عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
ای دل از این ناله گر تاثیر میخواهی ندارد
با دمی زان لعتب کشمیر میخواهی ندارد
سرنوشت ما شده روز ازل در نامرادی
گر تو از حکم قضا تغییر میخواهی ندارد
یار چون رفت از برت ای جان به رفتن شو مهیا
بعد از این از عمر گر تخیر میخواهی ندارد
یا زخم گیشو و چشم و رخش قطع نظر کن
یا که راحت گر که از زنجیر میخواهی ندارد
کشته ابروی چالاکش برد فیض شهادت
درک این لذت گر از شمشیر میخواهی ندارد
سینه را بنما هدف در نزد این ابر و کمانها
گر تو از کیش و فاجز تیر میخواهی ندارد
دیده باید بست از اول تا دل خود را نبازی
چون نبستی (صامتا) تدبیر میخواهی ندارد
با دمی زان لعتب کشمیر میخواهی ندارد
سرنوشت ما شده روز ازل در نامرادی
گر تو از حکم قضا تغییر میخواهی ندارد
یار چون رفت از برت ای جان به رفتن شو مهیا
بعد از این از عمر گر تخیر میخواهی ندارد
یا زخم گیشو و چشم و رخش قطع نظر کن
یا که راحت گر که از زنجیر میخواهی ندارد
کشته ابروی چالاکش برد فیض شهادت
درک این لذت گر از شمشیر میخواهی ندارد
سینه را بنما هدف در نزد این ابر و کمانها
گر تو از کیش و فاجز تیر میخواهی ندارد
دیده باید بست از اول تا دل خود را نبازی
چون نبستی (صامتا) تدبیر میخواهی ندارد
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
سر دار محبت سر فرازی برنمیدارد
اناالحق گفتن منصور بازی برنمیدارد
زمین از خاکساریها ز سر تا پا تواضع شد
سر میدان الفت ترکتازی برنمیدارد
کمال عرض حاجت خواهد و چشم امید این در
زمین عشق تخم بینیازی برنمیدارد
غرور و غمزه و ناز و تغافل گشت چون غالب
رعیت پروری عاشق نوازی برنمیدارد
به صبح و شام از زلف نگار تند خو (صامت)
مزن دم کاین دم شیر است بازی برنمیدارد
اناالحق گفتن منصور بازی برنمیدارد
زمین از خاکساریها ز سر تا پا تواضع شد
سر میدان الفت ترکتازی برنمیدارد
کمال عرض حاجت خواهد و چشم امید این در
زمین عشق تخم بینیازی برنمیدارد
غرور و غمزه و ناز و تغافل گشت چون غالب
رعیت پروری عاشق نوازی برنمیدارد
به صبح و شام از زلف نگار تند خو (صامت)
مزن دم کاین دم شیر است بازی برنمیدارد
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
در این ویران سر بیجا کسی منزل نمیگیرد
اگر گیرد کسی مجنون بود عاقل نمیگیرد
نمیپاشی چرا از مخزن دل اشک گلناری
جز این یک میوه باغ زندگی حاصل نمیگیرد
دلم دایم به ترک آرزوی غیر میکوشد
چرا پس خود دمی از آرزوها دل نمیگیرد
به آسایش دلم الفت نمیدارد عجب دارم
که این کشتی ز بدبختی به خود ساحل نمیگیرد
به اوضاع جهان مایل شدن اندازه دارد
مسافر کار را چندان به خود مشکل نمیگیرد
به تقوای فقیه شهر میخندند نادان
چرا پس کامل ما عبرت از جاهل نمیگیرد
اگر این است اوضاع جهان (صامت) که من بینم
کسی من بعد از این غیر از ره باطل نمیگیرد
اگر گیرد کسی مجنون بود عاقل نمیگیرد
نمیپاشی چرا از مخزن دل اشک گلناری
جز این یک میوه باغ زندگی حاصل نمیگیرد
دلم دایم به ترک آرزوی غیر میکوشد
چرا پس خود دمی از آرزوها دل نمیگیرد
به آسایش دلم الفت نمیدارد عجب دارم
که این کشتی ز بدبختی به خود ساحل نمیگیرد
به اوضاع جهان مایل شدن اندازه دارد
مسافر کار را چندان به خود مشکل نمیگیرد
به تقوای فقیه شهر میخندند نادان
چرا پس کامل ما عبرت از جاهل نمیگیرد
اگر این است اوضاع جهان (صامت) که من بینم
کسی من بعد از این غیر از ره باطل نمیگیرد
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
بس که در باغ رخت محو تماشا ماندیم
بیخبر از همه نیک و بد دنیا ماندیم
شد تهی دایره عشق تو از بوالهوسان
ما چو پرگار بجا بر سر یک پا ماندیم
بیم غرقاب نداریم که مانند حباب
از سبکباری خود بر سر دریا ماندیم
بوی خیری نشنیدیم از این همسفران
ز آن برندان وطنی که و تنه ماندیم
همه کس معترف قبله ابروی تو شد
ما ز بدبختی خود بر سر حاشا ماندیم
کس ندانست که خاصیت گمنامی چیست
ما در این راه به همراهی عنقا ماندیم
همه کس معتکف کوی فنا شد (صامت)
ما ز کوته نظری بر در دلها ماندیم
بیخبر از همه نیک و بد دنیا ماندیم
شد تهی دایره عشق تو از بوالهوسان
ما چو پرگار بجا بر سر یک پا ماندیم
بیم غرقاب نداریم که مانند حباب
از سبکباری خود بر سر دریا ماندیم
بوی خیری نشنیدیم از این همسفران
ز آن برندان وطنی که و تنه ماندیم
همه کس معترف قبله ابروی تو شد
ما ز بدبختی خود بر سر حاشا ماندیم
کس ندانست که خاصیت گمنامی چیست
ما در این راه به همراهی عنقا ماندیم
همه کس معتکف کوی فنا شد (صامت)
ما ز کوته نظری بر در دلها ماندیم
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۱۴ - و برای او علیه الرحمه
ای دل وفا و عهد به دور زمان کجاست
آن را که داده مرگ برات امان کجاست
یاران و دوستان نو پیر و جوان کجاست
جمشید کو سکندر گیتی سنان کجاست
آن حشمت و جلال ملوک کیان کجاست
هر جا گذر کنی قدم اندر سر قدم
از ترک و روم و تازی و از دیلم و عجم
شاهان و خسروان همه خوابیده روی هم
تاج قباد و افسر دارا و تخت جم
طبل سکندر و علم کاویان کجاست
دیدم به بیستون که کشیده ز دل خروش
مرغی چنین ترانه که ای صاحبان هوش
کو کوکب شهنهشی و دور داریوش
این بانک از منار سکندر رسد به گوش
دارا چه شد سکندر گیتی ستان کجاست
ای بس شهات که با همه سعی و اهتمام
میخواستند کار جهانشان شود به کام
رفتند و نیست از همه اصلانشان و نام
واکره پیش طاق مدائن دهان مدام
فریاد میکند که انوشیران کجاست
تا کی کنی عمارت و صحن و سرابلند
دیوار باغ و باغچه دلگشا بلند
خواهی شدن به دار فنا تا کجا بلند
گردد ز گنبد هرمان این صدا بلند
آن گو بنا نهاد مرا در جهان کجاست
آن کس که خاک آدمی خاکی سرشت است
تخم نهال و هستی ذرات کشته است
بنیاد جمله را به فنا بار هشته است
بر کنج خشت قصر خورنق نوشته است
لقمان و آن دور و به صف چاکرن کجاست
گر سوی ساکنان قبور گذر فند
سودای ملک و مال جهانت ز سرفتد
اوضاع دهر عاریهات از نظر فتد
ای دل رهت به ملک نشابور اگر فتد
آنجا سئوال کن که الب ارسلان کجاست
شیرین مکن ز شیره حرص و هوس گلو
بردار از امانی و آمال و آرزو
وز رفتگان نهایت رفتار خود بجو
گر بگذری به دخمه سلجوقیان بگو
سنجر چگونه گشت و ملکشاهیان کجاست
مهلت اگر دهند تو را نا به نفخ صور
آخر بود مقام تو در تخت گاه گورر
