عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۳
عالی رضی دین تویی آن شمع دل که هست
لفظ شکرفشان تو پیرایه صواب
با شمع دولت تو بر افروخت روزگار
درکام آرزو چو شکر گشت صبر و صاب
چون بخت در رخ تو شکرخنده زد چو صبح
گو تیره شو ز غصه آن شمع آفتاب
بشنو حکایتی ز شکر خوشتر و بدانک
چون شمع نیم مرده نه تن دارم و نه تاب
یاری که شمع مجلس انسست در جمال
با من برای و شکر کرد دی عتاب
جاری زبان من ز عتاب چو شکرش
افتاد چون زبانه شمع اندر اضطراب
تدبیر چیست کز پی تدبیر آن کنون
چون شمعم اندر آتش و چون شکر اندر آب
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۵
ای تو را در وجوه شمع و شکر
نقد هر کیسه کاسمان بر دوخت
چشم گردون ندید روی وجود
تا قضا شمع دولتت بفروخت
هین که پروانه های وعده تو
جمله در شمع انتظار بسوخت
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۷
ای قبای سپهر آمده تنگ
از چه؟ از رشک حلقه کمرت
زلف جاروب کرده زهره و ماه
تا بروبند خاک رهگذرت
روی تو هر طرف که می آری
هم عنانند نصرت و ظفرت
گرچه از خدمت تو دور افتاد
بنده دور از ملازمان درت
مددی راست می کند ز دعا
تا فرستد دو اسبه بر اثرات
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۱۹
صاحب جلد کت از راه ببرد
وین هم از جلدی آن قحبه زن است
ورنه این سیم سر زرین گوش
چه سزاوار چو تو سیم تن است
یک شبی حجره من روشن کن
که به عشق تو دلم مرتهن است
چند ازین غدر که حاجب رگ زد
تا درین زیر چه دستان و فن است
حاجبت رگ زد و گر حق خواهی
حاجبت بابت گردن زدن است
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۳۲
جمال دین سر احرار روزگار حسن
ایا به جنب بزرگیت صحن عالم خرد
تویی که منشی فرمان تو به دست نفاذ
حروف حادثه از روی آسمان بسترد
هر آن شمار که خصم تو از جهان برداشت
فذلکش نفس چند بود هم بشمرد
اگر چه پشت مرا از قبول تو گرم است
دلم ز سردی دوران آسمان بفسرد
یکی غم از دل من پای باز پس نکشید
مگر دست به دستش به دیگری بسپرد
اگر چه عاشق بزم توام گرانی خویش
سبک سبک به کریمان نمی توانم برد
مرا دلیست ز صد گونه درد مالامال
ز لطف تو سر آن درد ریز جامی درد
تو سایه افکن و انگار کافتاب نماند
تو شاد زی و چنان دان که روزگار بمرد
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۷۴
شهریارا برای مدحت تو
تیغ فکرت همیشه آخته ام
بر بساط هوات اسب مراد
بر رخ روزگار تاخته ام
گرچه از آرزوی خدمت تو
دل و جان را به غم گداخته ام
ذکر زحمت نمی کنم حالی
با شراب تهی بساخته ام
ظهیرالدین فاریابی : ترکیبات
شمارهٔ ۱
عشق چون دل سوی جانان می کشد
عقل را در زیر فرمان می کشد
شرح نتوان داد اندر عمرها
آنچه جان از جور جانان می کشد
تا کشید از خط مشکین گرد ماه
دل قلم بر صفحه جان می کشد
چرخ بر دوش از مه نو،غاشیه
از بن سیّ و دو دندان می کشد
کور دل ماها که می بیند رخت
وانگهی از نیل چوگان می کشد
کوه همرنگ لبت لعلی نیافت
تیغ در خورشید رخشان می کشد
چشم من در تشنگی زان غرقه شد
کاب از ان چاه زنخدان می کشد
با چنین حسن ار وفایی داشتی
کار ما آخر چنین نگذاشتی
دست گیر ای جان که فرصت در گذشت
پایمردی کن که آب از سر گذشت
روی چون خورشید بنمای از نقاب
کابم از سر همچو نیلوفر گذشت
ای بسا کز هجرت آب چشم من
همچو باد مهر جان بر زر گذشت
گفتی از پس مرگ تو باشد وصال
هم نبود و مدتی دیگر گذشت
