عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١١۴ - وله ایضاً
این منم باز که در باغ بهشت افتادم
وز سفر کآن بحقیقت سقرست آزادم
این نه خوابیست که می بینم اگر پنداری
کز پس آنهمه اندوه چنین دلشادم
گر چه بیداد فلک بود ولی شکربرآنک
داد لطف و کرم والی سلطان دادم
دستگیر ار نشدی حق که توانستی خاست
آنچنان سخت که ناگاه ز پا افتادم
گرنه فریاد رسی همچو خرد داشتمی
زود بودی که رسیدی بفلک فریادم
خردم راه قناعت بنمود از ره لطف
جز بدان راه که او گفت قدم ننهادم
منم آن آب قناعت زده بر آتش حرص
که سراسر کره خاک نماید بادم
شد چو طفلان دلم از مکتب شاگردی سیر
ز آن زمان باز که پیر خرد است استادم
خالقم را شده ام خادم از اخلاص چنانک
که ز مخدومی مخلوق نیاید یادم
چه کنم ملک خراسان چه کشم محنت جان
وقت آنست که پرسی خبر از بغدادم
گرنه زین مولد و منشاست ولی سعدی گفت
نتوان مرد بسختی که من اینجا زادم
زین وطن گر بروم هست خریدار بسی
گوهری را که بود زاده طبع رادم
می نخواهم شدن از کوی قناعت بیرون
سیل افلاس گر از بن بکند بنیادم
پیرو ابن یمینم ره خرسندی پیش
دو سه روزی که درین دیر خراب افتادم
نبود صحبت شیرین پسران بی شوری
ز آنسبب کوه نشین بر صفت فرهادم
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١١٨ - وله ایضاً در مدح خواجه علاءالدین هندو
روز جشن عربست ای مه خوبان عجم
وقت شادیست مباش از غم ایام دژم
می خور اندوه و غم گیتی بد عهد مخور
که کرا می نکند گیتی بد عهد بغم
بعد ازین رایت عیش و طرب افراخته دار
کز افق ماه نو عید برافراخت علم
روز عیدست بخور باده گلگون و بده
کآرزو میکندم باده ولی با تو بهم
باده از دست تو در مجلس دستور جهان
آب حیوان بود اندر چمن باغ ارم
جان فزاید می گلگون ز کف همچو توئی
خاصه در مجلس دارای عرب شاه عجم
آصف عهد علاء دول و دین هندو
که بود تارک ترک فلکش زیر قدم
آن جوانبخت که دائم فلک پیر بود
بر درش حلقه صفت پشت بخدمت زده خم
آنکه از غیرت بحر کف او ابر بهار
دارد اندر دل و در دیده مدام آتش و نم
کان ممسک بسخا چون کف رادت نبود
رشحه کوزه شناسد خرد از بحر خضم
دشمن از وی شود انجم صفت از مهر نهان
گر چه ز انجم بودش بر صفت مهر حشم
تیغ برانش گه رزم تو گوئی که مگر
رود نیل است روان گشته دراو آب بقم
خسروا چون سخن از رتبت و جاه تو رود
آسمانرا نرسد دم زدن از ملکت جم
کسوت ملک ببالای تو خیاط ازل
آن چنان دوخت که یکحبه نه بیش است و نه کم
تا در حضرت میمون تو اقبال گشاد
دولت احرام درش بست چو زوار حرم
صیقل رأی تو چون آینه از زنگ زدود
هر چه بر صفحه اوراق بد از ظلم و ظلم
شد سیاه آینه جان بد اندیش ز زنگ
بس که دادش فلک آینه گون عشوه و دم
گر بر آهو بره از نام تو حرزی بندند
از دلیری نخورد شیر جز از شیر اجم
خاکپای تو اگر باد رساند بچمن
گردش از دیده نرگس ببرد آفت نم
خلق را گر نزدی داعی جود تو صلا
کی بصحرای وجود آمدی از کتم عدم
حرص را گر چه بود علت جوع کلبی
چار پهلو کند از خوان نوال تو شکم
خرد ار رأی تو بیند که ببازار فلک
از زر مغربی مهر روانست درم
بر دعا ختم کند ابن یمین مدح ترا
ز آنکه بر کسوت مدح تو دعائیست علم
تا ز نوک قلم کاتب تقدیر بود
بر رخ تخته گردون به بد و نیک رقم
بادش از آب سیه دیده بکردار دوات
هر که سر بر خط فرمانت ندارد چو قلم
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٢٣ - قصیده در مدح نظام الدین یحیی کرابی
ای داور زمانه و فرمانده زمین
