عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶
گر لعل خموشتکند آهنگ نواها
دشنام، دعاها و بروهاست، بیاها
خوبان به ته پیرهن از جامه برونند
در غنچه ندارندگل این تنگ قباها
رحمت ز معاصی به تغافل نشکیبد
ز آنسوستگناههاگرازین سوست الاها
فریادکه ما بیخبرانگرسنه مردیم
با هر نفس ازخوانکرم بود صلاها
گه مایل دنیایم وگه طالب عقبا
انداخت خیالت زکجایم به کجاها
از غنچه ورقهایگلم در نظر آمد
دلسوختبه جمعیتازخویش جداها
هرجاست سری خالی ازآشوب هوس نیست
معمورهٔ مار است به هر بام هواها
مشکلکه از این قافله تا حشر نشیند
مانند نفسکرد بروها و بیاها
کو دیرو حرم تا غم احرام توان خورد
دوش هم خمگشت ز تکلیف رداها
نامحرم هنگامهٔ تغییر مباشید
تعمیر نویی نیست درینکهنه بناها
کسب عمل آگهی آسان مشمارید
چشمهمهکس از مژه خوردهشت عصاها
ای کاش پذیرد هوس الحاح تردد
این آبله سرهاستکه افتاده به پاها
گر ضبط نفس پردهٔ توفیقگشاید
صیقل زدهگیر آینه از دست دعاها
زین بحر محالست زنی لافگذشتن
بیدلکه ز پل بگذرد از سعی شناها
دشنام، دعاها و بروهاست، بیاها
خوبان به ته پیرهن از جامه برونند
در غنچه ندارندگل این تنگ قباها
رحمت ز معاصی به تغافل نشکیبد
ز آنسوستگناههاگرازین سوست الاها
فریادکه ما بیخبرانگرسنه مردیم
با هر نفس ازخوانکرم بود صلاها
گه مایل دنیایم وگه طالب عقبا
انداخت خیالت زکجایم به کجاها
از غنچه ورقهایگلم در نظر آمد
دلسوختبه جمعیتازخویش جداها
هرجاست سری خالی ازآشوب هوس نیست
معمورهٔ مار است به هر بام هواها
مشکلکه از این قافله تا حشر نشیند
مانند نفسکرد بروها و بیاها
کو دیرو حرم تا غم احرام توان خورد
دوش هم خمگشت ز تکلیف رداها
نامحرم هنگامهٔ تغییر مباشید
تعمیر نویی نیست درینکهنه بناها
کسب عمل آگهی آسان مشمارید
چشمهمهکس از مژه خوردهشت عصاها
ای کاش پذیرد هوس الحاح تردد
این آبله سرهاستکه افتاده به پاها
گر ضبط نفس پردهٔ توفیقگشاید
صیقل زدهگیر آینه از دست دعاها
زین بحر محالست زنی لافگذشتن
بیدلکه ز پل بگذرد از سعی شناها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷
ز بس جوش اثر زد ازتب شوق تو یاربها
فلک در شعله خفت ازشوخی تبخالکوکبها
درین محفلکهدارد خامشی افسانهٔ راحت
به هم آوردن مژگان بود بربستن لبها
زگرد وحشت ما تیرهبختان فیض میبالد
تبسم پاشی صبح است چین دامن شبها
سبکتازان فرصت یکقلم رفتند ازین وادی
سراغی میدهد موج سراب از نعل مرکبها
غبار جنبش مژگان ندارد چشم قربانی
قلم محواست هرجا صافگردد نقش مطلبها
ز حاسدگر امانخواهی وداعگرمجوشیکن
زمستان سرد میسازد دکان نیش عقربها
فلککشتی بهتوفان شکستن داده است امشب
ز جوشگریهام رنگ ته آبندکوکبها
فسردن بود ننگ اعتبار ما سبکروحان
گرانجانی فسونها خوند و پیداکرد قالبها
شرارکاغذ ما درد آزادی گلستانی
چرا ما را نمیخوانند این طفلان به مکتبها
بنازم نام شیرینیکه هرگه بر زبان آید
چوبند نیشکرجوشد به هم چسبیدن لبها
غبار تیرهبختیها به این لنگر نمیباشد
نمیآید برون چون سایه روزم بیدل از شبها
فلک در شعله خفت ازشوخی تبخالکوکبها
درین محفلکهدارد خامشی افسانهٔ راحت
به هم آوردن مژگان بود بربستن لبها
زگرد وحشت ما تیرهبختان فیض میبالد
تبسم پاشی صبح است چین دامن شبها
سبکتازان فرصت یکقلم رفتند ازین وادی
سراغی میدهد موج سراب از نعل مرکبها
غبار جنبش مژگان ندارد چشم قربانی
قلم محواست هرجا صافگردد نقش مطلبها
ز حاسدگر امانخواهی وداعگرمجوشیکن
زمستان سرد میسازد دکان نیش عقربها
فلککشتی بهتوفان شکستن داده است امشب
ز جوشگریهام رنگ ته آبندکوکبها
فسردن بود ننگ اعتبار ما سبکروحان
گرانجانی فسونها خوند و پیداکرد قالبها
شرارکاغذ ما درد آزادی گلستانی
چرا ما را نمیخوانند این طفلان به مکتبها
بنازم نام شیرینیکه هرگه بر زبان آید
چوبند نیشکرجوشد به هم چسبیدن لبها
غبار تیرهبختیها به این لنگر نمیباشد
نمیآید برون چون سایه روزم بیدل از شبها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
زهی سودایی شوق تو مذهبها و مشربها
به یادت آسمان سیر تپیدن جوش یاربها
مبادا از سرمکم سایهٔ سودای گیسویت
چو مو نشو و نمایی دیدهام در پردهٔ شبها
جدا از اشک شد چشم سراب دشت حیرانی
همان خمیازهٔ خشکیست بیاطفال، مکتبها
بس است از دود دل، جوهرفروش آیینهٔ داغم
به غیر از شام مژگانی ندارد چشمکوکبها
به خاموشی توان شد ایمن از ایذایکجبحثان
نفس دزدیدن است اینجا فسون نیش عقربها
به منع اضطراب عاشقان زحمت مکش ناصح
که آتش زندگی دارد به قدر شوخی تبها
چوآهنگ جرس ما وسبکروحانه جولانی
که از یک نعرهوارش میتپد آغوش قالبها
عمارت غیر چین دامن صحرا نمیباشد
ز تنگیهای مذهب اینقدربالید مشربها
