عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۱
در غمت ناله ز مرغ چمن آید بیرون
گر لب غنچه گشایی، سخن آید بیرون
طرفه حالی ست که دیگر نکند رو به قفا
هرکه چون آب روان زین چمن آید بیرون
کس ندانست که عنقا به کجا کرد سفر
مرد باید که چنین از وطن آید بیرون
از وجودم اثری بس که ضعیفی نگذاشت
چون حبابم نفس از پیرهن آید بیرون
دوستان هوش ندارد ز می وصل سلیم
مگذارید که از انجمن آید بیرون
گر لب غنچه گشایی، سخن آید بیرون
طرفه حالی ست که دیگر نکند رو به قفا
هرکه چون آب روان زین چمن آید بیرون
کس ندانست که عنقا به کجا کرد سفر
مرد باید که چنین از وطن آید بیرون
از وجودم اثری بس که ضعیفی نگذاشت
چون حبابم نفس از پیرهن آید بیرون
دوستان هوش ندارد ز می وصل سلیم
مگذارید که از انجمن آید بیرون
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۶
دل چو می رفت سوی زلف تو، شد جان همراه
به ره هند شدند این دو پریشان همراه
اولین گام به ره ماند چو میل فرسنگ
گردبادی که مرا شد به بیابان همراه
دل دیوانه ی ما فصل گل از عریانی
نه گریبان به چمن برد و نه دامان همراه
از رخ ساقی و چشم تر من مستان را
همه جا ابر رفیق است و گلستان همراه
چه خوشی باشدم از سیر گل و لاله سلیم؟
گر نباشد به من آن سرو خرامان همراه
به ره هند شدند این دو پریشان همراه
اولین گام به ره ماند چو میل فرسنگ
گردبادی که مرا شد به بیابان همراه
دل دیوانه ی ما فصل گل از عریانی
نه گریبان به چمن برد و نه دامان همراه
از رخ ساقی و چشم تر من مستان را
همه جا ابر رفیق است و گلستان همراه
چه خوشی باشدم از سیر گل و لاله سلیم؟
گر نباشد به من آن سرو خرامان همراه
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۳
هرکه می خواهد ترا، سامان نمی دارد نگاه
دست گلچین در رهت دامان نمی دارد نگاه
از هنر من تیغ جوهردار ایامم، ولی
تیغ را دایم کسی عریان نمی دارد نگاه
برنیاید بیره ی پانی ز دست اهل هند
تیر هرگز این چنین پیکان نمی دارد نگاه
با زلیخا ای صبا از پیر کنعانی بگو
هیچ کس معشوق در زندان نمی دارد نگاه
عشق عالم سوز را پروا سلیم از چرخ نیست
برق خرمن، خاطر دهقان نمی دارد نگاه
گهی گل است و گهی آفتاب و گاهی ماه
هزار پیشه بود جام می به مجلس شاه
چراغ انجمن روزگار، شاه صفی
که چرخ پیر به او راست کرد قد دوتاه
جهان کهنه چنان دیدنش شگون دارد
که نو کند به رخش آفتاب دایم ماه
به باغ از اثر هوش در سر مستی
خرام آب تماشا کند به شاخ گیاه
به صف کشیدن لشکر چه حاجت است او را
هزار صف شکند، بشکند چو طرف کلاه
نسیم، نکهت خلقش به سوی کنعان برد
گذشت از عرق یوسف آب از سر چاه
شها! سلیم غباری ز آستانه ی توست
گواه اگر طلبی، خاک درگه تو گواه
دست گلچین در رهت دامان نمی دارد نگاه
از هنر من تیغ جوهردار ایامم، ولی
تیغ را دایم کسی عریان نمی دارد نگاه
برنیاید بیره ی پانی ز دست اهل هند
تیر هرگز این چنین پیکان نمی دارد نگاه
با زلیخا ای صبا از پیر کنعانی بگو
هیچ کس معشوق در زندان نمی دارد نگاه
عشق عالم سوز را پروا سلیم از چرخ نیست
برق خرمن، خاطر دهقان نمی دارد نگاه
گهی گل است و گهی آفتاب و گاهی ماه
هزار پیشه بود جام می به مجلس شاه
چراغ انجمن روزگار، شاه صفی
که چرخ پیر به او راست کرد قد دوتاه
جهان کهنه چنان دیدنش شگون دارد
که نو کند به رخش آفتاب دایم ماه
به باغ از اثر هوش در سر مستی
خرام آب تماشا کند به شاخ گیاه
به صف کشیدن لشکر چه حاجت است او را
هزار صف شکند، بشکند چو طرف کلاه
نسیم، نکهت خلقش به سوی کنعان برد
گذشت از عرق یوسف آب از سر چاه
شها! سلیم غباری ز آستانه ی توست
گواه اگر طلبی، خاک درگه تو گواه
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۳
به چهره خنده به گل های باصفا زده ای
به نغمه طعنه به مرغان خوش نوا زده ای
چو لاله چشم سیاه از خمار داری سرخ
پیاله تا به سحر، دوش در کجا زده ای
کسی ندیده به اقبال، چون تو صیادی
به هر خدنگ که افکنده ای، هما زده ای
به کوی عشق تو از خون گرفتگان دیگر
کسی نمانده، کنون دست بر حنا زده ای
ز روی آینه آن پشت پاست روشن تر
گمان بری که به خورشید پشت پا زده ای
حریف دشمن و اقبال او سلیم نه ای
ازین چه سود که بر سر پر هما زده ای
به نغمه طعنه به مرغان خوش نوا زده ای
چو لاله چشم سیاه از خمار داری سرخ
پیاله تا به سحر، دوش در کجا زده ای
کسی ندیده به اقبال، چون تو صیادی
به هر خدنگ که افکنده ای، هما زده ای
به کوی عشق تو از خون گرفتگان دیگر
کسی نمانده، کنون دست بر حنا زده ای
ز روی آینه آن پشت پاست روشن تر
گمان بری که به خورشید پشت پا زده ای
حریف دشمن و اقبال او سلیم نه ای
ازین چه سود که بر سر پر هما زده ای
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۳
به روی جوهر ذاتی چه پرده می پوشی
چو هست حرف بلندت، مگو به سر گوشی
زبان خویش نگه دار و پادشاهی کن
که نیست خاتم جم، غیر مهر خاموشی
به این لباس کسی کآشناست می داند
که پوششی نبود بهتر از خطاپوشی
صبا به سوی چمن رو، دعای ما برسان
بگو، ز مرغ چمن چیست این فراموشی
درین چمن که گلی در بغل بود همه را
چو غنچه چند کنم من به خود هم آغوشی
خوش آن حریف که در کوی می فروش سلیم
نهد ز خشت سر خم، بنای بیهوشی
چو هست حرف بلندت، مگو به سر گوشی
زبان خویش نگه دار و پادشاهی کن
که نیست خاتم جم، غیر مهر خاموشی
به این لباس کسی کآشناست می داند
که پوششی نبود بهتر از خطاپوشی
صبا به سوی چمن رو، دعای ما برسان
بگو، ز مرغ چمن چیست این فراموشی
درین چمن که گلی در بغل بود همه را
چو غنچه چند کنم من به خود هم آغوشی
خوش آن حریف که در کوی می فروش سلیم
نهد ز خشت سر خم، بنای بیهوشی
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مدح حضرت امام رضا (ع)
رفته در تاب و به کف بگرفته تیغی همچو آب
بهر قتلم می رسد آن شوخ با این آب و تاب
زنده می گردم پس از مردن چو بر من بگذرد
می شود بیدار، چون بر خفته تابد آفتاب
در محیط حسن او ترسم پی نظاره ای
تا گشایم چشم، خود را گم کنم همچون حباب
هرکجا صیادی از صیدی کند تیری خطا
می خورد مژگان او چون شاخ آهو پیچ و تاب
غیر من کز عارض او دیده روشن ساختم
کس نکرده شمع روشن از فروغ آفتاب
از سر آن زلف، دست شانه هم کوتاه شد
روکشی دیگر برای ما ندارد جز نقاب
هر زمان در چشم من آید خیال چشم او
همچو آهویی که سوی چشمه آید بهر آب
از خط مشکین او از بس که پیچیدم به خویش
همچو مسطر گشت رگ های تنم پر پیچ و تاب
هیچ کس تاب نگه کردن ندارد بر رخش
فارغ است از زحمت پروانه شمع آفتاب
گر رود حرف از گل رویش به بزم می کشان
ناله ی بلبل برآید از دل مرغ کباب
در محبت هرچه خواهی، از تهیدستان طلب
چون صدف، گوهر برون آید درین بحر از حباب
از نصیحت پندگو خون دلم را می خورد
پنبه گر از گوش بردارم چو مینای شراب
تنگتر بود از دل من عرصه ی دهر خراب
ناله ام چون برق زد سرتاسر او را طناب
ساحل این بحر بی پایان کسی هرگز ندید
موج را باد صبا بیهوده می راند به آب
آسمان افراسیاب و اختران او تمام
تنگ چشمانند همچون لشکر افراسیاب
چون سپند روی آتش، گندم از جا می جهد
همچو گردون آسیایی را اگر بیند به خواب
بس که پیچیدم ز زور پنجه ی حسرت به خویش
استخوانم شد چو شاخ آهوان پر پیچ و تاب
در حقیقت عشق ما را سوخت، هرکس را که سوخت
داغ ها دارد سمندر بر دل از مرغ کباب
از میان تیره بختان انتخابم کرده عشق
بر سرم داغ جنون باشد نشان انتخاب
ز آتش سودای دل از بس دماغم سوخته ست
نکهت گل بر مشام من بود دود کباب
وصل تا شد در پی پروردنم، بگداختم
تربیت این طور بیند نخل موم از آفتاب
گر گذشت از کینه ام گردون، ز ننگ ناکسی ست
می کند از عار، سنگ از شیشه ی من اجتناب
کاش گوید آسمان بیرون رو از اقلیم من
منتظر استاده ام چون قاصدان بهر جواب
از مربی، جوهر ذاتی کجا منت کشد
می شود گوهر، چو دست از قطره بردارد سحاب
روزگارم منت بال هما بر سر نهد
سایبان سر کنم چون دست را در آفتاب
در وطن ذوق سفر دارد مرا دایم غریب
باده ی عشرت بود در جام من پا در رکاب
مهربانی های من، تنها همین با دوست نیست
می دهم شمشیر دشمن را ز اشک خویش آب
آسمان گر شورش انگیز است جای شکوه نیست
جوش دریا را ببین و دم به خودکش چون حباب
هر نگاه از دیده ی گریان من از سوز دل
می دمد زان سان که گویی می جهد برق از سحاب
کی شود آباد در نزدیک یکدیگر دو شهر
شد ز معموری طبعم این چنین عالم خراب
روزگارم گر سیاه است از غرور همت است
درنمی آید به چشم روزن من آفتاب
من که دست از آرزوی آب حیوان شسته ام
از چه پشت چشم نازک می کند بر من حباب
از قناعت می تواند زیست خضر همتم
همچو گوهر در تمام عمر با یک قطره آب
زان در آزارم دلیری ای فلک کز بخت بد
دیده ای دورم ز درگاه شه مالک رقاب
مسند آرای خراسان بوالحسن، شاهی که هست
خشتی از فرش حریم درگه او آفتاب
خویش را در دام می بینند مرغان هوا
لشکر او می کشد هرجا طناب اندر طناب
در زمانش تا بشوید رنگ خوف خویش را
می کند صرف کتان، صابون خود را ماهتاب
لطف او افتادگان را گر مددکاری کند
آسمان را خاک بتواند فرو بردن چو آب
در ثنایش بس که خیزد معنی از معنی، بود
از سواد مدح او هر نقطه ای ام الکتاب
شعله گر در سنگ خواهد سرکشد از حکم او
در گلوی خویش بیند از رگ خارا طناب
در بهشتم بعد مرگ از یاد کوی او، که کس
وقت خفتن هرچه اندیشد، همان بیند به خواب
نیست گر شمع جهان افروز، زرین گنبدش
از چه رو پروانه سان گردد به گردش آفتاب؟
نیست آن خورشید بر گردون، که منشی قضا
مدح او می خواند از لوح سپهر پرشتاب،
بر سر بیت بلند وصف قدرش چون رسید
نقطه ای از آب زر بنهاد بهر انتخاب
آتش سنگ از هوای خانمان دشمنش
در رگ خارا کند چون نبض عاشق اضطراب
هر کتابی را که نبود مدح او دیباچه اش
چون پر پروانه می باید بسوزد آن کتاب
ای شهنشاهی که نطق از وصف ذاتت می کشد
شرمساری همچو از پیراهن یوسف گلاب
رتبه ای کز نسبت خاک درت دارد غبار
هفت پشت آسمان کی دیده است آن را به خواب
توبه از مستی کند با مصحف گل عندلیب
شحنه ی حکم تو در هرجا کند منع شراب
آسمان را زیوری جز جوهر ذات تو نیست
گوهر شب تاب باشد شمع فانوس حباب
طاق ایوان ترا خاصیت بال هماست
سربلندی می کند در سایه ی او آفتاب
بس که شد محتاج از جود تو، همچون اهل فقر
از صدف دریا نهاده نان خشک خود در آب
پنجه ی صیاد را از بهله شد قالب تهی
چون به منع صید، عدلت زد برو بانگ از عتاب
پیچد از گرداب، ناف بحر از جودت، ازان
هست خشت گرم در زیرش ز عکس آفتاب
سرورا! شوقم ز حد بگذشت، آیا کی بود
کز غبار آستانت دیده گردد کامیاب
از برای آن که افشانم به خاک درگهت
می کند چون نبض، جان در آستینم اضطراب
عشق چون دیوان کند در بارگاه امتیاز
گر به قدر اعتقاد هرکسی باشد حساب،
سایه ی لطفت به سر باید مرا تا روز حشر
من چنین دانم دگر والله اعلم بالصواب
بهر قتلم می رسد آن شوخ با این آب و تاب
زنده می گردم پس از مردن چو بر من بگذرد
می شود بیدار، چون بر خفته تابد آفتاب
در محیط حسن او ترسم پی نظاره ای
تا گشایم چشم، خود را گم کنم همچون حباب
هرکجا صیادی از صیدی کند تیری خطا
می خورد مژگان او چون شاخ آهو پیچ و تاب
غیر من کز عارض او دیده روشن ساختم
کس نکرده شمع روشن از فروغ آفتاب
از سر آن زلف، دست شانه هم کوتاه شد
روکشی دیگر برای ما ندارد جز نقاب
هر زمان در چشم من آید خیال چشم او
همچو آهویی که سوی چشمه آید بهر آب
از خط مشکین او از بس که پیچیدم به خویش
همچو مسطر گشت رگ های تنم پر پیچ و تاب
هیچ کس تاب نگه کردن ندارد بر رخش
فارغ است از زحمت پروانه شمع آفتاب
گر رود حرف از گل رویش به بزم می کشان
ناله ی بلبل برآید از دل مرغ کباب
در محبت هرچه خواهی، از تهیدستان طلب
چون صدف، گوهر برون آید درین بحر از حباب
از نصیحت پندگو خون دلم را می خورد