چند گویی سرگذشت دل بگوی
کار دل اکنون گذشت از سرگذشت
از لب تو بلعجب تر پاسخت
کان چنان تلخست و بر شکر گذشت
وای توکت خون من در گردنست
ورنه نیک و بد مراهم درگذشت
جان چو سنگین بود تاثیری نکرد
ورنه هجران تو تقصیری نکرد
سلسله بر طرف دنیا افکند
تا مرا در بند سودا افکند
سرکشی بر دست گیرد هر زمان
تا مگر این کار در پا افکند
دل به حیله می برد از عاشقان
وانگهی در قعر دریا افکند
گاه وعده دانم از بهر امید
بر ره امروز و فردا افکند
از فراقش ذره ای گر کم شود
آفتابش سایه بر ما افکند
دل اگر از دست او آهی زند
آتش اندر سنگ خارا افکند
خود نیندیشد که روزی عاشقش
باوری با صدر دنیا افکند
رکن دین مسعود سعد روزگار
کز وجودش خاست سعد روزگار
ای زلطفت جان اغانی یافته
وی زجودت از امانی یافته
ای رسیده قدر تو تا عالمی
کو نشان از بی نشانی یافته
نه سپهر از دور اول چون تو دید؟
نه جهانت هیچ ثانی یافته؟
زیر هر حرفی ز تو گاه سخن
جان دانش صد معانی یافته
باد از لطفت سبک روح آمده
خاک از حلمت گرانی یافته
سوسن آزاد اندر مدح تو
از طبیعت ده زبانی یافته
در جهان امروز بُردابُرد توست
دولت و اقبال تیغ آورد توست
از بیانش در مکنون می جهد
وز بنانش گنج قارون می جهد
معنی روشن ز لفظ درفشانش
همچو برق از ابر بیرون می جهد
از نهیبش قطره قطره جوی جوی
از مسام دشمنش خون می جهد
عاریت دارد ز رای روشنش
شعله ای کز مهر گردون می جهد
با کف گوهرنشان او حباب
چون عرق بر روی جیحون می جهد
کار او بین فلک چون می رود
خصم او بین کز جهان چون می جهد
باش تا گردد شکفته گلبنش
کاین صبا بر غنچه اکنون می چهد
دست و طبعش آن چنان راد آمدند
کان و بحر از وی به فریاد آمدند
منبر از وعظت ممکن می شود
مسند از دستت مزین می شود
تا تو سر بیرون زدی از جیب غیب
پای فتنه زیر دامن می شود
روز بدعت از تو تیره می شود
چشم ملت از تو روشن می شود
هرکجا تو برگشادی روز نطق
گوهر از لفظ تو خرمن می شود
هر سری کز چنبرت بیرون شده ست
ریسمانش طوق گردن می شود
پیش تیغ تیز تو آتش ز شرم
در درون سنگ و آهن می شود
هم ز فر دولت توست این که خود
مدح تو منظوم بی من می شود
صبح اگر بی رای تو یک دم زند
خشم تو افلاک را بر هم زند
یارب این دولت چنین پاینده باد
آفتابت بر جهان تابنده باد
همچو ابر از قهر تو بگریست خصم
چون دهان گل لبت پر خنده باد
گوش این چرخ صدف شکل تهی
پر ز در لفظ تو آگنده باد
تند باد خشم و قهرت از جهان
بیخ عمر دشمنت برکنده باد
آفتاب دین تو رخشنده شد
سایه تو تا ابد پاینده باد
روز تو عیدست قربان تو خصم
این چنین عیدی تو را فرخنده باد
تا زچرخ آمد دورنگی روز و شب
روزگارت رام و چرخت بنده باد
یارب این صدر جهان منصور باد
چشم بد از روزگارش دور باد
ظهیرالدین فاریابی : ترکیبات
شمارهٔ ۴
ای گشته تیر عشق غمت را نشان جان
وی گشته از وصال لبت جاودانه جان
دارد سرای عشق تو جانا هزار در
کو را بود به وصف نخست آستانه جان
زان جان یگانه ام که تو را بخشمی اگر
بودی مرین شکسته دلم را دوگانه جان
گویی بهای بوسه من هست جان و هست
مقصودت آنک تا ببری بی بهانه جان
تا بر خورند از رخ و زلف تو چشم و دل
بر باد می شود به فسوس از میانه جان
چون دل به دام حلقه زلفت در اوفتاد
بر بوی آنک دید ز خال تو دانه جان
زین پس مدار قصد به جانم بتا،از آنک
دارم فدای حرمت صدر زمانه جان
عادل قوام ملک مبارک شهاب دین
صدری که هست طلعت او آفتاب دین
