنکه بنیاد این دولت ابدالدهر باقی ماند و قصر مشید این مملکت – لا زالت معموره الاطراف و الارکان، محمیه الاکناف و البنیان- از دست حوادث فترت در جوار عصمت و سلامت ماند و اقلیم ایران در بسیط توران افزاید و خطبه و سکه بر منابر و دنانیر بلاد آفاق به القاب و خطاب عالی آراسته گردد.
خطبتک ابکار البلاد وعونها
فالیک من دون الملوک سکونها
جاء القران و بشرت آیاته
بزیاده فی الملک هذا حینها
حملت ثناءک فی المهامه عیسها
و نوت ولاک فی البحار سفینها
یا محیی الامم التی ابیضت لهم
بحیوته سود الخطوب و جونها
و علی المنابر کلها یدعی له
فی الصالحات و خلفها آمینها
لا زلت فی نعم یدوم ربیعها
ابدا و یبقی فی العیون معینها
خسروا ملک بر تو خرم باد
کل گیتی ترا مسلم باد
از تو آباد ظلم، ویران گشت
به تو بنیاد عدل، محکم باد
خطبه تعظیم یافت از نامت
همچنین سال و مه معظم باد
به یمینت چو ملک داد یسار
در یسار تو خاتم جم باد
وانچه در ملک جم نبود ترا
همه زیر نگین خاتم باد
چتر میمون همت اعلات
سایه دار سپهر اعظم باد
بر دلی کز تو خال عصیانست
همه کارش چو زلف درهم باد
تا کم و بیش در شمار آید
دولتت بیش و دشمنت کم باد
و چنانکه ساکنان زمین سر بر آستانه مقدسه عالیه می نهند، روشنان عالم بالا، پیشانی بر خاک جناب میمون خواهند نهاد و اوامر و نواهی این پادشاه عالی نسب شریف حسب، بر بر و بحر و خشک و تر و ذروه و حضیض عالم بر اطلاق تنفیذ یابد. چنانکه اگر خواهد امر او زمین را در حرکت آرد و نهی او زمان را از حرکت باز دارد.
ذوطلعه لو قابلت شمس الضحی
سجدت لها من هیبه و جلال
اگر به چرخ بر از چرخ او نمونه کنند
نمونه ناطح انوار گردد و اجرام
تنش بخاید شاخ دو شاخه ناهید
زهش بمالد گوش دو گوشه بهرام
ز رشک او بخمد پشت صاحب خرچنگ
ز سهم او برمد هوش راکب ضرغام
حزم او که منهی عالم بالاست، از مغیبات و مکونات قدر خبر دهد و عزم او که طلیعه لشکر قضاست، روز رفته را دریابد.
کلما سل من عزائمه
صارما ارعشت ید القدر
زان سوی چرخ، گرت نیست خبر
عزم راگو برو خبر باز آر
مسرع عزم او بر فلک گذر کرد، به سرعت سیر اختصاص یافت. جرعه حزم او بر زمین آمد، سکون و آرام گرفت. هوا با لطف طبع او ممتزج شد، به رقت مزاج مخصوص گشت. اثیر از علو همت او اثر پذیرفت، متجاوز محیط شد. آسمان شکل سده رفیع او را دعا کرد، شکل کری ومستدیری یافت. آفتاب، رنگ چهره ضمیر او را ثنا گفت، مستنیر شد.
شکل درگاه رفیعش را دعا کرد آسمان
شکل او شد افضل الاشکال و هو المستدیر
رنگ رخسار ضمیرش را ثنا گفت آسمان
لون او شد احسن الالوان و هو المستنیر
ابر در تب خجالت از بنان سحاب سیرت او عرق تشویر کرد، گفت: باران می بارم.
لم یحک نایلک السحاب و انما
حمت به فصبیبها الرحضاء
دل کوه از تاب آفتاب سخا او خون شد. گفت: یاقوت احمر می کنم.
از تاب جود او چو دل کوه خون گرفت
آوازه درفکند که یاقوت احمرم
و چنانکه خاتم انبیا و زبده اصفیا محمد مصطفی – علیه الصلاه و السلام- از دیگر پیغمبران اگر چه به فضیلت، مزیت و به رتبت، تقدم داشت، به وجود آخر و به زمان، موخر آمد. همچنین پادشاه عالم و قدره بنی آدم، رکن الدنیا والدین، قلج طمغاج خاقان بن مسعود بن الحسن- ادام الله ظلاله- هر چند بر اثر ملوک ماضیه است از خصایل حمیده و فضایل گزیده، به مقدمات لایح و براهین واضح، راجح است. چون رجحان آفتاب بر سها و مزیت روز بر شب و فضیلت وجود بر عدم و اگر چه در سلسله روزگار موخر است، بر هندسه جهان، مقدم است.
در سلسله زمان موخر
بر هندسه جهان مقدم
و چون ایزد تعالی این سوابق نعم را به لواحق کرم آراسته گردانید و آفتاب جلال جهانداری او را از مشارق اقبال و آفاق کمال جهانگیری، شارق و طالع کرد تا جانهای موات انصاف و مردگان معدلت به آب حیات احسان و انعام او زنده گشت و اشجار جویبار باغ جمال شاهنشاهی از مدد باران فضل او رونق و طراوت یافت و عالم بدین تهنیت زبان بگشاد که :
لقد حسنت بک الاوقات حتی
کانک فی فم الزمن ابتسام
جهان را باز دیگر شد نشان و صورت و سیما
به عدل شاه نام آور، جهان عدل شد پیدا
و هر سایل که به درگاه او دهان چون گل بگشاد، چون نرگس جام زر بر کف نهاد و چون گل، طشت زر بر سر برد.
