عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٠٩
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴١٢
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴١٣
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴١۵
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٢١
دوش با خود نفسی مصلحت دنیا را
میزدم هندسه ئی در بدو در نیک امور
گاه میساختمی بر که و حوضی که در او
جز بکشتی نکند خیل خیالات عبور
گه بصحرای هوس از پی نظار گیان
باغها ساختمی متصل دور و قصور
گاهشان کردمی از حور چو فردوس برین
ز آنکه فردوس برین خوش نبود بی رخ حور
ناگهان گفت بگوش دل من هاتف غیب
کز جهان بیخبری بس که شدی مست غرور
رخت بر بند ازین خانه ظلمانی خاک
نور پاکی وطنت نیست بجز عالم نور
بود پیش از تو فراوان چه صدور و چه عظام
وین زمان نیست بجا غیر عظامی ز صدور
خانه ئی بر گذر سیل درین کهنه رباط
بچه کار آید ازو خانه خدا گشته نفور
خانه در عالم وحدت طلب ای ابن یمین
تا بار کانش ز دوران نرسد هیچ فتور
میزدم هندسه ئی در بدو در نیک امور
گاه میساختمی بر که و حوضی که در او
جز بکشتی نکند خیل خیالات عبور
گه بصحرای هوس از پی نظار گیان
باغها ساختمی متصل دور و قصور
گاهشان کردمی از حور چو فردوس برین
ز آنکه فردوس برین خوش نبود بی رخ حور
ناگهان گفت بگوش دل من هاتف غیب
کز جهان بیخبری بس که شدی مست غرور
رخت بر بند ازین خانه ظلمانی خاک
نور پاکی وطنت نیست بجز عالم نور
بود پیش از تو فراوان چه صدور و چه عظام
وین زمان نیست بجا غیر عظامی ز صدور
خانه ئی بر گذر سیل درین کهنه رباط
بچه کار آید ازو خانه خدا گشته نفور
خانه در عالم وحدت طلب ای ابن یمین
تا بار کانش ز دوران نرسد هیچ فتور
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٢٣
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٢۴
روزی که فتوحی رسد از عالم غیبت
آن روز مبارک شمر و فال نکو گیر
ور به طلبی عمر گرانمایه مفرسای
از کهنه گرت کار بر آید کم نو گیر
در مسکن خویش ار نه بکامست معاشت
بار سفر آنجا که دلت خواست فرو گیر
ز آنکس که دل غمزده ات شاد نگردد
گر خود بمثل جان تو باشد کم او گیر
و از ابن یمین اینسخن از لطف معانی
بر لوح دلت ثبت کن و عادت و خو گیر
آن روز مبارک شمر و فال نکو گیر
ور به طلبی عمر گرانمایه مفرسای
از کهنه گرت کار بر آید کم نو گیر
در مسکن خویش ار نه بکامست معاشت
بار سفر آنجا که دلت خواست فرو گیر
ز آنکس که دل غمزده ات شاد نگردد
گر خود بمثل جان تو باشد کم او گیر
و از ابن یمین اینسخن از لطف معانی
بر لوح دلت ثبت کن و عادت و خو گیر
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٢۵
زین همدمان فغان که همه مار ماهیند
صورت بسان ماهی و سیرت بسان مار
از بهر سیم خام بماهی طمع مکن
پخته ز بهر مهره نبوسد لبان مار
محبوب اهل دل نشود بد کنش بمال
آخر نه گنج سیم و زر آمد مکان مار
هر کس چو مور کرد بنان پاره شان کشش
بر ساخت پاد زهر ز آب دهان مار