(صامت) به فکر توشه کم باش و راه دور
فرداست بلبلان همه با صد فغان و شور
خواهند گفت واعظ شیرین زبان کجاست
آن را که داده مرگ برات امان کجاست
یاران و دوستان نو پیر و جوان کجاست
جمشید کو سکندر گیتی سنان کجاست
آن حشمت و جلال ملوک کیان کجاست
هر جا گذر کنی قدم اندر سر قدم
از ترک و روم و تازی و از دیلم و عجم
شاهان و خسروان همه خوابیده روی هم
تاج قباد و افسر دارا و تخت جم
طبل سکندر و علم کاویان کجاست
دیدم به بیستون که کشیده ز دل خروش
مرغی چنین ترانه که ای صاحبان هوش
کو کوکب شهنهشی و دور داریوش
این بانک از منار سکندر رسد به گوش
دارا چه شد سکندر گیتی ستان کجاست
ای بس شهات که با همه سعی و اهتمام
میخواستند کار جهانشان شود به کام
رفتند و نیست از همه اصلانشان و نام
واکره پیش طاق مدائن دهان مدام
فریاد میکند که انوشیران کجاست
تا کی کنی عمارت و صحن و سرابلند
دیوار باغ و باغچه دلگشا بلند
خواهی شدن به دار فنا تا کجا بلند
گردد ز گنبد هرمان این صدا بلند
آن گو بنا نهاد مرا در جهان کجاست
آن کس که خاک آدمی خاکی سرشت است
تخم نهال و هستی ذرات کشته است
بنیاد جمله را به فنا بار هشته است
بر کنج خشت قصر خورنق نوشته است
لقمان و آن دور و به صف چاکرن کجاست
گر سوی ساکنان قبور گذر فند
سودای ملک و مال جهانت ز سرفتد
اوضاع دهر عاریهات از نظر فتد
ای دل رهت به ملک نشابور اگر فتد
آنجا سئوال کن که الب ارسلان کجاست
شیرین مکن ز شیره حرص و هوس گلو
بردار از امانی و آمال و آرزو
وز رفتگان نهایت رفتار خود بجو
گر بگذری به دخمه سلجوقیان بگو
سنجر چگونه گشت و ملکشاهیان کجاست
مهلت اگر دهند تو را نا به نفخ صور
آخر بود مقام تو در تخت گاه گورر
(صامت) به فکر توشه کم باش و راه دور
فرداست بلبلان همه با صد فغان و شور
خواهند گفت واعظ شیرین زبان کجاست
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۱۶ - و برای او همچنین
روزی که پا به علم پر غم گذاشتیم
امید بر ذخیره در هم گماشتیم
آخر هر آنچه گشت فراهم گذاشتیم
رفتیم و هر چه بود به عالم گذاشتیم
دنیا و محنتش همه با هم گذشتیم
هرگز نداشتیم ز رفتن به خود گمان
بردیم رنجها ز پی گنج شایگان
و آنگه تمام را بنهادیم رایگان
قطع نظر ز حاصل ده روزه جهان
این منزل خراب مسلم گذاشتیم
شد صرف در هوا و هوس روزگار ما
غافل ز پیک مرگ که میآید از قفا
ناگه برید دست ز دامان مدعا
چرخ زمانه چون نکند با کسی وفا
دست از شمار این درم کم گذاشتیم
کشتیم هر چه تخم در این دشت هولناک
آخر ثمر نداشت به جز میوه هلاک
رفتیم با دلی ز غم دهر چاک چاک
در غم سفید کرده کشیدیم زیر خاک
موی سیاه را که به ماتم گذاشتیم
نشگفت خاطر از هوس بوستان و باغ
ما را ز کیف جام جهان تر نشد دماغ
گفتی که با دبود اجل و عمر ما چراغ
ما مرد دل شکسته و چندین هزار داغ
جام صفا در انجمن جم گذاشتیم
اندام ما ندیده به خود برگ خرمی
نشنیده زخم سینه و در بوی مرهمی
(صامت) چون این بود ثمر عمر آدمی
بردیم چون فغان از این انجمن غمی
عیش جهان به مردم بیغم گذاشتیم
امید بر ذخیره در هم گماشتیم
آخر هر آنچه گشت فراهم گذاشتیم
رفتیم و هر چه بود به عالم گذاشتیم
دنیا و محنتش همه با هم گذشتیم
هرگز نداشتیم ز رفتن به خود گمان
بردیم رنجها ز پی گنج شایگان
و آنگه تمام را بنهادیم رایگان
قطع نظر ز حاصل ده روزه جهان
این منزل خراب مسلم گذاشتیم
شد صرف در هوا و هوس روزگار ما
غافل ز پیک مرگ که میآید از قفا
ناگه برید دست ز دامان مدعا
چرخ زمانه چون نکند با کسی وفا
دست از شمار این درم کم گذاشتیم
کشتیم هر چه تخم در این دشت هولناک
آخر ثمر نداشت به جز میوه هلاک
رفتیم با دلی ز غم دهر چاک چاک
در غم سفید کرده کشیدیم زیر خاک
موی سیاه را که به ماتم گذاشتیم
نشگفت خاطر از هوس بوستان و باغ
ما را ز کیف جام جهان تر نشد دماغ
گفتی که با دبود اجل و عمر ما چراغ
ما مرد دل شکسته و چندین هزار داغ
جام صفا در انجمن جم گذاشتیم
اندام ما ندیده به خود برگ خرمی
نشنیده زخم سینه و در بوی مرهمی
(صامت) چون این بود ثمر عمر آدمی
بردیم چون فغان از این انجمن غمی
عیش جهان به مردم بیغم گذاشتیم
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۱ - ترکیب بند
از دور زمان دلم کباب است
بشنو که عجب پر انقلاب است
این نقش و نگار خوش که بینی
نقشی است که پایهاش بر آب است
ای تشنه چشمه سار رحمت
بر گرد که آب نه سر آب است
پرواز بده همای همت
زین جیفه که طعمه کلاب است
بشتاب به سوی کوی معنی
تا مرکب عمر در شتاب است
چند از پی جمع کردن مال
بر گردنت از طمع طناب است
دوران جهان چو موج دریاست
در وی تن آدمی حباب است
نی نی بود او چه خانه مور
این خانه به شبنمی خراب است
تفصیل زمانه و ثباتش
دیباچه و ختم این کتاب است
بسیار دوندگان دویدند
کز نام جهان نشان ندیدند
بس مرغ دل از برای این صید
صیاد صفت به خون طپیدند
زین باغ بسی گذشت گلچین
کز وی گل آرزو نچیدند
بس سبز خطان که زیر این خاک
دامان امید بر کشیدند
بس خاک شدند و بعد صد سال
چون سبزه ز خاک بردمیدند
بس آهوی جان که اندرین دشت
از کالبد بدن رمیدند
بس طفل کزین عجوز مادر
پستان مفارقت مکیدند
جز زهر اجل نداشت طعمی
آنها که از این عسل چشیدند
عالم همه گر گدا و گر شاه
گر ز آنکه سیاه یا سفیدند
گو طبل رحیل خود بکوبند
زین کهنه رباط تا رسیدند
کاین مهلکه خوابگاه شیر است
شیری که به دمی دلیر است
این مرحله خوفناک و دور است
زاد سفری تو را ضرور است
تاریک شبست و راه تاریک
ایوای به رهروری که کور است
دزدیست اجل که گاو و بیگاه
در بردن نقد جان جسور است
لشگر شکنی بود که تنها
و همزن جیش سلم و نور است
شیرینی روزگار تلخ است
تا چشم بد ز مانه شور است
از یک سر پا غبار راه است
این کاسه سر که پرغرور است
دنیاطلبی شعارکردن
دیوانگی است کی شعور است
فرزانگی از کسی طلب کن
کز کسوت کائنات دور است
آبادی کاخ و تن چه حاصل
کو مسکن مار و ملک مور است
راحت به جهان به کس ندادند
تو میطلبی مگر به زور است
اینجا زرو زور را بها نیست
این فکر محال خوشنما نیست
تا کی غم روزگار داری؟
زین غم دل خود فکار داری؟
از یاد محبت زر و سیم
پیوسته به دوش بار داری
ای مست شراب خودپسندی
بر سر چقدر خمار دادی
اندر سر این پل شکسته
آسوده عجب قرار داری
آخر به کدام فضل و رتبت
بر سر هوس شکار داری
به جهان ز جهان سمند همت
با اهل جهان چکار داری؟!
