عبارات مورد جستجو در ۴۳۳۷ گوهر پیدا شد:
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی امیرالمؤمنین علی علیه السلام
شمارهٔ ۳ - فی مدیحة امیرالمؤمنین علیه السلام
شیر بیشۀ ابداع سر ز بیشه بیرون کرد
عقل ییررا از بیم دل دو نیم و مجنون کرد
بیرق ضلالت را سرنگون و وارون کرد
رایت هدایت را بر فراز گردون کرد
چهرۀ حقیقت را همچو لاله گلگون کرد
داده گلشن دین را جویبار تیفش آب
لاله زار یاسین را کرده خرم و شاداب
شمع بزم آئین را کرده مهر عالمتاب
داده داد تمکین را روز خیبر و احزاب
در اُحد فداکاری از شماره افزون کرد
بازوی قویمندش بسکه داد قوت داد
در حرم خداوندش افسر فتوت داد
با حبیب دلبندش رتبۀ اخوت داد
همچو نی بهر بندش نغمۀ نبوت داد
در حرم جهانی را مست خویش و مفتون کرد
تا به تیغ خون آشام داد عشق و مستی داد
در سران بدفرجام داد ضرب دستی داد
در برابر اصنام داد حق پرستی داد
تا به پیکر اسلام داد روح و هستی داد
تا که دین و آئین را چون هما همایون کرد
ساز دست و شمشیرش تا ابد در آواز است
گوئی از بم وزیرش زهره نغمه پرداز است
شمع تیغ سر گیرش تا فلک سر افرار است
در فضای تدریرش دست و سر به پرواز است
کو زبان که تا گویم دست و تیغ او چون کرد؟
برق تیغ خون ریزش بر سران عالم زد
شعلۀ شرر بیزش بر روان اعظم زد
دود آتش تیزش طعنه بر جهنم زد
بازوی دلاویزش عرش و فرش بر هم زد
تا صراط ایمان را مستقیم و موزون کرد
آفتاب نورانی روز بدر کرد اشراق
یا که سیف ربانی جلوه کرد در آفاق
آنکه در سر افشانی روز بزم بودی طاق
با قضای یزدانی همعنان و هم میثاق
با قدر خداوندش از نخست مقرون کرد
ذوالفقار آتشبار بر قریش آتش زد
تا بگنبد دوار شعله زان کشاکش زد
شور برق آن بتار بر سران سرکش زد
تا که سکه افرار بر قلوب بی غش زد
تا کتاب هستی را همچو لوح مکنون کرد
چون بدعوت وحدت مظهر احد آمد
نقش رایت نصرت یا علی مدد امد
رو بلا فتی رتبت، پیر بیخرد آمد
کفر محض بد فطرت پور عبدود آمد
قطره عرض اندامی بر محیط جیحون کرد
عزم رزم بر سر داشت با سر سران یکسر
پا بمرگ خود برداشت شد چو خر بگل اندر
گرچه کوه پیکر داشت شد ز کلهم کمتر
دل که آندلا ور داشت همچون آهنین پیکر
آبشد چنان کز سر هرچه داشت بیرون کرد
کلک تیغ جانکاهی نقش خاک راهش کرد
از فراز خودخواهی سر نگون بچاهش کرد
خرمنی ز گمراهی برق زد تباهش کرد
ضربت یداللهی کوه بود و کاهش کرد
پنجۀ خداوندش غرق لجۀ خون کرد
پیل مست لب پر کف عزم شیر شیران کرد
یا ز ابلهی مرحب رو به میر میدان کرد
روز عمر خود را شب یا که خانه ویران کرد
تیره بخت بد کوکب آرزوی نیران کرد
یا که پنجه پی مغزی با قضای بیچون کرد
تیغ حیدر صفدر آنچنان دو نیمش کرد
کز فراز زین یکسر وارد جحبمش کرد
تیغ آهنین پیکر آنچنان رمیمش کرد
چون غبار با کمتر در هوا عدیمش کرد
همچو نقطه موهومش در محیط هامون کرد
آسمان و هفت اختر حلقۀ در کویش
چرخ را کند چنبر یک اشاره ز ابرویش
چیست قلعۀ خیبر با کمند نیرویش؟
چیست کندن آندر پیش زور بازویش؟
آنچه ناید اندر وهم آن یمین میمون کرد
تا بحلقۀ در شد آشنا در انگشتش
قلعه های خیبر شد همچو موم در مشتش
هرکه را برابر شد تیغ سر زد از پشتش
ور ز پیش او در شد صبحۀ قضا کشتش
قلعه را ز کشتارش همچو فلک مشحون کرد
رفت کشتی ایمان در احد چه در گرداب
بود از جگر نالان یا علی مرا دریاب
دست و تیغ سر افشان، کرد همتی نایاب
تا بعرصۀ میدان شد دل دلیران آب
روزگار دشمن را تیره و دگرگون کرد
آستین چه بالا زد آسمان بزیر آمد
تا قدم بهیجا زد شیر در نفیر آمد
تیغ را بهر جا زد مرگ در سفیر آمد
بر سر سران پا زد تا سر سریر آمد
مسند نبوت را استوار و مأمون کرد
فاتح ولایت بود خاتم النبیین را
مصدر عنایت بود صادر نخستین را
رایت هدایت بود هادی المضلین را
قلعۀ حمایت بود مالک دین و ایمان را
با پیمبرش ایزد چون کلیم و هارون کرد
مفتقر بصد خجلت مدحت و ثنا آورد
وز فریضۀ ذمت شمه ای بجا آورد
در بر ولی نعمت تحفۀ گدا آورد
بر در فلک حشمت موری التجا آورد
پای را بامیدی از گلیم بیرون کرد
عقل ییررا از بیم دل دو نیم و مجنون کرد
بیرق ضلالت را سرنگون و وارون کرد
رایت هدایت را بر فراز گردون کرد
چهرۀ حقیقت را همچو لاله گلگون کرد
داده گلشن دین را جویبار تیفش آب
لاله زار یاسین را کرده خرم و شاداب
شمع بزم آئین را کرده مهر عالمتاب
داده داد تمکین را روز خیبر و احزاب
در اُحد فداکاری از شماره افزون کرد
بازوی قویمندش بسکه داد قوت داد
در حرم خداوندش افسر فتوت داد
با حبیب دلبندش رتبۀ اخوت داد
همچو نی بهر بندش نغمۀ نبوت داد
در حرم جهانی را مست خویش و مفتون کرد
تا به تیغ خون آشام داد عشق و مستی داد
در سران بدفرجام داد ضرب دستی داد
در برابر اصنام داد حق پرستی داد
تا به پیکر اسلام داد روح و هستی داد
تا که دین و آئین را چون هما همایون کرد
ساز دست و شمشیرش تا ابد در آواز است
گوئی از بم وزیرش زهره نغمه پرداز است
شمع تیغ سر گیرش تا فلک سر افرار است
در فضای تدریرش دست و سر به پرواز است
کو زبان که تا گویم دست و تیغ او چون کرد؟
برق تیغ خون ریزش بر سران عالم زد
شعلۀ شرر بیزش بر روان اعظم زد
دود آتش تیزش طعنه بر جهنم زد
بازوی دلاویزش عرش و فرش بر هم زد
تا صراط ایمان را مستقیم و موزون کرد
آفتاب نورانی روز بدر کرد اشراق
یا که سیف ربانی جلوه کرد در آفاق
آنکه در سر افشانی روز بزم بودی طاق
با قضای یزدانی همعنان و هم میثاق
با قدر خداوندش از نخست مقرون کرد
ذوالفقار آتشبار بر قریش آتش زد
تا بگنبد دوار شعله زان کشاکش زد
شور برق آن بتار بر سران سرکش زد
تا که سکه افرار بر قلوب بی غش زد
تا کتاب هستی را همچو لوح مکنون کرد
چون بدعوت وحدت مظهر احد آمد
نقش رایت نصرت یا علی مدد امد
رو بلا فتی رتبت، پیر بیخرد آمد
کفر محض بد فطرت پور عبدود آمد
قطره عرض اندامی بر محیط جیحون کرد
عزم رزم بر سر داشت با سر سران یکسر
پا بمرگ خود برداشت شد چو خر بگل اندر
گرچه کوه پیکر داشت شد ز کلهم کمتر
دل که آندلا ور داشت همچون آهنین پیکر
آبشد چنان کز سر هرچه داشت بیرون کرد
کلک تیغ جانکاهی نقش خاک راهش کرد
از فراز خودخواهی سر نگون بچاهش کرد
خرمنی ز گمراهی برق زد تباهش کرد
ضربت یداللهی کوه بود و کاهش کرد
پنجۀ خداوندش غرق لجۀ خون کرد
پیل مست لب پر کف عزم شیر شیران کرد
یا ز ابلهی مرحب رو به میر میدان کرد
روز عمر خود را شب یا که خانه ویران کرد
تیره بخت بد کوکب آرزوی نیران کرد
یا که پنجه پی مغزی با قضای بیچون کرد
تیغ حیدر صفدر آنچنان دو نیمش کرد
کز فراز زین یکسر وارد جحبمش کرد
تیغ آهنین پیکر آنچنان رمیمش کرد
چون غبار با کمتر در هوا عدیمش کرد
همچو نقطه موهومش در محیط هامون کرد
آسمان و هفت اختر حلقۀ در کویش
چرخ را کند چنبر یک اشاره ز ابرویش
چیست قلعۀ خیبر با کمند نیرویش؟
چیست کندن آندر پیش زور بازویش؟
آنچه ناید اندر وهم آن یمین میمون کرد
تا بحلقۀ در شد آشنا در انگشتش
قلعه های خیبر شد همچو موم در مشتش
هرکه را برابر شد تیغ سر زد از پشتش
ور ز پیش او در شد صبحۀ قضا کشتش
قلعه را ز کشتارش همچو فلک مشحون کرد
رفت کشتی ایمان در احد چه در گرداب
بود از جگر نالان یا علی مرا دریاب
دست و تیغ سر افشان، کرد همتی نایاب
تا بعرصۀ میدان شد دل دلیران آب
روزگار دشمن را تیره و دگرگون کرد
آستین چه بالا زد آسمان بزیر آمد
تا قدم بهیجا زد شیر در نفیر آمد
تیغ را بهر جا زد مرگ در سفیر آمد
بر سر سران پا زد تا سر سریر آمد
مسند نبوت را استوار و مأمون کرد
فاتح ولایت بود خاتم النبیین را
مصدر عنایت بود صادر نخستین را
رایت هدایت بود هادی المضلین را
قلعۀ حمایت بود مالک دین و ایمان را
با پیمبرش ایزد چون کلیم و هارون کرد
مفتقر بصد خجلت مدحت و ثنا آورد
وز فریضۀ ذمت شمه ای بجا آورد
در بر ولی نعمت تحفۀ گدا آورد
بر در فلک حشمت موری التجا آورد
پای را بامیدی از گلیم بیرون کرد
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۹ - فی رثاء سید الشهداء سلام الله علیه
چون شد محیط دائرۀ خطۀ جنود
خالی زهر که بود مگر نقطۀ وجود
نور تجلی احدیت تتق کشید
سر زد جمال غیب ز آئینۀ شهود
در پیشگاه شاهد هستی چه شمع سوخت
تا بود شد بمجمرۀ عشق همچو عود
آشوب در سرای طبیعت ز حد گذشت
سلطان معرفت چه مجرد شد از حدود
مرغ دلی نماند که در قید غم نشد
چو نشد همای سد ره نشین مطلق از قیود
آن مصدر وجود فرو کوفت کوس عشق
در عرصه ای که عقل نیابد ره ورود
در راه عشق مبدء فیض آنچه داشت داد
تا شد عیان بعالمیان منتهای جود
دست از جوان کشید که بد خوشترین متاع
وز نقد جان گذشت که بُد بهترین نقود
مستغرق وصال چنان شد که می نمود
شور وداع پرده گیانش نوای عود
شد بر فراز رفرف همت سوار و تاخت
من منتهی النزول الی غایه الصعود
گردون هماره داشت بتعظیم او رکوع
شد تا کند زهیبت تکبیر او سجود
خصم از نهیب تیغ چه ریخ العقیم او
اندر گریز، همچو ز خور طائر ولود
تیغش بسر فشانی دشمن چه با دعاد
اسبش بشیهه آیتی از صیحۀ ثمود
تا شد سرش بنیزه چه عیسی بر وی دار
لیکن نه فارغ از ستم فرقۀ یهود
از حال آن سرم نبود تاب سرگذشت
چندان بلا کشید که آبش ز سر گذشت
خالی زهر که بود مگر نقطۀ وجود
نور تجلی احدیت تتق کشید
سر زد جمال غیب ز آئینۀ شهود
در پیشگاه شاهد هستی چه شمع سوخت
تا بود شد بمجمرۀ عشق همچو عود
آشوب در سرای طبیعت ز حد گذشت
سلطان معرفت چه مجرد شد از حدود
مرغ دلی نماند که در قید غم نشد
چو نشد همای سد ره نشین مطلق از قیود
آن مصدر وجود فرو کوفت کوس عشق
در عرصه ای که عقل نیابد ره ورود
در راه عشق مبدء فیض آنچه داشت داد
تا شد عیان بعالمیان منتهای جود
دست از جوان کشید که بد خوشترین متاع
وز نقد جان گذشت که بُد بهترین نقود
مستغرق وصال چنان شد که می نمود
شور وداع پرده گیانش نوای عود
شد بر فراز رفرف همت سوار و تاخت
من منتهی النزول الی غایه الصعود
گردون هماره داشت بتعظیم او رکوع
شد تا کند زهیبت تکبیر او سجود
خصم از نهیب تیغ چه ریخ العقیم او
اندر گریز، همچو ز خور طائر ولود
تیغش بسر فشانی دشمن چه با دعاد
اسبش بشیهه آیتی از صیحۀ ثمود
تا شد سرش بنیزه چه عیسی بر وی دار
لیکن نه فارغ از ستم فرقۀ یهود
از حال آن سرم نبود تاب سرگذشت
چندان بلا کشید که آبش ز سر گذشت
غروی اصفهانی : تتمة
شمارهٔ ۲ - فی الکساء
تا عقل نخستین زد در زیر کساء قدم
در پرده تجلی کرد ناموس جمال قِدم
چون شاهد هستی را بی پرده شهود نبود
در پرده فروزان شد آن شمع دل عالم
معراج نبوت بود تا خلوت او أدنی
کان پرده بخود بالید از زینت آن مقدم
آن لؤلؤ لالا شد اندر صدف امکان
آن دُرّه والا شد در بوتۀ کان کرم
دریای نبوت را هنگام تلاطم شد
هم لؤلؤ و هم مرجان رستند ز قعریم
آن روضۀ خضرا شد از روی حسن خندان
وان لالۀ حمرا شد از بوی حسین خرم
هیهات اگر روید اندر چمن گیتی
چون آن دو گل خود رو از آب و گل آدم
اکلیل رسالت را بودند دو درّ ثمین
مشکوه نبوت را مصباح منیر ظلم
اقلیم ولایت را میقات فتوح آمد
زانروی به پیوستند هم فاتح و هم خاتم
تا ماه ولایت شد با مهر نبوت جفت
از رشک کسا برخواست دود از فلک اعظم
در بزم حقیقت کرد تا شمع طریقت جای
آن پرده چه سینا زد از سرّ انا الله دم
آن عرش سلونی بود یا مسند هارونی
کاندر پی تعظیمش پشت فلک آمد خم؟
چون دائرۀ هستی زان چار بهم پیوست
حوراء فلک حشمت شد محور مستحکم
هرگز نشود مرکز انوار ولایت را
جز نیرۀ عظمی ما أشرقها و أتم!
آن نقطۀ وحدت بود شمع دل جمع آمد
یا شاهد اصلی شد در غیب مصون مد غم
زان پنج چه شد لبریز زان گنج جواهر خیز
از پرده برون شد راز بر عرش کشید علم
در مملکت ایجاد حق داد ستایش داد
چندانکه ز تقریرش هر ناطقه ای ابکم
تشریف محبت شد زیب تن آن تنها
غایت بظهور آمد زان پنج نه بیش و نه کم
در منطقۀ هستی جز برج ولایت نیست
در صفحۀ امکان نیز جز آن رقم محکم
دیوان مشیت را هر یک قلم اعلی
الواح قضا و قدر زان پنج گرفته رقم
از پرتو آن پنج است هر شارق و هر غارب
وز گوهر آن گنج است هر سرّ که بود مبهم
از غرۀ غراشان وز طرۀ زیباشان
الصبح اذا اسفرّ و اللیل اذا اظلم
جبریل چه پروانه در دور حرمخانه
تا شمع جهان سوزش در پرده کند محرم
فرمان طهارت را از حق بشفاعت برد
با تحفۀ تقدیمی شد داخل خیل خدم
از مفتقر ناچیز این نظم عبیر آمیز
نبود عجب ار باشد از روح قدس ملهم
در پرده تجلی کرد ناموس جمال قِدم
چون شاهد هستی را بی پرده شهود نبود
در پرده فروزان شد آن شمع دل عالم
معراج نبوت بود تا خلوت او أدنی
کان پرده بخود بالید از زینت آن مقدم
آن لؤلؤ لالا شد اندر صدف امکان
آن دُرّه والا شد در بوتۀ کان کرم
دریای نبوت را هنگام تلاطم شد
هم لؤلؤ و هم مرجان رستند ز قعریم
آن روضۀ خضرا شد از روی حسن خندان
وان لالۀ حمرا شد از بوی حسین خرم
هیهات اگر روید اندر چمن گیتی
چون آن دو گل خود رو از آب و گل آدم
اکلیل رسالت را بودند دو درّ ثمین
مشکوه نبوت را مصباح منیر ظلم
اقلیم ولایت را میقات فتوح آمد
زانروی به پیوستند هم فاتح و هم خاتم
تا ماه ولایت شد با مهر نبوت جفت
از رشک کسا برخواست دود از فلک اعظم
در بزم حقیقت کرد تا شمع طریقت جای
آن پرده چه سینا زد از سرّ انا الله دم
آن عرش سلونی بود یا مسند هارونی
کاندر پی تعظیمش پشت فلک آمد خم؟
چون دائرۀ هستی زان چار بهم پیوست
حوراء فلک حشمت شد محور مستحکم
هرگز نشود مرکز انوار ولایت را
جز نیرۀ عظمی ما أشرقها و أتم!