سلطان نظام ملت و دین شاه راستین
هستی تو تاج سرور شاهان روزگار
و اورنگ خسروی ز تو شد باز شه نشین
هر بامداد بهر شرف بنده وش نهند
برخاک در گهت شه سیارگان جبین
از حیز عدم بسوی عرصه وجود
از شوق بندگیت بسر میدود جنین
شاهان نهاده بر در تو سر بر آستان
تا دولت تو کرده برون دست از آستین
لاف برابری نزند با تو خصم از آنک
طعم شرنگ را نبود ذوق انگبین
شادند عالمی ز تو ز آنسان که کس نیافت
در کاینات غیر عدوی تو یک حزین
از خجلت روایح خلقت سیاهروی
گشتست نافه در بدن آهوان چین
در عالم از مکارم اخلاق تو نماند
چین در جبین هیچکس الا که در قسین
از کام شیر با نفس خلق تو شوند
همچون ز ناف آهوی چین خلق نافه چین
نوشین روان و حاتم اگر در زمان تو
بار دگر نهند قدم بر سر زمین
چون بر سخا و عدل تو یابند اطلاع
ورد زبان هر دو نباشد جز آفرین
زر را امان ز دست سخای تو کی بود
از سنگ خاره گر چه که حصنی کند حصین
چون خاتم آنکه دست تو یکبار بوسه داد
بر تخت زر نشست همه عمر چون نگین
گرگان دزد پیشه بدوران عدل تو
در حفظ گوسفند چو سگ گشته اند امین
ای آنکه بارها بگه رزم یافتند
از نوک نیزه تو سران داغ بر سرین
سازد کمان ز قوس قزح وز شهاب تیر
چون بر عدوی تو بگشاید فلک کمین
صیت مکارم تو که بادا زمین نورد
در طاس زرنگار سپهر افکند طنین
چون ابلق فلک نسزد بارگیت را
غیر از مجره تنگ برو از هلال زین
شاها سپهر اگر چه که فرقی نمینهد
اندر میان اهل هنر گاه بهگزین
لیکن از آن چه باک چو دانی بوقت کار
چونست شیر پرده و چون ضیغم عرین
ابناء جنسم ار چه که هستند با یسار
اما یسار باز ندانند از یمین
گر زر ندارد ابن یمین ز آن چه غم خورد
دارد بیمن مدحت تو گوهر ثمین
ورهم بسوی زر کندش خاطر التفات
یابد بسعی جود تو آن نیز بعد ازین
تا در پناه سایه جود تو سا کنم
سهل است با من ار فلک دون بود بکین
تصدیع دادمت بکرم عفو کن زمن
تا بر دعات ختم کنم بیت آخرین
تا حور عین مقام بخلد برین کنند
بادا چو خلد بزمگهت پر ز حورعین
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۴٠ - وله در مدح کرایشاه
ایصبا لطفی بود گر بگذری یک صبحگاه
بر جناب خسرو خسرو نشان کر ایشاه
آنکه گردون در هنر همتا ندیدش گر چه کرد
بارها از مرکز ماهی نظر بر اوج ماه
ورچه هم ممکن بود دیدن نظیرش در هنر
گر کند از چشم احول سوی او گردون نگاه
و آن هنر پرور که اهل فضل را الطاف اوست
در حوائج پایمرد و در حوادث دستگاه
زنگ بر آئینه ماه دو هفته بهر چیست
گر نشد بر آسمان از سینه بد خواهش آه
کوه با چندان گران سنگی بجنب حلم او
باشد از روی سبکساری بسان پرکاه
حاسدش خواهد که باشد در هنر چون او ولی
آدمی را باز داند عاقل از مردم گیاه
ای صبا از طالع میمون و اقبال بلند
چون ببوسی خاک عالی درگهش را صبحگاه
گو بدرگاه تو زین پیش ار نیامد چاکرت
میکند تمهید عذر آن و میآرد گواه
کعبه صاحبدلان درگاه خلد آسای تست
هر ضعیفی کی تواند برد سوی کعبه راه
با وجود این کرم نیزت بخواهد عذر من
کو بعالم چون کرم ابن یمین را عذر خواه
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۴٩ - وله ایضاً در مدح علاءالدین محمد
بر آمدم صبحدم باد بهاری
جهان خوشبوی گشت از مشک تاری
چه باد خوش نفس بود اینکه بشکست
بیکدم قیمت مشک تتاری
مگر هر صبحدم بر رهگذارت
همیسوزد کسی عود قماری
کنون در باغ نقاش طبیعت
بهر نقشی کند صد خرده کاری
بسازد جام لعل عنبر آلود
ز شکل لاله های نوبهاری
کند بر صحن گلزار از زمرد