بگشا سوی کاروان این حی
اگر دیده اعتبار داری
رفتند و تو همچنان بخوابی
از بهر که انتظار داری
با دست تهی ز هی خجالت
عزم سر کوی یار داری
اینگونه طریق زندگی نیست
هرگز که نشان زندگی نیست
دنیای دنی وفا نکرده
با خلق به جز جفا نکرده
هر کام که بود ناروا کرده
کامی ز کسی روا نکرده
کو جمعیتی که آخرالامر
از یکدگرش جدا نکرده
این کهنه طبیب عاقبت سوز
دردی ز کسی دوا نکرده
این کهنه طبیب عاقبتسوز
دردی ز کسی دوا نکرده
یک لحظه در این الم سرا دست
از دامن کس رها نکرده
کویک دل خرمی که در وی
اسباب عزا بپا نکرده؟
تا تیر فناست در کمانش
بیگانه و آشنا نکرده
گر دشمن خود بود و گر دوست
هرگز ز کسی حیا نکرده
هر نفس که کشته است و از وی
کس دعوی خونبها نکرده
تا ابلق چرخ زیر زبن است
سرتاسر کار او چنین است
صاحب نظری که ارجمند است
بر ملک جهان چه پایبند است
بر قبر گذشتگان گذشتن
کافی بود ار برای پند است
بنگر که جدا چگونه از هم
اعضای تمام بند بند است
پس گوش بدار و بین ز هر بند
مانند نی این نوا بلند است
کی غزوه دوستان شما را
رغبت بزمانه تا به چند است
جوئید چگونه استراحت
زین خانه که معدن گزند است
زهر است به جام دهر او را
مردانه کشی به سر که قند است
بر خنده این عجوزه مکار
مغرور مشو که ریشخند است
تا کی به هوای مال و اموال
در مجمر غم دلت سپند است
در بند علایقات دنیا
تا چند تو را علاقه بند است
گر گوش به قول ما نداری
پروا ز خدا چرا نداری
روزی که جهان به کام ما بود
آهوی زمانه رام ما بود
در حجره دل عروس غفلت
همخوابه صبح و شام ما بود
پیوسته میمحبت دهر
مانند شما به جام ما بود
هر لحظه به پیشگاه خدمت
زرین کمی غلام ما بود
صف بسته ز سرکشان دو صد صف
در بارگه سلام ما بود
بس جم خدم و ملک حشمها
در سایه احتشام ما بود
نوبت زن چرخ کوس دولت
هر دم که زدی به نام ما بود
بگشودن عقدههای مشکل
در عهده اهتمام ما بود
چون مرغ به آب و دانه مشغول
غافل ز اجل که دام ما بود
(چون صامت) از این جهان پرشور
رفتیم و شدیم ساکن گور
بشنو که عجب پر انقلاب است
این نقش و نگار خوش که بینی
نقشی است که پایهاش بر آب است
ای تشنه چشمه سار رحمت
بر گرد که آب نه سر آب است
پرواز بده همای همت
زین جیفه که طعمه کلاب است
بشتاب به سوی کوی معنی
تا مرکب عمر در شتاب است
چند از پی جمع کردن مال
بر گردنت از طمع طناب است
دوران جهان چو موج دریاست
در وی تن آدمی حباب است
نی نی بود او چه خانه مور
این خانه به شبنمی خراب است
تفصیل زمانه و ثباتش
دیباچه و ختم این کتاب است
بسیار دوندگان دویدند
کز نام جهان نشان ندیدند
بس مرغ دل از برای این صید
صیاد صفت به خون طپیدند
زین باغ بسی گذشت گلچین
کز وی گل آرزو نچیدند
بس سبز خطان که زیر این خاک
دامان امید بر کشیدند
بس خاک شدند و بعد صد سال
چون سبزه ز خاک بردمیدند
بس آهوی جان که اندرین دشت
از کالبد بدن رمیدند
بس طفل کزین عجوز مادر
پستان مفارقت مکیدند
جز زهر اجل نداشت طعمی
آنها که از این عسل چشیدند
عالم همه گر گدا و گر شاه
گر ز آنکه سیاه یا سفیدند
گو طبل رحیل خود بکوبند
زین کهنه رباط تا رسیدند
کاین مهلکه خوابگاه شیر است
شیری که به دمی دلیر است
این مرحله خوفناک و دور است
زاد سفری تو را ضرور است
تاریک شبست و راه تاریک
ایوای به رهروری که کور است
دزدیست اجل که گاو و بیگاه
در بردن نقد جان جسور است
لشگر شکنی بود که تنها
و همزن جیش سلم و نور است
شیرینی روزگار تلخ است
تا چشم بد ز مانه شور است
از یک سر پا غبار راه است
این کاسه سر که پرغرور است
دنیاطلبی شعارکردن
دیوانگی است کی شعور است
فرزانگی از کسی طلب کن
کز کسوت کائنات دور است
آبادی کاخ و تن چه حاصل
کو مسکن مار و ملک مور است
راحت به جهان به کس ندادند
تو میطلبی مگر به زور است
اینجا زرو زور را بها نیست
این فکر محال خوشنما نیست
تا کی غم روزگار داری؟
زین غم دل خود فکار داری؟
از یاد محبت زر و سیم
پیوسته به دوش بار داری
ای مست شراب خودپسندی
بر سر چقدر خمار دادی
اندر سر این پل شکسته
آسوده عجب قرار داری
آخر به کدام فضل و رتبت
بر سر هوس شکار داری
به جهان ز جهان سمند همت
با اهل جهان چکار داری؟!
بگشا سوی کاروان این حی
اگر دیده اعتبار داری
رفتند و تو همچنان بخوابی
از بهر که انتظار داری
با دست تهی ز هی خجالت
عزم سر کوی یار داری
اینگونه طریق زندگی نیست
هرگز که نشان زندگی نیست
دنیای دنی وفا نکرده
با خلق به جز جفا نکرده
هر کام که بود ناروا کرده
کامی ز کسی روا نکرده
کو جمعیتی که آخرالامر
از یکدگرش جدا نکرده
این کهنه طبیب عاقبت سوز
دردی ز کسی دوا نکرده
این کهنه طبیب عاقبتسوز
دردی ز کسی دوا نکرده
یک لحظه در این الم سرا دست
از دامن کس رها نکرده
کویک دل خرمی که در وی
اسباب عزا بپا نکرده؟
تا تیر فناست در کمانش
بیگانه و آشنا نکرده
گر دشمن خود بود و گر دوست
هرگز ز کسی حیا نکرده
هر نفس که کشته است و از وی
کس دعوی خونبها نکرده
تا ابلق چرخ زیر زبن است
سرتاسر کار او چنین است
صاحب نظری که ارجمند است
بر ملک جهان چه پایبند است
بر قبر گذشتگان گذشتن
کافی بود ار برای پند است
بنگر که جدا چگونه از هم
اعضای تمام بند بند است
پس گوش بدار و بین ز هر بند
مانند نی این نوا بلند است
کی غزوه دوستان شما را
رغبت بزمانه تا به چند است
جوئید چگونه استراحت
زین خانه که معدن گزند است
زهر است به جام دهر او را
مردانه کشی به سر که قند است
بر خنده این عجوزه مکار
مغرور مشو که ریشخند است
تا کی به هوای مال و اموال
در مجمر غم دلت سپند است
در بند علایقات دنیا
تا چند تو را علاقه بند است
گر گوش به قول ما نداری
پروا ز خدا چرا نداری
روزی که جهان به کام ما بود
آهوی زمانه رام ما بود
در حجره دل عروس غفلت
همخوابه صبح و شام ما بود
پیوسته میمحبت دهر
مانند شما به جام ما بود
هر لحظه به پیشگاه خدمت
زرین کمی غلام ما بود
صف بسته ز سرکشان دو صد صف
در بارگه سلام ما بود
بس جم خدم و ملک حشمها
در سایه احتشام ما بود
نوبت زن چرخ کوس دولت
هر دم که زدی به نام ما بود
بگشودن عقدههای مشکل
در عهده اهتمام ما بود
چون مرغ به آب و دانه مشغول
غافل ز اجل که دام ما بود
(چون صامت) از این جهان پرشور
رفتیم و شدیم ساکن گور
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۲ - فیالموعظه
داد دوشینه مرا هاتف غیبی آواز
کای بزند تن و طالب خلوتگه راز
چه قصیر است تو را همت و آمال دراز
تا بود بسته در مرگ و در رحمت باز
حیرتم کز چه بسیج ره عقبی نکنی
فکر امروزی و اندیشه فردا نکنی
ای هما صعوه صفت چند اسیر قفسی
سر ز بالینهوس باز نگیری نفسی
هر دمی آرزویی در دل و در سر هوسی
ترسم از این همه بار به منزل نرسی
تا تو درکشور تن ترک تمنا نکنی
بعبث در صف مردان جهان جا نکنی
ای توانگر که تو را فکر تهیدستی نیست
شام این دار فنا را سحر هستی نیست
شجر عمر در عاقبت خود نظری وانکنی
این می حب جهان قابل بدمستی نیست
که تو در عاقبت خود نظری وانکنی
میرود قافله عمر و تماشا نکنی
حیف از این عمر گرانمایه که نشاختهای
قدر او را و چنین مفت ز کف باختهای
تیر تدبیر به صید تن خود آختهای
مرگ را مصدر افسانه خود ساختهای
مگر از سرزنش غیر تو پروا نکنی
که دوا داری و این درد مداوا نکنی
میکنی دعوی دانایی و این است عجیب
که تو را داده چنین شعبده دهر فریب
او فکنده است بدینسان ز فرازت بنشیب
گر شوی با خبر از وحشت این دشت مهیب
لب در این بادله اصلاً به سخن وانکنی
به خدا هیچ دگر خنده بیجا نکنی
آنچنان بایدت از عجز سرافکنده کنی
کز تواضع همه ابنای جهان بنده کنی
بیخ و بنیاد حسودان همگی کنده کنی
ای که بر حاصل ضعیفان جهان خنده کنی
ز چه در آینه خویش تماشا نکنی
...
