عبارات مورد جستجو در ۴۶۰ گوهر پیدا شد:
رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر متقارب
پاره ۳
به کوه اندرون گفت: کمکان ما
بیا و بکن، بگسلد جان ما
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲ - دوست ندیدم
به تیره بختی خود کس نه دیدم و نه شنیدم
ز بخت تیره خدایا چه دیدم و چه کشیدم
برای گفتن با دوست شکوه ها به دلم بود
ولی دریغ که در روزگار دوست ندیدم
وگر نگاه امیدی بسوی هیچکسم نیست
چرا که تیر ندامت بدوخت چشم امیدم
رفیق اگر تو رسیدی سلام ما برسانی
که من به اهل وفا و مروتی نرسیدم
منی که شاخه و برگم نصیب برق بلا بود
به کشتزار طبیعت ندانم از چه دمیدم
یکی شکسته نوازی کن ای نسیم عنایت
که در هوای تو لرزنده تر ز شاخه بیدم
ز آب دیده چنان آتشم کشید زبانه
که خاک غم به سرافشان چو گرد باد دویدم
گناه اگر رخ مردم سیه کند من مسکین
به شهر روسیهان شهریار روی سپیدم
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵
روزگار ای بزرگ چاکر تست
هست از آن سوی تو قرار مرا
دامن من ز دست او بستان
به دگر چاکری سپار مرا
شاعران را مدار مجلس تست
ای مدار این چنین مدار مرا
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۴ - وله ایضا
ای چراغ منتظر سوزان که می‌باید مرا
بهر برخورداری از هر وعده‌ات عمری دگر
وی خدیو صبر فرمایان که می‌باید تو را
بینوائی بر در از ایوب صبر اندوزتر
با وجود آن که دست درفشانت مسرفی است
کز عطای اوست کان در خوف و دریا در خطر
در بنای مستقیم الجود میریزد مدام
از نی کلکت شکر همچون نبات از نیشکر
محتشم که امسال افلاسش فزونست از قیاس
از شما انعام خواهد بیشتر از پیشتر
پیشت آمد به هر حال کردن اندک زری
با تمنای مطول با متاع مختصر
از برای او به جای زر فرستادی نبات
تا زبانش دیرتر در جنبش آمد بهر زر
سرکهٔ مفت از عسل با آن که شیرین‌تر بود
این نبات مفت بود از زهر قاتل تلخ‌تر
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۹ - در شکایت فرماید
خسروا شاها جوان دل شهریارا سرورا
ای جهان را عهد نو هنگامه‌ات خرم بهار
ای برای عقل پرور پایهٔ دین پروری
وی به ذات فیض گستر سایهٔ پروردگار
ای تو را در دور بر ما تحت گردون داوری
وی تو را از قدر بر مافوق گردون اقتدار
ای جهان سالار گیتی داور گردون سریر
ای فلک پرگار عالم مرکز دوران مدار
ای نصیبت سلطنت زنجیر بند معدلت
وی به دست مرحمت مشکل‌گشای روزگار
مشکلی دارم ز دست چرخ کم فرصت ولی
مشکلی آسان گشا د دست شاه کامکار
پیش ازین کز شاعری حاصل نمی‌شد یک شعیر
وز ضرورت کرده بودم شعر بافی را شعار
می‌گذشت از جمله اوقاتی ولی پیوسته بود
وام تاجر در میان و مال دیوان بر کنار
وام چون از حد گذشت و راه سودا بسته گشت
بر شکستم من وزین درهم شکست آن کار و بار
وین بتر کز حرف تحصیل آن زمان خود می‌کند
نغمهٔ خارا گذر هر لحظه بر گوشم گذار
من که تا غایت به امید خدیو نامور
قرض خواهان دگر را کرده‌ام امیدوار
چون بود حالم اگر بر سخت گیریهای دهر
نارسیده لطفی از شه در رسد تحصیلدار
کیسهٔ بی‌زر سفرهٔ بی‌نان دل ز بی‌برگی‌های دهر
نارسیده لطفی از شه در رسد تحصیلدار
کیسهٔ بی‌زر سفرهٔ بی‌نان دل ز بی‌برگی به جان
اسب بی‌جو خانهٔ بی‌گندم نفرها غصه‌خوار
کاهم اندر کاهدان نایاب‌تر از زعفران
من به رنگ زعفرانی مانده از خود شرمسار
وانگه از من گه سمان گه آریه خواهه گه چورک
نازبان فهمی که بارد از زبانش زهر مار
ای به دردت رسم اشفاق و فتوت مستمر
وی به عهدت صد انصاف و مروت استوار
بی‌قراری خاصه در شلاق افلاسی چنین