آن نقطۀ وحدت بود شمع دل جمع آمد
یا شاهد اصلی شد در غیب مصون مد غم
زان پنج چه شد لبریز زان گنج جواهر خیز
از پرده برون شد راز بر عرش کشید علم
در مملکت ایجاد حق داد ستایش داد
چندانکه ز تقریرش هر ناطقه ای ابکم
تشریف محبت شد زیب تن آن تنها
غایت بظهور آمد زان پنج نه بیش و نه کم
در منطقۀ هستی جز برج ولایت نیست
در صفحۀ امکان نیز جز آن رقم محکم
دیوان مشیت را هر یک قلم اعلی
الواح قضا و قدر زان پنج گرفته رقم
از پرتو آن پنج است هر شارق و هر غارب
وز گوهر آن گنج است هر سرّ که بود مبهم
از غرۀ غراشان وز طرۀ زیباشان
الصبح اذا اسفرّ و اللیل اذا اظلم
جبریل چه پروانه در دور حرمخانه
تا شمع جهان سوزش در پرده کند محرم
فرمان طهارت را از حق بشفاعت برد
با تحفۀ تقدیمی شد داخل خیل خدم
از مفتقر ناچیز این نظم عبیر آمیز
نبود عجب ار باشد از روح قدس ملهم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲۵
دلا از جان روان بگذر اگر جویای جانانی
که واماندن بجان از دوست باشد بس گرانجانی
بدرد عشق او میساز کاندر قصر اقبالش
چو حلقه پیش در مانی اگر در بند درمانی
محبت را دلی باید خراب از دست محنتها
که گنج خاص سلطانی نباشد جز بویرانی
اگر ملک قدم خواهی قدم بیرون نه از هستی
بقای جاودان یابی چو تو از خود شوی فانی
ز خورشید حقایق پرتوی بر جان تو تابد
اگر گرد علایق را بآب دیده بنشانی
ترا در صف این هیجا ز سر باید گذشت اول
وگرنه پای بیرون نه که تو نی مرد میدانی
بدارالملک مصر جان اگر خواهی شهنشاهی
بخلوتخانه عزلت چو یوسف باش زندانی
چو سلطانی همی خواهی طلب کن ملک درویشی
که سلطانی است درویشی و درویشی است سلطانی
اگر در وادی اقدس ندای قدس میجوئی
چو موسی بایدت کردن بجان دهسال چوپانی
رفیق نفس سرکش را اگر گوئی وداع ای دل
ندای مرحبا یابی ز دارالملک روحانی
اگر بر خوان خورسندی برای عیش بنشینی
کند روح الامین آنجا بشهپرها مگس رانی
ز گرد ماسوی اول برافشان آستین ای دل
که تا بر آستان او چو من جان را برافشانی
سلیما یکنفس بستان سلیمان وار خاتم را
بزور بازوی همت ز دست دیو نفسانی
که تا در عالم وحدت برای جلوه جاهت
همه روح القدس خواهد زدن کوس سلیمانی
ز تو تا منزل مقصود گامی بیش ننماید
اگر تو باره همت در این ره تیزتر رانی
دمی مرآة جانت را بذکر حق مصقل کن
که تا گردد ز خورشید جمال دوست نورانی
ظلال عالم صورت حجاب شمس کبری شد
مبین در سایه تا بینی که تو مهر درخشانی
از این بیدای پر آفت بمقصد ره توان بردن
قلاووزی اگر یابی ز توفیقات ربانی
قلاووزت اگر باید تبرا کن ز خود اول
تولا با علی میجوی اگر جویای عرفانی
بدین سلطان دو گیتی نهانی عشق بازی کن
که بر تو منکشف گردد همه اسرار پنهانی
اگر تو عارفی ای دل مکن زین خاندان دوری
که معروف جهان گردی در اسرار خدا دانی
طواف کعبه صورت میسر گر نمیگردد
بیا در کعبه معنی دمی جو فیض دیانی
اگر از خواجه یثرب بصورت دوری ایصادق
بحمدالله ز نزدیکان سلطان خراسانی
امام هشتمین سلطان علی موسی الرضا کز وی
بیاموزند سلطانان همه آئین سلطانی
بخلوتخانه وحدت چو او در صدر بنشیند
کجا تمکین کند هرگز ملایک را بدربانی
بهنگام صلای عام اگر از خوان خاصانش
فقیری لقمه ای یابد کند اظهار سلطانی
گزیده گوشه فقر است و اندر عین درویشی
گدایان در خود را دهد ملک جهانبانی
همی خورشید را شاید که از صدق و صفا هردم
بعریانان دهد زربفت اندر عین عریانی
دبیرستان غیبی را چو جان او معلم شد
نماید عقل کل پیشش کم از طفل دبستانی
چو در میدان لاهوتی بود هنگام جولانش
برای مرکبش سازند نعل از تاج خاقانی
براق برق جنبش را چو سوی لامکان تازد
نهد خاک رهش بر سر چو افسر عرش رحمانی
سر سودا اگر داری بیا ای عاشق صادق
که گر یک جان دهی اینجا دو صد جان باز بستانی
ترا زین جان پر علت عطای فیض شاهی به
براق بادپا بهتر ز اسب لنگ پالانی
بده نقد دو عالم را و بستان خاک درگاهش
که هرگز جوهری نبود بدین خوبی و ارزانی
الا ای شاه دین پرور ترا زیبد سرافرازی
که نور دیده زهرا و نقد شاه مردانی
ز سبحات جمال تو بسوزد دیده دلها
که هردم بر تو میتابد تجلیهای سبحانی
کمینه خادمانت را ندای ایزدی آمد
که فاروق فریقینی و ذوالنورین فرقانی
ز رای عالم آرایت چراغ شرع را پرتو
ز پای عرش فرسایت قوی پشت مسلمانی
چو بی فرمان حق هرگز نیامد هیچ کار از تو
سلاطین جهان هردم کنندت بنده فرمانی
کمینه پایه قدرت رسید از جذبه حق جای
که کار عقل کل آنجا نباشد غیر حیرانی
حسین خسته را دریاب ای سلطان دو گیتی
که دور از تو بجان آمد دلش از قید جسمانی
بآب رحمت و رأفت بشو لوح ضمیرش را
ز تسویلات نفسانی و تخییلات شیطانی
تو احمد سیرتی شاها و من در مدحت و خدمت
زمانی کرده حسانی و گاهی جسته سلمانی
اگر در مرقدت شاها حسین این شعر برخواند
ندا آید از آن روضه که قد احسنت حسانی
ز خوان فضل و اکرامت نصیبی ده گدایانرا
که کام بزم ای سلطان بقا نزل و رضا خوانی
که واماندن بجان از دوست باشد بس گرانجانی
بدرد عشق او میساز کاندر قصر اقبالش
چو حلقه پیش در مانی اگر در بند درمانی
محبت را دلی باید خراب از دست محنتها
که گنج خاص سلطانی نباشد جز بویرانی
اگر ملک قدم خواهی قدم بیرون نه از هستی
بقای جاودان یابی چو تو از خود شوی فانی
ز خورشید حقایق پرتوی بر جان تو تابد
اگر گرد علایق را بآب دیده بنشانی
ترا در صف این هیجا ز سر باید گذشت اول
وگرنه پای بیرون نه که تو نی مرد میدانی
بدارالملک مصر جان اگر خواهی شهنشاهی
بخلوتخانه عزلت چو یوسف باش زندانی
چو سلطانی همی خواهی طلب کن ملک درویشی
که سلطانی است درویشی و درویشی است سلطانی
اگر در وادی اقدس ندای قدس میجوئی
چو موسی بایدت کردن بجان دهسال چوپانی
رفیق نفس سرکش را اگر گوئی وداع ای دل
ندای مرحبا یابی ز دارالملک روحانی
اگر بر خوان خورسندی برای عیش بنشینی
کند روح الامین آنجا بشهپرها مگس رانی
ز گرد ماسوی اول برافشان آستین ای دل
که تا بر آستان او چو من جان را برافشانی
سلیما یکنفس بستان سلیمان وار خاتم را
بزور بازوی همت ز دست دیو نفسانی
که تا در عالم وحدت برای جلوه جاهت
همه روح القدس خواهد زدن کوس سلیمانی
ز تو تا منزل مقصود گامی بیش ننماید
اگر تو باره همت در این ره تیزتر رانی
دمی مرآة جانت را بذکر حق مصقل کن
که تا گردد ز خورشید جمال دوست نورانی
ظلال عالم صورت حجاب شمس کبری شد
مبین در سایه تا بینی که تو مهر درخشانی
از این بیدای پر آفت بمقصد ره توان بردن
قلاووزی اگر یابی ز توفیقات ربانی
قلاووزت اگر باید تبرا کن ز خود اول
تولا با علی میجوی اگر جویای عرفانی
بدین سلطان دو گیتی نهانی عشق بازی کن
که بر تو منکشف گردد همه اسرار پنهانی
اگر تو عارفی ای دل مکن زین خاندان دوری
که معروف جهان گردی در اسرار خدا دانی
طواف کعبه صورت میسر گر نمیگردد
بیا در کعبه معنی دمی جو فیض دیانی
اگر از خواجه یثرب بصورت دوری ایصادق
بحمدالله ز نزدیکان سلطان خراسانی
امام هشتمین سلطان علی موسی الرضا کز وی
بیاموزند سلطانان همه آئین سلطانی
بخلوتخانه وحدت چو او در صدر بنشیند
کجا تمکین کند هرگز ملایک را بدربانی
بهنگام صلای عام اگر از خوان خاصانش
فقیری لقمه ای یابد کند اظهار سلطانی
گزیده گوشه فقر است و اندر عین درویشی
گدایان در خود را دهد ملک جهانبانی
همی خورشید را شاید که از صدق و صفا هردم
بعریانان دهد زربفت اندر عین عریانی
دبیرستان غیبی را چو جان او معلم شد
نماید عقل کل پیشش کم از طفل دبستانی
چو در میدان لاهوتی بود هنگام جولانش
برای مرکبش سازند نعل از تاج خاقانی
براق برق جنبش را چو سوی لامکان تازد
نهد خاک رهش بر سر چو افسر عرش رحمانی
سر سودا اگر داری بیا ای عاشق صادق
که گر یک جان دهی اینجا دو صد جان باز بستانی
ترا زین جان پر علت عطای فیض شاهی به
براق بادپا بهتر ز اسب لنگ پالانی
بده نقد دو عالم را و بستان خاک درگاهش
که هرگز جوهری نبود بدین خوبی و ارزانی
الا ای شاه دین پرور ترا زیبد سرافرازی
که نور دیده زهرا و نقد شاه مردانی
ز سبحات جمال تو بسوزد دیده دلها
که هردم بر تو میتابد تجلیهای سبحانی
کمینه خادمانت را ندای ایزدی آمد
که فاروق فریقینی و ذوالنورین فرقانی
ز رای عالم آرایت چراغ شرع را پرتو
ز پای عرش فرسایت قوی پشت مسلمانی
چو بی فرمان حق هرگز نیامد هیچ کار از تو
سلاطین جهان هردم کنندت بنده فرمانی
کمینه پایه قدرت رسید از جذبه حق جای
که کار عقل کل آنجا نباشد غیر حیرانی
حسین خسته را دریاب ای سلطان دو گیتی
که دور از تو بجان آمد دلش از قید جسمانی
بآب رحمت و رأفت بشو لوح ضمیرش را
ز تسویلات نفسانی و تخییلات شیطانی
تو احمد سیرتی شاها و من در مدحت و خدمت
زمانی کرده حسانی و گاهی جسته سلمانی
اگر در مرقدت شاها حسین این شعر برخواند
ندا آید از آن روضه که قد احسنت حسانی
ز خوان فضل و اکرامت نصیبی ده گدایانرا
که کام بزم ای سلطان بقا نزل و رضا خوانی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳۳
اگر تو عاشق حسنی چرا وابسته جانی
روان بگذر ز جان ای دل اگر جویای جانانی
غم سودای عاشق را چه شادیهاست اندر پی
جراحتهای جانان را چه راحتهاست پنهانی
اگر سلطانیت باید بیا درویش این در شو
که سلطانی ست درویشی و درویشی ست سلطانی
درخت آتشین عشقست اندر وادی ایمن
اناالله بشنوی از وی اگر موسی عمرانی
اگر آتش فرو گیرد همه آفاق عالم را
سمندروار ای عاشق در آتش رو بآسانی
خلیل عشق جانانی مپرهیز از تف آتش
که آتش با خلیل او کند رسم گلستانی
حجاب او توئی ای دل برو از خویشتن بگسل
که از سبحات وجه او رسد انوار سبحانی
چو میدانی که گنج شه بود در کنج ویرانها
برای نقد عشق او رضا در ده بویرانی
بخلوت خانه وصلت مرا ره ده که در عشقت
بجان آمد حسین ای جان در این وادی ز حیرانی
روان بگذر ز جان ای دل اگر جویای جانانی
غم سودای عاشق را چه شادیهاست اندر پی
جراحتهای جانان را چه راحتهاست پنهانی
اگر سلطانیت باید بیا درویش این در شو
که سلطانی ست درویشی و درویشی ست سلطانی
درخت آتشین عشقست اندر وادی ایمن
اناالله بشنوی از وی اگر موسی عمرانی
اگر آتش فرو گیرد همه آفاق عالم را
سمندروار ای عاشق در آتش رو بآسانی
خلیل عشق جانانی مپرهیز از تف آتش
که آتش با خلیل او کند رسم گلستانی
حجاب او توئی ای دل برو از خویشتن بگسل
که از سبحات وجه او رسد انوار سبحانی
چو میدانی که گنج شه بود در کنج ویرانها
برای نقد عشق او رضا در ده بویرانی
بخلوت خانه وصلت مرا ره ده که در عشقت
بجان آمد حسین ای جان در این وادی ز حیرانی
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۸ - در بیان اوصاف پیر خود
سعادت نامۀ اختر بلندی
به ذکر پیر یابد ارجمندی
نمودار پیمبر در دو عالم
محمد باقر آن روح مجسم
ز نام او سرافرازی بقا را
به ذاتش تازه دین مصطفی را
مناجاتش به یزدان همکلامی
زبانش نو بهار نیکنامی
شه ملک شفاعت وارث بخت
کلاهش افسر و سجاده اش تخت
چو بر آیینۀ زانو نهد سر
همان بیند، کز آیینه سکندر
ز دل راز نهان چندان شنید ه ست
که در جام جهان بین جم ندیده ست
نه زو برکس به غیر از نفس آزار
جهاد اکبرش با نفس پیکار
غذای نفس را بر فاقه داده
غلط گفتم که نفس مرده زاده
شده از کعبه در گردون ستایش
که بیت الله بود قبله نمایش
ز خُلق خویش با رحمت برادر
به چشمش مور و جم با هم برابر
قناعت زاد راه عصمت او
توکّل خانه زاد همت او
دعایش را اجابت حلقه در گوش
نه بل عیب اجابت را خطا پوش
زبانش در دعا و ورد خوانی
کلید فتح باب آسمانی
ز رویش روز روشن ظلمت شب
جهان جنباند از جنباندن لب
به مقصد رهنما یزدانیا ن را
امام حق صف روحانیان را
فرشته چون تواند خواند اوراد
که جبریل از مریدش یافت ارشاد
درونش رازدار پردهٔ غیب
برونش چون درونش پاک و بی عیب
به جان شغل دوگانه کرد در پیش
یگانه با خدا بیگانه از خویش
به تلقینش حیات دین یزدان
دهد ایمان چو عیسی مرده را جان
ز شادی وحی آمد هر زمانی
که دارد چون زبانش ترجمانی
زده دست صفا در دامن صدق
صفا را جسم جان اندر تن صدق
نرفته غیر حرف حق به گوشش
ازان تا حق نکویی هست هوشش
گهی چون ابر بر بادش مصلا
گهی چون باد بر دریا نهد پا
کشد هشیار جام شوق پیوست
نه چون منصور کز بویی شود مست
ولایت با نبوت ساخت انباز
کرامت زد بدو سبقت بر اعجاز
ز خود دانم که او می بخشد ایمان
که چون من کافری شد زو مسلمان
مسیح آزاد عالم بندهٔ تست
هم از بد بندگی، شرمندهٔ تست
الا ای خاصۀ ایزد تعالی
محمد نام اسم با مسمی
من و دامان تو این نامرادی
مرا زین نامرادیهاست شادی
که در جان کندن و هول قیامت
که برناکرده کار آید ندامت
ندارم جز محمد با کسی کار
خدایم بس گواه صدق گفتار
به ذکر پیر یابد ارجمندی
نمودار پیمبر در دو عالم
محمد باقر آن روح مجسم
ز نام او سرافرازی بقا را
به ذاتش تازه دین مصطفی را
مناجاتش به یزدان همکلامی
زبانش نو بهار نیکنامی
شه ملک شفاعت وارث بخت
کلاهش افسر و سجاده اش تخت
چو بر آیینۀ زانو نهد سر
همان بیند، کز آیینه سکندر
ز دل راز نهان چندان شنید ه ست
که در جام جهان بین جم ندیده ست
نه زو برکس به غیر از نفس آزار
جهاد اکبرش با نفس پیکار
غذای نفس را بر فاقه داده
غلط گفتم که نفس مرده زاده
شده از کعبه در گردون ستایش
که بیت الله بود قبله نمایش
ز خُلق خویش با رحمت برادر
به چشمش مور و جم با هم برابر
قناعت زاد راه عصمت او
توکّل خانه زاد همت او
دعایش را اجابت حلقه در گوش
نه بل عیب اجابت را خطا پوش
زبانش در دعا و ورد خوانی
کلید فتح باب آسمانی
ز رویش روز روشن ظلمت شب
جهان جنباند از جنباندن لب
به مقصد رهنما یزدانیا ن را
امام حق صف روحانیان را
فرشته چون تواند خواند اوراد
که جبریل از مریدش یافت ارشاد
درونش رازدار پردهٔ غیب
برونش چون درونش پاک و بی عیب
به جان شغل دوگانه کرد در پیش
یگانه با خدا بیگانه از خویش
به تلقینش حیات دین یزدان
دهد ایمان چو عیسی مرده را جان
ز شادی وحی آمد هر زمانی
که دارد چون زبانش ترجمانی
زده دست صفا در دامن صدق
صفا را جسم جان اندر تن صدق
نرفته غیر حرف حق به گوشش
ازان تا حق نکویی هست هوشش
گهی چون ابر بر بادش مصلا
گهی چون باد بر دریا نهد پا
کشد هشیار جام شوق پیوست
نه چون منصور کز بویی شود مست
ولایت با نبوت ساخت انباز
کرامت زد بدو سبقت بر اعجاز
ز خود دانم که او می بخشد ایمان
که چون من کافری شد زو مسلمان
مسیح آزاد عالم بندهٔ تست
هم از بد بندگی، شرمندهٔ تست
الا ای خاصۀ ایزد تعالی
محمد نام اسم با مسمی
من و دامان تو این نامرادی
مرا زین نامرادیهاست شادی
که در جان کندن و هول قیامت
که برناکرده کار آید ندامت
ندارم جز محمد با کسی کار
خدایم بس گواه صدق گفتار
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۵ - در بیان آنکه حق تعالی خلق را از ظلمت آفرید و مراد از ظلمت آب و گل است که حیوانیست و بخواب وخور میزید نور خود را بر آن ظلمت نثار کرد که ان اللّه تعالی خلق الخلق فی ظلمة ثم رش علیهم من نوره و در تقریر آنکه حق تعالی چون آدمی را آفرید قابلیت آنش دادکه او را بشناسد پس از هر صفت بی پایان خود اندک اندک در او تعبیه کرد تا از این اندک آن بسیار و بینهایت را تواند فهم کردن چنانکه از مشتی گندم انباری را و از کوزۀ آب جوئی را اندکی بینائی داد شود که همه بینائی چه چیز است و همچنین شنوائی و دانائی و قدرت الی ما نهایه همچون عطاری که از انبارهای بسیار اندک در طبلهها کند و بدکان آورد همچون حنا و عود و شکر و غیر آن تا آن طبلهها انموذج انبارها باشد از این روی میفرماید که و مااوتیتم من العلم الا قلیلا
خلق را چو ساخت در ظلمت
نورشان ریخت بر سر از رحمت
نور خود را نثار بر سرشان
کرد تا شد لقاش در خورشان
کرد ترکیب جسم را ز چهار
ایزد از خاک و باد و آب و ز نار
دل و جان را ز بحر معنی کرد
بعد از آن اندرون جسم آورد
اندر ایشان نهاد گوهرها
از صفات قدیم و علم و سنا
قهر و لطف و جفا و حلم و وفا
بیحد و بیشمار از آن دریا
تا تو در خود صفات او ببینی