سخت بازال جهان طرح و فاریختهای
در شهواری و با خاک در آمیختهای
خاک بر فرق ز غربال عمل بیختهای
با جهان این سروکاری که تو انگیخته
هست معلوم که درک سخن ما نکنی
گذر از خاک سوی عالم بالا نکنی
تا توانی به کسی تهمت بیهوده مبند
آنچه بر خود نپسندی به کسی هم مپسند
بر تعجب به تبسم مشو و هرزه مخند
تا شود نام نکوی تو در آفاق بلند
تا ز تلخی چو صدف صبر بدر یا نکنی
سینه خویش پر از لولو لالا نکنی
سر به زانوی غیب چند پی بود و نبود
چون بود تو نابود از این بود چه سود
گیرم اندر همه عمر آنچه نبودت همه بود
باید ین گونه بسر برد در اقلیم وجود
که گم اندر دم رفتن سرت از پا نکنی
نظر حسرت خود گرم به دنیا نکنی
تا اسیر من و مائی ز سعادت دوری
ز وصال همه یاران وطن مهجوری
با همه ما و منت طعمه مار و موری
من ندانم بچه امید چنین مغروری
که تو با خلق خدا هیچ مدارا نکنی
خون خلقی بستم ریزی و حاشا نکنی
همنشینان تو در خاک سیه خوابیدند
پای امید به دامان کفن پیچیدند
هر چه با دست بکشتند همان را چیدند
همچو (صامت) ثمر کشته خود را دیدند
تو ز صورت گذر از چه به معنی نکنی
جای در چرخ چهارم چو مسیحا نکنی
کای بزند تن و طالب خلوتگه راز
چه قصیر است تو را همت و آمال دراز
تا بود بسته در مرگ و در رحمت باز
حیرتم کز چه بسیج ره عقبی نکنی
فکر امروزی و اندیشه فردا نکنی
ای هما صعوه صفت چند اسیر قفسی
سر ز بالینهوس باز نگیری نفسی
هر دمی آرزویی در دل و در سر هوسی
ترسم از این همه بار به منزل نرسی
تا تو درکشور تن ترک تمنا نکنی
بعبث در صف مردان جهان جا نکنی
ای توانگر که تو را فکر تهیدستی نیست
شام این دار فنا را سحر هستی نیست
شجر عمر در عاقبت خود نظری وانکنی
این می حب جهان قابل بدمستی نیست
که تو در عاقبت خود نظری وانکنی
میرود قافله عمر و تماشا نکنی
حیف از این عمر گرانمایه که نشاختهای
قدر او را و چنین مفت ز کف باختهای
تیر تدبیر به صید تن خود آختهای
مرگ را مصدر افسانه خود ساختهای
مگر از سرزنش غیر تو پروا نکنی
که دوا داری و این درد مداوا نکنی
میکنی دعوی دانایی و این است عجیب
که تو را داده چنین شعبده دهر فریب
او فکنده است بدینسان ز فرازت بنشیب
گر شوی با خبر از وحشت این دشت مهیب
لب در این بادله اصلاً به سخن وانکنی
به خدا هیچ دگر خنده بیجا نکنی
آنچنان بایدت از عجز سرافکنده کنی
کز تواضع همه ابنای جهان بنده کنی
بیخ و بنیاد حسودان همگی کنده کنی
ای که بر حاصل ضعیفان جهان خنده کنی
ز چه در آینه خویش تماشا نکنی
...
سخت بازال جهان طرح و فاریختهای
در شهواری و با خاک در آمیختهای
خاک بر فرق ز غربال عمل بیختهای
با جهان این سروکاری که تو انگیخته
هست معلوم که درک سخن ما نکنی
گذر از خاک سوی عالم بالا نکنی
تا توانی به کسی تهمت بیهوده مبند
آنچه بر خود نپسندی به کسی هم مپسند
بر تعجب به تبسم مشو و هرزه مخند
تا شود نام نکوی تو در آفاق بلند
تا ز تلخی چو صدف صبر بدر یا نکنی
سینه خویش پر از لولو لالا نکنی
سر به زانوی غیب چند پی بود و نبود
چون بود تو نابود از این بود چه سود
گیرم اندر همه عمر آنچه نبودت همه بود
باید ین گونه بسر برد در اقلیم وجود
که گم اندر دم رفتن سرت از پا نکنی
نظر حسرت خود گرم به دنیا نکنی
تا اسیر من و مائی ز سعادت دوری
ز وصال همه یاران وطن مهجوری
با همه ما و منت طعمه مار و موری
من ندانم بچه امید چنین مغروری
که تو با خلق خدا هیچ مدارا نکنی
خون خلقی بستم ریزی و حاشا نکنی
همنشینان تو در خاک سیه خوابیدند
پای امید به دامان کفن پیچیدند
هر چه با دست بکشتند همان را چیدند
همچو (صامت) ثمر کشته خود را دیدند
تو ز صورت گذر از چه به معنی نکنی
جای در چرخ چهارم چو مسیحا نکنی
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۶ - و برای او همچنین
نه تنها سیرم از مالم که عالم هم نمیخواهم
پی راحت می عشرت ز جام جم نمیخواهم
تن شاداب لب خندان دل خرم نمیخواهم
شب هجران به غیر از بیکسی همدم نمیخواهم
کسی را همنشین خویشتن یک دم نمیخواهم
نمیباشد به ما آوارگان تاج و کمر لازم
ندارد خاکسار بدر افسر بسر لازم
نباشد فانی بالله را گنج و گهر لازم
ندارد کشته شمشیر الفت نوحهگر لازم
به مرگ خویشتن هم مجلس ماتم نمیخواهم
از این گلزار ناکامی گل عشرت نمیبویم
نمیخواهم که باشد زرد از راه طمع رویم
بسازم یا بسوزم درد دل با کس نمیگویم
سبکباری همان از آمد و رفت جهان جویم
چون من عور آمدم بار کفن را هم نمیخواهم
چرا با دیده روشن شوم در چاه غفلت گم
ستاده کشتی عقل من و من غرقه در قلزم
به اصطبل طبیعت چون بهایم چند کویم سمه
چنان زخم زبانها دیدهام از الفت مردم
که بعد خویش الفت از بنیآدم نمیخواهم
یکی سر از غنیمت سرگردان برسیم و زر دارد
یکی در کنج عزلت نیمهخشتی زیر سردار
کدامین عاقبت تا شاهد عزت ببر دارد
سواد عشرت و راحت ره و رسم دگر دارد
نهال در دو داغم میوه جز غم نمیخواهم
گل توحید گلزار تجدد کرد هر کس بو
نخواهد رفت آب الفتش با غیر در یک جو
اگر با کس نمیجوشم نخواند کس مرا بدخو
نگویم حرفی از لا و نعم با هیچکس زانرو
که از خود خاطر فرخنده یا درهم نمیخواهم
گل توحید گلزار تجرد کرد هر کس بو
نخواهد رفت آب الفتش با غیر در یکجو
اگر با کس نمیجوشم نخواند کس مرا بدخو
نگویم حرفی از لا و نعم با هیچکس زانرو
که از خود خاظر فرخنده یا درهم نمیخواهم
ز بست از خودستاییها کشیدم ذلت و خواری
به دوش خود ز ما و من گرفتم بار بیزاری
نهادم پای گمنامی به اقلیم سبکباری
حریصم آنقدر اندر جهان (صامت) به غمخواری
که روزی غیر غم از سفره عالم نمیخواهم
پی راحت می عشرت ز جام جم نمیخواهم
تن شاداب لب خندان دل خرم نمیخواهم
شب هجران به غیر از بیکسی همدم نمیخواهم
کسی را همنشین خویشتن یک دم نمیخواهم
نمیباشد به ما آوارگان تاج و کمر لازم
ندارد خاکسار بدر افسر بسر لازم
نباشد فانی بالله را گنج و گهر لازم
ندارد کشته شمشیر الفت نوحهگر لازم
به مرگ خویشتن هم مجلس ماتم نمیخواهم
از این گلزار ناکامی گل عشرت نمیبویم
نمیخواهم که باشد زرد از راه طمع رویم