زبان درکام پیچیدم، وداع گفتگوکردم
سخن راپردهٔ رخصت بود بربستن لبها
بهار بینشان عالم نومیدیام بیدل
سرغم میتونکرد از شکست رنگ مطلبها
به یادت آسمان سیر تپیدن جوش یاربها
مبادا از سرمکم سایهٔ سودای گیسویت
چو مو نشو و نمایی دیدهام در پردهٔ شبها
جدا از اشک شد چشم سراب دشت حیرانی
همان خمیازهٔ خشکیست بیاطفال، مکتبها
بس است از دود دل، جوهرفروش آیینهٔ داغم
به غیر از شام مژگانی ندارد چشمکوکبها
به خاموشی توان شد ایمن از ایذایکجبحثان
نفس دزدیدن است اینجا فسون نیش عقربها
به منع اضطراب عاشقان زحمت مکش ناصح
که آتش زندگی دارد به قدر شوخی تبها
چوآهنگ جرس ما وسبکروحانه جولانی
که از یک نعرهوارش میتپد آغوش قالبها
عمارت غیر چین دامن صحرا نمیباشد
ز تنگیهای مذهب اینقدربالید مشربها
زبان درکام پیچیدم، وداع گفتگوکردم
سخن راپردهٔ رخصت بود بربستن لبها
بهار بینشان عالم نومیدیام بیدل
سرغم میتونکرد از شکست رنگ مطلبها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹
ای به زلفت جوهر آیینهٔ دل تابها
چون مژه دل بستهٔ چشم سیاهت خوابها
اینقدر تعظیم نیرنگ خم ابروی کیست
حیرت است از قبله روگرداندن محرابها
ساغر سرگشتگی را نیست بیم احتساب
بیخلل باشد زگردون گردش گردابها
نیست آشوب حوادث بر بنای رنگ عجز
سایه را بیجا نسازد قوت سیلابها
گر زبان درکام باشد راز دل بیپرده نیست
ساز ما مینالد از ابرام این مضرابها
سختدشوارستترک صحبتروشندلان
موج با آن جهد نتواندگذشت از آبها
بستن چشمم شبستان خیال دیگرست
از چراغ کشته سامان کردهام مهتابها
گرنفس زیر وزبرگردیده باشد دلدل است
تهمت خط برندارد نقطه ازاعرابها
زلف او را اختیاری نیست درتسخیردل
خود بهخود اینرشته میگیردگره از تابها
کج سرشتان راکشاکش دستگاه آبروست
موج در بحرکمان میخیزد از قلابها
فرش مخمل همبساط بوریای فقرنیست
چون صف مژگانگشاید محوگردد خوابها
بیدل ازما نیستی هم خجلت هستی نبرد
برنمیدارد هواگشتن تری از آبها
چون مژه دل بستهٔ چشم سیاهت خوابها
اینقدر تعظیم نیرنگ خم ابروی کیست
حیرت است از قبله روگرداندن محرابها
ساغر سرگشتگی را نیست بیم احتساب
بیخلل باشد زگردون گردش گردابها
نیست آشوب حوادث بر بنای رنگ عجز
سایه را بیجا نسازد قوت سیلابها
گر زبان درکام باشد راز دل بیپرده نیست
ساز ما مینالد از ابرام این مضرابها
سختدشوارستترک صحبتروشندلان
موج با آن جهد نتواندگذشت از آبها
بستن چشمم شبستان خیال دیگرست
از چراغ کشته سامان کردهام مهتابها
گرنفس زیر وزبرگردیده باشد دلدل است
تهمت خط برندارد نقطه ازاعرابها
زلف او را اختیاری نیست درتسخیردل
خود بهخود اینرشته میگیردگره از تابها
کج سرشتان راکشاکش دستگاه آبروست
موج در بحرکمان میخیزد از قلابها
فرش مخمل همبساط بوریای فقرنیست
چون صف مژگانگشاید محوگردد خوابها
بیدل ازما نیستی هم خجلت هستی نبرد
برنمیدارد هواگشتن تری از آبها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰
ای ز شوخیهای حسنت محوییچ وتابها
حیرت اندر آینه چون موج درگردابها
بیخراشزخمعشق اسراردل معلومنیست
خواندن این لفظ موقوف است بر اعرابها
صاحب تسلیم را هرکس تواضع شکند
گرکنی یک سجده پیدا میشود محرابها
فکرصیدعشرتازقد دوتا جهل استجهل
موج چون ماهی نیقتد در خم قلابها
رنجشروشن ضمیرانلمعهٔ تیغاستوبس
موج میگردد نمودار از شکست آبها
دانهٔ دل راشکست ازآسیای چرخ نیست
سوده کی گردد گهر ازکردش گردابها
کردغفلتجوشزدچندانکهواکردیمچشم
همچو مخمل بود در بیداری ما خوابها
مدعا بر باد رفت ازآمد و رفت نفس
نغمهگم شد در غبار وحشت مضرابها
میدهد زخمدل از بیدادشمشیرت نشان
میتوان فهمید مضمونکتب از بابها
گاه آهم میرباید گاه اشکم!میبرد
نقد من یک مشت خاک واین همه سیلابها
آنقدر بر یأس پیچیدم که امیدی نماند
پای تا سر یکگره شد رشتهام از تابها
کاروان عمر بیدل از نفس درد سراغ
جنبش موج استگرد رفتن سیلابها
حیرت اندر آینه چون موج درگردابها
بیخراشزخمعشق اسراردل معلومنیست
خواندن این لفظ موقوف است بر اعرابها
صاحب تسلیم را هرکس تواضع شکند
گرکنی یک سجده پیدا میشود محرابها
فکرصیدعشرتازقد دوتا جهل استجهل
موج چون ماهی نیقتد در خم قلابها
رنجشروشن ضمیرانلمعهٔ تیغاستوبس
موج میگردد نمودار از شکست آبها
دانهٔ دل راشکست ازآسیای چرخ نیست
سوده کی گردد گهر ازکردش گردابها
کردغفلتجوشزدچندانکهواکردیمچشم
همچو مخمل بود در بیداری ما خوابها
مدعا بر باد رفت ازآمد و رفت نفس
نغمهگم شد در غبار وحشت مضرابها
میدهد زخمدل از بیدادشمشیرت نشان
میتوان فهمید مضمونکتب از بابها
گاه آهم میرباید گاه اشکم!میبرد
نقد من یک مشت خاک واین همه سیلابها
آنقدر بر یأس پیچیدم که امیدی نماند
پای تا سر یکگره شد رشتهام از تابها
