عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۹۰ - مهمان آمدن در آن مسجد
تا یکی مهمان در آمد وقت شب
کو شنیده بود آن صیت عجب
از برای آزمون میآزمود
زان که بس مردانه و جان سیر بود
گفت کم گیرم سر و اشکمبهیی
رفته گیر از گنج جان یک حبهیی
صورت تن گو برو من کیستم
نقش کم ناید چو من باقیستم
چون نفخت بودم از لطف خدا
نفخ حق باشم ز نای تن جدا
تا نیفتد بانگ نفخش این طرف
تا رهد آن گوهر از تنگین صدف
چون تمنوا موت گفت ای صادقین
صادقم جان را برافشانم برین
کو شنیده بود آن صیت عجب
از برای آزمون میآزمود
زان که بس مردانه و جان سیر بود
گفت کم گیرم سر و اشکمبهیی
رفته گیر از گنج جان یک حبهیی
صورت تن گو برو من کیستم
نقش کم ناید چو من باقیستم
چون نفخت بودم از لطف خدا
نفخ حق باشم ز نای تن جدا
تا نیفتد بانگ نفخش این طرف
تا رهد آن گوهر از تنگین صدف
چون تمنوا موت گفت ای صادقین
صادقم جان را برافشانم برین
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۹۲ - جواب گفتن عاشق عاذلان را
گفت او ای ناصحان من بی ندم
از جهان زندگی سیر آمدم
منبلیام زخم جو و زخمخواه
عافیت کم جوی از منبل به راه
منبلی نی کو بود خود برگجو
منبلیام لاابالی مرگجو
منبلی نی کو به کف پول آورد
منبلی چستی کزین پل بگذرد
آن نه کو بر هر دکانی بر زند
بل جهد از کون و کانی بر زند
مرگ شیرین گشت و نقلم زین سرا
چون قفص هشتن پریدن مرغ را
آن قفص که هست عین باغ در
مرغ میبیند گلستان و شجر
جوق مرغان از برون گرد قفص
خوش همیخوانند ز آزادی قصص
مرغ را اندر قفص زان سبزهزار
نه خورش ماندهست و نه صبر و قرار
سر ز هر سوراخ بیرون میکند
تا بود کین بند از پا برکند
چون دل و جانش چنین بیرون بود
آن قفص را در گشایی چون بود؟
نه چنان مرغ قفص در اندهان
گرد بر گردش به حلقه گربکان
کی بود او را درین خوف و حزن
آرزوی از قفص بیرون شدن؟
او همیخواهد کزین ناخوش حصص
صد قفص باشد به گرد این قفص
از جهان زندگی سیر آمدم
منبلیام زخم جو و زخمخواه
عافیت کم جوی از منبل به راه
منبلی نی کو بود خود برگجو
منبلیام لاابالی مرگجو
منبلی نی کو به کف پول آورد
منبلی چستی کزین پل بگذرد
آن نه کو بر هر دکانی بر زند
بل جهد از کون و کانی بر زند
مرگ شیرین گشت و نقلم زین سرا
چون قفص هشتن پریدن مرغ را
آن قفص که هست عین باغ در
مرغ میبیند گلستان و شجر
جوق مرغان از برون گرد قفص
خوش همیخوانند ز آزادی قصص
مرغ را اندر قفص زان سبزهزار
نه خورش ماندهست و نه صبر و قرار
سر ز هر سوراخ بیرون میکند
تا بود کین بند از پا برکند
چون دل و جانش چنین بیرون بود
آن قفص را در گشایی چون بود؟
نه چنان مرغ قفص در اندهان
گرد بر گردش به حلقه گربکان
کی بود او را درین خوف و حزن
آرزوی از قفص بیرون شدن؟
او همیخواهد کزین ناخوش حصص
صد قفص باشد به گرد این قفص
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۹۳ - عشق جالینوس برین حیات دنیا بود کی هنر او همینجا بکار میآید هنری نورزیده است کی در آن بازار بکار آید آنجا خود را به عوام یکسان میبیند
آن چنان که گفت جالینوس راد
از هوای این جهان و از مراد
راضیام کز من بماند نیم جان
که ز کون استری بینم جهان
گربه میبیند به گرد خود قطار
مرغش آیس گشته بودهست از مطار
یا عدم دیدهست غیر این جهان
در عدم نادیده او حشری نهان
چون جنین کش میکشد بیرون کرم
میگریزد او سپس سوی شکم
لطف رویش سوی مصدر میکند
او مقر در پشت مادر میکند
که اگر بیرون فتم زین شهر و کام
ای عجب بینم بدیده این مقام
یا دری بودی در آن شهر وخم
که نظاره کردمی اندر رحم
یا چو چشمهی سوزنی راهم بدی
که ز بیرونم رحم دیده شدی
آن جنین هم غافل است از عالمی
همچو جالینوس او نامحرمی
اونداند کان رطوباتی که هست
آن مدد از عالم بیرونی است
آن چنان که چار عنصر در جهان
صد مدد آرد ز شهر لامکان
آب و دانه در قفس گر یافتهست
آن ز باغ و عرصهیی درتافتهست
جانهای انبیا بینند باغ
زین قفص در وقت نقلان و فراغ
پس ز جالینوس و عالم فارغاند
همچو ماه اندر فلکها بازغاند
ور ز جالینوس این گفت افتراست
پس جوابم بهر جالینوس نیست
این جواب آن کس آمد کین بگفت
که نبودستش دل پر نور جفت
مرغ جانش موش شد سوراخجو
چون شنید از گربکان او عرجوا
زان سبب جانش وطن دید و قرار
اندرین سوراخ دنیا موشوار
هم درین سوراخ بنایی گرفت
درخور سوراخ دانایی گرفت
پیشههایی که مر او را در مزید
کندرین سوراخ کار آید گزید
زان که دل بر کند از بیرون شدن
بسته شد راه رهیدن از بدن
عنکبوت ار طبع عنقا داشتی
از لعابی خیمه کی افراشتی؟
گربه کرده چنگ خود اندر قفص
نام چنگش درد و سرسام و مغص
گربه مرگ است و مرض چنگال او
میزند بر مرغ و پر و بال او
گوشه گوشه میجهد سوی دوا
مرگ چون قاضی است و رنجوری گوا
چون پیادهی قاضی آمد این گواه
که همیخواند تورا تا حکم گاه
مهلتی میخواهی از وی در گریز
گر پذیرد شد و گرنه گفت خیز
جستن مهلت دوا و چارهها
که زنی بر خرقهٔ تن پارهها
عاقبت آید صباحی خشموار
چند باشد مهلت آخر شرم دار
عذر خود از شه بخواه ای پرحسد
پیش ازان که آن چنان روزی رسد
وان که در ظلمت براند بارگی
برکند زان نور دل یک بارگی
میگریزد از گوا و مقصدش
کآن گوا سوی قضا میخواندش
از هوای این جهان و از مراد
راضیام کز من بماند نیم جان
که ز کون استری بینم جهان
گربه میبیند به گرد خود قطار
مرغش آیس گشته بودهست از مطار
یا عدم دیدهست غیر این جهان
در عدم نادیده او حشری نهان
چون جنین کش میکشد بیرون کرم
میگریزد او سپس سوی شکم
لطف رویش سوی مصدر میکند
او مقر در پشت مادر میکند
که اگر بیرون فتم زین شهر و کام
ای عجب بینم بدیده این مقام
یا دری بودی در آن شهر وخم
که نظاره کردمی اندر رحم
یا چو چشمهی سوزنی راهم بدی
که ز بیرونم رحم دیده شدی
آن جنین هم غافل است از عالمی
همچو جالینوس او نامحرمی
اونداند کان رطوباتی که هست
آن مدد از عالم بیرونی است
آن چنان که چار عنصر در جهان
صد مدد آرد ز شهر لامکان
آب و دانه در قفس گر یافتهست
آن ز باغ و عرصهیی درتافتهست
جانهای انبیا بینند باغ
زین قفص در وقت نقلان و فراغ
پس ز جالینوس و عالم فارغاند
همچو ماه اندر فلکها بازغاند
ور ز جالینوس این گفت افتراست
پس جوابم بهر جالینوس نیست
این جواب آن کس آمد کین بگفت
که نبودستش دل پر نور جفت
مرغ جانش موش شد سوراخجو
چون شنید از گربکان او عرجوا
زان سبب جانش وطن دید و قرار
اندرین سوراخ دنیا موشوار
هم درین سوراخ بنایی گرفت
درخور سوراخ دانایی گرفت
پیشههایی که مر او را در مزید
کندرین سوراخ کار آید گزید
زان که دل بر کند از بیرون شدن
بسته شد راه رهیدن از بدن
عنکبوت ار طبع عنقا داشتی
از لعابی خیمه کی افراشتی؟
گربه کرده چنگ خود اندر قفص
نام چنگش درد و سرسام و مغص
گربه مرگ است و مرض چنگال او
میزند بر مرغ و پر و بال او
گوشه گوشه میجهد سوی دوا
مرگ چون قاضی است و رنجوری گوا
چون پیادهی قاضی آمد این گواه
که همیخواند تورا تا حکم گاه
مهلتی میخواهی از وی در گریز
گر پذیرد شد و گرنه گفت خیز
جستن مهلت دوا و چارهها
که زنی بر خرقهٔ تن پارهها
عاقبت آید صباحی خشموار
چند باشد مهلت آخر شرم دار
عذر خود از شه بخواه ای پرحسد
پیش ازان که آن چنان روزی رسد
وان که در ظلمت براند بارگی
برکند زان نور دل یک بارگی
میگریزد از گوا و مقصدش
کآن گوا سوی قضا میخواندش
