عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۷۲ - وله ایضا
قدوۀ اهل مهانی ای که هست
مهر تو همواره یار غار من
مایه از طبع تو اندوزد همی
چشم دریا طبع گوهر بار من
مدح تو همچون شهادت می رود
بر زبان خامة بیمار من
باشمت تا آسمان منّت پذیر
گر زمین گردد ترا رخسار من
بارها بستست نوک کلک تو
عقد مروارید اندر بار من
با کمال قوّت نظم سخن
قاصرست از شکر تو افکار من
هر کجا شعری فروشم بر کسی
گاه دلّالی و گه سمسار من
مشتری شاگرد دکّان منست
تا تو دادی رونق بازار من
تیر گردون خاک بر سر می کند
تا تو بودی راوی اشعار من
در جهانت جز غم من غم مباد
ای بتحقیق از کرم غمخوار من
خود بجز تیمارکی من خوردمی
گر نخوردی لطف تو تیمار من؟
ور نباشد پای لطفت در میان
سر به چیزی در نیارد کار من
با خیالت دوش تا وقت سحر
گفت صد بار این دل افکار من
ای شفای دردمندان یاد تو
چونی از درد سر بسیار من
پای مردی دیگرم دانی که کیست
خود به خود تمهید کن اعذار من
من به اقبال تو بس مستظهرم
تا قیامت باد استظهار من
مهر تو همواره یار غار من
مایه از طبع تو اندوزد همی
چشم دریا طبع گوهر بار من
مدح تو همچون شهادت می رود
بر زبان خامة بیمار من
باشمت تا آسمان منّت پذیر
گر زمین گردد ترا رخسار من
بارها بستست نوک کلک تو
عقد مروارید اندر بار من
با کمال قوّت نظم سخن
قاصرست از شکر تو افکار من
هر کجا شعری فروشم بر کسی
گاه دلّالی و گه سمسار من
مشتری شاگرد دکّان منست
تا تو دادی رونق بازار من
تیر گردون خاک بر سر می کند
تا تو بودی راوی اشعار من
در جهانت جز غم من غم مباد
ای بتحقیق از کرم غمخوار من
خود بجز تیمارکی من خوردمی
گر نخوردی لطف تو تیمار من؟
ور نباشد پای لطفت در میان
سر به چیزی در نیارد کار من
با خیالت دوش تا وقت سحر
گفت صد بار این دل افکار من
ای شفای دردمندان یاد تو
چونی از درد سر بسیار من
پای مردی دیگرم دانی که کیست
خود به خود تمهید کن اعذار من
من به اقبال تو بس مستظهرم
تا قیامت باد استظهار من
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۸۱ - و له ایضاً
ای به گه جود چو گل تازه رو
داده کفت آرزوی آرزو
ز آتش خشم تو آب آمده
بر لب شمشیر تو جان عدو
صبح اگر دم بخلافت زند
بشکندش پای نفس در گلو
یاسمن از دست گل خلق تو
خورده قفابر سر هر چارسو
کرده بر اعدای تو اقبال پشت
برده زدرگاه تو چرخ آبرو
پردۀ هرکس که بدرّیده فقر
سوزن انعام تو کردش رفو
هرکه نیلاورد درت را نماز
کرد بخون جگر خود وضو
با کف در یار تو هر دم زرشک
ابر زند بر رخ دریا تفو
ای ز منی مهر تو مارا مدام
خانۀ دل پر طرب و های و هو
من که دعاگوی توام روز و شب
کرده درین خدمت از جان غلو
گرچه مرا هست بخروار فضل
نیست زدانگانه مرا یک تسو
گاه برهنه قدمم همچو سرو
گاه برهنه ست سرم چون کدو
طاق و رواقم زیکی طاق بود
خود بجهان طاق نبودست دو
دوچو دوهم لفظ خراسانیست
عفو کن این لحن که هستی عفو
درید غصبست و تلف گشتنش
هست معلّق بیکی تارمو
بشنو و بر طاق منه این سخن
تا نکنم تاج سر از خاک کو
جز که ز انعام تو اکنون مرا
وجه دگر طاق در افاق کو؟
ما حال من کان له واحد
غیّب عنه ذلک الواحد
داده کفت آرزوی آرزو
ز آتش خشم تو آب آمده
بر لب شمشیر تو جان عدو
صبح اگر دم بخلافت زند
بشکندش پای نفس در گلو
یاسمن از دست گل خلق تو
خورده قفابر سر هر چارسو
کرده بر اعدای تو اقبال پشت
برده زدرگاه تو چرخ آبرو
پردۀ هرکس که بدرّیده فقر
سوزن انعام تو کردش رفو
هرکه نیلاورد درت را نماز
کرد بخون جگر خود وضو
با کف در یار تو هر دم زرشک
ابر زند بر رخ دریا تفو
ای ز منی مهر تو مارا مدام
خانۀ دل پر طرب و های و هو
من که دعاگوی توام روز و شب
کرده درین خدمت از جان غلو
گرچه مرا هست بخروار فضل
نیست زدانگانه مرا یک تسو
گاه برهنه قدمم همچو سرو
گاه برهنه ست سرم چون کدو
طاق و رواقم زیکی طاق بود
خود بجهان طاق نبودست دو
دوچو دوهم لفظ خراسانیست
عفو کن این لحن که هستی عفو
درید غصبست و تلف گشتنش
هست معلّق بیکی تارمو
بشنو و بر طاق منه این سخن
تا نکنم تاج سر از خاک کو
جز که ز انعام تو اکنون مرا
وجه دگر طاق در افاق کو؟
ما حال من کان له واحد
غیّب عنه ذلک الواحد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۸۲ - وله ایضا
ای ز گردون بشرف برده سبق
وز عطارد بهنر برده گرو
در شب خطّ تو معنیّ دقیق
گشت انگشت نما چون مه نو
اگرت ابر بهاری خوانم
بمرنج از من و از جا بمرو
شاعران ژاژ چنین خود خایند
تو از این معنی در تاب مشو
تو که ثابت تری از کوه چو خس
مشو از هر بادی بیهده دو
نیک شو با من و اندر حق من
به بدی گفتن مفسد مگرو
وجه مرسوم من ار روشن نیست
بر تو سهلست طریقش بشنو
بستان داس هلل از گردون
پس بدان سنبله را سر بدرو
این چه بی رسمی و بی از رمیست
که فگندی ز فرازم در گو
جو پارینه و امسالینم
می برد اشتر و بر تو به دو جو
وز عطارد بهنر برده گرو
در شب خطّ تو معنیّ دقیق
گشت انگشت نما چون مه نو
اگرت ابر بهاری خوانم
بمرنج از من و از جا بمرو
شاعران ژاژ چنین خود خایند
تو از این معنی در تاب مشو
تو که ثابت تری از کوه چو خس
مشو از هر بادی بیهده دو
نیک شو با من و اندر حق من
به بدی گفتن مفسد مگرو
وجه مرسوم من ار روشن نیست
بر تو سهلست طریقش بشنو
بستان داس هلل از گردون
پس بدان سنبله را سر بدرو
این چه بی رسمی و بی از رمیست
که فگندی ز فرازم در گو
جو پارینه و امسالینم
می برد اشتر و بر تو به دو جو
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۸۵ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۹۵ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۹۷ - وله ایضا
ای دل و جان بیاد تو زنده
همه فانی تو حیّ پاینده
ای ز نعت صفات لم یزلت
فکر انسان سپر بیفکنده
اعتقادات اهل باطل را
دست صنعت ز بیخ برکنده
مهرت از هر دلی که سربرزد
بدهد جان چو صبح در خنده
عاشق صادق تو چون شمعست
که ز گردن زدن شود زنده
به زبان نام تو چگونه بریم؟
با چنین خاطر پراگنده
به خدایی خویش در گذران
هر خطایی که رفت بر بنده
همه فانی تو حیّ پاینده
ای ز نعت صفات لم یزلت
فکر انسان سپر بیفکنده
اعتقادات اهل باطل را
دست صنعت ز بیخ برکنده
مهرت از هر دلی که سربرزد
بدهد جان چو صبح در خنده
عاشق صادق تو چون شمعست
که ز گردن زدن شود زنده
به زبان نام تو چگونه بریم؟
با چنین خاطر پراگنده
به خدایی خویش در گذران
هر خطایی که رفت بر بنده
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۱۷ - وله ایضا
ای کریمی که در آفاق جهان
نیست چون صیت تو عالم گردی
بحر با همّت تو بسته کفی
صبح با خاطر تو دم سردی
طرفه دردیست فراقت الحق
که دهد یاوری هر دردی
پای مردیم طمع بود ز صبر
خود کسی دید چنان نامردی
کاش چندانش درنگی بودی
که دلم شربتی از غم خوردی
غم هجران تو با من زین بار
بیش از ین پیشترم آزردی
نه بر آن گونه بیازرد مرا
که ازین پیشترم آزردی
آنچنان گرد برآوردم از من
که ز من نیز نخیزد گردی
بودی از شوق گران بار ار نی
باد خود سوی توام آوردی
از پی وصل چنان هجر چنین!
آری بی خار نباشد وردی
نیست چون صیت تو عالم گردی
بحر با همّت تو بسته کفی
صبح با خاطر تو دم سردی
طرفه دردیست فراقت الحق
که دهد یاوری هر دردی
پای مردیم طمع بود ز صبر
خود کسی دید چنان نامردی
کاش چندانش درنگی بودی
که دلم شربتی از غم خوردی
غم هجران تو با من زین بار
بیش از ین پیشترم آزردی
نه بر آن گونه بیازرد مرا
که ازین پیشترم آزردی
آنچنان گرد برآوردم از من
که ز من نیز نخیزد گردی
بودی از شوق گران بار ار نی
باد خود سوی توام آوردی
از پی وصل چنان هجر چنین!
