عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۷۸
کرد حکیمی ز نظامی سوال
کای بسر گنج معانی مقیم
هست در انگشت کمال آن قلم
یا نه عصائیست بدست کلیم
گفت قلم نیست عصا نیز نیست
هست کلید در گنج حکیم
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
گفتم که برویت چه کنم گفت نظر
گفتم که بکویت چه کنم گفت گذر
گفتم که غمت چند خورم گفت مخور
گفتم چه بود چاره من گفت سفر
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
خنده‌ات نوش لب ز آب بقا شیرین‌تر است
نزد ما نفرین تلخت از دعا شیرین‌تر است
ایمنی جستن ز استغنا طریق ابلهی است
خواب راحت بر سریر بوریا شیرین‌تر است
غیر نخوت نیست نان در سفره ابنای دهر
آب کشکول کریمان گدا شیرین‌تر است
غیر نخوت نیست نان در سفره ابنای دهر
آب کشکول کریمان گدا شیرین‌تر است
غیرنخوت نیست نان در سفره ابنای دهر
آب کشکول کریمان گدا شیرین‌تر است
قصه تیمار تن بگذار کاندر راه دوست
زهر محنت بر لب اهل بلا شیرین‌تر است
انتهای الفت نادان به تلخی می‌کشد
ترک این صحبت نمودن ز ابتدا شیرین‌تر است
کار چون در بذل جان شد ز بر تیغت منحر
دادن جان بی‌تلاش دست و پاشیرین‌تر است
تر مکن (صامت) لب از جام حیات عاریت
طعم صهبای فنای در کام ما شیرین‌تر است
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
بس که در باغ رخت محو تماشا ماندیم
بی‌خبر از همه نیک و بد دنیا ماندیم
شد تهی دایره عشق تو از بوالهوسان
ما چو پرگار بجا بر سر یک پا ماندیم
بیم غرقاب نداریم که مانند حباب
از سبکباری خود بر سر دریا ماندیم
بوی خیری نشنیدیم از این همسفران
ز آن برندان وطنی که و تنه ماندیم
همه کس معترف قبله ابروی تو شد
ما ز بدبختی خود بر سر حاشا ماندیم
کس ندانست که خاصیت گمنامی چیست
ما در این راه به همراهی عنقا ماندیم
همه کس معتکف کوی فنا شد (صامت)
ما ز کوته نظری بر در دل‌ها ماندیم
صامت بروجردی : کتاب القطعات و النصایح
شمارهٔ ۳ - نصیحت سقراط سلطان را
یکی از شهریاران زمانه
که اکنون نیست از نام نشانه
سوی سقراط دانا راه سر کرد
به خوابش دیدچون بروی گذر کرد
بدان دانا حکیم آن فتنه‌انگیز
سرپایی بزد کز جای برخیز
چه از خواب آن خردمند هشیوار
ز گستاخی سلطان گشت بیدار
بدانجاه و جلال و پادشاهی
نظر ننمود از بی‌اعتنایی
شه نادان سوی وی کرد پرخاش
که تا کی بیخودی یک دم به خود باش
مرا با این همه محکم اساسی
ندانی کیستم یا می‌شناسی
جوابش داد سقراط خردمند
کزین گفتار باطل لب فرو بند
تو را با ین همه کبر و منی من
ندانم غیر حیوانی لگد زن
وگرنه با تمام خود سنائی
چو حیوان لگد افکن چرائی
گر انسانی چرا ای مرد گمراه
زنی خوابیده را در خواب ناگاه
ز این گفتار همچون مار ارقم
غضب آلوده شد پیچید درهم
بدو گفتار ز روی کبر و نخوت
به سلطان کی چنین گوید رعیت
مکش افزون ز حد خویشتن پا
تو بر من بنده من بر تو مولی
تبسمکرد سقراط و به سلطان
چنین فرمود کای سلطان نادان
بخار ما و من از سر بدر کن
ز گفت ناپسند خود حذر کن
که از شیادی این گردون پرشید
به صیادی چو تو کرده بسی صید
همین طبل و همین نقاره و کوس
بود ز اسفندیار و نوذر و طوس
همین تاج و نگین و افسر و تخت
بود بر جا ز ضحاک سیه بخت
همین سنج و همین بوق و علم بود
که از طهمورث و جمشید جم بود
