عبارات مورد جستجو در ۲۵۱ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۶
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۳
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۸
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
غبار همدانی : مفردات
شمارهٔ ۴
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۷۴
در آن وقت کی شیخ به نشابور شد، مدت یکسال ابوالقسم القشیری شیخ ما را ندیده بود و او را منکر بود و هرچ شیخ را رفتی بیامدندی و باوی بگفتندی و هرچ استاد امام را همچنان با شیخ گفتندی و هر وقتی استاد امام از راه انکار در حقّ شیخ کلمۀ بگفتی و خبر با شیخ آوردندی و شیخ هیچ نگفتی. روزی برزفان استاد امام رفت کی بیش از آن نیست کی بوسعید حقّ سبحانه و تعالی را دوست میدارد و حقّ سبحانه وتعالی ما را دوست میدارد. فرق چندین است درین ره که ما همچندان پیلایم و بوسعید چند پشۀ. این خبر به نزدیک شیخ آوردند شیخ آنکس را گفت کی برو و به نزدیک استاد شو و بگو که آن پشه هم تویی ما هیچ چیز نیستیم و ما خود در میان نیستیم. آن درویش بیامد و آن سخن باستاد امام بگفت. استاد امام از آن ساعت باز قول کرد کی نیز ببدِ شیخ سخن نگوید و نگفت تا آنگاه کی به مجلس شیخ آمد و آن داوری با موافقت و الفت مبدل شد و آن حکایت نبشته آمده است.
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
تا تو رفتی جان دگر آمیزشی با تن نکرد
عکس در آئینه بیصورت دمی مسکن نکرد
پاک طینت با گرانان سازگاری می کند
آب آهنگ جدائی هرگز از آهن نکرد
مفلسان را کس نمی خواهد، زمینا کن قیاس
تا تهی شد دیگرش کس دست در گردن نکرد
توده خاکستر دلها بگردون تا نرفت
روزگار آئینه خورشید را روشن نکرد
بسکه بی آرامیم در عشق او تأثیر داشت
کینه ام یک لحظه جا در خاطر دشمن نکرد
سبزه گل را که بینی آتش و خاکسترست
چشم یک بین امتیاز گلشن از گلخن نکرد
در گلستان هم دل خرم نباید داشتن
غنچه تا نشکفت کس بیرونش از گلشن نکرد
بسکه با تاریکی شبها کلیم الفت گرفت
خانه روشن از چراغ وادی ایمن نکرد
عکس در آئینه بیصورت دمی مسکن نکرد
پاک طینت با گرانان سازگاری می کند
آب آهنگ جدائی هرگز از آهن نکرد
مفلسان را کس نمی خواهد، زمینا کن قیاس
تا تهی شد دیگرش کس دست در گردن نکرد
توده خاکستر دلها بگردون تا نرفت
روزگار آئینه خورشید را روشن نکرد
بسکه بی آرامیم در عشق او تأثیر داشت
کینه ام یک لحظه جا در خاطر دشمن نکرد
سبزه گل را که بینی آتش و خاکسترست
چشم یک بین امتیاز گلشن از گلخن نکرد
در گلستان هم دل خرم نباید داشتن
غنچه تا نشکفت کس بیرونش از گلشن نکرد
بسکه با تاریکی شبها کلیم الفت گرفت
خانه روشن از چراغ وادی ایمن نکرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶
اجتناب از آهم آن مغرور خود سر می کند
پادشاهست احتراز از گرد لشکر می کند
بر تن غم پرور عاشق نشان بوریا
از برای خط زخمش کار مسطر می کند
ترک آسایش اگر لذت ندارد پس چرا
گل بآن نازک تنی از خار بستر می کند
دل زسر قسمتم خون شد که در یک بوستان
این بسر گل می زند آن خاک بر سر می کند
عقل اگر داری بچشم کم مبین دیوانه را
یکتن اقلیم بیابان را مسخر می کند
مقصدی نایاب را در پیش دارد زلف او
از کنار عارضش راه کمر سر می کند
گر بخورشیدش بسنجم زین تلافی می سزد
مدعی را در وفا با من برابر می کند
