عبارات مورد جستجو در ۱۹۰۹ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۷
افغان که نه عمر جاودان خواهد ماند
فریاد که نه جسم و نه جان خواهد ماند
در کنج لحد از تن فرسوده ما
فرداست که مشتی استخوان خواهد ماند
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۸
نه تاج و نه تخت و نه نگین خواهد ماند
نه سلطنت روی زمین خواهد ماند
ساقی تو ز لطف شیشه و ساغر را
خالی کن و پرکن که همین خواهد ماند
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۴
شاهان جهان که از صدای کوسند
مست و گه رحلت همه تن افسوسند
با دست تهی روند آخر هرچند
کیخسرو و کیقباد و کیکاووسند
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۴
دیریست جدا ز عالم لاهوتم
زندانی این کالبد ناسوتم
این پیکر خشک تخته‌بندم کرده است
ایمرگ بیا که زنده در تابوتم
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
بلبل گشاده کرد زبان بر ثنای گل
معشوق بلبل است رخ دلگشای گل
هر شب ز شام تا به سحر ساحری کنیم
من در ثنای بلبل و او در ثنای گل
معزول گشت ساقی و منسوخ شد سماع
این از نوای بلبل و آن از لقای گل
در زیر شکر و منتم از گوش و چشم خود
گاه از برای بلبل و گاه از برای گل
دارم درین هوای خوش و باد گل فشان
درسر نشاط باده و در دل هوای گل
وقت گل است خیز بیار ای گل ببار
زان مه که هست گونه ای از آشنای گل
داد نشاط و عشرت و انصاف عمر و عیش
بستان ز گل که دیر نماند بقای گل
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۴۰
ای دریغا که عهد برنایی
عهد بشکست و جاودانه نماند
از زمانه غرض جوانی بود
لیکن از گردش زمانه نماند
آب معشوق را زمانه بریخت
کاتش عشق را زبانه نماند
زان همه عیش ها که ما کردیم
بهره ما به جز فسانه نماند
زان همه کامها که ما راندیم
جز وبال اندر آن میانه نماند
تا کمانی گرفت قامت ما
تیر امید را نشانه نماند
بر دل از بیم تازیانه مرگ
طمع اسب و تازیانه نماند
در سر از سهم گور خانه تنگ
هوس بوستان و خانه نماند
چون به پیری رسید نوبت عمر
نوبت توبه را بهانه نماند
چند خواهی شنید از این و از آن
که فلان رفت و آن فلانه نماند
هم یکی روز آن تو شنوند
که فلان خواجه یگانه نماند
ای بسا سرکشان که در سرشان
نعمت و ناز خسروانه نماند
خانه پر دانه های در کردند
زان همه دانه نیم دانه نماند
قصر شاهان خراب گشت همه
در و درگاه و آستانه نماند
آسمانه بر آسمان بردند
آسمان ماند و آسمانه نماند
در جهان هیچ دل مبندکه آنک
دل در او بست شادمانه نماند
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۴۷
جوانی برون رفت و پیری درآمد
روا دارم ار با من آرام گیرد
بترسیدمی گر بمردی جوانی
کنون می بترسم که پیری بمیرد
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۴۹
دوستانی که مر مرا بودند
همه در زیر خاک، خاک شدند
دست من بی عطا از آن مانده ست
که همه معطیان هلاک شدند
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۶۶
خوار شود تن به مرگ اگر چه عزیز است
عز تن مرده عزیز بمیرد
خوار و عزیز از زمانه زنده نماند
وآنکه زما زنده ماند نیز بمیرد
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۸۴
بودم از روز جوانی هر نفس در لذتی
زان چنین در حسرت روز جوانی مانده ام
لذتی از زندگانی نیست در پیری مرا
زانکه در بیم زوال زندگانی مانده ام
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۹۰
ای دو چشم اجل به تو نگران
چند خندی زگریه دگران
لقب تو چه سود صدر اجل
چون اجل هست سوی تو نگران
اجل از تو کران نخواهد کرد
گر بگیری جهان کران به کران
چند نازی که معتبر شده ام
بنخواهند مرد معتبران
از پی دفع مرگ و حفظ حیات
حیله ها ساختند حلیه گران
به هنر قصد مرگ دفع نشد
تا بمردند همچو بی هنران
بینم از بهر مال عاریتی
پدران اوفتاده در پسران
بی خطر نعمتی بود که رسد
پسران را ز مردن پدران
هر چه بر وی نشست نام فنا
بی خطر گشت نزد با خطران
مال و ملکی که بر گذر باشد
نکند عاقل اعتماد بر آن
گر همی ملک بی گذر طلبی
دل منه بر زمانه گذران
از پی این جهان بی سر و بن
چون همی سر فدا کنند سران
آخر از کارها خبر یابند
روزی این غافلان بی خبران
وقت مردن ضعیف دل گردند
این قوی گردنان بی جگران
کار و کردار ما همی شمرند
این رقیبان نیک و بد شمران
همه غمها سبک شود بر دل
گر ترازو بود به حشر گران
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۹
نیست با بار و برگ شاخ بقا
شاخ را بار و برگ بایستی
تا برستی ز مرگ عمر عزیز
مرگ را نیز مرگ بایستی
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۶۳
چون آتش اگرچه از هوا برگذریم
وز آب روان اگرچه پاکیزه تریم