تو را هر چیز کزوی افتخار است
ز اشهان زمانه یادگار است
کجا رفتند کز ایشان نشان نیت
چرا نامی از ایشان در میان نیست
بداند هر که دارای شعور است
که سلطانی گدایان را ضرور است
به سامان خردمندان ساده
ز اسب خودستایی شو پیاده
بیا تا خلوتی را برگزینیم
برای گفتگو با هم نشینیم
سخن از هر دری با هم برانیم
کمال و نقص همدیگر بدانیم
بلی (صامت) سر خاک سیاهی
بود به از هزاران تخت شاهی
صامت بروجردی : کتاب القطعات و النصایح
شمارهٔ ۱۰ - حکایت ابراهیم ادهم با ردویش
داشت ابراهیم ادهم چون مکان
بر سریر شهریاری در جهان
روزی اندر پیشگاه عدل و داد
داشت جا بر روی او رنگ و داد
خیل خاصان از برای بار عام
سر به کف استاده در صف سلام
ناگهان درویش دل را رسته‌ای
بر شکم سنگ قناعت بسته‌ای
رسته از کثرت به وحدت کرده خو
مو به موی وی زبان در ذکر هو
گیسوی تجرید پیدا بر تنش
رشته توحید طوق گردنش
خلق را در پشت سر انداخته
ماسوا را از نظر انداخته
فقر را شحنه صفت در چار سوق
مکنت و اسباب وی کشکول و بوق
کرده از «عبدی اطعنی» در بگوش
پا و سر در عین گویایی خموش
از لباس خود سری بیرون شده
پوست پوشی کرده و مجنون شده
سر خوشانه درحقیقت گشته غرق
در گدایی تاج سلطانی به فرق
باری آن درویش از درگاه شاه
گشت داخل در میان بارگاه
اعتنا ننموده بر شاه خدم
زد سوی دولت سرای شه قدم
حاجیان شاه از بالا و پست
بهر آزارش برآوردند دست
گفت چبود کارتان با کار من؟
با چه تقصیری دهید آزار من
می‌زدند او را که ای آزاده حال
تو کجا؟ اینجا کجا؟ چشمی بمال!
زینبتر دیگر مگر باشد گناه
کاین چنین بی‌رخصت دربار شاه
دست را بر چشم بینا مینهی
بر بساط خسروان پا مینهی
خنده زد درویش گفتا با نشاط
من مسافر هستم و اینجا رباط
واگذاریدم تا که لحنی بگاه
استراحت کرده رو آرم به راه
باز گفتندش که ای آسیمه‌سر
بیش از این از هرزه‌گویی در گذر
درگهی را کز پی عزت مدام
خسروان بنهاده سر از احترام
با رباطش می‌دهی نسبت چرا
رو دگر این هرزه‌گویی کن رها
گفت پس شاه شما این بارگاه
از کجا آورده با این دستگاه
پیشتر از وی در او ماوا که داشت
پای صاحب دولتی جای که داشت
باز گفتندش رسیده از پدر
ارث بر این شاه با گنج گهر
گفت پیش از باب شاه تاجدار
پس که را بوده در این منزل قرار
گفتنش بس کن دگر گفت و شنود
جد او را اندرین جا جای بود
گفت پیش از جد و باب و پادشاه
از که بوده این اساس و دستگاه
پاسخ آوردند کز اجداد او
وز نیاکان نکو بنیاد او
دست بر دست از همه مانده بجای
این بساط دولت و صحن و سرای
گفت جایی را که هر کس یک دو روزه
اندر او برده بسر با آه و ز سوز
آمده تا اندرو سازد مکان
رفته بر بانک رحیل کاروان
گر رباطش من بخوانم عیب نیست
ابن سخن را جای شک و ریب نیست
ای که هستی دائماً درروزگار
در پی تعبیر قصر زرنگار
قصر و باغ تو بود زندان گور
فرش خشت و خاک و مونس مار و مور
جهد کن آن خانه را تعمیر کن
آب غفلت کمتر اندر شیر کن
کاندر ین غم‌خانه تاریک و تنگ
آن زمان خواهی زدن سر را به سنگ
(صامتا) لختی بکار خود برس
کز پشیمانی ندیده سود کس
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۱۷ - دو بیت دیگر
هرچه از من زدوا بروی تو بیداد رود
مشکل آن دوستی رفته‌ام از یاد رود
دل رسد رقص‌کنان پیش خدنگت آری
