عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۴
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - مطلع ثانی
کجا شد آنکه مرا خان بدو بدی خوش و خرم
که تا شد او دل و چشمم تباه شد ز تف و نم
ز هجر آن لب نوشین که بود همدم جانم
دلم برید و ز چشمم بریده می نشود دم
دلم ز حسرت خالش چو خال اوست پر از خون
قدم ز فرقت زلفش چو زلف اوست پر از خم
دلم نماند ز عشقش ولی بماند غم دل
بدان دلی که ندارم به چند گونه خورم غم
مراست تا بشد از من نوازش بم و زیرم
خروش زارتر از زیر و ناله صعب تر از بم
به داغ اوست مرا جان وز او نیافته درمان
به زخم اوست مرا دل وز او نیافته مرهم
ز دوست دورم و دارم تنی به رنج معذب
ز یار فردم و دارم دلی به درد متهم
لحرقتی لحبیبی یذم من هو ید زی
لشفقتی لعشیقی یلوم مق هو یعلم
اذالبلاء به روحی دنا فقلت تفضل
اذالعناء لقلبی دعا فقلت تقدم
فان بعثت کتابی، فقد ندی و تعدی
وان طلبت جوابا فقد اوتی و تبرم
اگر چه گشت پریشان نشاط من ز غم او
امید هست که آید به فر شاه فراهم
جهان فر و فراست خجسته پور فریدون
که از سموم نهیبش شود نسیم سماسم
زهی تن تو منزه ز شکل های مزور
خهی دل تو مصفا ز فعلهای مذمم
بروز تا ملک چین شود سوار بر اشهب
چو شاه هند سحر گه شود پیاده ز ادهم
به پشت اشهب و ادهم رسیده باد بر تو
ز هند و چین همه ساله خراج و باج دمادم
همیشه از پی نصرت فضای تیر تو صافی
مدام بر سر دشمن قضای تیغ تو مبرم
از اختلاف عناصر تن حسود تو مضطر
ز انتقال طبایع دل عدوت مخیم
ز بوم صحن سرایت بهشت گوشه گلشن
به سوی بام جلالت سپهر پایه سلم
ظفر به تیغ تو غالب هنر ز رای تو خیره
فلک به قدر تو اعلا جهان به جاه تو خرم
که تا شد او دل و چشمم تباه شد ز تف و نم
ز هجر آن لب نوشین که بود همدم جانم
دلم برید و ز چشمم بریده می نشود دم
دلم ز حسرت خالش چو خال اوست پر از خون
قدم ز فرقت زلفش چو زلف اوست پر از خم
دلم نماند ز عشقش ولی بماند غم دل
بدان دلی که ندارم به چند گونه خورم غم
مراست تا بشد از من نوازش بم و زیرم
خروش زارتر از زیر و ناله صعب تر از بم
به داغ اوست مرا جان وز او نیافته درمان
به زخم اوست مرا دل وز او نیافته مرهم
ز دوست دورم و دارم تنی به رنج معذب
ز یار فردم و دارم دلی به درد متهم
لحرقتی لحبیبی یذم من هو ید زی
لشفقتی لعشیقی یلوم مق هو یعلم
اذالبلاء به روحی دنا فقلت تفضل
اذالعناء لقلبی دعا فقلت تقدم
فان بعثت کتابی، فقد ندی و تعدی
وان طلبت جوابا فقد اوتی و تبرم
اگر چه گشت پریشان نشاط من ز غم او
امید هست که آید به فر شاه فراهم
جهان فر و فراست خجسته پور فریدون
که از سموم نهیبش شود نسیم سماسم
زهی تن تو منزه ز شکل های مزور
خهی دل تو مصفا ز فعلهای مذمم
بروز تا ملک چین شود سوار بر اشهب
چو شاه هند سحر گه شود پیاده ز ادهم
به پشت اشهب و ادهم رسیده باد بر تو
ز هند و چین همه ساله خراج و باج دمادم
همیشه از پی نصرت فضای تیر تو صافی
مدام بر سر دشمن قضای تیغ تو مبرم
از اختلاف عناصر تن حسود تو مضطر