وز صفتهاش ذات او بینی
همچو عطار کو ز هر انبار
آورد در دکان و در بازار
از حنا و ز عود و از شکر
از گلاب و ز مشگ و از عنبر
اندکی آورد نه بسیار او
همه را ناورد بیکبار او
باشد انبارها ورا بسیار
پر و در هر یکی دو صد خروار
نهد از هر یکی بطبلۀ خود
قدر هر طبله ای بکلبه برد
گر چه در طبله ها بود اندک
عاقلی زین بداند آن بیشک
هست دکان حق تن انسان
اندرونش صفات الرحمن
پس تو در خود ببین صفات خدا
گرچه اندک بود بدان ز صفا
تا چسان است آن صفات منیر
سیر کن زین قلیل سوی کثیر
نی ز یک کوزه آب ای عطشان
میشوی واقف از فرات روان
هم ز یک دو مویز ای برنا
میشوی بر ت ما م آن دانا
همچنین گندم و حبوب دگر
اندکش میکند ز جمله خبر
در نبی آنچه گفت اوتیتم
هست اندک چو قطره از قلزم
علم من بیحد است اندک از آن
بشما دادم از برای نشان
تا از آن اندکی بدانیدم
از سر اطلاع خوانیدم
هست اسمای من سمیع و بصیر
عالم و عادل و غفور و خبیر
بنگر در خود این همه اوصاف
تا شناسی مرا و گردی صاف
خود صفاتم اگرچه بیحد است
آن صفات قلیل از آن عد است
زین توانی شدن بر آن عالم
پس تو از خود مرا بدان عالم
گرچه زان بحرهای بی پایان
گه صفات منند در دو جهان
اندکی داده ام از آن بتو من
صبر کن اندر آن بعلم و ب ف ن
تا ببینی چگونه متصل است
با صفاتت صفات من ز الست
هیچوقتی نبوده است جدا
از صفاتت صفات من بخود آ
آنچنان کافتاب در خانه
میزند روشنیش در خانه
گرچه در خانه تابشش اندک
اوفتد قدر روزن هر یک
نبود تاب از آفتاب جدا
نیست پوشیده هست این پیدا
همچنان دان صفات حق را تو
متصل کژ مخوان ورق را تو
زین سبب گفت حق که آدم را
آفریدیم ما بصورت ما
همچو آن طبله ها که در دکان
سر انبارها کنند بیان
نی دکان گشت صورت انبار
گرچه انبار بیحد است و کنار
زین صفات قلیل روسوی اصل
مکن اندر میان هر دو فصل
لیک اینجا دقیقه ایست بدان
سر بنه تا شود بر تو عیان
جز صفات خدا صفات دگر
متصل نیست همچو نور بخور
جزوش از کل خود جداست بدان
گرچه جزوش چو کل بود یکسان
مشت گندم نه دور از انبار است
اندکش گرچه عین بسیار است
گشت از کل جدا بصورت آن
گرچه عین وی است ای ره دان
هست بسیار این مثال و نظیر
فکر کن تا شوی تمام خبیر
دل بحق ده اگر دلی داری
چون از او میرسد ترا یاری
عمر و هستی و صحتت همه زوست
آب حوض درون توزان جوست
چون زجوی وئی بجوی او را
سوی بیسوی رو بهل سورا
مرغ آبی بسوی آب رود
مرغ خاکی سوی تراب رود
دل بیدار از زمین و سما
گذرد خوش رود سوی بالا
جان بیجا کجا گزیند جا
لانۀ پشه کی سزد بهما
آسمان و زمین بود زندان
جان آراد کی گزیند آن
روح را آسمان جناب حق است
مستیش دائم از شراب حق است
قطرۀ نور آنچنان دریا
چون از آنجاست هم رود آنجا
آب دریا بهر کجا که بود
بیگمان سوی اصل خویش رود
چون ولی را خلاصه آن نور است
کی از آن نور جان او دور است
آسمانش یقین بود آن نور
می نگردد ز غیر آن مسرور
پس بر این آسمان مدان او را
جنس آن نیست چون رود آنجا
آ سمان صورتست و جان معنی
سوی معنی رود روان معنی
جز که بر نور نور ن ن شیند
دیو هرگز بحور ننشید
موج دریا رود سوی دریا
گ رد گردد ز باد در صحرا
آب را باد سوی آب برد
خاک را جانب تراب برد
فرعها سوی اصل خویش روند
زانکه اجزا ب کل خود گروند
جزو جنت رود بسوی نعیم
جز ودوزخ رود بسوی جحیم
نورشان ریخت بر سر از رحمت
نور خود را نثار بر سرشان
کرد تا شد لقاش در خورشان
کرد ترکیب جسم را ز چهار
ایزد از خاک و باد و آب و ز نار
دل و جان را ز بحر معنی کرد
بعد از آن اندرون جسم آورد
اندر ایشان نهاد گوهرها
از صفات قدیم و علم و سنا
قهر و لطف و جفا و حلم و وفا
بیحد و بیشمار از آن دریا
تا تو در خود صفات او ببینی
وز صفتهاش ذات او بینی
همچو عطار کو ز هر انبار
آورد در دکان و در بازار
از حنا و ز عود و از شکر
از گلاب و ز مشگ و از عنبر
اندکی آورد نه بسیار او
همه را ناورد بیکبار او
باشد انبارها ورا بسیار
پر و در هر یکی دو صد خروار
نهد از هر یکی بطبلۀ خود
قدر هر طبله ای بکلبه برد
گر چه در طبله ها بود اندک
عاقلی زین بداند آن بیشک
هست دکان حق تن انسان
اندرونش صفات الرحمن
پس تو در خود ببین صفات خدا
گرچه اندک بود بدان ز صفا
تا چسان است آن صفات منیر
سیر کن زین قلیل سوی کثیر
نی ز یک کوزه آب ای عطشان
میشوی واقف از فرات روان
هم ز یک دو مویز ای برنا
میشوی بر ت ما م آن دانا
همچنین گندم و حبوب دگر
اندکش میکند ز جمله خبر
در نبی آنچه گفت اوتیتم
هست اندک چو قطره از قلزم
علم من بیحد است اندک از آن
بشما دادم از برای نشان
تا از آن اندکی بدانیدم
از سر اطلاع خوانیدم
هست اسمای من سمیع و بصیر
عالم و عادل و غفور و خبیر
بنگر در خود این همه اوصاف
تا شناسی مرا و گردی صاف
خود صفاتم اگرچه بیحد است
آن صفات قلیل از آن عد است
زین توانی شدن بر آن عالم
پس تو از خود مرا بدان عالم
گرچه زان بحرهای بی پایان
گه صفات منند در دو جهان
اندکی داده ام از آن بتو من
صبر کن اندر آن بعلم و ب ف ن
تا ببینی چگونه متصل است
با صفاتت صفات من ز الست
هیچوقتی نبوده است جدا
از صفاتت صفات من بخود آ
آنچنان کافتاب در خانه
میزند روشنیش در خانه
گرچه در خانه تابشش اندک
اوفتد قدر روزن هر یک
نبود تاب از آفتاب جدا
نیست پوشیده هست این پیدا
همچنان دان صفات حق را تو
متصل کژ مخوان ورق را تو
زین سبب گفت حق که آدم را
آفریدیم ما بصورت ما
همچو آن طبله ها که در دکان
سر انبارها کنند بیان
نی دکان گشت صورت انبار
گرچه انبار بیحد است و کنار
زین صفات قلیل روسوی اصل
مکن اندر میان هر دو فصل
لیک اینجا دقیقه ایست بدان
سر بنه تا شود بر تو عیان
جز صفات خدا صفات دگر
متصل نیست همچو نور بخور
جزوش از کل خود جداست بدان
گرچه جزوش چو کل بود یکسان
مشت گندم نه دور از انبار است
اندکش گرچه عین بسیار است
گشت از کل جدا بصورت آن
گرچه عین وی است ای ره دان
هست بسیار این مثال و نظیر
فکر کن تا شوی تمام خبیر
دل بحق ده اگر دلی داری
چون از او میرسد ترا یاری
عمر و هستی و صحتت همه زوست
آب حوض درون توزان جوست
چون زجوی وئی بجوی او را
سوی بیسوی رو بهل سورا
مرغ آبی بسوی آب رود
مرغ خاکی سوی تراب رود
دل بیدار از زمین و سما
گذرد خوش رود سوی بالا
جان بیجا کجا گزیند جا
لانۀ پشه کی سزد بهما
آسمان و زمین بود زندان
جان آراد کی گزیند آن
روح را آسمان جناب حق است
مستیش دائم از شراب حق است
قطرۀ نور آنچنان دریا
چون از آنجاست هم رود آنجا
آب دریا بهر کجا که بود
بیگمان سوی اصل خویش رود
چون ولی را خلاصه آن نور است
کی از آن نور جان او دور است
آسمانش یقین بود آن نور
می نگردد ز غیر آن مسرور
پس بر این آسمان مدان او را
جنس آن نیست چون رود آنجا
آ سمان صورتست و جان معنی
سوی معنی رود روان معنی
جز که بر نور نور ن ن شیند
دیو هرگز بحور ننشید
موج دریا رود سوی دریا
گ رد گردد ز باد در صحرا
آب را باد سوی آب برد
خاک را جانب تراب برد
فرعها سوی اصل خویش روند
زانکه اجزا ب کل خود گروند
جزو جنت رود بسوی نعیم
جز ودوزخ رود بسوی جحیم
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۱ - در بیان آنکه انبیاء و اولیاء یک نفس و یک نورند همه از یک خدای میگویند و بخشایش از او دارند از هستی خود رهیدهاند جز ذکر و تعظیم خلق در ایشان چیزی نمانده است از ماسوی اللّه نیست شدهاند و قایم بحقاند «فانی ز خود و بدوست باقی ----- این طرفه که نیستند و هستند»
همچنین اند اولیای کبار
موج زن جمله چون یم ز خار
همه ارواح اولیای گزین
از یکی نور بوده اند یقین
نامهاشان بصورت ار دگر است
همه را یک فروغ و یک شرراست
قند را گر کسی نهد صد نام
ذوق آن یک بود چو زد در کام
دعوت انبیا برای همه است
همچو چوپان که کدخدای رمه است
مر خواص و عوام را دعوت
میکنند از کرم بدان حضرت
زان نمودند معجزات قریب
تا که اعدا شوند یار و حبیب
کام و ناکام رو نهند بحق
یک ز عشق و یکی ز ترس قلق
هر دلی را کرامت است شعار
دارد از غیر یار نفرت و عار
قابلان را کند بحق دعوت
باشد از غیر قابلش نفرت
همچو خود مست عاشقی جوید
تا بوی راز سینه را گوید
دعوتش با خواص حق باشد
تا بر ایشان ن ث ار سر پاشد
نیستش با عوام هیچ سخن
زانکه هر کس نبرده ره ب ل دن
اولیا را کلیم جویان بود
پی ایشان همیشه پویان بود
هر س حر گه بناله از یزدان
خواستی او لقای آن مردان
عاقبت چون دعاش گشت قبول
حضر را یافت شد امل بحصول
موج زن جمله چون یم ز خار
همه ارواح اولیای گزین
از یکی نور بوده اند یقین
نامهاشان بصورت ار دگر است
همه را یک فروغ و یک شرراست
قند را گر کسی نهد صد نام
ذوق آن یک بود چو زد در کام
دعوت انبیا برای همه است
همچو چوپان که کدخدای رمه است
مر خواص و عوام را دعوت
میکنند از کرم بدان حضرت
زان نمودند معجزات قریب
تا که اعدا شوند یار و حبیب
کام و ناکام رو نهند بحق
یک ز عشق و یکی ز ترس قلق
هر دلی را کرامت است شعار
دارد از غیر یار نفرت و عار
قابلان را کند بحق دعوت
باشد از غیر قابلش نفرت
همچو خود مست عاشقی جوید
تا بوی راز سینه را گوید
دعوتش با خواص حق باشد
تا بر ایشان ن ث ار سر پاشد
نیستش با عوام هیچ سخن
زانکه هر کس نبرده ره ب ل دن
اولیا را کلیم جویان بود
پی ایشان همیشه پویان بود
هر س حر گه بناله از یزدان
خواستی او لقای آن مردان
عاقبت چون دعاش گشت قبول
حضر را یافت شد امل بحصول
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۷ - در بیان آنکه مراد از سلطان محمود خداست و از امیران عقلاء و علماء و حکماء و از ایاز انبیاء و اولیاء و از گوهر هستی ایشان
هست محمود خلق دو جهان
خودپرستان مث ا ل آن میران
اولیا چون ایاز عاشق حق
دائماً از خدا گرفته سبق
هستی آدمی بود گوهر
هر که آنرا شکست شد سرور
خلق رادل نداد بر هستی
نیستی را گزیدن و پستی
نیستیئی که هست خود آن است
اصل هر جسم و مایۀ جان است
نیستیئی که هستها همه زوست
نیک و بد صاف و درد و دشمن و دوست
اینچنین هست نیستشان بنمود
حق بر ایشان دری بخود نگشود
نیستی را بعکس هست نمود
نقد بنمود قلب زر اندود
بی وجود از عدم گرفت وجود
زو جهانهاست نو بنو موجود
هستها زان یم اند چون قطره
همه زان آفتاب یک ذره
نیست آنست کاین طرف آمد
عاقل اینجا چگونه آرامد
کند آنجا رجوع کش اصل است
زانک بی هجر آن طرف وصل است
نی تو هر چه کنی و میگوئی
ز اندرون تو است چون جوئی
آن درون نیست است و بیچون است
زاندرون است آنچه بیرون است
هرچه زاد از تو فرع آن باشد
هرچه آید ز تن ز جان باشد
اصل را فرع خوانده مشتی دون
فرع را اصل گفته هر مغبون
هر که زامرش شکست گوهر را
کرد از بهر سر فدا سر را
گوهر امر بر گهر بگزید
سروری را چنان عزیز سزید
از ولی آید اینچنین هنری
شکند چون ایاز او گهری
امر را انبیا چو پذرفتند
دو جهان بی مصاف بگرفتند
آن بلیس است کو شکست امرش
زانکه مستی نداشت از خمرش
هرکه باشد چنین ز نسل ویست
گر زروم وز شام و گرزری است
روی امر است و غیر آن پشت است
روی جانست و غیر جان پشت است
بهر این گفت روح من امری
هرکه کور است ازین بر او ب گ ری
نی که خلق تو به ز خلق بود
رتبت خلق کی چو خلق شود
مغز تو خواسته است و باقی پوست
تو همانی بدانکه داری دوست
هرچه او را بعشق جویانی
در حقیقت بدان که تو آنی
با تن مور سوش چون رانی
تو نئی مور صد سلیمانی
گذر از مور و نور عشق ببین
چون شد اندر تنش نهان و دفین
ای پسر زین سخن مشو حیران
صنع بین از خدای بی پایان
اندر این چشم خرد خویش ببین
نور هفت آسمان و هفت زمین
همچو دریا ز چشم سر زده آن
بحر در کشتئی که دیده عیان
چشم کشتی و نور دریائی
تا فتد از دو چشم هر جائی
موج آن نور بر فلک رفته
بحر و بر کوه و دشت بگرفته
در در چشم همچو یک عدسی
بنگر بحرهای نور بسی
نور این در چو عالمی بگرفت
ننمود آن ترا بدیع و شگفت
چه عجب در تن دو صد چندان
گر بود نور بیحد و پایان
پی آن نور پوی همچو ملک
تا روی چون ملک فراز فلک
می عشق و صفا اگر خوردی
درین خنب از چه چون دردی
بن خنب است آسمان و زمین
گر تو صافی برآ بعرش برین
جان بجانان رود اگر جان است
جان کز او نیست باد انبان است
همچو حیوان بخورد و خوابست او
قطره ای از خدا ندارد بو
گوید از بایزید و از کرخی
ننماید ز شهد جز تلخی
ننگ دیو و پری است آن ملعون
گرچه بنمود خویش را ذوالنون
زوبری شو که ناخوش و خام است
دانه اش را مچین که آن دام است
وای بر وی اگر فناش رسد
در فنا بی شکی بلاش رسد
خودپرستان مث ا ل آن میران
اولیا چون ایاز عاشق حق
دائماً از خدا گرفته سبق
هستی آدمی بود گوهر
هر که آنرا شکست شد سرور
خلق رادل نداد بر هستی
نیستی را گزیدن و پستی
نیستیئی که هست خود آن است
اصل هر جسم و مایۀ جان است
نیستیئی که هستها همه زوست
نیک و بد صاف و درد و دشمن و دوست
اینچنین هست نیستشان بنمود
حق بر ایشان دری بخود نگشود
نیستی را بعکس هست نمود
نقد بنمود قلب زر اندود
بی وجود از عدم گرفت وجود
زو جهانهاست نو بنو موجود
هستها زان یم اند چون قطره
همه زان آفتاب یک ذره
نیست آنست کاین طرف آمد
عاقل اینجا چگونه آرامد
کند آنجا رجوع کش اصل است
زانک بی هجر آن طرف وصل است
نی تو هر چه کنی و میگوئی
ز اندرون تو است چون جوئی
آن درون نیست است و بیچون است
زاندرون است آنچه بیرون است
هرچه زاد از تو فرع آن باشد
هرچه آید ز تن ز جان باشد
اصل را فرع خوانده مشتی دون
فرع را اصل گفته هر مغبون
هر که زامرش شکست گوهر را
کرد از بهر سر فدا سر را
گوهر امر بر گهر بگزید
سروری را چنان عزیز سزید
از ولی آید اینچنین هنری
شکند چون ایاز او گهری
امر را انبیا چو پذرفتند
دو جهان بی مصاف بگرفتند
آن بلیس است کو شکست امرش
زانکه مستی نداشت از خمرش
هرکه باشد چنین ز نسل ویست
گر زروم وز شام و گرزری است
روی امر است و غیر آن پشت است
روی جانست و غیر جان پشت است
بهر این گفت روح من امری
هرکه کور است ازین بر او ب گ ری
نی که خلق تو به ز خلق بود
رتبت خلق کی چو خلق شود
مغز تو خواسته است و باقی پوست
تو همانی بدانکه داری دوست
هرچه او را بعشق جویانی
در حقیقت بدان که تو آنی
با تن مور سوش چون رانی
تو نئی مور صد سلیمانی
گذر از مور و نور عشق ببین
چون شد اندر تنش نهان و دفین
ای پسر زین سخن مشو حیران
صنع بین از خدای بی پایان
اندر این چشم خرد خویش ببین
نور هفت آسمان و هفت زمین
همچو دریا ز چشم سر زده آن
بحر در کشتئی که دیده عیان
چشم کشتی و نور دریائی
تا فتد از دو چشم هر جائی
موج آن نور بر فلک رفته
بحر و بر کوه و دشت بگرفته
در در چشم همچو یک عدسی
بنگر بحرهای نور بسی
نور این در چو عالمی بگرفت
ننمود آن ترا بدیع و شگفت
چه عجب در تن دو صد چندان
گر بود نور بیحد و پایان
پی آن نور پوی همچو ملک
تا روی چون ملک فراز فلک
می عشق و صفا اگر خوردی
درین خنب از چه چون دردی
بن خنب است آسمان و زمین
گر تو صافی برآ بعرش برین
جان بجانان رود اگر جان است
جان کز او نیست باد انبان است
همچو حیوان بخورد و خوابست او
قطره ای از خدا ندارد بو
گوید از بایزید و از کرخی
ننماید ز شهد جز تلخی
ننگ دیو و پری است آن ملعون
گرچه بنمود خویش را ذوالنون
زوبری شو که ناخوش و خام است
دانه اش را مچین که آن دام است
وای بر وی اگر فناش رسد
در فنا بی شکی بلاش رسد
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۹ - در بیان آنکه آدمی چنانکه زید چنان میرد باز همچنان حشر شود ذات او از آنچه هست نگردد و چیز دیگر نشود آنچنانکه دانههای گندم و جو و برنج و گاورس و غیرها من الحبوب را چون در زمین بیندازند و بکارند از زمین همان رویند و سر برآرند اگر گندم است گندم و اگر جو است جو آدمیان نیز اگرچه بصورت یک رنگاند و یک نقش لیکن در معنی متفاوتاند و مخالف یکی امین است و یکی خائن یکی صالح است یکی طالح یکی مؤمن است و یکی کافر الی مالانهایه. چون بمیرند و در گور روند هر یکی چنانکه بود باز همچنان بر خیزد و حشر شود که یوم تبیض وجوه و تسود وجوه از این سبب میفرماید پیغامبر علیه السلام کماتعیشون تموتون و کما تموتون تحشرون.