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۹۴ - دیگر باره ملامت کردن اهل مسجد مهمان را از شب خفتن در آن مسجد
قوم گفتندش مکن جلدی برو
تا نگردد جامه و جانت گرو
آن ز دور آسان نماید به نگر
که به آخر سخت باشد رهگذر
خویشتن آویخت بس مرد و سکست
وقت پیچاپیچ دستآویز جست
پیش تر از واقعه آسان بود
در دل مردم خیال نیک و بد
چون در آید اندرون کارزار
آن زمان گردد بر آن کس کارزار
چون نه شیری هین منه تو پای پیش
کآن اجل گرگ است و جان توست میش
ور ز ابدالی و میشت شیر شد
ایمن آ که مرگ تو سرزیر شد
کیست ابدال؟ آن که او مبدل شود
خمرش از تبدیل یزدان خل شود
لیک مستی شیرگیری وز گمان
شیر پنداری تو خود را هین مران
گفت حق زاهل نفاق ناسدید
بأسهم ما بینهم بأس شدید
در میان همدگر مردانهاند
در غزا چون عورتان خانهاند
گفت پیغامبر سپهدار غیوب
لا شجاعة یا فتیٰ قبل الحروب
وقت لاف غزو مستان کف کنند
وقت جوش جنگ چون کف بیفنند
وقت ذکر غزو شمشیرش دراز
وقت کر و فر تیغش چون پیاز
وقت اندیشه دل او زخمجو
پس به یک سوزن تهی شد خیک او
من عجب دارم ز جویای صفا
کو رمد در وقت صیقل از جفا
عشق چون دعوی جفا دیدن گواه
چون گواهت نیست شد دعوی تباه
چون گواهت خواهد این قاضی مرنج
بوسه ده بر مار تا یابی تو گنج
آن جفا با تو نباشد ای پسر
بلکه با وصف بدی اندر تو در
بر نمد چوبی که آن را مرد زد
بر نمد آن را نزد بر گرد زد
گر بزد مر اسب را آن کینه کش
آن نزد بر اسب زد بر سکسکش
تا ز سکسک وارهد خوشپی شود
شیره را زندان کنی تا می شود
گفت چندان آن یتیمک را زدی
چون نترسیدی ز قهر ایزدی؟
گفت او را کی زدم ای جان و دوست
من بر آن دیوی زدم کو اندروست
مادر ار گوید تورا مرگ تو باد
مرگ آن خو خواهد و مرگ فساد
آن گروهی کز ادب بگریختند
آب مردی و آب مردان ریختند
عاذلانشان از وغا واراندند
تا چنین حیز و مخنث ماندند
لاف و غرهی ژاژخا را کم شنو
با چنینها در صف هیجا مرو
زان که زادوکم خبالا گفت حق
کز رفاق سست برگردان ورق
که گر ایشان با شما هم ره شوند
غازیان بیمغز همچون که شوند
خویشتن را با شما همصف کنند
پس گریزند و دل صف بشکنند
پس سپاهی اندکی بی این نفر
به که با اهل نفاق آید حشر
هست بادام کم خوش بیخته
به ز بسیاری به تلخ آمیخته
تلخ و شیرین در ژغاژغ یک شیاند
نقص ازان افتاد که هم دل نیاند
گبر ترسان دل بود کو از گمان
میزید در شک ز حال آن جهان
میرود در ره نداند منزلی
گام ترسان مینهد اعمی دلی
چون نداند ره مسافر چون رود؟
با ترددها و دل پرخون رود
هرکه گویدهای اینسو راه نیست
او کند از بیم آن جا وقف و ایست
ور بداند ره دل با هوش او
کی رود هر های و هو در گوش او؟
پس مشو همراه این اشتردلان
زان که وقت ضیق و بیم اند آفلان
پس گریزند و تورا تنها هلند
گرچه اندر لاف سحر بابلند
تو ز رعنایان مجو هین کارزار
تو ز طاووسان مجو صید و شکار
طبع طاووس است و وسواست کند
دم زند تا از مقامت بر کند
تا نگردد جامه و جانت گرو
آن ز دور آسان نماید به نگر
که به آخر سخت باشد رهگذر
خویشتن آویخت بس مرد و سکست
وقت پیچاپیچ دستآویز جست
پیش تر از واقعه آسان بود
در دل مردم خیال نیک و بد
چون در آید اندرون کارزار
آن زمان گردد بر آن کس کارزار
چون نه شیری هین منه تو پای پیش
کآن اجل گرگ است و جان توست میش
ور ز ابدالی و میشت شیر شد
ایمن آ که مرگ تو سرزیر شد
کیست ابدال؟ آن که او مبدل شود
خمرش از تبدیل یزدان خل شود
لیک مستی شیرگیری وز گمان
شیر پنداری تو خود را هین مران
گفت حق زاهل نفاق ناسدید
بأسهم ما بینهم بأس شدید
در میان همدگر مردانهاند
در غزا چون عورتان خانهاند
گفت پیغامبر سپهدار غیوب
لا شجاعة یا فتیٰ قبل الحروب
وقت لاف غزو مستان کف کنند
وقت جوش جنگ چون کف بیفنند
وقت ذکر غزو شمشیرش دراز
وقت کر و فر تیغش چون پیاز
وقت اندیشه دل او زخمجو
پس به یک سوزن تهی شد خیک او
من عجب دارم ز جویای صفا
کو رمد در وقت صیقل از جفا
عشق چون دعوی جفا دیدن گواه
چون گواهت نیست شد دعوی تباه
چون گواهت خواهد این قاضی مرنج
بوسه ده بر مار تا یابی تو گنج
آن جفا با تو نباشد ای پسر
بلکه با وصف بدی اندر تو در
بر نمد چوبی که آن را مرد زد
بر نمد آن را نزد بر گرد زد
گر بزد مر اسب را آن کینه کش
آن نزد بر اسب زد بر سکسکش
تا ز سکسک وارهد خوشپی شود
شیره را زندان کنی تا می شود
گفت چندان آن یتیمک را زدی
چون نترسیدی ز قهر ایزدی؟
گفت او را کی زدم ای جان و دوست
من بر آن دیوی زدم کو اندروست
مادر ار گوید تورا مرگ تو باد
مرگ آن خو خواهد و مرگ فساد
آن گروهی کز ادب بگریختند
آب مردی و آب مردان ریختند
عاذلانشان از وغا واراندند
تا چنین حیز و مخنث ماندند
لاف و غرهی ژاژخا را کم شنو
با چنینها در صف هیجا مرو
زان که زادوکم خبالا گفت حق
کز رفاق سست برگردان ورق
که گر ایشان با شما هم ره شوند
غازیان بیمغز همچون که شوند
خویشتن را با شما همصف کنند
پس گریزند و دل صف بشکنند
پس سپاهی اندکی بی این نفر
به که با اهل نفاق آید حشر
هست بادام کم خوش بیخته
به ز بسیاری به تلخ آمیخته
تلخ و شیرین در ژغاژغ یک شیاند
نقص ازان افتاد که هم دل نیاند
گبر ترسان دل بود کو از گمان
میزید در شک ز حال آن جهان
میرود در ره نداند منزلی
گام ترسان مینهد اعمی دلی
چون نداند ره مسافر چون رود؟
با ترددها و دل پرخون رود
هرکه گویدهای اینسو راه نیست
او کند از بیم آن جا وقف و ایست
ور بداند ره دل با هوش او
کی رود هر های و هو در گوش او؟
پس مشو همراه این اشتردلان
زان که وقت ضیق و بیم اند آفلان
پس گریزند و تورا تنها هلند
گرچه اندر لاف سحر بابلند
تو ز رعنایان مجو هین کارزار
تو ز طاووسان مجو صید و شکار
طبع طاووس است و وسواست کند
دم زند تا از مقامت بر کند
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۹۷ - جواب گفتن مهمان ایشان را و مثل آوردن بدفع کردن حارس کشت به بانگ دف از کشت شتری را کی کوس محمودی بر پشت او زدندی
گفت ای یاران ازان دیوان نیام
که ز لا حولی ضعیف آید پیام
کودکی کو حارس کشتی بدی
طبلکی در دفع مرغان میزدی
تا رمیدی مرغ زان طبلک ز کشت
کشت از مرغان بد بیخوف گشت
چون که سلطان شاه محمود کریم
برگذر زد آن طرف خیمهی عظیم
با سپاهی همچو استارهی اثیر
انبه و پیروز و صفدر ملکگیر
اشتری بد کو بدی حمال کوس
بختییی بد پیشرو همچون خروس
بانگ کوس و طبل بر وی روز و شب
میزدی اندر رجوع و در طلب
اندر آن مزرع در آمد آن شتر
کودک آن طبلک بزد در حفظ بر
عاقلی گفتش مزن طبلک که او
پختهٔ طبل است با آنش است خو
پیش او چه بود تبوراک تو طفل
که کشد او طبل سلطان بیست کفل؟
عاشقم من کشتهٔ قربان لا
جان من نوبتگه طبل بلا
خود تبوراک است این تهدیدها
پیش آنچه دیده است این دیدهها
ای حریفان من از آنها نیستم
کز خیالاتی دراین ره بیستم
من چو اسماعیلیانم بیحذر
بل چو اسماعیل آزادم ز سر
فارغم از طمطراق و از ریا
قل تعالوا گفت جانم را بیا
گفت پیغامبر که جاد فی السلف
بالعطیه من تیقن بالخلف
هر که بیند مر عطا را صد عوض
زود دربازد عطا را زین غرض
جمله در بازار ازان گشتند بند
تا چو سود افتاد مال خود دهند
زر در انبانها نشسته منتظر
تا که سود آید به بذل آید مصر
چون ببیند کالهیی در ربح بیش
سرد گردد عشقش از کالای خویش
گرم زان ماندهست با آن کو ندید
کالههای خویش را ربح و مزید
هم چنین علم و هنرها و حرف
چون بدید افزون از آنها در شرف