هم خاک شویم از آنکه خاکی گهریم
بادست جهان باده بده تا بخوریم
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۲۷
تیرت به گاه زخم چوپوید به سوی خصم
کلکت به وقت مهر چو جنبید در بنان
این داعی استپای امل را به کوی دل
وان هادی است دست اجل را به سوی جان
آرش اگر بدیدی تیر و کمانت را
نشناختی ز بیم تو قربان ز دوکدان
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
کردم ز شکوه منع دل زار خویش را
انداختم به روز جزا کار خویش را
وقت نظاره بت پرهیزکار خوش
شویم به گریه دیده ی خون بار خویش را
جرم منست پیش تو گر قدر من کم است
خود کرده ام پسند خریدار خویش را
صد مشتریست جنس دلم را چو آفتاب
من گرم می کنم به تو بازار خویش را
ترسم که رفته رفته به بیداد خو کنی
بر کین مدار طبع ستمکار خویش را
ای دل مجو نجات که صیادپیشگان
در دام می کشند گرفتار خویش را
عمرت بود که دوش «نظیری » به یاد تو
آسان نمود مردن دشوار خویش را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
پروانه ایم و شعله بود آشیان ما
آب از شرار اشک خورد گلستان ما
موریم و در گذار شکر اوفتاده ایم
در راه پایمال شود کاروان ما
تا با نصیب ساخته اند از حلاوتی
همچون رطب شکافته اند استخوان ما
زه در گلوی ما کند از کینه روزگار
بیند اگر درست تن چون کمان ما
خورشید عمر بر سر دیوار و خفته ایم
فریاد از درازی خواب گران ما
صد موج را ز رفتن خود مضطرب کند
موجی که بر کنار رود از میان ما
بس در دماغ همنفسان مغز سوختیم
در دیده خواب تلخ کند داستان ما
در پیری از هزار جوان زنده دل تریم
صد نوبهار رشک برد بر خزان ما
ذوقی که جا به وادی مجنون گرفته بود
امروز معتکف شده بر آستان ما
در حیرتم که غنچه به بلبل چگونه گفت
رازی که باد هم نشیند از زبان ما
بنیاد ما خرابی ما استوار کرد
گویی که سود ماست «نظیری » زیان ما
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
لخت دل بر جیب و جیبم بر کنار افتاده است
دست و دل گم گشتم تا بازم چکار افتاده است
ساز و برگ شادمانی را که می داند کجاست؟
درهم اندوه و نشاط روزگار افتاده است
خسته دل تر می شوم تا تلخ تر نوشم دوا
پند مردم در مذاقم خوشگوار افتاده است
از کدورت برنیابم گر صفا دستم کشد
تیره روزم بخت با من سازگار افتاده است
غصه مرد و غم به ماتم سوخت اکنون هجر را
صد چراغ مرده بر گرد مزار افتاده است
ظرف این هنگامه پیدا کن خراباتست این
گرد هر ویرانه صد منصور و دار افتاده است
کی «نظیری » خوار ماند عشق رانست قویست
یک دو روزی غایتش از اعتبار افتاده است
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
اخترشناس در روش بخت من گم است
مشکل فتاده کار نه در دست انجم است
دوران صلای تفرقه داد و شراب ما
یک پاره در صراحی و یک پاره در خم است
ساقی چو فیض اوست همه صرف او کنیم
این جرعه ای که در ته جام تکلم است
شیرین نکرده خنده شادی مذاق کس
گل نیز تلخ گشته زهر تبسم است
باشد به ناامیدی خویشم محبتی
کو آشنای گوشه چشم ترحم است
آسودمی اگر به خودم کس گذاشتی
از جور او کشنده ترم رحم مرده است
ناخن همیشه در جگر خاره می زنم
دیریست رخش سعی مرا سنگ در سم است
کی سر ز کار بسته برآرم که چرخ را
دوران نماند و رشته امید من گم است
گفتار بی نتیجه «نظیری » نمی خرند
عودی که سوزد و ندهد بوی هیزم است
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
چو نیست حد که به بالین نهیم سر گستاخ
چه سود از حرم امن و خوابگاه فراخ
هزار جا ز برون می زنند طبل رحیل
هنوز رخت ز ایوان کسی نبرده به کاخ
نشسته نغمه سرایان به هم چه دانستیم
که سنگ تفرقه مان بر پرانداز سر شاخ
ز دام و دانه صیاد مرغ می نالید
خبر نداشت که بر سیخ می کشد طباخ
غبار لشکر یأجوج غم، جهان بگرفت
که گفت سد سکندر نمی شود سوراخ
به هیچ حیله ز پیش اجل خلاصی نیست
ز گرگ اگر بجهی پوست می کند سلاخ
چنان رسید جراحت به دل که دیده ندید
ز زخم حادثه، ناگهان «نظیری » آخ
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
ذوقی ز می نزاد که صد شور و شر نشد
بی باکی از مذاق خم می بدر نشد
این رسم های تازه ز حرمان عهد ماست
عنقا به روزگار کسی نامه بر نشد
باز این چه آفتست درخت امید را
امسال هم شکوفه فشاند و ثمر نشد
بیهوده بر گذرگه آفت نشسته ام
شد کاروان و مرد رهی جلوه گر نشد
رسوا منم و گرنه تو صد بار در دلم
رفتی و آمدی که کسی را خبر نشد
دستار مار گنج گره در گلو شود
خم را که خشت میکده یی تاج سر نشد
شب زنده دار باش که تا پیر بت تراش
بیدار بود، بتکده زیر و زبر نشد
در صدر چون حضور نبود آستان گزید
هرگز گدای کوی مغان معتبر نشد
بس نغمه ها به گوش «نظیری » هوس کشید
در از درون ببست و به بیرون در نشد