نشنیدی که شاه جمله رسل
مهدی و هادی و خفیر سبل
گفت روشن کماتعیشون دان
در تموتون همان صفت برخوان
شخص از مرگ اگرچه بگدازد
رخت هستی ز تن بپردازد
نشود بعد مرگ چیز دگر
ز هر کی گردد از گداز شکر
سرمه سرمه است اگرچه گردد خرد
نشود صاف او ز سودن درد
چیزدیگر کجا شود آن ذات
چونکه او را بدل نگشت صفات
بلکه از خرد گشتن افزاید
وصف خود راتمام بنماید
همچنین ذات و وصف جمله حبوب
چون شود خردهم بود مطلوب
گندم ار خرد شد همان باشد
جو نخواند کسی کش آن باشد
گر گدازد ز نار کس زر را
عین آن است بهر زیور را
همچنین نقره و مس و ارزیز
نشوند از گداز دیگر چیز
چون گدازند هم همان باشند
هرچه گردند همچنان باشند
دانه هائی که رفت زیر زمین
نیست گشت و گداخت اندرطین
آخر کار چون برآرد سر
عین دانه بود نه چیز دگر
همچنین هر کسی که مرد اینجا
همچنان حشر گردد ای جویا
گر تقی بود متقی خیزد
ورشقی بود هم شقی خیزد
مرگ همرنگ آدمی است یقین
بر ولی لطف و بر عدو زو کین
مرگ مانند آینه است و در او
روی خود دید هر بد و نیکو
اینکه از مرگ گشتۀ ترسان
ترست از خود بود یقین میدان
زشت رخسار تست نی رخ مرگ
جان تو چون درخت و مرگ چو برگ
از تو رسته است اگر نکو گربد
ناخوش و خوش ضمیرتست از خود
بنگر چون شکر در آب رود
اندر آن آب آن شکر چه شود
یک جلابی شود خوش و شیرین
چون ملاقات خسرو و شیرین
دل عاشق بود چو آن شکر
در هران آب کو برفت بخور
غیر عاشق چو زهر قتال است
بدو نحس و خبیث و نکال است
گر بمیرد و گر ز ی د ان دون
نشود زانچه بود دیگر گون
هست این را نظایر بسیار
عاقلان را بس است این مقدار
مهدی و هادی و خفیر سبل
گفت روشن کماتعیشون دان
در تموتون همان صفت برخوان
شخص از مرگ اگرچه بگدازد
رخت هستی ز تن بپردازد
نشود بعد مرگ چیز دگر
ز هر کی گردد از گداز شکر
سرمه سرمه است اگرچه گردد خرد
نشود صاف او ز سودن درد
چیزدیگر کجا شود آن ذات
چونکه او را بدل نگشت صفات
بلکه از خرد گشتن افزاید
وصف خود راتمام بنماید
همچنین ذات و وصف جمله حبوب
چون شود خردهم بود مطلوب
گندم ار خرد شد همان باشد
جو نخواند کسی کش آن باشد
گر گدازد ز نار کس زر را
عین آن است بهر زیور را
همچنین نقره و مس و ارزیز
نشوند از گداز دیگر چیز
چون گدازند هم همان باشند
هرچه گردند همچنان باشند
دانه هائی که رفت زیر زمین
نیست گشت و گداخت اندرطین
آخر کار چون برآرد سر
عین دانه بود نه چیز دگر
همچنین هر کسی که مرد اینجا
همچنان حشر گردد ای جویا
گر تقی بود متقی خیزد
ورشقی بود هم شقی خیزد
مرگ همرنگ آدمی است یقین
بر ولی لطف و بر عدو زو کین
مرگ مانند آینه است و در او
روی خود دید هر بد و نیکو
اینکه از مرگ گشتۀ ترسان
ترست از خود بود یقین میدان
زشت رخسار تست نی رخ مرگ
جان تو چون درخت و مرگ چو برگ
از تو رسته است اگر نکو گربد
ناخوش و خوش ضمیرتست از خود
بنگر چون شکر در آب رود
اندر آن آب آن شکر چه شود
یک جلابی شود خوش و شیرین
چون ملاقات خسرو و شیرین
دل عاشق بود چو آن شکر
در هران آب کو برفت بخور
غیر عاشق چو زهر قتال است
بدو نحس و خبیث و نکال است
گر بمیرد و گر ز ی د ان دون
نشود زانچه بود دیگر گون
هست این را نظایر بسیار
عاقلان را بس است این مقدار
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۴۷ - در بیان این حدیث که اشدالبلاء علی الانبیاء ثم علی الاولیاء الاقرب فالاقرب
سخت تر رنج انبیا را بود
اندکی کمر اولیا را بود
مؤمنان را از آن دگر کمتر
قدر قربت همه برنج اندر
مرد بد بخت ذوق دنیا را
بگزید و گذاشت عقبی را
خوشی و راحت جهان را او
نام کرده وصال و قهر و علو
راحت آن است کان ز رنج رسد
عوضش در بهشت گنج رسد
راحت از هو خوش است نی ز هوی
این بود در فنا و آن ببقا
آن ترا چون ملک بعرش برد
وین ترا دیو وش بفرش برد
صورة الفرش معدن النیران
قهوة العرش راحة الجیران
قاطن الفرش حائل فانی
ساکن العرش جائل دانی
اترکوا الفرش و اطلبوا المعراج
نحو ما لاح عرشه الوهاج
ارتقی روح من رأی المحبوب
هو فی السر طالب المطلوب
ظلمة النفس تجتنی نورا
تلتقی کل لمحة نورا
آن ترا جاودان کند ز کرم
وین ترا عاقبت دهد بعدم
بر تو آن مرگ را کند شیرین
بر تو این تلخ و زشت چون زوبین
آن برد هر دست بعل ّ یین
وین ز اسفل کشد بقعر زمین
هر دو راحت اگر بهم مانند
مشمر هر دو را تو خویشاوند
خویش اصلیت رحمت حق است
خویشی نفس لعنت حق است
نقد و قلب ار نمایدت یکسان
پیش صراف یک نباشد آن
گر چه ماند منی هندو و ترک
هر دو با هم ولی ز خرد و بزرگ
جمله دانای این سرّ ور مزند
که کند هر منی دگر فرزند
کند آن یک بچه سفید چو ماه
کند این یک کثیف و زشت و سیاه
همچنین بیضه های بلبل و مار
گر چه ماند بهم ولی ای یار
زین شود بلبل و شود زان مار
این بود چون گل آن بود چون خار
تخم آبی و س ی ب هم مانند
باغبانان چو روز میدانند
کاین دهد سیب و آن دهد آبی
فرق میکن اگرنه در خوابی
ذوق و شهوت یقین بود نوری
مطلب از چنین عدو ن اری
ذوق مردان حق بود ن و ری
زان پذیرد خراب معموری
نور اگرچه بنار میماند
آن که او رهرو است میداند
کاین بسوزد ترا و آن سازد
آنت برگیرد اینت اندازد
آن دهد چشم و این کند کورت
این کندسست و آن دهد زورت
این برد آخرت بصدر نعیم
وین کشد موکشان بقعر جحیم
نیست این را نهایتی باز آ
در حدیث صلاح دین افزا
گفت با خشم آن یگانۀ دین
کاین گروه خبیث پر از کین
عوض شفقت و نکو خواهی
دشمنی میکنند و بیراهی
دستشان خود یقین بما نرسد
از زمین سنگ بر سما نرسد
قصد مردان کنند از کوری
تیغ بر خود زنند از کوری
زخم ایشان بر این تن فانی است
زخم مردان بجان پنهانی است
زان رود جسم و زین رود دل و جان
زان رود مال و زین بود ایمان
اندکی کمر اولیا را بود
مؤمنان را از آن دگر کمتر
قدر قربت همه برنج اندر
مرد بد بخت ذوق دنیا را
بگزید و گذاشت عقبی را
خوشی و راحت جهان را او
نام کرده وصال و قهر و علو
راحت آن است کان ز رنج رسد
عوضش در بهشت گنج رسد
راحت از هو خوش است نی ز هوی
این بود در فنا و آن ببقا
آن ترا چون ملک بعرش برد
وین ترا دیو وش بفرش برد
صورة الفرش معدن النیران
قهوة العرش راحة الجیران
قاطن الفرش حائل فانی
ساکن العرش جائل دانی
اترکوا الفرش و اطلبوا المعراج
نحو ما لاح عرشه الوهاج
ارتقی روح من رأی المحبوب
هو فی السر طالب المطلوب
ظلمة النفس تجتنی نورا
تلتقی کل لمحة نورا
آن ترا جاودان کند ز کرم
وین ترا عاقبت دهد بعدم
بر تو آن مرگ را کند شیرین
بر تو این تلخ و زشت چون زوبین
آن برد هر دست بعل ّ یین
وین ز اسفل کشد بقعر زمین
هر دو راحت اگر بهم مانند
مشمر هر دو را تو خویشاوند
خویش اصلیت رحمت حق است
خویشی نفس لعنت حق است
نقد و قلب ار نمایدت یکسان
پیش صراف یک نباشد آن
گر چه ماند منی هندو و ترک
هر دو با هم ولی ز خرد و بزرگ
جمله دانای این سرّ ور مزند
که کند هر منی دگر فرزند
کند آن یک بچه سفید چو ماه
کند این یک کثیف و زشت و سیاه
همچنین بیضه های بلبل و مار
گر چه ماند بهم ولی ای یار
زین شود بلبل و شود زان مار
این بود چون گل آن بود چون خار
تخم آبی و س ی ب هم مانند
باغبانان چو روز میدانند
کاین دهد سیب و آن دهد آبی
فرق میکن اگرنه در خوابی
ذوق و شهوت یقین بود نوری
مطلب از چنین عدو ن اری
ذوق مردان حق بود ن و ری
زان پذیرد خراب معموری
نور اگرچه بنار میماند
آن که او رهرو است میداند
کاین بسوزد ترا و آن سازد
آنت برگیرد اینت اندازد
آن دهد چشم و این کند کورت
این کندسست و آن دهد زورت
این برد آخرت بصدر نعیم
وین کشد موکشان بقعر جحیم
نیست این را نهایتی باز آ
در حدیث صلاح دین افزا
گفت با خشم آن یگانۀ دین
کاین گروه خبیث پر از کین
عوض شفقت و نکو خواهی
دشمنی میکنند و بیراهی
دستشان خود یقین بما نرسد
از زمین سنگ بر سما نرسد
قصد مردان کنند از کوری
تیغ بر خود زنند از کوری
زخم ایشان بر این تن فانی است
زخم مردان بجان پنهانی است
زان رود جسم و زین رود دل و جان
زان رود مال و زین بود ایمان
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۵۳ - در بیان این حدیث مصطفی صلی اللّه علیه و اللّه و سلم موتوا قبل ان تموتوا
هرکه او پیشتر ز مرگ بمرد
زنده گشت از خدا و جان را برد
رمز موتوا رسول از آن فرمود
خنک او را که امر حق بشنود
مردنش زندگی جاوید است
گر سها بود به ز خورشید است
هرکه او مرد پیشتر از مرگ
گر گدا بود یافت صد بر و برگ
در لقا رفت و از فنا برهید
وز چنین دام پر عنا بجهید
زین جهان فنا چو کرد سفر
گشت ایمن ز سوز نار سقر
صدر جنت شدش همین جا جا
نسیه اش نقد شد ز داد خدا
پیش او شد معاینه موعود
گشت موجود هرچه بد مفقود
نفس و هم مال را بحق چو فروخت
برد جنت عوض وزان افروخت
در چنین بیع چون که کرد او سود
گشت جانش غنی و خوش آسود
مرگ تبدیل خلق بد باشد
خلق بد غفلت از احد باشد
نی تواضع بخلق و خوش بودن
دوستان را بلطف افزودن
آنچنان خلق این جهانی است
بهر این خلق و زندگانی است
خلق نیکو بحق مؤانست است
این چنین خلق از مجانست است
روز و شب در حضور و در طاعت
یافتن صد سرور و صد راحت
دایم از صدق و عشق بالیدن
روز و شب ز اشتیاق نالیدن
غرضم زین نماز ظاهر نیست
آن نداند کسی که طاهر نیست
زنده گشت از خدا و جان را برد
رمز موتوا رسول از آن فرمود
خنک او را که امر حق بشنود
مردنش زندگی جاوید است
گر سها بود به ز خورشید است
هرکه او مرد پیشتر از مرگ
گر گدا بود یافت صد بر و برگ
در لقا رفت و از فنا برهید
وز چنین دام پر عنا بجهید
زین جهان فنا چو کرد سفر
گشت ایمن ز سوز نار سقر
صدر جنت شدش همین جا جا
نسیه اش نقد شد ز داد خدا
پیش او شد معاینه موعود
گشت موجود هرچه بد مفقود
نفس و هم مال را بحق چو فروخت
برد جنت عوض وزان افروخت
در چنین بیع چون که کرد او سود
گشت جانش غنی و خوش آسود
مرگ تبدیل خلق بد باشد
خلق بد غفلت از احد باشد
نی تواضع بخلق و خوش بودن
دوستان را بلطف افزودن
آنچنان خلق این جهانی است
بهر این خلق و زندگانی است
خلق نیکو بحق مؤانست است
این چنین خلق از مجانست است
روز و شب در حضور و در طاعت
یافتن صد سرور و صد راحت
دایم از صدق و عشق بالیدن
روز و شب ز اشتیاق نالیدن
غرضم زین نماز ظاهر نیست
آن نداند کسی که طاهر نیست
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۵۷ - در بیان آنکه بی جهدی و عملی در حضور شیخ کار مرید گزارده میشود و بمقصود میرسد چنانکه یکی در کشتی فارغ خفته باشد ناگهان سر بولایتی میزند که اگر بخشگی رفتی ماهها بآنجا نرسیدی و دربیان آنکه شیخ صلاح الدین عظم اللّه ذکره ولد را فرمود که بجز از من شیخی را نظر مکن که شیخ راستین منم که صحبت شیخان دیگر زیان مند است زیرا نظر ما آفتاب است و مرید سنگ لابد که سنگ قابل در نظر آفتاب لعل شود و نظر ایشان سایه است چون سنگ قابل از نظر آفتاب در سایه رود لعل نشود.