پنبه گر از گوش بردارم چو مینای شراب
تنگتر بود از دل من عرصه ی دهر خراب
ناله ام چون برق زد سرتاسر او را طناب
ساحل این بحر بی پایان کسی هرگز ندید
موج را باد صبا بیهوده می راند به آب
آسمان افراسیاب و اختران او تمام
تنگ چشمانند همچون لشکر افراسیاب
چون سپند روی آتش، گندم از جا می جهد
همچو گردون آسیایی را اگر بیند به خواب
بس که پیچیدم ز زور پنجه ی حسرت به خویش
استخوانم شد چو شاخ آهوان پر پیچ و تاب
در حقیقت عشق ما را سوخت، هرکس را که سوخت
داغ ها دارد سمندر بر دل از مرغ کباب
از میان تیره بختان انتخابم کرده عشق
بر سرم داغ جنون باشد نشان انتخاب
ز آتش سودای دل از بس دماغم سوخته ست
نکهت گل بر مشام من بود دود کباب
وصل تا شد در پی پروردنم، بگداختم
تربیت این طور بیند نخل موم از آفتاب
گر گذشت از کینه ام گردون، ز ننگ ناکسی ست
می کند از عار، سنگ از شیشه ی من اجتناب
کاش گوید آسمان بیرون رو از اقلیم من
منتظر استاده ام چون قاصدان بهر جواب
از مربی، جوهر ذاتی کجا منت کشد
می شود گوهر، چو دست از قطره بردارد سحاب
روزگارم منت بال هما بر سر نهد
سایبان سر کنم چون دست را در آفتاب
در وطن ذوق سفر دارد مرا دایم غریب
باده ی عشرت بود در جام من پا در رکاب
مهربانی های من، تنها همین با دوست نیست
می دهم شمشیر دشمن را ز اشک خویش آب
آسمان گر شورش انگیز است جای شکوه نیست
جوش دریا را ببین و دم به خودکش چون حباب
هر نگاه از دیده ی گریان من از سوز دل
می دمد زان سان که گویی می جهد برق از سحاب
کی شود آباد در نزدیک یکدیگر دو شهر
شد ز معموری طبعم این چنین عالم خراب
روزگارم گر سیاه است از غرور همت است
درنمی آید به چشم روزن من آفتاب
من که دست از آرزوی آب حیوان شسته ام
از چه پشت چشم نازک می کند بر من حباب
از قناعت می تواند زیست خضر همتم
همچو گوهر در تمام عمر با یک قطره آب
زان در آزارم دلیری ای فلک کز بخت بد
دیده ای دورم ز درگاه شه مالک رقاب
مسند آرای خراسان بوالحسن، شاهی که هست
خشتی از فرش حریم درگه او آفتاب
خویش را در دام می بینند مرغان هوا
لشکر او می کشد هرجا طناب اندر طناب
در زمانش تا بشوید رنگ خوف خویش را
می کند صرف کتان، صابون خود را ماهتاب
لطف او افتادگان را گر مددکاری کند
آسمان را خاک بتواند فرو بردن چو آب
در ثنایش بس که خیزد معنی از معنی، بود
از سواد مدح او هر نقطه ای ام الکتاب
شعله گر در سنگ خواهد سرکشد از حکم او
در گلوی خویش بیند از رگ خارا طناب
در بهشتم بعد مرگ از یاد کوی او، که کس
وقت خفتن هرچه اندیشد، همان بیند به خواب
نیست گر شمع جهان افروز، زرین گنبدش
از چه رو پروانه سان گردد به گردش آفتاب؟
نیست آن خورشید بر گردون، که منشی قضا
مدح او می خواند از لوح سپهر پرشتاب،
بر سر بیت بلند وصف قدرش چون رسید
نقطه ای از آب زر بنهاد بهر انتخاب
آتش سنگ از هوای خانمان دشمنش
در رگ خارا کند چون نبض عاشق اضطراب
هر کتابی را که نبود مدح او دیباچه اش
چون پر پروانه می باید بسوزد آن کتاب
ای شهنشاهی که نطق از وصف ذاتت می کشد
شرمساری همچو از پیراهن یوسف گلاب
رتبه ای کز نسبت خاک درت دارد غبار
هفت پشت آسمان کی دیده است آن را به خواب
توبه از مستی کند با مصحف گل عندلیب
شحنه ی حکم تو در هرجا کند منع شراب
آسمان را زیوری جز جوهر ذات تو نیست
گوهر شب تاب باشد شمع فانوس حباب
طاق ایوان ترا خاصیت بال هماست
سربلندی می کند در سایه ی او آفتاب
بس که شد محتاج از جود تو، همچون اهل فقر
از صدف دریا نهاده نان خشک خود در آب
پنجه ی صیاد را از بهله شد قالب تهی
چون به منع صید، عدلت زد برو بانگ از عتاب
پیچد از گرداب، ناف بحر از جودت، ازان
هست خشت گرم در زیرش ز عکس آفتاب
سرورا! شوقم ز حد بگذشت، آیا کی بود
کز غبار آستانت دیده گردد کامیاب
از برای آن که افشانم به خاک درگهت
می کند چون نبض، جان در آستینم اضطراب
عشق چون دیوان کند در بارگاه امتیاز
گر به قدر اعتقاد هرکسی باشد حساب،
سایه ی لطفت به سر باید مرا تا روز حشر
من چنین دانم دگر والله اعلم بالصواب
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در مدح حضرت امام رضا (ع)
رسید وقت که دیگر به ساحت گلزار
سوار باد شود برگ گل سلیمان وار
ز انبساط هوا بشکفد چو گل پیکان
ز لطف شعله شود سبز همچو دانه شرار
تذرو بال گشاید ز ذوق بر سر سرو
چنان که بر سر خوبان علاقه ی دستار
ز بس که سبز شود خاک ز اعتدال هوا
به جای رنگ نشیند به روی سبزه غبار!
برای آن که ز پستان ابر گیرد شیر
کند نسیم سحر، طفل غنچه را بیدار
ز بس صفا و لطافت، بهشت می خواهد
که گرد باغ بگردد ز شوق چون دیوار
ز اهتمام هوا و ز سعی ابر مطیر
صفاپذیر شد آن گونه ساحت گلزار،
که سوی باغ رود عندلیب وار از شوق
چو مرغ روح برون آید از تن بیمار
به زیر پر چو کشد سر ز شوق گل بلبل
ز بال خویش برآرد فغان چو موسیقار
رطوبتی ست هوا را ز فیض ابر مطیر
که روید از رخ آیینه سبزه چون زنگار
نسیم باغ اگر بگذرد به دشت ختن
چو بید مشک دهد نافه شاخ آهو، بار
حریم باغ شد از جوش گل نگارستان
ادیم خاک ز برگ شکوفه آینه زار
سر کلاه که دارد، که باده نوشان را
بس است از نمد ابر، یک عرق چین وار
ز بس که چاک گریبان گل خوش افتاده است
گشوده چشم به نظاره همچو سوزن، خار
رسانده لطف هوا، کار تربیت جایی
که تخم لاله شود چون گل چراغ، شرار
هوا شکفتگی از حد ببرد و می ترسم
که بشکفد به دل عارفان، گل اسرار
ز لاله هرتل صحراست خرمن آتش
ز سبزه هر سر کوه است تیغ جوهردار
ز بس که قوت نشو و نما درین موسم
فزود از اثر اعتدال باد بهار،
عجب مدار که دست بریده ی مجرم
بروید از بدنش باز همچو دست چنار
کشیده گل می حسن و چو مطربان بلبل
به پیش او بلبلان می نوازد از منقار
نه رخنه است که دیوار بوستان دارد
که از نشاط گشوده به خنده لب دیوار
به غیر پرتو خورشید و ماه نتوان یافت
به روی خاک ز بس سبز شد نشان غبار
ز هر گلی سبد گلفروش را ماند
به باغ، خانه ی بلبل ز فیض باد بهار
مگر محاسب دیوان باغ شد زنبق؟
که برمیان زده از غنچه های خود طومار
چمن خوش است، ندانم که از بنفشه چرا
کبود گشته لب جوی چون لب بیمار
درین چمن چه امید طرب بود که خزان
دود چو گرد ز دنبال کاروان بهار
بود تپانچه سزای شکفته رویی گل
سبک برای همین کرده دست خویش چنار
چه غفلت است که با خاک ما سرشته قضا
که هیچ کار نکردیم و رفت فرصت کار
درین خرابه ی پرفتنه کام دل مطلب
که هست هردرم گنج، گرد بالش مار
بود ز اهل جهان حرص پادشاهان بیش
چو در میان گدایان، گدای دنیادار
خبر نداشت چو سامان خرمی می کرد
ز داس صیقل فولاد، سبزه ی زنگار
گرفت جامی اگر جم ز ساقی دوران
سرش شکافته شد عاقبت ز درد خمار
کجاست سرکشی قصر کیقباد، ببین
چگونه دور جهان کرد آخرش هموار
ز اقتضای جهان دور نیست گر تا حشر
گل پیاده بروید ز خاک سام سوار
صفای دل طلب از صحبت تهیدستان
که چوب بید ز آیینه می برد زنگار
به راه شوق نشاید به اسب و استر رفت
بکوش تا چو سلیمان شوی به باد سوار
جهان و هرچه درو هست، بار یک گاو است
ترا برای چه باید شتر قطار قطار
بلند و پست جهان، پیش مردم دانا
یکی بود، چو به مرگ است عاقبت سر و کار
برای آن که ز افتادنش گزیری نیست
تفاوتی نبود در میان چاه و منار
زمانه داده به هرکس، هرآنچه می بایست
غلاف تیغ زبان است مرغ را منقار
چه باک حادثه را از حصار تدبیر است؟
که هم کمند بود، هم کمندافکن مار
به مجلسی که بود نقش پرده دربانش
قدم درو نگذارند مردم هشیار
چو باغبان به در باغ خود نشاند بید
اشاره ای ست که آنجا کسی نخواهد بار
رهی چو شیشه ی ساعت به هم ز دل ها هست
کزان ره آمد و شد می کند همیشه غبار
جهان چو یوسف ما را طلب کند، خیزد
فغان و ناله ز صد چاه همچو موسیقار
منم که مایه دهد چشم من به دریابار
به کوه جسته ز موج سرشکم ابر بهار
ز عشق لاله رخان پرده ی دلی دارم
هزار داغ برو چون لباس آتشکار
چنان سرشته ی آوارگی ست آب و گلم
که چون ستاره بود داغ در تنم سیار
فغان من همه از دست بخت ناساز است
خروش سیل بود از زمین ناهموار
چنین که من به فلک می کنم نگاه از عجز
گناهکار چنان ننگرد به جانب دار
به وقت گریه برآید ز بس شکستگی ام
ز قطره قطره ی خون، استخوان چو دانه ی نار
گلوی خاک جراحت شود ز خوردن من
ز بس نهفته در اعضای من چو ماهی خار
به کشت طالع من چون رسد ز بخت زبون
چو تار شمع، رگ ابر گردد آتشبار
به شمع تربت من آستین زند چو نسیم
ستاره فجاء شود از نشاط همچو شرار
چرا عبث ز پی شهد همچو موم دوم
که تلخکام مرا آفریده اند چو مار
نرفت یک سر مو از سرم سیاهی بخت
اگرچه مو به سرم شد سفید چون دستار
نمود نیست وجود مرا به زیر فلک
چو آب آینه در زیر سبزه ی زنگار
ز حال خویش ندارم خبر ز آتش خود
ز دور چند توان داشت دست همچو چنار
رواج کار نخواهم که بیم سوختن است
دکان بخت زبون را ز گرمی بازار
نه جوهر است کز آیینه ام نمایان است
که کرده است درو ریشه سبزه ی زنگار
به عشق، شکوه ز آوارگی مکن ای دل
که گفته اند حریفان قمار و راه قمار
سربریده بود در کنار عاشق را
چنان که بر سر زانو نهد کسی دستار
برای نامه مرا قاصدی نمی باید
که هست مرغ دل من کبوتر طیار
ز فیض باده ی ناب است زندگانی من
غذای من شده می همچو مرغ آتشخوار
غبار چند ز من چون سحر برانگیزد؟
درین جهان دو رنگ، انقلاب لیل و نهار
چو آفتاب نهم رو به درگهی که ز صدق
غبار رفته ازو صبح با سر و دستار
حدیث درد دل خویش را فرو ریزم
چنان که عقد گهر را گسسته گردد تار
حریم شاه خراسان، علی بن موسی
که همچو سرمه غبارش برد ز دیده غبار
نهاده داغ حسد از فتیله ی عنبر
هوای روضه ی او بر دل نسیم بهار
ز بس برون نرود آفتاب، پنداری
درون روضه اش آیینه ای ست بر دیوار
دهن چو غنچه پر از زر شود سخنور را
حدیث همت او بر زبان کند چو گذار
اگر مخالف او را در آتش اندازند
برونش افکند از ننگ، شعله همچو شرار
جهان «مرنج و مرنجان» شده ست در عهدش
که نیست یک سر مو خلق را ز هم آزار
ضرر به نفع بدل شد چنان در ایامش
که همچو عقد گهر، مهره شد سراسر مار
به سرخ رویی، شمشیر در کفش علم است
اگرچه زرد بود رنگ اهل دریابار
به زیر پوست، مخالف ز بیم شمشیرش
به برکند زره تنگ حلقه همچو چنار
به دور شحنه ی عدلش، ز بیم می گردد
نهان به زیر فلک فتنه همچو سایه ی مار
زهی ز دست تو در اوج بی قراری ابر
زهی ز جود تو در موج رعشه دریابار
تو آن سوار فلک توسنی که رویین تن
ز شرم رزم تو در خاک خفته رستم وار
کیمنه ای ز سپاه تجردت منصور
گدایی از در فقر تو مالک دینار
کسی که دست به دامان همت تو زند
چو برگ گل ز بن ناخنش دمد دینار
به اتفاق صلاح تو بر در امکان
شوند جمع کواکب چو دانه در انبار
ز گلستان رضای تو هرکه بیرون رفت
چو شمع سوخت سراپایش از گل دستار
صدای خنده ی ناهید از آسمان آمد
ز ذوق عهد تو چون بانگ کبک از کهسار
شود به عهد تو بی کشت و کار دهقان را
چو کوکنار پر از دانه خود به خود انبار
خبر نداشت سکندر چو تو ز راز جهان
ز نقش آینه آگاه نیست آینه دار
به روز رزم، سپاه تو بهر خون ریزی
به هر طرف چو بتازند از یمین و یسار
ز ضرب نعل ستوران که هر طرف تازند
ز جای خویش گریزان شود زمین چو غبار
جهد به روی هوا ریگ از زمین چو سپند
ز بس که گرم شود عرصه ز آتش پیکار
سر عدو به مثل گر همه بود فولاد
شود شکافته از ضرب تیغ، چون پرگار
ز تاب کینه درآیی چو در جهانسوزی
چو آفتاب قیامت به تیغ آتشبار
سمند برق تک شعله پیکرت، بندد
به دست و پا چو عروسان ز خون خصم، نگار
زهی سمند که از رشک طرز جلوه ی او
رسیده خون دل کبک تا سر منقار
به وقت پویه، نماید دو گوش بر سر او
چنان که بر سر تیری علامت سوفار
به پشت او نتواند قرار گیرد، اگر
به هر دو دست نگیرد رکاب، پای سوار
به بحر اگر گذرد باد دامن زینش
چو ابر سرکشد از کوچه های موج، غبار
ز باد حمله ی او کوهسار در صحرا
عنان گسسته دود همچو موج دریابار