چون تواند داد شلتاقی چنین با خود قرار
مفلس و باقی ستان مال را باهم چه ربط
شاعر و تحصیلدار ترک را باهم چه کار
الحذر زان ترک یوق بیلمز که گاه بی‌زری
پیش او هرچند عذر آرند گوید زر بیار
حسبةلله شاها یا به بخشش یا به خیر
یا بوجه بیع آن درهای فرد شاهوار
کز پی مدحت ز بحر خاطر آوردم برون
کاول از غرقاب بحر دام خود بیرونم آر
گر به آن ارزم که در اصلم خریداری کنی
اصل و فرعم را بخر وآن گه به لطف خود سپار
ورنه قصد خیر کن ای قبله نزدیک و دور
وز سر من حالیا شر محصل دور دار
حیف باشد چون منی که اوقات خود در مدح تو
صرف نتواند نمود از فاقه یک جزو از هزار
گر بمانم بینی از نظمم به آن درگه روان
کاروانهای جواهر را قطار اندر قطار
ور نمانم روزگار شه بماند کانچه من
گفتم اول هم ندارد ثانی اندر روزگار
سالها ننگ از مسمی داشت اسم محتشم
وین زمان هم دارد ای دارای خورشید اشتهار
از هوای کار می‌آید ولیکن بوی این
کاندرین عهد این مسمی را شود از اسم عار
کی بود کی خسروا کز بحر طبع موج زن
کی بود کی سرو را کز ابر فیض فکر بار
بر دل جوهر شناست بشمرم در و گهر
وز کف دریا خواصت پر کنم جیب و کنار
تا پی ضبط حساب دهر باشد در جهان
سال و مه را دخل در ساعات و در برج اعتبار
بر قیاس دهر باشی ای شه صاحبقران
سالهای بی‌قیاس و قرنهای بی‌شمار
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۵۵ - وله ایضا
ای تو را قدر و جلال از چرخ ذی قدرت زیاد
وی تو را جود و نوال از بجر گوهرپاش بیش
در زمان چون تو سلطانی که اخراجات من
بی‌تعلل می‌دهد از مخزن احسان خویش
از برای آن زمین کز من به جان شد منتقل
کرده صاحب جمع تو اطلاق مال سال پیش
هر که با مداح خاص الخاص سلطان این کند
با دگر مردم چه باشد داب این بیداد کیش
حسبةلله بر کش از سر این گرگ پوست
تا به مردم خویش را ننماید اندر رنگ میش
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۸۴ - وله ایضا
ای همایون فارس میدان دولت کاورند
کهکشان بهر ستوران تو کاه از کهکشان
گرچه ناچارست بهر هر ستوری کاه و جو
تا به دستور ستور من نیفتد از توان
مرکب من نام جو نشنید هرگز زان سبب
می‌کنم کاه فقط خواهش ز دستور زمان
که به این حیوان رساندن گرچه شغل لازمست
بام اندای منازل هست لازم‌تر از آن
آصفا وقت است تنگ و کاه و در دهها فراخ
خامه در دست تو فرمانبر به تحریک بنان
یک نفس شو ملتفت وز رشحه ریزیهای کلک
زحمت یک ساله کن رفع از من بی‌خانمان
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۸۸ - وله ایضا
ایا ستوده وزیری که دور گردون را
قضا سپرده به دست تصرف تو عنان
خلف‌ترین ولد مادر زمانه که ساخت
مهین خدیو زمینت خدایگان زمان
رکاب قدر تو جائیست ای بلند رکاب
که از گرفتن آن کوتهست دست گمان
هزار قرن اگر مهر و مه عروج کند
به نعل رخش تو مشکل اگر کنند قران
به زیر ران تو دوران کشیده خنگ مراد
که کامران شود از کام بخشی تو جهان
مراز لطف تو صد مدعاست در ته دل
به جز یکی ز دل اما نمی‌رسد به زبان
بر آخور است مرا استر عدیم‌المثل
که در نهایت پیری در اشتهاست جوان
مزاج اتش جوعش به گرد خرمن کاه
بر خرد بچه ماند به ماهتاب و کتان
مزارعان جهان با جهان جو و کاه
علیق یکشبه‌اش را نمی‌شود ضمان
ز کشت زار عدم تا به این مقر نرسید
کسی به علت جوع البقر نداد نشان
کند باره دندان درو چو خوشهٔ جو
برویدش گر از آخور تمام تیغ دوستان
ز قحط کاه بود ماه در امساک
چو روزه‌دار دهن بسته در مه رمضان
باشتهای چنین زنده مانده بی جو و کاه
درین قضیه خرد مات مانده من حیران