بسازم یا بسوزم درد دل با کس نمیگویم
سبکباری همان از آمد و رفت جهان جویم
چون من عور آمدم بار کفن را هم نمیخواهم
چرا با دیده روشن شوم در چاه غفلت گم
ستاده کشتی عقل من و من غرقه در قلزم
به اصطبل طبیعت چون بهایم چند کویم سمه
چنان زخم زبانها دیدهام از الفت مردم
که بعد خویش الفت از بنیآدم نمیخواهم
یکی سر از غنیمت سرگردان برسیم و زر دارد
یکی در کنج عزلت نیمهخشتی زیر سردار
کدامین عاقبت تا شاهد عزت ببر دارد
سواد عشرت و راحت ره و رسم دگر دارد
نهال در دو داغم میوه جز غم نمیخواهم
گل توحید گلزار تجدد کرد هر کس بو
نخواهد رفت آب الفتش با غیر در یک جو
اگر با کس نمیجوشم نخواند کس مرا بدخو
نگویم حرفی از لا و نعم با هیچکس زانرو
که از خود خاطر فرخنده یا درهم نمیخواهم
گل توحید گلزار تجرد کرد هر کس بو
نخواهد رفت آب الفتش با غیر در یکجو
اگر با کس نمیجوشم نخواند کس مرا بدخو
نگویم حرفی از لا و نعم با هیچکس زانرو
که از خود خاظر فرخنده یا درهم نمیخواهم
ز بست از خودستاییها کشیدم ذلت و خواری
به دوش خود ز ما و من گرفتم بار بیزاری
نهادم پای گمنامی به اقلیم سبکباری
حریصم آنقدر اندر جهان (صامت) به غمخواری
که روزی غیر غم از سفره عالم نمیخواهم
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۱۴ - و برای او همچنین
به عزلت گوشه از هفت کشور داشتن بهتر
غم سر داشتن از تاج و افسر داشتن بهتر
زند آن کس که در ملک فقیری نوبت شادی
تواند آن زمان دل از جهان برداشتن بهتر
چه آخر طعمه موران خاکست این تن فربه
ز رنج گوشهگیری جسم لاغرداشتن بهتر
بود هر خنده را صدهزاران گریه اندر پی
ز اشک نیمهشبها دیده تر داشتن بهتر
چه آخر هست بهر دیگران و بایدت رفتن
سر خاک سیه از خاک قیصر داشتن بهتر
کم و بیش جهان خواهد گذشتن ای جهانداران
غم بیچارگی از روز محشر داشتن بهتر
گرفتم سر به سر زان تو باشد ملک اسکندر
تو را عبرت ز دارا و سکندر داشتن بهتر
ز اسباب تجمل کس نبرد از این جهان سودی
به صحرای قیامت کوکب و فرداشتن بهتر
حدیث «انما اموالکم» گر خواندهای دانی
ز آفات جهان خود را توانگر داشتن بهتر
مشو مغرور اگر در هفت اقلیمست اورنگت
خط آزادگی از هفت کشور داشتن بهتر
تو را چون فاعل مختار بنمودند ای عاقل
ز گودال جهنم حوض کوثر داشتن بهتر
منه طوق عبودیت به گردن در بر بنده
که گردن در کمندحکم داور داشتن بهتر
برون کن عادت گرگی ز سرایر و به مسکین
اگر مردی تور را طبع غضنفر داشتن بهتر
چرا خوکرده بر لاشه مردار هر کرکس
جهان را چون هما در سایه پرداشتن بهتر
ترا گر دعوی شیریست با گرگ اجل بستیز
بلی شمشیر وقت جنگ جوهر داشتن بهتر
نشد از سربلندی هیچکس را رتبه حاصل
به خاک هر قدم خود را برابر داشتن بهتر
مبین بر خنده دندان نمای دهر دون (صامت)
حذر از کید این زال مذور داشتن بهتر
غم سر داشتن از تاج و افسر داشتن بهتر
زند آن کس که در ملک فقیری نوبت شادی
تواند آن زمان دل از جهان برداشتن بهتر
چه آخر طعمه موران خاکست این تن فربه
ز رنج گوشهگیری جسم لاغرداشتن بهتر
بود هر خنده را صدهزاران گریه اندر پی
ز اشک نیمهشبها دیده تر داشتن بهتر
چه آخر هست بهر دیگران و بایدت رفتن
سر خاک سیه از خاک قیصر داشتن بهتر
کم و بیش جهان خواهد گذشتن ای جهانداران
غم بیچارگی از روز محشر داشتن بهتر
گرفتم سر به سر زان تو باشد ملک اسکندر
تو را عبرت ز دارا و سکندر داشتن بهتر
ز اسباب تجمل کس نبرد از این جهان سودی
به صحرای قیامت کوکب و فرداشتن بهتر
حدیث «انما اموالکم» گر خواندهای دانی
ز آفات جهان خود را توانگر داشتن بهتر
مشو مغرور اگر در هفت اقلیمست اورنگت
خط آزادگی از هفت کشور داشتن بهتر
تو را چون فاعل مختار بنمودند ای عاقل
ز گودال جهنم حوض کوثر داشتن بهتر
منه طوق عبودیت به گردن در بر بنده
که گردن در کمندحکم داور داشتن بهتر
برون کن عادت گرگی ز سرایر و به مسکین
اگر مردی تور را طبع غضنفر داشتن بهتر
چرا خوکرده بر لاشه مردار هر کرکس
جهان را چون هما در سایه پرداشتن بهتر
ترا گر دعوی شیریست با گرگ اجل بستیز
بلی شمشیر وقت جنگ جوهر داشتن بهتر
نشد از سربلندی هیچکس را رتبه حاصل
به خاک هر قدم خود را برابر داشتن بهتر
مبین بر خنده دندان نمای دهر دون (صامت)
حذر از کید این زال مذور داشتن بهتر
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۱۵ - در موعظه و نصیحت
به پنج روزه ایامِ اعتماد مکن
بهست و نیست دل خود غمین و شاد مکن
اگر خوشیست اگر غم چو با در گذرد
چو باد کن گذر و تکیه را به باد مکن
هر آنچه بهر ازین عاریت سراداری
بس است درد سر خویش را ز یاد مکن
خیال کن که کجا رفت کی به قباد کجاست
بهرزه آرزوی ملک کیقباد مکن
شدی به ملک تن خویش فاعل مختار
عدول وقت تحکم ز عدل و داد مکن
به پیش حکم قضا سر بنه به طاعت و بس
دگر به معنی تقدیر اجتهاد مکن
به آنچه بهر تو امروز ممکن است بساز
ز روز بعد وز شام گذشته یاد مکن
طمع ز بردن مال کسان ببر ور نه
دمی که مال ترا میبرند داد مکن
چو خود بگفته خود دل نمیدهی (صامت)
برای غیرورق بیش از این سواد مکن
بهست و نیست دل خود غمین و شاد مکن
اگر خوشیست اگر غم چو با در گذرد
چو باد کن گذر و تکیه را به باد مکن
هر آنچه بهر ازین عاریت سراداری
بس است درد سر خویش را ز یاد مکن
خیال کن که کجا رفت کی به قباد کجاست
بهرزه آرزوی ملک کیقباد مکن
شدی به ملک تن خویش فاعل مختار
عدول وقت تحکم ز عدل و داد مکن
به پیش حکم قضا سر بنه به طاعت و بس
دگر به معنی تقدیر اجتهاد مکن
به آنچه بهر تو امروز ممکن است بساز
ز روز بعد وز شام گذشته یاد مکن
طمع ز بردن مال کسان ببر ور نه
دمی که مال ترا میبرند داد مکن
چو خود بگفته خود دل نمیدهی (صامت)
برای غیرورق بیش از این سواد مکن
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۱۷ - و برای او علیه الرحمه
دو روز گردلی از عیش دهر آباد است
چه جای خنده که این خانه سست بنیاد است
در این سراچه فانی خوشا به حال کسی
که او ز بندگی روزگار آزاد است
چراغ عمر که روشن از اوست شام حیات