صیدرا چون اجل آید سوی صیاد رود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۱
دردا که رفت عمر وه نکردیم هیچ کار
ساقی بیا که کار تو داری شراب آر
از چشمه سار چاه جوانی به نشنه ای
آبی بده که پیر شوی ای امیدوار
تو شهریاره حسنی و شهر قدیم تست
دلهای بیقرار که کردی درو قرار
چشم رمد گرفته ما بر تو گرفتند
از مردم ضعیف فتادن عجب مدار
زآن دم که صحبت تو مرا اختیار شد
کردند عقل و هوش ز من صحبت اختیار
پیران کار دیده شناسند قدر حسن
در روزگار حسن تو مائیم پیر کار
پاکیزه روی چون گل و پاکیزه دامنی
شایسته تو عاشق پاکیزه روزگار
در دل نشان محبت خالش ببوی زلف
تا خوشه ها بدست کنی دانهای بکار
گر بتگرد روانی آب سخن کمال
از چشمه سار خویش رود خضر شرمسار
خاک خجند را که ز شیراز کم نهند
آمده به روزگار نو آبی بروی کار
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۸
را که هست ز ساعد در آستین پرسیم
به پول کهنه نیرزند مفلسان قدیم
در بنیم نشانم من غریب ز چشم
ترحمی نکنی هیچ پر غریب و بتیم
خط تو سوخت بر آتش هزار دفتر علم
ندانمت ز که این خط گرفته تعلیم
به درد عشق تو عشرت همین بود که مرا
شراب خون دل و غم حریف و غصه ندیم
همیشه بیم کنند از رقیب عاشق را
امید وصل اگر باشد از رقیب چه بیم
مرا تمام بود نیم مدعی در عشق
کجاست تیغ که سازد رقیب را به دو نیم
کمال کیست که او را گدای خود شمری
مرا حقیر شمر کز تو متئیست عظیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۸
امروز بحمدالله فارغ شدم از دشمن
دشمن چه تواند کرد چون دوست بود با من
آورد صبا بویی از مصر سوی کنعان
یعقوب صفت ما را شد دیده بدان روشن
چون غنچه دل بشکفت از بوی نسیم وصل
خار غم هجران را از دیده روان بر کن
در مانظری می کن با ما سخنی می گو
تا کور شود حاسد تا لال شود دشمن
وقت طرب و عیش است ای زاهد دعویدار
رو شیشه دعوی را بر سنگ ملامت زن
بی درد نباید بود بی عشق نباید زیست
تا عقل بود در سر تا روح بود در تن
وارست کمال از غم تا گشت میان خلق
معروف به قلاشی مشهور به می خوردن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۴
شبی نگذرد بر دوچشم اشک گلگون
که از دل بروما نیارده شبیخون
گر آن مه پذیرد ز من ناله و آه
از اینان متاعش فرستم بگردون
خیالت چون بر آب چشمم نشیند
بگویند بنشست شیرین به گلگون
چو باد آید آن ابروان در نمازم
که دارند از نوجگرهای پر خون
زلب خستگانرا دهی نوشدارو
نخوانم به محراب جز سورة نون
کمال اهل حکمت چوشعر نوخواننده
طبیب شفا بخش باشد به قانون
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۰
لیست آن بگو با شکر خورده ای
ز خود خورده باشی اگر خورده ای
چرا میدهد زآن دهان بوی جان
چو دایم ز لبها جگر خورده ای
گرم با سگ خویش بخشی نصیب
غم من ازو بیشتر خورده ای
ترا با من ای کاه یکرنگی است
مگر با رخ بنده زر خورده ای
از المطاف آن غمزه ای دل منال
چو هر لحظه تیری دگر خورده ای
از سرگشتگیهای ما ای صبا
تو دانی که گرد سفر خورده ای
چو آن سرو دیدی یقین دان کمال
که از شاخ امید بر خورده ای
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۱
ای دل این بیچارگی و مستمندی تا یکی
چون نداری روی درمان دردمندی تابکی
بر دل پرخون من بگریست امشب چشم جام