ز انتقال طبایع دل عدوت مخیم
ز بوم صحن سرایت بهشت گوشه گلشن
به سوی بام جلالت سپهر پایه سلم
ظفر به تیغ تو غالب هنر ز رای تو خیره
فلک به قدر تو اعلا جهان به جاه تو خرم
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۳۱
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۷۵
ای بسته جفا با دل و گشته ز وفا دور
کرده دل من زار بقول و سخن زور
قول تو نوازم چو مرا دارد غمگین
فعل تو مرا همچو ترا دارد رنجور
گفتم بنهم بر دگری نام تو آخر
تا چون تو نباشد بهمه شهری مشهور
گر نام بدیرا ببهی بر بنهندی
زود این ز بهی دور شدی آن ز بدی دور
بر سنگ سیه نام نهادندی یاقوت
بر خاک سیه نام نهادندی کافور
گل را بنگارند ولیکن ندهد بوی
مه را بنگارند ولیکن ندهد نور
نه حور شود دیو گرش نام نهی دیو
نه دیو شود حور گرش نام نهی حور
زینراه برون آی زاین اسب فرود آی
تا گنج بلا را نبود جان تو گنجور
ما یکدگران را بنوازیم و بسازیم
هر دور یکی رامش و هردو یکی سور
کرده دل من زار بقول و سخن زور
قول تو نوازم چو مرا دارد غمگین
فعل تو مرا همچو ترا دارد رنجور
گفتم بنهم بر دگری نام تو آخر
تا چون تو نباشد بهمه شهری مشهور
گر نام بدیرا ببهی بر بنهندی
زود این ز بهی دور شدی آن ز بدی دور
بر سنگ سیه نام نهادندی یاقوت
بر خاک سیه نام نهادندی کافور
گل را بنگارند ولیکن ندهد بوی
مه را بنگارند ولیکن ندهد نور
نه حور شود دیو گرش نام نهی دیو
نه دیو شود حور گرش نام نهی حور
زینراه برون آی زاین اسب فرود آی
تا گنج بلا را نبود جان تو گنجور
ما یکدگران را بنوازیم و بسازیم
هر دور یکی رامش و هردو یکی سور
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۸۹
هرگه که من بزلف وی اندر نگه کنم
شادی و خرمی ز دل خویش برکنم
گردد روان سرشگم و گردد طپان دلم
گردد نژند جانم و گردد نوان تنم
هرگه که دست بر شکن زلف او برم
بر خویشتن ز حسرت و تیمار بشکنم
گاهش بروی بر نهم و گه بدیدگان
گاهش هزار بوسه بیک موی بر زنم
بیهش بیوفتم که شبی دیده باشمش
در بیهشی کجا بوم از دست بفکنم
بی تو بزلف تو نتوانم نهاد دل
بی تو چو موی گردم گر سنگ و آهنم
تا حربگاه مسکن و مأوای او شده است
زندان شده است زانده آن ماه مسکنم
از هجر آن چو لاله اردیبهشت روی
من روزها بزاری چون ابر بهمنم
ایدوستر ز جان و جهان تا برفته
از درد و غم بکام بداندیش دشمنم
تا جعد تو بمشک کنارم بیاگند
هر شب ز دیده جامه بلؤلؤ بیاگنم
اندر جهان بعشق پراکنده نام من
از بس که خون دیده برخ بر پراکنم
ای روشنائی دل تا دوری از برم
تاری شده است از غم این چشم روشنم
شادی و خرمی ز دل خویش برکنم
گردد روان سرشگم و گردد طپان دلم
گردد نژند جانم و گردد نوان تنم
هرگه که دست بر شکن زلف او برم
بر خویشتن ز حسرت و تیمار بشکنم
گاهش بروی بر نهم و گه بدیدگان
گاهش هزار بوسه بیک موی بر زنم
بیهش بیوفتم که شبی دیده باشمش
در بیهشی کجا بوم از دست بفکنم
بی تو بزلف تو نتوانم نهاد دل
بی تو چو موی گردم گر سنگ و آهنم