گر ندامت دارم از شیرین سخن بودن بجاست
این شکر منقار طوطی را بخون تر می کند
دیده بی آب ما دارد کلیم از دل غبار
مفلس آری شکوه دایم از توانگر می کند
پادشاهست احتراز از گرد لشکر می کند
بر تن غم پرور عاشق نشان بوریا
از برای خط زخمش کار مسطر می کند
ترک آسایش اگر لذت ندارد پس چرا
گل بآن نازک تنی از خار بستر می کند
دل زسر قسمتم خون شد که در یک بوستان
این بسر گل می زند آن خاک بر سر می کند
عقل اگر داری بچشم کم مبین دیوانه را
یکتن اقلیم بیابان را مسخر می کند
مقصدی نایاب را در پیش دارد زلف او
از کنار عارضش راه کمر سر می کند
گر بخورشیدش بسنجم زین تلافی می سزد
مدعی را در وفا با من برابر می کند
گر ندامت دارم از شیرین سخن بودن بجاست
این شکر منقار طوطی را بخون تر می کند
دیده بی آب ما دارد کلیم از دل غبار
مفلس آری شکوه دایم از توانگر می کند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۶
در جستجوی وصلت، آن رهرو بلایم
کز فرق همچو شانه بگذشته خار پایم
یکپای در خرابات، پای دگر بمسجد
یکدست رهن ساغر یکدست در دعایم
تا سینه چاک کردم ناخن تمام فرسود
اکنون بعقده دل درمانده چون درایم
در گلشنی که خارش نگرفت قیمت گل
خاکم بسر که دایم چون آب کم بهایم
تا آشنای مائی بیگانه ام ز عالم
مستغنی از طبیبان از درد بیدوایم
از تازه گلبن خود پیوند تا بریدم
با هیچکس نسازم گوئیکه خار پایم
پروانه اسیرم در بزم آفرینش
هر شمع ریسمانی می تابد از برایم
باشد نمایش من پنهان در آزمایش
منگر که تیره بختم شمشیر بی جلایم
از بس کلیم رفتم در زیر بار محنت
بر دوستان گرانم گر سایه همایم
کز فرق همچو شانه بگذشته خار پایم
یکپای در خرابات، پای دگر بمسجد
یکدست رهن ساغر یکدست در دعایم
تا سینه چاک کردم ناخن تمام فرسود
اکنون بعقده دل درمانده چون درایم
در گلشنی که خارش نگرفت قیمت گل
خاکم بسر که دایم چون آب کم بهایم
تا آشنای مائی بیگانه ام ز عالم
مستغنی از طبیبان از درد بیدوایم
از تازه گلبن خود پیوند تا بریدم
با هیچکس نسازم گوئیکه خار پایم
پروانه اسیرم در بزم آفرینش
هر شمع ریسمانی می تابد از برایم
باشد نمایش من پنهان در آزمایش
منگر که تیره بختم شمشیر بی جلایم
از بس کلیم رفتم در زیر بار محنت
بر دوستان گرانم گر سایه همایم
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١١۶ - ایضاً له
حبذا آرامگاهی خوشتر از دار النعیم
وز پری رویان صدف کردار پر در یتیم
همچو چشم و چون دل عاشق پر آب و آتش است
لیک با حر جحیمش هست هم روح و نسیم
معتدل در وی هوا و متسع در وی فضا
محدثست از روی معموری ولی باشد قدیم
از فروغ جامهای روشنش چون جام می
بر زمین او هزاران مهر و مه بینی مقیم
آهک کافوروش اندوده بر آجر همی
خشت زرین را مطلا کرده ئی گوئی بسیم
خسته از بس روح و راحت کاندر و یابد همی
گوئیا در منزل عیسی فرود آمد کلیم
چون درو امراض با صحت مبدل میشود
نیست جز دارالشفائی کرده بنیادش حکیم
از نوادر باشد اینمنزل که در وی حاصلست
هم ثواب اندر عذاب و هم نعیم اندر جحیم
گر چه میگویند در حمام باشد دیو لیک
اندرو ار یار من با من پری باشد ندیم
خیز با ابن یمین ای مه بدین منزل خرام
تا بیابد در جحیم از حسن رخسارت نعیم
وز پری رویان صدف کردار پر در یتیم
همچو چشم و چون دل عاشق پر آب و آتش است
لیک با حر جحیمش هست هم روح و نسیم