همچو کشتی ببحر مردم را
میبرد سوی شهرها بی پا
اندر آن خفته کرده پای دراز
ناگهان میزنند سر ز طراز
همچنین در حضور شیخ نشین
عاقبت خویش غرق نور ببین
نی بایام سنگ لعل شود
از تف آفتاب اگر نرود
رفتنش بی نشان و بیچون است
هرکه او را نداند آن دون است
صحبت شیخ به ز ذکر خداست
زانکه از او نیست آن صفات جداست
هرکه با شیخ همنشین گردد
پاک از خشم و کبر و کین گردد
صحبت شیخ صحبت حق است
دو مبین شیخ رحمت حق است
هر که دو دیده باشد او محجوب
بیخبر ماند از چنان محبوب
تو مبین دو اگر یگانه کسی
یک ببین تا بوصل دوست رسی
گفت روزی مرا صلاح الدین
که تو بر من کس دیگر مگزین
که برون از من ای ولد میدان
نیست چیزی در آشکار و نهان
عرش و کرسی و آسمان و زمین
نیست از من برون یقین دان این
نور حقم در این تن خاکی
نیم از خاک هستم افلاکی
عاقبت بر فلک روم چو ملک
همچنان بگذرم ز هفت فلک
زانکه سر خدای ذات من است
همه اسرار دل صفات من است
همه ارواح پاک جویندم
بی دهان و زبان بگویندم
که تو سری و جان ما چون سر
سر بی سر بود کم از سر خر
گرد روحم فرشتگان گردان
همه انجم چو ماه من رخشان
دمبدم روح من سفر دارد
تو مپندار کو مقر دارد
گفت یزدان که کل یوم شان
کار ما را نه حد بود نه کران
سفر حق بود مطابق او
سفر هر کسی است لایق او
سفر مرد حق بود بیچون
برتر از شش جهت سوی بی سون
راه او را نه پاست نی رفتار
منزلش را نه سقف و نه دیوار
در ره او نه پ ا و نی قدم است
منزلش بی حدوث از قدم است
سر و پا از قبیل تن باشد
در ره جان نه مرد و زن باشد
هست رفتار معنوی جان را
سقف و دیوار معنوی جان را
میبرد سوی شهرها بی پا
اندر آن خفته کرده پای دراز
ناگهان میزنند سر ز طراز
همچنین در حضور شیخ نشین
عاقبت خویش غرق نور ببین
نی بایام سنگ لعل شود
از تف آفتاب اگر نرود
رفتنش بی نشان و بیچون است
هرکه او را نداند آن دون است
صحبت شیخ به ز ذکر خداست
زانکه از او نیست آن صفات جداست
هرکه با شیخ همنشین گردد
پاک از خشم و کبر و کین گردد
صحبت شیخ صحبت حق است
دو مبین شیخ رحمت حق است
هر که دو دیده باشد او محجوب
بیخبر ماند از چنان محبوب
تو مبین دو اگر یگانه کسی
یک ببین تا بوصل دوست رسی
گفت روزی مرا صلاح الدین
که تو بر من کس دیگر مگزین
که برون از من ای ولد میدان
نیست چیزی در آشکار و نهان
عرش و کرسی و آسمان و زمین
نیست از من برون یقین دان این
نور حقم در این تن خاکی
نیم از خاک هستم افلاکی
عاقبت بر فلک روم چو ملک
همچنان بگذرم ز هفت فلک
زانکه سر خدای ذات من است
همه اسرار دل صفات من است
همه ارواح پاک جویندم
بی دهان و زبان بگویندم
که تو سری و جان ما چون سر
سر بی سر بود کم از سر خر
گرد روحم فرشتگان گردان
همه انجم چو ماه من رخشان
دمبدم روح من سفر دارد
تو مپندار کو مقر دارد
گفت یزدان که کل یوم شان
کار ما را نه حد بود نه کران
سفر حق بود مطابق او
سفر هر کسی است لایق او
سفر مرد حق بود بیچون
برتر از شش جهت سوی بی سون
راه او را نه پاست نی رفتار
منزلش را نه سقف و نه دیوار
در ره او نه پ ا و نی قدم است
منزلش بی حدوث از قدم است
سر و پا از قبیل تن باشد
در ره جان نه مرد و زن باشد
هست رفتار معنوی جان را
سقف و دیوار معنوی جان را
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۷۰ - در تقریر آنکه چلبی حسام الدین قدس اللّه سره العزیز خود را در واقعه بولد نمود و گفت که هر ولی و اصل را که بیابی در حقیقت آن منم مقصود از او حاصل شود
با ولد شه حسام دین در خواب
گفت چون سائلی شنو تو جواب
تا جهان قایم است ما هستیم
هیچ پنهان نئیم در دستیم
گرچه بتخانه را بگردانیم
هر که از ماست داند آن کانیم
نور حقیم در لباس بشر
نور حق چون مسیح و تن چون خر
این عدد وصف جنس مرکوب است
کو عدد آن طرف که محبوب است
شاه صد گونه اسب برشیند
گاه بر ماده گه بنر شیند
گاه بر ابغری سوار شود
گاه بر مادیان براه رود
شه همان باشد و دگر نشود
گرچه مرکب هزار گونه بود
شاه نور حق است و تن مرکب
شاه چون آفتاب و تن کوکب
بهر تو سر زنیم از بدنی
تا دهیم ز نو طریق و فنی
تا که گردی تمام در ره حق
رسدت نو بنو از عشق سبق
تا رهی در جهان همچون د ا م
تا رسی همچو واصلان در کام
یافتم بعد خواب آن کس را
گشت بر من سر نهان پیدا
گفت نیکم ببین که من آنم
در تن آب و گل چو مهمانم
آمدم تا کنم ز ن و یاری
برهانم ترا ز اغیاری
لیک از من مگو بخلق خبر
این چنین گنج را تو تنها بر
زانکه این نیست لایق حیوان
نخورد زین ابا بجز انسان
قوم بیدین حسود مردان اند
زانکه در جسم نقش بیجان اند
هیچ ایشان از این نعم نخورند
پردۀ ما ز دشمنی بدرند
کار نافع نیاید از ایشان
بلکه آتش زنند در خویشان
دشمن یوسف اند این گرگان
گرچه خود را نموده اند اخوان
تا بده است از قدم چنین بوده است
هیچ قرنی نبی نیاسوده است
انبیا را بدشمنی کشتند
جامه شان را بخون در آغشتند
آنچه قابیل کرد با هابیل
گرگ با خر نکرد و ک ر ک بپیل
همچنان قوم عاد و قوم ثمود
چه نکردند آن گروه حسود
نوح دایم بنوحه بد مشغول
از ستمهای آن گروه فضول
هم خلیل و مسیح و هود و کلیم
دیده از دشمنان عذاب الیم
هم ز بوجهل احمد مرسل
دیده آن رنجها که لاتسأل
نسل ایشان پر است در عالم
از قدم تا پدید گشت آدم
واجب آمد حذر از این خامان
زین گروه پلید خود کامان
ه مه خود بین خود پسند بده
همه زین روی در جهیم شده
من و تو زیر پردۀ یارانیم
در لباس دو جسم یک جانیم
تو ز من گوی و من ز تو گویم
تو مرا جوی و من ترا جویم
در عدد گرچه ما دو چون دو پریم
یک بود دو چو یار یکدگریم
مرغ را سر یک است اگر دو پر است
در گذر تو زپر که اصل سراست
دست را گرچه هست انگشتان
چشم بگشا و جمله را یک دان
همچنین چون دو شخص یار شوند
چون دو جسم ار چه در شمار شوند
هر دو باشند یک چو هر دو بهم
می نمایند راه را بقدم
چون عددها بوند یکدل و جان
رو بمعنی و جمله را یک دان
گر بصورت ز هم دگر دوریم
چه تفاوت کند چو یک نوریم
این ندارد نهایت و آغاز
چنگ آن قصه را دمی بنواز
گفت چون سائلی شنو تو جواب
تا جهان قایم است ما هستیم
هیچ پنهان نئیم در دستیم
گرچه بتخانه را بگردانیم
هر که از ماست داند آن کانیم
نور حقیم در لباس بشر
نور حق چون مسیح و تن چون خر
این عدد وصف جنس مرکوب است
کو عدد آن طرف که محبوب است
شاه صد گونه اسب برشیند
گاه بر ماده گه بنر شیند
گاه بر ابغری سوار شود
گاه بر مادیان براه رود
شه همان باشد و دگر نشود
گرچه مرکب هزار گونه بود
شاه نور حق است و تن مرکب
شاه چون آفتاب و تن کوکب
بهر تو سر زنیم از بدنی
تا دهیم ز نو طریق و فنی
تا که گردی تمام در ره حق
رسدت نو بنو از عشق سبق
تا رهی در جهان همچون د ا م
تا رسی همچو واصلان در کام
یافتم بعد خواب آن کس را
گشت بر من سر نهان پیدا
گفت نیکم ببین که من آنم
در تن آب و گل چو مهمانم
آمدم تا کنم ز ن و یاری
برهانم ترا ز اغیاری
لیک از من مگو بخلق خبر
این چنین گنج را تو تنها بر
زانکه این نیست لایق حیوان
نخورد زین ابا بجز انسان
قوم بیدین حسود مردان اند
زانکه در جسم نقش بیجان اند
هیچ ایشان از این نعم نخورند
پردۀ ما ز دشمنی بدرند
کار نافع نیاید از ایشان
بلکه آتش زنند در خویشان
دشمن یوسف اند این گرگان
گرچه خود را نموده اند اخوان
تا بده است از قدم چنین بوده است
هیچ قرنی نبی نیاسوده است
انبیا را بدشمنی کشتند
جامه شان را بخون در آغشتند
آنچه قابیل کرد با هابیل
گرگ با خر نکرد و ک ر ک بپیل
همچنان قوم عاد و قوم ثمود
چه نکردند آن گروه حسود
نوح دایم بنوحه بد مشغول
از ستمهای آن گروه فضول
هم خلیل و مسیح و هود و کلیم
دیده از دشمنان عذاب الیم
هم ز بوجهل احمد مرسل
دیده آن رنجها که لاتسأل
نسل ایشان پر است در عالم
از قدم تا پدید گشت آدم
واجب آمد حذر از این خامان
زین گروه پلید خود کامان
ه مه خود بین خود پسند بده
همه زین روی در جهیم شده
من و تو زیر پردۀ یارانیم
در لباس دو جسم یک جانیم
تو ز من گوی و من ز تو گویم
تو مرا جوی و من ترا جویم
در عدد گرچه ما دو چون دو پریم
یک بود دو چو یار یکدگریم
مرغ را سر یک است اگر دو پر است
در گذر تو زپر که اصل سراست
دست را گرچه هست انگشتان
چشم بگشا و جمله را یک دان
همچنین چون دو شخص یار شوند
چون دو جسم ار چه در شمار شوند
هر دو باشند یک چو هر دو بهم
می نمایند راه را بقدم
چون عددها بوند یکدل و جان
رو بمعنی و جمله را یک دان
گر بصورت ز هم دگر دوریم
چه تفاوت کند چو یک نوریم
این ندارد نهایت و آغاز
چنگ آن قصه را دمی بنواز
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۷۷ - در تفسیر این آیه که الست بربکم قالوا بلی و در شرح مراتب بلی ها
بود از حق الست از تو بلی
بی لب و کام جست از تو بلی
چون رسید امر اهبطوا بروان
شد روان سوی جسم زودروان
حق فرستاد این طرف جان را
تا کند فاش سر پنهان را
تا بدانند هر بلی نه بلی است
یک بلی ز اسفلست و یک ز علی است
یک بلی بد قوی و یک بدسست
یک بد از کژ یکی زراست درست
یک بلی بود از سر تحقیق
یک بتقلید بود ای صدیق
رتبت هر بلی شده ممتاز
دور از همدگر چو بلخ و حجاز
روحها چون شدند در اشباح
شاد و خندان چو راح در اقداح
نقل کردند از آن مقام لطیف
جاگرفتند در جسوم کثیف
روح بیچون درآمد اندر چون
تا شود زانچه بود و هست افزون
تا که در غیبت او کند طاعت
پی هر طاعتی برد راحت
نشود غره درجهان غرور
باشد از غیرحق همیشه نفور
زانکه ایمان بغیب آوردن
طاعت حق در این جهان کردن
به بود زانکه در حضور خدا
گرچه آمیخته بود بریا
چونکه شه باحشم شود پیدا
بنده کی سرکشد ز خوف آنجا
کام و ناکام رام گردد او
چون که بی پرده شه نماید رو
بل ز هیبت چو برگ که لرزد
دائما طاعت خدا ورزد
از بناگوش در طلب پوید
وز دل و جان رضای حق جوید
لیک این نیک دان که آن ساعت
هیچ مقبول ناید آن طاعت
زانکه اندر حضور قسمت نیست
بندگی راش هیچ منت نیست
یک بغیبت به است از صد آن
که بود در حضور ای همه دان
گاه غیبت بود حضور عظیم
داشتن پاس امر شاه کریم
پس عبارت یکی صداست اینجا
زانکه زاد او میان خوف و رجا
با وجود موانع این خدمت
میکند بر امید آن زحمت
نقد را میهلد پی نسیه
زانکه بر وعده میکند تکیه
رنجها می کشد بر آن امید
که بود روز حشر روی سپید
میزید تلخ تا مرد شیرین
ترک راحات میکند بی دین
مردمان را از آن خدا افزود
بر ملایک که کردشان مسجود
زانکه با این موانع بیحد
روی می آورند سوی احد
کرد مسجود جمله آدم را
زانکه در وی نهاد آن دم را
هر که از نسل او رود ره را
برد از صدق نام اللّه را
خدمت حق کند در این دنیا
تا برد صد ثواب در عقبی
رتبتش از ملک شود افزون
گذرد عاقبت ز نه گردون
پس خدا بهر امتحان اینجا
روحها را گسیل کرد که تا
حد هر یک چو خور شود پیدا
بر غنی و فقیر و پیر و فتی
که کدام است قلب و نقد کدام
فاش گردد بر خواص و عوام
شد یکی رهبر و یکی رهزن
در جهان هر سوئی زمرد و ز زن
چون خطاب الست کرد خدا
همه گفتند بلی جواب آنجا
آن بلیها اگرچه یکسان بود
ظاهراً جمله یک صفت بنمود
در حقیقت نبوده اند یکی
یک بزاد از یقین و یک ز شکی
متفاوت بد آن بلیهاشان
فرق هر یک گذشته از کیوان
کردشان حق جداز همدیگر
تا که شد فرقشان عیان چون خور
بر همه نقد و قلب پیدا شد
نقد والا و قلب رسوا شد
زان سبب از فرشتگان یزدان
کرد ابلیس را جدا میدان
ظاهرا گرچه از ملایک بود
باطناً بود کافر و مردود
محک نقد و قلب گشت آدم
از ملایک جداش کرد آن دم
چون وجودش پدید شد ز عدم
شد جدا روحها چو شادی و غم
کفر او گشت بر همه روشن
زانکه چون خار بود در گلشن
اینچنین امتحان بهردوران
رفت بر انبیا و امتشان
در پی هر نبی نبی دگر
زان فرستاد مختلف پیکر
هر یکی را زبان و اخلاقی
هر یکی نامدار آفاقی
تا که باطل ز حق جدا گردد
تا که هر یک باصل واگردد
نبئی چون رسید زامت پیش
از یکی نوش دید و از یک نیش
از یکی خشم و جنگ و قهر و جفا
از یکی مهر و صلح و لطف و وفا
امت اولین اگرچه بدند
امت آخرین نبی نشدند
زانکه پیمانه می پرستیدند
نور پیمانه را نمیدیدند
هر دو چون پریدند از یک نور
هر که دو دیدشان بماند او دور
چون همه انبیا یکی نوراند
وز یکی خمر مست و مخموراند
همه آب لطیف آن نهرند
گرچه بر منکر و عدو قهرند
هر که مرغابی است میداند
بحر را واندر آب میراند
آب را ماهیان ز جان جویند
تا در آن آب شادمان پویند
مار خاکی ز آب پرهیزد
از لب بحر و جوی بگریزد
گرچه مار است منکر دریا
مرغ آبی بود ز جان جویا
پ یش این شهد و پیش آن زهر است
نزد این لطف و نزد آن قهر است
منکر آن نبی چو ماران اند
گرد گلزار همچو خارانند
خاکیان گرد آب کی گردند
زانکه رسته ز خاک چون گردند
قوتشان دائماً چو خاک بود
میلشان کی ب سوی آب شود
قند را سگ باستخوان نخرد
چون بیابد حدث بعشق خورد
قند طوطی خورد که گوینده است
قوت خود را بصدق جوینده است
هر کسی قوت خویش میجوید
سوی مطلوب خویش میپوید
امت آن نبی اگر ز نظر
میشدی پیش این نهادی سر
کی بگفتی که آن نبی دگر است
یا خود آن آب بود این شرر است
تشنه دیدی که آب را نخورد
یا کسی کو فروشدش نخرد
مدح کوزه کند ننوشد آب
گفته با آب کوزه را دریاب
هست بیگانه او یقین از آب
همچو مار است قوت او ز تراب
خلق بعضی مقلدان بودند
همه نی از موحدان بودند
نبد ایمانشان ز علم و نظر
بوده در نقش دین بسر کافر
جملۀ انبیا شدند محک
تا هویدا شود یقین از شک
مصطفی چون رسید در دورش
کرد رحمت خدای بر دورش
امتش همچو او گزیده شدند
زامتان دگر سزیده شدند
نامشان گشت امت مرحوم
تا نمانند از خدا محروم
رحمة العالمین از آن است او
که برد ز و عطا بدو نیکو
پیش از او بوده امت واحد
نبد اندر میانه یک ملحد
همه مقبول و نیک در ظاهر
شده یکرنگ مؤمن و کافر
چون محمد رسید گشت جدا
بد ز نیکو و زشت از زیبا
