عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۳
مندیش که سست عهد و بدپیمانم
وز دوستیت قرار گیرد جانم
هرچند که به خط جمال منسوخ شود
من خط تو همچنان زنخ می‌خوانم
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۴
من بندهٔ بالای تو شمشاد تنم
فرهاد تو شیرین دهن خوش سخنم
چشمم به دهان توست و گوشم به سخن
وز عشق لبت فهم سخن می‌نکنم
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۹
خیزم قد و بالای چو حورش بینم
وآن طلعت آفتاب نورش بینم
گر ره ندهندم که به نزدیک شوم
آخر نزنندم که ز دورش بینم
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۵
ما را نه ترنج از تو مرادست نه به
تو خود شکری پسته و بادام مده
گر نار ز پستان تو که باشد و مه
هرگز نبود به از زنخدان تو به
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۴
ای مایهٔ درمان نفسی ننشینی
تا صورت حال دردمندان بینی
گر من به تو فرهاد صفت شیفته‌ام
عیبم مکن ای جان که تو بس شیرینی
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - در ستایش اتابک مظفرالدین سلجوقشاه
آن روی بین که حسن بپوشید ماه را
وآن دام زلف و دانهٔ خال سیاه را
من سرو را قبا نشنیدم دگر که بست؟
بر فرق آفتاب ندیدم کلاه را
گر صورتی چنین به قیامت برآورند
فاسق هزار عذر بگوید گناه را
یوسف شنیده‌ای که به چاهی اسیر ماند
این یوسفیست بر زنخ آورده چاه را
با دوستان خویش نگه می‌کند چنانک
سلطان نگه کند به تکبر سپاه را
در هر قدم که می‌نهد آن سرو راستین
حیفست اگر به دیده نروبند راه را
من صبر بیش ازین نتوانم ز روی او
چند احتمال کوه توان بود کاه را؟
ای خفته، که سینهٔ بیدار نشنوی
عیبش مکن که درد دلی باشد آه را
سعدی حدیث مستی و فریاد عاشقی
دیگر مکن که عیب بود خانقاه را
دفتر ز شعر گفته بشوی ودگر مگوی
الا دعای دولت سلجوقشاه را
یارب دوام عمر دهش تا به قهر و لطف
بدخواه را جزا دهد و نیکخواه را
واندر گلوی دشمن دولت کند چو میغ
فراش او طناب در بارگاه را
سعدی : قصاید و قطعات عربی
ایضا
رضینا من وصالک بالوعود
علی ما انت ناسیة العهود
ترکت مدامعی طوفان نوح
و نار جوانحی ذات الوقود
صرمت حبال میثاقی صدودا
وألزمهن کالحبل الورید
نفرت تجانبا فاصفر وردی
فعودی ربما یخضر عودی
متی امتت کوس الشوق یغنی
انین الوجد من نغمات عود
و اصبح نوم اجفانی شریدا
لعلک ای ملیحة ان ترودی
الیس اصدر انعم من حریر؟
فکیف القلب اصلب من حدید
و کم تنحل عقدة سلک دمعی
لربات الاساور والعقود
اکاد اطیرفی الجو اشتیاقا
اذا ما اهتز بانات القدود
لقد فتنتنی بسواد شعر
و حمرة عارض و بیاض جید
و أسفرت البراقع عن خدود
اقول تحمرت بدم الکبود
و غربیب العقائص مرسلات
یطلن کلیلة الدنف الوحید
غدائر کالصوالج لاویات
قد التفت علی اکر النهود
لیالی بعدهن مساء موت
و یوم وصالهن صباح عید
الا انی شغفت بهن حقا
و کیف الحق استر بالجحود
و لو انکرت ما بی لیس یخفی
تغیر ظاهری ادنی شهودی
تشابه بالقیامة س حالی
و الا لم تکن شهدت جلودی
لقد حملت صروف الدهر عزمی