برای نو عروس گل عماری
نثار مقدم میمون گل را
بدامن در کشد ابر بهاری
شبی سوسن نهان بانی همیگفت
که خود را تا بکی در بند داری
تو هم گر بندگی خواجه جوئی
چو من نامی بآزادی برآری
محیط مرکز رفعت که چون قطب
برو ختم است کار بردباری
علاء ملک و دین کز رشک خلقش
سیه گشتست کار مشکداری
خداوندا ز من یک قصه بشنو
که تا بر گویمت از لطف باری
گذشتم صبحدم بر مرغزاری
ز نزهت جایگاه میگساری
نوای این غزال آمد بگوشم
ز صوت مطربان مرغزاری
بیا تا ز اعتدال نوبهاری
چمن را جنه الماوی شماری
درین موسم هوای باغ گیرد
بنوک خامه گر مرغی نگاری
کنون گر میتوانی مست گشتن
چرا چون چشم خوبان در خماری
خوشا آنکس که چون نرگس زمستی
فتد در پای سرو جویباری
زمن یک بیت تضمین کرده بشنو
چو گل بشکفت خیز از هوشیاری
تمتع من شمیم عبر ار نجد
فما بعد العشیه من عراری
بنوش آن می که از بویش بنفشه
بیندازد لباس سوگواری
و گر سوسن خورد گردد زبانش
بمدح خسرو آفاق جاری
وزیر مشرق و مغرب کزو یافت
بنای ملک و ملت استواری
علاء دولت و ملت که حکمش
برد از طبع زیبق بیقراری
مه نو نعل اسبش گشت وزین پس
کند در گوش گردون گوشواری
بسعی بازوی او خنجر بید
کند در روز هیجا ذوالفقاری
زهی گردون جنابی کز جلالت
وزیران جهان را شهریاری
عطارد گفت با کلک تو روزی
که تا کی عمر در دریا گذاری
نمیدانی که دست خواجه دریاست
تو از دریا چنین زار و نزاری
چو بشنید اینسخن کلک تو گفتش
و قاک الله که نیکو خواه یاری
ولی گر جای من دریا نباشد
نیارم کرد این گوهر نثاری
زهی ابن یمین کز یمن مدحش
ز سلک در چو دریا با یساری
خداوندا مخلد باد عمرت
که تا همواره اندر کامکاری
ز ما دح گوهر موزون ستانی
پس آنگه زر ناموزون سپاری
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۶٢ - وله
از من ای باد صبا لطف بود گر سحری
ببر خسرو آفاق رسانی خبری
قدوه اهل کرم یونس طاهر نسب آنک
بحر و کان را نبود با دل و دستش خطری
آن عطا پاش که همتاش بصحرای وجود
نارد از کتم عدم مادر ارکان پسری
و آنکه طوطی طبیعت نشود نطق سرای
تا ز شکرش نبود در دهن او شکری
چون بدان حضرت با رفعت میمون برسی
عرضه دار از من و از حال من آنجا قدری
که مرا هست یقین آنکه سوی ابن یمین
بودت از عین عنایت گه و بیگه نظری
چه خطا رفت که امسال نبینم چون پار
نکند بر در او موکب لطفت گذری
راستی را نپسندد خرد از همچو منی
با وجود چو توئی جستن جود از دگری
آفتاب کرمی سایه ازو باز مگیر
تا بدانند که کردست عنایت اثری
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
نه هر گیاه که در باغ رست شمشادست
نه هر درخت که پیر است سرو آزادست
نه هر که را لب چون شکرست شیرینست
نه هر که کوه تواند برید فرهادست
هزار فکر دقیقست فکر بکر اینجا
نه هر که لوح تواند نبشت استادست
نه هر که صومعه دارد شقیق بلخی شد
نه هر که صوف بپوشد جنید بغدادست
رقیب ابن یمین را چه میکنی انکار
جزالت سخن عذب او خدا دادست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
آمد بهار و وقت نشاطست می بیار
می مایه نشاط بود خاصه در بهار
طبع هوا چو میل سوی اعتدال کرد
یک وزن شد دو کفه میزان روزگار
هم بوی عود یافت ز خاک چمن صبا
هم آب صندل است روان سوی جویبار
چون گل شکفت باده گلگون ز کف منه
کز خاک تو نه دیر که خواهد دمید خار
در کش چو خارپشت ز نا جنس خویش سر
می نوش تا شوی چو کشف در کلوخ زار
می نوش اگر چه شرع برین طعن میکند
کاین یک مضرتش بود و منفعت هزار