ز نقش پا چو قلم گر شود بساط افکن
بساط خویش کند جمع، راه چون طومار
ز شور جلوه برد نقش سنگ را آرام
به بانگ شیهه کند راه خفته را بیدار
زتازیانه درو هست صورتی پنهان
عجب نباشد اگر رم کند ز بیضه ی مار
رهی که آن به درازی چو زلف مشهور است
سراسرش همه یک گام او بود چو جدار
شها! به حق خدایی که در امور وجود
به حکم اوست همه ممکنات را سر و کار
به رازقی که پی شکر اوست در صحرا
ز دانه چیدن، منقار مرغ سبحه شمار
به درگهی که ز جوش فرشتگان گلمیخ
درو ز تنگی جا غنچه گشته پیکان وار
به آن سری که به معراج رفته از مستی
قدم نهاده به بالای عرش، کرسی وار
به شوق بادیه گردی که هرقدم گردد
به گرد آبله ی پای خویش چون پرگار
به سرگرانی مستی که هرکجا گذرد
چو گرد می رود از بیم بر قفا دیوار
به تلخکامی فرهاد از غم شیرین
که بیستون به سر خاک اوست لوح مزار
به کامرانی خسرو که روزگارش کرد
خمیرمایه ی دولت، طلای دست افشار
به تیشه ای که سبک سنگ را به سینه دود
چنان که مرغ به آبی فروبرد منقار
به اضطراب سپند و به بی قراری دود
به رقص شعله و انداز جست و خیز شرار
به ناتوانی رنجور زحمت افلاس
که نیست چاره ی او غیر شربت دینار
به تنگدستی آن بینوا که در کف او
نزاع بر سر جا می کنند سوزن و خار
به مفلسی که بود وجه قرض او حاشا
به منعمی که بود کار وعده اش انکار
به پشه ای که ز بار گران قدرش فیل
فکنده بر سر پا همچو کرگدن شلوار
به غوطه خواری خار و خس محیط کزو
گمان بری شتر موج می کند نشخوار
به سرفرازی خرمن، به بی نیازی گنج
به خاکساری مور و به تلخکامی مار
به جغد گلشنی و بلبل خرابه نشین
که هردو را نبود بر مراد خاطر، کار
به آن حریف اناالحق سرا که از مستی
به پای خویش دود چون کدو سرش بردار
به راه شوق که از قطع میل و فرسنگش
نمی رسد به زمین از نشاط، پای سوار
به آن سری که ز اسباب عقل نیست درو
بجز تعلق کفش و علاقه ی دستار
به آهویی که ز مستی صدای شیر آید
به گوش او ز نیستان نوای موسیقار
به پرده ی دل خونین لاله کز غم عشق
تمام داغ بود چون لباس آتشکار
به ذوق کنج لب غنچه کز تمنایش
یکی بود لب و دندان بلبل از منقار
به خاک هند که از سستی ثبات قدم
گریزپاست درو همچو گردباد، منار
به آن ضرر که بود در شراب و ترک شراب
به آن خطر که بود در قمار و راه قمار
به دور گردی مرغی که در نظاره ی باغ
کند شکاف دلش کار رخنه ی دیوار
به ناوکی که چو خواهد ازو گریزد صید
به ساده لوحی او خنده می کند سوفار
به آن کمان که ز زخم خدنگ او سایه
گمان بری که پلنگی ست در قفای شکار
به دستبازی باد صبا کزان در باغ
دریده شد به تن غنچه جامه ی گل خار
به پایمردی لطف بهار کز اثرش
چو زخم سر به هم آورده رخنه ی دیوار
به ناصحی که بود بیدلان رسوا را
ز تخم پنبه به صحرای سینه آتشکار
به شاعری که به کامش زبان ز خاموشی
بود نهنگ به گرداب و اژدها در غار
به آن کنایه که آرد دل بزرگان را
به ناله همچو صدای تفنگ در کهسار
به آن طبیب که از شوق مقدمش هردم
چو نبض خود جهد از جای، مضطرب، بیمار
به آن مریض که افشرده ی شرر نوشد
برای دفع حرارت به جای تخم خیار
به اعتقاد درست برهمنی که بود
نفس چو نال قلم در درون او زنار
به آب جلوه ی کبک و به تاب حسن تذرو
به چتر کاکل طاووس و دام زلف عقار
به رشته ای که ازو آه می کشد سوزن
به سوزنی که ازو پیچ و تاب دارد تار
به نافه ای که ازو ناف پیچ شد مقراض
به نقطه ای که ازو بی قرار شد پرگار
به دانه ای که بود خوشه چین ازو خرمن
به غنچه ای که برد آب و رنگ ازو گلزار
به محفلی که بود در حریم او مشهور
به خانه زادی آتش، سپند همچو شرار
به حسرتی که ز بی التفاتی مردم
به سوی خانه برد جنس کاسد از بازار
که تا جدا شدم از آستانه ی تو، دمی
دلم چو شیشه ی ساعت تهی نشد ز غبار
چو شمع روضه ی تو، اشک من به تحفه برند
هوای طوف تو چون آردم به گریه ی زار
سلیم وقت دعا شد، چه جای درددل است
قلم ز دست بینداز و دست را بردار
همیشه تا کی پی ترکتاز از مه عید
رکاب نو کند این آسمان کهنه سوار
کسی که سر ز رکاب سعادت تو کشد
شود ز رخش فنا پایمال همچو غبار
سوار باد شود برگ گل سلیمان وار
ز انبساط هوا بشکفد چو گل پیکان
ز لطف شعله شود سبز همچو دانه شرار
تذرو بال گشاید ز ذوق بر سر سرو
چنان که بر سر خوبان علاقه ی دستار
ز بس که سبز شود خاک ز اعتدال هوا
به جای رنگ نشیند به روی سبزه غبار!
برای آن که ز پستان ابر گیرد شیر
کند نسیم سحر، طفل غنچه را بیدار
ز بس صفا و لطافت، بهشت می خواهد
که گرد باغ بگردد ز شوق چون دیوار
ز اهتمام هوا و ز سعی ابر مطیر
صفاپذیر شد آن گونه ساحت گلزار،
که سوی باغ رود عندلیب وار از شوق
چو مرغ روح برون آید از تن بیمار
به زیر پر چو کشد سر ز شوق گل بلبل
ز بال خویش برآرد فغان چو موسیقار
رطوبتی ست هوا را ز فیض ابر مطیر
که روید از رخ آیینه سبزه چون زنگار
نسیم باغ اگر بگذرد به دشت ختن
چو بید مشک دهد نافه شاخ آهو، بار
حریم باغ شد از جوش گل نگارستان
ادیم خاک ز برگ شکوفه آینه زار
سر کلاه که دارد، که باده نوشان را
بس است از نمد ابر، یک عرق چین وار
ز بس که چاک گریبان گل خوش افتاده است
گشوده چشم به نظاره همچو سوزن، خار
رسانده لطف هوا، کار تربیت جایی
که تخم لاله شود چون گل چراغ، شرار
هوا شکفتگی از حد ببرد و می ترسم
که بشکفد به دل عارفان، گل اسرار
ز لاله هرتل صحراست خرمن آتش
ز سبزه هر سر کوه است تیغ جوهردار
ز بس که قوت نشو و نما درین موسم
فزود از اثر اعتدال باد بهار،
عجب مدار که دست بریده ی مجرم
بروید از بدنش باز همچو دست چنار
کشیده گل می حسن و چو مطربان بلبل
به پیش او بلبلان می نوازد از منقار
نه رخنه است که دیوار بوستان دارد
که از نشاط گشوده به خنده لب دیوار
به غیر پرتو خورشید و ماه نتوان یافت
به روی خاک ز بس سبز شد نشان غبار
ز هر گلی سبد گلفروش را ماند
به باغ، خانه ی بلبل ز فیض باد بهار
مگر محاسب دیوان باغ شد زنبق؟
که برمیان زده از غنچه های خود طومار
چمن خوش است، ندانم که از بنفشه چرا
کبود گشته لب جوی چون لب بیمار
درین چمن چه امید طرب بود که خزان
دود چو گرد ز دنبال کاروان بهار
بود تپانچه سزای شکفته رویی گل
سبک برای همین کرده دست خویش چنار
چه غفلت است که با خاک ما سرشته قضا
که هیچ کار نکردیم و رفت فرصت کار
درین خرابه ی پرفتنه کام دل مطلب
که هست هردرم گنج، گرد بالش مار
بود ز اهل جهان حرص پادشاهان بیش
چو در میان گدایان، گدای دنیادار
خبر نداشت چو سامان خرمی می کرد
ز داس صیقل فولاد، سبزه ی زنگار
گرفت جامی اگر جم ز ساقی دوران
سرش شکافته شد عاقبت ز درد خمار
کجاست سرکشی قصر کیقباد، ببین
چگونه دور جهان کرد آخرش هموار
ز اقتضای جهان دور نیست گر تا حشر
گل پیاده بروید ز خاک سام سوار
صفای دل طلب از صحبت تهیدستان
که چوب بید ز آیینه می برد زنگار
به راه شوق نشاید به اسب و استر رفت
بکوش تا چو سلیمان شوی به باد سوار
جهان و هرچه درو هست، بار یک گاو است
ترا برای چه باید شتر قطار قطار
بلند و پست جهان، پیش مردم دانا
یکی بود، چو به مرگ است عاقبت سر و کار
برای آن که ز افتادنش گزیری نیست
تفاوتی نبود در میان چاه و منار
زمانه داده به هرکس، هرآنچه می بایست
غلاف تیغ زبان است مرغ را منقار
چه باک حادثه را از حصار تدبیر است؟
که هم کمند بود، هم کمندافکن مار
به مجلسی که بود نقش پرده دربانش
قدم درو نگذارند مردم هشیار
چو باغبان به در باغ خود نشاند بید
اشاره ای ست که آنجا کسی نخواهد بار
رهی چو شیشه ی ساعت به هم ز دل ها هست
کزان ره آمد و شد می کند همیشه غبار
جهان چو یوسف ما را طلب کند، خیزد
فغان و ناله ز صد چاه همچو موسیقار
منم که مایه دهد چشم من به دریابار
به کوه جسته ز موج سرشکم ابر بهار
ز عشق لاله رخان پرده ی دلی دارم
هزار داغ برو چون لباس آتشکار
چنان سرشته ی آوارگی ست آب و گلم
که چون ستاره بود داغ در تنم سیار
فغان من همه از دست بخت ناساز است
خروش سیل بود از زمین ناهموار
چنین که من به فلک می کنم نگاه از عجز
گناهکار چنان ننگرد به جانب دار
به وقت گریه برآید ز بس شکستگی ام
ز قطره قطره ی خون، استخوان چو دانه ی نار
گلوی خاک جراحت شود ز خوردن من
ز بس نهفته در اعضای من چو ماهی خار
به کشت طالع من چون رسد ز بخت زبون
چو تار شمع، رگ ابر گردد آتشبار
به شمع تربت من آستین زند چو نسیم
ستاره فجاء شود از نشاط همچو شرار
چرا عبث ز پی شهد همچو موم دوم
که تلخکام مرا آفریده اند چو مار
نرفت یک سر مو از سرم سیاهی بخت
اگرچه مو به سرم شد سفید چون دستار
نمود نیست وجود مرا به زیر فلک
چو آب آینه در زیر سبزه ی زنگار
ز حال خویش ندارم خبر ز آتش خود
ز دور چند توان داشت دست همچو چنار
رواج کار نخواهم که بیم سوختن است
دکان بخت زبون را ز گرمی بازار
نه جوهر است کز آیینه ام نمایان است
که کرده است درو ریشه سبزه ی زنگار
به عشق، شکوه ز آوارگی مکن ای دل
که گفته اند حریفان قمار و راه قمار
سربریده بود در کنار عاشق را
چنان که بر سر زانو نهد کسی دستار
برای نامه مرا قاصدی نمی باید
که هست مرغ دل من کبوتر طیار
ز فیض باده ی ناب است زندگانی من
غذای من شده می همچو مرغ آتشخوار
غبار چند ز من چون سحر برانگیزد؟
درین جهان دو رنگ، انقلاب لیل و نهار
چو آفتاب نهم رو به درگهی که ز صدق
غبار رفته ازو صبح با سر و دستار
حدیث درد دل خویش را فرو ریزم
چنان که عقد گهر را گسسته گردد تار
حریم شاه خراسان، علی بن موسی
که همچو سرمه غبارش برد ز دیده غبار
نهاده داغ حسد از فتیله ی عنبر
هوای روضه ی او بر دل نسیم بهار
ز بس برون نرود آفتاب، پنداری
درون روضه اش آیینه ای ست بر دیوار
دهن چو غنچه پر از زر شود سخنور را
حدیث همت او بر زبان کند چو گذار
اگر مخالف او را در آتش اندازند
برونش افکند از ننگ، شعله همچو شرار
جهان «مرنج و مرنجان» شده ست در عهدش
که نیست یک سر مو خلق را ز هم آزار
ضرر به نفع بدل شد چنان در ایامش
که همچو عقد گهر، مهره شد سراسر مار
به سرخ رویی، شمشیر در کفش علم است
اگرچه زرد بود رنگ اهل دریابار
به زیر پوست، مخالف ز بیم شمشیرش
به برکند زره تنگ حلقه همچو چنار
به دور شحنه ی عدلش، ز بیم می گردد
نهان به زیر فلک فتنه همچو سایه ی مار
زهی ز دست تو در اوج بی قراری ابر
زهی ز جود تو در موج رعشه دریابار
تو آن سوار فلک توسنی که رویین تن
ز شرم رزم تو در خاک خفته رستم وار
کیمنه ای ز سپاه تجردت منصور
گدایی از در فقر تو مالک دینار
کسی که دست به دامان همت تو زند
چو برگ گل ز بن ناخنش دمد دینار
به اتفاق صلاح تو بر در امکان
شوند جمع کواکب چو دانه در انبار
ز گلستان رضای تو هرکه بیرون رفت
چو شمع سوخت سراپایش از گل دستار
صدای خنده ی ناهید از آسمان آمد
ز ذوق عهد تو چون بانگ کبک از کهسار
شود به عهد تو بی کشت و کار دهقان را
چو کوکنار پر از دانه خود به خود انبار
خبر نداشت سکندر چو تو ز راز جهان
ز نقش آینه آگاه نیست آینه دار
به روز رزم، سپاه تو بهر خون ریزی
به هر طرف چو بتازند از یمین و یسار
ز ضرب نعل ستوران که هر طرف تازند
ز جای خویش گریزان شود زمین چو غبار
جهد به روی هوا ریگ از زمین چو سپند
ز بس که گرم شود عرصه ز آتش پیکار
سر عدو به مثل گر همه بود فولاد
شود شکافته از ضرب تیغ، چون پرگار
ز تاب کینه درآیی چو در جهانسوزی
چو آفتاب قیامت به تیغ آتشبار
سمند برق تک شعله پیکرت، بندد
به دست و پا چو عروسان ز خون خصم، نگار
زهی سمند که از رشک طرز جلوه ی او
رسیده خون دل کبک تا سر منقار
به وقت پویه، نماید دو گوش بر سر او
چنان که بر سر تیری علامت سوفار
به پشت او نتواند قرار گیرد، اگر
به هر دو دست نگیرد رکاب، پای سوار
به بحر اگر گذرد باد دامن زینش
چو ابر سرکشد از کوچه های موج، غبار
ز باد حمله ی او کوهسار در صحرا
عنان گسسته دود همچو موج دریابار
ز نقش پا چو قلم گر شود بساط افکن