آری بی خار نباشد وردی
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۲۴ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۲۵ - ایضاً له
ای که دایم بسر انگشت دها
شیر شیران بکفایت دوشی
وی که در وصف هنرمندی تو
عقل حیران شود از بی هوشی
وی که در وصف مروّت می جود
از کف ساقی همّت نوشی
وی که در شخص امل از سر لطف
هر زمان کسوت دیگر پوشی
روزها شد که نکردی یادم
چه بود موجب این فراموشی؟
گوشکی باز همی دار مرا
کز عزیزیم چو چشم و گوشی
سخت کوشیدم در خدمت تو
در حقم سست چرا می کوشی؟
تا بدین حق نیم احمق دانی
که بود پاسخ من خاموشی
چوب داری و مرا می باید
چه کنم چون سخنم ننیوشی؟
نیست اومید که بخشی بصلت
چشم دارم که بزر بفروشی
شیر شیران بکفایت دوشی
وی که در وصف هنرمندی تو
عقل حیران شود از بی هوشی
وی که در وصف مروّت می جود
از کف ساقی همّت نوشی
وی که در شخص امل از سر لطف
هر زمان کسوت دیگر پوشی
روزها شد که نکردی یادم
چه بود موجب این فراموشی؟
گوشکی باز همی دار مرا
کز عزیزیم چو چشم و گوشی
سخت کوشیدم در خدمت تو
در حقم سست چرا می کوشی؟
تا بدین حق نیم احمق دانی
که بود پاسخ من خاموشی
چوب داری و مرا می باید
چه کنم چون سخنم ننیوشی؟
نیست اومید که بخشی بصلت
چشم دارم که بزر بفروشی
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۲۹ - وله ایضا
ای لطف تو آب زندگانی
وی ذات تو عالم معانی
در چشم خرد ز روی معنی
بایسته تری ز زندگانی
در طبع هنر ز راه صورت
شایسته تری ز شادمانی
ننهفته ز منهی ضمیرت
اجرام سپهر سوزیانی
دیدار تو از خوشیّ و راحت
چون دولت و مستی و جوانی
مهر تو مرا چو جان عزیزست
از کف ندهم برایگانی
از دل باشد دعای خادم
نه چون دگران سر زبانی
تشریف رهی نداد این بار
کلک تو به عذر ناتوانی
راضی شدم ار ز ناتوانیست
اندی که نباشد از توانی
بر من که سبک دلم ز شوقت
از بهر چه کرد سرگرانی؟
گفتی که دعا نمی نویسی
این شیوه به من مبر گمانی
بر بنده نوشتن است و آنرا
دادن به الاغ و کاروانی
لیکن نتواندش نگه داشت
از آفتهای آسمانی
این هم ز شقاوت دعاگوست
گر خدمت او تو می نخوانی
گه گاه ز روی لطف آخر
یاد آر ز بنده گر توانی
گر یاد کنی ز من وگرنه
من آن تو ام دگر تو دانی
وی ذات تو عالم معانی
در چشم خرد ز روی معنی
بایسته تری ز زندگانی
در طبع هنر ز راه صورت
شایسته تری ز شادمانی
ننهفته ز منهی ضمیرت
اجرام سپهر سوزیانی
دیدار تو از خوشیّ و راحت
چون دولت و مستی و جوانی
مهر تو مرا چو جان عزیزست
از کف ندهم برایگانی
از دل باشد دعای خادم
نه چون دگران سر زبانی
تشریف رهی نداد این بار
کلک تو به عذر ناتوانی
راضی شدم ار ز ناتوانیست
اندی که نباشد از توانی
بر من که سبک دلم ز شوقت
از بهر چه کرد سرگرانی؟
گفتی که دعا نمی نویسی
این شیوه به من مبر گمانی
بر بنده نوشتن است و آنرا
دادن به الاغ و کاروانی
لیکن نتواندش نگه داشت
از آفتهای آسمانی
این هم ز شقاوت دعاگوست
گر خدمت او تو می نخوانی
گه گاه ز روی لطف آخر
یاد آر ز بنده گر توانی
گر یاد کنی ز من وگرنه
من آن تو ام دگر تو دانی
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۴۶ - ایضا له
مخدوم کمال ملّت و دین
ای رای تو سوی نیک رایی
کار قلم تو نقشبندی
رسم کرمت گره گشایی
بر رغم زمانه لطف طبعت
بر دست گرفته جان فزایی
خطّ تو چو زلف ماه رویان
انداخته دام دلربایی
پیوسته خیال طلعت تو
در دید؟ ما چو روشنایی
از حد بگذشت اشتیاقم
چونی و چگونه یی کجایی؟
آن چیست که از تو نیست ما را ؟
با اینهمه دوری و جدایی
نه نامه، نه پرسش و نه پیغام
نه دوستی و نه آشنایی
سبحان الله ز طالع من
بگرفت زمانه بیوفایی
اکنون که ز هیچ سو ندارد
بازار هنروران روایی
بل هم بتو آورم که هستی
معشوقۀ روز بینوایی
مرسوم تو بود و بس رهی را
سرمایۀ اصل کد خدایی
وان نیز ز دست برد هجران
در پای فتاد چند لایی
معزولی و خرج و دست تنگی
آورد مرا به ژاژ خایی
در غیبت تو علاء دین را
از محتشمیّ و پادشایی
خود نیست بداعی التفاقی
چندان که همی کند گدایی
وز هیبت اوست دختر رز
بر بسته نقاب پارسایی
توفیق کرم نه هر کسی راست
کان هست عطیّتی خدایی
با آنکه مراست صد شکایت
از مجلس عالی علایی
شاید که تو شکر گویی از وی
زیبد که تواش همی ستایی
کز غایت بد ادایی او
معروف شدی به نیک ادایی
چون می نرزدیکی من انگور
پیش پسرت سر سنایی
ما نیز سه چار ساله مرسوم
بگذاشته ایم تا تو آیی
ای رای تو سوی نیک رایی
کار قلم تو نقشبندی
رسم کرمت گره گشایی
بر رغم زمانه لطف طبعت
بر دست گرفته جان فزایی
خطّ تو چو زلف ماه رویان
انداخته دام دلربایی
پیوسته خیال طلعت تو
در دید؟ ما چو روشنایی
از حد بگذشت اشتیاقم
چونی و چگونه یی کجایی؟
آن چیست که از تو نیست ما را ؟
با اینهمه دوری و جدایی
نه نامه، نه پرسش و نه پیغام
نه دوستی و نه آشنایی
سبحان الله ز طالع من
بگرفت زمانه بیوفایی
اکنون که ز هیچ سو ندارد
بازار هنروران روایی
بل هم بتو آورم که هستی
معشوقۀ روز بینوایی
مرسوم تو بود و بس رهی را
سرمایۀ اصل کد خدایی
وان نیز ز دست برد هجران
در پای فتاد چند لایی
معزولی و خرج و دست تنگی
آورد مرا به ژاژ خایی
در غیبت تو علاء دین را
از محتشمیّ و پادشایی
خود نیست بداعی التفاقی
چندان که همی کند گدایی
وز هیبت اوست دختر رز
بر بسته نقاب پارسایی
توفیق کرم نه هر کسی راست
کان هست عطیّتی خدایی
با آنکه مراست صد شکایت
از مجلس عالی علایی
شاید که تو شکر گویی از وی
زیبد که تواش همی ستایی
کز غایت بد ادایی او
معروف شدی به نیک ادایی
چون می نرزدیکی من انگور
پیش پسرت سر سنایی
ما نیز سه چار ساله مرسوم
بگذاشته ایم تا تو آیی
کمالالدین اسماعیل : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - و قال ایضا یمدحه
تا همی بر گل نگارم خطّ مشکین آورد
مرکب صبر مرا هر لحظه در زین آورد
چرخ از کفّ الخضیب انگشت حیرت هر زمان
پیش آن رخسارزی دندان پروین آورد
شاه را عرصۀ عشق رخ او عقل را
گر چه بیدق رو بود در سیر فرزین آورد
دیده یی در تنگ شکّر زهر کرده تعبیه
تلخی پاسخ نگر کان لعل شیرین آورد
هندوی زلفش بزد هر کاروان عطر را
کش نسیم صبحدم از تبّت و چین آورد
گر کند زان خطّ مشکین بارز مجموع حسن
صفحۀ ارتنگ را در حشو ترقین آورد
دل چو جوید مخلصی از بند زلف کافرش
رخ بمدّاحی صدر ملّت و دین آورد
آنکه با عزمش بماند مرکب خورشید کند
و آنکه با حلمش نباشد تو سن افلاک تند
آخر ای جان جهان تدبیر وصلت چون کنم؟
چند در چنگ فراقت دیده و دل خون کنم؟
افعی زلفت که بر زمرد همی گردد چرا
خیره بروی هر زمان چون جزع تو افسون کنم؟
یک شب ار بینم دو دست خویش طوق گردنت
خاک پای خود ردای گردن گردون کنم
ور شوم ساقی جام لعل نوشینت شبی
هجر را در جام وصل از زلف تو افیون کنم
در خم آن زلف چوگان شکل تو گوی دلم
تنگ میدانست پس با صبر جولان چون کنم
ز آتش عشقت اثیری در دلم افروختست
از برای کشتن او دیده چون جیحون کنم
در صمیم دل چو مدح صدر عالم مدرجست
محنت عشقت بعون او ز دل بیرون کنم
پادشاه تخت دانش، رکن دین، صدر جهان
آفتاب سایه گستر خواجۀ سلطان نشان
ای ز جود تو فغان از بحر و کان برخاسته
وی ز طبعت چشمۀ حیوان و کوثر خاسته
کعبتین رای تو در کاسۀ گردون زده
پس ز عکس نقش او این هفت اختر خاسته
تا نشاند واسطه در عقد نفس ناطقه
عقل را از درج نطقت درّ و گوهر خاسته
وز پی عطر مشام ساکنان قدس را
از نقطهای خط تو گوی عنبر خاسته
از هر آن خاری که بروی جسته از خلقت نسیم
در زمان زامداد لطفت شاخ عبهر خاسته
یا رب این کلکست یا نی نیشکر؟ کز نوک اوست
طوطیان عقل را صد تنگ شکّر خاسته
بهر عین صادی اعنی صاعدی هر مه هلال
بر مثال عین نعلی از فلک برخاسته
پیش رای روشنت خورشید چبود؟ شعله یی
نزد طبع درفشانت کیست دریا؟ سفله یی
ای امید مفلسان را بر سخایت اعتماد
مایۀ بی مایگان را وجه از آن دست جواد
در لگد کوب عدم ناچیز گردد نه فلک
یکدم ار با قدر تو پهلو زند سبع شداد
مسرعان وهم را موقوف بر عزمت مسیر
روشنان چرخ را مقصور بر حکمت مراد
برکشد دست قدر این فوطۀ کحلی چرخ
گر اشارت ترا ننماید از جان انقیاد
دست مال نوک کلکت طرّه خاتون غیب
پشت پای همّت تو عالم کون و فساد
بی خم طغرای چین ابروی تو چرخ را
نیست بر منشور دیوان حوادث اعتماد
هر که اندر خدمت صاعد چو عین و دال نیست
هر دو چشمش بی سیاهی باد همچون چشم صاد
شمع اقبال ترا تا دید خصم افروخته
هست از آن غم سنگ در قندیل و خرمن سوخته
ای بهمّت برتر از دوران عالم آمده
وب بگوهر بر سر از اولاد آدم آمده
معضلات فقر را جود تو آسان کرده حل
محصنات غیب را رای تو محرم آمده
لمعۀ رخسار رایت رشک نور موسیی
شمّۀ لطفت دم عیسی مریم آمده
اختران چرخ را شمشیر عزمت کرده یی
خستگان دهر را لطف تو مرهم آمده
زین مبارک مقدم میمون تو در بزم چرخ
چنگ ناهید از طرب در زیر و در بم آمده
وز پی نظّارۀ خیل تو زین مینا تتق
روشنان بر بام سقف هفت طارم آمده
رایت قدر ترا زان سوی کیوان ماهچه
در پناه لطف ایزد ، هم شده، هم آمده
در تصاعد بودی اندر این سفر چون آفتاب
کش بود از بعد ابعد دایماً حسن المآب
سرورا! قصر رفیع قدر تو آباد باد
نزدش این صرح ممّرد کمترین بنیاد باد
در دبیرستان دین کانجا خرد زانو زدست
نفس ناطق را صریر کلک تو استاد باد
هر چه آن از سیم و زر دارد سمت در جوف کان
جمله موسوم عطای آن دو دست راد باد
چون ز جام بخشش تو آز شد مست و خراب
ربع مسکون در جوار عدل تو آباد باد
ای شده شکر و ثنایت ورد هر کام و زبان
جاودلنت از خستگان دور گردن یاد باد
هر که چون سوسن زبان در بندگیّت بر گشاد
دایم از بند حوادث همچو سرو آزاد باد
خاکساری کآتش قهر تو آبش ریختست
خرمن عمرش بدست هیبتت بر باد باد
دست تاثیر فلک از ساحتت مصروف باد
شغل دیوان قدر بر سعی تو موقوف باد
مرکب صبر مرا هر لحظه در زین آورد
چرخ از کفّ الخضیب انگشت حیرت هر زمان
پیش آن رخسارزی دندان پروین آورد
شاه را عرصۀ عشق رخ او عقل را
گر چه بیدق رو بود در سیر فرزین آورد
دیده یی در تنگ شکّر زهر کرده تعبیه
تلخی پاسخ نگر کان لعل شیرین آورد
هندوی زلفش بزد هر کاروان عطر را
کش نسیم صبحدم از تبّت و چین آورد
گر کند زان خطّ مشکین بارز مجموع حسن