شمع مجلس را بگو کاین هرزه خندی تابکی
از هواداران ما و تو چو مستغنی است یار
ای رقیب این چاپلوسی و لوندی تابکی
پیش قد بارهای سرو سهی شرمی بدار
در چمن با پای چوبین سر بلندی تابکی
با تو خود را کرد مانندی گل از باد هوا
گفت در رویش صبا کاین خود پسندی تابکی
غمزه جادویت از ما چند پوشاند نظر
عالمی کردی مسخر چشم بندی تابکی
گونیم هردم که بیرون شو کمال از شهر ما
این سمرقندی گریهای خجندی تابکی
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
تبریز نکو وهر چه زانجاست نکوست
مغزند و مپندار تو ایشان را پوست
با طبع مخالفان موافق نشوند
هرگز نشود فرشته با دیوان دوست
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
گویند فلان سلطنتی می راند
بهمان بد و نیک ملک نیکو داند
بیهوده به ریش خویشتن می خندند
کاین کار کسی دگر همی گرداند
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در مدح حضرت امیر مؤمنان (ع) و شکوه از غربت
آمد سحر ز کوی تو دامن کشان صبا
اهدی السّلام منک عَلی تابع الهدا
جز عشق هر چه هست ضلال است و گمرهی
از بنده راه راست، ز عشق است تا خدا
شد زان سلام زنده، عظام رمیم من
گفتم به صد نیاز که اهلاً و مرحبا
داری اگر دگر سخن از یار بازگو
گفتا زیاد ازین نبود هوش آشنا
دارم حکایتی اگر از خویش می روی
خواهی شنیدنش به اشارات غمزدا
گشتم ازین ترانهٔ دلکش به صد طرب
چون نی تهی ز خویش، من زارِ بی نوا
بیگانهام چو دید ز خود، در دلم دمید
در پرده هر چه داشت نواهای آشنا
آن خوش نسیم کرد چو آهنگ بازگشت
باز آمدم به خویش از آن سکر دلگشا
یک دامن اشک در قدمش ریختم به عجز
گفتم به او نهفتهکه روحی لک الفدا
چون می کنی زیارت آن خاک آستان
چون می رسی به درگه آن کعبهٔ صفا
از من بکن به خاک درش عرض سجدهای
گردد اگر قبول، زهی عز و اعتلا
پس بعد از آن زمین ادب بوسه ده، بگو
کاین خسته نیست بی تو دمی از غمت جدا
گر زیست درجداییت، ازجان سخت اوست
ور مرد در غم تو لک العز و البقا
مطرب ترانهٔ دگر از پرده ساز کن
زیرا که حرف عشق نمی دارد انتها
یک شمّه بی بقایی ایام بازگو
افسانهای بسنج ز یاران بی وفا
بیهوده نیست قصّهٔ این تیره خاکدان
در چشم عبرت، این کف خاک است توتیا
در سایه اش نبوده کسی را فراغتی
تا بوده است بر سر پا این کهن بنا
یکرنگ در زمانه کسی نیست با کسی
یک گل درین چمن ندهد بویی از وفا
سنگ مزارها نبود سر به سر، که هست
در چشم عبرت، آینه هایی بدن نما
هر نوک خار، ناوک مژگان دلبریست
هر مشت خاک، پیکر شوخیست دلربا
هر غنچهای ز تنگ دهانی نشان دهد
رخسار نو خطیست، ز هرجا دمدگیا
هر لاله ای نمونه ی حسن برشته ای ست
هرسنبلی خبر دهد از زلف مشکسا
مضمون تازه، مصرع موزون قامتیست
هر جا دمید سروی ازبن عاربت سرا
عبرت بود نصیب من از حادثات چرخ
روشن شود چراغ من از گرد آسیا
از تاب اگرگره نفتد بر زبان من
حرفی ز حال در هم خود می کنم ادا
روزیکه بود درکف من دامن وطن
پایم همین به دامن خود بود آشنا
هرگز نبود خلوتم از اهل دل تهی
در دیده بود، کلبه ی من باغ دلگشا
چون آفتاب، نور ز هر خشت می دمید
هر صفحه داشت همچو دل صوفیان صفا
بود ار چه در کفم همه سامان عشرتی
بودم نشسته بی همه، با نقش مدعا
آشوب دهر، زد سرپا بر بساط من
بگرفت ذره ذره کف خاک من هوا