ای حلقه های سنبل زلف تو دام دل
وی مهر زر مهر تو دایم به نام دل
در تنگنای سینه که لشکر گه غم است
شد دل غلام روی تو و جان غلام دل
در دل مقام داری و این طرفه ترکه هست
پیوسته در کمند دو زلفت مقام دل
دیدار من به وصل لبت بیش ازین که هست
شیرین شده ز یاد دهان تو کام دل
جانا صبوح عشق به آخر کجا رسد
تا هست پر شراب هوای تو جام دل
اسباب عیش و خرمن صبرم بسوخت پاک
بر آتش غمت ز تمنای خام دل
آزار جان من مطلب زانک داده ام
در دست میر صدر خراسان زمام دل
مقبل محمدبن ابی القاسم آنک هست
پیش علو همت او اوج چرخ پست
بر سر بسی زدم ز غم عشق یار دست
هم کار شد ز دست مرا هم ز کار دست
از پای از آن درآمده ام کز سر فسوس
گویی که با تو عهد ببندم به یار دست
عهد تو چون شکسته تر از بند زلف توست
ای من غلام روی تو رنجه مدار دست
دارم پر از فراق تو چون کوکنار دل
هستم تهی ز وصل تو همچون چنار دست
نه از خیال تو ببریده یمین دل
نه از وصال تو بگزیده یسار دست
در پای هجر توست به بوی دو زلف توست
دل چون چنار بازگشاده هزار دست
از من بدار دست که دارد به بندگی
دل در رکاب صدر سپهر اقتدار دست
صدری که روز ملک به رویش مبارکست
دم در گلوی دشمن ذاتش بلارکست
صدری که بر سپهر نهاد از جلال پای
نارد برو سپهر به گاه کمال پای
گر خدمت درش متقاضی نیامدی
بر تن نیافریدی خود ذوالجلال پای
تا پایمال او شود از روی احترام
دستش به جودبست جهان را به مال پای
در پیش دست حمله بخت جوان او
نارد به گاه کینه کشی پور زال پای
از چرخ سیر مرکب او را شناس و بس
کو را بود نهاده به تک بر هلال پای
سر در میان نهاد که از خط بندگیش
بیرون نهاده خصم بد بدفِعال پای
صدری که بی نظیر جهان است گاه لطف
شخص بزرگوارش جان است گاه لطف
ای ملک را ز روی تو بر آفتاب چشم
گوهر فشان ز چشم تو دارد سحاب چشم
در عهد عدل توست که بر پاسبان و دزد
یک چشم زخم یاد نکرده ست خواب چشم
همواره حاسدان تو را پر ز نار دل
پیوسته دشمنان تو را پر ز آب چشم
در دست همچو بحر تو ماننده صدف
کلک توراست مانده پر از در ناب چشم
از راه مهر جلوه گران سپهر را
از گرد سم اسب تو دیده نقاب چشم
در بوستان سرای حیا همچو لاله کرد
روی عدوی جاه تورا چون خضاب چشم
هم وافر از ثنای تو دارد نصیب گوش
هم کامل لز لقای تو دارد نصاب چشم
ای خاک پایت افسر گردنکشان دهر
تریاق دوستی تو و دشمنیت زهر
ای کرده از مدایح تو اهتزاز گوش
وی داشته به در ثنایت نیاز گوش
در سر شده ز طلعت تو چشم مه نمای
بر جان شده ز مدحت تو دلنواز گوش
گشت از حواس سمع ضروری و روز و شب
کرد از شنید نام عدوت احتراز گوش
تا در کند ز قطره نیسان نطق تو
از دل دهان بسان صدف کرد باز گوش
ای صاحب کبیر وزیران روزگار
دارند جانب شعرا را به ناز گوش
من بنده دیرمند شدم وقت فرقت است
یک نکته دارد از کرمت دلنواز گوش
صدرا،زیان ندارد اگر چون منی رسد
از چون تویی به قیمت یک سر دراز گوش
تاذکر همتت به جهان در سمر کنم
گوش فلک ز مدحت تو پر گهر کنم
صدرا،همیشه دست چوکانت گشاده باد
پایت به قهر بر سر گردون نهاده باد
فرزین ملک شاهی و رخ برده پیش پیل
خصمت ز پشت اسب تحمل پیاده باد
هر روز صد هزار زبان در به مدح تو
در بندگی چون سوسن آزاد زاده باد
خون عدوی ذات تو مانند باده گشت
عقل حسود جاه تو مانند باده باد
هرکس که نیست جان و دلش در هوای تو
در دست و پای فتنه گردون فتاده باد
چون فتنه در جهان ز نهایت فرو نشست