کاروان عمر بیدل از نفس درد سراغ
جنبش موج استگرد رفتن سیلابها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱
ز چشم بینگه بودم خرابآباد غارتها
چه لازم در دل دوزخ نشستن از شرارتها
سوادنامه همکمنیست در منع صفای دل
به حیرانی مژه برداشتمکردم عمارتها
بهذوقکعبهمگذر ازطوافکلبهٔ مجنون
غبار معنی الفت مباشید از عبارتها
هجومداغ عشقتکرد ایجاد سرشک من
زدل هرجا سویدا جوش زد دارد زیارتها
شکست برگگل هم ازتبسم عالمی دارد
عرقریزیستهرجاجمع میگرددحرارتها
به خاک خود تیمم ساحل امنی دگردارد
خم آورد ابروی ناز تو از بار اشارتها
بهحسن خلق بیدلناتواندر جنتآسودن
مشو چون زاهدان توفانی آب طهارتها
چه لازم در دل دوزخ نشستن از شرارتها
سوادنامه همکمنیست در منع صفای دل
به حیرانی مژه برداشتمکردم عمارتها
بهذوقکعبهمگذر ازطوافکلبهٔ مجنون
غبار معنی الفت مباشید از عبارتها
هجومداغ عشقتکرد ایجاد سرشک من
زدل هرجا سویدا جوش زد دارد زیارتها
شکست برگگل هم ازتبسم عالمی دارد
عرقریزیستهرجاجمع میگرددحرارتها
به خاک خود تیمم ساحل امنی دگردارد
خم آورد ابروی ناز تو از بار اشارتها
بهحسن خلق بیدلناتواندر جنتآسودن
مشو چون زاهدان توفانی آب طهارتها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲
غباریم زحمتکش بادها
به وحشت اسیرند آزادها
املها به دوش نفس بستهایم
سفریک قدم راه و این زادها
جهان ستم چون نیستان پر است
ز انگشت زنهار فریادها
به هر دامی از آرزو دانهایست
گرفتار خویشند صیادها
برون آمدن نیست زین آب وگل
بنالید ای سرو و شمشادها
فسردن هم آسوده جان میکند
به هر سنگ خفتهست فرهادها
غنیمت شمارند پیغام هم
فراموشی است آخر این یادها
بد ونیک تاکی شماردکسی
جهان است بگذر ز تعدادها
چهخوبو چهزشت ازنظر رفتهگیر
پری میزنند این پریزادها
به پیری ستمکرد ضعف قوی
مپرسید از این خانه آبادها
به صید نقب ازین بیش نشکافتیم
که تا آب و خاک است بنیادها
ز نقش قدم خاک ما غافل است
همه انتخابیم ازین صادها
نوی بیدل از ساز امکان نرفت
نشد کهنه تجدید ایجادها
به وحشت اسیرند آزادها
املها به دوش نفس بستهایم
سفریک قدم راه و این زادها
جهان ستم چون نیستان پر است
ز انگشت زنهار فریادها
به هر دامی از آرزو دانهایست
گرفتار خویشند صیادها
برون آمدن نیست زین آب وگل
بنالید ای سرو و شمشادها
فسردن هم آسوده جان میکند
به هر سنگ خفتهست فرهادها
غنیمت شمارند پیغام هم
فراموشی است آخر این یادها
بد ونیک تاکی شماردکسی
جهان است بگذر ز تعدادها
چهخوبو چهزشت ازنظر رفتهگیر
پری میزنند این پریزادها
به پیری ستمکرد ضعف قوی
مپرسید از این خانه آبادها
به صید نقب ازین بیش نشکافتیم
که تا آب و خاک است بنیادها
ز نقش قدم خاک ما غافل است
همه انتخابیم ازین صادها
نوی بیدل از ساز امکان نرفت
نشد کهنه تجدید ایجادها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳
زهی نظّاره را ازجلوهٔ حسن تو زیورها
رگ برگگل ازعکس تو درآیینه جوهرها
سر سودایی ما را غم دستارکی پیچد
کههمچون غنچهاز بویت بهتوفانمیرود سرها
به حیرت رفتگانت فارغند از فکر آسودن
که بیداریست خواب ناز این آیینه بسترها
ندارد هیچ قاصد تاب مکتوب محبت را
مگر این شعله بربندیم بر بال سمندرها
شبیگر شمع امیدی برافروزد سیهروزی
زند تاصبح موج شعلهجوش از چشم اخترها
قناعتکوکه فرش دل کند آیینهکردارم
چو چشمحرص تاکی بایدم زد حلقه بر درها
اگر زلف تو بخشد نامهٔ پرواز آزادی
نماند صید مضمون هم به دام خط مسطرها
به چشمآینه تا جلوهگرشد چشم مخمورت
ز مستی چون مژه بریکدگرافتاد جوهرها
همان چون صبح مخمورند مشتاقانگلزارت
نبندی تهمت مستی براین خمیازه ساغرها
گشاد عقدهٔ دل بیگداز خود بود مشکل
که نگشاید به جز سودنگره ازکارگوهرها
حوادث عین آسایش بود آزاده مشرب را
که چین موج دارد ازشکست خویش جوهرها
ادب فرسودهایم ازما عبث تعظیممیخواهی
نخیزد نالهٔ بیمار هم اینجا ز بسترها
سواد نسخهٔ دیدار اگر روشن توان کردن
به آب حیرت آیینه باشد شست دفترها
بهآزادی علم شو دست در دامانکوشش زن
نسیم شعلهٔ پرواز دارد جنبش پرها
دل آگاه نایاب است بیدل کاندرین دوران
نشسته پنبهٔ غفلت به جای مغز در سرها
رگ برگگل ازعکس تو درآیینه جوهرها
سر سودایی ما را غم دستارکی پیچد
کههمچون غنچهاز بویت بهتوفانمیرود سرها
به حیرت رفتگانت فارغند از فکر آسودن
که بیداریست خواب ناز این آیینه بسترها
ندارد هیچ قاصد تاب مکتوب محبت را
مگر این شعله بربندیم بر بال سمندرها
شبیگر شمع امیدی برافروزد سیهروزی
زند تاصبح موج شعلهجوش از چشم اخترها
قناعتکوکه فرش دل کند آیینهکردارم
چو چشمحرص تاکی بایدم زد حلقه بر درها
اگر زلف تو بخشد نامهٔ پرواز آزادی