می نوش و نا امید ز غفران حق مباش
کافزون ز جرم بنده بود عفو کردگار
ابن یمین بکوش که هنگام کار تست
جائی همی روی که درو نیست هیچکار
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
گر کند ماه فلک زهره زهرا در گوش
آن تو باشی صنما لؤلؤ لالا در گوش
سخنم گر چه که دریست گرانمایه ولیک
بستیزه نکند آن بت رعنا در گوش
ترک من سرو سهی قامت و ماه چکل است
بشنو و جای ده این نکته غرا در گوش
گوهری کز صدف دیده پراکند رهی
گشت مجموع ترا جمله بیکجا در گوش
داد عشاق بده وقت خود از دست مده
وقت آنست که گیری سخن ما در گوش
هیچ دانی که زند گوی بچوگان مراد
آنکه گیرد سخن مردم دانا در گوش
سخن ابن یمین گوش کن ایدوست از آنک
در شهوار خوشت آید و زیبا در گوش
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
تا من زبان چو بلبل خوشگو گشوده ام
گلزار فضل را بصد الحان ستوده ام
در کسب هر هنر که ز مردی و مردمیست
کوشیده ام چو منقلب آن شنوده ام
هر نیمشب بآه دل سوزناک خویش
زنگ هوا ز آینه دل زدوده ام
از بهر رنگ و بوی چو زلف سمنبران
آشفته روزگار و پریشان نبوده ام
وقت جدال در خم چوکان آسمان
گوی هنر ز جمله اقران ربوده ام
در باغ فضل ز آتش طبع چو آب خویش
همچون خلیل سنبل و ریحان نموده ام
داند خرد که پایه تخت سخنوری
بر اوج تاج تارک کیوان بسوده ام
داماد نو عروس سخن بوده ام و لیک
رخسار او بناخن حرمان شخوده ام
ابن یمین مکار بجز تخم نیک از آنک
من آنچه کشته ام بر از آنسان دروده ام
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
صبح از سر صفا بجهان در دمید دم
عیش صبوح گر نکنی وای ازین ندم
ساقی در آب بسته فکن آتش مذاب
وز صحن دل بباد فنا ده غبار غم
بر دست گیر ساغر و انگار روزگار
از سر گرفت بار دگر دور جام جم
دستم بزلفت ار رسد ای جان نازنین
مشکین کمند سازم از آن زلف شست خم
مست خراب گردم و اندازم آن کمند
در گردن و کشم سوی هستیش از عدم
ابن یمین اگر بکمندت خورد بساط
باید کشید و داشت چنین کار مغتنم
فرصت مده ز دست اگر آگهی ز کار
میدار چشم گردش احوال دمبدم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
صبح دمید ساقیا بزم صبوح ساز کن
بر دل ما ز خرمی در ز بهشت باز کن
گر چه که ناز کرده ئی ای بت نازنین من
نیک خوش آیدم ز تو باز در آی و ناز کن
ز آنچه بود زیادتی دست ز آب رز بشوی
وز خبثات آرزو پاک شو و نماز کن
صوم و صلوه نافله گر چه ستوده طاعتیست
شاید اگر نباشدت نان بده و نیاز کن
باز سپید عقل را دیده چنین چه بسته ئی
تا بهوای دل رسی دیده باز باز کن
بلبل خوشنوا چنان در قفس از زبان بود
دم مزن و نشیمن از دست شهان چو باز کن
ابن یمین اگر ترا آرزوی سلامتست
رو در آرزوی دل بر رخ خود فراز کن
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
دلدار گفت لوح دل از نقش من بشوی
گفتم که تلخ از آنلب شکر فشان مگوی
من لوح دل نشویم از آن نقش دلفریب
دست از من آنکه میدهدم پند گو بشوی
آمد زمان آنکه صبا خیزد از چمن
همچون نسیم طره دلدار مشکبوی
از ناله های بلبل خوشگو ز عشق گل
دل نرم کرد گر چه بود سخت تر ز روی
چون گل شکفت خیز گر آزاده ئی چو سرو
جز بر کنار آب نشستنگهی مجوی
در پای سرو و سوسنت ار دست میدهد
فرصت شمر بجز ره آزادگی مپوی
گر وصل دوست دست دهد خانه گلشن است
با سرو سیم ساق چه حاجت کنار جوی
چون هست عارضش گل سیراب کو مخند
با قد چون صنوبرا و سرو گو مروی
ابن یمین ز ضربت چوگان زلف او