علی جوب القفار و قطع بید
نهضت اسیر فی الدنیا انطلاقا
فاوثقنی المودة بالقیود
و لا زمنی لزام الصبر حتی
سعدت بطلعة الملک السعید
من استحمی بجاه جلیل قدر
لقد اوی الی رکن شدید
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۱
ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا
به وصل خود دوایی کن دل دیوانهٔ ما را
علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد
مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را
گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان
نبایستی نمود اول به ما آن روی زیبا را
چو بنمودی و بربودی ثبات از عقل و صبر از دل
بباید چاره‌ای کردن کنون آن ناشکیبا را
مرا سودای بت‌رویان نبودی پیش ازین در سر
ولیکن تا تو را دیدم گزیدم راه سودا را
مراد ما وصال تست از دنیا و از عقبی
وگرنه بی‌شما قدری ندارد دین و دنیا را
چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که از دوری
برآید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را
بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت
که در عالم نمی‌داند کسی احوال فردا را
سخن شیرین همی گویی به رغم دشمنان سعدی
ولی بیمار استسقا چه داند ذوق حلوا را؟
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۵
چشم تو طلسم جاودانست
یا فتنهٔ آخرالزمانست
تا چشم بدی به زیر بنهد
دیگر به کرشمه در نهانست
ما را به کرشمه صید کردست
چشمست که چو چشم آهوانست
با لشکر غمزهٔ تو در شهر
( ... ) الامانست
پیکان خدنگ غمزهٔ تو
شک نیست که زهر بی‌کمانست
از لعل لب شکرفشانت
یک بوسه به صد هزار جانست
ارزان شده است بوسهٔ تو
ارزان چه بود که رایگانست
هستم همه ساله دست بر سر
چون پای فراق در میانست
گویند صبور باش سعدی
این کار به گفت دیگرانست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
بام شکسته
بادی وزید و لانهٔ خردی خراب کرد
بشکست بامکی و فرو ریخت بر سری
لرزید پیکری و تبه گشت فرصتی
افتاد مرغکی وز خون سرخ شد پری
از ظلم رهزنی، ز رهی ماند رهروی
از دستبرد حادثه‌ای، بسته شد دری
از هم گسست رشتهٔ عهد و مودتی
نابود گشت نام و نشانی ز دفتری
فریاد شوق دیگر از آن لانه برنخاست
و آن خار و خس فکنده شد آخر در آذری
ناچیز گشت آرزوی چند ساله‌ای
دور اوفتاد کودک خردی ز مادری
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
سختی و سختیها
نهفتن بعمری غم آشکاری
فکندن بکشت امیدی شراری
بپای نهالی که باری نیارد
جفا دیدن از آب و گل، روزگاری
ببزم فرومایگان ایستادن
نشستن بدریوزه در رهگذاری
ز بیم هژبران، پناهنده گشتن
بگرگی سیه دل، بتاریک غاری
ز سنگین دلی، خواهش لطف کردن
سوی ناکسی، بردن از عجز کاری
بجای گل آرزوئی و شوقی
نشاندن بدل، نوک جانسوز خاری
بدریا درافتادن و غوطه خوردن
نه جستن پناهی، نه دیدن کناری
زبون گشتن از درد و محروم ماندن
بهر جا برون بودن از هر شماری
شنیدن ز هر سفله، حرف درشتی
ز مردم کشی، خواستن زینهاری
بهی، پراکنده گشتن چو کاهی