نماند صید مضمون هم به دام خط مسطرها
به چشمآینه تا جلوهگرشد چشم مخمورت
ز مستی چون مژه بریکدگرافتاد جوهرها
همان چون صبح مخمورند مشتاقانگلزارت
نبندی تهمت مستی براین خمیازه ساغرها
گشاد عقدهٔ دل بیگداز خود بود مشکل
که نگشاید به جز سودنگره ازکارگوهرها
حوادث عین آسایش بود آزاده مشرب را
که چین موج دارد ازشکست خویش جوهرها
ادب فرسودهایم ازما عبث تعظیممیخواهی
نخیزد نالهٔ بیمار هم اینجا ز بسترها
سواد نسخهٔ دیدار اگر روشن توان کردن
به آب حیرت آیینه باشد شست دفترها
بهآزادی علم شو دست در دامانکوشش زن
نسیم شعلهٔ پرواز دارد جنبش پرها
دل آگاه نایاب است بیدل کاندرین دوران
نشسته پنبهٔ غفلت به جای مغز در سرها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴
سجود خاک راحتگرهوا جوشاند ازسرها
تپیدن محمل دریاکشد بر دوشگوهرها
شب هجرت به آن توفان غبارانگیخت آه من
که میدان پریدن تنگ شد بر چشم اخترها
شهید انتظار جلوهٔ تیغ کهام یارب
که چون شمعم زیکگردن بلندی میکندسرها
در آنگلشنکه نخل او علمگردد به رعنایی
رسایی ری-پزد بر سر سرو و صنوبرها
زلعلش هرکجا حرفی به تحریرآشناگد
تبسممیکشد چون صبح بال ازخط مسطرها
ندارد نامهٔ من درخور پرواز مضمونی
مگر رنگی ببندم بر پر و بال کبوترها
مخواه ازاهل معنی جزخموشیکاندر
حبابآسا نریزن آبروی.خویش گوهرها
ز برگ خوف اگر بر خویش لرزد بید جا دارد
که باشد مفلسان را موی براندام نشترها
سمندر طینتم، ننگ فسردن برنمیدارم
پروبال من آتش بود پیش ازرستن پرها
ز خاکستر سراغ شعلهٔ من چند پرسیدن
تب بیتابی شوقم نمیسازم به بسترها
هجوم غجز سامان غرورم کم نمیسازد
چوتیغ موج دارم در شکست خویش جوهرها
بهرنگی سوخت عشقم درهوای آتشین خویی
که از خجلت بهخاکستر عرقکردند اخگرها
مییکو تا هوس اینجا دماغی تازه گرداند
چوگوهر یک قلم لبریز دلتنگیست ساغرها
ز ابنای زمان بیهوده دردسر مکش بیدل
اگر باری نداری التفاتت چیست با خرها
تپیدن محمل دریاکشد بر دوشگوهرها
شب هجرت به آن توفان غبارانگیخت آه من
که میدان پریدن تنگ شد بر چشم اخترها
شهید انتظار جلوهٔ تیغ کهام یارب
که چون شمعم زیکگردن بلندی میکندسرها
در آنگلشنکه نخل او علمگردد به رعنایی
رسایی ری-پزد بر سر سرو و صنوبرها
زلعلش هرکجا حرفی به تحریرآشناگد
تبسممیکشد چون صبح بال ازخط مسطرها
ندارد نامهٔ من درخور پرواز مضمونی
مگر رنگی ببندم بر پر و بال کبوترها
مخواه ازاهل معنی جزخموشیکاندر
حبابآسا نریزن آبروی.خویش گوهرها
ز برگ خوف اگر بر خویش لرزد بید جا دارد
که باشد مفلسان را موی براندام نشترها
سمندر طینتم، ننگ فسردن برنمیدارم
پروبال من آتش بود پیش ازرستن پرها
ز خاکستر سراغ شعلهٔ من چند پرسیدن
تب بیتابی شوقم نمیسازم به بسترها
هجوم غجز سامان غرورم کم نمیسازد
چوتیغ موج دارم در شکست خویش جوهرها
بهرنگی سوخت عشقم درهوای آتشین خویی
که از خجلت بهخاکستر عرقکردند اخگرها
مییکو تا هوس اینجا دماغی تازه گرداند
چوگوهر یک قلم لبریز دلتنگیست ساغرها
ز ابنای زمان بیهوده دردسر مکش بیدل
اگر باری نداری التفاتت چیست با خرها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵
نگردد همت موجم قفس فرسودگوهرها
به رنگ دود درتوفان آتش میزنم پرها
زبان خامهٔ من زخمهٔ سازکه شد یارب
که خط پرواز دارد چونا صدا از تار مسطرها
خطی در جلوه میآید زلعل میپرست او
سزدگر آشنای سرمهگردد چشم ساغرها
به رنگ غنچهٔ خون بستهٔ دلهای مشتاقان
ز سودای خطش بر دود دل پیچیده دفترها
تماشا مایل رقص سپندکیست حیرانم
نگاه سرمهآلود است دود چشم مجمرها
اگر طالع بهکام توست منشین ایمن از مکرش
زگردون زهر در زیر نگین دارند اخترها
طمعازسعی بیحاصلعرقریزاست زینغافل
که خاک عالمیگل میکند زآبگوهرها
اگر مهر قناعت بازگیرد پرتو احسان
چو شبنم آبروی مایه برمیدارد از درها
به ترک آرزوهاکوش اگرآسودگی خواهی
شکسترنگ این تب نیست بیایجاد بسترها
به فکر غارت دل آسمان بیهوده میگردد
براین ویرانه میبیزد نفس همگرد لشکرها
توان ازگردش چشم حباب این نکته فهمیدن
که غفلت پرده سرهای بیمغزند افسرها
چو شبنمکشتی ما مانده درگرداب رنگگل
نسیمی نیست تا زین ورطه برداریم لنگرها
ز موج انفعال محرمان آواز میآید
که اینجا ازنم یک جبهه میریزندکوثرها
مجوبیدل علاج سرنوشت ازگریهٔ حسرت
به موج باده دشوار است شستن خط ساغرها
به رنگ دود درتوفان آتش میزنم پرها
زبان خامهٔ من زخمهٔ سازکه شد یارب
که خط پرواز دارد چونا صدا از تار مسطرها
خطی در جلوه میآید زلعل میپرست او
سزدگر آشنای سرمهگردد چشم ساغرها
به رنگ غنچهٔ خون بستهٔ دلهای مشتاقان
ز سودای خطش بر دود دل پیچیده دفترها
تماشا مایل رقص سپندکیست حیرانم
نگاه سرمهآلود است دود چشم مجمرها