تا حربگاه مسکن و مأوای او شده است
زندان شده است زانده آن ماه مسکنم
از هجر آن چو لاله اردیبهشت روی
من روزها بزاری چون ابر بهمنم
ایدوستر ز جان و جهان تا برفته
از درد و غم بکام بداندیش دشمنم
تا جعد تو بمشک کنارم بیاگند
هر شب ز دیده جامه بلؤلؤ بیاگنم
اندر جهان بعشق پراکنده نام من
از بس که خون دیده برخ بر پراکنم
ای روشنائی دل تا دوری از برم
تاری شده است از غم این چشم روشنم
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۹۷
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۹
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۸
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۴
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۰
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۶
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۹
بی روی تو، روی خرمی نیست
در عشق تو، جای بی غمی نیست
جز با سر زلف تو، فلک را
در شیوه ی جور، همدمی نیست
گفتی که به حکم توست، دل را
کاندر سخن تو محکمی نیست
بس محرومم ز خدمت تو
در شهر تو، رسم محرمی نیست
نقدی است شکرف عشوه ی تو
چندانکه همی دهی کمی نیست
مستانه توئی چنین و یک اهل
در هفت نشیمن زمین نیست
گشتیم به باغ دهر چون باد
یک شاخ بر آب خرمی نیست
خشک است نهال شادی ای چشم
دریاب که وقت بی نمی نیست
این ریش که بر دل است ما را
در ساختن است مرهمی نیست
یا، در عالم نماند مردم
یا رسم وفا و مردمی نیست
شک نیست که این رباط خاکی
منزلگه هیچ آدمی نیست
چتوان کردن اثیر میساز
«کز دهر امید خرمی نیست»
در عشق تو، جای بی غمی نیست
جز با سر زلف تو، فلک را
در شیوه ی جور، همدمی نیست
گفتی که به حکم توست، دل را
کاندر سخن تو محکمی نیست
بس محرومم ز خدمت تو
در شهر تو، رسم محرمی نیست
نقدی است شکرف عشوه ی تو
چندانکه همی دهی کمی نیست
مستانه توئی چنین و یک اهل
در هفت نشیمن زمین نیست
گشتیم به باغ دهر چون باد
یک شاخ بر آب خرمی نیست
خشک است نهال شادی ای چشم
دریاب که وقت بی نمی نیست
این ریش که بر دل است ما را
در ساختن است مرهمی نیست
یا، در عالم نماند مردم
یا رسم وفا و مردمی نیست
شک نیست که این رباط خاکی
منزلگه هیچ آدمی نیست
چتوان کردن اثیر میساز
«کز دهر امید خرمی نیست»
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
همچو بالای تو سروی بچمن می نرسد
در خور لعل تو دُری ز عدن می نرسد
چکنم قصه هجران بکه گویم که مرا
یک زبان است و ز افغان بدهن می نرسد
هر زمان زلف تو دارد بسر ما سیهی
سپهی کش ز شکن هیچ شکن می نرسد
با نصابم ز خیال تو که چشمش مرساد
گر نصیبی ز وصال تو به من می نرسد
هر زمان طنز کنی کان دل بیمار تو کو
راست خواهی، دل آنجاست که تن می نرسد
گشتگان تو چنان ز آتش دل میسوزند
کز هزاران تن یک تن بکفن می نرسد
بر سیمین تو اندوه کشان دارد لیک
کین از آن قوم در اندوه بمن می نرسد
خون من میخور و میگو که اثیر آن من است
باری آن گفتِ زبانی، بدهن می نرسد