صفحۀ ارتنگ را در حشو ترقین آورد
دل چو جوید مخلصی از بند زلف کافرش
رخ بمدّاحی صدر ملّت و دین آورد
آنکه با عزمش بماند مرکب خورشید کند
و آنکه با حلمش نباشد تو سن افلاک تند
آخر ای جان جهان تدبیر وصلت چون کنم؟
چند در چنگ فراقت دیده و دل خون کنم؟
افعی زلفت که بر زمرد همی گردد چرا
خیره بروی هر زمان چون جزع تو افسون کنم؟
یک شب ار بینم دو دست خویش طوق گردنت
خاک پای خود ردای گردن گردون کنم
ور شوم ساقی جام لعل نوشینت شبی
هجر را در جام وصل از زلف تو افیون کنم
در خم آن زلف چوگان شکل تو گوی دلم
تنگ میدانست پس با صبر جولان چون کنم
ز آتش عشقت اثیری در دلم افروختست
از برای کشتن او دیده چون جیحون کنم
در صمیم دل چو مدح صدر عالم مدرجست
محنت عشقت بعون او ز دل بیرون کنم
پادشاه تخت دانش، رکن دین، صدر جهان
آفتاب سایه گستر خواجۀ سلطان نشان
ای ز جود تو فغان از بحر و کان برخاسته
وی ز طبعت چشمۀ حیوان و کوثر خاسته
کعبتین رای تو در کاسۀ گردون زده
پس ز عکس نقش او این هفت اختر خاسته
تا نشاند واسطه در عقد نفس ناطقه
عقل را از درج نطقت درّ و گوهر خاسته
وز پی عطر مشام ساکنان قدس را
از نقطهای خط تو گوی عنبر خاسته
از هر آن خاری که بروی جسته از خلقت نسیم
در زمان زامداد لطفت شاخ عبهر خاسته
یا رب این کلکست یا نی نیشکر؟ کز نوک اوست
طوطیان عقل را صد تنگ شکّر خاسته
بهر عین صادی اعنی صاعدی هر مه هلال
بر مثال عین نعلی از فلک برخاسته
پیش رای روشنت خورشید چبود؟ شعله یی
نزد طبع درفشانت کیست دریا؟ سفله یی
ای امید مفلسان را بر سخایت اعتماد
مایۀ بی مایگان را وجه از آن دست جواد
در لگد کوب عدم ناچیز گردد نه فلک
یکدم ار با قدر تو پهلو زند سبع شداد
مسرعان وهم را موقوف بر عزمت مسیر
روشنان چرخ را مقصور بر حکمت مراد
برکشد دست قدر این فوطۀ کحلی چرخ
گر اشارت ترا ننماید از جان انقیاد
دست مال نوک کلکت طرّه خاتون غیب
پشت پای همّت تو عالم کون و فساد
بی خم طغرای چین ابروی تو چرخ را
نیست بر منشور دیوان حوادث اعتماد
هر که اندر خدمت صاعد چو عین و دال نیست
هر دو چشمش بی سیاهی باد همچون چشم صاد
شمع اقبال ترا تا دید خصم افروخته
هست از آن غم سنگ در قندیل و خرمن سوخته
ای بهمّت برتر از دوران عالم آمده
وب بگوهر بر سر از اولاد آدم آمده
معضلات فقر را جود تو آسان کرده حل
محصنات غیب را رای تو محرم آمده
لمعۀ رخسار رایت رشک نور موسیی
شمّۀ لطفت دم عیسی مریم آمده
اختران چرخ را شمشیر عزمت کرده یی
خستگان دهر را لطف تو مرهم آمده
زین مبارک مقدم میمون تو در بزم چرخ
چنگ ناهید از طرب در زیر و در بم آمده
وز پی نظّارۀ خیل تو زین مینا تتق
روشنان بر بام سقف هفت طارم آمده
رایت قدر ترا زان سوی کیوان ماهچه
در پناه لطف ایزد ، هم شده، هم آمده
در تصاعد بودی اندر این سفر چون آفتاب
کش بود از بعد ابعد دایماً حسن المآب
سرورا! قصر رفیع قدر تو آباد باد
نزدش این صرح ممّرد کمترین بنیاد باد
در دبیرستان دین کانجا خرد زانو زدست
نفس ناطق را صریر کلک تو استاد باد
هر چه آن از سیم و زر دارد سمت در جوف کان
جمله موسوم عطای آن دو دست راد باد
چون ز جام بخشش تو آز شد مست و خراب
ربع مسکون در جوار عدل تو آباد باد
ای شده شکر و ثنایت ورد هر کام و زبان
جاودلنت از خستگان دور گردن یاد باد
هر که چون سوسن زبان در بندگیّت بر گشاد
دایم از بند حوادث همچو سرو آزاد باد
خاکساری کآتش قهر تو آبش ریختست
خرمن عمرش بدست هیبتت بر باد باد
دست تاثیر فلک از ساحتت مصروف باد
شغل دیوان قدر بر سعی تو موقوف باد
کمالالدین اسماعیل : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - وله ایضا یمدحه
ای برخ روشن و زلف سیاه
کرده شب و روز جهانی تباه
سلسلۀ زلف تو بر پای باد
آینۀ حسن تو در دست ماه
صورت جان روی نماید مرا
چون کنم اندر لب لعلت نگاه
کار دو زلفت همه دلجویی است
باشد از آنروی چو پشتم دوتاه
رأس و ذنب هم نکند بر فلک
آنچه کند زلف تو زیر کلاه
مردمک چشم تو سلطان وش است
بر سرش ابروی تو چتر سیاه
لشکر زلف تو بس انبوه بود
عارض تو چون شد از او عرض خواه
لیک بیک باد هم بهم بر شکست
چون عدوی خواجه هم از گرد راه
صدر جهان خواجه سلطان نشان
پشت کرم صاعد صاحبقران
چهره برنگ رخت اندود سیم
بوی گرفت از سر زلفت نسیم
نرگس مخمور سرافکنده هست
نسختی از چشم تو لیکن سقیم
بینی و خطّ و دهنش پیش هم
هر سه بصورت الف و لام و میم
زلف تو چون جیم خم اندر خم است
خال سیاهت چو نقط زیر جیم
ساده عذارت چو دل پارسا
تنگ دهان تو چو چشم لئیم
ننگری اندر زر رخسار من
می نتوان بخت خریدن بسیم
در یتیم ئاست ترا در دهان
لعل خوشت چون شفقت بر یتیم
جوهر فردست دهان تو کان
جز بسخن کرد نشاید دو نیم
حیف بود سفتن لعلی چنین
جز بستایشگری رکن دین
ای که چو یاد ازکفت آرد زبان
بحر ز رشک آرد کف بر دهان
پیش سخای تو سرابست نیل
با صفت لطف تو با دست جان
دست و زبان تو همی پر کنند
از زر و در دامن آخر زمان
خدمت تو میوۀ شاخ بدن
مدحت تو گوهر تیغ زبان
رغم دل و دست ترا دشمنت
میکند از دیده و رخ بحر و کان
بخشش تو طیرۀ طیّار شد
بر وی از آنروی بود سر گران
از شفقتهای تو بر زیر دست
یافته بتوانی دیدن عیان
خصم تو نالنده و زرد و دوتاه
دایم در نزع بود چون کمان
خصمی تو روزی کافر مباد
خاصه بدین رسم که قهرت نهاد
طبع جهان خو ز ستم باز کرد
قاعدۀ مردمی آغاز کرد
امن ز ناگه در گیتی بزد
دست سپاه تو درش باز کرد
ابر چو از فیض نماندش مدد
سوی دل و دست تو آواز کرد
بازوی اقبال تو با خصم کرد
آنچه سر انگشت تو با آز کرد
خورد ز خوان کرم تو نیاز
نعمت بسیار و شکم باز کرد
عاقبت الامر ترا سغبه شد
مملکت ار چند بسی ناز کرد
باز سر چتر سلاطین گرفت
مرغ جلال تو چو پرواز کرد
این همه آثار سعادت که هست
همّت آن صدر سرافراز کرد
دولت و ملّت بتو آراستست
شرع ترا خود بدعا خواستست
ای ز تو ایّام رسیده بکام
داده شکوه تو جهان را نظام
خاصگیان حشمت عقل و روح
نوبتیان در تو صبح و شام
همچو وداعست دلیل فراق
کار اعادی ترا انتظام
کار تو امروز جهانداریست
منصب اینهاست کنون احتشام
از بن دندان بتو کرد التجا
آنکه ترا بود الدّالخصام
بردۀ تست این ندب، ایرا که هست
ضرب بدست تو و داوت تمام
سر که درو هست دماغ فضول
بر خط فرمان تو دارم مدام
لطف تو از بلعجیبها نمود
عید هم از غرّۀ ماه صیام
از تو همه کس بمقاصد رسید
جز که من سوخته دل والسّلام
رایت اقبال تو منصور باد
چشم بد از دولت تو دور باد
کرده شب و روز جهانی تباه
سلسلۀ زلف تو بر پای باد
آینۀ حسن تو در دست ماه
صورت جان روی نماید مرا
چون کنم اندر لب لعلت نگاه
کار دو زلفت همه دلجویی است
باشد از آنروی چو پشتم دوتاه
رأس و ذنب هم نکند بر فلک
آنچه کند زلف تو زیر کلاه
مردمک چشم تو سلطان وش است
بر سرش ابروی تو چتر سیاه
لشکر زلف تو بس انبوه بود
عارض تو چون شد از او عرض خواه
لیک بیک باد هم بهم بر شکست
چون عدوی خواجه هم از گرد راه
صدر جهان خواجه سلطان نشان
پشت کرم صاعد صاحبقران
چهره برنگ رخت اندود سیم
بوی گرفت از سر زلفت نسیم
نرگس مخمور سرافکنده هست
نسختی از چشم تو لیکن سقیم
بینی و خطّ و دهنش پیش هم
هر سه بصورت الف و لام و میم
زلف تو چون جیم خم اندر خم است
خال سیاهت چو نقط زیر جیم
ساده عذارت چو دل پارسا
تنگ دهان تو چو چشم لئیم
ننگری اندر زر رخسار من
می نتوان بخت خریدن بسیم
در یتیم ئاست ترا در دهان
لعل خوشت چون شفقت بر یتیم
جوهر فردست دهان تو کان
جز بسخن کرد نشاید دو نیم
حیف بود سفتن لعلی چنین
جز بستایشگری رکن دین
ای که چو یاد ازکفت آرد زبان
بحر ز رشک آرد کف بر دهان
پیش سخای تو سرابست نیل
با صفت لطف تو با دست جان
دست و زبان تو همی پر کنند
از زر و در دامن آخر زمان
خدمت تو میوۀ شاخ بدن
مدحت تو گوهر تیغ زبان
رغم دل و دست ترا دشمنت
میکند از دیده و رخ بحر و کان
بخشش تو طیرۀ طیّار شد
بر وی از آنروی بود سر گران
از شفقتهای تو بر زیر دست
یافته بتوانی دیدن عیان
خصم تو نالنده و زرد و دوتاه
دایم در نزع بود چون کمان
خصمی تو روزی کافر مباد
خاصه بدین رسم که قهرت نهاد
طبع جهان خو ز ستم باز کرد
قاعدۀ مردمی آغاز کرد
امن ز ناگه در گیتی بزد
دست سپاه تو درش باز کرد
ابر چو از فیض نماندش مدد
سوی دل و دست تو آواز کرد
بازوی اقبال تو با خصم کرد
آنچه سر انگشت تو با آز کرد
خورد ز خوان کرم تو نیاز
نعمت بسیار و شکم باز کرد
عاقبت الامر ترا سغبه شد
مملکت ار چند بسی ناز کرد
باز سر چتر سلاطین گرفت
مرغ جلال تو چو پرواز کرد
این همه آثار سعادت که هست
همّت آن صدر سرافراز کرد
دولت و ملّت بتو آراستست
شرع ترا خود بدعا خواستست
ای ز تو ایّام رسیده بکام
داده شکوه تو جهان را نظام
خاصگیان حشمت عقل و روح
نوبتیان در تو صبح و شام
همچو وداعست دلیل فراق
کار اعادی ترا انتظام
کار تو امروز جهانداریست
منصب اینهاست کنون احتشام
از بن دندان بتو کرد التجا
آنکه ترا بود الدّالخصام
بردۀ تست این ندب، ایرا که هست
ضرب بدست تو و داوت تمام
سر که درو هست دماغ فضول
بر خط فرمان تو دارم مدام
لطف تو از بلعجیبها نمود
عید هم از غرّۀ ماه صیام
از تو همه کس بمقاصد رسید
جز که من سوخته دل والسّلام
رایت اقبال تو منصور باد
چشم بد از دولت تو دور باد
کمالالدین اسماعیل : ترکیبات
شمارهٔ ۶ - و قال ایضاً یمدح الصّدر رکن الدّین صاعد
ای برده آتش رخ تو آب کارگل
بر باده داده عارض تو روزگار گل
با چهرۀ تو زحمت باغ است گل ، از آن
برچین نهاد زخار همه رهگذر گل
خونین شدست سربسر اندام نازکش
از بس که می نهد رخ خوب تو خار گل
یکدم بوصل تو دهن از خنده پر خنده پر نکرد
تا خون دل نکردی اندر کنار گل
گر گل بشد ، چه شد؟ همه سرسبزی تو باد
ما را بس است عارض تو یادگار گل
گر گرفته ام که گل ز رخ تست شرمسار
منّت خدایرا که نیم شرمسار گل
عکس رخت رفو کند او را بیک زمان
گرچه بریختست زهم پود و تار گل
گل چون رخ تو باشد لیکن بشرط آن
کز غالیه خطی بدمد برعذار گل
جایی که تیر غمزه ات از جان سپر کند
پیکان غنچه پر از نهیبش بیفکند
تا خط فستقّی ترا دید پر شکر
پسته زبان بطعنه نهادست در شکر
پیرامون دهان تو چون خط فرو گرفت
گفتم: گرفت طوطی در زیر پر شکر
تا بنده باشد از بن دندان لب ترا
از خاک بر نرسته ببندد کمر شکر