اگر طالع بهکام توست منشین ایمن از مکرش
زگردون زهر در زیر نگین دارند اخترها
طمعازسعی بیحاصلعرقریزاست زینغافل
که خاک عالمیگل میکند زآبگوهرها
اگر مهر قناعت بازگیرد پرتو احسان
چو شبنم آبروی مایه برمیدارد از درها
به ترک آرزوهاکوش اگرآسودگی خواهی
شکسترنگ این تب نیست بیایجاد بسترها
به فکر غارت دل آسمان بیهوده میگردد
براین ویرانه میبیزد نفس همگرد لشکرها
توان ازگردش چشم حباب این نکته فهمیدن
که غفلت پرده سرهای بیمغزند افسرها
چو شبنمکشتی ما مانده درگرداب رنگگل
نسیمی نیست تا زین ورطه برداریم لنگرها
ز موج انفعال محرمان آواز میآید
که اینجا ازنم یک جبهه میریزندکوثرها
مجوبیدل علاج سرنوشت ازگریهٔ حسرت
به موج باده دشوار است شستن خط ساغرها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶
ای بهار جلوه بسکن کز خجالت یارها
در عرق شستند خوبان رنگ از رخسارها
میشود محو از فروغ آفتاب جلوهات
عکس در آبینه همچون سایه بر دیوارها
ناله بسیار است اما بیدماغ شکوهایم
بستن منفار ما مهریست بر طومارها
شوقدل ومانده پست و بلند دهر نیست
نالهٔ فرهاد بیرون است ازین کهسارها
اهل مشرب از زبان طعن مردم فارع است
دامن صحرا چه غم دارد ز زخم خارها
دیدهٔ ما را غبار دهر عبرت سرمه شد
مردمک اندوخت این آیینه از زنگارها
لازم افتادهست واعظ را به اظهارکمال
کرّناواری غریوش مایهٔ گفتارها
زاهدانکوسه را ساز بزرگی ناقص است
ریش هم میباید اینجا در خور دستارها
لطفی، امدادی، مدارایی، نیازی، خدمتی
ای ز معنی غافل آدم شو به این مقدارها
ما زمینگیران ز جولان هوسها فارغیم
نقش پا و یک وداع آغوشی رفتارها
هرکجا رفتیم داغی بر دل ما تازه شد
سوخت آخر جنس ما ازگرمی بازارها
درگلستانیکه بیدل نوبر تسلیمکرد
سایه هم یک پایه برتر بود ز دیوارها
در عرق شستند خوبان رنگ از رخسارها
میشود محو از فروغ آفتاب جلوهات
عکس در آبینه همچون سایه بر دیوارها
ناله بسیار است اما بیدماغ شکوهایم
بستن منفار ما مهریست بر طومارها
شوقدل ومانده پست و بلند دهر نیست
نالهٔ فرهاد بیرون است ازین کهسارها
اهل مشرب از زبان طعن مردم فارع است
دامن صحرا چه غم دارد ز زخم خارها
دیدهٔ ما را غبار دهر عبرت سرمه شد
مردمک اندوخت این آیینه از زنگارها
لازم افتادهست واعظ را به اظهارکمال
کرّناواری غریوش مایهٔ گفتارها
زاهدانکوسه را ساز بزرگی ناقص است
ریش هم میباید اینجا در خور دستارها
لطفی، امدادی، مدارایی، نیازی، خدمتی
ای ز معنی غافل آدم شو به این مقدارها
ما زمینگیران ز جولان هوسها فارغیم
نقش پا و یک وداع آغوشی رفتارها
هرکجا رفتیم داغی بر دل ما تازه شد
سوخت آخر جنس ما ازگرمی بازارها
درگلستانیکه بیدل نوبر تسلیمکرد
سایه هم یک پایه برتر بود ز دیوارها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷
بسکه شدحیرتپرست جلوهاتگلزارها
گل زبرگ خویش دارد پشت بر دیوارها
دل ز دام حلقهٔ زلفت چه سان آید برون
مهره را نتوانگرفتن از دهان مارها
از نوای حسرت دیدار هم غافل مباش
ناله دارد بیتو مژگانم چو موسیقارها
دستگاه شوخی دردند دلهای دو نیم
نیست بال ناله جز واکردن منقارها
گوشهگیران غافل از نیرنگ امکان نیستند
میخورد برگوش یکسر معنی اسرارها
باعث آه حزین ما همان از عشق پرس
درد میفهمد زبان نبض این بیمارها
بالو پر برهمزدن بیشوخی پرواز نیست
بیتکلف نغمهخیزست اضطراب تارها
ختم کردار زبانها بیسخن گردیدن است
خامشی چون شمعدارد مهراین طومارها
در بیابانی که ما فکر اقامت کردهایم
میرود بر باد مانند صدا کهسارها
نسخهٔ نیرنگ هستی بهکهگرداند ورق
کهنه شد ازآمد ورفت نفس تکرارها
مردهام اما ز آسایش همان بیبهرهام
باکف خاکم هنوز آن طفل داردکارها
بسکه بیدل با نسیمکوی او خوکردهام
میکشد طبعم چو زخماز بویگل آزارها
گل زبرگ خویش دارد پشت بر دیوارها
دل ز دام حلقهٔ زلفت چه سان آید برون
مهره را نتوانگرفتن از دهان مارها
از نوای حسرت دیدار هم غافل مباش
ناله دارد بیتو مژگانم چو موسیقارها
دستگاه شوخی دردند دلهای دو نیم
نیست بال ناله جز واکردن منقارها
گوشهگیران غافل از نیرنگ امکان نیستند
میخورد برگوش یکسر معنی اسرارها
باعث آه حزین ما همان از عشق پرس
درد میفهمد زبان نبض این بیمارها
بالو پر برهمزدن بیشوخی پرواز نیست
بیتکلف نغمهخیزست اضطراب تارها
ختم کردار زبانها بیسخن گردیدن است
خامشی چون شمعدارد مهراین طومارها
در بیابانی که ما فکر اقامت کردهایم
میرود بر باد مانند صدا کهسارها
نسخهٔ نیرنگ هستی بهکهگرداند ورق
کهنه شد ازآمد ورفت نفس تکرارها
مردهام اما ز آسایش همان بیبهرهام
باکف خاکم هنوز آن طفل داردکارها
بسکه بیدل با نسیمکوی او خوکردهام
میکشد طبعم چو زخماز بویگل آزارها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸
حیرت دل گر نپردازد به ضبطکارها
ناله میبندد به فتراک تپشکهسارها
عالمی بر وهم پیچیدهست مانند حباب
جز هوا نبود سری در زیر این دستارها
نیست زندانگاه امکان سنگ راه وحشتم
چون نگه سامان عینک دارم از دیوارها
عندلیبان را ز شرم نالهام مانند شمع
شعلهٔ آواز بست آیینهٔ منقارها
از خرامموج می چشم قدحداغ استو بس
دارد این نقش قدم خمیازهٔ رفتارها
موجهای این محیط آخرگهر خواهد شدن
سبحه خوابیدهست در پیچ و خم زنارها
بسکه درهرگل زمین ذوق تماشا خاک شد
پشه میآرد برون نظاره ازگلزارها
فقر در هرجا غرور یأس سامان میکند
کجکلاهی میزند موج از شکستکارها
خوابراحت بستهٔ مژگانبههم آوردناست
سایه میگردند از افتادن این دیوارها
چونسحر سعی خروشمقابل اظهار نیست
بهکه برسازم شکست رنگ بندد تارها
بیدلاینگلشن ز بسمنظورحسن افتادهاست
ناز مژگان میدمد گر دستهبندی خارها
ناله میبندد به فتراک تپشکهسارها
عالمی بر وهم پیچیدهست مانند حباب
جز هوا نبود سری در زیر این دستارها
نیست زندانگاه امکان سنگ راه وحشتم
چون نگه سامان عینک دارم از دیوارها
عندلیبان را ز شرم نالهام مانند شمع
شعلهٔ آواز بست آیینهٔ منقارها
از خرامموج می چشم قدحداغ استو بس
دارد این نقش قدم خمیازهٔ رفتارها
موجهای این محیط آخرگهر خواهد شدن
سبحه خوابیدهست در پیچ و خم زنارها
بسکه درهرگل زمین ذوق تماشا خاک شد
پشه میآرد برون نظاره ازگلزارها
فقر در هرجا غرور یأس سامان میکند
کجکلاهی میزند موج از شکستکارها
خوابراحت بستهٔ مژگانبههم آوردناست
سایه میگردند از افتادن این دیوارها
چونسحر سعی خروشمقابل اظهار نیست
بهکه برسازم شکست رنگ بندد تارها
بیدلاینگلشن ز بسمنظورحسن افتادهاست
ناز مژگان میدمد گر دستهبندی خارها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰
بر قماش پوچ هستی تا بهکی وسواسها
پنبهها خواهد دمید آخر ازین کرباسها
شیشهٔ ساعتخبر زساز فرصتمیدهد
خودسران غافل مباشید ازصدای طاسها
عبرت آنجاکز مکافات عملگیرد عیار
ناخنی دارند در جنگ درودن داسها
اهل دنیا را به نهضتگاه آزادی چهکار
در مزابل فارغند از بوی گل کناسها
عالمی بالیده است از دستگاه خودسری
نشتری میخواهد این جمعیت آماسها
تا بود ممکن به وضع خلق باید ساختن
آدمیت پیش نتوان برد با نسناسها
حیرت دیدار با دنیا و عقبا شد طرف
بوی امیدیگواراکرد چندین یاسها
بینواییچون بهسامان جنون پوشیدهنیست
صبح خندد برگریبان چاکی افلاسها
شرم میدارد درشتی از ملایمطینتان
غالب افتادهست بیدل سرب بر الماسها
پنبهها خواهد دمید آخر ازین کرباسها
شیشهٔ ساعتخبر زساز فرصتمیدهد
خودسران غافل مباشید ازصدای طاسها
عبرت آنجاکز مکافات عملگیرد عیار
ناخنی دارند در جنگ درودن داسها
اهل دنیا را به نهضتگاه آزادی چهکار
در مزابل فارغند از بوی گل کناسها
عالمی بالیده است از دستگاه خودسری
نشتری میخواهد این جمعیت آماسها
تا بود ممکن به وضع خلق باید ساختن
آدمیت پیش نتوان برد با نسناسها
حیرت دیدار با دنیا و عقبا شد طرف
بوی امیدیگواراکرد چندین یاسها
بینواییچون بهسامان جنون پوشیدهنیست
صبح خندد برگریبان چاکی افلاسها
شرم میدارد درشتی از ملایمطینتان
غالب افتادهست بیدل سرب بر الماسها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱
شرم از خط پیشانی ما ریخته شقها
زین جاده نرفتهست برون نقب عرقها
درسهمه درسکتهٔ تدبیرمساوی ست
در موجگوهر نیست پس و پیش سبقها
زین خوان تهی مغتنم حرص شمارید
لیسیدن اگر رو دهد از پشت طبقها
بیماحصل مشق دبستان وجودیم
باید به خیالات سیهکرد ورقها
فریادکه بستند براین هستی باطل
یکگردن و صد رنگ ادکردن حقها
تیغتچهفسونداشتکهچونبیضهٔ طاووس
گل میکند از خاک شهید تو شفقها
بیدلز چهسوداست جنونجوشی اینبحر
عمریست که دارد تب امواج قلقها
زین جاده نرفتهست برون نقب عرقها
درسهمه درسکتهٔ تدبیرمساوی ست
در موجگوهر نیست پس و پیش سبقها
زین خوان تهی مغتنم حرص شمارید
لیسیدن اگر رو دهد از پشت طبقها
بیماحصل مشق دبستان وجودیم
باید به خیالات سیهکرد ورقها
فریادکه بستند براین هستی باطل
یکگردن و صد رنگ ادکردن حقها
تیغتچهفسونداشتکهچونبیضهٔ طاووس
گل میکند از خاک شهید تو شفقها
بیدلز چهسوداست جنونجوشی اینبحر
عمریست که دارد تب امواج قلقها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲
بیدماغی با نشاط از بسکه دارد جنگها
باده گرداندهست بر روی حریفان رنگها
غافلند ارباب جاه از پستی اقبال خویش
زیر پا بودهست صدر آرایی اورنگها
وادی عشق استاینجا منزل دیگرکجاست
جز نفس در آبله دزدیدن فرسنگها
بینیازی از تمیزکفر و دین آزاد بود
ازکجا جوشید یارب اختراع ننگها
زاهدان، از شانه پاس ریش باید داشتن!