معتدل در وی هوا و متسع در وی فضا
محدثست از روی معموری ولی باشد قدیم
از فروغ جامهای روشنش چون جام می
بر زمین او هزاران مهر و مه بینی مقیم
آهک کافوروش اندوده بر آجر همی
خشت زرین را مطلا کرده ئی گوئی بسیم
خسته از بس روح و راحت کاندر و یابد همی
گوئیا در منزل عیسی فرود آمد کلیم
چون درو امراض با صحت مبدل میشود
نیست جز دارالشفائی کرده بنیادش حکیم
از نوادر باشد اینمنزل که در وی حاصلست
هم ثواب اندر عذاب و هم نعیم اندر جحیم
گر چه میگویند در حمام باشد دیو لیک
اندرو ار یار من با من پری باشد ندیم
خیز با ابن یمین ای مه بدین منزل خرام
تا بیابد در جحیم از حسن رخسارت نعیم
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٣۵
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۶
ابوالفرج رونی : غزلیات
شمارهٔ ۳
چه دلبری چه عیاری چه صورتی چه نگاری
به گاه خلوت جفتی، به گاه عشرت یاری
به غمزه عقل گدازی به چنگ، چنگ نوازی
به وعده روبه بازی، به عشق شیر شکاری
چو بوی خواهم رنگی چو صلح جویم جنگی
چو راست رانم لنگی چه خوست اینکه تو داری
شکفت یوسف روئی چرا نه یوسف خوئی
یکی قرینه ی اویی ولیک گرگ تباری
نه سائی و نه بسودی نه کاهی و نه فزودی
نه بندی و نه گشودی چه دیو دست سواری
به گاه خلوت جفتی، به گاه عشرت یاری
به غمزه عقل گدازی به چنگ، چنگ نوازی
به وعده روبه بازی، به عشق شیر شکاری
چو بوی خواهم رنگی چو صلح جویم جنگی
چو راست رانم لنگی چه خوست اینکه تو داری
شکفت یوسف روئی چرا نه یوسف خوئی
یکی قرینه ی اویی ولیک گرگ تباری
نه سائی و نه بسودی نه کاهی و نه فزودی
نه بندی و نه گشودی چه دیو دست سواری
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۶
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۱۵۲ - الرّضا و التّسلیم
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۲۸
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۴
زینهار ای معاشران زنهار
زآن دو آهوی مست شیر شکار
ساحر و ترک و مست و عربده جوست
کافر و دل سیاه و نیزه گذار
خوانمش چشم یا که فتنه دهر
یا که رم کرده آهوان تتار
نرگس باغ یا که بادامی
حیرتم سرخوشی تو یا بیمار
هوشیاری ندانمت یامست
خفته خوانم تو را و یا بیدار
مردم عاقل از تو رو بگریز
ساغر باده ای و یا خمار
تیر در کیشت و کمان درچنگ
گاه خونریزی و گهی خونخوار
لیلیی گرد تو نشسته حشم
یاغیی لشکرت بگرد حصار
هندو و جادوو و ستم پیشه
شب رو و دزد و رهزن و عیار
تو سپهدار لشکر ترکی
شخ کمانی و چابک و غدار
چکند با فسونت آشفته
داوری میبرد بر دادار
تا پناهش دهد بدار امان
خاک درگاه حیدر کرار
زآن دو آهوی مست شیر شکار
ساحر و ترک و مست و عربده جوست
کافر و دل سیاه و نیزه گذار
خوانمش چشم یا که فتنه دهر
یا که رم کرده آهوان تتار
نرگس باغ یا که بادامی
حیرتم سرخوشی تو یا بیمار
هوشیاری ندانمت یامست
خفته خوانم تو را و یا بیدار
مردم عاقل از تو رو بگریز
ساغر باده ای و یا خمار
تیر در کیشت و کمان درچنگ
گاه خونریزی و گهی خونخوار
لیلیی گرد تو نشسته حشم
یاغیی لشکرت بگرد حصار
هندو و جادوو و ستم پیشه
شب رو و دزد و رهزن و عیار
تو سپهدار لشکر ترکی
شخ کمانی و چابک و غدار
چکند با فسونت آشفته
داوری میبرد بر دادار
تا پناهش دهد بدار امان
خاک درگاه حیدر کرار