تا به از جان نیست جان باشد عزیز
چون به آمد نام جان شد چیز لیز
لعبت مرده بود جان طفل را
تا نگشت او در بزرگی طفلزا
این تصور وین تخیل لعبت است
تا تو طفلی پس بدانت حاجت است
چون ز طفلی رست جان شد در وصال
فارغ از حس است و تصویر و خیال
نیست محرم تا بگویم بینفاق
تن زدم والله اعلم بالوفاق
مال و تن برفاند ریزان فنا
حق خریدارش که الله اشتریٰ
برفها زان از ثمن اولیستت
که هیی در شک یقینی نیستت
وین عجب ظن است در تو ای مهین
که نمیپرد به بستان یقین
هر گمان تشنهی یقین است ای پسر
میزند اندر تزاید بال و پر
چون رسد در علم پس پر پا شود
مر یقین را علم او بویا شود
زان که هست اندر طریق مفتتن
علم کمتر از یقین و فوق ظن
علم جویای یقین باشد بدان
وان یقین جویای دید است و عیان
اندر الهاکم بجو این را کنون
از پس کلا پس لو تعلمون
میکشد دانش به بینش ای علیم
گر یقین گشتی ببینندی جحیم
دید زاید از یقین بی امتهال
آن چنانک از ظن میزاید خیال
اندر الهاکم بیان این ببین
که شود علم الیقین عین الیقین
از گمان و از یقین بالاترم
وز ملامت بر نمیگردد سرم
چون دهانم خورد از حلوای او
چشمروشن گشتم و بینای او
پا نهم گستاخ چون خانه روم
پا نلرزانم نه کورانه روم
آنچه گل را گفت حق خندانش کرد
با دل من گفت و صد چندانش کرد
آنچه زد بر سرو و قدش راست کرد
وانچه از وی نرگس و نسرین بخورد
آنچه نی را کرد شیرین جان و دل
وانچه خاکی یافت ازو نقش چگل
آنچه ابرو را چنان طرار ساخت
چهره را گلگونه و گلنار ساخت
مر زبان را داد صد افسونگری
وان که کان را داد زر جعفری
چون در زرادخانه باز شد
غمزههای چشم تیرانداز شد
بر دلم زد تیر و سوداییم کرد
عاشق شکر و شکرخاییم کرد
عاشق آنم که هر آن آن اوست
عقل و جان جاندار یک مرجان اوست
من نلافم ور بلافم همچو آب
نیست در آتشکشیام اضطراب
چون بدزدم؟ چون حفیظ مخزن اوست
چون نباشم سخترو؟ پشت من اوست
هر که از خورشید باشد پشت گرم
سخت رو باشد نه بیم او را نه شرم
همچو روی آفتاب بیحذر
گشت رویش خصمسوز و پردهدر
هر پیمبر سخترو بد در جهان
یک سواره کوفت بر جیش شهان
رو نگردانید از ترس و غمی
یکتنه تنها بزد بر عالمی
سنگ باشد سخترو و چشمشوخ
او نترسد از جهان پر کلوخ
کآن کلوخ از خشتزن یکلخت شد
سنگ از صنع خدایی سخت شد
گوسفندان گر برونند از حساب
ز انبهیشان کی بترسد آن قصاب؟
کلکم راع نبی چون راعی است
خلق مانند رمه او ساعی است
از رمه چوپان نترسد در نبرد
لیکشان حافظ بود از گرم و سرد
گر زند بانگی ز قهر او بر رمه
دان ز مهر است آن که دارد بر همه
هر زمان گوید به گوشم بخت نو
که تو را غمگین کنم غمگین مشو
من تورا غمگین و گریان زان کنم
تا کت از چشم بدان پنهان کنم
تلخ گردانم ز غمها خوی تو
تا بگردد چشم بد از روی تو
نه تو صیادی و جویای منی
بنده و افکندهٔ رای منی؟
حیله اندیشی که در من در رسی
در فراق و جستن من بیکسی
چاره میجوید پی من درد تو
میشنودم دوش آه سرد تو
من توانم هم که بی این انتظار
ره دهم بنمایمت راه گذار
تا ازین گرداب دوران وارهی
بر سر گنج وصالم پا نهی
لیک شیرینی و لذات مقر
هست بر اندازهٔ رنج سفر
آن گه ا ز شهر و ز خویشان بر خوری
کز غریبی رنج و محنتها بری
که ز لا حولی ضعیف آید پیام
کودکی کو حارس کشتی بدی
طبلکی در دفع مرغان میزدی
تا رمیدی مرغ زان طبلک ز کشت
کشت از مرغان بد بیخوف گشت
چون که سلطان شاه محمود کریم
برگذر زد آن طرف خیمهی عظیم
با سپاهی همچو استارهی اثیر
انبه و پیروز و صفدر ملکگیر
اشتری بد کو بدی حمال کوس
بختییی بد پیشرو همچون خروس
بانگ کوس و طبل بر وی روز و شب
میزدی اندر رجوع و در طلب
اندر آن مزرع در آمد آن شتر
کودک آن طبلک بزد در حفظ بر
عاقلی گفتش مزن طبلک که او
پختهٔ طبل است با آنش است خو
پیش او چه بود تبوراک تو طفل
که کشد او طبل سلطان بیست کفل؟
عاشقم من کشتهٔ قربان لا
جان من نوبتگه طبل بلا
خود تبوراک است این تهدیدها
پیش آنچه دیده است این دیدهها
ای حریفان من از آنها نیستم
کز خیالاتی دراین ره بیستم
من چو اسماعیلیانم بیحذر
بل چو اسماعیل آزادم ز سر
فارغم از طمطراق و از ریا
قل تعالوا گفت جانم را بیا
گفت پیغامبر که جاد فی السلف
بالعطیه من تیقن بالخلف
هر که بیند مر عطا را صد عوض
زود دربازد عطا را زین غرض
جمله در بازار ازان گشتند بند
تا چو سود افتاد مال خود دهند
زر در انبانها نشسته منتظر
تا که سود آید به بذل آید مصر
چون ببیند کالهیی در ربح بیش
سرد گردد عشقش از کالای خویش
گرم زان ماندهست با آن کو ندید
کالههای خویش را ربح و مزید
هم چنین علم و هنرها و حرف
چون بدید افزون از آنها در شرف
تا به از جان نیست جان باشد عزیز
چون به آمد نام جان شد چیز لیز
لعبت مرده بود جان طفل را
تا نگشت او در بزرگی طفلزا
این تصور وین تخیل لعبت است
تا تو طفلی پس بدانت حاجت است
چون ز طفلی رست جان شد در وصال
فارغ از حس است و تصویر و خیال
نیست محرم تا بگویم بینفاق
تن زدم والله اعلم بالوفاق
مال و تن برفاند ریزان فنا
حق خریدارش که الله اشتریٰ
برفها زان از ثمن اولیستت
که هیی در شک یقینی نیستت
وین عجب ظن است در تو ای مهین
که نمیپرد به بستان یقین
هر گمان تشنهی یقین است ای پسر
میزند اندر تزاید بال و پر
چون رسد در علم پس پر پا شود
مر یقین را علم او بویا شود
زان که هست اندر طریق مفتتن
علم کمتر از یقین و فوق ظن
علم جویای یقین باشد بدان
وان یقین جویای دید است و عیان
اندر الهاکم بجو این را کنون
از پس کلا پس لو تعلمون
میکشد دانش به بینش ای علیم
گر یقین گشتی ببینندی جحیم
دید زاید از یقین بی امتهال
آن چنانک از ظن میزاید خیال
اندر الهاکم بیان این ببین
که شود علم الیقین عین الیقین
از گمان و از یقین بالاترم
وز ملامت بر نمیگردد سرم
چون دهانم خورد از حلوای او
چشمروشن گشتم و بینای او
پا نهم گستاخ چون خانه روم
پا نلرزانم نه کورانه روم
آنچه گل را گفت حق خندانش کرد
با دل من گفت و صد چندانش کرد
آنچه زد بر سرو و قدش راست کرد
وانچه از وی نرگس و نسرین بخورد
آنچه نی را کرد شیرین جان و دل
وانچه خاکی یافت ازو نقش چگل
آنچه ابرو را چنان طرار ساخت
چهره را گلگونه و گلنار ساخت
مر زبان را داد صد افسونگری
وان که کان را داد زر جعفری
چون در زرادخانه باز شد
غمزههای چشم تیرانداز شد
بر دلم زد تیر و سوداییم کرد
عاشق شکر و شکرخاییم کرد
عاشق آنم که هر آن آن اوست
عقل و جان جاندار یک مرجان اوست
من نلافم ور بلافم همچو آب
نیست در آتشکشیام اضطراب
چون بدزدم؟ چون حفیظ مخزن اوست
چون نباشم سخترو؟ پشت من اوست
هر که از خورشید باشد پشت گرم
سخت رو باشد نه بیم او را نه شرم
همچو روی آفتاب بیحذر
گشت رویش خصمسوز و پردهدر
هر پیمبر سخترو بد در جهان
یک سواره کوفت بر جیش شهان
رو نگردانید از ترس و غمی
یکتنه تنها بزد بر عالمی
سنگ باشد سخترو و چشمشوخ
او نترسد از جهان پر کلوخ
کآن کلوخ از خشتزن یکلخت شد
سنگ از صنع خدایی سخت شد
گوسفندان گر برونند از حساب
ز انبهیشان کی بترسد آن قصاب؟
کلکم راع نبی چون راعی است
خلق مانند رمه او ساعی است
از رمه چوپان نترسد در نبرد
لیکشان حافظ بود از گرم و سرد
گر زند بانگی ز قهر او بر رمه
دان ز مهر است آن که دارد بر همه
هر زمان گوید به گوشم بخت نو
که تو را غمگین کنم غمگین مشو
من تورا غمگین و گریان زان کنم
تا کت از چشم بدان پنهان کنم
تلخ گردانم ز غمها خوی تو
تا بگردد چشم بد از روی تو