گذشته از اجلش مدتی و او برجاست
که در ره عدمش هم قدم فتاده گران
به تازیانه مرگش قضا به راه فنا
نمی‌تواند ازین کاهلی نمود روان
به فرض اگر رگ صورش دمند در رگ و پی
نیایدش حرکت در جوارح و ارکان
به راه بس که فتاده است کاهل آن لاشی
کسش نیافته یک روز لاشه در دو مکان
چو می‌رود دو نفس می‌زند بهر قدمی
که منفصل حرکات است و دایم الیرقان
چو می‌دود به عقب می‌جهد چو بول به غیر
که فلک قوت اوراست این چنین جریان
جهند گیش مشابه بجست و خیز کلاغ
روند گیش مماثل برفتن سرطان
چو در میان الاغان سفر کند هرگز
نه در مقدمه باشد نه در کنار و میان
چو فرد نیز رود طعن باز پی ماندن
توان به جسم نحیفش زد از تقدم جان
مزاج را به سهام ار دهد قضا نرود
به زور بازوی سهم‌افکنان برون ز کمان
گرش دهی به کسی با هزار به دره زر
ز غبن همرهی او کشد هزار زیان
نجوم را به جنونست چون مشابهتی
به چرخ از سر شام است تا سحر نگران
به عشق خوشهٔ پروین عجب که بی‌پر و بال
به آسمان نکند همچو طایران طیران
نظر ز فلک فلک نگسلد که ساخته است
ز کهکشان طمعش منتقل به کاهکشان
ز بس که برکه دیوارخانه دوخته چشم
به چشمش از اثر آن گرفته جایرقان
مضرت یرقان را جو آب اگر چه دواست
ز روی نسخهٔ بقراط و دفتر لقمان
لب سوال وی از بهر کاه می‌جنبد
ز خستی که خدا آفریده در حیوان
سوال کاه فقط را جواب چون سخطست
ز حاتمی چو توای نقش خاتم احسان
کرم نما قدری کاه و آن قدر جو نیز
که از براش مهیا شود جوابی از آن
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۲ - قطعه
ای مهین آصفی که عالم را
آستان تو ملجاء است و پناه
وی گزین سروری که بر کرمت
راستان دو عالمند گواه
وزرای دگر که داشته‌اند
عزت و شان خود به جود نگاه
چون ازیشان چو شاعران دگر
همت من نبوده احسان خواه
جو و کاهی برای استر من
می‌فرستاده‌اند بی‌اکراه
تو که از لطف خالق رازق
بر همه فایقی به حشمت و جاه
یا چو حکام سابق از احسان
بفرست از برای او جو و کاه
یا برای ملازمان دگر
بستان از من این بلای سیاه
ورنه مانند برق خرمن‌سوز
سر به صحراش میدهم ناگاه
کز تف شعله‌های آتش جوع
نگذراد درین حدود گیاه
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۲۰ - وله ایضا
ای بلند اختر سپهر وجود
وی گران گوهر خزانه جود
به خدایی که داشت ارزانی
به تو در ملک خود سلیمانی
که اگر زین فتاده مور ضعیف
برسد عرضه‌ای به سمع شریف
آنچنان کن کز استماع نوید
نشود نا امید هوش امید
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۴۳ - در مدح نظام الملک قوام الدین
ایا نظام ممالک قوام روی زمین
تو آفتابی و صدر تو آسمان‌وار است
ز دور خامهٔ تو شرق و غرب بیرون نیست
که بر محیط جهان خامهٔ تو پرگار است
ز بس که بر سم اسبت لب کفات رسید
سم سمند تو را لعل نعل و مسمار است
به دست عدل تو باشه پر عقاب برید
کبوتران را مقراض نوک منقار است
فسون خصم تو بحران مغز سرسام است
که مغز خصم به سرسام حقد بیمار است
مرا به دولت تو همتی است رفعت جوی
نه در خور نسب و نه سزای مقدار است
به نیم بیت مرا بدره‌ها دهند ملوک
تو کدخدای ملوکی تو را همین کار است
بدان طمع که رسانی بهای دستارم
شریف وعده که فرموده‌ای دوم بار است
به انتظار اشارات تو که هان فردا
دلم نماند بجای و چه جای گفتار است
به سعد و نحسی کاین آید آن دگر برود
گذشت مدتی و خاطرم گران بار است
نه لفظ من به تقاضای سرد معروف است
نه صدر تو به مواعید کژ سزاوار است
خدای داند اگر آن، بها به نیم سخن
کراکند وگر آن خود هزار دینار است
سرم که نیم جو ارزد به نزد همت تو