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۷
دلا بگریزم از زاهد و یا خمار یا هر دو
ببرم رشته تسبیح یا زنار یا هر دو
دو چشمت خفته است و غمزه ات بیدار دل بردن
بپرهیزم زخواب آلوده یا بیدار یا هر دو
دو زلفین تو طراران دو ترکان تو عیاران
ستیزم من بآنا عیار یا طرار یا هر دو
بسحر غمزه هشیاری بچشمان مست و خونخواری
شکایت گویم از آن مست یا هشیار یا هر دو
بریزد خون من یار و ببخشایند اغیارم
بنالم لاجرم از یار یا اغیار یا هر دو
شکستی رونق کعبه ببردی آب بتخانه
تو خصمی با مسلمانان و یا کفار یا هر دو
دلم رسوای عالم کرده و دلدار کردش خون
زدل شکوه بگویم یا که از دلدار یا هر دو
اگر گویم شوم رسوا نگویم سوزدم سودا
بسوزم از خموشی یا که از گفتار یا هر دو
بسودای گلی با خار و گلچین همعنانستم
بگلچین صبر باید کردنم یا خار یا هر دو
لبش ضحاک جادو زلف او مار است آشفته
پریشان مغزت از ضحاک شد یا مار یا هر دو
نسیم آورد بوی زلف یار و مشک تاتارم
ببویم زلف او یا نافه تاتار یا هر دو
بود حب علی کردار و مدح اوست گفتارم
مباهاتم بگفتار است یا کردار یا هر دو
ببرم رشته تسبیح یا زنار یا هر دو
دو چشمت خفته است و غمزه ات بیدار دل بردن
بپرهیزم زخواب آلوده یا بیدار یا هر دو
دو زلفین تو طراران دو ترکان تو عیاران
ستیزم من بآنا عیار یا طرار یا هر دو
بسحر غمزه هشیاری بچشمان مست و خونخواری
شکایت گویم از آن مست یا هشیار یا هر دو
بریزد خون من یار و ببخشایند اغیارم
بنالم لاجرم از یار یا اغیار یا هر دو
شکستی رونق کعبه ببردی آب بتخانه
تو خصمی با مسلمانان و یا کفار یا هر دو
دلم رسوای عالم کرده و دلدار کردش خون
زدل شکوه بگویم یا که از دلدار یا هر دو
اگر گویم شوم رسوا نگویم سوزدم سودا
بسوزم از خموشی یا که از گفتار یا هر دو
بسودای گلی با خار و گلچین همعنانستم
بگلچین صبر باید کردنم یا خار یا هر دو
لبش ضحاک جادو زلف او مار است آشفته
پریشان مغزت از ضحاک شد یا مار یا هر دو
نسیم آورد بوی زلف یار و مشک تاتارم
ببویم زلف او یا نافه تاتار یا هر دو
بود حب علی کردار و مدح اوست گفتارم
مباهاتم بگفتار است یا کردار یا هر دو
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
رونق ناموس را چون عشق رسوا بشکند
نام یوسف چون بری، رنگ زلیخا بشکند
پیش ساقی لب ز حرف زهد و تقوی بسته ایم
کاسه ی زاهد مبادا بر سر ما بشکند!
بر من از بس منت بال هما آید گران
سایه ی او استخوانم را در اعضا بشکند
از نشاطم صحبت احباب برهم می خورد
بشکند گر توبه ی من، جام و مینا بشکند
دل چو الفت کرد با عشق نکورویان بلاست
کشتی ما چون برون آید ز دریا بشکند
ترسم از بس دست او می لرزد از شرم لبت
شیشه ی اعجاز در دست مسیحا بشکند
با دف و نی جانب میخانه می آید سلیم
کس ندیدیم توبه با این شور و غوغا بشکند
نام یوسف چون بری، رنگ زلیخا بشکند
پیش ساقی لب ز حرف زهد و تقوی بسته ایم
کاسه ی زاهد مبادا بر سر ما بشکند!
بر من از بس منت بال هما آید گران
سایه ی او استخوانم را در اعضا بشکند
از نشاطم صحبت احباب برهم می خورد
بشکند گر توبه ی من، جام و مینا بشکند
دل چو الفت کرد با عشق نکورویان بلاست
کشتی ما چون برون آید ز دریا بشکند
ترسم از بس دست او می لرزد از شرم لبت
شیشه ی اعجاز در دست مسیحا بشکند
با دف و نی جانب میخانه می آید سلیم
کس ندیدیم توبه با این شور و غوغا بشکند