نه تو صیادی و جویای منی
بنده و افکندهٔ رای منی؟
حیله اندیشی که در من در رسی
در فراق و جستن من بیکسی
چاره میجوید پی من درد تو
میشنودم دوش آه سرد تو
من توانم هم که بی این انتظار
ره دهم بنمایمت راه گذار
تا ازین گرداب دوران وارهی
بر سر گنج وصالم پا نهی
لیک شیرینی و لذات مقر
هست بر اندازهٔ رنج سفر
آن گه ا ز شهر و ز خویشان بر خوری
کز غریبی رنج و محنتها بری
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۹۸ - تمثیل گریختن ممن و بیصبری او در بلا به اضطراب و بیقراری نخود و دیگر حوایج در جوش دیگ و بر دویدن تا بیرون جهند
بنگر اندر نخودی در دیگ چون
میجهد بالا چو شد زآتش زبون
هر زمان نخود بر آید وقت جوش
بر سر دیگ و برآرد صد خروش
که چرا آتش به من در میزنی؟
چون خریدی چون نگونم میکنی؟
میزند کفلیز کدبانو که نی
خوش بجوش و بر مجه ز آتشکنی
زان نجوشانم که مکروه منی
بلکه تا گیری تو ذوق و چاشنی
تا غذی گردی بیامیزی به جان
بهرخواری نیستت این امتحان
آب میخوردی به بستان سبز و تر
بهراین آتش بدهست آن آب خور
رحمتش سابق بدهست از قهر زان
تا ز رحمت گردد اهل امتحان
رحمتش بر قهر از آن سابق شدهست
تا که سرمایهی وجود آید به دست
زان که بیلذت نروید لحم و پوست
چون نروید چه گدازد عشق دوست؟
زان تقاضا گر بیابد قهرها
تا کنی ایثار آن سرمایه را
باز لطف آید برای عذر او
که بکردی غسل و بر جستی ز جو
گوید ای نخود چریدی در بهار
رنج مهمان تو شد نیکوش دار
تا که مهمان باز گردد شکر ساز
پیش شه گوید ز ایثار تو باز
تا به جای نعمتت منعم رسد
جمله نعمتها برد بر تو حسد
من خلیلم تو پسر پیش بچک
سر بنه انی ارانی اذبحک
سر به پیش قهر نه دل بر قرار
تا ببرم حلقت اسماعیلوار
سر ببرم لیک این سر آن سریست
کز بریده گشتن و مردن بریست
لیک مقصود ازل تسلیم توست
ای مسلمان بایدت تسلیم جست
ای نخود میجوش اندر ابتلا
تا نه هستی و نه خود ماند تورا
اندر آن بستان اگر خندیدهیی
تو گل بستان جان و دیدهیی
گر جدا از باغ آب و گل شدی
لقمه گشتی اندر احیا آمدی
شو غذی و قوت و اندیشهها
شیر بودی شیر شو در بیشهها
از صفاتش رستهیی والله نخست
در صفاتش باز رو چالاک و چست
زابر و خورشید و ز گردون آمدی
پس شدی اوصاف و گردون بر شدی
آمدی در صورت باران و تاب
میروی اندر صفات مستطاب
جزو شید و ابر و انجمها بدی
نفس و فعل و قول و فکرتها شدی
هستی حیوان شد از مرگ نبات
راست آمد اقتلونی یا ثقات
چون چنین بردیست ما را بعد مات
راست آمد ان فی قتلی حیات
فعل و قول و صدق شد قوت ملک
تا بدین معراج شد سوی فلک
آن چنان کان طعمه شد قوت بشر
از جمادی بر شد و شد جانور
این سخن را ترجمهی پهناوری
گفته آید در مقام دیگری
کاروان دایم ز گردون میرسد
تا تجارت میکند وا میرود
پس برو شیرین و خوش با اختیار
نه به تلخی و کراهت دزدوار
زان حدیث تلخ میگویم تورا
تا ز تلخیها فرو شویم تورا
ز آب سرد انگور افسرده رهد
سردی و افسردگی بیرون نهد
تو ز تلخی چون که دل پر خون شوی
پس ز تلخیها همه بیرون روی
میجهد بالا چو شد زآتش زبون
هر زمان نخود بر آید وقت جوش
بر سر دیگ و برآرد صد خروش
که چرا آتش به من در میزنی؟
چون خریدی چون نگونم میکنی؟
میزند کفلیز کدبانو که نی
خوش بجوش و بر مجه ز آتشکنی
زان نجوشانم که مکروه منی
بلکه تا گیری تو ذوق و چاشنی
تا غذی گردی بیامیزی به جان
بهرخواری نیستت این امتحان
آب میخوردی به بستان سبز و تر
بهراین آتش بدهست آن آب خور
رحمتش سابق بدهست از قهر زان
تا ز رحمت گردد اهل امتحان
رحمتش بر قهر از آن سابق شدهست
تا که سرمایهی وجود آید به دست
زان که بیلذت نروید لحم و پوست
چون نروید چه گدازد عشق دوست؟
زان تقاضا گر بیابد قهرها
تا کنی ایثار آن سرمایه را
باز لطف آید برای عذر او
که بکردی غسل و بر جستی ز جو
گوید ای نخود چریدی در بهار
رنج مهمان تو شد نیکوش دار
تا که مهمان باز گردد شکر ساز
پیش شه گوید ز ایثار تو باز
تا به جای نعمتت منعم رسد
جمله نعمتها برد بر تو حسد
من خلیلم تو پسر پیش بچک
سر بنه انی ارانی اذبحک
سر به پیش قهر نه دل بر قرار
تا ببرم حلقت اسماعیلوار
سر ببرم لیک این سر آن سریست
کز بریده گشتن و مردن بریست
لیک مقصود ازل تسلیم توست
ای مسلمان بایدت تسلیم جست
ای نخود میجوش اندر ابتلا
تا نه هستی و نه خود ماند تورا
اندر آن بستان اگر خندیدهیی
تو گل بستان جان و دیدهیی
گر جدا از باغ آب و گل شدی
لقمه گشتی اندر احیا آمدی
شو غذی و قوت و اندیشهها
شیر بودی شیر شو در بیشهها
از صفاتش رستهیی والله نخست
در صفاتش باز رو چالاک و چست
زابر و خورشید و ز گردون آمدی
پس شدی اوصاف و گردون بر شدی
آمدی در صورت باران و تاب
میروی اندر صفات مستطاب
جزو شید و ابر و انجمها بدی
نفس و فعل و قول و فکرتها شدی
هستی حیوان شد از مرگ نبات
راست آمد اقتلونی یا ثقات
چون چنین بردیست ما را بعد مات
راست آمد ان فی قتلی حیات
فعل و قول و صدق شد قوت ملک
تا بدین معراج شد سوی فلک
آن چنان کان طعمه شد قوت بشر
از جمادی بر شد و شد جانور
این سخن را ترجمهی پهناوری
گفته آید در مقام دیگری
کاروان دایم ز گردون میرسد
تا تجارت میکند وا میرود
پس برو شیرین و خوش با اختیار
نه به تلخی و کراهت دزدوار
زان حدیث تلخ میگویم تورا
تا ز تلخیها فرو شویم تورا
ز آب سرد انگور افسرده رهد
سردی و افسردگی بیرون نهد
تو ز تلخی چون که دل پر خون شوی
پس ز تلخیها همه بیرون روی
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۹۹ - تمثیل صابر شدن ممن چون بر شر و خیر بلا واقف شود
سگ شکاری نیست او را طوق نیست
خام و ناجوشیده جز بیذوق نیست
گفت نخود چون چنین است ای ستی
خوش بجوشم یاری ام ده راستی
تو درین جوشش چو معمار منی
کفچلیزم زن که بس خوش میزنی
همچو پیلم بر سرم زن زخم و داغ
تا ببینم خواب هندستان و باغ
تا که خود را در دهم در جوش من
تا رهی یابم در آن آغوش من
زان که انسان در غنا طاغی شود
همچو پیل خواببین یاغی شود
پیل چون در خواب بیند هند را
پیلبان را نشنود آرد دغا
خام و ناجوشیده جز بیذوق نیست
گفت نخود چون چنین است ای ستی
خوش بجوشم یاری ام ده راستی
تو درین جوشش چو معمار منی
کفچلیزم زن که بس خوش میزنی
همچو پیلم بر سرم زن زخم و داغ
تا ببینم خواب هندستان و باغ
تا که خود را در دهم در جوش من
تا رهی یابم در آن آغوش من
زان که انسان در غنا طاغی شود
همچو پیل خواببین یاغی شود
پیل چون در خواب بیند هند را
پیلبان را نشنود آرد دغا
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۰۰ - عذر گفتن کدبانو با نخود و حکمت در جوش داشتن کدبانو نخود را
آن ستی گوید ورا که پیش ازین
من چو تو بودم ز اجزای زمین
چون بنوشیدم جهاد آذری
پس پذیرا گشتم و اندر خوری
مدتی جوشیدهام اندر زمن
مدتی دیگر درون دیگ تن
زین دو جوشش قوت حسها شدم
روح گشتم پس تورا استا شدم
در جمادی گفتمی زان میدوی
تا شوی علم و صفات معنوی
چون شدم من روح پس بار دگر
جوش دیگر کن ز حیوانی گذر
از خدا میخواه تا زین نکتهها
در نلغزی و رسی در منتها
زان که از قرآن بسی گمره شدند
زان رسن قومی درون چه شدند
مر رسن را نیست جرمی ای عنود
چون تورا سودای سربالا نبود
من چو تو بودم ز اجزای زمین
چون بنوشیدم جهاد آذری
پس پذیرا گشتم و اندر خوری
مدتی جوشیدهام اندر زمن
مدتی دیگر درون دیگ تن
زین دو جوشش قوت حسها شدم
روح گشتم پس تورا استا شدم
