عبارات مورد جستجو در ۱۷۴۶ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۳۶ - به میرزا احمد صفائی نگاشته
احمد، محمد علی استیفای خاکبوس خداوند طوس فرمود. ظهر بیست و یکم است. رنج جسمانی نیست. از غره شوال تا پنجم ماه اندیشه افت و انداز بازگشت دادیم، تا خواست پاک یزدان چه باشد. قبض تریاک، یبس روزه، خشکیهای سودا، افسردگی های پیری، زیان حرارت ذاتی، و تیمارهای کوری و کری و نادانی و گیجی، دست بهم کرده پاک درهم خوشیده ام. خاک وجودم گوئی یک قطعه سنگ است.
باری غفلت از مبداء و مآب، و درنگ و شتاب، و توارد این خطرات گوناگون کاری کرده که یک چشم زد از تفرقه فراغت نداریم. خوشا حال آنان که به خیالی خاطر خود را خوش کرده آرام و استقامتی دارند. بسیار دلم می خواهد تا ورود من مادرت در سمنان باشد. پرستار ندارم و کار زیست شکست. در این خیال باش که او را به سمنان برسانی یا کاری کنی که به نیروی دعا و حصول اطمینان از شر خصمای دور و نزدیک رفته، در کنج مزرعه «دادکین» با سنگ و چوب محشور باشم.
سردی و سیری مرا از صحبت خویش و بیگانه، به اعتزال آن کنج کوه رضا کرد. یکی از این دو را همت بگمار. مرحوم حاجی سید محمد تقی قزوینی اجازه ختم حرز یمانی را به من داده است، من هم به تو دادم. از خدا دست عنف بداندیش را از سروقت روزگار ما کوتاه خواه. مغرب تا مشرق هزار سال زنده باشند، همین قدر که بی جهت ما را اذیت نکنند، از ایشان ممنون خواهیم بود.
چه بگویم و از که بگویم، همه گناه از سفاهت و خوش باوری و حسن ظن خود من بر من وارد است. البته ختم یمانی را از سلب استیلای بداندیش کوتاهی مکن. نورچشمی ملاباشی هم حتما به همین قصد بخواند، به قصد دیگر راضی نیستم. زوال و مرگ کسی را نمی خواهم. سلب قدرت و اذیت دشمن عقلا و شرعا جایز است. حرف همین است، خبر قبول ملاباشی باید بمن برسد. حرره یغما.
افسر کرمانی : قطعات
شمارهٔ ۴
راد کف، آقا محمد جعفر، ای کز بدو حال
مردی و مردم نوازی در نهادت مدغم است
بهر فتح باب دارالضرب این فرخ دیار
ساعد سیمین تو، الحق کلیدی محکم است
هیچ احوالم نمی پرسی که این فرزانه دوست
در کجا هست و چه اش کار و که او را همدم است
روزها در عین صحت یا اسیر درد و رنج
شام ها مشغول شادی یا گرفتار غم است
گرچه با یاران نداری الفت دیرین و لیک
گاه و گه پرسیدن احوال ایشان لازم است
اینچنین هرگز نمی دانستمت پیمال گسل
بارها می گفتمی لطف تو با من دائم است
نیستی گردون که گویم با چو من آزاده ای
بی وفائیت آشکارا هست و مهرت مبهم است
منتی کز توست بر من، آنکه قدر اهل فضل
نیک بشناسی و دانی کاین چنین مردم کم است
نی چو دیگر مردمان استی که هر گوساله را
از خری گویند کو دارای اسم اعظم است
نیست منعم هر که چون قارون کند زر زیر خاک
آن که زر و خاکش یکسان، او به عالم منعم است
کاخ دل آباد کردن پیشه آزاد مرد
طاق گل بنیاد هشتن، شیوه هر لائم است
قول شیخ آن رند شاهد باز شیرازی که گفت:
کار من چون زلف یار من، پریش و درهم است
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۱۱ - صفت قصاب