با ما تو در خصومت و بی آگهیّ تو
می ریزد از دهان تو بر ماگهر شکر
باد دهان اگر بمثل در جهان دمی
گردد نباتهای زمین سر بسر شکر
در چشم من دهان ترا ذوق دیگرست
اری خوشی فزود ز بادام تر شکر
از چهرۀ وجه بوسه بهای تو کرده ام
دانم همه کسی بفروشد به زر شکر
تا شد شکسته پسته ات از شکّر سخن
آمد بسی شکست از آن پسته شکر
سر بر خطت شکرچه چه عجب گروهمی نهد
خط طرفه ترکه بر شکرست سر همی نهد
ای از رخ و دهان تو رسوا گل و شکر
روی و لیست روی لبت یا گل یا شکر
روی و لب تو مایۀ سودای ما چراست؟
گر زآنکه هست داروی سودا گل و شکر
با آب و آتش آنچه گل و شکّرت کنند
هیچ آب و آتش آن نکند با گل و شکر
درّاعه حشیشی و پیراهن قصب
بدریده پیش روی پیش روی تو عمداً گل
با رنگ روی و طعم لبت اوفتاده اند
اندر زبان بلبل و ببغا گل و شکر
تنگست همچو غنچه و ظرف شکر دلم
زیرا که فرق نیست ز تو تاگل و شکر
اشکم همه گلاب و جلا بست زآنکه کرد
در چشم من خیال تو پیدا گل و شکر
از عدل خواجه دان تو که در دیده و دلم
به آب و آتشند بیک جا گل و شکر
سلطان شرع صاعد کز همّت بلند
آورد رای او سر خورشید را ببند
برداشت دست جود تو اسم سؤال زر
بنهاد جود دست تو رسم زوال زر
از دست بخشش تو زراندر جوال شد
رفت آنکه رفت هرکسی اندر جوال زر
کان و ترازو اند در ایّام وجود تو
بر دل نهاده سنگ زشوق وصل زر
آواره شد زبیم سخایت زر آنچنانک
رستست در دو دیدۀ نرگس خیال زر
در چشم غنچه زر ز پی آن گداختند
کو با وجود عدل تو میزد مثال زر
در دین بخشش تو بتویّ کلک تو
بر خلق خون لعل مباحست و مال زر
تیغ زبان کشید نیارد زبأس تو
رویین تن ترازو در روی زال زر
از بس که می زنندش خوارست و شهر گرد
بخشود نیست با کف راد تو حال زر
سنگست در قفایش هرجا که میرود
زان در بدر بسان شگ زرد میدود
گر نه زدست را تو آمد بجان گهر
چندین چراست در سخن تو نهان گهر؟
تا بوکه بر تو بندد خود را ریسمان
برآویخته ست سال و مه از ریسمان گهر
هرکس که گشت حلقه بگوش تو چون نگین
بر تخت زر نشید از آن پس چنان گهر
تیغ برهنه را که نبد آب بر جگر
هست از سخاوت تو کنون برمیان گهر
ابر اربیاد دست تو بر بوستان چکد
یابند غنچه را چو صدف در دهان گهر
شمشیر آهنین رو نشکفت بعدازین
گر ناورد زشرم لبت بر زبان گهر
دینار آفتاب نخست از جهان بنقد
بستاند ابرزفت و دهد بعد از آن گهر
او چون تو کی بود که ز دست زبان تو
بگرفت تا بچشم حسودت جهان گهر؟
ای ز آستان قدر تو در یوزۀ فلک
زیر نگین حکم تو پیروزۀ فلک
از بس که ریخت آن کف میمون زر و گهر
درهم شدند از کف اکنون زر و گهر
روز و شب از ستاره و خورشید میکشید
از بخششت زمانه بگردون زر و گهر
در آتش و در آب خلاص و امان خویش
جویند از آن دو دست همایون زر و گهر
گویی شدست کورۀ زر گر عدوت از آنک
هست اندرونش آتش و بیرون زر و گوهر
رخساره پخچ گشته و سوراخ در شکم
از طعن و ضرب ، خصم تو همچون زر و گهر
برگ درخت و قطرۀ باران شگفت نیست
کز دولتت شوند همیدون زر و گهر
بر باد داد خشک و بحر و کان گفت
کز بحر و کان همی دهد افزون زر و گهر
ای بس که زرد و سرخ برآیند ازین سپس
از شرم این قصیدۀ موزون زر و گهر
درحلقۀ عبید تو گوهر چو جای یافت
شاید که سر زصحبت دریا و کان بتافت
تا ممکن است ، صدر جهان سرفراز باد
خورشید را بسایۀ جاهش نیاز باد
ایّام را مهابت تو فتنه سوز شد
آفاق را عنایت تو کار ساز باد
قهرت گشاده پنجه بسان چنار و خصم
چون کاخ بهر سیلی گردن فراز باد
ای لفظ شکّرین تو چون پنبه مغزدار
چون پسته ات دهان بشکر خنده باز باد
هندوی یک سوارۀ کلکت چو برنشست
برخیل خانۀ قدرش ترک تاز باد
خصمت چو لاله ز آتش دل سوخته جگر
وز آب چشم خود چو شکر در گداز باد
عمر دراز به ز همه چیز در جهان
دانی چو بی تکلّف عمرت دراز باد
این موسم مبارک و مانند این هزار
در خرّمی بسر بر و در خوشدلی گذار
بر باده داده عارض تو روزگار گل
با چهرۀ تو زحمت باغ است گل ، از آن
برچین نهاد زخار همه رهگذر گل
خونین شدست سربسر اندام نازکش
از بس که می نهد رخ خوب تو خار گل
یکدم بوصل تو دهن از خنده پر خنده پر نکرد
تا خون دل نکردی اندر کنار گل
گر گل بشد ، چه شد؟ همه سرسبزی تو باد
ما را بس است عارض تو یادگار گل
گر گرفته ام که گل ز رخ تست شرمسار
منّت خدایرا که نیم شرمسار گل
عکس رخت رفو کند او را بیک زمان
گرچه بریختست زهم پود و تار گل
گل چون رخ تو باشد لیکن بشرط آن
کز غالیه خطی بدمد برعذار گل
جایی که تیر غمزه ات از جان سپر کند
پیکان غنچه پر از نهیبش بیفکند
تا خط فستقّی ترا دید پر شکر
پسته زبان بطعنه نهادست در شکر
پیرامون دهان تو چون خط فرو گرفت
گفتم: گرفت طوطی در زیر پر شکر
تا بنده باشد از بن دندان لب ترا
از خاک بر نرسته ببندد کمر شکر
با ما تو در خصومت و بی آگهیّ تو
می ریزد از دهان تو بر ماگهر شکر
باد دهان اگر بمثل در جهان دمی
گردد نباتهای زمین سر بسر شکر
در چشم من دهان ترا ذوق دیگرست
اری خوشی فزود ز بادام تر شکر
از چهرۀ وجه بوسه بهای تو کرده ام
دانم همه کسی بفروشد به زر شکر
تا شد شکسته پسته ات از شکّر سخن
آمد بسی شکست از آن پسته شکر
سر بر خطت شکرچه چه عجب گروهمی نهد
خط طرفه ترکه بر شکرست سر همی نهد
ای از رخ و دهان تو رسوا گل و شکر
روی و لیست روی لبت یا گل یا شکر
روی و لب تو مایۀ سودای ما چراست؟
گر زآنکه هست داروی سودا گل و شکر
با آب و آتش آنچه گل و شکّرت کنند
هیچ آب و آتش آن نکند با گل و شکر
درّاعه حشیشی و پیراهن قصب
بدریده پیش روی پیش روی تو عمداً گل
با رنگ روی و طعم لبت اوفتاده اند
اندر زبان بلبل و ببغا گل و شکر
تنگست همچو غنچه و ظرف شکر دلم
زیرا که فرق نیست ز تو تاگل و شکر
اشکم همه گلاب و جلا بست زآنکه کرد
در چشم من خیال تو پیدا گل و شکر
از عدل خواجه دان تو که در دیده و دلم
به آب و آتشند بیک جا گل و شکر
سلطان شرع صاعد کز همّت بلند
آورد رای او سر خورشید را ببند
برداشت دست جود تو اسم سؤال زر
بنهاد جود دست تو رسم زوال زر
از دست بخشش تو زراندر جوال شد
رفت آنکه رفت هرکسی اندر جوال زر
کان و ترازو اند در ایّام وجود تو
بر دل نهاده سنگ زشوق وصل زر
آواره شد زبیم سخایت زر آنچنانک
رستست در دو دیدۀ نرگس خیال زر
در چشم غنچه زر ز پی آن گداختند
کو با وجود عدل تو میزد مثال زر
در دین بخشش تو بتویّ کلک تو
بر خلق خون لعل مباحست و مال زر
تیغ زبان کشید نیارد زبأس تو
رویین تن ترازو در روی زال زر
از بس که می زنندش خوارست و شهر گرد
بخشود نیست با کف راد تو حال زر
سنگست در قفایش هرجا که میرود
زان در بدر بسان شگ زرد میدود
گر نه زدست را تو آمد بجان گهر
چندین چراست در سخن تو نهان گهر؟
تا بوکه بر تو بندد خود را ریسمان
برآویخته ست سال و مه از ریسمان گهر
هرکس که گشت حلقه بگوش تو چون نگین
بر تخت زر نشید از آن پس چنان گهر
تیغ برهنه را که نبد آب بر جگر
هست از سخاوت تو کنون برمیان گهر
ابر اربیاد دست تو بر بوستان چکد
یابند غنچه را چو صدف در دهان گهر
شمشیر آهنین رو نشکفت بعدازین
گر ناورد زشرم لبت بر زبان گهر
دینار آفتاب نخست از جهان بنقد
بستاند ابرزفت و دهد بعد از آن گهر
او چون تو کی بود که ز دست زبان تو
بگرفت تا بچشم حسودت جهان گهر؟
ای ز آستان قدر تو در یوزۀ فلک
زیر نگین حکم تو پیروزۀ فلک
از بس که ریخت آن کف میمون زر و گهر
درهم شدند از کف اکنون زر و گهر
روز و شب از ستاره و خورشید میکشید
از بخششت زمانه بگردون زر و گهر
در آتش و در آب خلاص و امان خویش
جویند از آن دو دست همایون زر و گهر
گویی شدست کورۀ زر گر عدوت از آنک
هست اندرونش آتش و بیرون زر و گوهر
رخساره پخچ گشته و سوراخ در شکم
از طعن و ضرب ، خصم تو همچون زر و گهر
برگ درخت و قطرۀ باران شگفت نیست
کز دولتت شوند همیدون زر و گهر
بر باد داد خشک و بحر و کان گفت
کز بحر و کان همی دهد افزون زر و گهر
ای بس که زرد و سرخ برآیند ازین سپس
از شرم این قصیدۀ موزون زر و گهر
درحلقۀ عبید تو گوهر چو جای یافت
شاید که سر زصحبت دریا و کان بتافت
تا ممکن است ، صدر جهان سرفراز باد
خورشید را بسایۀ جاهش نیاز باد
ایّام را مهابت تو فتنه سوز شد
آفاق را عنایت تو کار ساز باد
قهرت گشاده پنجه بسان چنار و خصم
چون کاخ بهر سیلی گردن فراز باد
ای لفظ شکّرین تو چون پنبه مغزدار
چون پسته ات دهان بشکر خنده باز باد
هندوی یک سوارۀ کلکت چو برنشست
برخیل خانۀ قدرش ترک تاز باد
خصمت چو لاله ز آتش دل سوخته جگر
وز آب چشم خود چو شکر در گداز باد
عمر دراز به ز همه چیز در جهان
دانی چو بی تکلّف عمرت دراز باد
این موسم مبارک و مانند این هزار
در خرّمی بسر بر و در خوشدلی گذار
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۹۳ - وله ایضاً فیه
ای ز دستت آز را سرمایه یی
ذکر حاتم با کفت افسانه یی
ذات پر معنیّ تو اندر جهان
صورت گنجیست در ویرانه یی
آشکارا پیش ذهن و خاطرت
هر کجا در غیب پنهان خانه یی
هست در دور کف دریا کشت
هفت دریا کمتر از پیمانه یی
نیست از من سوخته تر در جهان
شمع اقبال ترا پروانه یی
کار من بگشاید ارکلکت شود
در کلید روزیم دندانه یی
تا در این شهر آمدم از بس اوام
من رهی بفروختم کاشانه یی
وام داری هر دم از هر گوشه یی
در من آویزد چنان دیوانه یی
گر نمایم رخ بدو چون آینه
چنگ در ریشم زند چون شانه یی
چشمها بر راه دارم همچو دام
تا کجا افتد بچنگم دانه یی
من چنین محروم و از انعام تو
گشته هر آواره یی فرازنه یی
مانده من لب خشک و در بحر سخات
آشنا ور گشته هر بیگانه یی
حسبة لله بفرما منعما
در خلاص کار من پروانه یی
یا اشارت کن که تا مطلق کنند
وقت را مرسوم موقوفانه یی
از تردّد بر لب آمد جان من
آریی فرمای یک ره یا نه یی
ذکر حاتم با کفت افسانه یی
ذات پر معنیّ تو اندر جهان
صورت گنجیست در ویرانه یی
آشکارا پیش ذهن و خاطرت
هر کجا در غیب پنهان خانه یی
هست در دور کف دریا کشت
هفت دریا کمتر از پیمانه یی
نیست از من سوخته تر در جهان
شمع اقبال ترا پروانه یی
کار من بگشاید ارکلکت شود
در کلید روزیم دندانه یی
تا در این شهر آمدم از بس اوام
من رهی بفروختم کاشانه یی
وام داری هر دم از هر گوشه یی
در من آویزد چنان دیوانه یی
گر نمایم رخ بدو چون آینه
چنگ در ریشم زند چون شانه یی