این مار سیرتان بره آیند وقت مرگ
آید بلی بره چو سرآید زمان مار
چون مار هر یکی دو زبانند زهر پاش
با داد و نیمه سر همه را چون زبان مار
صورت بسان ماهی و سیرت بسان مار
از بهر سیم خام بماهی طمع مکن
پخته ز بهر مهره نبوسد لبان مار
محبوب اهل دل نشود بد کنش بمال
آخر نه گنج سیم و زر آمد مکان مار
هر کس چو مور کرد بنان پاره شان کشش
بر ساخت پاد زهر ز آب دهان مار
این مار سیرتان بره آیند وقت مرگ
آید بلی بره چو سرآید زمان مار
چون مار هر یکی دو زبانند زهر پاش
با داد و نیمه سر همه را چون زبان مار
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٢۶
ز حالم نیست آگه کس که چون من
برنجم زین سپهر سخت پیکار
بتلخی میکشد در تنگ و بندم
چو شیرین دید طبعم نیشکر وار
اگر زین پس بر این سیرت بماند
نماند در دیار فضل دیار
دلا زو هم مبین شادی و غم را
که او را اختیاری نیست در کار
مقرر در ازل شد هر دو و اینک
نخواهد گشت اینصورت دگر بار
مرنج از بهر دنیا و مرنجان
مباش آزرده و کس را میازار
که هست و نیست یکسر بر گذار است
هر آنچت نیست آنرا هست پندار
بر ابن یمین گیتی نیرزد
بدان کز بهر او گیرند تیمار
برنجم زین سپهر سخت پیکار
بتلخی میکشد در تنگ و بندم
چو شیرین دید طبعم نیشکر وار
اگر زین پس بر این سیرت بماند
نماند در دیار فضل دیار
دلا زو هم مبین شادی و غم را
که او را اختیاری نیست در کار
مقرر در ازل شد هر دو و اینک
نخواهد گشت اینصورت دگر بار
مرنج از بهر دنیا و مرنجان
مباش آزرده و کس را میازار
که هست و نیست یکسر بر گذار است
هر آنچت نیست آنرا هست پندار
بر ابن یمین گیتی نیرزد
بدان کز بهر او گیرند تیمار
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٢٩
سر افاضل عالم امام عبدالحی
ز هی بخامه گهر پاشتر ز ابر مطیر
ز اهل فضل توئی آنکه در مراتب شعر
رسیده ئی بکمال و گذشته ئی ز اثیر
توئی که خامه زر پیکرت بغواصی
میان ببست و برآورد در ز لجه قیر
سپهر اگر چه هزاران هزار دیده گشاد
بجز بدیده احوال ترا ندید نظیر
ز غیرت سخن خوشترت ز شیر و شکر
شود گداخته حاسد چو شکر اندر شیر
هنرورا بادای حقوق و مدحت تو
ضمیر ابن یمین گر همی کند تقصیر
به بیش ازین نرسد خاطر مشوش او
تو از بزرگی خود در گذار و خورده مگیر
ز هی بخامه گهر پاشتر ز ابر مطیر
ز اهل فضل توئی آنکه در مراتب شعر
رسیده ئی بکمال و گذشته ئی ز اثیر
توئی که خامه زر پیکرت بغواصی
میان ببست و برآورد در ز لجه قیر
سپهر اگر چه هزاران هزار دیده گشاد
بجز بدیده احوال ترا ندید نظیر
ز غیرت سخن خوشترت ز شیر و شکر
شود گداخته حاسد چو شکر اندر شیر
هنرورا بادای حقوق و مدحت تو
ضمیر ابن یمین گر همی کند تقصیر
به بیش ازین نرسد خاطر مشوش او
تو از بزرگی خود در گذار و خورده مگیر
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٣٠
شکر انعام حاتم ثانی
مخلص الملک یونس طاهر
آنکه کس را خلاف نیست که هست
نسبتش طاهر و حسب ظاهر
بکدامین زبان توانم گفت
ای زبانها ز شکر تو قاصر
چون یساری ندارد ابن یمین
که شود بر جزای آن قادر
