عبارات مورد جستجو در ۱۲۸۳ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸
تا شیفتهٔ عارض گلرنگ فلانم
از درد خمیده چو سر چنگ فلانم
تنگست جهان بر من بیچارهٔ غمگین
تا عاشق چشم و دهن تنگ فلانم
گه جنگ کند با من و گه صلح کند باز
من فتنه بر آن صلح و بر آن جنگ فلانم
بسیار بدیدم به جهان سنگدلان را
عاجز شدهٔ آن دل چون سنگ فلانم
گنگست زبانش به گه گفتن لیکن
من شیفتهٔ آن سخن گنگ فلانم
قولش همه زرقست به نزدیک سنایی
من بندهٔ زراقی و نیرنگ فلانم
از درد خمیده چو سر چنگ فلانم
تنگست جهان بر من بیچارهٔ غمگین
تا عاشق چشم و دهن تنگ فلانم
گه جنگ کند با من و گه صلح کند باز
من فتنه بر آن صلح و بر آن جنگ فلانم
بسیار بدیدم به جهان سنگدلان را
عاجز شدهٔ آن دل چون سنگ فلانم
گنگست زبانش به گه گفتن لیکن
من شیفتهٔ آن سخن گنگ فلانم
قولش همه زرقست به نزدیک سنایی
من بندهٔ زراقی و نیرنگ فلانم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱
دگر بار ای مسلمانان ستمگر گشت جانانم
گهی رنجی نهد بر دل گهی بی جان کند جانم
به درد دل شدم خرسند که جز او نیست دلبندم
به رنج تن شدم راضی که جز او نیست جانانم
به بازی گفتمش روزی که دل بر کن کنون از من
نبردست ای عجب هرگز جز این یک بار فرمانم
شفیع آرم که را دیگر که را گویم که را خوانم
کزین بازی ناخوش من پشیمانم پشیمانم
کنون نزدیک وی پویم وفا و مهر او جویم
مگر بر من ببخشاید چو بیند چشم گریانم
گهی رنجی نهد بر دل گهی بی جان کند جانم
به درد دل شدم خرسند که جز او نیست دلبندم
به رنج تن شدم راضی که جز او نیست جانانم
به بازی گفتمش روزی که دل بر کن کنون از من
نبردست ای عجب هرگز جز این یک بار فرمانم
شفیع آرم که را دیگر که را گویم که را خوانم
کزین بازی ناخوش من پشیمانم پشیمانم
کنون نزدیک وی پویم وفا و مهر او جویم
مگر بر من ببخشاید چو بیند چشم گریانم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹
او چنان داند که ما در عشق او کمتر زنیم
یا دو چنگ از جور او در دامن دیگر زنیم
هر زمان ما را دلی کی باشد و جانی دگر
تا به عشق بیوفایی دیگر آتش در زنیم
تا کی از نادیدنش ما دیدهها پر خون کنیم
تا کی از هجران او ما دستها بر سر زنیم
گاه آن آمد که بر ما باد سلوت برجهد
گاه آن آمد که ما با رود و رامشگر زنیم
گر فلک در عهد او با ما نسازد گو مساز
ما به یک دم آتش اندر چرخ و بر چنبر زنیم
گه ز رخسار بتان بر لاله و گل میخوریم
گه ز زلف دلبران با مشک و با عنبر زنیم
پشتمان از غم کمان شد از قدش تیری کنیم
باده پیماییم از خم بر خم دیگر زنیم
یا دو چنگ از جور او در دامن دیگر زنیم
هر زمان ما را دلی کی باشد و جانی دگر
تا به عشق بیوفایی دیگر آتش در زنیم
تا کی از نادیدنش ما دیدهها پر خون کنیم
تا کی از هجران او ما دستها بر سر زنیم
گاه آن آمد که بر ما باد سلوت برجهد
گاه آن آمد که ما با رود و رامشگر زنیم
گر فلک در عهد او با ما نسازد گو مساز
ما به یک دم آتش اندر چرخ و بر چنبر زنیم
گه ز رخسار بتان بر لاله و گل میخوریم
گه ز زلف دلبران با مشک و با عنبر زنیم