مانند بخت چرخ به پیشت ستاده باد
ظهیرالدین فاریابی : غزلیات
شمارهٔ ۱
دلم چون بر سر زلف تو جان بست
برو عشقت در هر دو جهان بست
سر زلفت چو زین حالت خبر یافت
به قصد جان من جان در میان بست
تو را کاین رسم و آیین باشد ای جان
چه بار از وصل تو بر خر توان بست؟
لطافت در جهان روی تو آورد
صبا چیزی از آن بر گلستان بست
شکر در نی چو خطت سبز و تردید
از آن خود را در آن شیرین دهان بست
لبت را لعل خوانم نه ز کان خون
ز سودای لبت در عرق کان بست
ندانم تا چه می خوانی تو زان لب
مرا باری در آن معنی زبان بست
دری کز فتنه بر روی تو بگشود
به دست معدلت صاحب قران بست
ظهیرالدین فاریابی : غزلیات
شمارهٔ ۳
ز من چندانک می خواهی وفا هست
از این معنی بگو یک جو تو را هست؟
چه گویم وای دل گویی که جان کن
کنون هم از تو پرسم این وفا هست؟
سلامم را جوابی نیست از تو
بگو در هیچ مذهب این روا هست؟
به غم گفتی برو خون کن دلش را
ز غم واپرس تا خود دل به جا هست؟
چو گویم وصل،گویی وقت آن نیست
به غم قانع شدم اینت رضا هست؟
گر از غم بر درت جان داد سهل ست
چو من در شهر عشقت صد گدا هست؟
ظهیرالدین فاریابی : غزلیات
شمارهٔ ۴
ای به عیدی دلم به روی تو شاد
عید را روی تو مبارک باد
هر کجا یاد چهره تو کنند
هیچکس را ز عید ناید یاد
ای بسا دل که از هوای لبت
در میان گل و گلاب افتاد
هر زمان شادی نوست مرا
زان رخ همچو صورت نوشاد
نی، غلط می کنم چه می گویم!
با چنین غم چگونه باشم شاد!؟
قبله نیکوان بغدادی
وز تو چشمم چو دجله بغداد
بر فلک تاختی به تندی اسب
تا رخت ماه را رخی بنهاد
می نترسی از آنک در تو رسد
آنچ کردی به جانم از بیداد
تا من از دست محنت تو کنم
پیش مخدوم خویشتن فریاد
ظهیرالدین فاریابی : غزلیات
شمارهٔ ۵
گر گل رخسار تو عزم گلستان کند
گل به تماشای او روی به بستان کند
ور مه روی تو را ماه ببیند برش
تحفه ز دل آورد پیشکش از جان کند
نیست چو روی تو مه ورنه ز هر مه دو روز
سر زچه رو در کشد رو ز چه پنهان کند؟
سلسله زلف تو با دل دیوانگان
آنچ کند ماه نو او همه روز آن کند
درد تو در جان من خیمه زد از بهر آنک
وصل تو تا یک شبی همت درمان کند
ورنه ز عشقت ظهیر دیده برآنجا نهاد
کز تو بر شهریار قصه و افغان کند
خسرو گردون پناه نصرت دین بیشکین
آنک فلک بر درش خدمت در بان کند
ظهیرالدین فاریابی : غزلیات
شمارهٔ ۷
ای همایون نظر،از من نظری باز مگیر
طوطیم در قفص از من شکری باز مگیر
سگ قصاب توام خورده ز جانم جگری
چون جگر می خورم از من چگری باز مگیر
شب اومید مرا،روز دلفروز تویی
بنما روز و نسیم سحری باز مگیر
پا اگر بازگرفتن ز تو من آن دگر است
تو ز من پا به امید دگری باز مگیر
ای به تو زنده من و زنده به تو جان ظهیر
تو ز بیمارگران گلشکری باز مگیر
ظهیرالدین فاریابی : غزلیات
شمارهٔ ۹
گر سر کیسه وفابندی
در دُرج سخن چرا بندی؟
روی هجران چنان ندانی خوب
کش جفا نیز بر قفابندی؟
لاشه لنگ دل ضعیف مرا
چند بر آخور جفا بندی
چشم بیگانگی گشادستی
تا دعا بر من آشنابندی
ماه نو شینی از کُلَه بنهی
سرو سیمینی ار قبا بندی
کمری لعل از اشک می سازم
کت میان نیست بر کجا بندی؟
نخورم آب بی غمت گرچه
در دلم آتش بلا بندی
سر جانم به سنگ غم مشکین
جهد کن تا شکسته را بندی
بر سر من قضای بد غم تو ست
تو چرا جرم بر قضا بندی؟
ظهیرالدین فاریابی : مثنویات
شمارهٔ ۲
ای به رخ رشک ارغوان و سمن
هیچ دانی چه آمد از تو به من؟
تا به هجر تو مبتلا شده ام