برداشت صرصر، از سر شاخ آشیان من
افکند هر طرف خس و خاشاک من جدا
حاجت روای شاه و گدا بود درگهم
اکنون فکنده در به درم چرخ، چون گدا
خوش نعمتیست دولت دنیا به شرط بذل
خوش دولتی است نعمت و خوش لذتی سخا
اکنون چو بید با کف خالی نشسته ام
شرمندگیست حاصلم از خویش و آشنا
در حیرتم که چون شده در یک مقام جمع
این همّت رسای من و دست نارسا؟
آسودگی چگونه کنم در بساط فقر؟
نی می کند به ناخن شیران ز بوریا
هر چند هست شعلهٔ غیرت زبانه زن
با آنکه هست پایهٔ همّت سپهرسا
شد سرد، دل ز رغبت دنیا و آخرت
از بس که گرم بود تبم، سوخت اشتها
برتافتهست، روی دلم از بلند و پست
وجهت للذی فطر الارض و السما
یا واهب المواهب، ذوالجود والمنن
یا منزل الرّغایب، ذاالفضل والعطا
هر چند مدتی در بیگانگی زدم
یا رب به محرمیت دلهای آشنا
مگذر پایمال دیار مذلتم
یا باریء البریه، یا رافع السما
بودم به کنج بیت حزن با دل حزین
یعقوب وار از همه کس رو در انزوا
بر روی دل گشاده در باغ وحدتم
پوشیده دیده از خس و خاشاک ماسوا
دیشب صبا نهفته به گوش دلم دمید
کای خامه ات ز نافهٔ مشکین گره گشا
طبع سخنور تو بهار شکفتگیست
چون غنچه، سر به جیب فرو بردهای چرا؟
آموخت کبک مست به دشت ازتو قهقهه
در باغ، بلبلان به تو دارند اقتدا
قفل در دل است زبان، چون بود خموش
باشد ز دل، گشودن این قفل مدعا
سرکن رَهِ ستایش شاهنشهی که هست
نعلین پای زایر او، تاج عرشسا
نفس نبی، علی ولی، حجت جلی
صاحب لوای هر دو سرا شاه اولیا
جانم ز هوش رفت ازین خوش ادا سروش
بیگانه ساخت از خودم این حرف آشنا
زد جوش، آب و رنگ بهار طراوتم
شد شاخِ خشک خامهٔ من، گلبنِ ثنا
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - در منقبت حضرت امیر مومنان علیه السلام و آرزوی نجف اشرف
می رسدم از سخن رایت جم داشتن
مشرق و مغرب زمین، زیر قلم داشتن
لایق شان من است، مژده به انصاف ده
نوبت شاهی زدن، خامه علم داشتن
لفظ و معانی بود، زیر رکابم روان
این بود اندر جهان، خیل و حشم داشتن
پیشهٔ فکر من است، غوطه به دریا زدن
شیوهٔ کلک من است، معجزِِ دَم داشتن
از نفس عنبرین، وز خط سنبل رقم
دامن هر صفحه را، باغ ارم داشتن
دست خوش مو سوی، حربهٔ دریا شکاف
سرخط خصم قوی، رو به عدم داشتن
از هنر مانوی، غازه به ارژنگ دِه
بر اثر عیسوی، معجز دم داشتن
لیلی معنیِّ بکر، لفظ سیه خانه اش
خامهٔ مجنون صفت، طوف خِیم داشتن
کلک مرا می رسد، در ره رامشگری
نغمه به قانون زدن، ساز نِغم داشتن
باج به کلکم دهد، خطهٔ دانشوری
تاج به فرقم نهد، فوج حکم داشتن
رسم بیان من است، دل به نمک پروری
کار زبان من است تیغ دو دم داشتن
از سخن آراستن، مجلس دانشوری
جام مصفّا زدن، مجلس جم داشتن
بر فلک سروری، می رسد، انصاف ده
یک تنه خورشید من، چتر و علم داشتن
شد سخنم کیمیا، چاره نباشد مرا
از دل گرم و نفس، آتش و دم داشتن
جاهل و دانا برد، از سخنم لذتی
نُزل فقیر و غنی، خوان نِعم داشتن
عزت مردانه را ، عادت خود کرده است
نغمهٔ شادی زدن، پردهٔ غم داشتن
جرعهٔ خون جگر، خوردن و در ساختن
چهرهٔ کاهی ز غم، رشک بَقَم داشتن
همتم افسانه کرد، قاعدهٔ حاتمی
کیسه و دست تهی، بذل و کرم داشتن
مردمک دیده ام، خشک نماند ز دل
عادت دهقان بود، دانه به نم داشتن
ساحل آرام را، ناصیه سایت ...