پشتمان از غم کمان شد از قدش تیری کنیم
باده پیماییم از خم بر خم دیگر زنیم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰
باز ماندم در بلایی الغیاث ای دوستان
از هوای بی وفایی الغیاث ای دوستان
باز آتش در زد اندر جانم و آبم ببرد
باد دستی خاکپایی الغیاث ای دوستان
باز دیگر باره چون سنگین دلان بر ساختم
از بت چونین جدایی الغیاث ای دوستان
باز ناگه بلعجب وارم پس چادر نشاند
آفتابی را هبایی الغیاث ای دوستان
بادهخواران باز رخ دارند زی صحرا و نیست
در همه صحرا گیایی الغیاث ای دوستان
بنگه هادوریان را ماند این دل کز طمع
هر دمش بینم به جایی الغیاث ای دوستان
جادوی فرعونیان در جنبش آمد باز و نیست
در کف موسی عصایی الغیاث ای دوستان
خواهد اندر وی همی از شاخ خشک و مرغ گنگ
هر زمان برگ و نوایی الغیاث ای دوستان
دیدهٔ روشن جز از من در همه عالم که داد
در بهای توتیایی الغیاث ای دوستان
از برای انس جان انس و جان ای سرفراز
مر سنایی را چو نایی الغیاث ای دوستان
از هوای بی وفایی الغیاث ای دوستان
باز آتش در زد اندر جانم و آبم ببرد
باد دستی خاکپایی الغیاث ای دوستان
باز دیگر باره چون سنگین دلان بر ساختم
از بت چونین جدایی الغیاث ای دوستان
باز ناگه بلعجب وارم پس چادر نشاند
آفتابی را هبایی الغیاث ای دوستان
بادهخواران باز رخ دارند زی صحرا و نیست
در همه صحرا گیایی الغیاث ای دوستان
بنگه هادوریان را ماند این دل کز طمع
هر دمش بینم به جایی الغیاث ای دوستان
جادوی فرعونیان در جنبش آمد باز و نیست
در کف موسی عصایی الغیاث ای دوستان
خواهد اندر وی همی از شاخ خشک و مرغ گنگ
هر زمان برگ و نوایی الغیاث ای دوستان
دیدهٔ روشن جز از من در همه عالم که داد
در بهای توتیایی الغیاث ای دوستان
از برای انس جان انس و جان ای سرفراز
مر سنایی را چو نایی الغیاث ای دوستان
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵
صبر کم گشت و عشق روز افزون
کسیه بی سیم گشت و دل پرخون
میدهد درد مینهد منت
یار ما را عجب گرفت زبون
صنعتش سال و ماه عشوه و زرق
سخنش روز و شب فنون و فسون
پشت کوژ و تنم ضعیف شدست
پشت چون نون و دل چو نقطهٔ نون
عقل با عشق در نمیگنجد
زین دل خسته رخت برد برون
حالم اینست و حرص و عشقم پیش
راست گفتند ک «الجنون فنون»
کسیه بی سیم گشت و دل پرخون
میدهد درد مینهد منت
یار ما را عجب گرفت زبون
صنعتش سال و ماه عشوه و زرق
سخنش روز و شب فنون و فسون
پشت کوژ و تنم ضعیف شدست
پشت چون نون و دل چو نقطهٔ نون
عقل با عشق در نمیگنجد
زین دل خسته رخت برد برون
حالم اینست و حرص و عشقم پیش
راست گفتند ک «الجنون فنون»
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۰ - در باره علی بن محمد طبیب غزنوی
ای حل شده از علم تو صد گونه مسائل
وی به شده از دست تو صد علت هایل
ای خواجهٔ فرزانه علی بن محمد
وی نایب عیسی به دو صد گونه دلایل
عقل از تو چنان تیز که سودا ز تخیل
جان از تو چنان زنده که اعضا به مفاصل
فرزانهٔ خلقت شده از کین تو شیدا
دیوانهٔ اصلی شده از مهر تو عاقل
شخصی که بدو شمت خلق تو رسیدست
از خلق تو گل گردد کل گهر و گل
چون شمت شاهسپرم از باد شمالی