چشمها بر راه دارم همچو دام
تا کجا افتد بچنگم دانه یی
من چنین محروم و از انعام تو
گشته هر آواره یی فرازنه یی
مانده من لب خشک و در بحر سخات
آشنا ور گشته هر بیگانه یی
حسبة لله بفرما منعما
در خلاص کار من پروانه یی
یا اشارت کن که تا مطلق کنند
وقت را مرسوم موقوفانه یی
از تردّد بر لب آمد جان من
آریی فرمای یک ره یا نه یی
کمالالدین اسماعیل : ترکیبات
شمارهٔ ۷ - و قال ایضاً یمدحه
تا زلف مشکبار برخ برفکنده یی
سوزی ز رشک در دل مجمر فکنده یی
در گردنم فکن، که کمندیست عنبرین
آن گیسوی دراز که در برفکنده یی
چون غنچه تا قبای نکویی ببسته یی
صد باره لاله را کله از سر فکنده یی
چندین هزار دل که ز عشّاق برده یی
در زلف بسته یی و گره برفکنده یی
گر دل دهد ترا دل من باز ده یکی
وانگار کز هزار یکی درفکنده یی
در ارزوی آنکه لبی بر لبت نهند
خون در دل پیاله و ساغر فکنده یی
ما همچو غنچه ایم که دل در تو بسته ایم
تو نرگسی نظر همه برزر فکنده یی
برما دراز دستی زلف تو از قضاست
این تنگ باری لب لعل تو از کجاست؟
کارم چو زلف یار پریشان و در همست
پشتم بسان ابروی دلدارم بر خمست
غم شربتی ز خون دلم نوش کرد و گفت :
این شادی کسی که در این دور خرّمست
تنها دل منست گرفتار غم چنین
یا خود درین زمانه دل شادمان کمست؟
زینسان که می دهد دل من داد هر غمی
انصاف، ملک دعالم عشقش مسلّم است
دانی خیال روی تو در چشم من چه گفت؟
یا رب! کجاست این که شب و روز شبنمست
خواهی چو روز روشن احوال در دمن؟
از تیره شب بپرس ، که او نیز محرمست
ای کاشکی میان منستی و دلبرم
پیوندیی چنین که میان من و غمست
با آنکه دل بحلقۀ زلف تو اندرست
پیوسته از وصال تو چون حلقه بر درست
طفلی و مرد عشق تو گردون پیر نیست
جانی و هیچکس را از جان گزیر نیست
خونم بیک کرشمۀ ابرو بریختی
آنی که با کمان تو حاجت به تیر نیست
حسنت خطی نوشت علی الوجه کز خوشی
اقرار میدهند که به زو دبیر نیست
این باد فتنه جوی چه خواهد ز زلف تو؟
اندر جهان نه تودۀ مشک و عبیر نیست
تا میرود سخن ز قد تو حدیث سرو
هر چند راستست ولی دلپذیر نیست
در خشکسالی عشق تو از فتح باب اشک
چون آستین و دامن من آبگیر نیست
مژگانت جای در دل هر کس چگونه یافت
گر عکس نوک خامۀ صدر کبیر نیست؟
مسعود صاعد آنکه فلک زیر دست اوست
تیر فلک کمینه یک انداز شست اوست
لفظ تو رشک نظم ثریّا همی شود
قدر تو تاج گنبد خضرا همی شود
بارای تو چه سود کند صبح را جز آنک
جان میکند بهرزه و رسوا همی شود
شوریّ آب دریا دانی که از چه خاست؟
از اشک دشمنت که بدریا همی شود
کلک سخن سرای تو بس طرفه صورتیست
مرغی که جان ندارد و گویا همی شود
تا دست درفشان تو دیدش خرد، چه گفت؟
همتا نگر که چون بر همتا همی شود
سودای دختران ضمیر تو می پزد
راز دلش ز اشک هویدا همی شود
هنگام سرزنش بزبان صریر گفت:
بس سرکه خیره درسر سودا همی شود
این تیره خاکدان بمکان تو گلشنست
چشم ستارگان بوجود تو روشنست
قهرت بکار خصم چو دندان فرو برد
تا پشت گاو و ماهیش آسان فرو برد
بادفنا برآر چو آتش ز جانشان
حلمت چو خاک تا کی از ایشان فرو برد؟
فصّاد دهر دست حسود تو زان ببست
کش نشتر اجل به رگ جان فرو برد
زور آزمای عزم تو از قوّت گشاد
پیکان غنچه در دل سندان فرو برد
با نور رای تو ید بیضای موسوی
حالی ز شرم سر بگریبان فرو برد
گر معجزست آنکه عصای پیمبری
یک دشت چوب و رشته چو ثعبان فرو برد
از نیزه و کمند که چون مارو اژدهاست
کلک تو هر زمان دو سه چندان فرو برد
زانگه که هست دست شریعت نشیمنت
تو دست او گرفته و او نیز دامنت
ای اهل فضل را بقدوم تو انتعاش
بر آستان تو من و اقبال خواجه تاش
تیغ بلارک ار چه ز گوهر توانگرست
همواره هم ز پهلوی کلکت کند تراش
از دست بندگان تو هر لحظه می چکد
در حلق دشمنان تو آبی جگر خراش
تا در قفای حکم تو چون سایه نیستاد
در دست آفتاب ندادند دور باش
گر کلک را زبان ببری جان آنش هست
زیرا که میکند همه اسرار غیب فاش
هر ناتوانیی که ترا بود در سفر
اکنون همه سلامت و خیرست در قفاش
شد دور از آفتاب هلال ضعیف گشت
زیبا و تندرست و قوی حال و نورپاش
خورشید را ز هیبت تو دل ز جا برفت
وانک دلیل، زردی رخسار وارتعاش
مقهور گشت دشمن و منصور گشت دوست
وین مطلعست کار ترا خود هنوز باش
شهباز دولت تو که پرواز می کند
خود صبر کن که چشم کنون باز می کند
ای دیده گوشمال ز جود تو مالها
پاینده باد دولت تو دیر سالها
ننگاشته بخامۀ اندیشه تا ابد
نقّاش ذهن مثل تو اندر خیالها
بر چرخ مشتری که سعادت ازو برند
گیرد همی ز طالع مسعود فالها
آنی که عاجزست ز نقض عزایمت
گردون که مولعست بتبدیل حالها
تا ز آسمان شرع بتابد چو تو هلال
خمها در آورند به پشت هلالها
تا اقتضای مثل تو صاحب قرآن کند
اجرام را بسی که بود اتّصالها
تا سایه دار گردد ازین گونه دوحه یی
از بیخ برکشتد فراوان نهالها
در صدر کامرانی دست تو پیش باد
یا رب ز هر چه هست ترا عمر بیش باد
سوزی ز رشک در دل مجمر فکنده یی
در گردنم فکن، که کمندیست عنبرین
آن گیسوی دراز که در برفکنده یی
چون غنچه تا قبای نکویی ببسته یی
صد باره لاله را کله از سر فکنده یی
چندین هزار دل که ز عشّاق برده یی
در زلف بسته یی و گره برفکنده یی
گر دل دهد ترا دل من باز ده یکی
وانگار کز هزار یکی درفکنده یی
در ارزوی آنکه لبی بر لبت نهند
خون در دل پیاله و ساغر فکنده یی
ما همچو غنچه ایم که دل در تو بسته ایم
تو نرگسی نظر همه برزر فکنده یی
برما دراز دستی زلف تو از قضاست
این تنگ باری لب لعل تو از کجاست؟
کارم چو زلف یار پریشان و در همست
پشتم بسان ابروی دلدارم بر خمست
غم شربتی ز خون دلم نوش کرد و گفت :
این شادی کسی که در این دور خرّمست
تنها دل منست گرفتار غم چنین
یا خود درین زمانه دل شادمان کمست؟
زینسان که می دهد دل من داد هر غمی
انصاف، ملک دعالم عشقش مسلّم است
دانی خیال روی تو در چشم من چه گفت؟
یا رب! کجاست این که شب و روز شبنمست
خواهی چو روز روشن احوال در دمن؟
از تیره شب بپرس ، که او نیز محرمست
ای کاشکی میان منستی و دلبرم
پیوندیی چنین که میان من و غمست
با آنکه دل بحلقۀ زلف تو اندرست
پیوسته از وصال تو چون حلقه بر درست
طفلی و مرد عشق تو گردون پیر نیست
جانی و هیچکس را از جان گزیر نیست
خونم بیک کرشمۀ ابرو بریختی
آنی که با کمان تو حاجت به تیر نیست
حسنت خطی نوشت علی الوجه کز خوشی
اقرار میدهند که به زو دبیر نیست
این باد فتنه جوی چه خواهد ز زلف تو؟
اندر جهان نه تودۀ مشک و عبیر نیست
تا میرود سخن ز قد تو حدیث سرو
هر چند راستست ولی دلپذیر نیست
در خشکسالی عشق تو از فتح باب اشک
چون آستین و دامن من آبگیر نیست
مژگانت جای در دل هر کس چگونه یافت
گر عکس نوک خامۀ صدر کبیر نیست؟
مسعود صاعد آنکه فلک زیر دست اوست
تیر فلک کمینه یک انداز شست اوست
لفظ تو رشک نظم ثریّا همی شود
قدر تو تاج گنبد خضرا همی شود
بارای تو چه سود کند صبح را جز آنک
جان میکند بهرزه و رسوا همی شود
شوریّ آب دریا دانی که از چه خاست؟
از اشک دشمنت که بدریا همی شود
کلک سخن سرای تو بس طرفه صورتیست
مرغی که جان ندارد و گویا همی شود
تا دست درفشان تو دیدش خرد، چه گفت؟
همتا نگر که چون بر همتا همی شود
سودای دختران ضمیر تو می پزد
راز دلش ز اشک هویدا همی شود
هنگام سرزنش بزبان صریر گفت:
بس سرکه خیره درسر سودا همی شود
این تیره خاکدان بمکان تو گلشنست
چشم ستارگان بوجود تو روشنست
قهرت بکار خصم چو دندان فرو برد
تا پشت گاو و ماهیش آسان فرو برد
بادفنا برآر چو آتش ز جانشان
حلمت چو خاک تا کی از ایشان فرو برد؟
فصّاد دهر دست حسود تو زان ببست
کش نشتر اجل به رگ جان فرو برد
زور آزمای عزم تو از قوّت گشاد
پیکان غنچه در دل سندان فرو برد
با نور رای تو ید بیضای موسوی
حالی ز شرم سر بگریبان فرو برد
گر معجزست آنکه عصای پیمبری
یک دشت چوب و رشته چو ثعبان فرو برد
از نیزه و کمند که چون مارو اژدهاست
کلک تو هر زمان دو سه چندان فرو برد
زانگه که هست دست شریعت نشیمنت
تو دست او گرفته و او نیز دامنت
ای اهل فضل را بقدوم تو انتعاش
بر آستان تو من و اقبال خواجه تاش
تیغ بلارک ار چه ز گوهر توانگرست
همواره هم ز پهلوی کلکت کند تراش
از دست بندگان تو هر لحظه می چکد
در حلق دشمنان تو آبی جگر خراش
تا در قفای حکم تو چون سایه نیستاد
در دست آفتاب ندادند دور باش
گر کلک را زبان ببری جان آنش هست
زیرا که میکند همه اسرار غیب فاش
هر ناتوانیی که ترا بود در سفر
اکنون همه سلامت و خیرست در قفاش
شد دور از آفتاب هلال ضعیف گشت
زیبا و تندرست و قوی حال و نورپاش
خورشید را ز هیبت تو دل ز جا برفت
وانک دلیل، زردی رخسار وارتعاش
مقهور گشت دشمن و منصور گشت دوست
وین مطلعست کار ترا خود هنوز باش
شهباز دولت تو که پرواز می کند
خود صبر کن که چشم کنون باز می کند
ای دیده گوشمال ز جود تو مالها
پاینده باد دولت تو دیر سالها
ننگاشته بخامۀ اندیشه تا ابد
نقّاش ذهن مثل تو اندر خیالها
بر چرخ مشتری که سعادت ازو برند
گیرد همی ز طالع مسعود فالها
آنی که عاجزست ز نقض عزایمت
گردون که مولعست بتبدیل حالها
تا ز آسمان شرع بتابد چو تو هلال
خمها در آورند به پشت هلالها
تا اقتضای مثل تو صاحب قرآن کند
اجرام را بسی که بود اتّصالها
تا سایه دار گردد ازین گونه دوحه یی
از بیخ برکشتد فراوان نهالها
در صدر کامرانی دست تو پیش باد
یا رب ز هر چه هست ترا عمر بیش باد
کمالالدین اسماعیل : ترکیبات
شمارهٔ ۸ - وله ایضا یمدحه و یصف الرّیاحین
زهی با چهره ات گلبار گلزار
رخت گلگونۀ رخسار گلزار
شکسته تاب زلفت پای سنبل
نهاده دست حسنت خار گلزار
مگر در گلستان بگذشته یی دوش
که می خندد در و دیوار گلزار
چو عهدت سست بدزین پیش و اکنون
چو خشمت تیز شد بازار گلزار
صبا کو با تن بیمار هر دم
بجان کوشید در تیمار گلزار
چو بوی زلف و رنگ عارضت دید
بیک ره سست شد در کار گلزار
خراب آباد بد، گر لطف خواجه
نگشتی چون صبا معمار گلزار
نگار سرو قد دیدی بآیین
نگه کن قدّ آن سرو نگارین
قبای لطف بر بالای سروست
ولی بی تو که را پروای سروست؟
اگر در چشم آیی جای آن هست
که اندر جویباران جای سروست
ببالای تو ماند راستی را
دلم را زین سبب سودای سروست
چو سرو آزاد کرد قامت تست
چرا گویم قدت همتای سروست؟