شده ابوذر ز صدق جان صدیق
شد ابوجهل ملحد و زندیق
بولهب همچو دیو شد مردود
گشت سلمان عزیز همچون هود
قلب از نقدها جدا شد از او
همه بنمود بی حجابی رو
یک شد اندر جهان چو مه پیدا
گشت یک چون بلیس دون رسوا
یک چو فرعون ماند بی عونی
زین نمط بیشمار هر لونی
هر نبی بود چون محک بجهان
گشت از ایشان عیان سر پنهان
شد از ایشان جهان شب چون روز
زان که بودند نور ظلمت سوز
هیچ چیزی شود ز روز نهان
نشنید این کسی ز کس بجهان
این جهان چون شب است دان که در او
هست پنهان یقین بدو نیکو
خوش رود قلبها نهان در شب
بیع با آن کنند خلق اغلب
قلب را رونقش بود شب تار
زان رود خوش روانه در بازار
زانکه پنهان شود بشب عیبش
چون خری هان نکو طلب عیبش
تا نگردی چو جاهلان مغبون
تا نگیری بجای زر مس دون
لیک در روز میشود پیدا
نقد از قلب و زشت از زیبا
روز روشن کساد قلب بود
قیمت او بروز فاش شود
درم زیف میشود مهجور
همچو در کعبه بربط و طنبور
زانکه ذات نبی بود چون روز
زاوشود شیر نر جدا از یوز
مینمایند بی حجاب از او
مؤمن از کافر ولی ز عدو
آن زر صاف روز را طلبد
آتش بافروز را طلبد
زانکه در نار به شود پیدا
پیش صراف عاقل و دانا
که چسان است و چیست مقدارش
نزد او روشن است معیارش
نقد در نار خوش شود رخشان
همچو در باغها گل خندان
لیک آن قلب را ببین درنار
چون همیگرددش سیه رخسار
پیش خورشید مصطفی بنگر
گر تراهست عقل و جان و نظر
بی غطا رستخیز و محشر را
عز و ذل و خلیل و آزر را
هر طرف آزری و عیسائی
هر طرف قبطئی و موسائی
بی حجابی نموده نیکو و بد
از همه جنس بی شمار و عدد
یک نموده سیاه همچون قیر
یک چو مهر و چو مه سپید و منیر
قدر یک رفته تا بهفتم چرخ
قدر یک کم ز کاه و هیزم و مرخ
یک چو او گشته عالم و عامل
قطب و هادی و فاضل و کامل
کرده همچون قیامت کبری
جان ها را پدید در تنها
باز گردیم سوی آن تقریر
که چه ذات است نفس پرتزویر
راه حق را همیزند شب و روز
چه نکرد این شرار مردم سوز
از زن و مرد از او کسی نرهید
غیر عاشق ز چنبرش نجهید
خلق را کرد از خدا محروم
تا که گشتند همچو او مذموم
نبود دشمنی از او بدتر
بشنو شرح او ز پیغمبر
بی لب و کام جست از تو بلی
چون رسید امر اهبطوا بروان
شد روان سوی جسم زودروان
حق فرستاد این طرف جان را
تا کند فاش سر پنهان را
تا بدانند هر بلی نه بلی است
یک بلی ز اسفلست و یک ز علی است
یک بلی بد قوی و یک بدسست
یک بد از کژ یکی زراست درست
یک بلی بود از سر تحقیق
یک بتقلید بود ای صدیق
رتبت هر بلی شده ممتاز
دور از همدگر چو بلخ و حجاز
روحها چون شدند در اشباح
شاد و خندان چو راح در اقداح
نقل کردند از آن مقام لطیف
جاگرفتند در جسوم کثیف
روح بیچون درآمد اندر چون
تا شود زانچه بود و هست افزون
تا که در غیبت او کند طاعت
پی هر طاعتی برد راحت
نشود غره درجهان غرور
باشد از غیرحق همیشه نفور
زانکه ایمان بغیب آوردن
طاعت حق در این جهان کردن
به بود زانکه در حضور خدا
گرچه آمیخته بود بریا
چونکه شه باحشم شود پیدا
بنده کی سرکشد ز خوف آنجا
کام و ناکام رام گردد او
چون که بی پرده شه نماید رو
بل ز هیبت چو برگ که لرزد
دائما طاعت خدا ورزد
از بناگوش در طلب پوید
وز دل و جان رضای حق جوید
لیک این نیک دان که آن ساعت
هیچ مقبول ناید آن طاعت
زانکه اندر حضور قسمت نیست
بندگی راش هیچ منت نیست
یک بغیبت به است از صد آن
که بود در حضور ای همه دان
گاه غیبت بود حضور عظیم
داشتن پاس امر شاه کریم
پس عبارت یکی صداست اینجا
زانکه زاد او میان خوف و رجا
با وجود موانع این خدمت
میکند بر امید آن زحمت
نقد را میهلد پی نسیه
زانکه بر وعده میکند تکیه
رنجها می کشد بر آن امید
که بود روز حشر روی سپید
میزید تلخ تا مرد شیرین
ترک راحات میکند بی دین
مردمان را از آن خدا افزود
بر ملایک که کردشان مسجود
زانکه با این موانع بیحد
روی می آورند سوی احد
کرد مسجود جمله آدم را
زانکه در وی نهاد آن دم را
هر که از نسل او رود ره را
برد از صدق نام اللّه را
خدمت حق کند در این دنیا
تا برد صد ثواب در عقبی
رتبتش از ملک شود افزون
گذرد عاقبت ز نه گردون
پس خدا بهر امتحان اینجا
روحها را گسیل کرد که تا
حد هر یک چو خور شود پیدا
بر غنی و فقیر و پیر و فتی
که کدام است قلب و نقد کدام
فاش گردد بر خواص و عوام
شد یکی رهبر و یکی رهزن
در جهان هر سوئی زمرد و ز زن
چون خطاب الست کرد خدا
همه گفتند بلی جواب آنجا
آن بلیها اگرچه یکسان بود
ظاهراً جمله یک صفت بنمود
در حقیقت نبوده اند یکی
یک بزاد از یقین و یک ز شکی
متفاوت بد آن بلیهاشان
فرق هر یک گذشته از کیوان
کردشان حق جداز همدیگر
تا که شد فرقشان عیان چون خور
بر همه نقد و قلب پیدا شد
نقد والا و قلب رسوا شد
زان سبب از فرشتگان یزدان
کرد ابلیس را جدا میدان
ظاهرا گرچه از ملایک بود
باطناً بود کافر و مردود
محک نقد و قلب گشت آدم
از ملایک جداش کرد آن دم
چون وجودش پدید شد ز عدم
شد جدا روحها چو شادی و غم
کفر او گشت بر همه روشن
زانکه چون خار بود در گلشن
اینچنین امتحان بهردوران
رفت بر انبیا و امتشان
در پی هر نبی نبی دگر
زان فرستاد مختلف پیکر
هر یکی را زبان و اخلاقی
هر یکی نامدار آفاقی
تا که باطل ز حق جدا گردد
تا که هر یک باصل واگردد
نبئی چون رسید زامت پیش
از یکی نوش دید و از یک نیش
از یکی خشم و جنگ و قهر و جفا
از یکی مهر و صلح و لطف و وفا
امت اولین اگرچه بدند
امت آخرین نبی نشدند
زانکه پیمانه می پرستیدند
نور پیمانه را نمیدیدند
هر دو چون پریدند از یک نور
هر که دو دیدشان بماند او دور
چون همه انبیا یکی نوراند
وز یکی خمر مست و مخموراند
همه آب لطیف آن نهرند
گرچه بر منکر و عدو قهرند
هر که مرغابی است میداند
بحر را واندر آب میراند
آب را ماهیان ز جان جویند
تا در آن آب شادمان پویند
مار خاکی ز آب پرهیزد
از لب بحر و جوی بگریزد
گرچه مار است منکر دریا
مرغ آبی بود ز جان جویا
پ یش این شهد و پیش آن زهر است
نزد این لطف و نزد آن قهر است
منکر آن نبی چو ماران اند
گرد گلزار همچو خارانند
خاکیان گرد آب کی گردند
زانکه رسته ز خاک چون گردند
قوتشان دائماً چو خاک بود
میلشان کی ب سوی آب شود
قند را سگ باستخوان نخرد
چون بیابد حدث بعشق خورد
قند طوطی خورد که گوینده است
قوت خود را بصدق جوینده است
هر کسی قوت خویش میجوید
سوی مطلوب خویش میپوید
امت آن نبی اگر ز نظر
میشدی پیش این نهادی سر
کی بگفتی که آن نبی دگر است
یا خود آن آب بود این شرر است
تشنه دیدی که آب را نخورد
یا کسی کو فروشدش نخرد
مدح کوزه کند ننوشد آب
گفته با آب کوزه را دریاب
هست بیگانه او یقین از آب
همچو مار است قوت او ز تراب
خلق بعضی مقلدان بودند
همه نی از موحدان بودند
نبد ایمانشان ز علم و نظر
بوده در نقش دین بسر کافر
جملۀ انبیا شدند محک
تا هویدا شود یقین از شک
مصطفی چون رسید در دورش
کرد رحمت خدای بر دورش
امتش همچو او گزیده شدند
زامتان دگر سزیده شدند
نامشان گشت امت مرحوم
تا نمانند از خدا محروم
رحمة العالمین از آن است او
که برد ز و عطا بدو نیکو
پیش از او بوده امت واحد
نبد اندر میانه یک ملحد
همه مقبول و نیک در ظاهر
شده یکرنگ مؤمن و کافر
چون محمد رسید گشت جدا
بد ز نیکو و زشت از زیبا
شده ابوذر ز صدق جان صدیق
شد ابوجهل ملحد و زندیق
بولهب همچو دیو شد مردود
گشت سلمان عزیز همچون هود
قلب از نقدها جدا شد از او
همه بنمود بی حجابی رو
یک شد اندر جهان چو مه پیدا
گشت یک چون بلیس دون رسوا
یک چو فرعون ماند بی عونی
زین نمط بیشمار هر لونی
هر نبی بود چون محک بجهان
گشت از ایشان عیان سر پنهان
شد از ایشان جهان شب چون روز
زان که بودند نور ظلمت سوز
هیچ چیزی شود ز روز نهان
نشنید این کسی ز کس بجهان
این جهان چون شب است دان که در او
هست پنهان یقین بدو نیکو
خوش رود قلبها نهان در شب
بیع با آن کنند خلق اغلب
قلب را رونقش بود شب تار
زان رود خوش روانه در بازار
زانکه پنهان شود بشب عیبش
چون خری هان نکو طلب عیبش
تا نگردی چو جاهلان مغبون
تا نگیری بجای زر مس دون
لیک در روز میشود پیدا
نقد از قلب و زشت از زیبا
روز روشن کساد قلب بود
قیمت او بروز فاش شود
درم زیف میشود مهجور
همچو در کعبه بربط و طنبور
زانکه ذات نبی بود چون روز
زاوشود شیر نر جدا از یوز
مینمایند بی حجاب از او
مؤمن از کافر ولی ز عدو
آن زر صاف روز را طلبد
آتش بافروز را طلبد
زانکه در نار به شود پیدا
پیش صراف عاقل و دانا
که چسان است و چیست مقدارش
نزد او روشن است معیارش
نقد در نار خوش شود رخشان
همچو در باغها گل خندان
لیک آن قلب را ببین درنار
چون همیگرددش سیه رخسار
پیش خورشید مصطفی بنگر
گر تراهست عقل و جان و نظر
بی غطا رستخیز و محشر را
عز و ذل و خلیل و آزر را
هر طرف آزری و عیسائی
هر طرف قبطئی و موسائی
بی حجابی نموده نیکو و بد
از همه جنس بی شمار و عدد
یک نموده سیاه همچون قیر
یک چو مهر و چو مه سپید و منیر
قدر یک رفته تا بهفتم چرخ
قدر یک کم ز کاه و هیزم و مرخ
یک چو او گشته عالم و عامل
قطب و هادی و فاضل و کامل
کرده همچون قیامت کبری
جان ها را پدید در تنها
باز گردیم سوی آن تقریر
که چه ذات است نفس پرتزویر
راه حق را همیزند شب و روز
چه نکرد این شرار مردم سوز
از زن و مرد از او کسی نرهید
غیر عاشق ز چنبرش نجهید
خلق را کرد از خدا محروم
تا که گشتند همچو او مذموم
نبود دشمنی از او بدتر
بشنو شرح او ز پیغمبر
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۷۹ - در تفسیر این آیت که فمنکم کافر و منکم مؤمن هم کفر و ایمان در تو مضمر است، و هم زمینی و هم آسمانی تا آخر الامر کدام صفت غالب شود که الحکم للغالب
در تو جمع است کفرو هم ایمان
گشت مضمر فرشته هم شیطان
در نبی گفت تا شوی موقن
که توئی کافر و توئی مؤمن
بنگر زین دو کیست عالیتر
سر که افزونتر است یا شکر
هر کدامین که بر تو شد غالب
از شمار و ل ی تو ای طالب
سر میزان همین بود میدان
نقد در خود ببین بنسیه ممان
غالب اندر درم چو نقره بود
در شمار درم روانه بود
ور بود غالب درم مس بد
پیش صراف خوار باشد و رد
پس یقین شد که حکم غالب راست
زانکه مغلوب از شمار فناست
نبود این حدیث را آخر
شرح کن تا چه کرد آن فاخر
گشت مضمر فرشته هم شیطان
در نبی گفت تا شوی موقن
که توئی کافر و توئی مؤمن
بنگر زین دو کیست عالیتر
سر که افزونتر است یا شکر
هر کدامین که بر تو شد غالب
از شمار و ل ی تو ای طالب
سر میزان همین بود میدان
نقد در خود ببین بنسیه ممان
غالب اندر درم چو نقره بود
در شمار درم روانه بود
ور بود غالب درم مس بد
پیش صراف خوار باشد و رد
پس یقین شد که حکم غالب راست
زانکه مغلوب از شمار فناست
نبود این حدیث را آخر
شرح کن تا چه کرد آن فاخر
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۸۳ - در بیان اناالحق گفتن منصور حلاج رحمة اللّه علیه در حالت مستی و فتوی دادن مفتیان آن عصر بقتل او تافتنه نشود و خلق از دین بدر نیایند و پند دادن دوستان او را که از این سخن باز آی و توبه کن که تا ترا نکشند و اصرار کردن او در سخن و در تقریر آن که قالب آدمی همچون مهمانخانهای است که دایما خلق غیبی در آن میآیند و میروند، الاخانۀ مرده و منجمد چه خبر و آگاهی دارد که در او چه مهمانان نزول میکنند مگر در خانه زنده باشد که ازمهمانان آگاه شود
نشنیدی حکایت منصور
شهسواری ورایت منصور
که بگفت او صریح با آن خلق
که منم حق در این تن چون دلق
همه گفتندش این سخن بگذار
خویش را در چنین بلا مسپار
قدر داری بپیش ما ز قدم
بسوی این خطر منه تو قدم
گرچه جست از تو این سخن بازآ
ترک جغدی بگوی شهبازا
گفت من راستم نگردم از این
کی شود کافر آنکه دارد دین
نیست این آن سخن که باز آیم
پی این چیست من همیپایم
که چه زاید مرا از این گفتن
وز چنین راز عشق ننهفتن
من در این رنج گنج می بینم
میفزاید از این کمی د ین م
عاقبت چون که تن نخواهد ماند
مهر تن را دل من از جان راند
که ز سر داد نست تخت و سری
او بماند که شد ز خویش بری
کاهش تن بود فزایش جان
عین درد است پیش من درمان
برگ در مرگ یافت هر درویش
مرهم جان خویش از دل ریش
نیست این را کرانه ای طاهر
عذر آن گفت را کنم ظاهر
هستیم را چو خانه ای میدان
هر نفس گونه گون در او مهمان
دمبدم خلق غیب چون باران
میرسند از جهان بی پایان
گه گه آن شاه نیز هم پنهان
میرسد چون سرور اندر جان
میکند دعوی خدائی او
چه گنه دارم اندر این تو بگو
من که از خرمنش یکی کاهم
کی بگویم کزان دم آگاهم
من چه دانم که شه چه میجوید
وان سخن را چرا همیگوید
بخیالی منم ورا بنده
گرچه دانم کزو بوم زنده
لیک دان کز خیال تا بخیال
هست فرقی عظیم و نیست محال
در خیال ولی است عین وصال
درخیال شقی وبال و ضلال
کو خیال ای پسر که ما حالیم
بر رخ خوب او چو یک خالیم
شاهدان پیش حسن ما زال اند
نزد این قد چون ا لف دال اند
هرکه عاشق بود ورا یاریم
با کسی کوست غافل اغیاریم
نیستم از شمار این خلقان
چشم بگشا مرا ببین و بدان
پیش از این جسم و جان بدم آن نور
هم همانم مکن تو فکرت دور
در زمین و زمان چو من کس نیست
خیره هر سو مرو هم اینجا ب ا یست
مکن از من گذر که در دوران
همچو من کس نیاید از پیران
در دلم جز خدا نمیگنجد
تن من از خدا همیجنبد
گر ترا هست چشم باز ببین
خوبیم را که هست فتنۀ چین
ور تو کوری از اصل مادرزاد
از چنین حسن کی شوی دلشاد
کور اصلی نبیند آن مه را
هر خسی کی سزد چنان شه را
گر شدی جان روی بر جانان
ور تنی عاقبت شوی ویران
زانکه تن ازوصال محجور است
لیک جان از شعاع آن نور است
آدمی هست چون طعام و چو دیگ
نیم او از زر است و نیم از ریگ
نیمش از پست و نیمش از بالاست
نیمش از دون و نیمش از والاست
کفر و دین اندرو چو روغن و دوغ
چون لباس نو و کهن در بوغ
نظر ماست کیمیای درست