هست سودای آنش اندر سر
که برارد ز لجه خاطر
دانه ئی چند گوهر شهوار
هر یکی همچو کوکبی زاهر
بر جناب جلالت افشاند
کسر تقصیر را شده جابر
گر سر استماع آن داری
لطف کن سوی بنده شو ناظر
ای جهانی ز جود تو شاکر
بکرم اهل عالمت ذاکر
از صریر درت همی شنود
مرحبا گوش سائل و زائر
کلک تو درگه رضا و سخط
عالمی را مبشر و منذر
صیت احسان و ذکر انعامت
مثلی گشته در جهان سایر
وصف کردار و نعت گفتارت
هم بدیع آمدست و هم نادر
تا تو معمار خطه کرمی
شد خرابی غامرش عامر
در فنون هنر طبیعت تو
گشته مانند یک فنان ماهر
فتح باب کفت همی دارد
روضه مکرمات را ناضر
بر قضا و قدر بود رایت
در بد و نیک ناهی و آمر
صاحبا از جفای چرخ شدست
طبع من کند و خاطرم فاتر
لیکن از دهر داد بستانم
گر بود همتت مرا ناصر
تا در ایام نام اهل کرم
زنده ماند ز گفته شاعر
باد مداح تو چو ابن یمین
هرکجا شاعری بود فاخر
مخلص الملک یونس طاهر
آنکه کس را خلاف نیست که هست
نسبتش طاهر و حسب ظاهر
بکدامین زبان توانم گفت
ای زبانها ز شکر تو قاصر
چون یساری ندارد ابن یمین
که شود بر جزای آن قادر
هست سودای آنش اندر سر
که برارد ز لجه خاطر
دانه ئی چند گوهر شهوار
هر یکی همچو کوکبی زاهر
بر جناب جلالت افشاند
کسر تقصیر را شده جابر
گر سر استماع آن داری
لطف کن سوی بنده شو ناظر
ای جهانی ز جود تو شاکر
بکرم اهل عالمت ذاکر
از صریر درت همی شنود
مرحبا گوش سائل و زائر
کلک تو درگه رضا و سخط
عالمی را مبشر و منذر
صیت احسان و ذکر انعامت
مثلی گشته در جهان سایر
وصف کردار و نعت گفتارت
هم بدیع آمدست و هم نادر
تا تو معمار خطه کرمی
شد خرابی غامرش عامر
در فنون هنر طبیعت تو
گشته مانند یک فنان ماهر
فتح باب کفت همی دارد
روضه مکرمات را ناضر
بر قضا و قدر بود رایت
در بد و نیک ناهی و آمر
صاحبا از جفای چرخ شدست
طبع من کند و خاطرم فاتر
لیکن از دهر داد بستانم
گر بود همتت مرا ناصر
تا در ایام نام اهل کرم
زنده ماند ز گفته شاعر
باد مداح تو چو ابن یمین
هرکجا شاعری بود فاخر
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٣١
شنیدم که عیسی علیه السلام
تضرع کنان گفت کای کردگار
جمال جهان فریبنده را
چنانک آفریدی بچشمم در آر
برین آرزو چند گاهی گذشت
همی کرد روزی بدشتی گذار
زنی را در آن دشت از دور دید
نه اغیار با او رفیق و نه یار
بدو گفت عیسی که تو کیستی
چنین دور مانده ز یار و دیار
چنین داد پاسخ که من آن زنم
که بردی مرا مدتی انتظار
چو بشنید عیسی شگفت آمدش
مرا گفت با صحبت زن چکار
بپوزش در آمد زن آنگاه گفت
جهانست نام من ای نامدار
مسیحا بدو گفت بنمای روی
که تا بر چه دلها ترا شد شکار
بزد دست و برقع ز رخ بر فکند
برو کرد راز نهان آشکار
یکی گنده پیری سیه روی دید
ملوث بصد گونه عیب و عوار
بخون غرقه گشتست یکدست او
دگر دست کرده بحنا نگار
مسیحش بپرسید کین حال چیست
بگو با من ای قحبه نابکار
چنین گفت کین لحظه یک شوی را
بدین دست کشتم بزاری زار
دگر دست حنا از آن بسته ام
که شوئی دگر شد مرا خواستگار
چو بردارم این را بقهر از میان