دارد دل شکسته و سرگشته همچو گوی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢
آن شهنشاهی که از تأثیر جود عام او
هر چه باشد آرزوی دل بچنگ آید مرا
کسوت امید را در دستگاه او زدم
بر خم نیل فلک تا خود چه رنگ آید مرا
دی یکی میگفت تو زیعیت هست اندر حساب
گفتمش در سر ازین کبر پلنگ آید مرا
تا مرا هست آگهی از همت عالی شاه
از زر توزیع اگر گنجی است ننگ آید مرا
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣
از برای دو چیز جوید و بس
مرد عاقل جهان پر فن را
یا از آن سر بلند گردد دوست
یا کند پایمال دشمن را
و آنکه میجوید و نمیداند
که غرض چیست کار جستن را
چیده باشد بمسکنت خوشه
داده باشد بباد خرمن را
غیر جان کندن او خیالش چیست
حاصل آن شناس مردن را
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴
ابن یمین اگر همه عالم بکام تست
باید کزان فرح نفزاید دل ترا
ور ملک کاینات ز دستت برون شود
هان تا غمش ز جان رباید دل ترا
چون هست و نیست نماند بیک قرار
آن به کزان بیاد نیاید دل ترا
قانع شو و متابعت عقل پیر کن
کز بند غم جز او نگشاید دل ترا
جز صیقل قناعت و استادی خرد
از زنگ حرص کس نزداید دل ترا
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶
ای بسا دوستان که بگزیدم
تا بدیشان بمالم اعد را
راستی را بسعیشان ایام
داد مالش ولی بسی ما را
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧
بتمثیل ابن یمین نکته ئی
کند عرضه بر شاه فرمانروا
هنرمند مانند بازی بود
که او را بدام آوری از هوا
بتعلیم صیدش مشو رنجه هیچ
که نیک آرد او این صفت را بجا
همان به که آن باز بیگانه را
کنی با خود از راه لطف آشنا
چو وحشت بکلی ز طبعش رود
دهد زان پست از هنر بهره ها
وگر عنف بیند چو یابد مجال
کند خویشتن را ز دامت رها
بلطفش نگهدار گر بایدت
که باشد چنین شاهبازی ترا
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨
بیا ز ابن یمین ای دوست بشنو
مرین شایسته پند رایگان را
یکی وسی و پنج است آن کز آنها
نباید بود غافل مؤمنان را
ز ده عشری وزآن پس منزلی چند
اگر ممکن بود پیمودن آن را
نبی را پیروی کردن در اینها
کز این ها پرورش باشد روان را
بوی مفزای و هم چیزی مکن کم
منت ضامن بهشت جاودان را
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٩
باهل خطه فریومد از طریق رضا
مگر به عین عنایت نظر فکند خدا
که آفتاب سپهر کرم بطالع سعد
فکند سایه الطاف خود برین ضعفا
ستوده آصف ایام عز دولت و دین
که زیبدش که کند پادشاهی وزرا
زهی کریم نهادی که بر بسیط زمین
سپهر با همه دیده ندید مثل تو را
توئی که بر چمن جان هر که زنده دلست
ز فیض ابر سخای تو رست مهر گیا
تویی چنان که اگر ذره ای شود موجود
ز عزم و حزم تو در پیکر زمین و سما
زمین شود چو سما بیقرار و سرگردان
سما شود چو زمین با وقار و پا بر جا
گذشت بر دل من یک سخن بخواهم گفت
خدایگان ز ره لطف اگر کند اصغا
سعادت ازلی با عماد دولت و دین
جهان رادی و مردی سپهر جود و سخا
ز بدو فطرت و آغاز آفرینش او
مقارنست و برین حال واقفست و گوا
سعادتی نه همانا که به تواند بود
ز اتفاق ملاقاتت ای خجسته لقا
بکام دل ز جهان داد عیش بستانید
که هست بر گذر این سخت کوش سست وفا
زمان دولت و اقبال مغتنم شمرید
میفکنید از امروز کار بر فردا
مگر ز بخت شما نیز باید ابن یمین
فراغتی که نواند گزارد فرض دعا
چو روزگار که تفریق و جمع شیوه اوست
نمی زند نفسی بی رضای رأی شما