در جمادی گفتمی زان میدوی
تا شوی علم و صفات معنوی
چون شدم من روح پس بار دگر
جوش دیگر کن ز حیوانی گذر
از خدا میخواه تا زین نکتهها
در نلغزی و رسی در منتها
زان که از قرآن بسی گمره شدند
زان رسن قومی درون چه شدند
مر رسن را نیست جرمی ای عنود
چون تورا سودای سربالا نبود
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۰۱ - باقی قصهٔ مهمان آن مسجد مهمان کش و ثبات و صدق او
آن غریب شهر سربالا طلب
گفت میخسبم درین مسجد به شب
مسجدا گر کربلای من شوی
کعبهٔ حاجتروای من شوی
هین مرا بگذار ای بگزیده دار
تا رسنبازی کنم منصوروار
گر شدیت اندر نصیحت جبرئیل
مینخواهد غوث در آتش خلیل
جبرئیلا رو که من افروخته
بهترم چون عود و عنبر سوخته
جبرئیلا گر چه یاری میکنی
چون برادر پاس داری میکنی
ای برادر من بر آذر چابکم
من نه آن جانم که گردم بیش و کم
جان حیوانی فزاید از علف
آتشی بود و چو هیزم شد تلف
گر نگشتی هیزم او مثمر بدی
تا ابد معمور و هم عامر بدی
باد سوزان است این آتش بدان
پرتو آتش بود نه عین آن
عین آتش در اثیر آمد یقین
پرتو و سایهی وی است اندر زمین
لاجرم پرتو نپاید زاضطراب
سوی معدن باز میگردد شتاب
قامت تو بر قرار آمد بساز
سایهات کوته دمی یکدم دراز
زان که در پرتو نیابد کس ثبات
عکسها وا گشت سوی امهات
هین دهان بر بند فتنه لب گشاد
خشک آر الله اعلم بالرشاد
گفت میخسبم درین مسجد به شب
مسجدا گر کربلای من شوی
کعبهٔ حاجتروای من شوی
هین مرا بگذار ای بگزیده دار
تا رسنبازی کنم منصوروار
گر شدیت اندر نصیحت جبرئیل
مینخواهد غوث در آتش خلیل
جبرئیلا رو که من افروخته
بهترم چون عود و عنبر سوخته
جبرئیلا گر چه یاری میکنی
چون برادر پاس داری میکنی
ای برادر من بر آذر چابکم
من نه آن جانم که گردم بیش و کم
جان حیوانی فزاید از علف
آتشی بود و چو هیزم شد تلف
گر نگشتی هیزم او مثمر بدی
تا ابد معمور و هم عامر بدی
باد سوزان است این آتش بدان
پرتو آتش بود نه عین آن
عین آتش در اثیر آمد یقین
پرتو و سایهی وی است اندر زمین
لاجرم پرتو نپاید زاضطراب
سوی معدن باز میگردد شتاب
قامت تو بر قرار آمد بساز
سایهات کوته دمی یکدم دراز
زان که در پرتو نیابد کس ثبات
عکسها وا گشت سوی امهات
هین دهان بر بند فتنه لب گشاد
خشک آر الله اعلم بالرشاد
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۰۳ - تفسیر این خبر مصطفی علیه السلام کی للقران ظهر و بطن و لبطنه بطن الی سبعة ابطن
حرف قرآن را بدان که ظاهریست
زیر ظاهر باطنی بس قاهریست
زیر آن باطن یکی بطن سوم
که درو گردد خردها جمله گم
بطن چهارم از نبی خود کس ندید
جز خدای بینظیر بیندید
تو ز قرآن ای پسر ظاهر مبین
دیو آدم را نبیند جز که طین
ظاهر قرآن چو شخص آدمیست
که نقوشش ظاهر و جانش خفیست
مرد را صد سال عم و خال او
یک سر مویی نبیند حال او
زیر ظاهر باطنی بس قاهریست
زیر آن باطن یکی بطن سوم
که درو گردد خردها جمله گم
بطن چهارم از نبی خود کس ندید
جز خدای بینظیر بیندید
تو ز قرآن ای پسر ظاهر مبین
دیو آدم را نبیند جز که طین
ظاهر قرآن چو شخص آدمیست
که نقوشش ظاهر و جانش خفیست
مرد را صد سال عم و خال او
یک سر مویی نبیند حال او
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۰۴ - بیان آنک رفتن انبیا و اولیا به کوهها و غارها جهت پنهان کردن خویش نیست و جهت خوف تشویش خلق نیست بلک جهت ارشاد خلق است و تحریض بر انقطاع از دنیا به قدر ممکن
آن که گویند اولیا در که بوند
تا ز چشم مردمان پنهان شوند
پیش خلق ایشان فراز صد کهاند
گام خود بر چرخ هفتم مینهند
پس چرا پنهان شود کهجو بود
کو ز صد دریا و که زان سو بود؟
حاجتش نبود به سوی که گریخت
کز پی اش کرهی فلک صد نعل ریخت
چرخ گردید و ندید او گرد جان
تعزیتجامه بپوشید آسمان
گر به ظاهر آن پری پنهان بود
آدمی پنهانتر از پریان بود
نزد عاقل زان پری که مضمر است
آدمی صد بار خود پنهانتر است
آدمی نزدیک عاقل چون خفیست
چون بود آدم که در غیب او صفیست؟
تا ز چشم مردمان پنهان شوند
پیش خلق ایشان فراز صد کهاند
گام خود بر چرخ هفتم مینهند
پس چرا پنهان شود کهجو بود
کو ز صد دریا و که زان سو بود؟
حاجتش نبود به سوی که گریخت
کز پی اش کرهی فلک صد نعل ریخت
چرخ گردید و ندید او گرد جان
تعزیتجامه بپوشید آسمان
گر به ظاهر آن پری پنهان بود
آدمی پنهانتر از پریان بود
نزد عاقل زان پری که مضمر است
آدمی صد بار خود پنهانتر است
آدمی نزدیک عاقل چون خفیست
چون بود آدم که در غیب او صفیست؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۰۵ - تشبیه صورت اولیا و صورت کلام اولیا به صورت عصای موسی و صورت افسون عیسی علیهما السلام
آدمی همچون عصای موسی است
آدمی همچون فسون عیسی است
در کف حق بهر داد و بهر زین
قلب مومن هست بین اصبعین
ظاهرش چوبی ولیکن پیش او
کون یک لقمه چو بگشاید گلو
تو مبین زافسون عیسیٰ حرف و صوت
آن ببین کز وی گریزان گشت موت
تو مبین ز افسونش آن لهجات پست
آن نگر که مرده بر جست و نشست
تو مبین مر آن عصا را سهل یافت
آن ببین که بحر خضرا را شکافت
تو ز دوری دیدهیی چتر سیاه
یک قدم فا پیش نه بنگر سپاه
تو ز دوری مینبینی جز که گرد
اندکی پیش آ ببین در گرد مرد
دیدهها را گرد او روشن کند
کوهها را مردی او بر کند
چون بر آمد موسی از اقصای دشت
کوه طور از مقدمش رقاص گشت
آدمی همچون فسون عیسی است
در کف حق بهر داد و بهر زین
قلب مومن هست بین اصبعین
ظاهرش چوبی ولیکن پیش او
کون یک لقمه چو بگشاید گلو
تو مبین زافسون عیسیٰ حرف و صوت
آن ببین کز وی گریزان گشت موت
تو مبین ز افسونش آن لهجات پست
آن نگر که مرده بر جست و نشست
تو مبین مر آن عصا را سهل یافت
آن ببین که بحر خضرا را شکافت
تو ز دوری دیدهیی چتر سیاه
یک قدم فا پیش نه بنگر سپاه
تو ز دوری مینبینی جز که گرد
اندکی پیش آ ببین در گرد مرد
دیدهها را گرد او روشن کند
کوهها را مردی او بر کند
چون بر آمد موسی از اقصای دشت
کوه طور از مقدمش رقاص گشت
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۰۸ - مثل زدن در رمیدن کرهٔ اسپ از آب خوردن به سبب شخولیدن سایسان
آن که فرمودهست او اندر خطاب
کره و مادر همیخوردند آب
میشخولیدند هر دم آن نفر
بهر اسبان که هلا هین آب خور
آن شخولیدن به کره میرسید
سر همی برداشت و از خور میرمید
مادرش پرسید کی کره چرا
میرمی هر ساعتی زین استقا؟
گفت کره میشخولند این گروه
زاتفاق بانگشان دارم شکوه
پس دلم میلرزد از جا میرود
ز اتفاق نعره خوفم میرسد
گفت مادر تا جهان بودهست ازین
کارافزایان بدند اندر زمین
هین تو کار خویش کن ای ارجمند
زود کایشان ریش خود بر میکنند
وقت تنگ و میرود آب فراخ
پیش ازان کز هجر گردی شاخ شاخ
شهره کاریزیست پر آب حیات
آب کش تا بر دمد از تو نبات
آب خضر از جوی نطق اولیا
میخوریم ای تشنهٔ غافل بیا
گر نبینی آب کورانه به فن
سوی جو آور سبو در جوی زن
چون شنیدی کندرین جو آب هست
کور را تقلید باید کار بست
جو فرو بر مشک آباندیش را
تا گران بینی تو مشک خویش را
چون گران دیدی شوی تو مستدل
رست از تقلید خشک آنگاه دل
گر نبیند کور آب جو عیان
لیک داند چون سبو بیند گران
که ز جو اندر سبو آبی برفت
کین سبک بود و گران شد ز آب و زفت
زان که هر بادی مرا در میربود
باد مینربایدم ثقلم فزود
مر سفیهان را رباید هر هوا
زان که نبودشان گرانی قویٰ