بساط خویش کند جمع، راه چون طومار
ز شور جلوه برد نقش سنگ را آرام
به بانگ شیهه کند راه خفته را بیدار
زتازیانه درو هست صورتی پنهان
عجب نباشد اگر رم کند ز بیضه ی مار
رهی که آن به درازی چو زلف مشهور است
سراسرش همه یک گام او بود چو جدار
شها! به حق خدایی که در امور وجود
به حکم اوست همه ممکنات را سر و کار
به رازقی که پی شکر اوست در صحرا
ز دانه چیدن، منقار مرغ سبحه شمار
به درگهی که ز جوش فرشتگان گلمیخ
درو ز تنگی جا غنچه گشته پیکان وار
به آن سری که به معراج رفته از مستی
قدم نهاده به بالای عرش، کرسی وار
به شوق بادیه گردی که هرقدم گردد
به گرد آبله ی پای خویش چون پرگار
به سرگرانی مستی که هرکجا گذرد
چو گرد می رود از بیم بر قفا دیوار
به تلخکامی فرهاد از غم شیرین
که بیستون به سر خاک اوست لوح مزار
به کامرانی خسرو که روزگارش کرد
خمیرمایه ی دولت، طلای دست افشار
به تیشه ای که سبک سنگ را به سینه دود
چنان که مرغ به آبی فروبرد منقار
به اضطراب سپند و به بی قراری دود
به رقص شعله و انداز جست و خیز شرار
به ناتوانی رنجور زحمت افلاس
که نیست چاره ی او غیر شربت دینار
به تنگدستی آن بینوا که در کف او
نزاع بر سر جا می کنند سوزن و خار
به مفلسی که بود وجه قرض او حاشا
به منعمی که بود کار وعده اش انکار
به پشه ای که ز بار گران قدرش فیل
فکنده بر سر پا همچو کرگدن شلوار
به غوطه خواری خار و خس محیط کزو
گمان بری شتر موج می کند نشخوار
به سرفرازی خرمن، به بی نیازی گنج
به خاکساری مور و به تلخکامی مار
به جغد گلشنی و بلبل خرابه نشین
که هردو را نبود بر مراد خاطر، کار
به آن حریف اناالحق سرا که از مستی
به پای خویش دود چون کدو سرش بردار
به راه شوق که از قطع میل و فرسنگش
نمی رسد به زمین از نشاط، پای سوار
به آن سری که ز اسباب عقل نیست درو
بجز تعلق کفش و علاقه ی دستار
به آهویی که ز مستی صدای شیر آید
به گوش او ز نیستان نوای موسیقار
به پرده ی دل خونین لاله کز غم عشق
تمام داغ بود چون لباس آتشکار
به ذوق کنج لب غنچه کز تمنایش
یکی بود لب و دندان بلبل از منقار
به خاک هند که از سستی ثبات قدم
گریزپاست درو همچو گردباد، منار
به آن ضرر که بود در شراب و ترک شراب
به آن خطر که بود در قمار و راه قمار
به دور گردی مرغی که در نظاره ی باغ
کند شکاف دلش کار رخنه ی دیوار
به ناوکی که چو خواهد ازو گریزد صید
به ساده لوحی او خنده می کند سوفار
به آن کمان که ز زخم خدنگ او سایه
گمان بری که پلنگی ست در قفای شکار
به دستبازی باد صبا کزان در باغ
دریده شد به تن غنچه جامه ی گل خار
به پایمردی لطف بهار کز اثرش
چو زخم سر به هم آورده رخنه ی دیوار
به ناصحی که بود بیدلان رسوا را
ز تخم پنبه به صحرای سینه آتشکار
به شاعری که به کامش زبان ز خاموشی
بود نهنگ به گرداب و اژدها در غار
به آن کنایه که آرد دل بزرگان را
به ناله همچو صدای تفنگ در کهسار
به آن طبیب که از شوق مقدمش هردم
چو نبض خود جهد از جای، مضطرب، بیمار
به آن مریض که افشرده ی شرر نوشد
برای دفع حرارت به جای تخم خیار
به اعتقاد درست برهمنی که بود
نفس چو نال قلم در درون او زنار
به آب جلوه ی کبک و به تاب حسن تذرو
به چتر کاکل طاووس و دام زلف عقار
به رشته ای که ازو آه می کشد سوزن
به سوزنی که ازو پیچ و تاب دارد تار
به نافه ای که ازو ناف پیچ شد مقراض
به نقطه ای که ازو بی قرار شد پرگار
به دانه ای که بود خوشه چین ازو خرمن
به غنچه ای که برد آب و رنگ ازو گلزار
به محفلی که بود در حریم او مشهور
به خانه زادی آتش، سپند همچو شرار
به حسرتی که ز بی التفاتی مردم
به سوی خانه برد جنس کاسد از بازار
که تا جدا شدم از آستانه ی تو، دمی
دلم چو شیشه ی ساعت تهی نشد ز غبار
چو شمع روضه ی تو، اشک من به تحفه برند
هوای طوف تو چون آردم به گریه ی زار
سلیم وقت دعا شد، چه جای درددل است
قلم ز دست بینداز و دست را بردار
همیشه تا کی پی ترکتاز از مه عید
رکاب نو کند این آسمان کهنه سوار
کسی که سر ز رکاب سعادت تو کشد
شود ز رخش فنا پایمال همچو غبار
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در مدح اسلام خان
نوبهار آمد و شد قطره فشان ابر مطیر
روز نوروز گلستان بود و عید غدیر
باز در زمزمه ی زیر و بم آمد به نشاط
کوه از قهقهه ی کبک و صدای نخجیر
باغ از لاله ی تر، عرصه ی داغستان شد
چمن از سبزه ی نوخیز، فضای کشمیر
کرد آهنگ فضای چمن از خلوت شاخ
گل ز دنبال شکوفه چو مرید از پی پیر
دل خوبان همه شد مایل گلگشت چمن
آهوان حرم باغ شدند آهوگیر
بس که سودا ز رگ و ریشه ی مجنون گل کرد
همه تن دیده شد از بهر تماشا زنجیر
خاک نایاب شد از سبزه که قالب سازند
ورنه در دادن جان نیست هوا را تقصیر
خضر از بس که شتابان به سوی باغ رود
پر برآورده عصا در کف او همچون تیر
بید از زمزمه ی آب روان بر لب جوی
می کند رقص چو مجنون به صدای زنجیر
غنچه ی سوسن نوخیز به باغ از سر شاخ
در نظر چون قلم آید ز بناگوش دبیر
بیضه ی مرغ چمن گوهر گوش گل شد
باغ از بس که ز مستی شده مشتاق صفیر
چون گدایان طلبد از در دل ها بلبل
مشت خاری که کند خانه ی خود را تعمیر
باغبان دست سوی غنچه چو اخگر نبرد
تا ز منقار سمندر نکند آتشگیر
می کند سیر ز بس لیلی و مجنون، پر شد
دشت از نغمه ی خلخال و صدای زنجیر
بس که حیران شده بر حسن چمن، پنداری
پای آهو ز سم خویش فرو رفته به قیر
بار عام است کنون در چمن، آن دور گذشت
که قفس چوب نهد در ره مرغان اسیر
نکند جز به سر شاخ نشیمن بلبل
صید گل در همه ی عمر بود بر سر تیر
بوی شیر از دهن غنچه ی نسرین آید
کرده او را غم کم عمری این گلشن پیر
کرده از دود چراغان گل و لاله در ابر
همچو پیراهن فانوس، سیاهی تأثیر
موج بر زلف زند از دم ماهی شانه
بس که دارد سر آراستگی، عالم پیر
از رطوبت عجبی نیست که پیچد چون دام
موج در بحر کمان بر پر مرغابی تیر
کشتی خویش که بسته ست به خشکی زاهد
رقص در ورطه ی طوفان کند از موج حصیر
جوی را آب ز طغیان نه همین ویران کرد
رخنه افتاده به شمشیر ز آب شمشیر
نان فرهاد عجب نیست اگر پخته شود
که شده سنگ ز تأثیر رطوبت چو خمیر
خبر فتح خداوند شنیده ست مگر؟
که شد از ذوق بدین گونه جوان عالم پیر
خان اسلام لقب، نقد شهنشاه عرب
که ز همنامی او کفر شد اسلام پذیر
آن که در مجلس آگاهی و دانایی او
خواب مخمل نتوان گفت ندارد تعبیر
زر خرید کرم اوست چه یحیی و چه فضل
خانه زاد قلم اوست چه اعشی چه جریر
وادی حاتم طی را نفسی طی سازد
بر قدم بانگ زند چون قلم او ز صریر
شود از شبنم لطفش به ریاض عالم
شهد در قبه ی خشخاش فزون از انجیر
از جهان زور برافتاده چنان در عهدش
که ستمگر نتواند که کشد مو ز خمیر
سنگ را موم کند از پی آیینه ی آب
نهد از موج به پا سیل روان را زنجیر
ای بهار چمن لطف و گل گلشن فیض
که غباری بود از کوچه ی خلق تو عبیر
ای قلم بر قلم مفتی رای تو قضا
وی قدم بر قدم شحنه ی حکمت تقدیر
ای که در مصلحت ملک و نظام دولت
پیش رای تو نیاید ز ارسطو تدبیر
صد فلاطون پرد از خم چو کبوتر از چاه
از صفیر قلم حکمت تو گاه صریر
پیش قدر تو سکندر سخن جاه و جلال
گر تواند کند اظهار به فرض تقدیر،
تا به او چهره شود بهر جواب دعوی
پای تا سر شود آیینه زبان چون شمشیر
نیست در گردن خصم تو حمایل هیکل
بسته دارد سر خود را به بدن با زنجیر
شیر از بیم تو ز آهو رمد و روز شکار
آهو از حکم تو چون شیر شود آهوگیر
در زمان تو نداند ز که باید طلبید
پی تعویذ تب خود، ورق آهو شیر
نیست از حفظ تو بیم ضرری چون یاقوت
گر کسی اخگر افروخته پیچد به حریر
شد ز افشردن سر پنجه ی جود تو کبود
چون کف نیل ز سر تا به قدم ابر مطیر
جان ز تیغت نبرد صید، که چون ریشه ی نی
از نهیب تو زمین گیر شود پنجه ی شیر
عکس شمشیر تو در آب گر افتد، از بیم
آب در جوی شود خشک چو آب شمشیر
سایه گویی که پلنگی ست گریزان با او
شد مشبک ز خدنگ تو ز بس پیکر شیر
در چمن بهر سپاه تو ز تحریک صبا
شاخ گل گاه کمان می شود و گاهی تیر
صاحبا! بنده سلیمم که ز اخلاص مرا
نیست در درگه تو، بلکه در آفاق نظیر
بر درت فخر من از مرتبه ی اخلاص است
حرف دعوی هنر شسته ام از لوح ضمیر
ترسم از بندگی ات بس که خوشم با غربت
در قیامت شودم خاک وطن دامنگیر
بر سرم سایه ی تو چتر سعادت بادا
تا فتد سایه به خاک چمن از ابر مطیر
روز نوروز گلستان بود و عید غدیر
باز در زمزمه ی زیر و بم آمد به نشاط
کوه از قهقهه ی کبک و صدای نخجیر
باغ از لاله ی تر، عرصه ی داغستان شد
چمن از سبزه ی نوخیز، فضای کشمیر
کرد آهنگ فضای چمن از خلوت شاخ
گل ز دنبال شکوفه چو مرید از پی پیر
دل خوبان همه شد مایل گلگشت چمن
آهوان حرم باغ شدند آهوگیر
بس که سودا ز رگ و ریشه ی مجنون گل کرد
همه تن دیده شد از بهر تماشا زنجیر
خاک نایاب شد از سبزه که قالب سازند
ورنه در دادن جان نیست هوا را تقصیر
خضر از بس که شتابان به سوی باغ رود
پر برآورده عصا در کف او همچون تیر
بید از زمزمه ی آب روان بر لب جوی
می کند رقص چو مجنون به صدای زنجیر
غنچه ی سوسن نوخیز به باغ از سر شاخ
در نظر چون قلم آید ز بناگوش دبیر
بیضه ی مرغ چمن گوهر گوش گل شد
باغ از بس که ز مستی شده مشتاق صفیر
چون گدایان طلبد از در دل ها بلبل
مشت خاری که کند خانه ی خود را تعمیر
باغبان دست سوی غنچه چو اخگر نبرد
تا ز منقار سمندر نکند آتشگیر
می کند سیر ز بس لیلی و مجنون، پر شد
دشت از نغمه ی خلخال و صدای زنجیر
بس که حیران شده بر حسن چمن، پنداری
پای آهو ز سم خویش فرو رفته به قیر
بار عام است کنون در چمن، آن دور گذشت
که قفس چوب نهد در ره مرغان اسیر
نکند جز به سر شاخ نشیمن بلبل
صید گل در همه ی عمر بود بر سر تیر
بوی شیر از دهن غنچه ی نسرین آید
کرده او را غم کم عمری این گلشن پیر
کرده از دود چراغان گل و لاله در ابر
همچو پیراهن فانوس، سیاهی تأثیر
موج بر زلف زند از دم ماهی شانه
بس که دارد سر آراستگی، عالم پیر
از رطوبت عجبی نیست که پیچد چون دام
موج در بحر کمان بر پر مرغابی تیر
کشتی خویش که بسته ست به خشکی زاهد
رقص در ورطه ی طوفان کند از موج حصیر
جوی را آب ز طغیان نه همین ویران کرد
رخنه افتاده به شمشیر ز آب شمشیر
نان فرهاد عجب نیست اگر پخته شود
که شده سنگ ز تأثیر رطوبت چو خمیر
خبر فتح خداوند شنیده ست مگر؟
که شد از ذوق بدین گونه جوان عالم پیر
خان اسلام لقب، نقد شهنشاه عرب
که ز همنامی او کفر شد اسلام پذیر
آن که در مجلس آگاهی و دانایی او
خواب مخمل نتوان گفت ندارد تعبیر
زر خرید کرم اوست چه یحیی و چه فضل
خانه زاد قلم اوست چه اعشی چه جریر
وادی حاتم طی را نفسی طی سازد
بر قدم بانگ زند چون قلم او ز صریر
شود از شبنم لطفش به ریاض عالم
شهد در قبه ی خشخاش فزون از انجیر
از جهان زور برافتاده چنان در عهدش
که ستمگر نتواند که کشد مو ز خمیر
سنگ را موم کند از پی آیینه ی آب
نهد از موج به پا سیل روان را زنجیر
ای بهار چمن لطف و گل گلشن فیض
که غباری بود از کوچه ی خلق تو عبیر
ای قلم بر قلم مفتی رای تو قضا
وی قدم بر قدم شحنه ی حکمت تقدیر
ای که در مصلحت ملک و نظام دولت
پیش رای تو نیاید ز ارسطو تدبیر
صد فلاطون پرد از خم چو کبوتر از چاه
از صفیر قلم حکمت تو گاه صریر
پیش قدر تو سکندر سخن جاه و جلال
گر تواند کند اظهار به فرض تقدیر،
تا به او چهره شود بهر جواب دعوی
پای تا سر شود آیینه زبان چون شمشیر
نیست در گردن خصم تو حمایل هیکل
بسته دارد سر خود را به بدن با زنجیر
شیر از بیم تو ز آهو رمد و روز شکار
آهو از حکم تو چون شیر شود آهوگیر
در زمان تو نداند ز که باید طلبید
پی تعویذ تب خود، ورق آهو شیر
نیست از حفظ تو بیم ضرری چون یاقوت
گر کسی اخگر افروخته پیچد به حریر
شد ز افشردن سر پنجه ی جود تو کبود
چون کف نیل ز سر تا به قدم ابر مطیر
جان ز تیغت نبرد صید، که چون ریشه ی نی
از نهیب تو زمین گیر شود پنجه ی شیر
عکس شمشیر تو در آب گر افتد، از بیم