اقامت فی الرقاب له ایاد
هی الاطواق و الناس الحمام
بر هر ذره ای که در جهانست
منت دارد هزار خروار
بی دفتر ملک او زمانه
از پشت شکم کند چو طومار
هر کجا غمام حسام برق سیرت او خون روان کرده است، از بیخ ارغوان، شاخ زعفران رستست و هر کجا شمشیر گندنا پیکر او در سبزه زار سرهای خصمان ملک، به چرا آمده است، از شاخ زعفران، گل ارغوان دمیده است. آتش تیغ آبدار او از دریا، صحرا و از جیحون، هامون کرده است و آب سنان جان ستان او از صحرا، دریا ساخته و از هامون، جیحون کرده و زبان روزگار با او گفته:
ازین پس بادبان ابر در خون آشنا کردی
اگر حکم شهنشاهی فرو نگذاشتی لنگر
شدی طشت فلک پر خون ز حلق دشمنان شه
زمین چون گوی فصادان که درغلتد به خون اندر
و شواهد لایح و دلایل واضح این معانی، بسیط صحرای رباط ایلک است که خصمان ملک و دولت و متعدیان خطه توران در شهور سنه ست «و» خمسین «و» خمسائه، وحوش و طیور را از کاسه های سر خود مهمانی ساختند.
ابصروا الطعن فی القلوب دراکا
قبل ان یبصروا الرماح خیالا
آن را که درین خلاف باشد
گو رو به مصاف شاه بنگر
تا مغز مخالفانش بیند
خرمن خرمن به کوه و گردر
بخت بیدار او تا چون مشعله، همه اجزا چشم کرده است، چشم حوادث در شبهای فترت، خیال فتنه به خواب ندیده است و دولت پایدار او تا چون شمع به همه اعضا، روی شده است، چشم اقبال، پشت نصرت در مضمار فتح مشاهده نکرده است. هر که در دولت او چون تنور دهان به مدح و ثنا گشاده است، چون شمع همه تن، زبان و چون شکوفه همه اعضا دهان شده است و هر که چون سوسن، ده زبان و چون لاله دو روی گشته است، روزگارش به خنجربید چون بنفشه زبان از قفا بیرون کشیده است و چون لاله قبایش از خون حنجر رنگین کرده و به زبان حال با روزگار گفته :
در مصاف قضا به خون عدوش
تا به شمشیر بید گلگون باد
بنان او آن بحار است که اگر بخار کند، دست چنار بی زر بیرون نیاید.
دست چنار بی زر هرگز برون نیاید
ابر اربه یاد دستش بارد ز آسمان نم
و چشم اکمه نرگس بی بصر نماند و زبان اخرس سوسن، سخنگوی گردد :
شود بینا به دیدار تو چشم اکمه نرگس
شود گویا به مدح تو زبان اخرس سوسن
اگر در محامد اخلاق و مآثر اعراق این پادشاه میمون سیرت همایون سریرت، خوض و شروع افتد، ابتدا به انتهای آن نرسد و بدایت آن به نهایت نینجامد و اوایل آن از اواخر قاصر آید.
در مدح تو هرچه بیش کوشم
اندیشه نمی شود مدور
عاجز شوم و فروگذارم
نیکو باشد سخن مقشر
و آن چندان مساعی حمیده و مآثر مرضیه که ملوک این خاندان مبارک راست، در خطه ممالک توران علی الخصوص در بسیط این دولت از تقدیم خیرات و ادخار حسنات و آثار عدل و اظهار فضل، قلم از تقریر و تحریر آن عاجز ماند و بیان و بنان از تمثیل و تصویر آن قاصر گردد.
ولما رایت الناس دون محله
تیقنت ان الدهر للناس ناقد
و در مدتی که خداوند عالم ازین ملک به ملکی دیگر نقل کرده بود و روزگاری دراز این خطه بی وارث و مستحق مانده و متعدیان به حکم کثرت سواد در وی تصرفها می کردند و آخرالامر هر یک قفای آن خوردند و اکنون بحمدالله که حق به حق ور و ملک به ملک عدل پرور و سلطنت به سلطان قاهر قادر رسید و بروی قرار گرفت و زمان بدین تهنیت، زبان بگشاد.
ملک بر پادشه قرار گرفت
روزگار آخر اعتبار گرفت
بیخ اقبال باز نشو نمود
شاخ انصاف باز بار گرفت
مدتی ملک در تزلزل بود
عاقبت بر ملک قرار گرفت
ملک ملک بخش رکن الدین
کز یمین ملک در یسار گرفت
آن که گنجی به یک سوال بداد
وان که ملکی به یک سوار گرفت
عکس بزمش چو بر سپهر افتاد
خانه زهره زو نگار گرفت
رزم او را فلک تصور کرد
ساحتش تیغ آبدار گرفت
صبح تیغش چو از نیام بتافت
آفتاب آسمان حصار گرفت
ملکا، خسروا، خداوندا
این سه نام از تو افتخار گرفت
پای ملک استوار اکنون گشت
که رکاب تو استوار گرفت
همه عالم شعار عهد تو داشت
ملک عالم همان شعار گرفت
روز جند از سر خطا بینی
ملک ازین دولت ارکنار گرفت
خجل آنک به عذر باز آمد
سر بخت تو در کنار گرفت
ایزد تعالی سرادق جلالت این دولت را به رفعت با اوج کیوان برابر داراد و بساط سریر حشمت ملک و دولت او را از روی ماه و فرق فرقد کناد و جناب میمون او را قبله حاجات ملوک عصر گرداناد و آستانه مقدسه او را کعبه افاضل و اماثل روزگار کناد و سبزه زار شمشیر گندنا پیکر او را از خون معادی دولت لاله زار داراد. بحق محمد و اله اجمعین.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۱۳ - آمدن کنیزک روز دوم به حضرت شاه
روز دوم که مساح عالم بالا به مساحت دوران گردون به نقطه افق مشرق رسید و سرادق مزعفر در چهره هفت طارم اخضر کشید و بساط ملون بر بسیط این کره اغبر گسترد، به سمع کنیزک رسید که شاه، سیاست پسر در تاخیر افکند به سبب آنکه یکی از وزراء پدر به لطایف مواعظ و دقایق نصایح، او را از امضا این رای در تردد و اشتباه افکنده است و حالت سخط او را به رضا و ارتضا بدل گردانیده و از تقدیم سیاست، زجر و منع کرده و در اصناف مکر زنان و اوصاف عذر ایشان، حکایات نادر و غریب آورده و تقریر کرده که به ذم و مدح و جد و هزل ایشان، التفات نشاید نمود و نکوهش و ستایش و ابا و ارادت ایشان لایق محو و اثبات پنداشت. و شاوروهن و خالفوهن، دستور اعتبار و نمودار اختبار باید ساخت چه هر کرا به تنصیص این تخصیص داده باشند که «الرجال قوامون علی النسا» به کلمات ناقص ایشان که از مکمن انهن ناقصات العقل والدین، ظهور پذیرفته بود، نظر نکند. پس متنکروار و متحیر کردار پیش تخت شاه رفت و بعد از تقریر تحیت و اقامت وظایف خدمت گفت: عدل شاه، مستغاث مظلومان و مستمسک مهجوران است و هر مبالغتی که رای ملک آرای شاه در تمهید قواعد انصاف و تشیید مبانی انتصاف فرماید، طلیعه دوام دولت و مقدمه بقا سلطنت بود. و این ظلم مفرط شنیع که برین بنده رفت، اگر بر یکی از آحاد خدمتکاران سرای حرم رفتی، از عدل شاه لازم آمدی که بر قضیت استکبار و حمیت و مقتضای استنکاف و انفت و لوازم قضایای معدلت و شرایط شریعت مروت، انصاف او بدادی و قبح این شین و فضیحت این عار، از جیب عفاف و ذیل صلاح او محو کردی. فکیف در حق بنده ای که به عقد شرعی و عهد دینی، خیر و شر و نفع و ضر او حوالت به نظر عاطفت و ایثار و رحمت شاه بود.