شامل شده از خلق تو هر جای شمایل
بیغم ز تو خواهنده و خرم به تو مجلس
یاران به تو کوشنده و نازان به تو محفل
تا عقل تو در عالم جان رخت فرو کرد
برداشت از آنجا سپه عارضه محمل
جرم قمر از فر تو در دادن دارو
چون مجتمع النوریست در کل منازل
یک مسهل تو راست چو بیجاده کهی را
می جذب کند خلط بد از بیست انامل
گر مشعلها شمت داروی تو یابند
زان پس نتواند که کشد باد مشاعل
این ذهن و حذاقت که تو داری به طبیبی
هرگز نرسد کشتی عمر تو به ساحل
ای خاک درت سجده گه حاسد و ناصح
وی آب رخت قبله گه شاعر و سائل
از بیم سوال تو عدوی تو چنانست
گویی که برو زحمت آورد تب سل
در دین محمد چو عمر صلبی اگر چند
بر طرف زبان داری احکام اوایل
بر فایدهٔ خلقی ز دو گونه سخن تو
چون معنی زجاج و چو تفسیر مقاتل
حقا که روا باشد کز چون تو طبیبی
بر چرخ مباهات کند خسرو عادل
بودم ز ملولی چو تن مردم کوهی
بودم ز خدوری چو دل مردم غافل
خود حال دگر خلط چگویم که ز سودا
بودم چو کسی کو خورد افیون و هلاهل
در گوش من از ضعف دلم وقت شنودن
چون صور پسین آمدی آواز جلاجل
بنمود مرا شعبدههایی که بننمود
از صد یک آن شعبده هاروت به بابل
زان فکرت بیهوده که در خاطر من بود
یک ساعته ره بود ز من تا به سلاسل
بر شاخ حیات از قبل ضعف بهر وقت
نالید ز بس رنج و عنا دل چو عنادل
من در حد غزنین و مرا فکرت فاسد
گه در حد چین بردی و گه در حد موصل
المنةالله که بر من همه سودا
شد سهل به فر تو ازین خوردن مسهل
ترکیب من افگانه شد از زایش علت
زان پس که بد از علت و از عارضه حامل
مقصود من ار عمر ابد بود به عالم
شد لاجرم از مسهل و معجون تو حاصل
بر کند همه قاعدهٔ علت از آنجا
جان ابدی کرد بدان قاعده منزل
شد ذهن من و خاطر من تیز و منور
چون خاطر کودک ز منقا و ز پلپل
پاکند به عرض و به صیانت همه خویشانت
از حرمتت ای خواجه نزد نابخلائل
تا باطنم از شربت تو نقص نپذرفت
حقا که نشد ظاهرم از فایده کامل
شد معتدل این طبع بر آنگونه که در طبع
من باز ندانم متضاد از متشاکل
بر که شمرم خلق تو ای مهتر مکرم
پیش که کنم شکر تو ای خواجه مفضل
تا آتش و آب و ز می و باد مرکب
هر چار خدایند به نزدیک معطل
هر چار گهر دایم بدخواه ترا باد
بر تارک و بر دولت و بر دیده و بر دل
اعدای تو کم چون مثل «استو قد نارا»
عمر تو فزون چون مثل سبع سنابل
وی به شده از دست تو صد علت هایل
ای خواجهٔ فرزانه علی بن محمد
وی نایب عیسی به دو صد گونه دلایل
عقل از تو چنان تیز که سودا ز تخیل
جان از تو چنان زنده که اعضا به مفاصل
فرزانهٔ خلقت شده از کین تو شیدا
دیوانهٔ اصلی شده از مهر تو عاقل
شخصی که بدو شمت خلق تو رسیدست
از خلق تو گل گردد کل گهر و گل
چون شمت شاهسپرم از باد شمالی
شامل شده از خلق تو هر جای شمایل
بیغم ز تو خواهنده و خرم به تو مجلس
یاران به تو کوشنده و نازان به تو محفل
تا عقل تو در عالم جان رخت فرو کرد
برداشت از آنجا سپه عارضه محمل
جرم قمر از فر تو در دادن دارو
چون مجتمع النوریست در کل منازل
یک مسهل تو راست چو بیجاده کهی را
می جذب کند خلط بد از بیست انامل
گر مشعلها شمت داروی تو یابند