به بخشش زر و دستار بس گران بار است
گر این جگر خوری ارزد بهای صد دستار
سرم چنان که سبک‌بار هست سگسار است
به دل معاینه آید مرا که دستاری
ز من برند که این را بها و بازار است
کنون به عرض صله خاطر من آشوب است
کنون به جای درم در کف من آزار است
تو گر بها دهی آن داده را زکات شمار
بده زکات بدان کس که گنج اسرار است
به وام کن زر و زین مختصر مرا دریاب
چه وام خیزد ازین مختصر پدیدار است
کرم کن و بخر از دست وام خواهانم
که بر من از کرمت وام‌های بسیار است
ز گنج مردی این مایه وام من بگزار
که وام شکر تو بر گردن من انبار است
ازین معامله ار خود زیان کند کرمت
دلم ز خدمت تو وز خدای بیزار است
بده قراضگکی تا عطات پندارم
مگو که سوختهٔ من چه خام پندار است
به چشم‌های جگر گوشه‌ات که بیش مرا
مخور جگر که مرا خود فلک جگر خوار است
به جان شاه که در نگذرانی از امروز
که نگذرم ز سر این صداع و ناچار است
به خاک پای تو کان هست خون بهای سرم
که حاجتم به بهاء تمام دستار است
به شعر گر صله خواهم تو مال‌ها بخشی
بر آن مگیر که این مایه حق اشعار است
به یک دو بیت نود اقچه داد کافی کور
به راوی من کو مدح خوان احرار است
تو را که صاحب کافی خریطه‌کش زیبد
چهل درست که بخشش کنی چه دشوار است
به مرد مردمی آخر که صلت چو منی
کم از قراضهٔ معلول قلب کردار است
بهای خیر طلب می‌کنم بدین زاری
تبارک الله کارم نگر که چون زار است
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۶۸ - در طلب جایزه
صاحبا نو به نو تحیت من
پیش قابوس سرفراز فرست
قطعه‌ای کز ثنا طرازیدم
به جهان جوی دین طراز فرست
پیش خوان پایهٔ سلیمانی
سخن مور گرم تاز فرست
نزد محمود شاه هند گشای
قصهٔ هندوی ایاز فرست
حال ذره به افتاب رسان
راز صعوه به شاه‌باز فرست
منعما پیش کیقباد دوم
از من این یک سخن به راز فرست
گر مرا ز انتظار پشت شکست
مومیائی چاره ساز فرست
جگر از بس جگر که خورد بسوخت
شربت نو جگر نواز فرست
آز من تشنهٔ سخای تو شد
جرعه ریز سخا به آز فرست
کشت صبر مرا نیاز عطات
دیت کشتهٔ نیاز فرست
سحر بین شعر و شعرها بشکن
کان طلب اقچه سوی گاز فرست
بلبل اینک صفیر مدح شنو
گندنا سوی حقه‌باز فرست
بس دراز است قد امیدم
درع انعام هم دراز فرست
آن عطا کز ملوک یافته‌ام
عشر آن وقت اهتزاز فرست
آفتابی و من تو را خاکم
خاک را آتشین طراز فرست
به سزا مدحتی فرستادم
سوی من خلعتی به ساز فرست
یا صلت ده به آشکار مرا
یا به پنهان قصیده باز فرست
عقد در، طالبان بسی دارد
گر فرستی به احتراز فرست
عنبر و مشک اگر به کارت نیست
هر دو با قلزم و طراز فرست
سحر بابل گرت پسند نشد
سوی جادوی بی‌نماز فرست
زر اگر خاتم تو را نسزید
باز با کورهٔ گداز فرست
یوسفی کو به هفده قلب ارزید
باز با چاه هفده باز فرست
ناز پرورد بکر طبع مرا
گم مکن با حجاب ناز فرست
چون کبوتر به مکه یابد امن
از عراقش سوی حجاز فرست
خضر عمری حیات عالم را
مدد عمر دیر یاز فرست
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۰
رای اقضی القضاة اگر خواهد
زله پیش از نکاح بفرستد
خواجه چون خوان صبح‌دم فکند
زود پیش از صباح بفرستند
نزل ارواح دوستان نو نو
به صباح و رواح بفرستد
دل گرسنه است قوت فرماید
روح تشنه است راح بفرستد
بیخ دل را چو ریح صرصر کند
شاخ جان را ریاح بفرستد
نیک ترسانم از فساد جهان
مهر کار از صباح بفرستد
بر جگر صد جراحت است مرا
یک قصاص جراح بفرستد
شحنهٔ دانش مرا منشور
از نجات و نجاح بفرستد
رستم فضل را ز هند کرم
هم سنان هم رماح بفرستد
در دار الکتب چو باز کند
نسختی از صحاح بفرستد