بلطف آن دگر گیردم در کنار
شگفت آنکه با اینهمه شوهران
هنوزم بکارت بود بر قرار
ز راه تعجب مسیحاش گفت
که ای زشت رو قحبه خاکسار
چگونه بکارت نشد زایلت
چو داری فزون شوهران از هزار
بپاسخ چنین گفت آن گنده پیر
که ای زبده و قدوه روزگار
گروهی که کردند رغبت بمن
از ایشان ندیدم یکی مرد کار
کسانی که بودند مردان مرد
نگشتند گرد من از ننگ و عار
چو حالم چنین است با شوهران
اگر بکر باشم شگفتی مدار
تو نیز ای برادر مرین قصه را
همی دار ز ابن یمین یادگار
ز مردیت هیچ ار نصیبی بود
بدین قحبه رغبت مکن زینهار
تضرع کنان گفت کای کردگار
جمال جهان فریبنده را
چنانک آفریدی بچشمم در آر
برین آرزو چند گاهی گذشت
همی کرد روزی بدشتی گذار
زنی را در آن دشت از دور دید
نه اغیار با او رفیق و نه یار
بدو گفت عیسی که تو کیستی
چنین دور مانده ز یار و دیار
چنین داد پاسخ که من آن زنم
که بردی مرا مدتی انتظار
چو بشنید عیسی شگفت آمدش
مرا گفت با صحبت زن چکار
بپوزش در آمد زن آنگاه گفت
جهانست نام من ای نامدار
مسیحا بدو گفت بنمای روی
که تا بر چه دلها ترا شد شکار
بزد دست و برقع ز رخ بر فکند
برو کرد راز نهان آشکار
یکی گنده پیری سیه روی دید
ملوث بصد گونه عیب و عوار
بخون غرقه گشتست یکدست او
دگر دست کرده بحنا نگار
مسیحش بپرسید کین حال چیست
بگو با من ای قحبه نابکار
چنین گفت کین لحظه یک شوی را
بدین دست کشتم بزاری زار
دگر دست حنا از آن بسته ام
که شوئی دگر شد مرا خواستگار
چو بردارم این را بقهر از میان
بلطف آن دگر گیردم در کنار
شگفت آنکه با اینهمه شوهران
هنوزم بکارت بود بر قرار
ز راه تعجب مسیحاش گفت
که ای زشت رو قحبه خاکسار
چگونه بکارت نشد زایلت
چو داری فزون شوهران از هزار
بپاسخ چنین گفت آن گنده پیر
که ای زبده و قدوه روزگار
گروهی که کردند رغبت بمن
از ایشان ندیدم یکی مرد کار
کسانی که بودند مردان مرد
نگشتند گرد من از ننگ و عار
چو حالم چنین است با شوهران
اگر بکر باشم شگفتی مدار
تو نیز ای برادر مرین قصه را
همی دار ز ابن یمین یادگار
ز مردیت هیچ ار نصیبی بود
بدین قحبه رغبت مکن زینهار
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٣۴
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٣۵
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٣۶
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٣٧
صاحبا مدتیست تا کردم
خدمتت آنچنانک بد مقدور
هر چه فرموده ئی ز باطل و حق
بوده امر ترا بجان مأمور
نه مرا هست عز و منصب و جاه
نه شراب و کباب و نه منظور
هر که از بهر خدمت مخلوق
گردد از وصل دوستان مهجور
چون ز جنس هنروران باشد
بر سه نوعست حالتش مقصور
راحتش گر فزون بود از رنج
اندکی سعی او بود مشکور
ور بود رنج و راحتش یکسان
این هم از کار نیست چندان دور
ور فزونست رنجش از راحت
هست بیمزد دیو را مزدور
چون من از فرقه سوم گشتم
که بهر عشوه ئی شوم مغرور
عقل داند کزین سلیم دلی
مرد گردد با حممقی مشهور
زین پس ار سر بتابم از خدمت
شاید ار خواجه داردم معذور