داء ثعلب بیپیامی نیست زین سر چنگها
تا نفس باقیست باید باکدورت ساختن
درکمین آینه آبیست وقف زنگها
چرب ونرمی هرچهباشد مغتنم بایدشمرد
آب و روغن چون پر طاووس دارد رنگها
هرچهازتحقیقخوانی بشنو وخاموش باش
ساز ما بیرون تار افکنده است آهنگها
آخر اینکهسار یک آیینه دل خواهد شدن
شیشه افتادهست در فکر شکست سنگها
بیدل اسبابطرب تنبیهآگاهیست، لیک
انجمن پر غافل است ازگوشمال چنگها
باده گرداندهست بر روی حریفان رنگها
غافلند ارباب جاه از پستی اقبال خویش
زیر پا بودهست صدر آرایی اورنگها
وادی عشق استاینجا منزل دیگرکجاست
جز نفس در آبله دزدیدن فرسنگها
بینیازی از تمیزکفر و دین آزاد بود
ازکجا جوشید یارب اختراع ننگها
زاهدان، از شانه پاس ریش باید داشتن!
داء ثعلب بیپیامی نیست زین سر چنگها
تا نفس باقیست باید باکدورت ساختن
درکمین آینه آبیست وقف زنگها
چرب ونرمی هرچهباشد مغتنم بایدشمرد
آب و روغن چون پر طاووس دارد رنگها
هرچهازتحقیقخوانی بشنو وخاموش باش
ساز ما بیرون تار افکنده است آهنگها
آخر اینکهسار یک آیینه دل خواهد شدن
شیشه افتادهست در فکر شکست سنگها
بیدل اسبابطرب تنبیهآگاهیست، لیک
انجمن پر غافل است ازگوشمال چنگها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳
جنون آنجاکه میگردد دلیل وحشت دلها
بهفریاد سپند ازخود برون جستهستمحفلها
به امیدکدامین نغمه مینالی درین محفل
تپیدن داشت آهنگیکه خونکردند بسملها
تلاش مقصدت برد از نظر سامان جمعیت
بهکشتی چونعنان دادی رمآهوست ساحلها
درین محنتسرا گر بستر راحت هوس داری
نمالی سینه برگردی که گیرد دامن دلها
به اصلاح فساد جسم سامان ریاضتکن
نم لغزش بهخشکی میتوان برداشت ازگلها
ز بیرنگی سبکروح آمدیم اما درتن منزل
گرانیکرد دل چندانکه بربستیم محملها
چو اشک ازکلفت پندار هستی درگره بودم
چکیدمناگه از چشم خود و حلگشت مشکلها
ز زخم بیامان احتیاج آگه نهای ورنه
بهچندین خوندیت میخواهدآبروی سایلها
توراحت بسمل وغافلکهدر وحشتگه امکان
چو شمع از جاده میجوشد پر پرواز منزلها
نوای هستی از ساز عدم بیرون نمیجوشد
گریبان محیط است آنکه میگویند ساحلها
خمارکامل از خمیازه ساغر میکشد بیدل
هجومحسرت آغوش مجنونریخت محملها
بهفریاد سپند ازخود برون جستهستمحفلها
به امیدکدامین نغمه مینالی درین محفل
تپیدن داشت آهنگیکه خونکردند بسملها
تلاش مقصدت برد از نظر سامان جمعیت
بهکشتی چونعنان دادی رمآهوست ساحلها
درین محنتسرا گر بستر راحت هوس داری
نمالی سینه برگردی که گیرد دامن دلها
به اصلاح فساد جسم سامان ریاضتکن
نم لغزش بهخشکی میتوان برداشت ازگلها
ز بیرنگی سبکروح آمدیم اما درتن منزل
گرانیکرد دل چندانکه بربستیم محملها
چو اشک ازکلفت پندار هستی درگره بودم
چکیدمناگه از چشم خود و حلگشت مشکلها
ز زخم بیامان احتیاج آگه نهای ورنه
بهچندین خوندیت میخواهدآبروی سایلها
توراحت بسمل وغافلکهدر وحشتگه امکان
چو شمع از جاده میجوشد پر پرواز منزلها
نوای هستی از ساز عدم بیرون نمیجوشد
گریبان محیط است آنکه میگویند ساحلها
خمارکامل از خمیازه ساغر میکشد بیدل
هجومحسرت آغوش مجنونریخت محملها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴
ز برق این تحیرآب شد آیینهٔ دلها
که ره تا محمل لیلیست بیرونگرد محملها
کجا راحت، چه آسودنکه از نایابی مطلب
به پای جستجوچون آبله خونگشت منزلها
چه دنیا و چه عقبا، سد راه تست ای غافل
بیا بگذرکه از بهرگذشتنهاست حایلها
درین مزرع چه لازم خرمن آرای هوس بودن
دلیباید بهدستآری همین تخماست حاصلها
به دشت انتظارت از بیاض چشم مشتاقان
سفیدیکرد آخر راه از خود رفتن دلها
دماغی میرسانم از شکست شیشهٔ رنگی
به خون رفته پرواز دگر دارند بسملها
ز پاس آبروی احتیاج ما مشو غافل
به بازارکرم گوهر فروشانند سایلها
ندارد صید حسن از دامگاه عشق، آزادی
همان یکحلقهٔ آغوش مجنون است محملها
ما و من اثبات حق درگوش میآید
نوای طرفهای دارد شکست رنگ باطلها
خزانگلشن امکان بهارواجبی دارد
تراوش می کند حق از شکست رنگ باطلها
زبان شمع فهمیدم، ندارد غیر ازین حرفی
کهگر در خودتوان آتش زدن مفتاستمحفلها
تسلسل اینقدر در دور بیربطی نمیباشد
گرو از سبحه برد امروز برهم خوردن دلها
کنار عافیتگم بود در بحر طلب بیدل
شکست از موج ماگلکرد بیرون ریخت ساحلها
که ره تا محمل لیلیست بیرونگرد محملها
کجا راحت، چه آسودنکه از نایابی مطلب
به پای جستجوچون آبله خونگشت منزلها
چه دنیا و چه عقبا، سد راه تست ای غافل
بیا بگذرکه از بهرگذشتنهاست حایلها
درین مزرع چه لازم خرمن آرای هوس بودن