زان پس نتواند که کشد باد مشاعل
این ذهن و حذاقت که تو داری به طبیبی
هرگز نرسد کشتی عمر تو به ساحل
ای خاک درت سجده گه حاسد و ناصح
وی آب رخت قبله گه شاعر و سائل
از بیم سوال تو عدوی تو چنانست
گویی که برو زحمت آورد تب سل
در دین محمد چو عمر صلبی اگر چند
بر طرف زبان داری احکام اوایل
بر فایدهٔ خلقی ز دو گونه سخن تو
چون معنی زجاج و چو تفسیر مقاتل
حقا که روا باشد کز چون تو طبیبی
بر چرخ مباهات کند خسرو عادل
بودم ز ملولی چو تن مردم کوهی
بودم ز خدوری چو دل مردم غافل
خود حال دگر خلط چگویم که ز سودا
بودم چو کسی کو خورد افیون و هلاهل
در گوش من از ضعف دلم وقت شنودن
چون صور پسین آمدی آواز جلاجل
بنمود مرا شعبدههایی که بننمود
از صد یک آن شعبده هاروت به بابل
زان فکرت بیهوده که در خاطر من بود
یک ساعته ره بود ز من تا به سلاسل
بر شاخ حیات از قبل ضعف بهر وقت
نالید ز بس رنج و عنا دل چو عنادل
من در حد غزنین و مرا فکرت فاسد
گه در حد چین بردی و گه در حد موصل
المنةالله که بر من همه سودا
شد سهل به فر تو ازین خوردن مسهل
ترکیب من افگانه شد از زایش علت
زان پس که بد از علت و از عارضه حامل
مقصود من ار عمر ابد بود به عالم
شد لاجرم از مسهل و معجون تو حاصل
بر کند همه قاعدهٔ علت از آنجا
جان ابدی کرد بدان قاعده منزل
شد ذهن من و خاطر من تیز و منور
چون خاطر کودک ز منقا و ز پلپل
پاکند به عرض و به صیانت همه خویشانت
از حرمتت ای خواجه نزد نابخلائل
تا باطنم از شربت تو نقص نپذرفت
حقا که نشد ظاهرم از فایده کامل
شد معتدل این طبع بر آنگونه که در طبع
من باز ندانم متضاد از متشاکل
بر که شمرم خلق تو ای مهتر مکرم
پیش که کنم شکر تو ای خواجه مفضل
تا آتش و آب و ز می و باد مرکب
هر چار خدایند به نزدیک معطل
هر چار گهر دایم بدخواه ترا باد
بر تارک و بر دولت و بر دیده و بر دل
اعدای تو کم چون مثل «استو قد نارا»
عمر تو فزون چون مثل سبع سنابل
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۹
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۸
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳۶
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶۴
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۶۵
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۰۹
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۲
عزت مبردر کار دل این لطف بیش از پیش را
این بس که ضایع میکنی برمن جفای خویش را
لطفی که بد خو سازدم ناید به کار جان من
اسباب کین آماده کن خوی ملال اندیش را
هر چند سیل فتنه گر چون بخت باشد ور رسی
کشتی به دیوار آوری ویرانهٔ درویش را
بر کافر عشق بتان جایز نباشد مرحمت
بی جرم باید سوختن مفتی منم این کیش را
عشقم خراش سینه شد گو لطف تو مرهم منه
گر التفاتی میکنی ناسور کن این ریش را
چون نیش زنبورم به دل گو زهر میریز از مژه
افیون حیرت خوردهام زحمت ندانم نیش را
با پادشاه من بگو وحشی که چون دور از تو شد
تاریخ برخوان گه گهی خوبان عهد خویش را
این بس که ضایع میکنی برمن جفای خویش را
لطفی که بد خو سازدم ناید به کار جان من