قصابان راست روی رخشان
پر نور چو صُبح عید قربان
دامن ها شان همیشه از خون
چون دامن آسمان شفق گون
چون دیده ی گوسفند قربان
بی شام بود صباح ایشان
سازند، ز خون، کارد، رنگین
با مهر، قران ماه نو بین
وصف مژه های شوخ ایشان
گر نظم کند کسی بسامان
سازد دل را ز شوق پاره
هر مصرع شعر چون قناره
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۳۶ - صفت چاقشور دوزان
در رسته ی چاقشور دوزان
ماهی بینی چو مهر تابان
دَور لَبِ او بوقت خنده
همچون دَم شفره اش کُشَنده
آن عرصه ز نوع نوع انسان
چون ثقبه ی بخیه تنگ میدان
لاغر بدنان در آن نشیمن
از هم گذرانده هم چو سوزن
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
اهل وطن بهم همه یارند و من غریب
هرگز کسی ندیده کسی در وطن غریب
جز من به کوی او که غریبم ز بی کسی
بلبل ندیده کس به حریم چمن غریب
یوسف صفت ز شهر سفر کرده یار و من
یعقوب وار مانده به بیت الحزن غریب
شیرین به آشنائی خسرو نهاده دل
جان می کند به کوه بلا کوه کن غریب
بیگانه ای ز من همه جا ورنه بابسی
در خلوت آشنایی و در انجمن غریب
تیرت گذشت اگر ز دل من غریب نیست
باشد مدام ماندن جان در بدن غریب
از معنی غریب نو آئین رفیق هست
در گوش‌ها چو حرف وفا شعر من غریب
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
عاشقان را به جفا خوار مکن
مکن ای شوخ جفا کار مکن
زهر در ساغر احباب مریز
می به پیمانه ی اغیار مکن
کار اغیار به یکبار مساز
ترک احباب به یکبار مکن
از بتان جور و جفا با عشاق
گر چه خوبست تو بسیار مکن
ترسم از زاریم آزرده شوی
مکن آزار من زار، مکن
نقل و می خوردن شب با مستان
روز با مردم هشیار مکن
یا مپرس از غم ما یا ما را
به غم خویش گرفتار مکن
کار من ساخته حاشایت چیست
هست این کار تو انکار مکن
بارها حرف کسان کردی گوش
گوش کن حرف من این بار مکن
می کنی جور و جفا گر برفیق
به رفیقان وفادار مکن
رفیق اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۸
رسید نامه ای از حضرت وفا و شکفتم
چو بینوا که رسد ناگهش ز غیب نوائی
تمام زهر شکایت نهان به شکر شکری
همه معانی نفرین عیان به لفظ دعائی
ز بی وفائی من کرده شکوه و دل خود را
ز راه و رسم وفا کرده خوش به اسم وفائی
به جا نه اهل وفا با رفیق این گله داری
ولی بر این گله دارد زهی جواب بجائی
که هست شرط وفا گر رفیق درگه و بیگه
ز روی لطف بپرسی ز راه مهر برآئی
بگویمش همه باشد اگر به رسم تعارف
چه می کنی به چه کاری چه می خوری بکجائی
نه آن که هر پس سالی چو بنگریش بگوئی
چو منعمی به فقیری چو خسروی به گدائی
بخوان و دعوت ما وقت وقت از چه نپوئی
به بزم صحبت آن گاه گاه از چه نپائی
نخوانده نیست سوی خانه ی خدا ره و بنگر
چه حرفها به خدائیست تا به خانه خدائی
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۲۶
در داد تن به مرگ چو کارش ز جان گذشت
بگذاشت پای بر سر جان و ز جهان گذشت
آمد به حرب گاه و بهرگام ز اهل بیت
صد رستخیز عام برآن ناتوان گذشت
چندان به کشتگان خود از چشم و دل گریست