دلیباید بهدستآری همین تخماست حاصلها
به دشت انتظارت از بیاض چشم مشتاقان
سفیدیکرد آخر راه از خود رفتن دلها
دماغی میرسانم از شکست شیشهٔ رنگی
به خون رفته پرواز دگر دارند بسملها
ز پاس آبروی احتیاج ما مشو غافل
به بازارکرم گوهر فروشانند سایلها
ندارد صید حسن از دامگاه عشق، آزادی
همان یکحلقهٔ آغوش مجنون است محملها
ما و من اثبات حق درگوش میآید
نوای طرفهای دارد شکست رنگ باطلها
خزانگلشن امکان بهارواجبی دارد
تراوش می کند حق از شکست رنگ باطلها
زبان شمع فهمیدم، ندارد غیر ازین حرفی
کهگر در خودتوان آتش زدن مفتاستمحفلها
تسلسل اینقدر در دور بیربطی نمیباشد
گرو از سبحه برد امروز برهم خوردن دلها
کنار عافیتگم بود در بحر طلب بیدل
شکست از موج ماگلکرد بیرون ریخت ساحلها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵
خواجهممکن نیستضبط عمرو حفظمالها
جادهٔ بسیار دارد آب در غربالها
گر همینکوس و دهل باشدکمالکر و فر
غیر رسوایی چه دارد دعوی اقبالها
سادگی مفت نشاط انگارکاینجا حسن هم
جامه نیلی میکند از دست خط و خالها
پیچ و تاب خشک دارد درکمین ما و منت
بر صریر خامه تاری بستهگیر از نالها
کوشش افلاک ازموی سپیدتروشن است
تاب ده نومیدی از ریشیدن این زالها
شعلهٔ هستی مآلشگرهمین خاکسترست
رفته میپندار پیش ازکاروان دنبالها
زیرچرخ آثارکلفت ناکجا خواهی شمرد
شیشهٔ ساعت پر است زگرد ماه وسالها
شکوهات از هرکه باشد بهکه در دل خونشود
شرم کن زان لبکهگردد محضر تبخالها
عرض دین حق مبر درپیش مغرورانجاه
سعی مهدی برنمیآید به این دجالها
خلق را ذوق تعلق توأم طاووسکرد
رنگ هم افتاد پروازش به قید بالها
میفروشد هرکسی ما را به نرخ عبرتی
جنس ماعمریستفریادیست ازدلالها
حیرت آیینهام بیدل تماشا کردنیست
ناز صیقل دارم از پامالی تمثالها
جادهٔ بسیار دارد آب در غربالها
گر همینکوس و دهل باشدکمالکر و فر
غیر رسوایی چه دارد دعوی اقبالها
سادگی مفت نشاط انگارکاینجا حسن هم
جامه نیلی میکند از دست خط و خالها
پیچ و تاب خشک دارد درکمین ما و منت
بر صریر خامه تاری بستهگیر از نالها
کوشش افلاک ازموی سپیدتروشن است
تاب ده نومیدی از ریشیدن این زالها
شعلهٔ هستی مآلشگرهمین خاکسترست
رفته میپندار پیش ازکاروان دنبالها
زیرچرخ آثارکلفت ناکجا خواهی شمرد
شیشهٔ ساعت پر است زگرد ماه وسالها
شکوهات از هرکه باشد بهکه در دل خونشود
شرم کن زان لبکهگردد محضر تبخالها
عرض دین حق مبر درپیش مغرورانجاه
سعی مهدی برنمیآید به این دجالها
خلق را ذوق تعلق توأم طاووسکرد
رنگ هم افتاد پروازش به قید بالها
میفروشد هرکسی ما را به نرخ عبرتی
جنس ماعمریستفریادیست ازدلالها
حیرت آیینهام بیدل تماشا کردنیست
ناز صیقل دارم از پامالی تمثالها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶
ای ز چشم می پرستت مست حیرتجامها
حلقهٔ زلف گرهگیرت به گوش دامها
در تبسم کم نشد زهر عتاب از نرگست
کی به شورپسته ریزد تلخی از بادامها
دامنتنایاب و من بیتابعرض اضطراب
خواهد از خاکم غبار انگیخت این ابرامها
آتشم از بیم افسردن همان در سنگ ماند
رهزن آغاز من شدکلفت انجامها
تا شود روشن سوادکلبهٔ تاریک من
میگذارد چشم روزن عینک ازگلجامها
صیدمحرومیچومن در مرغزاردهر نیست
میرمد از وحشتم چون موج دریا دامها
بسکه بنیادم زآشوب جنون جزوهواست
میتوان از آستانم ریخت رنگ بامها
از بلای عافیت هم آنقدر ایمن مباش
آبگوهر طعمهٔ خاک است از آرامها
پیچوتاب شعلهٔ دلنامهٔ پیچیدهایاست
میفرستم هر نفس سوی عدم پیغامها
این شبستان جز غبار دیدهٔ بیدار نیست
جمع شد دود چراغ وریخت رنگ شامها
بیجمالش بسکه بیدل بزم ما را نورنیست
ناخنه از موج میآورده چشم جامها
حلقهٔ زلف گرهگیرت به گوش دامها
در تبسم کم نشد زهر عتاب از نرگست
کی به شورپسته ریزد تلخی از بادامها
دامنتنایاب و من بیتابعرض اضطراب
خواهد از خاکم غبار انگیخت این ابرامها
آتشم از بیم افسردن همان در سنگ ماند
رهزن آغاز من شدکلفت انجامها
تا شود روشن سوادکلبهٔ تاریک من
میگذارد چشم روزن عینک ازگلجامها
صیدمحرومیچومن در مرغزاردهر نیست
میرمد از وحشتم چون موج دریا دامها
بسکه بنیادم زآشوب جنون جزوهواست
میتوان از آستانم ریخت رنگ بامها
از بلای عافیت هم آنقدر ایمن مباش
آبگوهر طعمهٔ خاک است از آرامها
پیچوتاب شعلهٔ دلنامهٔ پیچیدهایاست
میفرستم هر نفس سوی عدم پیغامها
این شبستان جز غبار دیدهٔ بیدار نیست
جمع شد دود چراغ وریخت رنگ شامها
بیجمالش بسکه بیدل بزم ما را نورنیست
ناخنه از موج میآورده چشم جامها