اسباب کین آماده کن خوی ملال اندیش را
هر چند سیل فتنه گر چون بخت باشد ور رسی
کشتی به دیوار آوری ویرانهٔ درویش را
بر کافر عشق بتان جایز نباشد مرحمت
بی جرم باید سوختن مفتی منم این کیش را
عشقم خراش سینه شد گو لطف تو مرهم منه
گر التفاتی میکنی ناسور کن این ریش را
چون نیش زنبورم به دل گو زهر میریز از مژه
افیون حیرت خوردهام زحمت ندانم نیش را
با پادشاه من بگو وحشی که چون دور از تو شد
تاریخ برخوان گه گهی خوبان عهد خویش را
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۴
از کاه ، کهربا بگریزد به بخت ما
خنجر به جای برگ برآرد درخت ما
الماس ریزه شد نمک سودهٔ حکیم
در زخم بستن جگر لخت لخت ما
با این همه خجالت و ذلت که میکشم
از هم فرو نریخت زهی روی سخت ما
زورق گران و لجه خطرناک و موج صعب
ای ناخدا نخست بینداز رخت ما
وحشی تو بودی و من و دل، شاه وقت خویش
آتش فکند شعلهٔ گلخن به تخت ما
خنجر به جای برگ برآرد درخت ما
الماس ریزه شد نمک سودهٔ حکیم
در زخم بستن جگر لخت لخت ما
با این همه خجالت و ذلت که میکشم
از هم فرو نریخت زهی روی سخت ما
زورق گران و لجه خطرناک و موج صعب
ای ناخدا نخست بینداز رخت ما
وحشی تو بودی و من و دل، شاه وقت خویش
آتش فکند شعلهٔ گلخن به تخت ما
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۵
یاد او کردم ز جان سد آه درد آلود خاست
خوی گرمش در دلم بگذشت و از دل دود خاست
چون نفس امشب فرو بردم جدا از صبح وصل
کز سر بالین من آن سست پیمان زود خاست
دوش در مجلس به بوی زلف او آهی زدم
آتشی افتاد در مجمر که دود از عود خاست
از سرود درد من در بزم او افتاد شور
نی ز درد من بنالید و فغان از رود خاست
گر چه وحشی خاک شد بنشست همچون گردباد
از زمین دیگر به عزم کعبهٔ مقصود خاست
خوی گرمش در دلم بگذشت و از دل دود خاست
چون نفس امشب فرو بردم جدا از صبح وصل
کز سر بالین من آن سست پیمان زود خاست
دوش در مجلس به بوی زلف او آهی زدم
آتشی افتاد در مجمر که دود از عود خاست
از سرود درد من در بزم او افتاد شور
نی ز درد من بنالید و فغان از رود خاست
گر چه وحشی خاک شد بنشست همچون گردباد
از زمین دیگر به عزم کعبهٔ مقصود خاست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۷
در ره پر خطر عشق بتان بیم سر است
بر حذر باش در این راه که سر در خطر است
پیش از آنروز که میرم جگرم را بشکاف
تا ببینی که چه خونها ز توام در جگر است
چه کنم با دل خودکام بلا دوست که او
میرود بیشتر آنجا که بلا بیسپر است
شمع سرگرم به تاج سرخویش است چرا
با چنین زندگیی کز سر شب تا سحر است
چند گویند به وحشی که نهان کن غم خویش
از که پوشد غم خود چون همه کس را خبر است
بر حذر باش در این راه که سر در خطر است
پیش از آنروز که میرم جگرم را بشکاف
تا ببینی که چه خونها ز توام در جگر است
چه کنم با دل خودکام بلا دوست که او
میرود بیشتر آنجا که بلا بیسپر است
شمع سرگرم به تاج سرخویش است چرا
با چنین زندگیی کز سر شب تا سحر است
چند گویند به وحشی که نهان کن غم خویش
از که پوشد غم خود چون همه کس را خبر است