ز بادی، پریشان شدن چون غباری
بسی خوشتر و نیک‌تر نزد دانا
ز دمسازی یار ناسازگاری
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
طفل یتیم
کودکی کوزه‌ای شکست و گریست
که مرا پای خانه رفتن نیست
چه کنم، اوستاد اگر پرسد
کوزهٔ آب ازوست، از من نیست
زین شکسته شدن، دلم بشکست
کار ایام، جز شکستن نیست
چه کنم، گر طلب کند تاوان
خجلت و شرم، کم ز مردن نیست
گر نکوهش کند که کوزه چه شد
سخنیم از برای گفتن نیست
کاشکی دود آه میدیدم
حیف، دل را شکاف و روزن نیست
چیزها دیده و نخواسته‌ام
دل من هم دل است، آهن نیست
روی مادر ندیده‌ام هرگز
چشم طفل یتیم، روشن نیست
کودکان گریه میکنند و مرا
فرصتی بهر گریه کردن نیست
دامن مادران خوش است، چه شد
که سر من بهیچ دامن نیست
خواندم از شوق، هر که را مادر
گفت با من، که مادر من نیست
از چه، یکدوست بهر من نگذاشت
گر که با من، زمانه دشمن نیست
دیشب از من، خجسته روی بتافت
کاز چه معنیت، دیبه بر تن نیست
من که دیبا نداشتم همه عمر
دیدن، ای دوست، چو شنیدن نیست
طوق خورشید، گر زمرد بود
لعل من هم، به هیچ معدن نیست
لعل من چیست، عقده‌های دلم
عقد خونین، بهیچ مخزن نیست
اشک من، گوهر بناگوشم
اگر گوهری به گردن نیست
کودکان را کلیج هست و مرا
نان خشک از برای خوردن نیست
جامه‌ام را به نیم جو نخرند
این چنین جامه، جای ارزن نیست
ترسم آنگه دهند پیرهنم
که نشانی و نامی از تن نیست
کودکی گفت: مسکن تو کجاست
گفتم: آنجا که هیچ مسکن نیست
رقعه، دانم زدن به جامهٔ خویش
چه کنم، نخ کم است و سوزن نیست
خوشه‌ای چند میتوانم چید
چه توان کرد، وقت خرمن نیست
درسهایم نخوانده ماند تمام
چه کنم، در چراغ روغن نیست
همه گویند پیش ما منشین
هیچ جا، بهر من نشیمن نیست
بر پلاسم نشانده‌اند از آن
که مرا جامه، خز ادکن نیست
نزد استاد فرش رفتم و گفت
در تو فرسوده، فهم این فن نیست
همگنانم قفا زنند همی
که ترا جز زبان الکن نیست
من نرفتم بباغ با طفلان
بهر پژمردگان، شکفتن نیست
گل اگر بود، مادر من بود
چونکه او نیست، گل بگلشن نیست
گل من، خارهای پای من است
گر گل و یاسمین و سوسن نیست
اوستادم نهاد لوح بسر
که چو تو، هیچ طفل کودن نیست
من که هر خط نوشتم و خواندم
بخت با خواندن و نوشتن نیست
پشت سر اوفتادهٔ فلکم
نقص حطی و جرم کلمن نیست
مزد بهمن همی ز من خواهند
آخر این آذر است، بهمن نیست
چرخ، هر سنگ داشت بر من زد
دیگرش سنگ در فلاخن نیست
چه کنم، خانهٔ زمانه خراب
که دلی از جفاش ایمن نیست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸
غم بسی دارم چه جای صد غم است
زانکه هر موییم در صد ماتم است
غم نباشد کانچه پیشان است و پس
کم ز کم نبود نصیبم زان کم است
عالمی است اشراق نور آفتاب
کور را زانچه اگر صد عالم است
عالمی در دست بر جانم ولی
چون ازوست این درد جانم خرم است
درد زخم او کشیدن خوش بود
گر پس از صد زخم او یک مرهم است
گر بسی عمرم بود تا جان بود
آن من گر هست عمری یک دم است
گر کسی را آن دم اینجا دست داد
او خلیفه‌زاده‌ای از آدم است