هنوز صبح نگردیده کشته باد است
نبسته طرف کسی از رفاقت نااهل
به احتیاط بزن مشت راکه فولاد است
ز مهربانی بیاصل او مشو ایمن
که روزگار گهی صید و گاه صیاد است
عجب گلیست جوانی برای آن گلچین
که عندلیب صفت هر سحر به فریاد است
سری که در گرو راحت جهان داری
به هوش باش که در زیر تیغ جلاد است
اگر برای خرایست روی خاک بس است
چه جای ساختن قصر و باغ شداد است
طریق راست روی را اگر همی طلبی
نه در طریقه مستان نه زهد زهاد است
نفس به سینه در این تنگ دگر شد تنگ
اجل بیا تو مدد کن که وقت امداد است
به آهن دل نادان نمیکند اثری
سخن اگرچه گرانتر ز پتک حداد است
نیافریده خداوند راحت اندر دهر
کسی چگونه ز دور زمانه دلشاد است
سخن به قاعده انشا نمیکنی (صامت)
هنوز طفل تو محتاج چوب استاد است
چه جای خنده که این خانه سست بنیاد است
در این سراچه فانی خوشا به حال کسی
که او ز بندگی روزگار آزاد است
چراغ عمر که روشن از اوست شام حیات
هنوز صبح نگردیده کشته باد است
نبسته طرف کسی از رفاقت نااهل
به احتیاط بزن مشت راکه فولاد است
ز مهربانی بیاصل او مشو ایمن
که روزگار گهی صید و گاه صیاد است
عجب گلیست جوانی برای آن گلچین
که عندلیب صفت هر سحر به فریاد است
سری که در گرو راحت جهان داری
به هوش باش که در زیر تیغ جلاد است
اگر برای خرایست روی خاک بس است
چه جای ساختن قصر و باغ شداد است
طریق راست روی را اگر همی طلبی
نه در طریقه مستان نه زهد زهاد است
نفس به سینه در این تنگ دگر شد تنگ
اجل بیا تو مدد کن که وقت امداد است
به آهن دل نادان نمیکند اثری
سخن اگرچه گرانتر ز پتک حداد است
نیافریده خداوند راحت اندر دهر
کسی چگونه ز دور زمانه دلشاد است
سخن به قاعده انشا نمیکنی (صامت)
هنوز طفل تو محتاج چوب استاد است
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۱۸ - همچنین
عنقریب است که این سلسله بر هم زدهاند
کوس ماتم بشکست دلم خرم زدهاند
ناگهان تیرسواران حوادث ز کمین
قلم سهو به طغرای بر و کم زدهاند
منشین غافل از آیات نهانی کاین قوم
پای بر افسر دارا و سر جم زدهاند
از قوی پنجگی خیل فنا عبرت گیر
کز دلیری به زمین قامت رستم زدهاند
نقد جان در بر آمال چه مرهون داری
این گروهند که آتش به دو عالم زدهاند
عبث از برق حسد خرمن طاعات مسوز
ای بسا قطره آتش به دل یم زدهاند
پردهداران شب و روز در این کهنه وثاق
دست بر سینه بیگانه و محرم زدهاند
فرصت دمزدن از بهر بنیآدم نیست
نیستند آدمی آنان که دمی دم زدهاند
آن عرق نیست که برروی تهیدستانست
به گل سوری خود خال ز شبنم زدهاند
چه دوخنگست شب و روز پی راحت تست
زین دو نوبت که بدین اشقر و ادهم زدهاند
کس ندارد خبر از قافله ره عدم
مهر گویی به لب ناطق و ابکم زدهاند
از طمع خواری ما نیست خبر آنان را
که ز افراط طمع طعنه به آدم زدهاند
حیرتم زین همه اسباب تعلق که چرا
تهمت سوزن بر عیسی مریم زدهاند
گر قدم در ره تحقیق زنی سست مزن
آن کسانیکه قدم را زده محکم زدهاند
مانده در ماتم اسباب و عجب بیخردی
ناگهانی به درت حلقه ماتم زدهاند
زنگ بیهوشی از آینه ادراک بشوی
تا کنی درک هر آن حرف که مبهم زدهاند
ندهد فقر و غنا سود به کس قرعه مرگ
چون به نام همه از مفس و منعم زدهاند
چشم بهبود خود از مرحمت خلق بپوش
کی به زخم کسی این طایفه مرهم زدهاند
باش خاک در آنانکه به اخلاص درست
دست بر دامن بسمالله اعظم زدهاند
اسدالله علی آنکه به نامش پی فخر
سکه جاه رسولان مکرم زدهاند
به جز از ختم رسول خیل رسولان عظام
علم عزتش از خویش مقدم زدهاند
(صامتا) جایزه نظم تو بس حب علی است
دیگران چه دم از خواهش درهم زدهاند
کوس ماتم بشکست دلم خرم زدهاند
ناگهان تیرسواران حوادث ز کمین
قلم سهو به طغرای بر و کم زدهاند
منشین غافل از آیات نهانی کاین قوم
پای بر افسر دارا و سر جم زدهاند
از قوی پنجگی خیل فنا عبرت گیر
کز دلیری به زمین قامت رستم زدهاند
نقد جان در بر آمال چه مرهون داری
این گروهند که آتش به دو عالم زدهاند
عبث از برق حسد خرمن طاعات مسوز
ای بسا قطره آتش به دل یم زدهاند
پردهداران شب و روز در این کهنه وثاق
دست بر سینه بیگانه و محرم زدهاند
فرصت دمزدن از بهر بنیآدم نیست
نیستند آدمی آنان که دمی دم زدهاند
آن عرق نیست که برروی تهیدستانست
به گل سوری خود خال ز شبنم زدهاند
چه دوخنگست شب و روز پی راحت تست
زین دو نوبت که بدین اشقر و ادهم زدهاند
کس ندارد خبر از قافله ره عدم
مهر گویی به لب ناطق و ابکم زدهاند
از طمع خواری ما نیست خبر آنان را
که ز افراط طمع طعنه به آدم زدهاند
حیرتم زین همه اسباب تعلق که چرا
تهمت سوزن بر عیسی مریم زدهاند
گر قدم در ره تحقیق زنی سست مزن
آن کسانیکه قدم را زده محکم زدهاند
مانده در ماتم اسباب و عجب بیخردی
ناگهانی به درت حلقه ماتم زدهاند
زنگ بیهوشی از آینه ادراک بشوی
تا کنی درک هر آن حرف که مبهم زدهاند
ندهد فقر و غنا سود به کس قرعه مرگ
چون به نام همه از مفس و منعم زدهاند
چشم بهبود خود از مرحمت خلق بپوش
کی به زخم کسی این طایفه مرهم زدهاند
باش خاک در آنانکه به اخلاص درست
دست بر دامن بسمالله اعظم زدهاند
اسدالله علی آنکه به نامش پی فخر
سکه جاه رسولان مکرم زدهاند
به جز از ختم رسول خیل رسولان عظام
علم عزتش از خویش مقدم زدهاند
(صامتا) جایزه نظم تو بس حب علی است
دیگران چه دم از خواهش درهم زدهاند
صامت بروجردی : کتاب القطعات و النصایح
شمارهٔ ۳ - نصیحت سقراط سلطان را
یکی از شهریاران زمانه
که اکنون نیست از نام نشانه
سوی سقراط دانا راه سر کرد
به خوابش دیدچون بروی گذر کرد
بدان دانا حکیم آن فتنهانگیز
سرپایی بزد کز جای برخیز
چه از خواب آن خردمند هشیوار
ز گستاخی سلطان گشت بیدار
بدانجاه و جلال و پادشاهی
نظر ننمود از بیاعتنایی
شه نادان سوی وی کرد پرخاش
که تا کی بیخودی یک دم به خود باش
مرا با این همه محکم اساسی
ندانی کیستم یا میشناسی
جوابش داد سقراط خردمند
کزین گفتار باطل لب فرو بند
تو را با ین همه کبر و منی من
ندانم غیر حیوانی لگد زن
وگرنه با تمام خود سنائی