ذوق دل انگیختن، موجهٔ یم داشتن
رهبر منزل شود، وحشت ازین خاکدان
راست به جنّت برد، جادهٔ رَم داشتن
کام وگلوی تو تر، شیر توکّل نکرد
کار تو از کودکی، خوردن و غم داشتن
حرص و طمع را شود بنده، که کنّاسی است
خالی و پر ساختن، فکر شکم داشتن
هیچ ندانسته ای، فایدهٔ فربهی
داده ای از ابلهی تن به ورم داشتن
یافته ای از خری، لذت تن پروری
فرض وجود تو شد، پاس عدم داشتن
چند دواند تو را مغز طمع پرورت؟
زحمت موران دهد، قوت سم داشتن!؟
نفس چه می پروری؟ فکر دل زار کن
راست نیاید به هم، گرگ و غنم داشتن
شهد و سم آمیختی، صاف ورع ریختی
بیهده معجون مکن، مدحت و ذم داشتن
گوش سخن ناشنو، صرفهٔ کارت نبود
چیست بگو حاصلت، جذر اَصَم داشتن؟
مزرع دنیا و دین، سوختی از ابلهی
تخم ستم کاشتن، ذوق نعم داشتن؟
سکهٔ قارون زند، چین به رخ انداختن
روح به سوهان دهد، چهره دژم داشتن
مالک دینار شو، حسرت درهم شکن
لکه پیسی بود، داغ درم داشتن
با مژهٔ اشکبار،کف به سخاوت برآر
ابر و گهر ریختن، دست و کرم داشتن
فخر تو از خاندان، لاف تو از استخوان
هیچکس آدم نشد، از اب و عم داشتن
کاسهٔ دریوزه گر، چشم لئیمان بود
گریه ز هرخاروخس، سودوسلم داشتن
مائدهٔ قسمت است، شهد و شرنگ جهان
کفر طریق رضا، لا و نعم داشتن
در نظر من بود، دولت دنیا و دین
رایت توفیق را، پیش قدم داشتن
آرزوی خاطر است، طوف حریم نجف
بوسه به خاکش زدن، کار اهم داشتن
از شرف دولت است، سجدهٔ آن آستان
فخر عرب یافتن، عز عجم داشتن
بر در خدّام او، رفتن و بستن کمر
وز قدم بندگی، رشک به هم داشتن
از اثر سطوتِ، خار بیابان او
دل به تن ناتوان، شیر اجم داشتن
حلقهٔ درگاه حق، در نظر عارفان
بر در تعظیم اوست، قامت خم داشتن
نقش پی زایرش، زیب جبین شرف
خاک ره عابرش، فخر قسم داشتن
فایدهٔ خدمتش، منزلتِ جاودان
لازمهٔ فرقتش، رنج و الم داشتن
ای شه مردان تویی، حامی و فریادرس
پیش تو می نالم از قسمت کم داشتن
دوری درگاه توست، از کمی قسمتم
سوخته جان و دلم، داغ ستم داشتن
خسته مرا هجرت ازکعبه آن آستان
کشته مرا حسرت از فوت نعم داشتن
بسته ره بازگشت چرخ به کویت مرا
باید ازین رهگذر، حسرت و غم داشتن
دهر به کامم نشد، چاره و تدبیر چیست؟
کار نسازد تمام، سعی اتم داشتن
ساقی کوثر تویی، تشنه لب فیض، من
غیر تو نتوان زکس، چشم کرم داشتن
بستن دل جز به تو، هست به چشم خرد
کعبه فرامش شدن، رو به صنم داشتن
کفر طریقت بود، در نظر راست بین
جای صمد در نگین، نقش صنم داشتن
حجت کوری بود، نزد شناسندگان
لعل و خزف ریزه را، همسر هم داشتن
گوش نشاید شنود، غیر ثنای تو را
گر چه نشاید چو گل، عیب صمم داشتن
از تو بلندی گرفت، مرتبهٔ سروری
بندگیت را سزد، فخر امم داشتن
دامن دل می کشد، شوق ثنا خوانیت
بایدم این غازه را، زیب رقم داشتن
بویی از اخلاص من، در همه جا می دهد
کلک ثناسنج را، غالیه دم داشتن
از خطر مدعی، داشته در ایمنی
دشت خیال مرا، صید حرم داشتن
از دم صدق و صفا، سینهٔ پاک مرا
می رسد اندر جهان، صبح دو دم داشتن
خامه چه سان افکند ، دست ثناگر که هست
فرض به ما و قلم، حرمت هم داشتن؟
بندهٔ دیرینه ام، تشنهٔ احسان تو
از تو قبول دعا، از مژه نم داشتن