ور کسی زان دم ندارد آگهی
مرده دل زاد است اگر از مریم است
بی خیال و صورت وهم و قیاس
چیست آن دم، شیر و روغن درهم است
نی که دایم روغن است و شیر نه
زانکه گر شیر است بس نامحرم است
گر فرید این جایگه با خویش نیست
آن دمش در پردهٔ جان همدم است
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹
از تو کارم همچو زر بایست نیست
وز وصال تو خبر بایست نیست
تا کی آخر از فراقت کار من
با وصالت به بتر بایست نیست
تا بگریم در فراقت زار زار
عالمی خون جگر بایست نیست
چون بدادم دل به تو بر یک نظر
در منت به زین نظر بایست نیست
چون شکر داری بسی با عاشقان
یک سخن همچون شکر بایست نیست
من ز سر تا پای فقر و فاقه‌ام
من تو را خود هیچ در بایست نیست
چون درآیی از درم بهر نثار
عالمی پر گنج زر بایست نیست
چون بدیدم دلشده عطار را
بر کف پای تو سر بایست نیست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰
تا زلف تو همچو مار می‌پیچد
جان بی دل و بی قرار می‌پیچد
دل بود بسی در انتظار تو
در هر پیچی هزار می‌پیچد
زان می‌پیچم که تاج را چندین
زلف تو کمندوار می‌پیچد
بس جان که ز پیچ حلقهٔ زلفت
در حلقهٔ بی شمار می‌پیچد
بس دل که ز زلف تابدار تو
چو زلف تو تابدار می‌پیچد
بس تن که ز بار عشق یک مویت
بی روی تو زیر دار می‌پیچد
تو می‌گذری ز ناز بس فارغ
و او بر سر دار زار می‌پیچد
هر دل که شکار زلف تو گردد
جان می‌دهد و چو مار می‌پیچد
ترکانه و چست هندوی زلفت
بس نادره در شکار می‌پیچد
هر دل که ز دام زلف تو بجهد
زان چهرهٔ چون نگار می‌پیچد
چون می‌پیچد فرید بپذیرش
زیرا که به اضطرار می‌پیچد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸
خطش مشک از زنخدان می برآرد
مرا از دل نه از جان می برآرد
خطش خوانا از آن آمد که بی کلک
مداد از لعل خندان می برآرد
مداد آنجا که باشد لوح سیمینش
ز نقره خط چون جان می برآرد
کدامین خط خطا رفت آنچه گفتم
مگر خار از گلستان می برآرد
چنین جایی چه خای خار باشد
که از گل برگ ریحان می برآرد
چه می‌گویم که ریحان خادم اوست
که سنبل از نمکدان می برآرد
چه جای سنبل تاریک روی است
که سبزه زاب حیوان می برآرد
ز سبزه هیچ شیرینی نیاید
نبات از شکرستان می برآرد
نبات آنجا چه وزن آرد ولیکن
زمرد را ز مرجان می برآرد
چه سنجد در چنین موقع زمرد
که مشک از ماه تابان می برآرد
که داند تا به سرسبزی خط او
چه شیرینی ز دیوان می برآرد
به یک دم کافر زلفش به مویی
دمار از صد مسلمان می برآرد
ز سنگ خاره خون، یعنی که یاقوت
به زخم تیر مژگان می برآرد
میان شهر می‌گردد چو خورشید
خروش از چرخ گردان می برآرد
دلم از عشق رویش زیر بر او
نفس دزدیده پنهان می برآرد
چو می‌ترسد ز چشم بد نفس را
نهان از خویشتن زان می برآرد
فرید از دست او صد قصه هر روز
به پیش چشم سلطان می برآرد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵
لوح چو سیمت خطی چو قیر بر آورد
تا دلم از خط تو نفیر بر آورد
لعل تو می‌خورد خون سوختهٔ من
تا خطت آن خون کنون ز شیر بر آورد
گرچه دلم در کشید روی چه مقصود