در خور لعل تو دُری ز عدن می نرسد
چکنم قصه هجران بکه گویم که مرا
یک زبان است و ز افغان بدهن می نرسد
هر زمان زلف تو دارد بسر ما سیهی
سپهی کش ز شکن هیچ شکن می نرسد
با نصابم ز خیال تو که چشمش مرساد
گر نصیبی ز وصال تو به من می نرسد
هر زمان طنز کنی کان دل بیمار تو کو
راست خواهی، دل آنجاست که تن می نرسد
گشتگان تو چنان ز آتش دل میسوزند
کز هزاران تن یک تن بکفن می نرسد
بر سیمین تو اندوه کشان دارد لیک
کین از آن قوم در اندوه بمن می نرسد
خون من میخور و میگو که اثیر آن من است
باری آن گفتِ زبانی، بدهن می نرسد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
گه بود ماه که با روی تو از کوه بر آید
چه زند سرو که با قد تو بالا بنماید
هر کجا بوی تو آمد ز صبا گرد نخیزد
هر کجا روی تو آمد ز سحر صبح نیاید
غمت آورد بدر صبر. خرد گفت که حقا
اگر او اوست که من دانم ز و جور نشاید
گفتی ار بر سر این مهر بپائی بخوری بر
باش اینجا، سخنی هست اگر عمر بپاید
صبر زندان فراق تو شکستن نتواند
ور بدندان همه آن است که زنجیر نماید
روی کس نبود وصل تو، یا بخت من این است
که شب حامله جز هجر همی هیچ نزاید
بار این حادثه من خسته، بمنزل برسانم
گر در آن سر که جفاهای تو باشد مگر آید
گفته بودی بخورم خون دلت مصلحت این است
گوشمالیش بدین جور که او کرد بباید
شاید ای دوست همین آید از آن خو که تو داری
ور جز این آید از آن خو که تو را هست نشاید
گرده گیر آن همه لیکن، پس از این خوی بدتو
کاین برآید بفر دوست رساند چه سر آید
عشوه میداد وصال تو که روزی بتوانم
عقل میگفت اثیرا مشنو هرزه سُراید
چه زند سرو که با قد تو بالا بنماید
هر کجا بوی تو آمد ز صبا گرد نخیزد
هر کجا روی تو آمد ز سحر صبح نیاید
غمت آورد بدر صبر. خرد گفت که حقا
اگر او اوست که من دانم ز و جور نشاید
گفتی ار بر سر این مهر بپائی بخوری بر
باش اینجا، سخنی هست اگر عمر بپاید
صبر زندان فراق تو شکستن نتواند
ور بدندان همه آن است که زنجیر نماید
روی کس نبود وصل تو، یا بخت من این است
که شب حامله جز هجر همی هیچ نزاید
بار این حادثه من خسته، بمنزل برسانم
گر در آن سر که جفاهای تو باشد مگر آید
گفته بودی بخورم خون دلت مصلحت این است
گوشمالیش بدین جور که او کرد بباید
شاید ای دوست همین آید از آن خو که تو داری
ور جز این آید از آن خو که تو را هست نشاید
گرده گیر آن همه لیکن، پس از این خوی بدتو
کاین برآید بفر دوست رساند چه سر آید
عشوه میداد وصال تو که روزی بتوانم
عقل میگفت اثیرا مشنو هرزه سُراید
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
وصلش مرا قرین سعادت نمیکند
چون بیند التفات زیادت نمیکند
خوی زمانه دارد از آن در ره وفا
بسیار می بکوشم و عادت نمیکند
بیمار اوست دل نه بدین است نالشم
زان ناله میکند که عیادت نمیکند
گفت ای فلان ز من بسلامی بسنده کن
گردم به این و هم بسعادت نمیکند
بر من سلام کی کند آن کاو نظر کنون
در آسمان ز کبر و سیادت نمیکند
گفتم که زنده می شمرد وصل تو مرا