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۶۸
بسته بر فتراک و میپرسد که صیاد تو کیست
تیغ خون آلود خود دارد که جلاد تو کیست
ساختی کارم به یک پرسش که در کارت که بود
سخت پرکاری نمیدانم که استاد تو کیست
لب کنی شیرین و پرسی کیست چون بینی مرا
بندهام یعنی نمیدانی که فرهاد تو کیست
گر عیاذبالله از رازی که میپوشم ز تو
برفتد این بوده روزی ، مرد بیدار تو کیست
گر خروشان نیستی وحشی ز درد بیکسی
چیست این فریاد و در کنج غم آباد تو کیست
تیغ خون آلود خود دارد که جلاد تو کیست
ساختی کارم به یک پرسش که در کارت که بود
سخت پرکاری نمیدانم که استاد تو کیست
لب کنی شیرین و پرسی کیست چون بینی مرا
بندهام یعنی نمیدانی که فرهاد تو کیست
گر عیاذبالله از رازی که میپوشم ز تو
برفتد این بوده روزی ، مرد بیدار تو کیست
گر خروشان نیستی وحشی ز درد بیکسی
چیست این فریاد و در کنج غم آباد تو کیست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۷۰
تا قسمتم ز میکدهٔ آرزوی کیست
رطل میی که مست شوم ، در سبوی کیست
تیغی که زخم ناز به قدر جگر خورم
تا در میان غمزهٔ بیداد جوی کیست
بیخی که بردمد گل عیشم ز شاخ او
از گلشن که رسته و آبش ز جوی کیست
داغی که روغنم بچکاند ز استخوان
با آتش زبانه کش شمع روی کیست
پای طلب که در رهش الماس گرد شوند
تقدیر سودنش به تک و پوی کوی کیست
دل را کمند شوق که خواهد گلو فشرد
آن پیچ و تاب تعبیه در تار موی کیست
وحشی علاج این دل و طبع فسرده حال
شغل مزاج گرم که و کار خوی کیست
رطل میی که مست شوم ، در سبوی کیست
تیغی که زخم ناز به قدر جگر خورم
تا در میان غمزهٔ بیداد جوی کیست
بیخی که بردمد گل عیشم ز شاخ او
از گلشن که رسته و آبش ز جوی کیست
داغی که روغنم بچکاند ز استخوان
با آتش زبانه کش شمع روی کیست
پای طلب که در رهش الماس گرد شوند
تقدیر سودنش به تک و پوی کوی کیست
دل را کمند شوق که خواهد گلو فشرد
آن پیچ و تاب تعبیه در تار موی کیست
وحشی علاج این دل و طبع فسرده حال
شغل مزاج گرم که و کار خوی کیست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۷۴
کوچنان یاری که داند قدر اهل درد چیست
چیست عشق و کیست مرد عشق و درد مرد چیست
گلشن حسنی ولی بر آه سرد ما مخند
آه اگر یابی که تأثیر هوای سرد چیست
ای که میگویی نداری شاهدی بر درد عشق
جان غم پرورد و آه سرد و روی زرد چیست
آنکه میپرسد نشان راحت و لذت ز ما
کاش پرسد اول این معنی که خواب و خورد چیست
گرنه عاشق صبر میدارد به تنهایی ز دوست
آنچه میگویند از مجنون تنها گرد چیست
وحشی از پی گر نبودی آن سوار تند را
میرسی باز از کجا وین چهرهٔ پر گرد چیست
چیست عشق و کیست مرد عشق و درد مرد چیست
گلشن حسنی ولی بر آه سرد ما مخند
آه اگر یابی که تأثیر هوای سرد چیست
ای که میگویی نداری شاهدی بر درد عشق
جان غم پرورد و آه سرد و روی زرد چیست
آنکه میپرسد نشان راحت و لذت ز ما
کاش پرسد اول این معنی که خواب و خورد چیست
گرنه عاشق صبر میدارد به تنهایی ز دوست
آنچه میگویند از مجنون تنها گرد چیست
وحشی از پی گر نبودی آن سوار تند را
میرسی باز از کجا وین چهرهٔ پر گرد چیست