و اذ کان فی الانابیب خلف
وقع الطیش فی صدور الصعاد
که پازهر از زهر افزون شود
چو ز اندازه خویش بیرون شود
و بنده شنیده است که یکی از آحاد اعداد وزرا در باب بنده تضریب و تخلیط نموده است و اقوال بنده را در معرض کذب و فضیحت جلوه کرده و کلمات و مقدمات او را در لباس سماجت و تقبیح عرض داده و به تغییر اقوال او سعی نموده و می ترسم که به سبب مقالات وزرا و محالات شاهزاده، همان مقامات پیش آید که آن گازر را از پسر ناخلف و فرزند عاق پیش آمد. شاه پرسید که چگونه بوده است آن داستان؟ بازگوی.
و اذ کان فی الانابیب خلف
وقع الطیش فی صدور الصعاد
که پازهر از زهر افزون شود
چو ز اندازه خویش بیرون شود
و بنده شنیده است که یکی از آحاد اعداد وزرا در باب بنده تضریب و تخلیط نموده است و اقوال بنده را در معرض کذب و فضیحت جلوه کرده و کلمات و مقدمات او را در لباس سماجت و تقبیح عرض داده و به تغییر اقوال او سعی نموده و می ترسم که به سبب مقالات وزرا و محالات شاهزاده، همان مقامات پیش آید که آن گازر را از پسر ناخلف و فرزند عاق پیش آمد. شاه پرسید که چگونه بوده است آن داستان؟ بازگوی.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۱۵ - آمدن دستور دوم به حضرت شاه
وزیر ثانی که در علم و حکمت و هنر و کفایت ثانی نداشت، به اقتضای رای مشکل گشای به حضرت شاه آمد و بعد از تقدیم مراسم خدمت و شرایط حمد و ثنا و تحیت، گفت: بحمد الله- تعالی – کواکب عدل پادشاه از افق آسمان تدبیر، ثاقب و طالع است و کافه خلایق، اوامر و نواهی پادشاه را خاضع و طایع اند و اقاصی و ادانی در ظل عواطف این دولت از سموم ستم و حرور حوادث و انیاب نوایب روزگار، مرفه و آسوده اند و سموم افاعی ظلم را به تریاق دواعی انصاف تدارک می کنند و هر تیر حدثان که از شست قصد زمان گشادی یابد، به جنه جلال او ناموثر می ماند. اطراف ولایت آمن است و اصناف رعیت ساکن و عاطفت قرار گرفته اند و ملوک آفاق، تخته مکارم اخلاق در جناب منیع و فنا رفیع او می خوانند و اقتباس می کنند:
خوانده عدل تو در همه آفاق
تخته های مکارم الاخلاق
و بحقیقت وجود ذات بزرگوار او، اثر وجود و رحمت واجب الوجود است. با سیاست او سراب از غرور منقطع است و به انتظام ایام عدل او شراب از خرابی عقول منحسم.
بشامل عدله فی الارض ترعی
مع الاسد السوائم فی المسام
و بر رای انور از هر که مشتری، نور از وی اقتباس می کند و آفتاب، روشنی التماس می نماید و کلید مصالح سلطنت و برید مناهج ملک و دولت است، به بدیهه نظر، مقرر است که مشاهده جمال فرزند، مصباح هر صبوح و مفتاح هر فتوح است و گلزار مسرت، آب از چشمه حسن او می خورد و روضه محبت، طراوات از منبع جمال و مرتع کمال او می برد. خصوصا که تباشیر رشد در ناصیه او مبین و مخایل نجابت بر جبین او لایح و معین است. در دریای شاهی و بلبل گلبن شاهنشاهی از عقایل سعادات و ذخایر موهبات آفریدگار به تضرع و ابتهال از حضرت ذوالجلال خواسته، و «رب هب لی من لدنک ولیا» گفته و اجابت یافته. به تحریک نمام و غمز ساعی فتان در هلاک او تعجیل نشاید فرمود که بعد از امضا عزیمت، حسرت و ندامت بر فوات ذات او نافع و ناجع نبود. درختی هر کدام بیخ آورتر و راسخ تر به ساعتی قلع توان کرد، اما سالها باید که به اعتدال مزاج هوا و تربیت آب و خاک، مثمر و موثر گردد. چنانکه در سایه او بتوان آسوده و از ثمر او منفعت توان گرفت و اگر شاه درین معنی تعجیل نماید، مانند آن کبک بود که جفت موافق و عیال مشفق خود را بی جرمی هلاک کرد و چون از حقیقت حال، استکشاف رفت و براءت ساحت او پدید آمد، بر آن ارتجال و استعجال، هر چند پشیمانی خورد، مربح و منجح نبود و یار کشته زنده نشد و جفت رفته باز نیامد. شاه پرسید که چگونه بود آن داستان؟
خوانده عدل تو در همه آفاق
تخته های مکارم الاخلاق
و بحقیقت وجود ذات بزرگوار او، اثر وجود و رحمت واجب الوجود است. با سیاست او سراب از غرور منقطع است و به انتظام ایام عدل او شراب از خرابی عقول منحسم.