پیر غلام توام، شأن خداوندی است
گوشهٔ چشم کرم، سوی خدم داشتن
خیز و برآور حزین، رخت ازین خاکدان
چند درین فتنه گه، قلب و قدم داشتن؟
هیچ نیاید چرا، عادت ازین بی بقا؟
خوار شدن از خسان، ملک قدم داشتن
موجهٔ دریا زند، تلخی کامت حزین
از قدحت دور باد شربت سم داشتن
ای نفس سوخته، صبح شبابت چه شد
تا به کجا می توان، پاس حرم داشتن؟
تنگی میدان شود، قیدکمیت قلم
کرد سخن مختصر، قافیه کم داشتن
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - در منقبت و توسّل به حضرت ولی عصر (عج)
نی خامه دارد سر خوش نوایی
کهن بلبل آهنگ دستان سرایی
بیا مطرب امشب، رَهِ تازه سرکن
ملولیم از رندی و پارسایی
شکستند عهد وفا دوستداران
همین غم بود غم، درست آشنایی
خوشا صلح کلّ و خوشا طرز مستان
بس است از حریفان چون و چرایی
غباری که برخیزد از کوی حرمان
به چشم امیدم کند توتیایی
ز تأثیر غمهای آتش عذاران
کند گونه کاهیم، کهربایی
دهد ارمغان، کلک معنی نگارم
به صورت طرازان چین و ختایی
نشسته ست بر تخت یونان فطرت
فلاطون دانش، به خاقان ستایی
امام امم صاحب عصر، مهدی
که نامش علم شد به مشکل گشایی
فلک کرده هر صبح با کاسهٔ مهر
ز دربار دردی کشانش گدایی
درین خاکدان بر سر افتادگان را
کند سایهٔ صعوهٔ او همایی
در اندیشه چون بگذرد پای بوسش
سخن آید از خامه بیرون حنایی
ز تشریف ابر کفش در بهاران
کند شاهد غنچه گلگون قبایی
ز گرد سم دشت پیما سمندش
برد دیدهٔ مهر و مه روشنایی
گهی پویه مجنون، به صحرانوردی
گهی جلوه لیلی، به شیرین ادایی
تکاور نهادی که از چستی آن
فرو مانده گردون ز بی دست و پایی
دهد پویه اش برق را درس حیرت
کند سایه اش خصم را اژدهایی
خدیوا، به طور سخن آن کلیمم
که کلکم علم شد به معجز نمایی
به بلبل چه نسبت نواسنجیم را؟
منم شهری عشق و او روستایی
ز خورشید تابانِ داغ دل من
بود بزم افلاک را روشنایی
به وصفت فرومانده غوّاص فکرم
که بارآرد اندیشه، حیرت فزایی
فلک شش جهت می زند چار نوبت
به نام تو کوس مظفّر لوایی
شکم، چرخ دزدد، کمرکوه بازد
کند گر شکوه تو تیغ آزمایی
جدایی ز خاک درت نیست ممکن
کزو دیده ام جذبهٔ کهربایی
لبم چون صدف پیش فیض تو باز است
ز ابر کفت قطره دارم گدایی
نباشد به درد تو گر آشنا، دل
میان تن و جان مباد آشنایی
مرا عشق سرکش، زند شعله در دل
مرادی ندارم ز مدحت سرایی
به وصفت که اندیشه کوتاه از آن است
به جاهت که باشد جلال خدایی
که درکلبه ام نیست نقش تعلّق
کند پهلوی خشک من بوریایی
نگردد به هم آشنا حاش لله
خراباتی رند و حرف ریایی
منم رند مطلق، چه کفر و چه ایمان
منم مست جام می کبریایی
کند، گر بود گوشهٔ چشمی از تو
کمین نکتهٔ کلک من بوالعلایی
طمع نیست یک جو ز اَبنای دهرم
نمی آید از رهزنان رهنمایی
ز طوفان رهاندن نمی آید از خس
ز دریادلان آید این ناخدایی
نگردد به بیگانگان آشنا، دل
غریبم درین شهر چون روستایی
غم من بود منت غمگساران
شکست استخوان مرا مومیایی
عجب دارم از پستی طالع خود
که کرده ست در نارسایی، رسایی
حزین، خامه سرکن که وقت دعا شد
نفس را به تأثیر دِه آشنایی
زبان درکش، از حد سخن رفت بیرون