آب در جوی شود خشک چو آب شمشیر
سایه گویی که پلنگی ست گریزان با او
شد مشبک ز خدنگ تو ز بس پیکر شیر
در چمن بهر سپاه تو ز تحریک صبا
شاخ گل گاه کمان می شود و گاهی تیر
صاحبا! بنده سلیمم که ز اخلاص مرا
نیست در درگه تو، بلکه در آفاق نظیر
بر درت فخر من از مرتبه ی اخلاص است
حرف دعوی هنر شسته ام از لوح ضمیر
ترسم از بندگی ات بس که خوشم با غربت
در قیامت شودم خاک وطن دامنگیر
بر سرم سایه ی تو چتر سعادت بادا
تا فتد سایه به خاک چمن از ابر مطیر
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در مدح اسلام خان
مژده، ای خانه خرابان که رگ ابر بهار
پی آبادی دنیاست طناب معمار
ابر از بس سر معموری عالم دارد
چمن آینه را ریخته رنگ از زنگار
حلقه ی گوش شود، گوش دگر خوبان را
لب چو حرفی کند از حسن گلستان اظهار
تا شود سبز به هر گوشه بهارستانی
ابر از قطره فشاند به چمن تخم بهار
بس که رنگین شد و شاداب ز تأثیر هوا
نیست فرقی به میان شرر و دانه ی نار
چه عجب، گرد رقم شسته تر از برگ گل است
شد قلم جدول آب از سخن ابر بهار
گردباد از اثر فیض هوا در گجرات
می دهد یاد صفاهان و منار گلبار
مایه ی سعی شود باخته در راه چمن
مهره ی آبله ی پا نشود گر پادار
گرچو محراب شده ساکن مسجد زاهد
دارد اما رهی از دل به هوا همچو منار
بس که حیران تماشای گلستان شده است
دارد انگشت به لب مرغ چمن از منقار
پشته پشته گره از غم به دل صحرا بود
همه را کرد برو سیل بهاری هموار
در چمن موج هوا صیقل روشنکار است
تا کند پاک ز آیینه ی هر برگ غبار
طوطی باغ ز گلبن دم طاووس نمود
سرو از حیرت او کرد فرامش رفتار
باغ شد رشک پریخانه ز بید مجنون
طرفه نقشی دگر انگیخته نقاش بهار
ابر از بس که به هر شاخ کند سرگوشی
سبزه وقت است که تر گردد ازان در گلزار
روغن گل به چراغان همه شب صرف کند
باغبان بس که قوی مایه شد از فیض بهار
می فروشان نستانند به غیر از زرگل
محضر سکه به کف مانده درم را بیکار
سرو هرچند ز خوبان چمن ممتاز است
سبزه از نسبت همدوشی او دارد عار
یک نفس دور نگردد ز نواپردازی
از لب مرغ گلستان، بلبان منقار
منع گلچینی هوش است، بیا مست شویم
چمن نغمه که نی بست شد از موسیقار
در سرم نشأه به رقص آمده چون شعله ی شمع
این چه آهنگ و نوا بود که سر زد از تار
انتقام از غم ایام چو خواهی بکشی
ساغر می به میان آور و بنشین به کنار
در قدح موج می ناب به شوخی آمد
عکس خورشید ازو گشت پریشان دستار
مستی و زهد، گل یک چمن اند ای زاهد
پرده ی چشم ز پیش نظر خود بردار
بیت را گر ز دو مصرع به میان فاصله است
هیچ نقصانی ازان نیست به ربط گفتار
ساقی از من مگذر، چاره ی من کن که بود
آب دست تو شفابخش دل هر بیمار
از چه عضو تو شود دست تماشا گلچین
ای چو طاووس ز خوبی همه جایت گلزار
نگه گرم تو جان بخش تر از آتش می
سخن سرد تو دلخواه تر از آب خمار
کار آسان شده بر شانه ی زلفت مشکل
شبروان را ره هموار بود ناهموار
به تمنای رخت، دشت بیاض چشمم
شده از قطره زدن های سرشک آبله زار
یاد زلف تو بود بر دل آشفته شگون
مار گنج است به ویرانه، طناب معمار
شب که در خواب کند با تو دلم عرض نیاز
شود از گریه ی من صورت بستر بیدار
به نصیحت خردم شور جنون افزاید
پنبه ی من شده از دانه ی خود آتشکار
آب چشمی به هوای گل رویت دارم
گرم چون آتش تب، تند چو خوی بیمار
سر من در گرو سجده ی درگاه کسی ست
گر نشد صرف ره عشق تو، معذورم دار
آن هما سایه نهال چمن آل رسول
کز جهان شد به همه باب چو جدش مختار
آفتابی که کند گر مدد نشو و نما
چمن از سایه ی هر برگ شود آینه زار
خان اسلام لقب، گوهر دریامشرب
که شد اسلام ز همنامی او شکرگزار
آن فریدون فر جم قدر منوچهر غلام
که پیاده به عنان می دودش سام سوار
عکسی از جوهر تیغش چو به دریا افتد
ماهی از بیم به دندان خود آرد به کنار
اره در پشت نهان کرده نهنگ از بیمش
شاخ مرجانی اگر کج شده در دریابار
روح چون عطسه به فریاد جهد از بدنش
هرکه را هیبت او کرد در اندیشه گذار
تیغ او تا به جهان جوهری بازار است
بجز از مهره فروشی نبود پیشه ی مار
منع او گر به در باغ نشاند سروی
باغبان را به گلستان ندهد هرگز بار
چون درآید به سخن، گوش خرد پندارد
که فلاطون و ارسطوست مگر در گفتار
چه فلاطون، که خضر تشنه لب جرعه ی اوست
چه ارسطو، که سکندر بودش آینه دار
همچو او نغمه شناسی به جهان کم دیده ست
تا خرد بسته به ساز طرب از مسطر تار
قلمش در همه علمی علم افراخته است
نکته ای نیست که نگذشته برو چندین بار
داده چون دایره ی هندسه بر دست ورق
به سماع آمده از صوت و صدایش پرگار
حکمت او به جهان تا شده قانون، باشد
جنبش نبض، اشارات شفای بیمار
ای سخاپیشه که از وصف کف همت تو
چون رگ ابر، شود نال قلم گوهربار
جز ثنای تو کند هرچه رقم بر صفحه
خامه انگشت نهد بر سخن نکته گذار
دولت از فطرت خودیافته ای، آری هست
خانه ی آینه از معنی خود صورت کار
نغمه پرداز و خوش آواز و ترنم سازند
پشت بر پشت نی کلک تو چون موسیقار
کمر ظلم به عهد تو بود سست چو مور
پای فتنه شده در دور تو کوتاه چو مار
پاسبان تا بودش حفظ تو، نتواند گشت
گرد معموره ی گجرات کسی غیر حصار
خانه ای را که ز کین تو درو حرفی رفت
چینه ریزد ز پی جغد به هر سو دیوار
چمنی را که برو باد عتاب تو وزید
اره چون پای ملخ بردمد از شاخ چنار
سر هرکس که نشد در راه اخلاص تو خاک
همچو نقش قدم خویش به راهش بسپار
نان آن کس که حقوق نمکت نشناسد
قرص افعی بود و سفره ی او حلقه ی مار
در زمان تو به صحرا ز پی پاس گله
چشم گرگ است شبان را همه شب مشعلدار
ابر نیسانی و شد از تو چراغش روشن
گر به دریا نشود از تو صدف شکرگزار،
تا بسوزند به خواریش ز عکس خورشید
آب آتش به میان آورد و ماهی خار
گر کسی صورت رخش تو نگارد بر سنگ
کوه چون موج شود از اثر آن رهوار
برق سیری که چو در پویه شود گرم عنان
دود چون شعله برآید ز رهش جای غبار
دست و پایش که به سختی قلم فولاد است
راه پیچد به خود از جلوه ی آن چون طومار
شده لبریز دل از دلبری اش دامن زین
بس که چون چشم بتان است رکابش پرکار
سم سختش چو برو کاسه ز مستی انداخت
سنگ را مغز سرش گشت پریشان ز شرار
نرم رفتاری او حیرتم افزود که کس
راه در کوه ندیده ست بدین سان هموار
زلف فرسنگ بود گر به درازی مشهور
پیش پایش قدمی بیش نباشد چو جدار
عجبی نیست، کند بس که سمش دست انداز
از سر راهش اگر ره بگریزد چون مار
صاحبا! وقت شد اکنون که پی دردسرت
صندل آرد ز خموشی، خرد تجربه کار
طبع نازک ز دم اهل سخن در تاب است
عکس طوطی ست بر آیینه ی روشن زنگار
کی سخن را به سراپرده ی گوشش بار است
هرکه را نغمه بود بار دل و گل سربار
قدسیان از پی آمین همه جمعند سلیم
پای خود پیش نه و دست دعا را بردار
سبز بادا چمن دولتت از آب حیات
می دمد تا ز چمن سبزه در ایام بهار
روز بدخواه ترا شب شده مجلس افروز
شام احباب ترا صبح بود مشعلدار
پی آبادی دنیاست طناب معمار
ابر از بس سر معموری عالم دارد
چمن آینه را ریخته رنگ از زنگار
حلقه ی گوش شود، گوش دگر خوبان را
لب چو حرفی کند از حسن گلستان اظهار
تا شود سبز به هر گوشه بهارستانی
ابر از قطره فشاند به چمن تخم بهار
بس که رنگین شد و شاداب ز تأثیر هوا
نیست فرقی به میان شرر و دانه ی نار
چه عجب، گرد رقم شسته تر از برگ گل است
شد قلم جدول آب از سخن ابر بهار
گردباد از اثر فیض هوا در گجرات
می دهد یاد صفاهان و منار گلبار
مایه ی سعی شود باخته در راه چمن
مهره ی آبله ی پا نشود گر پادار
گرچو محراب شده ساکن مسجد زاهد
دارد اما رهی از دل به هوا همچو منار
بس که حیران تماشای گلستان شده است
دارد انگشت به لب مرغ چمن از منقار
پشته پشته گره از غم به دل صحرا بود
همه را کرد برو سیل بهاری هموار
در چمن موج هوا صیقل روشنکار است
تا کند پاک ز آیینه ی هر برگ غبار
طوطی باغ ز گلبن دم طاووس نمود
سرو از حیرت او کرد فرامش رفتار
باغ شد رشک پریخانه ز بید مجنون
طرفه نقشی دگر انگیخته نقاش بهار
ابر از بس که به هر شاخ کند سرگوشی
سبزه وقت است که تر گردد ازان در گلزار
روغن گل به چراغان همه شب صرف کند
باغبان بس که قوی مایه شد از فیض بهار
می فروشان نستانند به غیر از زرگل
محضر سکه به کف مانده درم را بیکار
سرو هرچند ز خوبان چمن ممتاز است
سبزه از نسبت همدوشی او دارد عار
یک نفس دور نگردد ز نواپردازی
از لب مرغ گلستان، بلبان منقار
منع گلچینی هوش است، بیا مست شویم
چمن نغمه که نی بست شد از موسیقار
در سرم نشأه به رقص آمده چون شعله ی شمع
این چه آهنگ و نوا بود که سر زد از تار
انتقام از غم ایام چو خواهی بکشی
ساغر می به میان آور و بنشین به کنار
در قدح موج می ناب به شوخی آمد
عکس خورشید ازو گشت پریشان دستار
مستی و زهد، گل یک چمن اند ای زاهد
پرده ی چشم ز پیش نظر خود بردار
بیت را گر ز دو مصرع به میان فاصله است
هیچ نقصانی ازان نیست به ربط گفتار
ساقی از من مگذر، چاره ی من کن که بود
آب دست تو شفابخش دل هر بیمار
از چه عضو تو شود دست تماشا گلچین
ای چو طاووس ز خوبی همه جایت گلزار
نگه گرم تو جان بخش تر از آتش می
سخن سرد تو دلخواه تر از آب خمار
کار آسان شده بر شانه ی زلفت مشکل
شبروان را ره هموار بود ناهموار
به تمنای رخت، دشت بیاض چشمم
شده از قطره زدن های سرشک آبله زار
یاد زلف تو بود بر دل آشفته شگون
مار گنج است به ویرانه، طناب معمار
شب که در خواب کند با تو دلم عرض نیاز
شود از گریه ی من صورت بستر بیدار
به نصیحت خردم شور جنون افزاید
پنبه ی من شده از دانه ی خود آتشکار
آب چشمی به هوای گل رویت دارم
گرم چون آتش تب، تند چو خوی بیمار
سر من در گرو سجده ی درگاه کسی ست
گر نشد صرف ره عشق تو، معذورم دار
آن هما سایه نهال چمن آل رسول
کز جهان شد به همه باب چو جدش مختار
آفتابی که کند گر مدد نشو و نما
چمن از سایه ی هر برگ شود آینه زار
خان اسلام لقب، گوهر دریامشرب
که شد اسلام ز همنامی او شکرگزار
آن فریدون فر جم قدر منوچهر غلام
که پیاده به عنان می دودش سام سوار
عکسی از جوهر تیغش چو به دریا افتد
ماهی از بیم به دندان خود آرد به کنار
اره در پشت نهان کرده نهنگ از بیمش
شاخ مرجانی اگر کج شده در دریابار
روح چون عطسه به فریاد جهد از بدنش
هرکه را هیبت او کرد در اندیشه گذار
تیغ او تا به جهان جوهری بازار است
بجز از مهره فروشی نبود پیشه ی مار
منع او گر به در باغ نشاند سروی
باغبان را به گلستان ندهد هرگز بار
چون درآید به سخن، گوش خرد پندارد
که فلاطون و ارسطوست مگر در گفتار
چه فلاطون، که خضر تشنه لب جرعه ی اوست
چه ارسطو، که سکندر بودش آینه دار
همچو او نغمه شناسی به جهان کم دیده ست
تا خرد بسته به ساز طرب از مسطر تار
قلمش در همه علمی علم افراخته است
نکته ای نیست که نگذشته برو چندین بار
داده چون دایره ی هندسه بر دست ورق
به سماع آمده از صوت و صدایش پرگار
حکمت او به جهان تا شده قانون، باشد
جنبش نبض، اشارات شفای بیمار
ای سخاپیشه که از وصف کف همت تو
چون رگ ابر، شود نال قلم گوهربار
جز ثنای تو کند هرچه رقم بر صفحه
خامه انگشت نهد بر سخن نکته گذار
دولت از فطرت خودیافته ای، آری هست
خانه ی آینه از معنی خود صورت کار
نغمه پرداز و خوش آواز و ترنم سازند
پشت بر پشت نی کلک تو چون موسیقار
کمر ظلم به عهد تو بود سست چو مور
پای فتنه شده در دور تو کوتاه چو مار
پاسبان تا بودش حفظ تو، نتواند گشت
گرد معموره ی گجرات کسی غیر حصار
خانه ای را که ز کین تو درو حرفی رفت
چینه ریزد ز پی جغد به هر سو دیوار
چمنی را که برو باد عتاب تو وزید
اره چون پای ملخ بردمد از شاخ چنار
سر هرکس که نشد در راه اخلاص تو خاک
همچو نقش قدم خویش به راهش بسپار
نان آن کس که حقوق نمکت نشناسد
قرص افعی بود و سفره ی او حلقه ی مار
در زمان تو به صحرا ز پی پاس گله
چشم گرگ است شبان را همه شب مشعلدار
ابر نیسانی و شد از تو چراغش روشن