بشامل عدله فی الارض ترعی
مع الاسد السوائم فی المسام
و بر رای انور از هر که مشتری، نور از وی اقتباس می کند و آفتاب، روشنی التماس می نماید و کلید مصالح سلطنت و برید مناهج ملک و دولت است، به بدیهه نظر، مقرر است که مشاهده جمال فرزند، مصباح هر صبوح و مفتاح هر فتوح است و گلزار مسرت، آب از چشمه حسن او می خورد و روضه محبت، طراوات از منبع جمال و مرتع کمال او می برد. خصوصا که تباشیر رشد در ناصیه او مبین و مخایل نجابت بر جبین او لایح و معین است. در دریای شاهی و بلبل گلبن شاهنشاهی از عقایل سعادات و ذخایر موهبات آفریدگار به تضرع و ابتهال از حضرت ذوالجلال خواسته، و «رب هب لی من لدنک ولیا» گفته و اجابت یافته. به تحریک نمام و غمز ساعی فتان در هلاک او تعجیل نشاید فرمود که بعد از امضا عزیمت، حسرت و ندامت بر فوات ذات او نافع و ناجع نبود. درختی هر کدام بیخ آورتر و راسخ تر به ساعتی قلع توان کرد، اما سالها باید که به اعتدال مزاج هوا و تربیت آب و خاک، مثمر و موثر گردد. چنانکه در سایه او بتوان آسوده و از ثمر او منفعت توان گرفت و اگر شاه درین معنی تعجیل نماید، مانند آن کبک بود که جفت موافق و عیال مشفق خود را بی جرمی هلاک کرد و چون از حقیقت حال، استکشاف رفت و براءت ساحت او پدید آمد، بر آن ارتجال و استعجال، هر چند پشیمانی خورد، مربح و منجح نبود و یار کشته زنده نشد و جفت رفته باز نیامد. شاه پرسید که چگونه بود آن داستان؟
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۲۰ - آمدن دستور سیم به حضرت شاه
وزیر ثالث که به نور رای ثاقب، ضیا از کوکب رابع ربوده بود و در تدارک وقایع و حوادث، سحره فرعون جهل را ید بیضا و دم مسیحا نموده، پیش شاه رفت و گفت: زندگانی پادشاه عالم و فهرست دوده بنی آدم در کامرانی و حصول امانی، هزار سال باد. رای اعلی شاه را که بارگاه الهام الهی و مقر نصرت و تایید پادشاهی است، مقرر و معین باشد که از جمله موجودات که در بسیط عالم و عرصه کره اغبر و میدان ربع مسکون، ساکن و موجداند عوض و بدل ممکن است، مگر نفس خود و ذات فرزند که خلف شایسته باشد و محیی ذکر و مبقی نام نیکوست و از نفایس اعلاق و ذخایر مواهب ایزدی است و آن راحت و سعادت و خوشدلی و فراغت که از وصال جمال او حاصل آید، از هیچ لذت و نهمت حاصل نیاید. خصوصا که آثار نجابت در ناصیه او ظاهر بود و منصب پادشاهی را معد و مهیا باشد و در مقام مدت مهلت دنیا، روی دولت و پشت و پناه سپاه بود و در حال تحویل از مملکت دنیا، سبب ذکر حمید و «و لاذکر لمن لا ذکر له».
به فرزند باقی ست کام پدر
به فرزند زنده ست نام پدر
به مجرد تضریب و تخلیطی که طالب محالی و مصور خیالی سازد، سیاستی فرمودن که تدارک آن در وهم نگنجد، موافق عدل و لایق فضل پادشاه نباشد و اگر بر صحایف ضمایر، تغیری ظاهر شده است، این مقدمات، تعجیل سیاست را نشاید. و پادشاهان، حبس و زندان از برای این حکمت نهاده اند و از بهر این دقیقه ترتیب داده تا در مستقبل ایام به بحث و تفسیر و بعث و تفکیر در غور حوادث، سیر نمایند و صاف از حق از درد باطل جدا کنند. اگر عفو را مجالی بود، کمال فضل خویش بر رئیس و مرووس و تابع و متبوع و وضیع و شریف و اقاصی و ادانی عرض دهند و ذات خود را در معرض افضال جلوه کنند و هر پادشاهی که در سیاست ابدان و اراقت دما و اضاعت فروج خلایق تانی نفرماید، در عاجل و اجل به عقوبت و ندامت ماخوذ شود و بعد از آن پشیمانی و تلهف نافع و ناجع نباشد. چنانکه آن مرد لشکری در کشتن گربه تعجیل نمود و چون جمال حقیقت از حجاب شبهت روی نمود، تاسف ها خورد و مربح و منجح نیامد و دستگیر پایمرد نبود. شاه پرسید، چگونه بود آن؟ باز گوی.