خط تو چون مویش از خمیر بر آورد
چشم تو یارب ز هر که روی تو خواهد
آنچه هلاکت به زخم تیر بر آورد
دشمن آیینه‌ام اگرچه بود راست
کو به دروغی تو را نظیر بر آورد
در صفتت رفت و روب کرد بسی دل
لاجرم آن گرد از ضمیر بر آورد
تا که سر رزمهٔ جمال گشادی
رشک دمار از مه منیر بر آورد
اطلس روی تو عکس بر فلک انداخت
چهرهٔ خورشید چون ز زیر برآورد
صبح رخت تا ز جیب حسن برآمد
تا به ابد پای شب ز قیر بر آورد
عقل مگر سر کشید از سر زلفت
سر به فسون‌های دلپذیر بر آورد
زلف تو خود عقل را ببست به مویی
گرد همه عالمش اسیر بر آورد
عقل بسی گرد وصف لعل تو می‌گشت
تا که سخن‌های جای‌گیر بر آورد
بخت جوان لب تو در دهنش کرد
هر نفسی را که عقل پیر بر آورد
بی لب تو دل نداشت صبر زمانی
جان به لب از حلق ناگزیر بر آورد
چون ننوازی مرا چو چنگ که عطار
هر نفسی ناله‌ای چو زیر بر آورد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶
اگر ز زلف توام حلقه‌ای به گوش رسد
ز حلق من به سپهر نهم خروش رسد
ز فرط شادی وصلش به قطع جان بدهم
اگر ز وصل توام مژده‌ای به گوش رسد
در آن زمان همه خون دلم به جوش آید
که تو ز پس نگری زلف تو به دوش رسد
ز زلف تو به دلم چون هزار تاب رسید
کنون چو بحر دلم را هزار جوش رسد
نشسته‌ام به خموشی رسیده جان بر لب
که یک شرابم از آن لعل سبزپوش رسد
چو هست لعل لبت را هزار تنگ شکر
نیفتدت که نصیبی بدین خموش رسد
اگر ز لعل توام یک شکر نصیب افتد
فرید مست به محشر شکر فروش رسد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶
دل ز میان جان و دل قصد هوات می‌کند
جان به امید وصل تو عزم وفات می‌کند
گرچه ندید جان و دل از تو وفا به هیچ روی
بر سر صد هزار غم یاد جفات می‌کند
می‌نکند به صد قران ترک کلاه‌دار چرخ
آنچه میان عاشقان بند قبات می‌کند
خسرو یک سواره را بر رخ نطع نیلگون
لعل تو طرح می‌نهد روی تو مات می‌کند
جان و دلم به دلبری زیر و زبر همی کنی
وین تو نمی‌کنی بتا زلف دوتات می‌کند
خود تو چه آفتی که چرخ از پی گوشمال من
هر نفسی به داوری بر سر مات می‌کند
گرچه فرید، از جفا می‌نکند سزای تو
خط تو خود به دست خود با تو سزات می‌کند
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲
دل نظر بر روی آن شمع جهان می‌افکند
تن به جای خرقه چون پروانه جان می‌افکند
گر بود غوغای عشقش بر کنار عالمی
دل ز شوقش خویشتن را در میان می‌افکند
زلف او صد توبه را در یک نفس می‌بشکند
چشم او صد صید را در یک زمان می‌افکند
طرهٔ مشکینش تابی در فلک می‌آورد
پستهٔ شیرینش شوری در جهان می‌افکند
سبز پوشان فلک ماه زمینش خوانده‌اند
زانکه رویش غلغلی در آسمان می‌افکند
تا ابد کامش ز شیرینی نگردد تلخ و تیز
هر که نام آن شکر لب بر زبان می‌افکند
ترکم آن دارد سر آن چون ندارد چون کنم
هندوی خود را چنین در پا از آن می‌افکند
همچو دف حلقه به گوش او شدم با این همه
بر تنم چون چنگ هر رگ در فغان می‌افکند
گاهگاهی گویدم هستم یقین من زان تو
لاجرم عطار را اندر گمان می‌افکند