خدمتت آنچنانک بد مقدور
هر چه فرموده ئی ز باطل و حق
بوده امر ترا بجان مأمور
نه مرا هست عز و منصب و جاه
نه شراب و کباب و نه منظور
هر که از بهر خدمت مخلوق
گردد از وصل دوستان مهجور
چون ز جنس هنروران باشد
بر سه نوعست حالتش مقصور
راحتش گر فزون بود از رنج
اندکی سعی او بود مشکور
ور بود رنج و راحتش یکسان
این هم از کار نیست چندان دور
ور فزونست رنجش از راحت
هست بیمزد دیو را مزدور
چون من از فرقه سوم گشتم
که بهر عشوه ئی شوم مغرور
عقل داند کزین سلیم دلی
مرد گردد با حممقی مشهور
زین پس ار سر بتابم از خدمت
شاید ار خواجه داردم معذور
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٣٨
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٣٩
صاحب اعظم جلال ملک و دین یونس که باد
انجم و افلاک را گرد مدار او مدار
پنجه زرپاش و کلک در فشانش میدهد
خجلت باد خزان ورشک ابر نوبهار
عالمی در بحر احسانش غریقند آنچنانک
ز آن میان ابن یمین را بینم و بس بر کنار
ای کریمی کز نهیب جودت استادان صنع
ساخته از سنگ خارا بهر سیم و زر حصار
چون ز بهر عرض بخشیدن غرض ذاتی تست
تا کرم ماند بگیتی از کریمان یادگار
دوستانرا دلنوازی کن برغم دشمنان
و ز رهی این بیت تضمین را بدل تو گوش دار
باد رنگینست شعر و خاک رنگین است زر
باد رنگین میستان و خاک زرین می سپار
انجم و افلاک را گرد مدار او مدار
پنجه زرپاش و کلک در فشانش میدهد
خجلت باد خزان ورشک ابر نوبهار
عالمی در بحر احسانش غریقند آنچنانک
ز آن میان ابن یمین را بینم و بس بر کنار
ای کریمی کز نهیب جودت استادان صنع
ساخته از سنگ خارا بهر سیم و زر حصار
چون ز بهر عرض بخشیدن غرض ذاتی تست
تا کرم ماند بگیتی از کریمان یادگار
دوستانرا دلنوازی کن برغم دشمنان
و ز رهی این بیت تضمین را بدل تو گوش دار
باد رنگینست شعر و خاک رنگین است زر
باد رنگین میستان و خاک زرین می سپار
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴۴٠
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴۴١
صاحب اعظم غیاث ملک و دین هندو کزو
وعده شیرین بگیتی ماند خواهد یادگار
در جوابم گفت پیر کاردان یعنی خرد
کایجوان آخر چه میگوئی ز پیران شرم دار
خود همی دانی که در کتم عدم بودی که داد
نیک و بد را با وجودت داور گیتی قرار
هر چه امید دلت باشد بدان خواهی رسید
گر بود تقدیر یزدانیت با تدبیر یار
ور خلاف آرزو رفتست فرمان در ازل
رنجه کم شو کز تمنا بر نیاید هیچ کار
چون بد و نیک جهان یکسر بحکم خالق است
پس بمخلوق ار خرد داری مباش امیدوار
وعده شیرین بگیتی ماند خواهد یادگار
در جوابم گفت پیر کاردان یعنی خرد
کایجوان آخر چه میگوئی ز پیران شرم دار
خود همی دانی که در کتم عدم بودی که داد
نیک و بد را با وجودت داور گیتی قرار
هر چه امید دلت باشد بدان خواهی رسید
گر بود تقدیر یزدانیت با تدبیر یار
ور خلاف آرزو رفتست فرمان در ازل
رنجه کم شو کز تمنا بر نیاید هیچ کار
چون بد و نیک جهان یکسر بحکم خالق است
پس بمخلوق ار خرد داری مباش امیدوار