به فرزند باقی ست کام پدر
به فرزند زنده ست نام پدر
به مجرد تضریب و تخلیطی که طالب محالی و مصور خیالی سازد، سیاستی فرمودن که تدارک آن در وهم نگنجد، موافق عدل و لایق فضل پادشاه نباشد و اگر بر صحایف ضمایر، تغیری ظاهر شده است، این مقدمات، تعجیل سیاست را نشاید. و پادشاهان، حبس و زندان از برای این حکمت نهاده اند و از بهر این دقیقه ترتیب داده تا در مستقبل ایام به بحث و تفسیر و بعث و تفکیر در غور حوادث، سیر نمایند و صاف از حق از درد باطل جدا کنند. اگر عفو را مجالی بود، کمال فضل خویش بر رئیس و مرووس و تابع و متبوع و وضیع و شریف و اقاصی و ادانی عرض دهند و ذات خود را در معرض افضال جلوه کنند و هر پادشاهی که در سیاست ابدان و اراقت دما و اضاعت فروج خلایق تانی نفرماید، در عاجل و اجل به عقوبت و ندامت ماخوذ شود و بعد از آن پشیمانی و تلهف نافع و ناجع نباشد. چنانکه آن مرد لشکری در کشتن گربه تعجیل نمود و چون جمال حقیقت از حجاب شبهت روی نمود، تاسف ها خورد و مربح و منجح نیامد و دستگیر پایمرد نبود. شاه پرسید، چگونه بود آن؟ باز گوی.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۲۵ - آمدن دستور چهارم به حضرت شاه
دستور رابع که فضل رایع و صیت شایع داشت، پیش شاه رفت و بعد از تاکید ثنا و تمهید دعا زبان بگشاد و گفت: حق- سبحانه و تعالی- کسوت پادشاهی و اسوت شاهنشاهی، حیلت احوال و زینت اعمال و افعال شاه گردانیده است و آیات محامد و سور ثنای او را متداول افواه و السنه کرده و بر زبانها جاری و مذکور و در سماع و طباع مشهور و مسطور گردانیده و آوازه اصطناع او که در باب ارباب فضل و اصحاب عقل می فرماید به اطراف عالم و اکناف عرب و عجم رسیده و ذکر عدل و نام فضا او اسماع اقاصی و ادانی شنیده و گلزار فیض عدل او چنان شکفته است که جمله عواصف خزان ظلم و هبوب صرصر زمستان جور، طراوت اوراق او از چمن آفاق زایل نخواهد کرد و موسم مکارم اخلاق او چنان نفاق و رواج یافته است که به صوارف حدثان و نوایب زمان کساد و فساد نپذیرد. پادشاه بر همه جهان که عیال جلال و موالی عوالی سیاست است، طریق انصاف و انتصاف سپرد، آنگاه نتیجه اقبال و زبده جلال پادشاهی را به تحریض ناقص عقلی، هدف تیر تلف گرداند در شریعت کرم و سنت دیانت، موافق و ملایم عقل نیاید و مفتی عقل، قلم بر بیاض این فتوی ننهد و آوازه این سیاست چون از دروازه دارالملک به واسطه اخبار صادر و وارد به سمع ملوک اقالیم رسد، طباع و اسماع ملوک و سلاطین از مخالصت و موافقت این دولت متنفر گردد و چشم اطماع فاسده در ساحت ملک و دولت باز شود و دست تعرض خصمان دولت دراز گردد و عقلای جهان و علمای زمان که ناظر امور جمهورند، تقدیم این سیاست را هفوت محض و زلت صرف شمرند و وزرا و ندمای او را به رکاکت عقل و سخافت رای منسوب گردانند و بر رای جهان آرای عدل فرمای پادشاه- که آفتاب در پیش او چون سایه دیوار بر رخسار روزگار- مقرر است که ملوک و امرا را هیچ عیبی زیادت از التفات نمودن به قول زنان نیست و کلمات ایشان را که مهیج فترت و باعث زلت است، در وهم و خیال و در ذهن و فکرت جای دادن از عقل و خرد دور است و هر که بر مهر زنان و موافقت ایشان اعتماد نماید، در عواقب آن در ورطه ندامت و غرامت ماخوذ شود و دل او طعمه عنا و لقمه فنا گردد چون آن مرد گرمابه بان. شاه گفت که چگونه بود؟
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۲۹ - داستان صیاد و سگ و انگبین و مرد بقال
گفت: چنین آورده اند که در ایام ماضی و سوالف دهور، صیادی بود. سگی معلم داشت، ازین پهن بری، باریک ساقی، لاغر میانی، فربه سرینی، افکنده گوشی، برگرفته دمی، ببر سینه ای، عقاب کینه ای، شیر زوری، پیل حمله ای، گرگ تازی، نهنگ یازی، چون صرصر در صحرا و چون نکبا در فضا، مرغ از هوا درآوردی و آهو در بیدا صید کردی.