کآب از رکاب برشد و خون از عنان گذشت
پیر فلک خمید چو آن پیر خسته جان
بر نعش چاک چاک جوانی چنان گذشت
بی اختیار کشته ی او را ببر کشید
با حالتی که کار غم از امتحان گذشت
رخ بر رخش نهاد و به حسرت سرشک ریخت
این داند آنکه از پسری نوجوان گذشت
کاینک رسم ز پی که به داغت زیم صبور
آسان وگرنه از چو تو کی توان گذشت
دشمن ز شق کمانی خود دست برنداشت
هرچند تیر ناله وی ز آسمان گذشت
از تاب زخم و کوشش حرب و غم حریم
جان ناگذشته از سر تن تن ز جان گذشت
و آنگه به روی خاک در افتد و کار او
از گرز و تیغ و دشنه و تیر و سنان گذشت
در موج اشک و خون گلو تشنه جان سپرد
وز پیش چشمش آن دو سه نهر روان گذشت
برق ستیزه خشک و ترش برگ و بار سوخت
بریک بهار گلشن او صد خزان گذشت
در ماتمش ز سینه مجروح تشنگان
دل ها برون فتاد چو کار از فغان گذشت
مردان به خاک و خون همه خفتند تشنه کام
با آنکه موج اشک زنان از میان گذشت
تنها به راه دوست نه دست از حرم کشید
بفشرد پای و بر سر خود هم قلم کشید
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۸۷- تاریخ ولادت رحمه الله یکی از پسران شاعر
گه شعله ی جان و گاه باغ المی
گه مرهم ریش و گاه داغ دلمی
هم نوری و هم نار از آن روی آمد
تاریخ ولادتت چراغ دلمی
۱۲۸۸ق
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵ - وله ایضا
رفیق مهربان و یار همدم
همه کس دوست میدارند و من هم
در جواب آن
قبای صوف بادستار بیرم
همه کس دوست میدارند من هم
اگر گوئی که میل اطلسم نیست
من ایندعوی نمیدارم مسلم
وگر گوئی که بر مردان روانیست
مصدق دارمت والله اعلم
گزیدن رخت نو بر کهنه رسمست
نه این بدعت من آوردم بعالم
زن ومرد از لباست گشت پیدا
که بنمودت مقنع یا معمم
بغیر از جبه نبود مشفقی کو
رود بر پشت فرزندان آدم
بدستاری منه دل کوبشستن
گزی هر بار از وی میشود کم
مکن پر طاق والا را منقش
که بنیادش نه نبیادیست محکم
بعضو قاری از پشمینه ریشیست
که غیر ازنرمدستش نیست مرهم
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۴۰
بزوده گفت ندانی که پر مرو باریک
که با همیم من و تو سرو بن کرباس
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۵۷
بنگر که کلاه تو پی اطلس آل
او هم بطپانچه سرخ میدارد روی
نظام قاری : مخیّل‌نامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۵ - درسر کشیدن رختها وصوف را بروی کمخا کشیدن
برینگونه چون دگمه چرخش نشاند
بشاهی و چون زه حکومت براند
چو رسمست کز رخت نو شادمان
ز زخمی گزندش رسد ناگهان
سرافراز اگر چند باشد کلاه
بطرفش شکست او فتد گاه گاه
سقرلاط را کزازل در نژاد
دو روئی بدو بوالکمی در نهاد
بارمک چنین گفت کاین چون بود
که سلطان اینجمع خاتون بود
گهی قبرسی را همی کرد یاد
گهی از مربع نشان باز داد
گهی کردی اوصاف سته عشر
که صوفست عین ثبات هنر
چو سنجاب و قاقم سمور و فنک
سلاطین موئینه بی هیچ شک
که پشت و پنه در چهله دیند
حقیقت همه زیر دست ویند
نیارند مردان ز خود باز گفت
نماند هنرهای مردم نهفت
نگیریم شاهی کمخا بخود
بجائی که چون صوف مارا بود