گر به دریا نشود از تو صدف شکرگزار،
تا بسوزند به خواریش ز عکس خورشید
آب آتش به میان آورد و ماهی خار
گر کسی صورت رخش تو نگارد بر سنگ
کوه چون موج شود از اثر آن رهوار
برق سیری که چو در پویه شود گرم عنان
دود چون شعله برآید ز رهش جای غبار
دست و پایش که به سختی قلم فولاد است
راه پیچد به خود از جلوه ی آن چون طومار
شده لبریز دل از دلبری اش دامن زین
بس که چون چشم بتان است رکابش پرکار
سم سختش چو برو کاسه ز مستی انداخت
سنگ را مغز سرش گشت پریشان ز شرار
نرم رفتاری او حیرتم افزود که کس
راه در کوه ندیده ست بدین سان هموار
زلف فرسنگ بود گر به درازی مشهور
پیش پایش قدمی بیش نباشد چو جدار
عجبی نیست، کند بس که سمش دست انداز
از سر راهش اگر ره بگریزد چون مار
صاحبا! وقت شد اکنون که پی دردسرت
صندل آرد ز خموشی، خرد تجربه کار
طبع نازک ز دم اهل سخن در تاب است
عکس طوطی ست بر آیینه ی روشن زنگار
کی سخن را به سراپرده ی گوشش بار است
هرکه را نغمه بود بار دل و گل سربار
قدسیان از پی آمین همه جمعند سلیم
پای خود پیش نه و دست دعا را بردار
سبز بادا چمن دولتت از آب حیات
می دمد تا ز چمن سبزه در ایام بهار
روز بدخواه ترا شب شده مجلس افروز
شام احباب ترا صبح بود مشعلدار
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح اسلام خان
دگر وقت آن شد که از دلربایی
چو گل ناخن خار گردد حنایی
خبردار ای لاله از داغ خود باش
که باد صبا می کند مشک سایی
دل خویش را ای صنوبر نگه دار
که آمد صبا بر سر دلربایی
ز بس جلوه ی نقش حیرت فزا، شد
بساط چمن، کارگاه خدایی
ز ابر بهاری به بالای کهسار
فکنده هوا مسند کبریایی
چمن شد یکی جادوی سحرپرداز
کز افسون کند صید مرغ هوایی
ز بس باد رنگین شد از لاله و گل
کند دست آزادگان را حنایی
به گوهرفشانی ابر کهسار
شده سخت چون غیرت روستایی
فضای چمن، روی لیلی ست گویی
که شد بید مجنون ز شوقش هوایی
ز فیض هوا بس که اوراق گلشن
چو آیینه شد مشرق روشنایی،
خزان می نماید ز برگ شکوفه
چو جام بلور و می کهربایی
سعادت طلب کیست تا در گلستان
ز مرغابی ابر بیند همایی
چمن همچو بزاز در حله سازی ست
صبا همچو عطار در عطرسایی
پاله شد از عکس گل، نافه ی مشک
حباب از هوا، حقه ی مومیایی
فضای جهان است باغ دل افروز
که گردد ز خاکش کف پا حنایی
دریغا که ما زین گلستان رنگین
نبردیم خاری ز بی دست و پایی
برافروخت از بس چمن، می کند شمع
به گل آشنایی پی روشنایی
هوا بس که دارد رطوبت، عجب نیست
شود سبز اگر چوب تیر هوایی
به دست صبا هر نفس گل فرستد
به مرغان گلزار، مرغ سرایی
ز تأثیر رنگینی خاک، گویی
کسی شسته در آب، دست حنایی
به مرغ چمن، گل ز شوخی گشوده
ز چاک گریبان در آشنایی
ز ساز و نوای طرب، کوه گویی
بود کاسه ی چینی از خوش صدایی
فغان می کند خنده ی کبک در کوه
تماشاست چون مست شد روستایی
ثناخوان دستور عهد است بلبل
ندارد غمی دیگر از بینوایی
جهان پرور اسلام خان کز شکوهش
کند کوه، سامان تمکین گدایی
فلک توسنی کز حجاب رکابش
مه نو نیارد کند خودنمایی
شود هرکجا مصلحت ساز کلکش
دهد کفر و دین را به هم آشنایی
بود آسمان را به خاک در او
ز نقش قدم مسند کبریایی
در آنجا که شد فتنه انگیز، تیغش
فتد در میان سر و تن جدایی
چو خورشید بیند فروغ جبینش
ز خجلت به دور افکند روشنایی
عتابش نباشد مگر با بزرگان
کند برق بر کوه تیغ آزمایی
ز عرفان و تقوی به هم جمع کرده ست
دلش همچو گل مستی و پارسایی
چنان تیغی افکند بر نغمه مدحش
که نی را قلم کرد در دست نایی
گل از وعده ی او اگر درس گیرد
در آب افکند نسخه ی بی وفایی
به رسوایی اش صبح گیسو ببرد
چو در عهد او شب کند فتنه زایی
ز برگشتن زین بود روز میدان
شکم توسن خصم او را حنایی
سر از پا دود پیش، چون گوی چوگان
کسی را که جوید ز تیغش رهایی
به هر جا رود رانده ی تاب قهرش
گریزند ازو خلق همچو وبایی
کند مایه ی شهد اگر طبع زنبور
ز گل های گلزار لطفش گدایی،
شکستی که آیینه را رو نماید
دهد موم، خاصیت مومیایی
زهی کرده از بهر طاعت جهان را
ز عکس تو آیینه قبله نمایی
به احرام طوف حریمت ز گلشن
کند غنچه بر محمل گل درایی
گر از آب تیغ تو شوید بدن را
ز مو گردد اندام چینی، ختایی
ور از تیغ کلک تو سرمایه گیرد
دهد ذره خورشید را روشنایی
کجا رفت تیغ سکندر که گیرد
ز کلک تو تعلیم کشورگشایی
ز قدر کلام تو شد چون سفیداب
گهر در صدف خاک از ناروایی
دل و دست و خلق و زبان خوشت هست
گزیری ندارد طبیب از دوایی
چو اعضای خصم تو یارب نسوزد
زمانه کسی را به داغ جدایی
به آتش حسود تو چون شمع خود را
به انگشت خود می کند رهنمایی
ز گردیدن از بس که آسود ایام
چو عهد تو آمد به فرمانروایی،
به خواب خوشند از فراغت همه عمر
شب و روز چون مخمل کربلایی
سخنور ترا در جهان با چه سنجد
که افزونی از ماسوا، یک سوایی
چمن مایه طبعا! من آن عندلیبم
که دارم به مدح تو دستانسرایی
تو اسلامی و از تو خواهم که باشد
همه چیز من تا به ایمان، عطایی
ازین گفتگو مطلب من طمع نیست
نفهمد کسی چون تو نازک ادایی
نیاید ز من شکوه، گر تا قیامت
به کم التفاتی مرا آزمایی
غرض امتیاز است آزادگان را
چه غم لطف عام ار کند نارسایی
سلیم این روش گفتگو از تو دور است
کجایی ست این جنس یارب کجایی
چو اختر، غزال اثر در گذار است
دعا را بود وقت شست آزمایی
همیشه بود تا در اطراف گلشن
میان گل و عندلیب آشنایی
جهان چون دل دوستانت هوادار
فلک چون سر عاشقانت فدایی
چو گل ناخن خار گردد حنایی
خبردار ای لاله از داغ خود باش
که باد صبا می کند مشک سایی
دل خویش را ای صنوبر نگه دار
که آمد صبا بر سر دلربایی
ز بس جلوه ی نقش حیرت فزا، شد
بساط چمن، کارگاه خدایی
ز ابر بهاری به بالای کهسار
فکنده هوا مسند کبریایی
چمن شد یکی جادوی سحرپرداز
کز افسون کند صید مرغ هوایی
ز بس باد رنگین شد از لاله و گل
کند دست آزادگان را حنایی
به گوهرفشانی ابر کهسار
شده سخت چون غیرت روستایی
فضای چمن، روی لیلی ست گویی
که شد بید مجنون ز شوقش هوایی
ز فیض هوا بس که اوراق گلشن
چو آیینه شد مشرق روشنایی،
خزان می نماید ز برگ شکوفه
چو جام بلور و می کهربایی
سعادت طلب کیست تا در گلستان
ز مرغابی ابر بیند همایی
چمن همچو بزاز در حله سازی ست
صبا همچو عطار در عطرسایی
پاله شد از عکس گل، نافه ی مشک
حباب از هوا، حقه ی مومیایی
فضای جهان است باغ دل افروز
که گردد ز خاکش کف پا حنایی
دریغا که ما زین گلستان رنگین
نبردیم خاری ز بی دست و پایی
برافروخت از بس چمن، می کند شمع
به گل آشنایی پی روشنایی
هوا بس که دارد رطوبت، عجب نیست
شود سبز اگر چوب تیر هوایی
به دست صبا هر نفس گل فرستد
به مرغان گلزار، مرغ سرایی
ز تأثیر رنگینی خاک، گویی
کسی شسته در آب، دست حنایی
به مرغ چمن، گل ز شوخی گشوده
ز چاک گریبان در آشنایی
ز ساز و نوای طرب، کوه گویی
بود کاسه ی چینی از خوش صدایی
فغان می کند خنده ی کبک در کوه
تماشاست چون مست شد روستایی
ثناخوان دستور عهد است بلبل
ندارد غمی دیگر از بینوایی
جهان پرور اسلام خان کز شکوهش
کند کوه، سامان تمکین گدایی
فلک توسنی کز حجاب رکابش
مه نو نیارد کند خودنمایی
شود هرکجا مصلحت ساز کلکش
دهد کفر و دین را به هم آشنایی
بود آسمان را به خاک در او
ز نقش قدم مسند کبریایی
در آنجا که شد فتنه انگیز، تیغش
فتد در میان سر و تن جدایی
چو خورشید بیند فروغ جبینش
ز خجلت به دور افکند روشنایی
عتابش نباشد مگر با بزرگان
کند برق بر کوه تیغ آزمایی
ز عرفان و تقوی به هم جمع کرده ست
دلش همچو گل مستی و پارسایی
چنان تیغی افکند بر نغمه مدحش
که نی را قلم کرد در دست نایی
گل از وعده ی او اگر درس گیرد
در آب افکند نسخه ی بی وفایی
به رسوایی اش صبح گیسو ببرد
چو در عهد او شب کند فتنه زایی
ز برگشتن زین بود روز میدان
شکم توسن خصم او را حنایی
سر از پا دود پیش، چون گوی چوگان
کسی را که جوید ز تیغش رهایی
به هر جا رود رانده ی تاب قهرش
گریزند ازو خلق همچو وبایی
کند مایه ی شهد اگر طبع زنبور
ز گل های گلزار لطفش گدایی،
شکستی که آیینه را رو نماید
دهد موم، خاصیت مومیایی
زهی کرده از بهر طاعت جهان را
ز عکس تو آیینه قبله نمایی
به احرام طوف حریمت ز گلشن
کند غنچه بر محمل گل درایی
گر از آب تیغ تو شوید بدن را
ز مو گردد اندام چینی، ختایی
ور از تیغ کلک تو سرمایه گیرد
دهد ذره خورشید را روشنایی
کجا رفت تیغ سکندر که گیرد
ز کلک تو تعلیم کشورگشایی
ز قدر کلام تو شد چون سفیداب
گهر در صدف خاک از ناروایی
دل و دست و خلق و زبان خوشت هست
گزیری ندارد طبیب از دوایی
چو اعضای خصم تو یارب نسوزد
زمانه کسی را به داغ جدایی
به آتش حسود تو چون شمع خود را
به انگشت خود می کند رهنمایی
ز گردیدن از بس که آسود ایام
چو عهد تو آمد به فرمانروایی،
به خواب خوشند از فراغت همه عمر
شب و روز چون مخمل کربلایی
سخنور ترا در جهان با چه سنجد
که افزونی از ماسوا، یک سوایی
چمن مایه طبعا! من آن عندلیبم
که دارم به مدح تو دستانسرایی
تو اسلامی و از تو خواهم که باشد
همه چیز من تا به ایمان، عطایی
ازین گفتگو مطلب من طمع نیست
نفهمد کسی چون تو نازک ادایی
نیاید ز من شکوه، گر تا قیامت
به کم التفاتی مرا آزمایی
غرض امتیاز است آزادگان را
چه غم لطف عام ار کند نارسایی
سلیم این روش گفتگو از تو دور است
کجایی ست این جنس یارب کجایی
چو اختر، غزال اثر در گذار است
دعا را بود وقت شست آزمایی
همیشه بود تا در اطراف گلشن
میان گل و عندلیب آشنایی
جهان چون دل دوستانت هوادار
فلک چون سر عاشقانت فدایی
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در مدح اسلام خان
بهار آمد و شد نغمه ساز مرغ چمن
چراغ باده فروشان ز لاله شد روشن
چنان به دهر اثر کرد فیض ابر بهار
که دود، شد به سر شمع غنچه ی سوسن
نسیم دشت ز شوخی ست رهزن تقوی
هوای باغ ز کیفیت است توبه شکن
چو بیدمشک، ز فیض بهار نیست عجب
که نافه گل کند از شاخ آهوان ختن
چنان مدار به حرف شکوفه شد در باغ
که ذکر اره فراموش کرد نخل کهن
چو شعله جلوه کند موج لاله در آتش
چو دود سرکشد ابر سیاه از گلخن
ز بس که شوق تماشای بوستان دارد
چو نی به شاخن گل افکنده غنچه صد روزن
فروغ چهره ی گل همچو آتش زردشت
صفای صحن چمن همچو مجلس بهمن
بهار داد چمن را ز بس که کیفیت
به جویبار، چو می آب شد خمارشکن
ز باغ نیست علم، شاخ سوسن آزاد
که برفراخته طاووس بوستان گردن
ز فیض ابر، رطوبت ز بس به موج آمد
خورد ز چشمه ی خود آب، سبزه ی سوزن
چنان که صید غزالان کنند صیادان
کدو به شاخ درختان شده کمندافکن
ز جوش فیض برای دماغ خود مجنون
ز ریگ دشت چو بادام می کشد روغن
نشان ز کوچه ی سیمین تنان دهد جدول
ز موج سلسله موی و حباب غنچه دهن
سپند سوخته از دود خویش سبز شود
ز بس رطوبت ازان می چکد چو ابر چمن
ز مستی قدح لاله، کوه را نخجیر
بود چو آهوی دیبا به خواب در دامن
شد از تراوش ابر، آب آینه پنهان
به زیر سبزه ی زنگار همچو آب چمن
ز فیض پروری ابر و لطف باد بهار
ز بس که دم ز تقدس زند هوای چمن،
چو مریم از نفس جبرئیل، پنداری
به طرف جو شده بکر حباب آبستن
چه خوب ابر بهاری برآمد از گرداب
جهان کشید برون یوسف از چه بیژن
ز بس صفای جهان، دود شمع در فانوس
چو داغ لاله کشیده ست پای در دامن
چراغ غنچه دهد یاد از ستاره ی صبح
ز بس که چهره برافروخت از صفای چمن
به عزم درگه دستور روزگار به باغ
متاع لاله و گل می کند بهار به تن
جهان دانش و فضل، آفتاب جاه و جلال
وزیر مشرق و مغرب، خدایگان زمن
محیط مکرمت، اسلام خان مهرضمیر
که دیده می شود از نور جبهه اش روشن
بساط جمع کند آسمان چو نیلوفر
چو آفتاب به هرجا شود بساط افکن
سبوی ابر ز جودش چنان به سنگ آمد
که آب می برد از چشمه سار با دامن
تمام عمر گرفتار رنج باریک است
روان به پیکر خصمش چو آب در سوزن
کلید مخزن دولت به دست همت اوست
وکیل خرج زرگل بود نسیم چمن
رسیده کار ضعیفان به جایی از عدلش