اقب ساط شرس شمردل
موجد الفقره رخو المفصل
له اذا ادبر لحظ المقبل
کانما ینظر من سجنجل
یقعی جلوس البدوی المصطلی
یعدوا اذا احزن عدو المسهل
باربع مجدوله لم تجدل
فتل الایادی ربذات الارجل
آثارها امثالها فی الجندل
یکاد فی الوثب من التفتل
یجمع بین متنه و الکلکل
ذی ذنب اجرد غیر اعزل
و این صیاد، اسباب معاش زن و فرزندان و قوام نفقه و هزینه ایشان به وی تقویم کردی و بدان روزگار بسر بردی. روزی این صیاد در کوهی به شکار رفته بود و بر اثر صیدی می دوید، به در غاری رسید، شکافی دید که عسل از وی می چکید. بهتر نظر کرد، نحل بسیار دید در وی خانه ساخته و روز و شب در آن کوهسار از اطراف اشجار، طلی که بر زهرات ریاض و شجرات غیاض افتد، اقتباس می کردند و بر گل و سنبل می چریدند. روز بر اوراق نرگس می غلتیدند و شب در سرادقات مسدس که از موم ساخته بودند، می خفتند. امیر النحل برای سیاست بر سر و دربان از برای دفع آلودگان بر در و شهدهای مختلف الالوان برای ذخیره زمستان مهیا کرده. مرد چون آن بدید، با خود گفت: بی هیچ رنجی، پای به گنجی فرو شد و بی هیچ کوششی، بخششی به چنگ آمد. «اصبت فالزم و وجدت فاغنم». هیچ رنجی ازین ناجح تر و هیچ علمی ازین صالح تر نخواهد بود. مصلحت آن بود که هر روز ازین انگبین، قدری به شهر می برم و از بهای آن مصالح معیشت می سازم و حالی، وعایی که داشت پر کرد و در شهر آورد و بر بقالی عرضه کرد و بها قرار داد و انگبین در ترازو نهاد. بقال خواست که انگبین بر سنجد و وزن آن معلوم کند، قطره ای انگبین بر زمین چکید و بقال را در دکان از برای دفع موشان، راسویی بود، دست آموز و بازیگر که ضرر دست موذیان دفع کردی. چون قطره انگبین بدید، بدوید و به زبان بلیسید. سگ صیاد بر سبیل عادت، راسو مشاهده کرد، تضاد طبیعی و خلاف صنیعی در وی بجنبید. در جست و راسو را بکشت. بقال چون راسو را کشته دید، از خشم بر خود پیچید، سنگی بر سر سگ زد و از جان، بی جان کرد. صیاد چون آن حال مشاهده کرد، شمشیر بر کشید و دست بقال بینداخت. بازاریان چون بقال را بر آن صفت دیدند، صیاد را به زخم گرفتند و چندان بزدند که هلاک شد. خبر به سمع والی رسید که بقال را بی موجبی دست بینداختند و صیادی را بازاریان در غوغا به قتل مثقل بکشتند. لشکریان از برای دفع شر و اطفای آن نایره برنشستند تا اوباش و غوغا را از تهیج حرب و فتنه باز دارند. غوغا گرد شدند و با لشکریان در کار زار ایستادند و مقاتلتی عظیم و حربی قوی پدید آمد و آن فتنه بدان جای انجامید که هفتاد هزار کس کشته شدند و شهر خراب گشت. مثل زنند که صد ساله جور و ظلم ملوک به از دو روزه شر عوام و فتنه غوغاست.
و من بنده این قصه به سمع اعلی پادشاه- اسمعه الله المسار- از بهر آن گذرانیدم تا معلوم و مقرر شود که خار فتنه، مادت تشویش ملک و دولت باشد و اگر به دفع و قلع آن کوشیده نشود، صدمت حدت و زحمت اذیت و معرت مشقت او به کثرت ابتلا و تواتر بلا ادا کند.
لحا الله ذی الدنیا مناخا لراکب
فکل بعید الهم فیها معذب
چو پایان نبینی ز سر فتنه را
به پایان ز پای اندر آرد سرت
و من چون از عدل شاه نومید شدم، به تضرع و ابتهال بر درگاه ذوالجلال پناه گیرم و در حضرت ربوبیت، به عرض دادن حاجت مواظبت نمایم که «من قرع باب الله لایخیب». شاه از استماع این مقدمات، متغیر و متاثر شد. مثال داد که شاهزاده را سیاست کنند و آن را تاریخ قوانین عدل و عمده ابواب انصاف گردانند تا عالمیان بدانند که چون با جگر گوشه و قره العین محابا نمی فرماید، با هیچ اجنبی مواسات نخواهد رفت و بزرگان چنین گفته اند که «السیاسه اساس الریاسه». چون این خبر به سمع وزیر پنجم رسید، جلاد را به تاخیر سیاست، اشارت فرمود و گفت: توقف کن تا من به خدمت حضرت روم و ضرر استعجال در تقریب آجال بر رای عالی او عرض دهم.
اقب ساط شرس شمردل
موجد الفقره رخو المفصل
له اذا ادبر لحظ المقبل
کانما ینظر من سجنجل
یقعی جلوس البدوی المصطلی
یعدوا اذا احزن عدو المسهل
باربع مجدوله لم تجدل
فتل الایادی ربذات الارجل
آثارها امثالها فی الجندل
یکاد فی الوثب من التفتل
یجمع بین متنه و الکلکل
ذی ذنب اجرد غیر اعزل
و این صیاد، اسباب معاش زن و فرزندان و قوام نفقه و هزینه ایشان به وی تقویم کردی و بدان روزگار بسر بردی. روزی این صیاد در کوهی به شکار رفته بود و بر اثر صیدی می دوید، به در غاری رسید، شکافی دید که عسل از وی می چکید. بهتر نظر کرد، نحل بسیار دید در وی خانه ساخته و روز و شب در آن کوهسار از اطراف اشجار، طلی که بر زهرات ریاض و شجرات غیاض افتد، اقتباس می کردند و بر گل و سنبل می چریدند. روز بر اوراق نرگس می غلتیدند و شب در سرادقات مسدس که از موم ساخته بودند، می خفتند. امیر النحل برای سیاست بر سر و دربان از برای دفع آلودگان بر در و شهدهای مختلف الالوان برای ذخیره زمستان مهیا کرده. مرد چون آن بدید، با خود گفت: بی هیچ رنجی، پای به گنجی فرو شد و بی هیچ کوششی، بخششی به چنگ آمد. «اصبت فالزم و وجدت فاغنم». هیچ رنجی ازین ناجح تر و هیچ علمی ازین صالح تر نخواهد بود. مصلحت آن بود که هر روز ازین انگبین، قدری به شهر می برم و از بهای آن مصالح معیشت می سازم و حالی، وعایی که داشت پر کرد و در شهر آورد و بر بقالی عرضه کرد و بها قرار داد و انگبین در ترازو نهاد. بقال خواست که انگبین بر سنجد و وزن آن معلوم کند، قطره ای انگبین بر زمین چکید و بقال را در دکان از برای دفع موشان، راسویی بود، دست آموز و بازیگر که ضرر دست موذیان دفع کردی. چون قطره انگبین بدید، بدوید و به زبان بلیسید. سگ صیاد بر سبیل عادت، راسو مشاهده کرد، تضاد طبیعی و خلاف صنیعی در وی بجنبید. در جست و راسو را بکشت. بقال چون راسو را کشته دید، از خشم بر خود پیچید، سنگی بر سر سگ زد و از جان، بی جان کرد. صیاد چون آن حال مشاهده کرد، شمشیر بر کشید و دست بقال بینداخت. بازاریان چون بقال را بر آن صفت دیدند، صیاد را به زخم گرفتند و چندان بزدند که هلاک شد. خبر به سمع والی رسید که بقال را بی موجبی دست بینداختند و صیادی را بازاریان در غوغا به قتل مثقل بکشتند. لشکریان از برای دفع شر و اطفای آن نایره برنشستند تا اوباش و غوغا را از تهیج حرب و فتنه باز دارند. غوغا گرد شدند و با لشکریان در کار زار ایستادند و مقاتلتی عظیم و حربی قوی پدید آمد و آن فتنه بدان جای انجامید که هفتاد هزار کس کشته شدند و شهر خراب گشت. مثل زنند که صد ساله جور و ظلم ملوک به از دو روزه شر عوام و فتنه غوغاست.