گفتا خودت نماز ولادت نمیکند
گه گه تعهدی کندم لعل تو و لیک
بی معنی است چون بارادت نمیکند
گفتم که کارم از تو به جان است گفت اثیر
کس گوش سوی زرق و عبادت نمیکند
کافر نمی شوم که دم و عشوه کار اوست
من باورم بلفظ شهادت نمیکند
چون بیند التفات زیادت نمیکند
خوی زمانه دارد از آن در ره وفا
بسیار می بکوشم و عادت نمیکند
بیمار اوست دل نه بدین است نالشم
زان ناله میکند که عیادت نمیکند
گفت ای فلان ز من بسلامی بسنده کن
گردم به این و هم بسعادت نمیکند
بر من سلام کی کند آن کاو نظر کنون
در آسمان ز کبر و سیادت نمیکند
گفتم که زنده می شمرد وصل تو مرا
گفتا خودت نماز ولادت نمیکند
گه گه تعهدی کندم لعل تو و لیک
بی معنی است چون بارادت نمیکند
گفتم که کارم از تو به جان است گفت اثیر
کس گوش سوی زرق و عبادت نمیکند
کافر نمی شوم که دم و عشوه کار اوست
من باورم بلفظ شهادت نمیکند
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
از عشق تو بوی خون همی آید
دم نتوان زد که چون همی آید
هر بار دل آمدی کم از غم هات
این بار غمت فزون همی آید
چشم تو خدنگ بر گمان دارد
مانا که بعزم خون همی آید
بینائی چشم عقلت چندانست
کان جادو در فسون همی آید
دیدم سر زلف تو که باشد دل
جائی که فلک زبون همی آید
دل خانه من ببرد چتوان کرد
و ز دست که از درون همی آید
میزد در جانم آسمان یعنی
کز تو ستمی کنون همی آید
عشق توبه حاجبی برون آمد
گفتا منشین برون همی آید
یک بار اثیر زخم خورد از تو
وین بار به آزمون همی آید
دم نتوان زد که چون همی آید
هر بار دل آمدی کم از غم هات
این بار غمت فزون همی آید
چشم تو خدنگ بر گمان دارد
مانا که بعزم خون همی آید
بینائی چشم عقلت چندانست
کان جادو در فسون همی آید
دیدم سر زلف تو که باشد دل
جائی که فلک زبون همی آید
دل خانه من ببرد چتوان کرد
و ز دست که از درون همی آید
میزد در جانم آسمان یعنی
کز تو ستمی کنون همی آید
عشق توبه حاجبی برون آمد
گفتا منشین برون همی آید
یک بار اثیر زخم خورد از تو
وین بار به آزمون همی آید
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
بهر کژم که نهی نقش خویش می بینم
نه آن حریفم لیکن که مهره برچینم
گرفت دستخوشم، عشوه وصال تو لیک
بدست نامد خوش خوش ز پای ننشینم
بر آن دلم که نبینم بچشم روی صلاح
که من صلاح دل خود در این نمی بینم
بخون خانم تر میکند غمت شمیشر
نکرده خشک نمد زین، زعارت و، تینم
اگر بتیغ دو رویت سخن رود با من
متاب روی، که در روی میشود اینم
اثیر رفت و شبی با تو کام تلخ نکرد
بلب رسید در این غصه جان شیرینم
نه آن حریفم لیکن که مهره برچینم
گرفت دستخوشم، عشوه وصال تو لیک
بدست نامد خوش خوش ز پای ننشینم
بر آن دلم که نبینم بچشم روی صلاح
که من صلاح دل خود در این نمی بینم
بخون خانم تر میکند غمت شمیشر
نکرده خشک نمد زین، زعارت و، تینم
اگر بتیغ دو رویت سخن رود با من
متاب روی، که در روی میشود اینم
اثیر رفت و شبی با تو کام تلخ نکرد
بلب رسید در این غصه جان شیرینم