چو حیوان لگد افکن چرائی
گر انسانی چرا ای مرد گمراه
زنی خوابیده را در خواب ناگاه
ز این گفتار همچون مار ارقم
غضب آلوده شد پیچید درهم
بدو گفتار ز روی کبر و نخوت
به سلطان کی چنین گوید رعیت
مکش افزون ز حد خویشتن پا
تو بر من بنده من بر تو مولی
تبسمکرد سقراط و به سلطان
چنین فرمود کای سلطان نادان
بخار ما و من از سر بدر کن
ز گفت ناپسند خود حذر کن
که از شیادی این گردون پرشید
به صیادی چو تو کرده بسی صید
همین طبل و همین نقاره و کوس
بود ز اسفندیار و نوذر و طوس
همین تاج و نگین و افسر و تخت
بود بر جا ز ضحاک سیه بخت
همین سنج و همین بوق و علم بود
که از طهمورث و جمشید جم بود
تو را هر چیز کزوی افتخار است
ز اشهان زمانه یادگار است
کجا رفتند کز ایشان نشان نیت
چرا نامی از ایشان در میان نیست
بداند هر که دارای شعور است
که سلطانی گدایان را ضرور است
به سامان خردمندان ساده
ز اسب خودستایی شو پیاده
بیا تا خلوتی را برگزینیم
برای گفتگو با هم نشینیم
سخن از هر دری با هم برانیم
کمال و نقص همدیگر بدانیم
بلی (صامت) سر خاک سیاهی
بود به از هزاران تخت شاهی
که اکنون نیست از نام نشانه
سوی سقراط دانا راه سر کرد
به خوابش دیدچون بروی گذر کرد
بدان دانا حکیم آن فتنهانگیز
سرپایی بزد کز جای برخیز
چه از خواب آن خردمند هشیوار
ز گستاخی سلطان گشت بیدار
بدانجاه و جلال و پادشاهی
نظر ننمود از بیاعتنایی
شه نادان سوی وی کرد پرخاش
که تا کی بیخودی یک دم به خود باش
مرا با این همه محکم اساسی
ندانی کیستم یا میشناسی
جوابش داد سقراط خردمند
کزین گفتار باطل لب فرو بند
تو را با ین همه کبر و منی من
ندانم غیر حیوانی لگد زن
وگرنه با تمام خود سنائی
چو حیوان لگد افکن چرائی
گر انسانی چرا ای مرد گمراه
زنی خوابیده را در خواب ناگاه
ز این گفتار همچون مار ارقم
غضب آلوده شد پیچید درهم
بدو گفتار ز روی کبر و نخوت
به سلطان کی چنین گوید رعیت
مکش افزون ز حد خویشتن پا
تو بر من بنده من بر تو مولی
تبسمکرد سقراط و به سلطان
چنین فرمود کای سلطان نادان
بخار ما و من از سر بدر کن
ز گفت ناپسند خود حذر کن
که از شیادی این گردون پرشید
به صیادی چو تو کرده بسی صید
همین طبل و همین نقاره و کوس
بود ز اسفندیار و نوذر و طوس
همین تاج و نگین و افسر و تخت
بود بر جا ز ضحاک سیه بخت
همین سنج و همین بوق و علم بود
که از طهمورث و جمشید جم بود
تو را هر چیز کزوی افتخار است
ز اشهان زمانه یادگار است
کجا رفتند کز ایشان نشان نیت
چرا نامی از ایشان در میان نیست
بداند هر که دارای شعور است
که سلطانی گدایان را ضرور است
به سامان خردمندان ساده
ز اسب خودستایی شو پیاده
بیا تا خلوتی را برگزینیم
برای گفتگو با هم نشینیم
سخن از هر دری با هم برانیم
کمال و نقص همدیگر بدانیم
بلی (صامت) سر خاک سیاهی
بود به از هزاران تخت شاهی
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۱ - تاریخ مرحوم نوائی
جهانا میجهانی رخش کین تا کی در این پیدا
عجب بیدادها بینم در این ببدا ز تو پیدا
کنی تا کی به یک کاسه دهی تا کی به یک کیسه
عسل با زهر حنظل باطبر زد خار با خرما
خرا شد صورت دل چند از دستت بهر محفل
غریب و بومی و مجنون و عاقل بنده و مولا
بپا شد تا کی از جودت به دامان اشک از دیده
زن و مرد و بزرگ و کوچک و فرزانه و شیدا
نکرده نونهالی تا ببستان ریشه را محکم
تو زود از تیشه بیداد او را افکنی از پا
نرسته نوگلی خندان هنوز از گلشن کیهان
که چون ترکان یغمایی تو راو را میکنی بغما
نه بینم دودمانی را نگشته تیره از دودت
نه در مشرق نه در مرغب نه جا بلقا نه جا بلسا
قدم اندر قدم باشد نهان اندر کف خاکت
چو گوهرهای پرقیمت چو لولوهای بس لالا
بدستان اجل مهر خموشی مینهی برلب
همه دستان سراشیرین اداره مرغان خوش آوا
قصب پیراهنان و پرنیان پوشان بسا کز تو
دل صد چاک زیر خاکشان شد منزل و ماموا
همه با سینه سینیم همه با چهره رنگین
همه با طلعت نیکو همه با صورت زیبا
چهدانایان معنی سنج و حکمت پیشه و بخرد
چه زیرک مردمان معرفت پرورده دانا
چو طبی و ریاضی دیدگان ملت عالم
چو صرف و نحو و منطق خواندگان مدرس دنیا
همه طی گشت طومار حساب عمرشان در هم
همه افتاده نخل نو بر امیدشان از پا
همه مخمور از صهبای «کل من علیها فان»
همه مست شراب «یوم تجزون بما تسعی»
همه شیر ارژن و نبود به جنگ مورشان طاقت
همه پیل افکن و نبود به دفع مارشان یارا
به زیر خاک غم اعصاب ایشان منفصل یکسر
زشمشیر اجل او داج یک یک منفصل یک جا
فکندی چون نوائی از نوا مرغ حقش الحانی
که چون سوسن در آن گلزار بده باده زبان گویا
ز شمع الفت او بود شمع جمع ما روشن
به شوق صحبت او بود چشم ذوق ما بینا
به مجد و نجد و فضل و بذل و حلم و جاه و فر
به توفیق و به ایمان و به زهد و طاعت و تقوی
نیارد دیده در دوران برایش دیگری همسر
نشاید جست در کیهان برایش دیگری همتا
همه دیوان او رنگین به وصف دوحه یاسین
همه اشعار او شیرین به مدح دوده طه
ندیده باغبان نظم چون وی نوگلی خوشبو
نیابد گلستان نثر چون او بلبلی شیدا
چو آمد وقت تا بدرود سازد دار فانی را
چمد زین وادی محنت به عشرتخانه عقبی
صلای هاتف غیبی رسید او را به گوش جان
که ای طاوس باغ جنت ای مرغ جنان پیما
تو باید نغمه سنج اندر گلستان جنان باشی
نه با زاغ و زغن پری و چری بر در دلها
بنه این آشیان پست را بر جا و بیرون کن
سری از زیر پر از بهر سیر عالم بالا
طلسم تن شکست و بست رخت رحلت از عالم
به مهمانخانه درالسلامش گشت چون ماوا
رقم زد خامه (صامت) به تاریخ وفات او
نوایی در بهشت و جای او در سایه طوبی
عجب بیدادها بینم در این ببدا ز تو پیدا
کنی تا کی به یک کاسه دهی تا کی به یک کیسه
عسل با زهر حنظل باطبر زد خار با خرما
خرا شد صورت دل چند از دستت بهر محفل
غریب و بومی و مجنون و عاقل بنده و مولا
بپا شد تا کی از جودت به دامان اشک از دیده
زن و مرد و بزرگ و کوچک و فرزانه و شیدا
نکرده نونهالی تا ببستان ریشه را محکم
تو زود از تیشه بیداد او را افکنی از پا
نرسته نوگلی خندان هنوز از گلشن کیهان