کشتییی بیلنگر آمد مرد شر
که ز باد کژ نیابد او حذر
لنگر عقل است عاقل را امان
لنگری در یوزه کن از عاقلان
او مددهای خرد چون در ربود
از خزینه در آن دریای جود
زین چنین امداد دل پر فن شود
بجهد از دل چشم هم روشن شود
زان که نور از دل برین دیده نشست
تا چو دل شد دیدهٔ تو عاطل است
دل چو بر انوار عقلی نیز زد
زان نصیبی هم به دو دیده دهد
پس بدان کآب مبارک ز آسمان
وحی دلها باشد و صدق بیان
ما چو آن کره هم آب جو خوریم
سوی آن وسواس طاعن ننگریم
پیرو پیغمبرانی ره سپر
طعنهٔ خلقان همه بادی شمر
آن خداوندان که ره طی کردهاند
گوش فا بانگ سگان کی کردهاند؟
کره و مادر همیخوردند آب
میشخولیدند هر دم آن نفر
بهر اسبان که هلا هین آب خور
آن شخولیدن به کره میرسید
سر همی برداشت و از خور میرمید
مادرش پرسید کی کره چرا
میرمی هر ساعتی زین استقا؟
گفت کره میشخولند این گروه
زاتفاق بانگشان دارم شکوه
پس دلم میلرزد از جا میرود
ز اتفاق نعره خوفم میرسد
گفت مادر تا جهان بودهست ازین
کارافزایان بدند اندر زمین
هین تو کار خویش کن ای ارجمند
زود کایشان ریش خود بر میکنند
وقت تنگ و میرود آب فراخ
پیش ازان کز هجر گردی شاخ شاخ
شهره کاریزیست پر آب حیات
آب کش تا بر دمد از تو نبات
آب خضر از جوی نطق اولیا
میخوریم ای تشنهٔ غافل بیا
گر نبینی آب کورانه به فن
سوی جو آور سبو در جوی زن
چون شنیدی کندرین جو آب هست
کور را تقلید باید کار بست
جو فرو بر مشک آباندیش را
تا گران بینی تو مشک خویش را
چون گران دیدی شوی تو مستدل
رست از تقلید خشک آنگاه دل
گر نبیند کور آب جو عیان
لیک داند چون سبو بیند گران
که ز جو اندر سبو آبی برفت
کین سبک بود و گران شد ز آب و زفت
زان که هر بادی مرا در میربود
باد مینربایدم ثقلم فزود
مر سفیهان را رباید هر هوا
زان که نبودشان گرانی قویٰ
کشتییی بیلنگر آمد مرد شر
که ز باد کژ نیابد او حذر
لنگر عقل است عاقل را امان
لنگری در یوزه کن از عاقلان
او مددهای خرد چون در ربود
از خزینه در آن دریای جود
زین چنین امداد دل پر فن شود
بجهد از دل چشم هم روشن شود
زان که نور از دل برین دیده نشست
تا چو دل شد دیدهٔ تو عاطل است
دل چو بر انوار عقلی نیز زد
زان نصیبی هم به دو دیده دهد
پس بدان کآب مبارک ز آسمان
وحی دلها باشد و صدق بیان
ما چو آن کره هم آب جو خوریم
سوی آن وسواس طاعن ننگریم
پیرو پیغمبرانی ره سپر
طعنهٔ خلقان همه بادی شمر
آن خداوندان که ره طی کردهاند
گوش فا بانگ سگان کی کردهاند؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۱۰ - تفسیر آیت واجلب علیهم بخیلک و رجلک
تو چو عزم دین کنی با اجتهاد
دیو بانگت بر زند اندر نهاد
که مرو زان سو بیندیش ای غوی
که اسیر رنج و درویشی شوی
بینوا گردی ز یاران وابری
خوار گردی و پشیمانی خوری
تو ز بیم بانگ آن دیو لعین
وا گریزی در ضلالت از یقین
که هلا فردا و پس فردا مراست
راه دین پویم که مهلت پیش ماست
مرگ بینی باز کو از چپ و راست
میکشد همسایه را تا بانگ خاست
باز عزم دین کنی از بیم جان
مرد سازی خویشتن را یک زمان
پس سلح بر بندی از علم و حکم
که من از خوفی نیارم پای کم
باز بانگی بر زند بر تو ز مکر
که بترس و باز گرد از تیغ فقر
باز بگریزی ز راه روشنی
آن سلاح علم و فن را بفکنی
سالها او را به بانگی بندهیی
در چنین ظلمت نمد افکندهیی
هیبت بانگ شیاطین خلق را
بند کردهست و گرفته حلق را
تا چنان نومید شد جانشان ز نور
که روان کافران ز اهل قبور
این شکوه بانگ آن ملعون بود
هیبت بانگ خدایی چون بود؟
هیبت باز است بر کبک نجیب
مر مگس را نیست زان هیبت نصیب
زان که نبود باز صیاد مگس
عنکبوتان می مگس گیرند و بس
عنکبوت دیو بر چون تو ذباب
کر و فر دارد نه بر کبک و عقاب
بانگ دیوان گلهبان اشقیاست
بانگ سلطان پاسبان اولیاست
تا نیامیزد بدین دو بانگ دور
قطرهیی از بحر خوش با بحر شور
دیو بانگت بر زند اندر نهاد
که مرو زان سو بیندیش ای غوی
که اسیر رنج و درویشی شوی
بینوا گردی ز یاران وابری
خوار گردی و پشیمانی خوری
تو ز بیم بانگ آن دیو لعین
وا گریزی در ضلالت از یقین
که هلا فردا و پس فردا مراست
راه دین پویم که مهلت پیش ماست
مرگ بینی باز کو از چپ و راست
میکشد همسایه را تا بانگ خاست
باز عزم دین کنی از بیم جان
مرد سازی خویشتن را یک زمان
پس سلح بر بندی از علم و حکم
که من از خوفی نیارم پای کم
باز بانگی بر زند بر تو ز مکر
که بترس و باز گرد از تیغ فقر
باز بگریزی ز راه روشنی
آن سلاح علم و فن را بفکنی
سالها او را به بانگی بندهیی
در چنین ظلمت نمد افکندهیی
هیبت بانگ شیاطین خلق را
بند کردهست و گرفته حلق را
تا چنان نومید شد جانشان ز نور
که روان کافران ز اهل قبور
این شکوه بانگ آن ملعون بود
هیبت بانگ خدایی چون بود؟
هیبت باز است بر کبک نجیب
مر مگس را نیست زان هیبت نصیب
زان که نبود باز صیاد مگس
عنکبوتان می مگس گیرند و بس
عنکبوت دیو بر چون تو ذباب
کر و فر دارد نه بر کبک و عقاب
بانگ دیوان گلهبان اشقیاست
بانگ سلطان پاسبان اولیاست
تا نیامیزد بدین دو بانگ دور
قطرهیی از بحر خوش با بحر شور
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۱۲ - ملاقات آن عاشق با صدر جهان
آن بخاری نیز خود بر شمع زد
گشته بود از عشقش آسان آن کبد
آه سوزانش سوی گردون شده
در دل صدر جهان مهر آمده
گفته با خود در سحرگه کی احد
حال آن آوارهٔ ما چون بود؟
او گناهی کرد و ما دیدیم لیک
رحمت ما را نمیدانست نیک
خاطر مجرم ز ما ترسان شود
لیک صد اومید در ترسش بود
من بترسانم وقیح یاوه را
آن که ترسد من چه ترسانم ورا؟
بهر دیگ سرد آذر میرود
نه بدان کز جوش از سر میرود
آمنان را من بترسانم به علم
خایفان را ترس بردارم به حلم
پارهدوزم پاره در موضع نهم
هر کسی را شربت اندر خور دهم
هست سر مرد چون بیخ درخت
زان بروید برگهاش از چوب سخت
درخور آن بیخ رسته برگها
در درخت و در نفوس و در نهیٰ
برفلک پرهاست ز اشجار وفا
اصلها ثابت و فرعه فی السما
چون برست از عشق پر بر آسمان
چون نروید در دل صدر جهان؟
موج میزد در دلش عفو گنه
که ز هر دل تا دل آمد روزنه
که ز دل تا دل یقین روزن بود
نه جدا و دور چون دو تن بود
متصل نبود سفال دو چراغ
نورشان ممزوج باشد در مساغ
هیچ عاشق خود نباشد وصلجو
که نه معشوقش بود جویای او
لیک عشق عاشقان تن زه کند
عشق معشوقان خوش و فربه کند
چون درین دل برق مهر دوست جست
اندر آن دل دوستی میدان که هست
در دل تو مهر حق چون شد دوتو
هست حق را بیگمانی مهر تو
هیچ بانگ کف زدن ناید به در
از یکی دست تو بیدستی دگر
تشنه مینالد که ای آب گوار
آب هم نالد که کو آن آبخوار؟
جذب آب است این عطش در جان ما
ما از آن او و او هم آن ما
حکمت حق در قضا و در قدر
کرد ما را عاشقان همدگر
جمله اجزای جهان زان حکم پیش
جفت جفت و عاشقان جفت خویش
هست هر جزوی ز عالم جفتخواه
راست همچون کهربا و برگ کاه
آسمان گوید زمین را مرحبا
با توام چون آهن و آهنربا
آسمان مرد و زمین زن در خرد
هرچه آن انداخت این میپرورد
چون نماند گرمیاش بفرستد او
چون نماند تری و نم بدهد او
برج خاکی خاک ارضی را مدد
برج آبی تریاش اندر دمد
برج بادی ابر سوی او برد
تا بخارات وخم را بر کشد
برج آتش گرمی خورشید ازو
همچو تابهی سرخ ز آتش پشت و رو
هست سرگردان فلک اندر زمن
همچو مردان گرد مکسب بهر زن
وین زمین کدبانوییها میکند
بر ولادات و رضاعش میتند
پس زمین و چرخ را دان هوشمند