که آبگینه کند جنگ سنگ با آهن
چنان که خاتم از انگشت کس برون آرند
به دست لطف کشد طوق قمری از گردن
ورق ز کلک رقم ساز او گلستانی ست
کزان چو طفل، سواد نظر شود روشن
قلم همیشه ز فولاد بوده مردم را
رقم نبوده ز فولاد، صدهزار احسن
زهی ثنای کفت ابر گلستان خیال
حدیث رای منیرت چراغ راه سخن
اگر نه پیش ضمیرت به عذر می آید
فکنده بهر چه خورشید تیغ بر گردن
به صفحه هر نقط خامه ی تو رابعه ای ست
که همچو مریم باشد به عیسی آبستن
به دفع فتنه ی اطراف مملکت، باشد
ز تیغ، کلک تو در پیش یک سر و گردن
به فتح روی زمین، بی صلاح خامه ی تو
علم فشانده گهی آستین، گهی دامن
چنان به دور تو طوفان فتنه تسکین یافت
که ماهی از تن خود دور می کند جوشن
شد از تمیز تو از بس نجابت آسوده
مقام امن گهر گشت چون صدف هاون
به بندگی تو آزادگان به گلشن هند
همه چو فاخته آیند طوق در گردن
اگر به پرتو فیض تو خصم در بندد
چو آفتاب درآید به خانه از روزن
چنان ز عدل تو کوتاه گشت دست ستم
که می گریزد آتش چو آب از روغن
خیال خشم تو در دل چو بگذرد چه عجب
که چون علم کند از تن کناره پیراهن
بر آستان تو دشمن نهد سر تسلیم
اگر چو شمع شود سر به سر رگ گردن
ثنا کنند و بود بی نیاز شوکت تو
چه احتیاج صبا چون شکفته است چمن
دعا کنند و ازان دولت تو مستغنی ست
چه اعتبار زره را به پیش رویین تن
دعای دولت تو خلق را دعای خود است
چه منت است ز کس بر تو از دعا کردن
ازان که مشعل خورشید تا فروزان است
چراغ هستی ذرات هم بود روشن
به عجز خویش ز مدح تو می کنم اقرار
که کوته است ز وصفت زبان خامه ی من
قلم ز عهده ی مدحت برون نیاید، اگر
زبان شود همه تن همچو غنچه ی سوسن
به شعر مدح تو گفتن طریق عزت نیست
کسی چگونه بسازد وضو ز آب دهن
خدایگانا! شرمنده ام ز طالع خود
ز بس لطف تو منت نهاده بر سر من
چو ابر گریه کنان هر طرف حسود از رشک
چو گل به گوش رسیده مرا ز خنده دهن
به لطف کوش که من آن نیم که گوید خصم
فلان نبود سزاوار تربیت کردن
شکست گوهر پاکم نمی تواند داد
حسود کرده چو گرداب آب در هاون
به دامن آن که ز آیینه ام غباری برد
چو صبح می دمدش آفتاب از دامن
به آب و تاب در نظم من چو بیند غیر
گهر شود چو صدف آب حسرتش به دهن
ز هر طرف پی دیدار شاهد طبعم
صد آفتاب چو آیینه شد جلای وطن
ز روی لطف بنه دست بر دل ریشم
ببین چه می کشم از دست این سپهر کهن
سبکدلم، نپسندی مرا به بند گران
که طوق فاخته هرگز نبوده از آهن
همیشه تا که بهار آید و خزان گذرد
مدام تا که ز گل تازه می شود گلشن
نهال عمر تو چون سرو باد دایم سبز
چراغ عیش تو چون لاله روز و شب روشن
چراغ باده فروشان ز لاله شد روشن
چنان به دهر اثر کرد فیض ابر بهار
که دود، شد به سر شمع غنچه ی سوسن
نسیم دشت ز شوخی ست رهزن تقوی
هوای باغ ز کیفیت است توبه شکن
چو بیدمشک، ز فیض بهار نیست عجب
که نافه گل کند از شاخ آهوان ختن
چنان مدار به حرف شکوفه شد در باغ
که ذکر اره فراموش کرد نخل کهن
چو شعله جلوه کند موج لاله در آتش
چو دود سرکشد ابر سیاه از گلخن
ز بس که شوق تماشای بوستان دارد
چو نی به شاخن گل افکنده غنچه صد روزن
فروغ چهره ی گل همچو آتش زردشت
صفای صحن چمن همچو مجلس بهمن
بهار داد چمن را ز بس که کیفیت
به جویبار، چو می آب شد خمارشکن
ز باغ نیست علم، شاخ سوسن آزاد
که برفراخته طاووس بوستان گردن
ز فیض ابر، رطوبت ز بس به موج آمد
خورد ز چشمه ی خود آب، سبزه ی سوزن
چنان که صید غزالان کنند صیادان
کدو به شاخ درختان شده کمندافکن
ز جوش فیض برای دماغ خود مجنون
ز ریگ دشت چو بادام می کشد روغن
نشان ز کوچه ی سیمین تنان دهد جدول
ز موج سلسله موی و حباب غنچه دهن
سپند سوخته از دود خویش سبز شود
ز بس رطوبت ازان می چکد چو ابر چمن
ز مستی قدح لاله، کوه را نخجیر
بود چو آهوی دیبا به خواب در دامن
شد از تراوش ابر، آب آینه پنهان
به زیر سبزه ی زنگار همچو آب چمن
ز فیض پروری ابر و لطف باد بهار
ز بس که دم ز تقدس زند هوای چمن،
چو مریم از نفس جبرئیل، پنداری
به طرف جو شده بکر حباب آبستن
چه خوب ابر بهاری برآمد از گرداب
جهان کشید برون یوسف از چه بیژن
ز بس صفای جهان، دود شمع در فانوس
چو داغ لاله کشیده ست پای در دامن
چراغ غنچه دهد یاد از ستاره ی صبح
ز بس که چهره برافروخت از صفای چمن
به عزم درگه دستور روزگار به باغ
متاع لاله و گل می کند بهار به تن
جهان دانش و فضل، آفتاب جاه و جلال
وزیر مشرق و مغرب، خدایگان زمن
محیط مکرمت، اسلام خان مهرضمیر
که دیده می شود از نور جبهه اش روشن
بساط جمع کند آسمان چو نیلوفر
چو آفتاب به هرجا شود بساط افکن
سبوی ابر ز جودش چنان به سنگ آمد
که آب می برد از چشمه سار با دامن
تمام عمر گرفتار رنج باریک است
روان به پیکر خصمش چو آب در سوزن
کلید مخزن دولت به دست همت اوست
وکیل خرج زرگل بود نسیم چمن
رسیده کار ضعیفان به جایی از عدلش
که آبگینه کند جنگ سنگ با آهن
چنان که خاتم از انگشت کس برون آرند
به دست لطف کشد طوق قمری از گردن
ورق ز کلک رقم ساز او گلستانی ست
کزان چو طفل، سواد نظر شود روشن
قلم همیشه ز فولاد بوده مردم را
رقم نبوده ز فولاد، صدهزار احسن
زهی ثنای کفت ابر گلستان خیال
حدیث رای منیرت چراغ راه سخن
اگر نه پیش ضمیرت به عذر می آید
فکنده بهر چه خورشید تیغ بر گردن
به صفحه هر نقط خامه ی تو رابعه ای ست
که همچو مریم باشد به عیسی آبستن
به دفع فتنه ی اطراف مملکت، باشد
ز تیغ، کلک تو در پیش یک سر و گردن
به فتح روی زمین، بی صلاح خامه ی تو
علم فشانده گهی آستین، گهی دامن
چنان به دور تو طوفان فتنه تسکین یافت
که ماهی از تن خود دور می کند جوشن
شد از تمیز تو از بس نجابت آسوده
مقام امن گهر گشت چون صدف هاون
به بندگی تو آزادگان به گلشن هند
همه چو فاخته آیند طوق در گردن
اگر به پرتو فیض تو خصم در بندد
چو آفتاب درآید به خانه از روزن
چنان ز عدل تو کوتاه گشت دست ستم
که می گریزد آتش چو آب از روغن
خیال خشم تو در دل چو بگذرد چه عجب
که چون علم کند از تن کناره پیراهن
بر آستان تو دشمن نهد سر تسلیم
اگر چو شمع شود سر به سر رگ گردن
ثنا کنند و بود بی نیاز شوکت تو
چه احتیاج صبا چون شکفته است چمن
دعا کنند و ازان دولت تو مستغنی ست
چه اعتبار زره را به پیش رویین تن
دعای دولت تو خلق را دعای خود است
چه منت است ز کس بر تو از دعا کردن
ازان که مشعل خورشید تا فروزان است
چراغ هستی ذرات هم بود روشن
به عجز خویش ز مدح تو می کنم اقرار
که کوته است ز وصفت زبان خامه ی من
قلم ز عهده ی مدحت برون نیاید، اگر
زبان شود همه تن همچو غنچه ی سوسن
به شعر مدح تو گفتن طریق عزت نیست
کسی چگونه بسازد وضو ز آب دهن
خدایگانا! شرمنده ام ز طالع خود
ز بس لطف تو منت نهاده بر سر من
چو ابر گریه کنان هر طرف حسود از رشک
چو گل به گوش رسیده مرا ز خنده دهن
به لطف کوش که من آن نیم که گوید خصم
فلان نبود سزاوار تربیت کردن
شکست گوهر پاکم نمی تواند داد
حسود کرده چو گرداب آب در هاون
به دامن آن که ز آیینه ام غباری برد
چو صبح می دمدش آفتاب از دامن
به آب و تاب در نظم من چو بیند غیر
گهر شود چو صدف آب حسرتش به دهن
ز هر طرف پی دیدار شاهد طبعم
صد آفتاب چو آیینه شد جلای وطن
ز روی لطف بنه دست بر دل ریشم
ببین چه می کشم از دست این سپهر کهن
سبکدلم، نپسندی مرا به بند گران
که طوق فاخته هرگز نبوده از آهن
همیشه تا که بهار آید و خزان گذرد
مدام تا که ز گل تازه می شود گلشن
نهال عمر تو چون سرو باد دایم سبز
چراغ عیش تو چون لاله روز و شب روشن
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - ایضا در مدح خان مشارالیه
نماز شام که خورشید ازین سرای سرور
گرفت راه سفر همچو عاشقان به ضرور
هلال عید ز اوج افق نمایان شد
نمود گوشه ی ابرو تجلی از سر طور
شکسته رنگ و ضعیف از جدایی خورشید
چنان که بیدلی از یار خویش افتد دور
غبار کلفت از بس که برده از دل ها
نسته گرد برو همچو ابروی مزدور
لبش به خنده ی عشرت شکفته همچون مست
ولی دلش ز کدورت گرفته چون مخمور
شکست ناخن او از برای چیست چنین
ز کار من گرهی چون نکرد هرگز دور
هلال نیست، که تا آسمان درین شب عید
به موج آمده از بزم می پرستان نور
کسی ندیده چنین مصرعی که تا سر زد
به روزگار شود در همان نفس مشهور
فلک ز پنجه ی خورشید چید یک ناخن
به تیغ کوه، که هیکل کند شب دیجور
به حیرتم چه ز فیروزه گون فلک می جست
به نوک تیشه ی زرین چو کوه نیشابور
مگر که خواست نگینی ازین کهن معدن
به دست آورد از بهر خاتم دستور
وزیر اعظم هند آن که نیر اعظم
ز رای روشن او کرده استفاده ی نور
فروغ ناصیه ی عقل، جملة الملکی
که هیچ راز جهان نیست بر دلش مستور
محیط دانش و فضل، آفتاب جاه و جلال
وزیر مشرق و مغرب، خدایگان صدور
بلند مرتبه اسلام خان که دولت او
کشیده همچو فلک، دامن از غبار فتور
خدا صفات نیکوی بسی عطا کرده ست
یکی ز جمله عطاهای اوست شرم حضور
به دور خلقش، همچون فتیله ی عنبر
به جای دود برآید ز شمع کشته بخور
بود تجلی عرفان ز باطنش ظاهر
چو عکس باده ی لعل از صفای جام بلور
چو گنج خانه ز معماری عدالت او
خرابه های جهان شد به خشت زر معمور
حریم درگهش از فیض عام، می ماند
به بارگاه سلیمانی از وحوش و طیور
ز فکر رزق در ایام او به خاطر جمع
کمر گشوده نشیند به خانه ی خود مور
به باغ بخت حسودش ز تشنگی غنچه
برون فکنده زبان از دهن چو پسته ی شور
ز مهر خویش چنان گرم کرده دلها را
که می توان ز یخ آتش گرفت همچو بلور
به هرکجا که مربی شود بزرگی او
همه عقاب برآید ز بیضه ی عصفور
کجا به جوهر شمشیر اوست تیغ اجل
به ذوالفقار برابر نمی شود ساطور
به صبح حشر که بر بستر عدم هرکس
ز خواب چشم گشاید چو در سحر مخمور،
به گرد کشته ی پیکان او نگردد روح
که راه نیست مگس را به خانه ی زنبور
به عهد خلق خوش او که همچو موج زلال
کند درشتی خود را ز خویش سوهان دور،
ز بس ملایمت خارپشت، پنداری
که واژگونه به بر کرده پوستین سمور
رقوم خامه ی مشکین طراز او به ورق
سواد زلف بود بر بیاض چهره ی حور
برای حکم نوشتن قلم چو بردارد
قلمتراش شود تیغ بهمن و شاپور
دوات چینی، گاهی که پیش خویش نهد
دوات داری او آرزو کند فغفور
تبارک الله ازان کوثر دوات لقب
که شد تجلی ازو موج زن چو چشمه ی نور
برای لیقه ی او زلف خود بریده پری
ز چشم خویش درو ریخته سیاهی، حور
زهی به قصد شکار دل هنرسنجان
کمند خامه ی صیدافکن تو طره ی حور
قلم ز صورت خط تو بست از دعوی
زبان تیشه ی فرهاد و خامه ی شاپور
به پیش رای تو خورشید را فروغی نیست
چراغ روز ازین بیشتر ندارد نور
ترا ز تذکره ی اهل دولت این کافی ست
که جز به نیکی، نامت نمی شود مذکور
زبان ز موج ثنای تو می شود نمکین
نشد ز شورش دریا اگرچه ماهی شور
مخالف تو به گلبن کند چو دست دراز
ز غنچه خار برآید چو نیش از زنبور
به جای اشک، ز تاک بریده می ریزد
ز فیض عهد تو بر خاک، دانه ی انگور
به روزگار تو جمعیتی در آفاق است
که نیست غنچه ی گل را به باغ خنده ضرور
دهد ضمیر تو چون عرض نور، اندازد
چراغ پرتو خود را چو آفتاب به دور
حسود جاه ترا نسبتی به چاه کن است
که زنده است هنوز و فتاده گور به گور
چنان به دور تو زور از جهان برافتاده ست
که موج می چو کمان کباده شد بی زور
به این که از نظر همتت فتاده گهر
ز اشک حسرت او گشته آب دریا شور
کسی که وصف ضمیر ترا رقم سازد
چو شمع از سر کلکش بلند گردد نور
زمین ز پهلوی خصم تو از گرانجانی
بود به یر شکنجه چو بستر رنجور
شود چو بدرقه حفظ تو، از دل دریا
کند سلامت آتش چو عکس ماه عبور
به صد شکست، فلک ترک دشمنت نکند
در آسیا نتوان کرد دانه را بلغور
به روزگار تو اخگر برای کسب کمال
نشسته همچو فلاطون خم نشین به تنور
پی نثار حریم در تو شاهان را
هوا گرفت گهر از خزینه چون کافور
کسی که حسرت بزم ترا به خاک برد
شود چو صورت فانوس، گور او پرنور
خدایگانا! اکنون چهارده سال است