مگر شادی قدّت خورد نرگس
که مست افتاده اندر پای سروست
همه پشت زمین روی شکوفه ست
همه زیر فلک بالای سروست
چو رای خواجه میلش زی بلند یست
از ان طبعم چنین جویای سروست
چنار از جان هوا خواه بهارست
ز بس کش دست نعمت بر چناراست
ز زلفت بس که می ریزد بنفشه
ز گلبرگت همی خیزد بنفشه
جهان شد چون دهانت تنگ بروی
که در لعل تو آویزد بنفشه
غذای نرگس بیمارت اینست
که با شکّر بر آمیزد بنفشه
چه جادوییست چشم ناتوانت؟
که از آتش برانگیزد بنفشه
زرویت سر چرا بر تافت زلفت؟
مگر کز لاله پرهیزد بنفشه
فرو می پیچد از دست خطت پای
که از گلزار بگریزد بنفشه
سر زلف چو نوک کلک خواجه ست
که بر کافور می ریزد بنفشه
بآتش غنچه زان پیکان در آکند
که نیلوفر سپر بر آب افکند
دهد مردم لب خندان غنچه
نشانی از دل ویران غنچه
درآمد تازه روی و قرطه بگشاد
زهی! صد آفرین بر جان غنچه
هم اکنون باد نوروزی بیک دم
همه پیدا کنم پنهان غنچه
مگر لاله دهان زان بازکردست
که گیرد در دهان پستان غنچه
بدین ده دانۀ گاورس کافکند
صبا اندرین انبان غنچه
بخون دل فراهم کرد صد برگ
که بلبل می رسد مهمان غنچه
چو سوفار از نسیم لطف خواجه
لبالب خنده شد پیکان غنچه
صبا چون من ز عشق روی دلدار
گهی دیوانه باشد گاه بیمار
زهی نقش رخت بر گلشن گل
گرفته سنبلت پیرامن گل
ز رعنایی ترا عاری نباشد
که تر نیکوتر آید دامن گل
بناز و لابۀ ما هر دو ماند
خروش بلبل و خندیدن گل
مگر با خار سرتیزاندر آویخت؟
کزینسان پاره شد پیراهن گل
خط سبزت توان برخواندن از دور
بشبگیر از چراغ روشن گل
زرشک روی تو وز آه سردم
بیفسردست خون اندر تن گل
ز شرم تست یا از خشم خواجه
که آتش بردمید از خرمن گل
همه یا رنگ رز یا بو فروشند
که زیر سر و تنها باده نوشند
خوشا بوقت سحر آواز بلبل
خوشا بر شاخ گل پرواز بلبل
چمن بس با نوا جاییست کآنجا
همه برگ گلست و ساز بلبل
نمیشاید تحمّل کردن انصاف
بدلتنگیّ غنچه ناز بلبل
نوای چنگ و بانگ عاشقانست
بهر شام و سحر دمساز بلبل
صبا برسوسن و گل جامه بدرید
از آن شد آشکارا راز بلبل
خوشست این گنبد گل خاصه وقتی
که پیچد اندرو آواز بلبل
رسیل بلبلم در مدح خواجه
تو طوطی دیده یی انباز بلبل؟
جهان در بزم نوروزی نشسته ست
بیاد خواجه جام لاله در دست
گرافتد عکس رایش در شکوفه
بتابد همچنان اختر شکوفه
و گر درسایۀ دستش کند جای
چو گل زرّین شود یکسر شکوفه
همی زاید چو رای روشن او
بطفلی پیر از مادر شکوفه
درخت خشک از وجودش خورد آب
کند درحال سیم و زر شکوفه
ز جود دست او روزی چونرگس
ز زر بر سر نهاد افسر شکوفه
صبا از خاک پایش شمّه یی داشت
دروم زان ریختش بر سر شکوفه
درم بخشید و سر سبزی بدل یافت
چو دست صدر دین پرور شکوفه
همایون رکن دین ، مسعود ساعد
که دین را زو ممهّد شد قواعد
زعدلش گر کند دستور نرگس
نیاید در چمن مخمور نرگس
نهد گردن بخاک پایش ارچه
بتاج زر بود مغرور نرگس
بجای مردم چشمش کند کار
اگر بیند رخش از دور نرگس
خراب ار بود وقتی اندرین دور
شدست از سیم و زر معمور نرگس
خیال رایش ار در خواب بیند
شود با دیدۀ پر نور نرگش
عجب نبود گر از بهر دواتش
سیه گردد چو چشم حور نرگس
نیارد کرد در ایّام عدلش
نظر در غنچۀ مستور نرگس
زهی تاریخ دولت روزگارت
مبارک باد فصل نوبهارت
ببستان تا دهان بگشود سوسن
بمدحت صد زبان فرسود سوسن
زبهر دور باش بندگانت
سنان آبگون بنمود سوسن
چو کاغذ صفحۀ رخسار خود را
برای خطّ تو بزدود سوسن
چمن هرّای زرّش ساخت از گل
که همچون گوش خنگت بود سوسن
برآمد خنجر چون آب در دست
چو نام دشمنت بشنود سوسن
کشید از خاک پاییت سرمه نرگس
کف راد ترا بستود سوسن
دو چشمش گشت زراندود نرگس
زبانش گشت سیم آلود سوسن
هزارآوای بستان شریعت
پناه خلق ، سلطان شریعت
زبأست خون شود در سنگ لاله
زشرم خلقت آرد رنگ لاله
زبون شد آتش از سهم تو زینست
که گیرد هردمش در چنگ لاله
بیمن عدل تو عالم چنان شد
که ساغر میزند برسنگ لاله
نسیم لطف تو هرجا که بگذشت
دمد فرسنگ در فرسنگ لاله
اگرچه ز آتش سودا چو خصمت
دلی دارد چو دود آهنگ لاله
بسعی خاطر روشنگر تو
کنون بزداید از دل زنگ لاله
بمشک ومی بشست اوّل دهان پس
سوی مدحت تو کرد آهنگ لاله
صبا از شرم لطفت ناتوان شد
جهان پیر از فرّت جوان شد
چو گشت از روی تو دلشاد نوروز
در گنج طرب بگشاد نوروز
یکایک هرچه نقد خوشدلی بود
بطبع بندگانت داد نوروز
مثال بندگیّ خود ادا کرد
بدست سوسن آزاد نوروز
برو بد خاک درگاه تو هر روز
بجعد سنبل و شمشاد نوروز
جهان زانصاف مینازد که آموخت
ز تو آیین عدل و داد نوروز
همی تا خرمن گل را بصحرا
دهد هر صبحدم بر باد نوروز
حسودت را زدم هر دم خزانست
ترا هر روز از نو باد نوروز
قوام الدّین چو بختت همنشین باد
چنین خودهست و تا بادا چنین باد
سر افرازی که جاویدش بقا باد
کفش سر چشمۀ فیض سخا باد
بدان تا نگسلد از گردش چرخ
زجانش رشتۀ جانت دو تا باد
چو پشت او قوی از بازوی تست
چو فرمان تو کام او روا باد
تو سعد اکبری او ماه انور
قرآن هر دو با هم سالها باد
بداندیش شما از هر مرادی
چو خوبی از وفا دایم جدا باد
شما بایکدیگر چون نور و خورشید
جهان در سایۀ عدل شما باد
نفسهای دهان صبح صادق
همه آمین این ورد دعا باد
طناب عمرتان اندر سلامت
بهم پیوسته بادا تا قیامت
رخت گلگونۀ رخسار گلزار
شکسته تاب زلفت پای سنبل
نهاده دست حسنت خار گلزار
مگر در گلستان بگذشته یی دوش
که می خندد در و دیوار گلزار
چو عهدت سست بدزین پیش و اکنون
چو خشمت تیز شد بازار گلزار
صبا کو با تن بیمار هر دم
بجان کوشید در تیمار گلزار
چو بوی زلف و رنگ عارضت دید
بیک ره سست شد در کار گلزار
خراب آباد بد، گر لطف خواجه
نگشتی چون صبا معمار گلزار
نگار سرو قد دیدی بآیین
نگه کن قدّ آن سرو نگارین
قبای لطف بر بالای سروست
ولی بی تو که را پروای سروست؟
اگر در چشم آیی جای آن هست
که اندر جویباران جای سروست
ببالای تو ماند راستی را
دلم را زین سبب سودای سروست
چو سرو آزاد کرد قامت تست
چرا گویم قدت همتای سروست؟
مگر شادی قدّت خورد نرگس
که مست افتاده اندر پای سروست
همه پشت زمین روی شکوفه ست
همه زیر فلک بالای سروست
چو رای خواجه میلش زی بلند یست
از ان طبعم چنین جویای سروست
چنار از جان هوا خواه بهارست
ز بس کش دست نعمت بر چناراست
ز زلفت بس که می ریزد بنفشه
ز گلبرگت همی خیزد بنفشه
جهان شد چون دهانت تنگ بروی
که در لعل تو آویزد بنفشه
غذای نرگس بیمارت اینست
که با شکّر بر آمیزد بنفشه
چه جادوییست چشم ناتوانت؟
که از آتش برانگیزد بنفشه
زرویت سر چرا بر تافت زلفت؟
مگر کز لاله پرهیزد بنفشه
فرو می پیچد از دست خطت پای
که از گلزار بگریزد بنفشه
سر زلف چو نوک کلک خواجه ست
که بر کافور می ریزد بنفشه
بآتش غنچه زان پیکان در آکند
که نیلوفر سپر بر آب افکند
دهد مردم لب خندان غنچه
نشانی از دل ویران غنچه
درآمد تازه روی و قرطه بگشاد
زهی! صد آفرین بر جان غنچه
هم اکنون باد نوروزی بیک دم
همه پیدا کنم پنهان غنچه
مگر لاله دهان زان بازکردست
که گیرد در دهان پستان غنچه
بدین ده دانۀ گاورس کافکند
صبا اندرین انبان غنچه
بخون دل فراهم کرد صد برگ
که بلبل می رسد مهمان غنچه
چو سوفار از نسیم لطف خواجه
لبالب خنده شد پیکان غنچه
صبا چون من ز عشق روی دلدار
گهی دیوانه باشد گاه بیمار
زهی نقش رخت بر گلشن گل
گرفته سنبلت پیرامن گل
ز رعنایی ترا عاری نباشد
که تر نیکوتر آید دامن گل
بناز و لابۀ ما هر دو ماند
خروش بلبل و خندیدن گل
مگر با خار سرتیزاندر آویخت؟
کزینسان پاره شد پیراهن گل
خط سبزت توان برخواندن از دور
بشبگیر از چراغ روشن گل
زرشک روی تو وز آه سردم
بیفسردست خون اندر تن گل
ز شرم تست یا از خشم خواجه
که آتش بردمید از خرمن گل
همه یا رنگ رز یا بو فروشند
که زیر سر و تنها باده نوشند
خوشا بوقت سحر آواز بلبل
خوشا بر شاخ گل پرواز بلبل
چمن بس با نوا جاییست کآنجا
همه برگ گلست و ساز بلبل
نمیشاید تحمّل کردن انصاف
بدلتنگیّ غنچه ناز بلبل
نوای چنگ و بانگ عاشقانست
بهر شام و سحر دمساز بلبل
صبا برسوسن و گل جامه بدرید
از آن شد آشکارا راز بلبل
خوشست این گنبد گل خاصه وقتی
که پیچد اندرو آواز بلبل
رسیل بلبلم در مدح خواجه
تو طوطی دیده یی انباز بلبل؟
جهان در بزم نوروزی نشسته ست
بیاد خواجه جام لاله در دست
گرافتد عکس رایش در شکوفه
بتابد همچنان اختر شکوفه
و گر درسایۀ دستش کند جای
چو گل زرّین شود یکسر شکوفه
همی زاید چو رای روشن او
بطفلی پیر از مادر شکوفه
درخت خشک از وجودش خورد آب
کند درحال سیم و زر شکوفه
ز جود دست او روزی چونرگس
ز زر بر سر نهاد افسر شکوفه
صبا از خاک پایش شمّه یی داشت
دروم زان ریختش بر سر شکوفه
درم بخشید و سر سبزی بدل یافت
چو دست صدر دین پرور شکوفه
همایون رکن دین ، مسعود ساعد
که دین را زو ممهّد شد قواعد
زعدلش گر کند دستور نرگس
نیاید در چمن مخمور نرگس
نهد گردن بخاک پایش ارچه
بتاج زر بود مغرور نرگس
بجای مردم چشمش کند کار
اگر بیند رخش از دور نرگس
خراب ار بود وقتی اندرین دور
شدست از سیم و زر معمور نرگس
خیال رایش ار در خواب بیند
شود با دیدۀ پر نور نرگش
عجب نبود گر از بهر دواتش
سیه گردد چو چشم حور نرگس
نیارد کرد در ایّام عدلش
نظر در غنچۀ مستور نرگس
زهی تاریخ دولت روزگارت
مبارک باد فصل نوبهارت
ببستان تا دهان بگشود سوسن
بمدحت صد زبان فرسود سوسن
زبهر دور باش بندگانت
سنان آبگون بنمود سوسن
چو کاغذ صفحۀ رخسار خود را
برای خطّ تو بزدود سوسن
چمن هرّای زرّش ساخت از گل
که همچون گوش خنگت بود سوسن
برآمد خنجر چون آب در دست
چو نام دشمنت بشنود سوسن
کشید از خاک پاییت سرمه نرگس
کف راد ترا بستود سوسن
دو چشمش گشت زراندود نرگس
زبانش گشت سیم آلود سوسن
هزارآوای بستان شریعت
پناه خلق ، سلطان شریعت
زبأست خون شود در سنگ لاله
زشرم خلقت آرد رنگ لاله
زبون شد آتش از سهم تو زینست
که گیرد هردمش در چنگ لاله
بیمن عدل تو عالم چنان شد
که ساغر میزند برسنگ لاله
نسیم لطف تو هرجا که بگذشت
دمد فرسنگ در فرسنگ لاله
اگرچه ز آتش سودا چو خصمت
دلی دارد چو دود آهنگ لاله
بسعی خاطر روشنگر تو
کنون بزداید از دل زنگ لاله
بمشک ومی بشست اوّل دهان پس
سوی مدحت تو کرد آهنگ لاله
صبا از شرم لطفت ناتوان شد
جهان پیر از فرّت جوان شد
چو گشت از روی تو دلشاد نوروز