درین پرده عیب است خارج نوایی
بود شهره جودت، به مسکین نوازی
نشان آستانت به حاجت روایی
سمر، نام نیکت به گیتی سراسر
علم دست و تیغت به کشورگشایی
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - قصیده در پند و اندرز
ای دل لباس عاریتی از جهان مخواه
بر دوش، بار منت هفت آسمان مخواه
تا می توان به لخت جگر ساخت، صبر کن
دون همّتانه، از فلک سفله نان مخواه
دل می خراش و قوت نما و غذا مجوی
لب تشنه باش و رشحی ازین خاکدان مخواه
پروانه تا توان شدن، ازگلستان مگوی
بر شاخسار شعله نشین، آشیان مخواه
در شام هجر، جامهٔ نیلی به بر مکن
از صبح عید، حلّهٔ کافورسان مخواه
داری طمع که دور به کام دلت شود
از دوست غیر کام دل دشمنان مخواه
خواهی قدم به تارک روحانیان زنی
سر را به داغ عشق ده و طیلسان مخواه
پروانه وار بال ملمّع به تن خوش است
در بر حریر شعله کن و پرنیان مخواه
از هر دو کون، شاهد زیبای فقر را
بگزین قرین و خسروی قیروان مخواه
در موج خیز حادثه چین بر جبین مزن
گر تیغ کین ز چرخ ببارد امان مخواه
خواهی که راز غیب نیوشی خمش نشین
داری طمع که گوش دهندت، زبان مخواه
بی همدمان، ز روضه رضوان فرح مجوی
بی روی دوستان طرب بوستان مخواه
مهر و وفا ز طینت سیمین تنانا مجوی
رسم محبت از دل نامهربان مخواه
دیدار یار می طلبی طاقت تو کو؟
گلگشت ماهتاب به ملک کتان مخواه
سویت سموم اگر بوزد، رو به پس مکن
خورشید حشر اگر بدمد، سایبان مخواه
در بحر بی کران بلا دست و پا مزن
درکام اژدها چو درافتی امان مخواه
از جلوه های عالم فانی ز جا مرو
بنشین و ابرش فلکش زیر ران مخواه
بر نفس خود سوار شو و بارگی مجوی
بر نطع فقر واکش و برگستوان مخواه
ترک تعلق ایمنت از راهزن کند
برگ سفر ز خود بفشان، کاروان مخواه
این نُه صدف ز گوهر مهر و وفا تُهیست
جنس وفا ز جوهریِ آسمان مخواه
دنبال جلوه های سراب جهان مَرو
دل پاس دار و دیدهٔ حسرت فشان مخواه
تا موسیان طبع کجا رو به حق کنند
ناقوسیان بتکده لبّیک خوان مخواه
در گلشن زمانه، حزین را نشان مجوی
عنقای مغرب از قفس بلبلان مخواه
بفکن ز کف صحیفه و بشکن دوات را
زبن بیش، بار خامه به دوش بنان مخواه
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
به خاموشی صفیر آشنایی می توانم زد
چو نی از داغهای خود نوایی می توانم زد
همین من مانده ام امروز تنها از دل افگاران
که پیش دوستان حرف وفایی می توانم زد
نوا سنج خموشی کیست غیر از من درین گلشن؟
که حرفی با نگاه سرمه سایی می توانم زد
اگر دستم بود کوتاه اما همّتی دارم
که بر نقد دو عالم پشت پایی می توانم زد
عبث خون جگر ضایع کنی ای چشم بی پروا
ازین می ساغر مردآزمایی می توانم زد
چنان عاجز نیم کز حال من غافل شود نازت
به خون خویش هم من دست و پایی می توانم زد
دلم با حلقهٔ ماتم نشینان الفتی دارد
هنوز ای گریه ناکان، های هایی می توانم زد
نیارم چون جرس برداشت از دوش کسی باری
همین گم کرده راهان را، صلایی می توانم زد
نیم بیگانه زان گل، خارخاری در جگر دارم
چو بلبل نالهٔ درد آشنایی می توانم زد
حزین از خودنمی گویم سخن، گوشی به حرفم کن
نیم من، از دم نایی نوایی می توانم زد