اگر نقش باشد مراد از کسی
بدهلیز حمام یابی بسی
چو نیکو زدند اینمثل را زنان
مخنث چه لایق بدرد گران
بزیر افکن از بهر خفتن نکوست
که چون نرمدستش ندارند دوست
گهی شانه دان گاه کیف برست
گهی بقچه و گاه پرده درست
زنانش بروی غشقدان کشند
غلافش بر آئینه زانسان کنند
ثباتی بماکی دهد چون برک
که همچون نهالیست نقش کلک
کجا سر برآریم ازین ننگ ما
که میخک درآید بمعرض ورا
برک گشته با صوف دست وکمر
که بودند رگ ریشه یکدیگر
بدستار آشفتگی زین رسید
قبا از قسین درهم ابرو کشید
چنان شد ازین گفتگو فتنه سخت
که برخود به پیچید هر گونه رخت
زلنگوته نقلی به تنبان رسید
زپشمان حدیثی بپالان رسید
ببالا یکی گیوه سر کرد و گفت
که مانم ازین کارتان در شگفت
ازین رای ناکرده در وی درنک
قباتان بترسم که آید بتنگ
چه معنی دهد صوف مسکین نهاد
بکردار پشمیش دادن بباد
باهل تصوف یکی کرده خوی
بسلطان کمخا شود جنگجوی
بزد کوه را ژنده دلقی عصا
که ای سرزده لته چین گدا
چه حد تو اینجا سخن گفتن است
که در آستان جای تو بودنست
چو عرض خودت عرض ما آن کنی
بمحفل که با خاک یکسان کنی
کله چون نشیند بصدر جلال
یقین جای تو هست صف نعال
درین باب کردست ترک اختیار
تو با صوف هم جنغی شرم دار
جل و شال گفتند با یکدیگر
که مائیم پالان آن کوست خر
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
آمد مه خورداد که در غم نتوان بود
ماهی است که بی باده در غم نتوان بود
فصلی است که بی جام لبالب نتوان زیست
ماهیست که بی رطل دمادم نتوان بود
از قسم خود افزون مطلب، قول حکیم است
این نکته که بر خویش مقدم نتوان بود
آدم بحقیقت لقب مردم راد است
بی رادی و بیمردمی آدم نتوان بود
گر ملک سلیمان و اگر دانش آصف
کس را همه دم عیش مسلم نتوان بود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
ای خواجه با تو من سخنی مختصر کنم
وز سر کار خویش دلت را خبر کنم
با دشمنان من چو تو پیوند میکنی
من نیز دوستی تو از دل بدر کنم
بازیچه میکنی سخنان مرا گمان
بازیچه ای برای تو ز این خوبتر کنم
باور مکن که دست ز دامن بدارمت
تا صد هزار بارت از خود بتر کنم
نام تو را که گشته بمهر و وفا سمر
نزد جهان بجور و جنایت سمر کنم
روشن چو آفتاب، جفای تو را بخلق
از خاوران بگیرم تا باختر کنم
باخوب و زشت و دوست و دشمن بهر طرف
از بی صفا دل توهمی شکوه سر کنم
ایخواجه بیم کن که زدست جفا و جور
کار تو را حواله بحکم قدر کنم
مپسند کز جفای تو نزد خدا و خلق
چندین هزار مشغله و شور و شر کنم
آهی زنم چنانکه دل جرخ تیره را
چون خرمن وجود عدو پر شرر کنم
گنجشکیم که ملک سلیمان بزور خویش
می بر کنم بیکدم و زیر و زبر کنم
با من تو روی خویش چو شکل دگر کنی
من نیز روی خویش بشکل دگر کنم
تدبیر کار من بکن ای خواجه ورنه من
تدبیر کار خویش به آه سحر کنم
دل برکنم ز روی تو، با جمع بیدلان
یک باره بار بسته ز کویت سفر کنم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
نه من به عشق تو امروز خسته وزارم
که کرده اندبه روز ازل گرفتارم
بگفتم از پی خوبان دلا مروگفتا
گمانم اینکه یقین کرده ای که مختارم