بفرستد به من سقیم صحاح
درد ندهد صحاح بفرستد
وقت هیجاست در خورد که علی
سوی قنبر سلاح بفرستد
کتب علم گنج روحانی است
سوی عالم مباح بفرستد
هم خزانهٔ فتوح بگشاید
هم نشانهٔ فلاح بفرستد
مال دنیاست سنگ استنجا
به سوی مستراح بفرستد
به کرم بی‌جگر به خاقانی
آنچه کرد اقتراح بفرستد
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۵۲ - در تقاضای ده شتر از امیر الحاج
ای که هر دم ز تبت خلقت
صد شتر بار مشک در سفرند
گردن اشتران دهی پر زر
به کسانی که سرور هنرند
تا تو اشتر سواری اندر فید
خار و حنظل به فید گلشکرند
پیش اشتر دلی چو خاقانی
یاد تو جز به جام جم نخورند
دوش در ره بمانده‌اند مرا
اشتری ده که زیر بار درند
اشتری ده ه بار من بکشد
ور فروشم به تازیی بخرند
ور بندهی دهمت صد دشنام
که یکی ز آن به اشتری نبرند
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۱۵ - شراب خواهد
ای خواجهٔ مبارک بر بندگان شفیق
فریاد رس که خون رهی ریخت جاثلیق
لختی ز خون بچهٔ تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد و هم گونهٔ عقیق
تا ما به یاد خواجه دگربار پر کنیم
از باده خون اکحل و قیفال و باسلیق
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۳۱ - از بزرگی درخواست کاغذ سپید کند
زندگانی مجلس سامی در اقبال تمام
چون ابد بی‌منتها باد و چو دوران بر دوام
آرزومندی به خدمت بیش از آن دارد دلم
کاندرین خدمت توان کردن به شرح آن قیام
هست اومیدم به صنع و لطف حق عز اسمه
کاتصالی باشدم با مجلس عالی به کام
باد معلومش که من خادم به شعر بلفرج
تا بدیدستم ولوعی داشتستم بس تمام
شعر چند الحق به دست آورده‌ام فیما مضی
قطعه‌ای از عمرو و زید و نکته‌ای از خاص و عام
چون بدان راضی نبودستم طلب می‌کرده‌ام
در سفرگاه مسیر و در حضرگاه مقام
دی همین معنی مگر بر لفظ من خادم برفت
با کریم‌الدین که هست اندر کرم فخر کرام
گفت من دارم یکی از انتخاب شعر او
نسخه‌ای بس بی‌نظیر و شیوه‌ای بس بانظام
عزم دارم کان به روزی چند بنویسم که نیست
شعر او مرغی که آسان اندرون افتد به دام
لیکن از بی‌کاغذی بیتی نکردستم سواد
هست اومیدم که این خدمت چو بگزارد تمام
حالی ار دارد به تایی چند به یا ناسره
دستگیر آید مرا اما عطا اما به وام
از سر گستاخی رفت این سخن با آن بزرگ
تا بدین بی‌خردگی معذور دارد والسلام
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۰۲
پارگکی کاه و نبیذم فرست
رنج دل شاعر سلطان بکاه
شکر چو شکر کنم از بهر می
منت چون کوه بدارم ز کاه
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۱۲ - شراب خواهد
بار خدایا به فضل بندهٔ خود را
گر بتوانی فرست پارهٔ باده
زان می آسوده کز پیاله بتابد
چون ز بلور سپید بسد ساده
زانکه بدو تند کره رام توان کرد
زانکه ازو گردد ایستاده فتاده
زانکه مرا کره‌ایست تند و زنخ سخت
سرکش و بدخو میانهٔ گله‌زاده
بنده بدو جز به می سوار نگردد
ور نبود می بماند بنده پیاده
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۱۳ - در طلب شراب
چاکر ز روی عجز سؤالی همی کند
از روی مهتری سخنم را جواب ده
مهمان رسیده باده ندارم ز مکرمت
با چون خودی نمای مرا یا شراب ده
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۱۷ - در طلب هیزم
ای ز دست تجاسر خادم
شربهای ملال نوشیده
اختلالی که من دارد
نیست بر خاطر تو پوشیده
بدو ایام بیض و من صایم
وز خطا در صواب کوشیده
نیم جوشیده دیگکی دارم
قلقلش گوش نانیوشیده
از طریق کرم توانی کرد
بدو چوبش تمام جوشیده