و من بنده این قصه به سمع اعلی پادشاه- اسمعه الله المسار- از بهر آن گذرانیدم تا معلوم و مقرر شود که خار فتنه، مادت تشویش ملک و دولت باشد و اگر به دفع و قلع آن کوشیده نشود، صدمت حدت و زحمت اذیت و معرت مشقت او به کثرت ابتلا و تواتر بلا ادا کند.
لحا الله ذی الدنیا مناخا لراکب
فکل بعید الهم فیها معذب
چو پایان نبینی ز سر فتنه را
به پایان ز پای اندر آرد سرت
و من چون از عدل شاه نومید شدم، به تضرع و ابتهال بر درگاه ذوالجلال پناه گیرم و در حضرت ربوبیت، به عرض دادن حاجت مواظبت نمایم که «من قرع باب الله لایخیب». شاه از استماع این مقدمات، متغیر و متاثر شد. مثال داد که شاهزاده را سیاست کنند و آن را تاریخ قوانین عدل و عمده ابواب انصاف گردانند تا عالمیان بدانند که چون با جگر گوشه و قره العین محابا نمی فرماید، با هیچ اجنبی مواسات نخواهد رفت و بزرگان چنین گفته اند که «السیاسه اساس الریاسه». چون این خبر به سمع وزیر پنجم رسید، جلاد را به تاخیر سیاست، اشارت فرمود و گفت: توقف کن تا من به خدمت حضرت روم و ضرر استعجال در تقریب آجال بر رای عالی او عرض دهم.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۳۰ - آمدن دستور پنجم به حضرت شاه
وزیر پنجم که تدبیر ثاقب او، انجم انجمن سلطنت و رای صایب او، مفاتیح مشکلات دولت و ملت بود، پیش تخت شاه رفت و بعد از تقریر تحیت و اقامت ثنا و خدمت گفت: شکر نعم الهی از برای مزید نعم و استفادت زواید کرم بر همه عالم واجب است و بر خدم و حشم که در سایه عاطفت و ظل رافت روزگار می گذرانند واجب تر که هرچه از نهایت امانی و مطلوب زندگانی است و خاطر بشری و فکرت آدمی به وی راه یابد از حرمت و حشمت به وساطت میامن این حضرت یافته اند و زیادت از حدود استحقاق، به شمول عواطف و افاضت عوارف این دولت رسیده است و هیچ شکری زیادت از آن نباشد که مناصب عدل و مراتب فضل شاه را از عواقب مکروه و خواتم ذمیم صیانت کرده شود و اگر پادشاه بر سبیل تعجیل، سیاستی فرماید، مصالح توقف بر رای اعلای او عرض دهم و این ساعت شاه فرموده است تا شاهزاده را به مجرد ظن و تهمتی که تصدیق آن از قبول عقول دوردست و خلاف آن به قریحت و طبیعت نزدیک، بی موجبی هلاک کنند و قلاده حیات او را که عقد مفاخر جید وجود عالم است، از نظم خالی گردانند و اگر شاه در این معنی تاملی واجب ندارد و در بدایت و نهایت او تفحص و استبحاث بلیغ نفرماید، همان ندامت بیند که آن بازرگان لطیف طبع دید که در بدو حال، بحث و تنقیر نکرد تا در نهایت به ندامت و غرامت گرفتار شد و تاسف، مربح تلهف، منجح نیامد. شاه پرسید که چگونه بود آن داستان؟
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۳۳ - آمدن کنیزک روز ششم به حضرت شاه
چون این خبر به سمع کنیزک رسید که سیاست شاهزاده در تاخیر افتاد، از بهر آنکه یکی از وزرا به حضرت شاه رفته است و به فنون مواعظ و صنوف زواجر او را از سیاست در تردد افکنده و در انواع غدر و اصناف مکر زنان حکایت ها گفته که مانع زجر و دافع تعریک شاهزاده شده است، ضجرت و حیرت بر وی استیلا آورد و فکرت و دهشت بر وی غالب شد. با خود گفت: اگر درین کار تاخیر و توانی و تقصیر و تراخی رود و عنان یکران در جولان این میدان، سست گذاشته آید، کار از دست تدارک در گذرد و در پای اهمال و امهال افتد. شاهزاده روز هفتم زبان بگشاید و ترهات و هذیانات من تقریر کند، به هیچ حال مرا امید زندگانی نماند و بر تلخی عیش، دل بباید نهاد، بلکه دل از جان شیرین بر باید گرفت. جنون بر وی غالب شد و سودا بر وی مستولی گشت. خویشتن را پیش تخت شاه افکند و اشک حسرت از دیده می ریخت و خاک ندامت بر فرق سر می بیخت. دم سرد بر می آورد و آتش سینه را فروغ می داد و می گفت:
وعده تو زان به درنگ اندر است
کاین دل مسکینت به جنگ اندراست
تو رسن کار گرفتی فراخ
کار من امروز به تنگ اندر است