در گنج طرب بگشاد نوروز
یکایک هرچه نقد خوشدلی بود
بطبع بندگانت داد نوروز
مثال بندگیّ خود ادا کرد
بدست سوسن آزاد نوروز
برو بد خاک درگاه تو هر روز
بجعد سنبل و شمشاد نوروز
جهان زانصاف مینازد که آموخت
ز تو آیین عدل و داد نوروز
همی تا خرمن گل را بصحرا
دهد هر صبحدم بر باد نوروز
حسودت را زدم هر دم خزانست
ترا هر روز از نو باد نوروز
قوام الدّین چو بختت همنشین باد
چنین خودهست و تا بادا چنین باد
سر افرازی که جاویدش بقا باد
کفش سر چشمۀ فیض سخا باد
بدان تا نگسلد از گردش چرخ
زجانش رشتۀ جانت دو تا باد
چو پشت او قوی از بازوی تست
چو فرمان تو کام او روا باد
تو سعد اکبری او ماه انور
قرآن هر دو با هم سالها باد
بداندیش شما از هر مرادی
چو خوبی از وفا دایم جدا باد
شما بایکدیگر چون نور و خورشید
جهان در سایۀ عدل شما باد
نفسهای دهان صبح صادق
همه آمین این ورد دعا باد
طناب عمرتان اندر سلامت
بهم پیوسته بادا تا قیامت
کمالالدین اسماعیل : ترکیبات
شمارهٔ ۹ - وله یمدح المولی عضد الملّة والدّین عماد الاسلام والمسلمین حسن بن عبد الصمد الخجندی
چون مشک زلف بر گل رخسار بشکند
پشت بهارو رونق گلزار بشکند
بر آتش ستم جگرم زان کباب کرد
تا آرزوی نرگس بیمار بشکند
گفتم دلم شکسته شد از غم بطنز گفت
آلت شگفت نیست که در کار بشکند
دانی چراست تنگی دلها بعهد او؟
کاندک نگاه دارد و بسیار بشکند
سنگین دلی بتا و دل بنده نازکست
از سنگ آبگینه بناچار بشکند
زلف هزار قلب شکستت و این عجب
کز جنبش نسیمی صد بار بشکند
ماریست زلف تو که همه بر جگر زند
دستش درست کو سر آن مار بشکند
هر سال رنگ عارض و بوی کلاله ات
بیچاره غنچه را دل و بازار بشکند
گرد دهان تنگ تو آن زلف عنبرین
چون صد هزار حلقۀ مشکست و یک نگین
ای زلف تو شکسته و عهد تو نادرست
عزم تو بر شکستن پیمان ما درست
باد صبا ز زلف تو بویی بباغ برد
یک غنچه را نماند بتن بر قبا درست
دیوانه کرد نرگس مست تو عقل را
بیمار را نگر که چهار کرد با درست
بر شاهدّی روی تو خطّت گواه بس
با آنکه هست دعوی تو بی گوا درست
بیماری و تکسّر آن زلف و غمزه چیست؟
زین سان که هست حسن رخت را هوا درست
خسته دلم ز بس که در آغشته شد بخون
پیدا نمیشود که شکستست یا درست
چرخ سیاه کار کند هر سپیده دم
بر زلف پر شکنج تو درس جفا درست
اندیشۀ وصال تو از ما نبود راست
ناید خود از شکسته دل اندیشه ها درست
تیری که غمزۀ تو ز ترکش بر آورد
پیکانش ز آب شعلۀ آتش بر آورد
گل چون ز عکس چهرۀ تو یاد می کند
عالم ز بوی ورنگ خود آباد می کند
گفتند غنچه را بدهان تو نسبت است
عمریست تا بدین دل خود شاد می کند
سنگین دل تو هست ز پولاد و نرگست
پیکان تیر غمزه ز پولاد می کند
بشخوده اند چهره و ببریده طرّه ها
از جورها که بر گل و شمشاد می کند
نامد خلاف راستی از عهد قامتت
پس سرو را ز بهر چه آزاد می کند
کردند جلوه پیش رخت نیکوان باغ
بلبل ازین شناعت و فریاد می کند
سوسن زبان عذر برون آورید و گفت
ما را چه جرم؟ این سبکی باد می کند
دوران عدل خواجۀ بیدار دولتست
خفتست غمزۀ تو که بیداد می کند
بازوی دین و بازوی ملّت ازوقویست
ترکیب ذات او ز کمالات معنویست
جودش چو در مصالح گیتی نظر فکند
پیکار بینوایان بر سیم و زر فکند
سر تیزیی بکرد در ایّام او قلم
او را چو تیغ مغز شکافی بسر فکند
زان در درش چو حلقه فتادست سروری
کاسباب آن چو سلسله در یکدگر فکند
آنک جبین گل ز لقایش عرق چکان
وینک درست زر ز سخایش سپر فکند
بر کار نیشکر گره از بهر آن فتاد
کو پیش نکته هاش گره بر شکر فکند
در چشم و گوش عاشق و معشوق جای یافت
خود را گهر بمعرض لفظش چو در فکند
در خدمت و قار تو استادگی نمود
زانگه که کوهسار گره بر کمر فکند
آبش نمی دهند در ایّام عدل تو
زان تیغ تشنه وار زبان را بدر فکند
ای رسم تو مرّوت و کار تو اجتهاد
وی ملک را عضاده و اسلام را عماد
کلک تو سر به بلعجبیها بر آورد
هر چه آورد از آن دگر خوشتر آورد
پی بر بساط روم نهد نقش چین کند
سر در شب سیاه نهد اختر آورد
باشد میان ببسته بقصد سپاه بخل
زان هر دم از سیاهی خط لشکر آورد
هر معنی رمیده که کس نقش آن ندید
تا بنگری سرش بخم چنبر آورد
زاینده ایست بر سرپا با خروش و بانگ
وانگه چه طرفه آنکه همه دختر آورد
جایی که او حدیث ز لوح ازل کند
ای بس که رو سیاهی بر دفتر آورد
وین هم ز جادوییست وگر نه کسی ندید
ریش آوری که خطّ چنانش خوش در آورد
گر آمدست بر سر انگشت فرّخت
دریا عجب مدار که نی بر سر آورد
شخص هنر چو تربیت خویشتن کند
نقش نگین جان عضدالدّین حسن کند
اوّل ترا خرد زر و گیتی بسند کرد
پس نام تو خلاصۀ آل خجند کرد
از هیبت تو زهرۀ شمشیر آب شد
از بیم آنکه آتش فتنه بلند کرد
زودش بسان استره سر در شکم نهد
در عهد تو هر آنکه بمویی گزند کرد
تا زد صریر خامۀ تو خنده بر سنان
بس طنزها که پرچم از آن ریش خند کرد
غمخوارگیّ اهل هنر میکند کفت
و انصاف در شمار نیاید که چند کرد
نه بخشش تو حلق گهر در قنب کشد
نه همّت تو اطلس را تخته بند کرد
از بهر اقتناص مرادات تو جهان
از پیسه ریسمان زمانه کمند کرد
هر شام چرخ بر لب بام جلال تو
بر آتش شفق ز ستاره سپند کرد
اهل هنر بتربیتت زنده گشته اند
احرار روزگار ترا بنده گشته اند
صیّت چو نور بهمه جا رسیده باد
در سایۀ تو جان جهان آرمیده باد
طفل امل که شیر مروّت غذای اوست
بر دامن صنایع تو پروریده باد
خاک سم سمند ترا تکیه گاه ناز
زین هر دو گرد بالش مشکین دیده باد
هر زر که آن بچشم ترازو در آمدست
آن زر ز چشم او کرمت بر کشیده باد
آبی که روضه های امل تازه زو شود
از چشمه سارفیض بنانت دویده باد
بادی که غنچۀ دل ازو منفتح شود
از دامن شمایل خلقت دمیده باد
گر لاله را نه لطف تو گلگونه بر کند
از ارتشاف صاعقه خونش کفیده باد
تا بر دهان صبح گذر می کند نفس
عزم تو پیش باد و بقای تو باز پس
پشت بهارو رونق گلزار بشکند
بر آتش ستم جگرم زان کباب کرد
تا آرزوی نرگس بیمار بشکند
گفتم دلم شکسته شد از غم بطنز گفت
آلت شگفت نیست که در کار بشکند
دانی چراست تنگی دلها بعهد او؟
کاندک نگاه دارد و بسیار بشکند
سنگین دلی بتا و دل بنده نازکست
از سنگ آبگینه بناچار بشکند
زلف هزار قلب شکستت و این عجب
کز جنبش نسیمی صد بار بشکند
ماریست زلف تو که همه بر جگر زند
دستش درست کو سر آن مار بشکند
هر سال رنگ عارض و بوی کلاله ات
بیچاره غنچه را دل و بازار بشکند
گرد دهان تنگ تو آن زلف عنبرین
چون صد هزار حلقۀ مشکست و یک نگین
ای زلف تو شکسته و عهد تو نادرست
عزم تو بر شکستن پیمان ما درست
باد صبا ز زلف تو بویی بباغ برد
یک غنچه را نماند بتن بر قبا درست
دیوانه کرد نرگس مست تو عقل را
بیمار را نگر که چهار کرد با درست
بر شاهدّی روی تو خطّت گواه بس
با آنکه هست دعوی تو بی گوا درست
بیماری و تکسّر آن زلف و غمزه چیست؟
زین سان که هست حسن رخت را هوا درست
خسته دلم ز بس که در آغشته شد بخون
پیدا نمیشود که شکستست یا درست
چرخ سیاه کار کند هر سپیده دم
بر زلف پر شکنج تو درس جفا درست
اندیشۀ وصال تو از ما نبود راست
ناید خود از شکسته دل اندیشه ها درست
تیری که غمزۀ تو ز ترکش بر آورد
پیکانش ز آب شعلۀ آتش بر آورد
گل چون ز عکس چهرۀ تو یاد می کند
عالم ز بوی ورنگ خود آباد می کند
گفتند غنچه را بدهان تو نسبت است
عمریست تا بدین دل خود شاد می کند
سنگین دل تو هست ز پولاد و نرگست
پیکان تیر غمزه ز پولاد می کند
بشخوده اند چهره و ببریده طرّه ها
از جورها که بر گل و شمشاد می کند
نامد خلاف راستی از عهد قامتت
پس سرو را ز بهر چه آزاد می کند
کردند جلوه پیش رخت نیکوان باغ
بلبل ازین شناعت و فریاد می کند
سوسن زبان عذر برون آورید و گفت
ما را چه جرم؟ این سبکی باد می کند
دوران عدل خواجۀ بیدار دولتست
خفتست غمزۀ تو که بیداد می کند
بازوی دین و بازوی ملّت ازوقویست
ترکیب ذات او ز کمالات معنویست
جودش چو در مصالح گیتی نظر فکند
پیکار بینوایان بر سیم و زر فکند
سر تیزیی بکرد در ایّام او قلم
او را چو تیغ مغز شکافی بسر فکند
زان در درش چو حلقه فتادست سروری
کاسباب آن چو سلسله در یکدگر فکند
آنک جبین گل ز لقایش عرق چکان
وینک درست زر ز سخایش سپر فکند
بر کار نیشکر گره از بهر آن فتاد
کو پیش نکته هاش گره بر شکر فکند
در چشم و گوش عاشق و معشوق جای یافت
خود را گهر بمعرض لفظش چو در فکند
در خدمت و قار تو استادگی نمود
زانگه که کوهسار گره بر کمر فکند
آبش نمی دهند در ایّام عدل تو
زان تیغ تشنه وار زبان را بدر فکند
ای رسم تو مرّوت و کار تو اجتهاد
وی ملک را عضاده و اسلام را عماد
کلک تو سر به بلعجبیها بر آورد
هر چه آورد از آن دگر خوشتر آورد
پی بر بساط روم نهد نقش چین کند
سر در شب سیاه نهد اختر آورد
باشد میان ببسته بقصد سپاه بخل
زان هر دم از سیاهی خط لشکر آورد
هر معنی رمیده که کس نقش آن ندید
تا بنگری سرش بخم چنبر آورد
زاینده ایست بر سرپا با خروش و بانگ
وانگه چه طرفه آنکه همه دختر آورد
جایی که او حدیث ز لوح ازل کند
ای بس که رو سیاهی بر دفتر آورد
وین هم ز جادوییست وگر نه کسی ندید
ریش آوری که خطّ چنانش خوش در آورد
گر آمدست بر سر انگشت فرّخت
دریا عجب مدار که نی بر سر آورد
شخص هنر چو تربیت خویشتن کند
نقش نگین جان عضدالدّین حسن کند
اوّل ترا خرد زر و گیتی بسند کرد
پس نام تو خلاصۀ آل خجند کرد
از هیبت تو زهرۀ شمشیر آب شد
از بیم آنکه آتش فتنه بلند کرد
زودش بسان استره سر در شکم نهد
در عهد تو هر آنکه بمویی گزند کرد
تا زد صریر خامۀ تو خنده بر سنان
بس طنزها که پرچم از آن ریش خند کرد
غمخوارگیّ اهل هنر میکند کفت
و انصاف در شمار نیاید که چند کرد
نه بخشش تو حلق گهر در قنب کشد
نه همّت تو اطلس را تخته بند کرد
از بهر اقتناص مرادات تو جهان
از پیسه ریسمان زمانه کمند کرد
هر شام چرخ بر لب بام جلال تو
بر آتش شفق ز ستاره سپند کرد
اهل هنر بتربیتت زنده گشته اند
احرار روزگار ترا بنده گشته اند
صیّت چو نور بهمه جا رسیده باد
در سایۀ تو جان جهان آرمیده باد
طفل امل که شیر مروّت غذای اوست
بر دامن صنایع تو پروریده باد
خاک سم سمند ترا تکیه گاه ناز
زین هر دو گرد بالش مشکین دیده باد
هر زر که آن بچشم ترازو در آمدست
آن زر ز چشم او کرمت بر کشیده باد
آبی که روضه های امل تازه زو شود