با غم ومحنت آشنا شده ام
لذت عمرم آنقدر بوده است
که به کوی توام گذر بوده است
من که از خدمت تو دور شوم
چه عجب گر ز جان نفور شوم
بودم ایام وصلت ای دلکش
همچو گل هفته ای و لیکن خوش
عشق من با رخ تو خرم بود
درد و غم را لب تو مرهم بود
چون حدیث از سفر درافکندی
از دلم بیخ خرمی کند
آب رویم به باد بردادی
خونم از راه دیده بگشادی
شهر بر من به زاریان بگریست
که تو بی او چگونه خواهی زیست ؟
من بماندم اسیر و عاجز و خوار
روز و شب بر در بساط خمار
خود بر این کار تو مقرر بود
بنده را خود هزینه در سر بود
که تو ناگاه عهد من شکنی
همچو اشکم به خاک برفکنی
آخر ای بی حفاظ بی معنی
هیچ حاصل نداشت آن دعوی
من که از تو وفا طمع دارم
لاجرم این چنین بود کارم
دوستان را کسی نیازارد
چون منی را کسی چنین دارد؟
من ز روز نخست دانستم
وین حکایت درست دانستم
که تو این عهد بشکنی با من
بدرآیی به دشمنی با من
همه عالم تو را خریدارند
به چو من مفلست بنگذارند
صد رَهٌم عقل گفت: ای مسکین!
رو پس کار خویشتن بنشین!
عشق خوبان و سینه اوباش؟!
نور خورشید و دیده خفاش؟!
آنک سر با سپهر در نارد
سرو درد سر تو کی دارد؟!
این نصیحت ز عقل نشنیدم
لاجرم تا سزای خود دیدم
من به چنگال قهر افتاده
یار در گرد شهر سر داده
هرزه کاری نبود حِرفَت من
ای دریغ آن صلاح و عفت من!
دایه رویت به ماه ننموده
تاب مویت صبا نفرسوده
وهم را بر در تو کار نبود
باد را در بر تو بار نبود
بی گناهی ز بنده بر گشتی
تا به گرد جهان سمر گشتی
تو فکندی به خیره اندیشی
با همه شهر ری مرا خویشی
گر وصال منت به کام نبود
یا به من میل تو تمام نبود
به چه موجب فکندیم باری
خیره در چنگ پیر کفتاری؟!
کرده ابلیس را به عشوه سیاه
دله را داده بازی روباه
علت کونش سالها داده
استخوانهاش در هم افتاده
گر تو روزیش ناگهان بینی
چست بنشسته در پس بینی
راست گویی که هست اسرافیل
صور در دم گرفته بی تأویل
هست در بندکیر چون سندان
در دهانش نمانده یک دندان!
گه گهی خواندم به ناز پسر
کیر خر در کس چنین مادر!
چند ازین تن به غصه در دادن؟
پیر گشتم ز پیرزن گادن!
گنده پیری ددی بدین زشتی
خدمت نوح کرده در کشتی
چون جدا کرد ناگهان ز منت
در ربود آن نواله از دهنت
بعد ازین رخ به خون همی شویم
زار می گریم و همی گویم:
کای بکرده لب تو مکاری
هیچ ممکن بود که یکباری؟!
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۲
چندان زغم انگیخته ام آتش و آب
وز دیده و دل ریخته ام آتش و آب
از آرزوی لبش چو رخساره او
در یکدگر آمیخته ام آتش و آب
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
چشمی دارم همیشه بر صورت دوست
با دیده مرا خوش است چون دوست دروست
از دیده و دوست فرق کردن نه نکوست
یا اوست به جای دیده یا دیده خود اوست
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
بس دل که ز تو خون شده در برمانده ست
بس دست که از هجر تو در سر مانده ست
وی بس سخنان نغز چون گوهر و زر
کز گوش تو همچو حلقه بر در مانده ست
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
عناب لبت رنگ زخم بر بوده ست
عنابی چشم من از آن نغنوده ست
عناب که فضله های خون بنشاند
عناب لبت خون دلم بفزوده ست
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
هر چند که میل تو سوی بیدادی ست
یک ذره غمت به از جهان شادی ست
از ما گله می کنی و لیکن ما را
از بندگی تو صد هزار آزادی ست