و بعد از تقریر مراسم خدمت و تحریر شرایط دعا و تحیت، زبان تظلم بگشاد و مقاسات شداید و مکاید شرح داد و گفت: جاه پادشاه جهان و سایه فر یزدان که عدل او ملجا ملهوفان و فضل او منجای متاسفان است، همواره در مدارج علو و معارج سمو متصاعد و متراقی باد. همیشه پادشاه که به کام نیکخواه باد، به حبل تقوای یقین و عروه وثقای دین مستمسک و معتصم بوده است و به ردای عدل و حلیه انصاف متردی و متحلی و تا این غایت هر کاری که کرده است و هر عزمی که از رای مضی ء او به امضا رسیده است و نفاذ یافته، رعایت رضای ایزد تعالی و تحری مرضات او در آن مضمون و مرعی بوده است. امروز به تحریک ساعی و تحریض نمام، طریق سداد و صواب فرو گذاشت و حرمت حدود شریعت به یکسو نهاد و پشت پای بر روی تصون و تدین زد و خاک مذلت و اهانت در چشم صلاح و صواب افکند و اختلال و توهین در قواعد دین و قوانین انصاف راه داد و باغ ریاست را از گلزار سیاست خالی و عاطل گردانید. فردا که عرضگاه محشر و هول و فزع اکبر باشد، این اهمال و امهال رات چه حجت آرد و به کدام معذرت پیش رود؟ و جواب این کلمه که «کلکم راع و کلکم مسئول عن رعیته» چه خواهد گفت؟
ان کان سر کم ما قال حاسدنا
فما لجرح اذا ارضاکم الم
کم تطلبون لنا عیبا فنعجزکم
و یکره الله ما تاتون و الکرم
و می ترسم که شاه را از مشورت دستوران، همان حالت پیش آید که آن شیر را از مشاورت بوزنه و بر وزرای کژ رای بدفرمای او همان حالت نازل شود که بوزنه را به استبداد رای. شاه گفت: چگونه است؟
وعده تو زان به درنگ اندر است
کاین دل مسکینت به جنگ اندراست
تو رسن کار گرفتی فراخ
کار من امروز به تنگ اندر است
و بعد از تقریر مراسم خدمت و تحریر شرایط دعا و تحیت، زبان تظلم بگشاد و مقاسات شداید و مکاید شرح داد و گفت: جاه پادشاه جهان و سایه فر یزدان که عدل او ملجا ملهوفان و فضل او منجای متاسفان است، همواره در مدارج علو و معارج سمو متصاعد و متراقی باد. همیشه پادشاه که به کام نیکخواه باد، به حبل تقوای یقین و عروه وثقای دین مستمسک و معتصم بوده است و به ردای عدل و حلیه انصاف متردی و متحلی و تا این غایت هر کاری که کرده است و هر عزمی که از رای مضی ء او به امضا رسیده است و نفاذ یافته، رعایت رضای ایزد تعالی و تحری مرضات او در آن مضمون و مرعی بوده است. امروز به تحریک ساعی و تحریض نمام، طریق سداد و صواب فرو گذاشت و حرمت حدود شریعت به یکسو نهاد و پشت پای بر روی تصون و تدین زد و خاک مذلت و اهانت در چشم صلاح و صواب افکند و اختلال و توهین در قواعد دین و قوانین انصاف راه داد و باغ ریاست را از گلزار سیاست خالی و عاطل گردانید. فردا که عرضگاه محشر و هول و فزع اکبر باشد، این اهمال و امهال رات چه حجت آرد و به کدام معذرت پیش رود؟ و جواب این کلمه که «کلکم راع و کلکم مسئول عن رعیته» چه خواهد گفت؟
ان کان سر کم ما قال حاسدنا
فما لجرح اذا ارضاکم الم
کم تطلبون لنا عیبا فنعجزکم
و یکره الله ما تاتون و الکرم
و می ترسم که شاه را از مشورت دستوران، همان حالت پیش آید که آن شیر را از مشاورت بوزنه و بر وزرای کژ رای بدفرمای او همان حالت نازل شود که بوزنه را به استبداد رای. شاه گفت: چگونه است؟
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۳۵ - آمدن دستور ششم به حضرت شاه
وزیر صاحب تدبیر شاه نشان که صایب رای و مصلحت دان بود، پیش شاه رفت و بعد از اقامت مراسم تحیت و تقریر لوازم خدمت گفت: از رای منیر کشور گیر که منبع افاضت اجرام آسمان و مرجع افادت آثار اختران است و با فراست ایاس، کیاست عمرو عاص و با دهای نعمان، ذهن لقامان مجتمع و فراهم دارد و حل کننده مشکلات حوادث و گشاینده معضلات نوایب است، عجب دارم که در حاد ثه ای بدین روشنی و واقعه ای بدین سهلی به غلط می افتد و اباطیل اقوال ناقص عقلی، آفتاب رای جهان آرای او را حجاب تواند کرد تا بر سیاستی بدین عظیمی، بی وضوح دلیل و ظهور یقین، تعجیل فرماید و بر اقتحام واقعه ای بدین شگرفی اقدام روا دارد و فرزندی را که از وی بدل و عوض ممکن نگردد در مقیاس عقل و معیار خرد در موازنه کسی دارد که همه عالم را از او بدل و عوض ممکن است وارزیز مغشوش را بر زر خالص رجحان نهد، از کمال عقل و امعان نظر پادشاه دور است و به فترت رویت و عطلت فکرت نزدیک و اگر این مهم وخیم و حادثه جسیم به نفاذ رسد و بر اسماع سلاطین روزگار گذرد، رای او را به رکاکت و سخافت منسوب کنند و از جوانب و اطراف عالم، مزاحمان و مفسدان سر بر آرند و با یکدیگر موافقت و مطابقت کنند و در ملک و دولت، چشم طمع باز کنند و دست تعرض دراز گردانند و به تقویض ابنیه عالیه دولت و اهدام و اعدام قواعد ملک و ملت کوشند آنگاه توجع و تفجع و تحسر و تاسف موثر و مثمر و مفید و مستفید نباشد و به پادشاه آن رسد که بدان زاهد نادان و عابد ابله رسید از استخارت و استشارت زن. شاه پرسید که چگونه بود؟