چون که کار هوشمندان میکنند
گر نه از هم این دو دلبر میمزند
پس چرا چون جفت در هم میخزند؟
بیزمین کی گل بروید وارغوان؟
پس چه زاید ز آب و تاب آسمان؟
بهر آن میل است در ماده به نر
تا بود تکمیل کار همدگر
میل اندر مرد و زن حق زان نهاد
تا بقا یابد جهان زین اتحاد
میل هر جزوی به جزوی هم نهد
ز اتحاد هر دو تولیدی زهد
شب چنین با روز اندر اعتناق
مختلف در صورت اما اتفاق
روز و شب ظاهر دو ضد و دشمن اند
لیک هر دو یک حقیقت میتنند
هر یکی خواهان دگر را همچو خویش
از پی تکمیل فعل و کار خویش
زان که بی شب دخل نبود طبع را
پس چه اندر خرج آرد روزها؟
گشته بود از عشقش آسان آن کبد
آه سوزانش سوی گردون شده
در دل صدر جهان مهر آمده
گفته با خود در سحرگه کی احد
حال آن آوارهٔ ما چون بود؟
او گناهی کرد و ما دیدیم لیک
رحمت ما را نمیدانست نیک
خاطر مجرم ز ما ترسان شود
لیک صد اومید در ترسش بود
من بترسانم وقیح یاوه را
آن که ترسد من چه ترسانم ورا؟
بهر دیگ سرد آذر میرود
نه بدان کز جوش از سر میرود
آمنان را من بترسانم به علم
خایفان را ترس بردارم به حلم
پارهدوزم پاره در موضع نهم
هر کسی را شربت اندر خور دهم
هست سر مرد چون بیخ درخت
زان بروید برگهاش از چوب سخت
درخور آن بیخ رسته برگها
در درخت و در نفوس و در نهیٰ
برفلک پرهاست ز اشجار وفا
اصلها ثابت و فرعه فی السما
چون برست از عشق پر بر آسمان
چون نروید در دل صدر جهان؟
موج میزد در دلش عفو گنه
که ز هر دل تا دل آمد روزنه
که ز دل تا دل یقین روزن بود
نه جدا و دور چون دو تن بود
متصل نبود سفال دو چراغ
نورشان ممزوج باشد در مساغ
هیچ عاشق خود نباشد وصلجو
که نه معشوقش بود جویای او
لیک عشق عاشقان تن زه کند
عشق معشوقان خوش و فربه کند
چون درین دل برق مهر دوست جست
اندر آن دل دوستی میدان که هست
در دل تو مهر حق چون شد دوتو
هست حق را بیگمانی مهر تو
هیچ بانگ کف زدن ناید به در
از یکی دست تو بیدستی دگر
تشنه مینالد که ای آب گوار
آب هم نالد که کو آن آبخوار؟
جذب آب است این عطش در جان ما
ما از آن او و او هم آن ما
حکمت حق در قضا و در قدر
کرد ما را عاشقان همدگر
جمله اجزای جهان زان حکم پیش
جفت جفت و عاشقان جفت خویش
هست هر جزوی ز عالم جفتخواه
راست همچون کهربا و برگ کاه
آسمان گوید زمین را مرحبا
با توام چون آهن و آهنربا
آسمان مرد و زمین زن در خرد
هرچه آن انداخت این میپرورد
چون نماند گرمیاش بفرستد او
چون نماند تری و نم بدهد او
برج خاکی خاک ارضی را مدد
برج آبی تریاش اندر دمد
برج بادی ابر سوی او برد
تا بخارات وخم را بر کشد
برج آتش گرمی خورشید ازو
همچو تابهی سرخ ز آتش پشت و رو
هست سرگردان فلک اندر زمن
همچو مردان گرد مکسب بهر زن
وین زمین کدبانوییها میکند
بر ولادات و رضاعش میتند
پس زمین و چرخ را دان هوشمند
چون که کار هوشمندان میکنند
گر نه از هم این دو دلبر میمزند
پس چرا چون جفت در هم میخزند؟
بیزمین کی گل بروید وارغوان؟
پس چه زاید ز آب و تاب آسمان؟
بهر آن میل است در ماده به نر
تا بود تکمیل کار همدگر
میل اندر مرد و زن حق زان نهاد
تا بقا یابد جهان زین اتحاد
میل هر جزوی به جزوی هم نهد
ز اتحاد هر دو تولیدی زهد
شب چنین با روز اندر اعتناق
مختلف در صورت اما اتفاق
روز و شب ظاهر دو ضد و دشمن اند
لیک هر دو یک حقیقت میتنند
هر یکی خواهان دگر را همچو خویش
از پی تکمیل فعل و کار خویش
زان که بی شب دخل نبود طبع را
پس چه اندر خرج آرد روزها؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۱۳ - جذب هر عنصری جنس خود را کی در ترکیب آدمی محتبس شده است به غیر جنس
خاک گوید خاک تن را باز گرد
ترک جان کن سوی ما آ همچو گرد
جنس مایی پیش ما اولیٰ تری
به که زان تن وا رهی و زان تری
گوید آری لیک من پابستهام
گرچه همچون تو ز هجران خستهام
تری تن را بجویند آبها
کی تری باز آ ز غربت سوی ما
گرمی تن را همیخواند اثیر
که ز ناری راه اصل خویش گیر
هست هفتاد و دو علت در بدن
از کششهای عناصر بیرسن
علت آید تا بدن را بسکلد
تا عناصر همدگر را وا هلد
چار مرغاند این عناصر بستهپا
مرگ و رنجوری و علت پاگشا
پایشان از همدگر چون باز کرد
مرغ هر عنصر یقین پرواز کرد
جذبهٔ این اصلها و فرعها
هر دمی رنجی نهد در جسم ما
تا که این ترکیبها را بر درد
مرغ هر جزوی به اصل خود پرد
حکمت حق مانع آید زین عجل
جمعشان دارد به صحت تا اجل
گوید ای اجزا اجل مشهود نیست
پر زدن پیش از اجلتان سود نیست
چون که هر جزوی بجوید ارتفاق
چون بود جان غریب اندر فراق؟
ترک جان کن سوی ما آ همچو گرد
جنس مایی پیش ما اولیٰ تری
به که زان تن وا رهی و زان تری
گوید آری لیک من پابستهام
گرچه همچون تو ز هجران خستهام
تری تن را بجویند آبها
کی تری باز آ ز غربت سوی ما
گرمی تن را همیخواند اثیر
که ز ناری راه اصل خویش گیر
هست هفتاد و دو علت در بدن
از کششهای عناصر بیرسن
علت آید تا بدن را بسکلد
تا عناصر همدگر را وا هلد
چار مرغاند این عناصر بستهپا
مرگ و رنجوری و علت پاگشا
پایشان از همدگر چون باز کرد
مرغ هر عنصر یقین پرواز کرد
جذبهٔ این اصلها و فرعها
هر دمی رنجی نهد در جسم ما
تا که این ترکیبها را بر درد
مرغ هر جزوی به اصل خود پرد
حکمت حق مانع آید زین عجل
جمعشان دارد به صحت تا اجل
گوید ای اجزا اجل مشهود نیست
پر زدن پیش از اجلتان سود نیست
چون که هر جزوی بجوید ارتفاق
چون بود جان غریب اندر فراق؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۱۴ - منجذب شدن جان نیز به عالم ارواح و تقاضای او و میل او به مقر خود و منقطع شدن از اجزای اجسام کی هم کندهٔ پای باز روحاند
گوید ای اجزای پست فرشیام
غربت من تلختر من عرشیام
میل تن در سبزه و آب روان
زان بود که اصل او آمد ازان
میل جان اندر حیات و در حی است
زان که جان لامکان اصل وی است
میل جان در حکمت است و در علوم
میل تن در باغ و راغ است و کروم
میل جان اندر ترقی و شرف
میل تن در کسب و اسباب علف
میل و عشق آن شرف هم سوی جان
زین یحب را و یحبون را بدان
حاصل آن که هر که او طالب بود
جان مطلوبش درو راغب بود
گر بگویم شرح این بیحد شود
مثنوی هشتاد تا کاغذ شود
آدمی حیوان نباتی و جماد
هر مرادی عاشق هر بیمراد
بیمرادان بر مرادی میتنند
وان مرادان جذب ایشان میکنند
لیک میل عاشقان لاغر کند
میل معشوقان خوش و خوشفر کند
عشق معشوقان دو رخ افروخته
عشق عاشق جان او را سوخته
کهربا عاشق به شکل بینیاز
کاه میکوشد در آن راه دراز
این رها کن عشق آن تشنهدهان
تافت اندر سینهٔ صدر جهان
دود آن عشق و غم آتشکده
رفته در مخدوم او مشفق شده
لیکش از ناموس و بوش و آب رو
شرم میآمد که وا جوید ازو
رحمتش مشتاق آن مسکین شده
سلطنت زین لطف مانع آمده
عقل حیران کین عجب او را کشید
یا کشش زان سو بدین جانب رسید؟
ترک جلدی کن کزین ناواقفی
لب ببند الله اعلم بالخفی
این سخن را بعد ازین مدفون کنم
آن کشنده میکشد من چون کنم؟
کیست آن کت میکشد ای معتنی؟
آن که مینگذاردت کین دم زنی
صد عزیمت میکنی بهر سفر
میکشاند مر تو را جای دگر
زان بگرداند به هر سو آن لگام
تا خبر یابد ز فارس اسب خام
اسب زیرک سار زان نیکو پی است
کو همیداند که فارس بر وی است
او دلت را بر دو صد سودا ببست
بیمرادت کرد پس دل را شکست
چون شکست او بال آن رای نخست
چون نشد هستی بالاشکن درست؟
چون قضایش حبل تدبیرت سکست
چون نشد بر تو قضای آن درست؟