از چشمه سارفیض بنانت دویده باد
بادی که غنچۀ دل ازو منفتح شود
از دامن شمایل خلقت دمیده باد
گر لاله را نه لطف تو گلگونه بر کند
از ارتشاف صاعقه خونش کفیده باد
تا بر دهان صبح گذر می کند نفس
عزم تو پیش باد و بقای تو باز پس
کمالالدین اسماعیل : ترکیبات
شمارهٔ ۱۰ - در مدح نظام الدّین محمّد
جانا بسحر چشم جهانی ببسته یی
زین حلقه های زلف که بر هم شکسته یی
آخر چه فتنه یی؟ که ز عشق تو در جهان
برخاست رستخیز و تو فارغ نشسته یی
حقّا که در مشهّرۀ لعل فستقی
شیرین تر و لطیف تر از مغز پسته یی
بشکسته یی بسنگ جفاها دل مرا
پس رفته یی بطنز و سر زلف بسته یی
در حقّۀ عقیق تو یابند مرهمش
آنرا که دل بناوک مژگان بخسته یی
ای صبر ناپدید، تو بس تنگ عرصه یی
وی اشک بی قرار، تو بس سر گشته یی
وی یار سنگ دل که مرا طعنه میزنی
باری ترا که نیست غم عشق، رسته یی
زین سان که در همست و پر از بند چون زره
بر کار خویش و زلف تو چون افکنم گره؟
هر شام کآفتاب ز گردون فرو شود
جانم ز غم بفکر دگرگون فرو شود
آه از برم چو عیسی سر بر فلک نهد
اشک از رخم بخاک چو قارون فرو شود
خونش بدل فرو شود از غصّه های من
اندیشه چون بدین دل پر خون فرو شود
سر برنیاورید مگر از چشمسار چشم
هر دل که او بدان رخ گلگون فرو شود
هر صبحدم که جیب لب از آه بردرم
خون شفق بدامن گردون فرو شود
شد نا پدید خون دلم در میان اشک
چون چند قطره یی که به جیحون فرو شود
بی تو هلال وار تن زرد لاغرم
هر کش بدید گفت هم اکنون فروشود
چون حلقه های زلف تو سردرسر آورد
اندیشه ها ز خاطر من سر بر آورد
ای زلف هندوی تو چو ترکان دلستان
جان از برای غارت دل بسته بر میان
یک شب نداشت پاس دلم زلف هندوت
با آنکه هندوان همه باشند پاسبان
بردیده می نشانم چون لعبتان چشم
هر هندوی که دارد از نام تو نشان
رسمیست هندوان که در آتش کنند جای
زان جای زلف تست مرا در دل و روان
زلف تو دل همی ببرد از میان چشم
نبود شگفت دزدی چابک ز هندوان
با ترک تاز طرّۀ هندوی تو مرا
همواره همچو بنگه لوریست خان و مان
اقبال هندوی تو و دولت غلام تست
تا هست سوی تو نظر خواجۀ جهان
صدر زمانه صاحب عادل نظام دین
کش بوسه داد حلقۀ افلاک بر نگین
ای سروری که مثل تو در روزگار نیست
بارایت آفتاب جهانرا بکار نیست
بیشی از آفتاب بقدر و شکوه و جاه
جودو کرم مگیر که آن در شمار نیست
تا هست ابر جود تو بارنده بر جهان
از نیستی بدامن کس بر غبار نیست
گر در شکم که مثل تو بودست یا نبود
دانم همی یقین که درین روزگار نیست
در عهد تو میان بوفا استوار کرد
گر چه فلک بعهد چنان استوار نیست
از سایۀ تو هر که جدا شد چو آفتاب
یک ذرّه بر زمینش جای قرار نیست
روزی دوگر حسود ترا کارکی برفت
آن از نوادرست بدان اعتبار نیست
از بس که مسرفست بدادن سخای تو
خواهنده را ملال گرفت از عطای تو
لطف تو در شمایل جان آن اثر کند
کاندر مزاج غنچه نسیم سحر کند
بیرون از آن که کام دل آرزو دهد
جود تو در زمانه چه کار دگر کند؟
بر سر کند حسود تو خاک از جفای بخت
هر روز کآفتاب سر از خاک برکند
از نوک خامۀ تو چکیدست بر زمین
آن مایه یی که خاک از آن نیشکر کند
اقبال را نشیمن اصلی جناب تست
جود تو بایدش که بهر جا گذر کند
آنرا بآب روی نگیرند در شمار
کز آب چشم خصم تو رخساره تر کند
هر کس که او زبان بثنای تو برگشاد
شاید که همچو شمع زبان تاج سر کند
گر چه کنند بخشش پیوست بحر و کان
هرگز کجا رسند در آن دست بحر و کان
ای صاحب زمانه و دستور روزگار
بادا همیشه خصم تو مقهور روزگار
پروانۀ ضمیر تو حاصل کند نخست
پس شمع آفتاب دهد نور روزگار
جان از برای خدمت تو بست بر میان
وین قدر خود چه باشد مقدور روزگار
گردون نوشته بود در القاب خاص تو
مشکور از آفرینش و مشهور روزگار
بر تارک عروس بقایت کند نثار
عطّار چرخ عنبر و کافور روزگار
پیوسته تاب مهر تو در جان آفتاب
بنوشته دست عمر تو منشور روزگار
کوته شود ز دامن اعمار دست مرگ
چرخ ارکند ز لطف تو دستور روزگار
این رسم جود کز دل و دست تو دیده ایم
حقّا اگر ز حاتم طایی شنیده ایم
ای سایه ات خجسته تر از سایۀ همای
بر مطرحت ملوک بحرمت نهاده پای
تشریف بود و تربیتی بس بجای خویش
گر رنجه گشت شاه سوی این بلند جای
معلوم شد که سوی نکوییست رای شاه
چون کرد رای آنک خرامد بدین سرای
شاه ستارگان را جوزاست برج اوج
زیرا که هست خانۀ دستور نیک رای
لایق بحسب حال تو بیتی شنیده ام
از گفتۀ عمادی بس نغز و دلگشای
تشریف طغرلیست وگرنه بگفتمی
مصحف ز بند زر نشود مرتبت فزای
برخوان نعمتت چو ملو کند میهمان
گنجم هر اینه بطفیلی من گدای
کس در جهان نگفت و نگوید چنین سخن
ور گفته اند پس تو مرا تربیت مکن
دولت قرین حضرت صدر زمانه باد
اقبال را مقام بر این آستانه باد
هر تیر دیده دوز که از شست چرخ جست
انرا ز طاق ابروی خصمت نشانه باد
مرغی که کرد بیضۀ زرّین آفتاب
بر گوشۀ سرای تواش آشیانه باد
از بارگاه غیب بدرگاه حشمتت
امداد کامرانی و نصرت روانه باد
ارکان ملک داده بحکم تو چشم و گوش
وز تو اشارتی بسر تازیانه باد
تا گرد قطب باشد دوران فرقدان
دوران آن دو گانه بر این یگانه باد
وان کو نخواست قدر ترا برتر از فلک
کارش چو کار خادم زیر از میانه باد
داد مرادهای تو گیتی بداده باد
دست و دل و در تو بشادی گشاده باد
زین حلقه های زلف که بر هم شکسته یی
آخر چه فتنه یی؟ که ز عشق تو در جهان
برخاست رستخیز و تو فارغ نشسته یی
حقّا که در مشهّرۀ لعل فستقی
شیرین تر و لطیف تر از مغز پسته یی
بشکسته یی بسنگ جفاها دل مرا
پس رفته یی بطنز و سر زلف بسته یی
در حقّۀ عقیق تو یابند مرهمش
آنرا که دل بناوک مژگان بخسته یی
ای صبر ناپدید، تو بس تنگ عرصه یی
وی اشک بی قرار، تو بس سر گشته یی
وی یار سنگ دل که مرا طعنه میزنی
باری ترا که نیست غم عشق، رسته یی
زین سان که در همست و پر از بند چون زره
بر کار خویش و زلف تو چون افکنم گره؟
هر شام کآفتاب ز گردون فرو شود
جانم ز غم بفکر دگرگون فرو شود
آه از برم چو عیسی سر بر فلک نهد
اشک از رخم بخاک چو قارون فرو شود
خونش بدل فرو شود از غصّه های من
اندیشه چون بدین دل پر خون فرو شود
سر برنیاورید مگر از چشمسار چشم
هر دل که او بدان رخ گلگون فرو شود
هر صبحدم که جیب لب از آه بردرم
خون شفق بدامن گردون فرو شود
شد نا پدید خون دلم در میان اشک
چون چند قطره یی که به جیحون فرو شود
بی تو هلال وار تن زرد لاغرم
هر کش بدید گفت هم اکنون فروشود
چون حلقه های زلف تو سردرسر آورد
اندیشه ها ز خاطر من سر بر آورد
ای زلف هندوی تو چو ترکان دلستان
جان از برای غارت دل بسته بر میان
یک شب نداشت پاس دلم زلف هندوت
با آنکه هندوان همه باشند پاسبان
بردیده می نشانم چون لعبتان چشم
هر هندوی که دارد از نام تو نشان
رسمیست هندوان که در آتش کنند جای
زان جای زلف تست مرا در دل و روان
زلف تو دل همی ببرد از میان چشم
نبود شگفت دزدی چابک ز هندوان
با ترک تاز طرّۀ هندوی تو مرا
همواره همچو بنگه لوریست خان و مان
اقبال هندوی تو و دولت غلام تست
تا هست سوی تو نظر خواجۀ جهان
صدر زمانه صاحب عادل نظام دین
کش بوسه داد حلقۀ افلاک بر نگین
ای سروری که مثل تو در روزگار نیست
بارایت آفتاب جهانرا بکار نیست
بیشی از آفتاب بقدر و شکوه و جاه
جودو کرم مگیر که آن در شمار نیست
تا هست ابر جود تو بارنده بر جهان
از نیستی بدامن کس بر غبار نیست
گر در شکم که مثل تو بودست یا نبود
دانم همی یقین که درین روزگار نیست
در عهد تو میان بوفا استوار کرد
گر چه فلک بعهد چنان استوار نیست
از سایۀ تو هر که جدا شد چو آفتاب
یک ذرّه بر زمینش جای قرار نیست
روزی دوگر حسود ترا کارکی برفت
آن از نوادرست بدان اعتبار نیست
از بس که مسرفست بدادن سخای تو
خواهنده را ملال گرفت از عطای تو
لطف تو در شمایل جان آن اثر کند
کاندر مزاج غنچه نسیم سحر کند
بیرون از آن که کام دل آرزو دهد
جود تو در زمانه چه کار دگر کند؟
بر سر کند حسود تو خاک از جفای بخت
هر روز کآفتاب سر از خاک برکند
از نوک خامۀ تو چکیدست بر زمین
آن مایه یی که خاک از آن نیشکر کند
اقبال را نشیمن اصلی جناب تست
جود تو بایدش که بهر جا گذر کند
آنرا بآب روی نگیرند در شمار
کز آب چشم خصم تو رخساره تر کند
هر کس که او زبان بثنای تو برگشاد
شاید که همچو شمع زبان تاج سر کند
گر چه کنند بخشش پیوست بحر و کان
هرگز کجا رسند در آن دست بحر و کان
ای صاحب زمانه و دستور روزگار
بادا همیشه خصم تو مقهور روزگار
پروانۀ ضمیر تو حاصل کند نخست
پس شمع آفتاب دهد نور روزگار
جان از برای خدمت تو بست بر میان
وین قدر خود چه باشد مقدور روزگار
گردون نوشته بود در القاب خاص تو
مشکور از آفرینش و مشهور روزگار
بر تارک عروس بقایت کند نثار
عطّار چرخ عنبر و کافور روزگار
پیوسته تاب مهر تو در جان آفتاب
بنوشته دست عمر تو منشور روزگار
کوته شود ز دامن اعمار دست مرگ
چرخ ارکند ز لطف تو دستور روزگار
این رسم جود کز دل و دست تو دیده ایم
حقّا اگر ز حاتم طایی شنیده ایم
ای سایه ات خجسته تر از سایۀ همای
بر مطرحت ملوک بحرمت نهاده پای
تشریف بود و تربیتی بس بجای خویش
گر رنجه گشت شاه سوی این بلند جای
معلوم شد که سوی نکوییست رای شاه
چون کرد رای آنک خرامد بدین سرای
شاه ستارگان را جوزاست برج اوج
زیرا که هست خانۀ دستور نیک رای
لایق بحسب حال تو بیتی شنیده ام
از گفتۀ عمادی بس نغز و دلگشای
تشریف طغرلیست وگرنه بگفتمی
مصحف ز بند زر نشود مرتبت فزای
برخوان نعمتت چو ملو کند میهمان
گنجم هر اینه بطفیلی من گدای
کس در جهان نگفت و نگوید چنین سخن
ور گفته اند پس تو مرا تربیت مکن
دولت قرین حضرت صدر زمانه باد
اقبال را مقام بر این آستانه باد
هر تیر دیده دوز که از شست چرخ جست
انرا ز طاق ابروی خصمت نشانه باد
مرغی که کرد بیضۀ زرّین آفتاب
بر گوشۀ سرای تواش آشیانه باد
از بارگاه غیب بدرگاه حشمتت
امداد کامرانی و نصرت روانه باد
ارکان ملک داده بحکم تو چشم و گوش
وز تو اشارتی بسر تازیانه باد
تا گرد قطب باشد دوران فرقدان
دوران آن دو گانه بر این یگانه باد
وان کو نخواست قدر ترا برتر از فلک
کارش چو کار خادم زیر از میانه باد
داد مرادهای تو گیتی بداده باد
دست و دل و در تو بشادی گشاده باد
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۶۴