نور ماهست رهنمای درست
نظر اهل تن بود بر پوست
نظر اهل دل همه در دوست
همه گفتند در جواب او را
گرچه گفت حق است در دو سرا
آن گروهی که از تو باخبرند
بهر تو پیش خصم چون سپرند
عذرت از منکران همیخواهند
زانکه از سر کار آگاهند
توبه کن زین بگو نرفت نکو
تا کند تیغ در غلاف عدو
گفت ازتیغ نیست ترس مرا
عالمم چه دهید درس مرا
چونکه در علم نیست پایانم
اینقدر را عجب نمیدانم
پیش عاشق چه قدر دارد سر
بر او چون یکی است زهر و شکر
گرچه خصمان کنند بردارم
من از آن دار وصل بردارم
بند بگسست و پند نپذیرم
زاتش عشق سوخت تدبیرم
لیس للعاشقین خوف الموت
لایبالون من حدیث الفوت
فی الغنا طالبون للافلاس
لایخافون من فداء الراس
لیس للراس عندهم مقدار
ماسوی اللّه عندهم اغرار
یشهدون الحیوة فی الاضرار
یلتقون الامان فی الاخطار
لهم العشق قبلة و صلات
لهم الفقر حشمة و صلات
زین نسق ماجری بسی کردند
حجج بیشمار آوردند
آن همه پندها در او نگرفت
همه را کار او نمود شگفت
کرد اصرار اندر آن دعوی
نی زعرفی شنید و نز فتوی
پس کشیدند بر سر دارش
چون چنین بود میل دلدارش
جان بجانان سپرد بی دردی
روی او تازه گشت چون وردی
همچنان میرسید آن آواز
بسوی گوش جملگان آن راز
همه گفتند فتنه افزون شد
خلق از دین و کفر بیرون شد
نار دروی زدند تا سوزد
تا که آن فتنه بیش نفروزد
بر سر نار نقش اناالحق شد
چون نگشتی چنین چو او آن بد
بر هر اخگر بنشسته گشت همان
اندران خیره ماند پیرو جوان
فتنه افزود و خلق سغبه شدند
گرچه اول از او نفور بدند
آتشش چون که گشت خاکستر
باد دادند ورفت بحر اندر
بر سر بحر شد بنشسته همان
خاص و عام آن بدید و خواند عیان
همه از جان و دل محب شدند
گرچه در دشمنی مجد بدند
خود کمین قدرت است این ز ایشان
همچو یک قطره از یم عمان
صد هزاران چنین و بل افزون
بنمایند با تو کن فیکون
شهسواری ورایت منصور
که بگفت او صریح با آن خلق
که منم حق در این تن چون دلق
همه گفتندش این سخن بگذار
خویش را در چنین بلا مسپار
قدر داری بپیش ما ز قدم
بسوی این خطر منه تو قدم
گرچه جست از تو این سخن بازآ
ترک جغدی بگوی شهبازا
گفت من راستم نگردم از این
کی شود کافر آنکه دارد دین
نیست این آن سخن که باز آیم
پی این چیست من همیپایم
که چه زاید مرا از این گفتن
وز چنین راز عشق ننهفتن
من در این رنج گنج می بینم
میفزاید از این کمی د ین م
عاقبت چون که تن نخواهد ماند
مهر تن را دل من از جان راند
که ز سر داد نست تخت و سری
او بماند که شد ز خویش بری
کاهش تن بود فزایش جان
عین درد است پیش من درمان
برگ در مرگ یافت هر درویش
مرهم جان خویش از دل ریش
نیست این را کرانه ای طاهر
عذر آن گفت را کنم ظاهر
هستیم را چو خانه ای میدان
هر نفس گونه گون در او مهمان
دمبدم خلق غیب چون باران
میرسند از جهان بی پایان
گه گه آن شاه نیز هم پنهان
میرسد چون سرور اندر جان
میکند دعوی خدائی او
چه گنه دارم اندر این تو بگو
من که از خرمنش یکی کاهم
کی بگویم کزان دم آگاهم
من چه دانم که شه چه میجوید
وان سخن را چرا همیگوید
بخیالی منم ورا بنده
گرچه دانم کزو بوم زنده
لیک دان کز خیال تا بخیال
هست فرقی عظیم و نیست محال
در خیال ولی است عین وصال
درخیال شقی وبال و ضلال
کو خیال ای پسر که ما حالیم
بر رخ خوب او چو یک خالیم
شاهدان پیش حسن ما زال اند
نزد این قد چون ا لف دال اند
هرکه عاشق بود ورا یاریم
با کسی کوست غافل اغیاریم
نیستم از شمار این خلقان
چشم بگشا مرا ببین و بدان
پیش از این جسم و جان بدم آن نور
هم همانم مکن تو فکرت دور
در زمین و زمان چو من کس نیست
خیره هر سو مرو هم اینجا ب ا یست
مکن از من گذر که در دوران
همچو من کس نیاید از پیران
در دلم جز خدا نمیگنجد
تن من از خدا همیجنبد
گر ترا هست چشم باز ببین
خوبیم را که هست فتنۀ چین
ور تو کوری از اصل مادرزاد
از چنین حسن کی شوی دلشاد
کور اصلی نبیند آن مه را
هر خسی کی سزد چنان شه را
گر شدی جان روی بر جانان
ور تنی عاقبت شوی ویران
زانکه تن ازوصال محجور است
لیک جان از شعاع آن نور است
آدمی هست چون طعام و چو دیگ
نیم او از زر است و نیم از ریگ
نیمش از پست و نیمش از بالاست
نیمش از دون و نیمش از والاست
کفر و دین اندرو چو روغن و دوغ
چون لباس نو و کهن در بوغ
نظر ماست کیمیای درست
نور ماهست رهنمای درست
نظر اهل تن بود بر پوست
نظر اهل دل همه در دوست
همه گفتند در جواب او را
گرچه گفت حق است در دو سرا
آن گروهی که از تو باخبرند
بهر تو پیش خصم چون سپرند
عذرت از منکران همیخواهند
زانکه از سر کار آگاهند
توبه کن زین بگو نرفت نکو
تا کند تیغ در غلاف عدو
گفت ازتیغ نیست ترس مرا
عالمم چه دهید درس مرا
چونکه در علم نیست پایانم
اینقدر را عجب نمیدانم
پیش عاشق چه قدر دارد سر
بر او چون یکی است زهر و شکر
گرچه خصمان کنند بردارم
من از آن دار وصل بردارم
بند بگسست و پند نپذیرم
زاتش عشق سوخت تدبیرم
لیس للعاشقین خوف الموت
لایبالون من حدیث الفوت
فی الغنا طالبون للافلاس
لایخافون من فداء الراس
لیس للراس عندهم مقدار
ماسوی اللّه عندهم اغرار
یشهدون الحیوة فی الاضرار
یلتقون الامان فی الاخطار
لهم العشق قبلة و صلات
لهم الفقر حشمة و صلات
زین نسق ماجری بسی کردند
حجج بیشمار آوردند
آن همه پندها در او نگرفت
همه را کار او نمود شگفت
کرد اصرار اندر آن دعوی
نی زعرفی شنید و نز فتوی
پس کشیدند بر سر دارش
چون چنین بود میل دلدارش
جان بجانان سپرد بی دردی
روی او تازه گشت چون وردی
همچنان میرسید آن آواز
بسوی گوش جملگان آن راز
همه گفتند فتنه افزون شد
خلق از دین و کفر بیرون شد
نار دروی زدند تا سوزد
تا که آن فتنه بیش نفروزد
بر سر نار نقش اناالحق شد
چون نگشتی چنین چو او آن بد
بر هر اخگر بنشسته گشت همان
اندران خیره ماند پیرو جوان
فتنه افزود و خلق سغبه شدند
گرچه اول از او نفور بدند
آتشش چون که گشت خاکستر
باد دادند ورفت بحر اندر
بر سر بحر شد بنشسته همان
خاص و عام آن بدید و خواند عیان
همه از جان و دل محب شدند
گرچه در دشمنی مجد بدند
خود کمین قدرت است این ز ایشان
همچو یک قطره از یم عمان
صد هزاران چنین و بل افزون
بنمایند با تو کن فیکون
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۸۴ - در بیان آنکه هر نبی و ولی بر همه معجزات و کرامات قادر بود. اگرچه هر یکی معجزه و کرامتی ظاهر کرد، الا بر تمامت قادر بود. بحسب اقتضای هر دوری چیزی نمود یکی شق قمر کرد و یکی مرده زنده کرد و همچنین الی مالانهایه. چنانکه طبیب هر رنجوری را دوائی دیگر کند لایق رنجش نه از آن است که همان مقدار میداند اما در آن محل آن میباید، نظیر این بسیار است. چون اولیاء و انبیاء علیهم السلام مظهر و آلت حقاند هرچه آلت کند در حقیقت صانع کرده باشد همچنانکه قلم در دست نویسنده مختار نیست اختیار در دست کاتب است پس چون از صورت ایشان معجزهها و کرامتها را حق تعالی مینماید چون توان گفتن که حق بر بعضی قادر نیست این سخن و این اندیشه فی الحقیقه کفر باشد.
هر ولی جملۀ کرامت داشت
گرچه هر یک یکی دوزان افراشت
آن یکی از ضمیر خلقان گفت
آن یک از روشنی هر جان گفت
آن یکی نور داد ایمان را
آن یکی شرح کرد جانان را
آن یکی از کلام مستی داد
آن یکی کم زنی و پستی داد
آن یکی بر هوا نهاد قدم
آن یکی زد بر آب نقش و رقم
آن یک از سنگ چشمه کرد روان
آن یک از نار گلشن و ریحان
هر یکی را هزار چندان بود
اندکی بهر خلق گرچه نمود
وانبیای گزیده تا آدم
مثل موسی و عیسی مریم
معجز هر یکی دگرگون بود
هر یکی سوی حق رهی بنمود
آن یکی مرده زنده کرد بدم
وان یک از چوب اژدهای دژم
زان یکی نار تیز شد گل تر
زان یکی شد دو نیمه قرص قمر
از یکی کوه ناقه ای زائید
مدتی پیش منکران پائید
آن یکی آب از زمین جوشید
وز یکی کوه و دشت بخروشید
از یکی شد چو موم آهن سخت
وز یکی شد هزار بخت چو تخت
هر یکی بود بر همه قادر
گرچه جمله ز یک نشد ظاهر
همچو نقاش چست پر هنری
کو کند شکل مرغ یا شجری
نیست کو غیر آن نمیداند
جملۀ نقش را همیداند
یا که خیاط یک قبائی دوخت
نتوان گف کو جز آن ناموخت
یا که عالم ز دانش و تقوی
چون دهد بهر سائلی فتوی
هیچ گویند کو همان داند
یا از این بیش گفت نتواند
یا طبیبی دهد یکی دارو
ا رود خلط و صاف گردد رو
کس نگوید که علمش آن قدر است
وز بجز آن علاج بیخبر است
نی که یک آب میکند صد کار
در بساتین و روضه و گلزار
گاه از او آسیاب در کار است
گاه از او باغ و کشت پربار است
بمحلی رسد کند کاری
لایق آن محل دهد باری
هست این را مثال بی عدو حد
در گذر زین عدد گرو باحد
قدرت از حق بود نه از اجسام
زانکه معنی حق است و باقی نام
انبیا آلت اند و حق بر کار
همه بی اختیار و او مختار
آب اگرچه شود زلوله روان
نبود اصل آب لوله بدان
اصل آن آب باشد از دریا
گرچه از لوله ها شود پیدا
تن چو لوله است و قدرت حق آب
در مسبب نگر گذر ز اسباب
اولیا مظهر حق اند نه حق
حق از ایشان دهد بخلق سبق
مظهر باد برگ و شاخ تراست
کس نگوید که باد در شجر است
کرۀ باد از نظر دور است
اصل و فرع وی از شجر دور است
چون رسد باد گردد او آلت
همچو صوفی کند بسر حالت
همه بینند در سرش آن باد
همه دانند کز درخت نزاد
لیک اگر شاخ تر نجنبیدی
باد را چشم کس کجا دیدی
روی را گر کنی بهر طرفی
زیر و بالا و سوی هر غرفی
نقش خود را عیان کجا بینی
از جمالت نشان کجا بینی
مگر آئینه ای بدست آید
تا در آن نقش روت بنماید
همچنان روی باداز که ودشت
ننماید مگر ز شاخ و ز کشت
زانکه جنبان شوند چون آید
همه بیجان شوند چون آید
آینۀ باد شاخ تر باشد
لیک شاخی که بر شجر باشد
قدرت و معجزات از حق خاست
که بود عجز آن طرف که خداست
پس بود جمله معجز از یک ذات
ذات را گیر و در گذر ز صفات
میتوان گفتش این بدان تقدیر
که کنی فهم از من این تقریر
هر نبی معجزات آن همه داشت
گرچه هر یک دو سه از آن افراشت
هر یکی آن قدر نبد که نمود
هر یکی صد هزار چندان بود
بهر امت رسید معجزه ای
برد از هر نبی امم مزه ای
هر نبی وفق حال امت خود
کرد انعامها ز نعمت خود
اولیا را همه چنین میدان
همه هستند از خدا گویان
همه از خود تهی و از حق پ ر
در صدف گشته قطره هاشان در
همه را آن کرامت و داد است
همه را آن علوم و ارشاد است
گذر از نام و جمله را یک بین
چون بحق قایم اند جمله یقین
نطقشان از خدا بود نه ز خود
شده فارغ همه ز نیک و ز بد
این بدو نیک ضد همدگرند
کی در اضداد اهل دل نگرند
ضد و ندرا نباشد آنجا جا
هست دل از ورای خوف و رجا
آن طرف وحدت است بی اعداد
ره ندارد در آن سرا اضداد
فعل و قول همه بود از حق
دمبدمشان دهد خدای سبق
غیر ایشان سخن ز خود گویند
گرچه از علم و از خرد گویند
علم بر جانشان شده است روان
حظ ندارند هیچ از آن ایشان
بر همه آن علوم عاریه است
همچو در چوب کاب جاریه است
عاقبت علمها باصل روند
صاف چون رفت درد محض شوند
چون نگشتی تو عین علم اکنون
کی شوی واقف از علوم درون
بیخبر چون جماد مانی تو
گر سوی بیسوئی نرانی تو
آن جهان از تو چون نهان باشد
علم تو بهر این جهان باشد
گوش و هوشت بود سوی دنیا
بیخبر باشی از سر عقبی
آن فواید بتن رسد نه بجان
باشد آن علم بهر این ابدان
گرچه هر یک یکی دوزان افراشت
آن یکی از ضمیر خلقان گفت
آن یک از روشنی هر جان گفت
آن یکی نور داد ایمان را
آن یکی شرح کرد جانان را
آن یکی از کلام مستی داد
آن یکی کم زنی و پستی داد
آن یکی بر هوا نهاد قدم
آن یکی زد بر آب نقش و رقم
آن یک از سنگ چشمه کرد روان
آن یک از نار گلشن و ریحان
هر یکی را هزار چندان بود
اندکی بهر خلق گرچه نمود
وانبیای گزیده تا آدم
مثل موسی و عیسی مریم
معجز هر یکی دگرگون بود
هر یکی سوی حق رهی بنمود
آن یکی مرده زنده کرد بدم
وان یک از چوب اژدهای دژم
زان یکی نار تیز شد گل تر
زان یکی شد دو نیمه قرص قمر
از یکی کوه ناقه ای زائید
مدتی پیش منکران پائید
آن یکی آب از زمین جوشید
وز یکی کوه و دشت بخروشید
از یکی شد چو موم آهن سخت
وز یکی شد هزار بخت چو تخت
هر یکی بود بر همه قادر
گرچه جمله ز یک نشد ظاهر
همچو نقاش چست پر هنری
کو کند شکل مرغ یا شجری
نیست کو غیر آن نمیداند
جملۀ نقش را همیداند
یا که خیاط یک قبائی دوخت
نتوان گف کو جز آن ناموخت
یا که عالم ز دانش و تقوی
چون دهد بهر سائلی فتوی
هیچ گویند کو همان داند
یا از این بیش گفت نتواند
یا طبیبی دهد یکی دارو
ا رود خلط و صاف گردد رو
کس نگوید که علمش آن قدر است
وز بجز آن علاج بیخبر است
نی که یک آب میکند صد کار
در بساتین و روضه و گلزار
گاه از او آسیاب در کار است
گاه از او باغ و کشت پربار است
بمحلی رسد کند کاری
لایق آن محل دهد باری
هست این را مثال بی عدو حد
در گذر زین عدد گرو باحد
قدرت از حق بود نه از اجسام
زانکه معنی حق است و باقی نام
انبیا آلت اند و حق بر کار
همه بی اختیار و او مختار
آب اگرچه شود زلوله روان
نبود اصل آب لوله بدان
اصل آن آب باشد از دریا
گرچه از لوله ها شود پیدا
تن چو لوله است و قدرت حق آب
در مسبب نگر گذر ز اسباب
اولیا مظهر حق اند نه حق
حق از ایشان دهد بخلق سبق
مظهر باد برگ و شاخ تراست
کس نگوید که باد در شجر است
کرۀ باد از نظر دور است
اصل و فرع وی از شجر دور است
چون رسد باد گردد او آلت
همچو صوفی کند بسر حالت
همه بینند در سرش آن باد
همه دانند کز درخت نزاد
لیک اگر شاخ تر نجنبیدی
باد را چشم کس کجا دیدی
روی را گر کنی بهر طرفی
زیر و بالا و سوی هر غرفی
نقش خود را عیان کجا بینی
از جمالت نشان کجا بینی
مگر آئینه ای بدست آید
تا در آن نقش روت بنماید
همچنان روی باداز که ودشت
ننماید مگر ز شاخ و ز کشت
زانکه جنبان شوند چون آید
همه بیجان شوند چون آید
آینۀ باد شاخ تر باشد
لیک شاخی که بر شجر باشد
قدرت و معجزات از حق خاست