غربت من تلختر من عرشیام
میل تن در سبزه و آب روان
زان بود که اصل او آمد ازان
میل جان اندر حیات و در حی است
زان که جان لامکان اصل وی است
میل جان در حکمت است و در علوم
میل تن در باغ و راغ است و کروم
میل جان اندر ترقی و شرف
میل تن در کسب و اسباب علف
میل و عشق آن شرف هم سوی جان
زین یحب را و یحبون را بدان
حاصل آن که هر که او طالب بود
جان مطلوبش درو راغب بود
گر بگویم شرح این بیحد شود
مثنوی هشتاد تا کاغذ شود
آدمی حیوان نباتی و جماد
هر مرادی عاشق هر بیمراد
بیمرادان بر مرادی میتنند
وان مرادان جذب ایشان میکنند
لیک میل عاشقان لاغر کند
میل معشوقان خوش و خوشفر کند
عشق معشوقان دو رخ افروخته
عشق عاشق جان او را سوخته
کهربا عاشق به شکل بینیاز
کاه میکوشد در آن راه دراز
این رها کن عشق آن تشنهدهان
تافت اندر سینهٔ صدر جهان
دود آن عشق و غم آتشکده
رفته در مخدوم او مشفق شده
لیکش از ناموس و بوش و آب رو
شرم میآمد که وا جوید ازو
رحمتش مشتاق آن مسکین شده
سلطنت زین لطف مانع آمده
عقل حیران کین عجب او را کشید
یا کشش زان سو بدین جانب رسید؟
ترک جلدی کن کزین ناواقفی
لب ببند الله اعلم بالخفی
این سخن را بعد ازین مدفون کنم
آن کشنده میکشد من چون کنم؟
کیست آن کت میکشد ای معتنی؟
آن که مینگذاردت کین دم زنی
صد عزیمت میکنی بهر سفر
میکشاند مر تو را جای دگر
زان بگرداند به هر سو آن لگام
تا خبر یابد ز فارس اسب خام
اسب زیرک سار زان نیکو پی است
کو همیداند که فارس بر وی است
او دلت را بر دو صد سودا ببست
بیمرادت کرد پس دل را شکست
چون شکست او بال آن رای نخست
چون نشد هستی بالاشکن درست؟
چون قضایش حبل تدبیرت سکست
چون نشد بر تو قضای آن درست؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۱۵ - فسخ عزایم و نقضها جهت با خبر کردن آدمی را از آنک مالک و قاهر اوست و گاه گاه عزم او را فسخ ناکردن و نافذ داشتن تا طمع او را بر عزم کردن دارد تا باز عزمش را بشکند تا تنبیه بر تنبیه بود
عزمها و قصدها در ماجرا
گاه گاهی راست میآید تورا
تا به طمع آن دلت نیت کند
بار دیگر نیتت را بشکند
ور به کلی بیمرادت داشتی
دل شدی نومید امل کی کاشتی؟
ور بکاریدی امل از عوریاش
کی شدی پیدا برو مقهوریاش؟
عاشقان از بیمرادیهای خویش
باخبر گشتند از مولای خویش
بیمرادی شد قلاووز بهشت
حفت الجنه شنو ای خوش سرشت
که مراداتت همه اشکستهپاست
پس کسی باشد که کام او رواست
پس شدند اشکستهاش آن صادقان
لیک کو خود آن شکست عاشقان؟
عاقلان اشکستهاش از اضطرار
عاشقان اشکسته با صد اختیار
عاقلانش بندگان بندیاند
عاشقانش شکری و قندیاند
ائتیا کرها مهار عاقلان
ائتیا طوعا بهار بیدلان
گاه گاهی راست میآید تورا
تا به طمع آن دلت نیت کند
بار دیگر نیتت را بشکند
ور به کلی بیمرادت داشتی
دل شدی نومید امل کی کاشتی؟
ور بکاریدی امل از عوریاش
کی شدی پیدا برو مقهوریاش؟
عاشقان از بیمرادیهای خویش
باخبر گشتند از مولای خویش
بیمرادی شد قلاووز بهشت
حفت الجنه شنو ای خوش سرشت
که مراداتت همه اشکستهپاست
پس کسی باشد که کام او رواست
پس شدند اشکستهاش آن صادقان
لیک کو خود آن شکست عاشقان؟
عاقلان اشکستهاش از اضطرار
عاشقان اشکسته با صد اختیار
عاقلانش بندگان بندیاند
عاشقانش شکری و قندیاند
ائتیا کرها مهار عاقلان
ائتیا طوعا بهار بیدلان
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۱۷ - تفسیر این آیت کی ان تستفتحوا فقد جائکم الفتح ایهای طاعنان میگفتید کی از ما و محمد علیه السلام آنک حق است فتح و نصرتش ده و این بدان میگفتید تا گمان آید کی شما طالب حقاید بی غرض اکنون محمد را نصرت دادیم تا صاحب حق را ببینید
از بتان و از خدا درخواستیم
که بکن ما را اگر ناراستیم
آن که حق و راست است از ما و او
نصرتش ده نصرت او را بجو
این دعا بسیار کردیم و صلات
پیش لات و پیش عزیٰ و منات
که اگر حق است او پیداش کن
ور نباشد حق زبون ماش کن
چون که وا دیدیم او منصور بود
ما همه ظلمت بدیم او نور بود
این جواب ماست کانچه خواستید
گشت پیدا که شما ناراستید
باز این اندیشه را از فکر خویش
کور میکردند و دفع از ذکر خویش
کین تفکرمان هم از ادبار رست
که صواب او شود در دل درست
خود چه شد گر غالب آمد چند بار
هر کسی را غالب آرد روزگار
ما هم از ایام بختآور شدیم
بارها بر وی مظفر آمدیم
باز گفتندی که گرچه او شکست
چون شکست ما نبود آن زشت و پست
زان که بخت نیک او را در شکست
داد صد شادی پنهان زیردست
کو به اشکسته نمیمانست هیچ
که نه غم بودش در آن نه پیچ پیچ
چون نشان مؤمنان مغلوبی است
لیک در اشکست مؤمن خوبی است
گر تو مشک و عنبری را بشکنی
عالمی از فوح ریحان پر کنی
ور شکستی ناگهان سرگین خر
خانهها پر گند گردد تا به سر
وقت واگشت حدیبیه به ذل
دولت انا فتحنا زد دهل
که بکن ما را اگر ناراستیم
آن که حق و راست است از ما و او
نصرتش ده نصرت او را بجو
این دعا بسیار کردیم و صلات
پیش لات و پیش عزیٰ و منات
که اگر حق است او پیداش کن
ور نباشد حق زبون ماش کن
چون که وا دیدیم او منصور بود
ما همه ظلمت بدیم او نور بود
این جواب ماست کانچه خواستید
گشت پیدا که شما ناراستید
باز این اندیشه را از فکر خویش
کور میکردند و دفع از ذکر خویش
کین تفکرمان هم از ادبار رست
که صواب او شود در دل درست
خود چه شد گر غالب آمد چند بار
هر کسی را غالب آرد روزگار
ما هم از ایام بختآور شدیم
بارها بر وی مظفر آمدیم
باز گفتندی که گرچه او شکست
چون شکست ما نبود آن زشت و پست
زان که بخت نیک او را در شکست
داد صد شادی پنهان زیردست
کو به اشکسته نمیمانست هیچ
که نه غم بودش در آن نه پیچ پیچ
چون نشان مؤمنان مغلوبی است
لیک در اشکست مؤمن خوبی است
گر تو مشک و عنبری را بشکنی
عالمی از فوح ریحان پر کنی
ور شکستی ناگهان سرگین خر
خانهها پر گند گردد تا به سر
وقت واگشت حدیبیه به ذل
دولت انا فتحنا زد دهل
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۱۸ - سر آنک بیمراد بازگشتن رسول علیه السلام از حدیبیه حق تعالی لقب آن فتح کرد کی انا فتحنا کی به صورت غلق بود و به معنی فتح چنانک شکستن مشک به ظاهر شکستن است و به معنی درست کردنست مشکی او را و تکمیل فواید اوست
آمدش پیغام از دولت که رو
تو ز منع این ظفر غمگین مشو
کندرین خواری نقدت فتحهاست
نک فلان قلعه فلان بقعه تو راست
بنگر آخر چون که واگردید تفت
بر قریظه و بر نضیر از وی چه رفت
قلعهها هم گرد آن دو بقعهها
شد مسلم وز غنایم نفعها
ور نباشد آن تو بنگر کین فریق
پر غم و رنجند و مفتون و عشیق
زهر خواری را چو شکر میخورند
خار غمها را چو اشتر میچرند
بهر عین غم نه از بهر فرج
این تسافل پیش ایشان چون درج
آن چنان شادند اندر قعر چاه
که همیترسند از تخت و کلاه
هر کجا دلبر بود خود هم نشین
فوق گردون است نه زیر زمین
تو ز منع این ظفر غمگین مشو
کندرین خواری نقدت فتحهاست
نک فلان قلعه فلان بقعه تو راست
بنگر آخر چون که واگردید تفت
بر قریظه و بر نضیر از وی چه رفت
قلعهها هم گرد آن دو بقعهها
شد مسلم وز غنایم نفعها
ور نباشد آن تو بنگر کین فریق
پر غم و رنجند و مفتون و عشیق
زهر خواری را چو شکر میخورند
خار غمها را چو اشتر میچرند
بهر عین غم نه از بهر فرج
این تسافل پیش ایشان چون درج
آن چنان شادند اندر قعر چاه
که همیترسند از تخت و کلاه
هر کجا دلبر بود خود هم نشین
فوق گردون است نه زیر زمین