که چون ترکان یغمایی تو راو را میکنی بغما
نه بینم دودمانی را نگشته تیره از دودت
نه در مشرق نه در مرغب نه جا بلقا نه جا بلسا
قدم اندر قدم باشد نهان اندر کف خاکت
چو گوهرهای پرقیمت چو لولوهای بس لالا
بدستان اجل مهر خموشی مینهی برلب
همه دستان سراشیرین اداره مرغان خوش آوا
قصب پیراهنان و پرنیان پوشان بسا کز تو
دل صد چاک زیر خاکشان شد منزل و ماموا
همه با سینه سینیم همه با چهره رنگین
همه با طلعت نیکو همه با صورت زیبا
چهدانایان معنی سنج و حکمت پیشه و بخرد
چه زیرک مردمان معرفت پرورده دانا
چو طبی و ریاضی دیدگان ملت عالم
چو صرف و نحو و منطق خواندگان مدرس دنیا
همه طی گشت طومار حساب عمرشان در هم
همه افتاده نخل نو بر امیدشان از پا
همه مخمور از صهبای «کل من علیها فان»
همه مست شراب «یوم تجزون بما تسعی»
همه شیر ارژن و نبود به جنگ مورشان طاقت
همه پیل افکن و نبود به دفع مارشان یارا
به زیر خاک غم اعصاب ایشان منفصل یکسر
زشمشیر اجل او داج یک یک منفصل یک جا
فکندی چون نوائی از نوا مرغ حقش الحانی
که چون سوسن در آن گلزار بده باده زبان گویا
ز شمع الفت او بود شمع جمع ما روشن
به شوق صحبت او بود چشم ذوق ما بینا
به مجد و نجد و فضل و بذل و حلم و جاه و فر
به توفیق و به ایمان و به زهد و طاعت و تقوی
نیارد دیده در دوران برایش دیگری همسر
نشاید جست در کیهان برایش دیگری همتا
همه دیوان او رنگین به وصف دوحه یاسین
همه اشعار او شیرین به مدح دوده طه
ندیده باغبان نظم چون وی نوگلی خوشبو
نیابد گلستان نثر چون او بلبلی شیدا
چو آمد وقت تا بدرود سازد دار فانی را
چمد زین وادی محنت به عشرتخانه عقبی
صلای هاتف غیبی رسید او را به گوش جان
که ای طاوس باغ جنت ای مرغ جنان پیما
تو باید نغمه سنج اندر گلستان جنان باشی
نه با زاغ و زغن پری و چری بر در دلها
بنه این آشیان پست را بر جا و بیرون کن
سری از زیر پر از بهر سیر عالم بالا
طلسم تن شکست و بست رخت رحلت از عالم
به مهمانخانه درالسلامش گشت چون ماوا
رقم زد خامه (صامت) به تاریخ وفات او
نوایی در بهشت و جای او در سایه طوبی
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۸ - ماده تاریخ
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۱۷ - دو بیت دیگر
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۰
دل مسکین که می بینی ازینسان بی زر و زورش
به کوی میکده کردند خوبان مفلس و عورش
شراب لعل می نوش من از جام زمرد گون
ا س ت که زاهد افعی وقت است و میسازم بدین کورش
به قصد جام ما در دست دارد سنگها بارب رسد
نماند محتسب وآنها بماند بر سر گورش
از حال رفتگان ما مگر با ما دگر ساقی
که سازد بادة تلخ تو آب دیده ده شورش
سلیمان کر که در جوف هوا تعهدش کشیدندی
کنون چون جو شد اندر خاک و هر سو می کشد مورش
جهان با جمله لذآتش به زنبور عسل ماند
که شیرینیش بسیار است و زان افزون شر و شورش
کمال از ضعف تن چون شمع دارد زرقشان چهره
میر کی شود وصل بتان با این زر و زورش
به کوی میکده کردند خوبان مفلس و عورش
شراب لعل می نوش من از جام زمرد گون
ا س ت که زاهد افعی وقت است و میسازم بدین کورش
به قصد جام ما در دست دارد سنگها بارب رسد
نماند محتسب وآنها بماند بر سر گورش
از حال رفتگان ما مگر با ما دگر ساقی
که سازد بادة تلخ تو آب دیده ده شورش
سلیمان کر که در جوف هوا تعهدش کشیدندی
کنون چون جو شد اندر خاک و هر سو می کشد مورش
جهان با جمله لذآتش به زنبور عسل ماند
که شیرینیش بسیار است و زان افزون شر و شورش
کمال از ضعف تن چون شمع دارد زرقشان چهره
میر کی شود وصل بتان با این زر و زورش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۱
دل که دلداری ندارد دل نشاید خواندنش
نیست عاشق گر نباشد رسم جان افشاندنش
گرچه افتادست بر خاک رهش گلگون اشک
تا مجالی هست خواهیم از پی او راندنش
سهل باشد گر کنار ما گرفت از گریه آب
بر کنار آب چون گل گر توان بنشاندنش
سرو می گویند از آن قامت به حیرت مانده است
ز آنچه می گویند می ماند به بکجا ماندنش
خنده او میکشد ما را سرش بازیم و جان
زآنکه طفل است و به بازی میتوان خنداندنش
گر بخواهد عود پیش زلف و خالت عود سوز
چوب می باید نخستین آنگهی سوزاندنش
پیش روی بار از ناسوختن نرسد کمال
زاهدا تا کی ز آتش دم به دم ترساندنش
نیست عاشق گر نباشد رسم جان افشاندنش
گرچه افتادست بر خاک رهش گلگون اشک
تا مجالی هست خواهیم از پی او راندنش
سهل باشد گر کنار ما گرفت از گریه آب
بر کنار آب چون گل گر توان بنشاندنش
سرو می گویند از آن قامت به حیرت مانده است
ز آنچه می گویند می ماند به بکجا ماندنش
خنده او میکشد ما را سرش بازیم و جان
زآنکه طفل است و به بازی میتوان خنداندنش
گر بخواهد عود پیش زلف و خالت عود سوز
چوب می باید نخستین آنگهی سوزاندنش
پیش روی بار از ناسوختن نرسد کمال
زاهدا تا کی ز آتش دم به دم ترساندنش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۲
ما به شادی جهانی نفروشیم
دولت این است که ما یافته ایم از ستمش
غمش صاحب درد شناسد که چه لذت دارد
آن حلاوت که به مجروح رسد از المش
تو بصورتگر چین باز نما عارضه خویش
تا خطت بیند و از دست بیفتد قلمش
چون قلم بر ورق عشق نشد حرف شناس
تا نشد پاک ز دیباچه هستی رقمش
هر که آشفته آن سلسله مشکین نیست
کرده اند اهل محبت به جنون مهمش
سالک آنست که هر دم ز سر راه وجود
ببرد جاذبه عشق بکوی عدمش
تا قدم بر سر هستی ننهد مرد کمال
کس نخواند به جهان عاشق ثابت قدمش
دولت این است که ما یافته ایم از ستمش
غمش صاحب درد شناسد که چه لذت دارد
آن حلاوت که به مجروح رسد از المش
تو بصورتگر چین باز نما عارضه خویش
تا خطت بیند و از دست بیفتد قلمش
چون قلم بر ورق عشق نشد حرف شناس
تا نشد پاک ز دیباچه هستی رقمش
هر که آشفته آن سلسله مشکین نیست
کرده اند اهل محبت به جنون مهمش
سالک آنست که هر دم ز سر راه وجود
ببرد جاذبه عشق بکوی عدمش
تا قدم بر سر هستی ننهد مرد کمال
کس نخواند به جهان عاشق ثابت قدمش