که بود عجز آن طرف که خداست
پس بود جمله معجز از یک ذات
ذات را گیر و در گذر ز صفات
میتوان گفتش این بدان تقدیر
که کنی فهم از من این تقریر
هر نبی معجزات آن همه داشت
گرچه هر یک دو سه از آن افراشت
هر یکی آن قدر نبد که نمود
هر یکی صد هزار چندان بود
بهر امت رسید معجزه ای
برد از هر نبی امم مزه ای
هر نبی وفق حال امت خود
کرد انعامها ز نعمت خود
اولیا را همه چنین میدان
همه هستند از خدا گویان
همه از خود تهی و از حق پ ر
در صدف گشته قطره هاشان در
همه را آن کرامت و داد است
همه را آن علوم و ارشاد است
گذر از نام و جمله را یک بین
چون بحق قایم اند جمله یقین
نطقشان از خدا بود نه ز خود
شده فارغ همه ز نیک و ز بد
این بدو نیک ضد همدگرند
کی در اضداد اهل دل نگرند
ضد و ندرا نباشد آنجا جا
هست دل از ورای خوف و رجا
آن طرف وحدت است بی اعداد
ره ندارد در آن سرا اضداد
فعل و قول همه بود از حق
دمبدمشان دهد خدای سبق
غیر ایشان سخن ز خود گویند
گرچه از علم و از خرد گویند
علم بر جانشان شده است روان
حظ ندارند هیچ از آن ایشان
بر همه آن علوم عاریه است
همچو در چوب کاب جاریه است
عاقبت علمها باصل روند
صاف چون رفت درد محض شوند
چون نگشتی تو عین علم اکنون
کی شوی واقف از علوم درون
بیخبر چون جماد مانی تو
گر سوی بیسوئی نرانی تو
آن جهان از تو چون نهان باشد
علم تو بهر این جهان باشد
گوش و هوشت بود سوی دنیا
بیخبر باشی از سر عقبی
آن فواید بتن رسد نه بجان
باشد آن علم بهر این ابدان
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۸۸ - در بیان آنکه همنشینی اولیا همنشینی با خداست. زیرا ولی خدا از هستی خود مرده است و همچون آلتی است در دست قدرت خدای تعالی، مثل قلم در دست کاتب هر چه از قلم آید آن را اضافت بکاتب کنند نه بقلم. چنانکه مصطفی علیه السلام میفرماید که من اراد ان یجلس مع اللّه فلیجلس مع اهل التصوف. و در ایراد حکایت بایزید قدس اللّه سره که در حالت مستی فرمودی که سبحانی ما اعظم شأنی و لیس فی جبتی سوی اللّه، در حال هشیاری مریدانش تشنیع کردند که چرا چیزی میگوئی که در شریعت کفر است و فرمودن او که اللّه اللّه، اگر دیگر چنین سخن گویم همه کاردها بکشید و مرا سوراخ سوراخ کنید
همنشین خدا بود هر کو
با ولی خداست همزانو
همچو جبه است قالب عاشق
کرده بیرون زجبه سر خالق
گرچه دور از وصال و ازدیدی
قصۀ بایزید نشنیدی
کو بگفتی ز جوش عشق و وله
نیست در جبه ام بجز اللّه
چون ز مستی دمی شدی هشیار
همچو کز خواب کس شود بیدار
یار و اغیار رو بوی کردی
زان کز او داشت هر کسی دردی
جمله گفتند این سخن گفتی
شبهی را بجای در سفتی
دعوی خالقی کند مخلوق
مگسی کی پرید بر عیوق
بنده ای کش بود حیات از جان
خویش را چون شناسد او یزدان
ذره ای را که از خور است امید
از چه رو گوید او منم خورشید
گفت من نیستم از این آگاه
تن من هست همچو یک خرگاه
خر گه از نیک و بد چه میداند
تا که هر کس در او چه میخواند
کی خبردار باشد آن خرگاه
که در او بنده است با خود شاه
از چه رو من چنین سخن گویم
چون در آن صولجان یکی گویم
هر کجا راندم روم گردان
نیم از خود دوان در این میدان
ما رمیت اذرمیت گفت خدا
مصطفی را که ای گزیدۀ ما
تیر گفتارت از کمان من است
هرچه داری تو از جهان من است
هستیت در کفم چو یک تیشه است
صنعت از تیشه نیست از پیشه است
سر کنم از تو تا ببینندم
بدو صد جان و دل گزینندم
آنکه نگزیندم یقین کور است
گر سلیمان بود کم از مور است
همچو باد صباست روح وزان
هست تازه از و گل ابدان
من از این گفت سخت بیخبرم
چون شما ام من آدمی نه خرم
بار دیگر اگر بگویم این
هر یکی بر کشید یک سکین
پاره پاره کنیدم اندر حال
نی امانم دهید و نی امهال
روز دیگر چو گشت از آن می مست
باز آن گفت را گرفت بدست
در مریدان فتاد شور و غلو
هر یکی تیغ میزدند در او
تیغ بر شیخ کارگر نامد
هر طرف کش زدند در نامد
زخم بر خود زدند نی بروی
همه شان را بریده شدرگ و پی
خونشان شد روانه چون جوئی
اوفتادند هر یکی سوئی
تن خود زخم کرده پیر و جوان
خلق در کارشان شده حیران
شیخ چون با خود آمد آن رادید
آه و افغان جمله را بشنید
گفت چون است و این چه افغان است
هر یکی از چه روی نالان است
همه گفتند کانچه فرمودی
چونکه از ما عتاب بشنودی
که زنیدم بتیغ چون خونی
چون بگویم ز سر بیچونی
تیغ خود بر تن تو کار نکرد
زخم بر خود زدیم گاه نبرد
عکس شد کارو ما هلاک شدیم
شد یقین که گناهکار بدیم
غرض از زخم تیغ ا ن کار است
که مدام آن سلاح اغیار است
زانکه طعن زبان بود چو سنان
کی قویتر بود سنان ز زبان
آن خلد در تن این خلد در جان
پیش این درد آن بود درمان
طعن ایشان در او نکرد اثر
در دل و جان خود زدند شرر
خون خود ریختند از آن ا ن کار
باز ایشان شدند از آن افکار
جمله را رفت نور ایمانشان
دود ظلمت بر آمد از جانشان
او همان بود و بلک از ان بهتر
کس بگل کی گرفت چشمۀ خور
شیخشان گفت اگر گهر دارید
وگر آن نور در بصر دارید
سر این راز عشق فهم کنید
سیر برتر ز عقل و وهم کنید
از همه رفت بعد از آن افکار
همه کردند بی ریا اقرار
شاهیش را ز نو غلام شدند
همه از جان مطیع و رام شدند
همه را شد یقین که آن سلطان
سر حق است و نور هر دل و جان
نیس ت ش در زمانه هیچ نظیر
همچو شمس است در نفوس منیر
کفر او جان جان ایمان است
درد او اصل درمان است
با ولی خداست همزانو
همچو جبه است قالب عاشق
کرده بیرون زجبه سر خالق
گرچه دور از وصال و ازدیدی
قصۀ بایزید نشنیدی
کو بگفتی ز جوش عشق و وله
نیست در جبه ام بجز اللّه
چون ز مستی دمی شدی هشیار
همچو کز خواب کس شود بیدار
یار و اغیار رو بوی کردی
زان کز او داشت هر کسی دردی
جمله گفتند این سخن گفتی
شبهی را بجای در سفتی
دعوی خالقی کند مخلوق
مگسی کی پرید بر عیوق
بنده ای کش بود حیات از جان
خویش را چون شناسد او یزدان
ذره ای را که از خور است امید
از چه رو گوید او منم خورشید
گفت من نیستم از این آگاه
تن من هست همچو یک خرگاه
خر گه از نیک و بد چه میداند
تا که هر کس در او چه میخواند
کی خبردار باشد آن خرگاه
که در او بنده است با خود شاه
از چه رو من چنین سخن گویم
چون در آن صولجان یکی گویم
هر کجا راندم روم گردان
نیم از خود دوان در این میدان
ما رمیت اذرمیت گفت خدا
مصطفی را که ای گزیدۀ ما
تیر گفتارت از کمان من است
هرچه داری تو از جهان من است
هستیت در کفم چو یک تیشه است
صنعت از تیشه نیست از پیشه است
سر کنم از تو تا ببینندم
بدو صد جان و دل گزینندم
آنکه نگزیندم یقین کور است
گر سلیمان بود کم از مور است
همچو باد صباست روح وزان
هست تازه از و گل ابدان
من از این گفت سخت بیخبرم
چون شما ام من آدمی نه خرم
بار دیگر اگر بگویم این
هر یکی بر کشید یک سکین
پاره پاره کنیدم اندر حال
نی امانم دهید و نی امهال
روز دیگر چو گشت از آن می مست
باز آن گفت را گرفت بدست
در مریدان فتاد شور و غلو
هر یکی تیغ میزدند در او
تیغ بر شیخ کارگر نامد
هر طرف کش زدند در نامد
زخم بر خود زدند نی بروی
همه شان را بریده شدرگ و پی
خونشان شد روانه چون جوئی
اوفتادند هر یکی سوئی
تن خود زخم کرده پیر و جوان
خلق در کارشان شده حیران
شیخ چون با خود آمد آن رادید
آه و افغان جمله را بشنید
گفت چون است و این چه افغان است
هر یکی از چه روی نالان است
همه گفتند کانچه فرمودی
چونکه از ما عتاب بشنودی
که زنیدم بتیغ چون خونی
چون بگویم ز سر بیچونی
تیغ خود بر تن تو کار نکرد
زخم بر خود زدیم گاه نبرد
عکس شد کارو ما هلاک شدیم
شد یقین که گناهکار بدیم
غرض از زخم تیغ ا ن کار است
که مدام آن سلاح اغیار است
زانکه طعن زبان بود چو سنان
کی قویتر بود سنان ز زبان
آن خلد در تن این خلد در جان
پیش این درد آن بود درمان
طعن ایشان در او نکرد اثر
در دل و جان خود زدند شرر
خون خود ریختند از آن ا ن کار
باز ایشان شدند از آن افکار
جمله را رفت نور ایمانشان
دود ظلمت بر آمد از جانشان
او همان بود و بلک از ان بهتر
کس بگل کی گرفت چشمۀ خور
شیخشان گفت اگر گهر دارید
وگر آن نور در بصر دارید
سر این راز عشق فهم کنید
سیر برتر ز عقل و وهم کنید
از همه رفت بعد از آن افکار
همه کردند بی ریا اقرار
شاهیش را ز نو غلام شدند
همه از جان مطیع و رام شدند
همه را شد یقین که آن سلطان
سر حق است و نور هر دل و جان
نیس ت ش در زمانه هیچ نظیر
همچو شمس است در نفوس منیر
کفر او جان جان ایمان است
درد او اصل درمان است
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۰۷ - در بیان این حدیث که اکثر اهل الجنة البله. و در تأویل این حدیث که: من عرف اللّه کل لسانه، و من عرف اللّه طال لسانه. ظاهر معنی این حدیث متناقض مینماید زیرا میفرماید که هر که خدا را شناخت زبانش لال شد و باز میفرماید که هر که خدا را شناخت زبانش دراز شد الا متناقض نیست زیرا معنیش این است هر که خدا را شناخت از غیر سخن خدا زبانش لال شد و در ذکر خدا زبانش دراز شد و از آنکه ابله میفرماید ابلهان نادان را نمیخواهد، بلکه ابلهی که از همه عاقلتر است چنانکه شاعر گوید. (دیوانه کسی بود که او روی تو دید وانگه ز تو دور ماند و دیوانه نشد) معرفت حق از کمال عقل باشد و کمال عقل آن است که چون تجلی حق بدو رسد بیهوش شود. هرگز طفل پنج ساله از صورت خوبی بیهوش نگردد. زیرا آن ذوق و لطف را ادراک نکرده است پس برق
مصطفی گفت اکثر اهل جنان
ابلهان اند و ساده و نادان شد
ابلهیشان ز غایت خرد است
نی چنان ابلهی که خوار و رداست
زانچه بیفایده است نادان اند
وانچه پر فایده است جویان اند
گشته نادان زغیر یار و زیار
سخت دانا و آگه و بیدار
هم نبی گفت هر که حق را دید
گشت لال و ز گفتگوی برید
باز فرمود هر که دید خدا
شد زبانش دراز در دو سرا
مینماید تناقض این گفتار
همچو گفتن که رو بیار و میار
لیک تأویل اگر کنی بسزا
نی تناقض نمایدت نه خطا
گویمت کز چه روی لال شود
زان سخن کز برای نفس رود
چون ز حق گوید و زند دم راز
شود او را زبان عظیم دراز
زین طرف لال و زان طرف گویا
زین طرف شسته زان طرف پویا
زین طرف خفته زان طرف بیدار
ز ین طرف لنگ و زان طرف رهوار
پیش علم خدای نادان شو
بیخودانه بجذب حق میرو
پیش خرمن مگو زیک دانه
جان فدا کن برای جانانه
هر که دیدش گداخت از هستی
نی بلندیش ماند و نی پستی
این چنین ابلهی است اهل جنان
نی چنان کز ازل بود نادان
سر این را نکرد فهم کسی
راز شاهان کجا رسد بخسی
سر بنه پیش ما که سر ببری
سر بیسر کند شهی و سری
نی که نان چون فدای انسان شد
مردگی رفت از او و کل جان شد
سنگ سرمه چراست بگزیده
زانکه شد قوت نور هر دیده
چونکه در چشم رفت نور شود
هر طرف همچو نور دیده رود
سرمه گوید در آن فنا نورم
گشت حالم ز سرمگی دورم
در فنا گفت من حقم منصور
غوره بودم کنون شدم انگور
بحر نورم چه جای انگور است
بلکه از من دو کون پر نور است
جسم من پرده است پیش نظر
همچو ابر سیاه پیش قمر
ساکنان زمین جز ابر سیاه
کی ببینند چون نهان شد ماه
لیک آن کو بر آسمان باشد
ماه در پیش او عیان باشد
دائماً بی حجاب در نظرش
ماه باشد چو اوست بر زبرش
ابر تن را چگونه برمه جان
بگزیند کسی که دارد آن
اولیا را هم اولیا دانند
دشمنان دوست را کجا دانند
عقل باید که عقل را داند
طفل در فهم عقل درماند
هر کرا تو بصدق خواهانی
او ترا جان و تو ورا جانی
جنس تو باشد او مگو دگر است
گر فرشته بود وگر بشر است
گرچه نبود ز روی صورت جنس
جنس تست او مگو که نیست زانس
نی که سگ چون که میل کردبانس
حق شمردش زسنگ و زمرۀ جنس
چارمینش بخواند در قرآن
هشتمینش شمرد از آن مردان
ابلهان اند و ساده و نادان شد
ابلهیشان ز غایت خرد است
نی چنان ابلهی که خوار و رداست
زانچه بیفایده است نادان اند
وانچه پر فایده است جویان اند
گشته نادان زغیر یار و زیار
سخت دانا و آگه و بیدار
هم نبی گفت هر که حق را دید
گشت لال و ز گفتگوی برید
باز فرمود هر که دید خدا
شد زبانش دراز در دو سرا
مینماید تناقض این گفتار
همچو گفتن که رو بیار و میار
لیک تأویل اگر کنی بسزا
نی تناقض نمایدت نه خطا
گویمت کز چه روی لال شود
زان سخن کز برای نفس رود
چون ز حق گوید و زند دم راز
شود او را زبان عظیم دراز
زین طرف لال و زان طرف گویا
زین طرف شسته زان طرف پویا
زین طرف خفته زان طرف بیدار
ز ین طرف لنگ و زان طرف رهوار
پیش علم خدای نادان شو
بیخودانه بجذب حق میرو
پیش خرمن مگو زیک دانه
جان فدا کن برای جانانه
هر که دیدش گداخت از هستی
نی بلندیش ماند و نی پستی
این چنین ابلهی است اهل جنان
نی چنان کز ازل بود نادان
سر این را نکرد فهم کسی
راز شاهان کجا رسد بخسی
سر بنه پیش ما که سر ببری
سر بیسر کند شهی و سری
نی که نان چون فدای انسان شد
مردگی رفت از او و کل جان شد
سنگ سرمه چراست بگزیده
زانکه شد قوت نور هر دیده
چونکه در چشم رفت نور شود
هر طرف همچو نور دیده رود
سرمه گوید در آن فنا نورم
گشت حالم ز سرمگی دورم
در فنا گفت من حقم منصور
غوره بودم کنون شدم انگور
بحر نورم چه جای انگور است
بلکه از من دو کون پر نور است
جسم من پرده است پیش نظر
همچو ابر سیاه پیش قمر
ساکنان زمین جز ابر سیاه
کی ببینند چون نهان شد ماه
لیک آن کو بر آسمان باشد
ماه در پیش او عیان باشد
دائماً بی حجاب در نظرش
ماه باشد چو اوست بر زبرش
ابر تن را چگونه برمه جان
بگزیند کسی که دارد آن
اولیا را هم اولیا دانند
دشمنان دوست را کجا دانند
عقل باید که عقل را داند
طفل در فهم عقل درماند
هر کرا تو بصدق خواهانی
او ترا جان و تو ورا جانی
جنس تو باشد او مگو دگر است
گر فرشته بود وگر بشر است
گرچه نبود ز روی صورت جنس
جنس تست او مگو که نیست زانس
نی که سگ چون که میل کردبانس
حق شمردش زسنگ و زمرۀ جنس
چارمینش بخواند در قرآن
هشتمینش شمرد از آن مردان