مگر به دست من است اختیار من بگذار
که تا بسوزم و سازم کنی چه آزارم
به دست هیچ کسی اختیار کاری نیست
توگرخبر نیی از کار من خبر دارم
به گردن است مرا رشته ای ز طره دوست
به هر طرف که کشد می روم چو ناچارم
گهی مرا به یمین می بردگهی به یسار
گهی عزیز نماید گهی کند خوارم
کسی که آمده اقبال اوبلند از عشق
چرا خبر نبود از من و ز اسرارم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
روز است وآفتاب است شمع و چراغ جوئیم
دلبر بر دل ماست واز اوسراغ جوئیم
غافل که خضر بر خلق از حق دلیل راه است
ما گمرهان دلیل راه از کلاغ جوئیم
نرگس بنفشه سنبل نسرین ولاله وگل
در پیش دلبر وما از صحن باغ جوئیم
باشدعلاج هر درد از شربت لب دوست
ما دردخویشتن را درمان ز داغ جوئیم
درروزگار نبودجز نامی از فراغت
ما رانگر که دایم از وی فراغ جوئیم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
نه همی تنها دل ودین از کف من می بری
دین ودل از دست هر شیخ وبرهمن می بری
دین ودل تنها نه از تن ها بری از هر که هست
هوشش از سر صبرش از دل جانش از تن می بری
ازکف خسرو اگر شیرین ارمن برد دل
دل به شیرینی تواز شیرین ار من می بری
گفته بودم دل به کس ندهم ندانستم که تو
با دوچشم از یک نگه دل را به صد فن می بری
گشته درعهدت حرام آسودگی بر مردوزن
بسکه آرام وقرار از مرد واز زن می بری
دشمنی با دوستان یا دوستی با دشمنان
کآبروی دوست را در پیش دشمن می بری
جا به قصر گلشن فردوس گویا کرده است
گربلنداقبال را باخودبه گلخن می بری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
گمان مکن که اگر بد کند کسی به کسی
به روزگار نصیبش خوشی شود نفسی
ز این و آن چو بری مال باش واقف حال
که در ره تو به هر کوچه‌ای بود عسسی
ببین به آتش سوزان چه کرد آب روان
سزای آنکه بزد شعله‌ای به خار و خسی
کند مثال مگس عنکبوتی او را صید
چو عنکبوت کند صید اگر کسی مگسی
یقین بدان که دهندش برات آزادی
اگر کسی کند آزاد مرغی از قفسی
بدون لا و نعم مقضی المرامش کن
گر آورد به تو حاجت فقیر ملتمسی
به هیچ کار تو را نیست دسترس پس از این
برس به کار تو را تا که هست دسترسی
خوشا به حالت آن کس که چون بلنداقبال
کشد جفا و ندارد به جور کس هوسی
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۲۱ - فی التنبیه
ببین صنع صانع دراعضای خود
به حیرت شواز فرق تا پای خود
به یکپاره پیه بنهاده نور
که چشم تو بیند ز نزدیک ودور
به رفتن تو را پای رفتار داد
به گفتن تو رانطق وگفتا رداد
مرا حیرت آید که یک چشمه آب
گهی سرکه بیرون دهد گه گلاب
به سر پنجه های توناخن نهاد
که آسان توانی گره را گشاد
چه رگها به جسم تو انداخته
به کشت وجود توجو ساخته
تو را یک زبان داده است ودو گوش
که دوبشنو وگو یک از روی هوش
به عالم چه چیز است کاندر تونیست
تو خودمی ندانی سرشتت زچیست
زحکمت به اعضا نهاد استخوان
که تا سخت گرددبدنها از آن
تو را داددندان که تا نان خوری
همت داده نان تا به دندان خوری
خدائی که دندان دهد نان دهد
چرا آرد پس کس به انبان نهد