که بندگی توام کرده در جهان مشهور
ز هند رفت به ایران و روم آوازه
که شد سلیم ز اقبال، بنده ی دستور
چه رشک ها که نبردند همگنان بر من
رسید لطف تو نسبت به من ز بس به ظهور
اراده بود که تا یک نفس مرا باشد
به اختیار ازین آستان نگردم دور
ولی اراده ی من بود بر خلاف قضا
خلاف حکم قضا نیست خود مرا مقدور
کنون که موکب اقبال پادشاه جهان
ز اگره کرده به دولت عزیمت لاهور،
گمان نداشتم این را که ضعف و بیماری
کند چو ماه نوم از رکاب صاحب دور
من از کجا و ازین آستانه عزم سفر
من از کجا و جدایی ازین مقام حضور
کمند حادثه زین در کشان کشان بردم
هزار بند به بازو چو دسته ی طنبور
نه ذوق رفتن ایران، نه میل ماندن هند
میان روز و شبم چون سحر اسیر فتور
ز ضعف طالع و تأثیر روزگار چنین
که در جدایی این خاک درگهم معذور
ز آستان تو خواهم به سوی کعبه روم
که در حقیقت، جایی نرفته باشم دور
مرا به فاتحه ای توشه بخش این ره شو
که بی رضای تو رفتن نباشد از دستور
به عرض حال مکن لب سلیم آلوده
دعای بعد ثنا به که مدعا مذکور
برای حرص و قناعت همین دلیل بس است
که آب گوهر شیرین بود، ز دریا شور
همیشه در رمضان تا ز خواب برخیزد
یکی به قصد صبوحی، یکی به عزم سحور
زمان عمر محبان و دشمنانت باد
چو آخر رمضان و چو اول عاشور
گرفت راه سفر همچو عاشقان به ضرور
هلال عید ز اوج افق نمایان شد
نمود گوشه ی ابرو تجلی از سر طور
شکسته رنگ و ضعیف از جدایی خورشید
چنان که بیدلی از یار خویش افتد دور
غبار کلفت از بس که برده از دل ها
نسته گرد برو همچو ابروی مزدور
لبش به خنده ی عشرت شکفته همچون مست
ولی دلش ز کدورت گرفته چون مخمور
شکست ناخن او از برای چیست چنین
ز کار من گرهی چون نکرد هرگز دور
هلال نیست، که تا آسمان درین شب عید
به موج آمده از بزم می پرستان نور
کسی ندیده چنین مصرعی که تا سر زد
به روزگار شود در همان نفس مشهور
فلک ز پنجه ی خورشید چید یک ناخن
به تیغ کوه، که هیکل کند شب دیجور
به حیرتم چه ز فیروزه گون فلک می جست
به نوک تیشه ی زرین چو کوه نیشابور
مگر که خواست نگینی ازین کهن معدن
به دست آورد از بهر خاتم دستور
وزیر اعظم هند آن که نیر اعظم
ز رای روشن او کرده استفاده ی نور
فروغ ناصیه ی عقل، جملة الملکی
که هیچ راز جهان نیست بر دلش مستور
محیط دانش و فضل، آفتاب جاه و جلال
وزیر مشرق و مغرب، خدایگان صدور
بلند مرتبه اسلام خان که دولت او
کشیده همچو فلک، دامن از غبار فتور
خدا صفات نیکوی بسی عطا کرده ست
یکی ز جمله عطاهای اوست شرم حضور
به دور خلقش، همچون فتیله ی عنبر
به جای دود برآید ز شمع کشته بخور
بود تجلی عرفان ز باطنش ظاهر
چو عکس باده ی لعل از صفای جام بلور
چو گنج خانه ز معماری عدالت او
خرابه های جهان شد به خشت زر معمور
حریم درگهش از فیض عام، می ماند
به بارگاه سلیمانی از وحوش و طیور
ز فکر رزق در ایام او به خاطر جمع
کمر گشوده نشیند به خانه ی خود مور
به باغ بخت حسودش ز تشنگی غنچه
برون فکنده زبان از دهن چو پسته ی شور
ز مهر خویش چنان گرم کرده دلها را
که می توان ز یخ آتش گرفت همچو بلور
به هرکجا که مربی شود بزرگی او
همه عقاب برآید ز بیضه ی عصفور
کجا به جوهر شمشیر اوست تیغ اجل
به ذوالفقار برابر نمی شود ساطور
به صبح حشر که بر بستر عدم هرکس
ز خواب چشم گشاید چو در سحر مخمور،
به گرد کشته ی پیکان او نگردد روح
که راه نیست مگس را به خانه ی زنبور
به عهد خلق خوش او که همچو موج زلال
کند درشتی خود را ز خویش سوهان دور،
ز بس ملایمت خارپشت، پنداری
که واژگونه به بر کرده پوستین سمور
رقوم خامه ی مشکین طراز او به ورق
سواد زلف بود بر بیاض چهره ی حور
برای حکم نوشتن قلم چو بردارد
قلمتراش شود تیغ بهمن و شاپور
دوات چینی، گاهی که پیش خویش نهد
دوات داری او آرزو کند فغفور
تبارک الله ازان کوثر دوات لقب
که شد تجلی ازو موج زن چو چشمه ی نور
برای لیقه ی او زلف خود بریده پری
ز چشم خویش درو ریخته سیاهی، حور
زهی به قصد شکار دل هنرسنجان
کمند خامه ی صیدافکن تو طره ی حور
قلم ز صورت خط تو بست از دعوی
زبان تیشه ی فرهاد و خامه ی شاپور
به پیش رای تو خورشید را فروغی نیست
چراغ روز ازین بیشتر ندارد نور
ترا ز تذکره ی اهل دولت این کافی ست
که جز به نیکی، نامت نمی شود مذکور
زبان ز موج ثنای تو می شود نمکین
نشد ز شورش دریا اگرچه ماهی شور
مخالف تو به گلبن کند چو دست دراز
ز غنچه خار برآید چو نیش از زنبور
به جای اشک، ز تاک بریده می ریزد
ز فیض عهد تو بر خاک، دانه ی انگور
به روزگار تو جمعیتی در آفاق است
که نیست غنچه ی گل را به باغ خنده ضرور
دهد ضمیر تو چون عرض نور، اندازد
چراغ پرتو خود را چو آفتاب به دور
حسود جاه ترا نسبتی به چاه کن است
که زنده است هنوز و فتاده گور به گور
چنان به دور تو زور از جهان برافتاده ست
که موج می چو کمان کباده شد بی زور
به این که از نظر همتت فتاده گهر
ز اشک حسرت او گشته آب دریا شور
کسی که وصف ضمیر ترا رقم سازد
چو شمع از سر کلکش بلند گردد نور
زمین ز پهلوی خصم تو از گرانجانی
بود به یر شکنجه چو بستر رنجور
شود چو بدرقه حفظ تو، از دل دریا
کند سلامت آتش چو عکس ماه عبور
به صد شکست، فلک ترک دشمنت نکند
در آسیا نتوان کرد دانه را بلغور
به روزگار تو اخگر برای کسب کمال
نشسته همچو فلاطون خم نشین به تنور
پی نثار حریم در تو شاهان را
هوا گرفت گهر از خزینه چون کافور
کسی که حسرت بزم ترا به خاک برد
شود چو صورت فانوس، گور او پرنور
خدایگانا! اکنون چهارده سال است
که بندگی توام کرده در جهان مشهور
ز هند رفت به ایران و روم آوازه
که شد سلیم ز اقبال، بنده ی دستور
چه رشک ها که نبردند همگنان بر من
رسید لطف تو نسبت به من ز بس به ظهور
اراده بود که تا یک نفس مرا باشد
به اختیار ازین آستان نگردم دور
ولی اراده ی من بود بر خلاف قضا
خلاف حکم قضا نیست خود مرا مقدور
کنون که موکب اقبال پادشاه جهان
ز اگره کرده به دولت عزیمت لاهور،
گمان نداشتم این را که ضعف و بیماری
کند چو ماه نوم از رکاب صاحب دور
من از کجا و ازین آستانه عزم سفر
من از کجا و جدایی ازین مقام حضور
کمند حادثه زین در کشان کشان بردم
هزار بند به بازو چو دسته ی طنبور
نه ذوق رفتن ایران، نه میل ماندن هند
میان روز و شبم چون سحر اسیر فتور
ز ضعف طالع و تأثیر روزگار چنین
که در جدایی این خاک درگهم معذور
ز آستان تو خواهم به سوی کعبه روم
که در حقیقت، جایی نرفته باشم دور
مرا به فاتحه ای توشه بخش این ره شو
که بی رضای تو رفتن نباشد از دستور
به عرض حال مکن لب سلیم آلوده
دعای بعد ثنا به که مدعا مذکور
برای حرص و قناعت همین دلیل بس است
که آب گوهر شیرین بود، ز دریا شور
همیشه در رمضان تا ز خواب برخیزد
یکی به قصد صبوحی، یکی به عزم سحور
زمان عمر محبان و دشمنانت باد
چو آخر رمضان و چو اول عاشور
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۵ - در مذمت پوستین خود و حسن طلب برای پوستینی دیگر
صاحبا! سرورا! خداوندا!
ای که خلقت چو روی تو نیکوست
طبع تو گلشنی ست کاندر وی
همچو خورشید، صد گل خودروست
مگر از خلق تو صبا به چمن
برده بویی، که گل چنین خوشبوست
مجلسی کش ضمیر توست چراغ
شب درو همچو دود تنباکوست
فصل دی می رسد که از شدت
همچو شمشیر با جهان یکروست
به چمن داد ازو نسیم خبر
آب را اضطراب ازان در جوست
سرو لرزد ز بیم همچون بید
غنچه برخود ز فکر رفته فروست
حسن چون پوستین شانه زده
تنگ بر خود گرفته طره ی دوست
ید بیضا چه کار می آید
که درین فصل، دست دست سبوست
پوستینی به هم رسید مرا
به صد اندوه و محنت از دو سه پوست
من به دوشش گرفته ام از مهر
لیک او در میان دشمن و دوست،
هیچ گرمی نمی کند با من
چه کنم، پوستین من بی روست
از خزان گلشن تو ایمن باد
تا چمن را گل است و گل را بوست
ای که خلقت چو روی تو نیکوست
طبع تو گلشنی ست کاندر وی
همچو خورشید، صد گل خودروست
مگر از خلق تو صبا به چمن
برده بویی، که گل چنین خوشبوست
مجلسی کش ضمیر توست چراغ
شب درو همچو دود تنباکوست
فصل دی می رسد که از شدت
همچو شمشیر با جهان یکروست
به چمن داد ازو نسیم خبر
آب را اضطراب ازان در جوست
سرو لرزد ز بیم همچون بید
غنچه برخود ز فکر رفته فروست
حسن چون پوستین شانه زده
تنگ بر خود گرفته طره ی دوست
ید بیضا چه کار می آید
که درین فصل، دست دست سبوست
پوستینی به هم رسید مرا
به صد اندوه و محنت از دو سه پوست
من به دوشش گرفته ام از مهر
لیک او در میان دشمن و دوست،
هیچ گرمی نمی کند با من
چه کنم، پوستین من بی روست
از خزان گلشن تو ایمن باد
تا چمن را گل است و گل را بوست
سلیم تهرانی : مثنویات
شمارهٔ ۵ - جنگ ها جو
بیا بلبل که ایام بهار است
گلستان خوش تر از آغوش یار است
صف آرا شد چمن از بید و شمشاد
علمدار سپاهش سرو آزاد
بهار از جنگ دی برگشت فیروز
نوید فتح آورده ست نوروز
شد از فتحش در اطراف زمانه
صدای رعد، کوس شادیانه
به خوشخوانی درآمد مرغ گستاخ
مؤذن وار بر گلدسته ی شاخ
جهان چون روی خوبان گشت پرگل
به سر ابر سیاهش چتر کاکل
به باغ از باد، بوی می شنیدند
کدوها هرطرف گردن کشیدند
چمن شد بس که تنگ از گل، پیاله
ستاده بر سر یک پا چو لاله
چو آهوی ختن، در باغ گردید
ز سایه نافه افکن گربه ی بید
ز موج ابر شد بر روی گرداب
نمایان جوهر آیینه ی آب
زده خیمه به طرف جویباران
کدو همچون سپاه سربداران
چمن می خواهد از شوخی کند ساز
چو گلزار پر طاووس، پرواز
چنان سرسبزی از دورش پدید است
که گویی شعله شاخ سرخ بید است
برون آورده دست از آب عریان
ز شوق آستین لاله مرجان
زد از ذوق عروسی زمانه
دم ماهی به زلف موج شانه
فضای دشت چون دامان گلچین
زبس کز لاله و گل گشت رنگین،
چنان آهو شد از حیرت زمین گیر
که گویی پایش از سم رفته در قیر
کشیده چادر از ابر بهاران
گلستان از برای آب باران
ز بس گل بست آیین زمانه
به طوطی شد قفس آیینه خانه
چمن از آتش گل در گرفته ست
کدو گردن کشی از سر گرفته ست
اگر داری سر و برگ تماشا
نگاه خویش را سرده به صحرا
غزالان را سم از شوخی شکسته
ندارد تاب جستن، کفش جسته
گلستان را همه شب پاسبان است
به خواب روز نیلوفر ازان است
ز کیفیت جهان لبریز چون جام
چمن از ابر چون طاووس در دام
نموده پنجه ی خود غنچه لاله
که می باید درین موسم پیاله
چو مجنون، لیلی از شوق تماشا
به جای پا نهاده سر به صحرا
به خاک از موج گل هرگوشه صد دام
تذروی خفته پنداری به هرگام
چنان گلبن ز گل رنگین نگار است
که گویی چتر طاووس بهار است
چراغان گل است و در گلستان
بود ابر سیه، دود چراغان
مگو خورشید در ابر سیاه است
که فیل نوربخت پادشاه است
شهنشاهی که در صاحبقرانی
بود ثانی و او را نیست ثانی
جهان زیر نگین چون آفتابش
ازان شاه جهان آمد خطابش
فروغ جبهه اش در چشم بینش
چراغ بارگاه آفرینش
شکست هر دلی را مومیایی
چراغ نیک و بد را روشنایی
نشیند همچو ارکان چون مربع
بود مهر فلک، تخت مرصع
کند در انجمن چون چهره تابان
شود روشن دل نیکان و پاکان
بلی آید چو شمعی در میانه
چراغان می شود آیینه خانه
دلش نوشیروانی کز سعادت
نفس را کرده زنجیر عدالت
به زیر چرخ، آن ذات همایون
بود چون در درون خم فلاطون
ز حکمت می تواند لطف او کرد
علاج شیر برفین از تب سرد
ظفر را تخته ی تعلیم تیغش
کلید فتح هفت اقلیم تیغش
فکنده قدرتش شیر افکنان را
شکسته گردن گردن کشان را
برآرد آتش، ار ورزد به او کین
چنارآسا ز خود بهرام چوبین
زد از کینش اگر خاقان چین دم
ز دستش رفت چین آستین هم!
ز عدلش تابد ار نوشیروان رو
سر زنجیر او در گردن او
ز دلش جوهر شمشیر خونخوار
شده از بیم همچون کاه دیوار
ز جودش مفلسان گشته توانگر
گدایان را چو ماهی خرقه پر زر
فلک بر آستانش کرده تسلیم
ز ماه نو، کلید هفت اقلیم
ز روی قهر، هرجا ماجرا کرد
نیارد کوه از بیمش صدا کرد
نویسم وصف جودش چون به نامه
رود آب طلا از جوی خامه
به عهدش رفته از روی تنعم
ز بانگ آسیا در خواب، گندم
زند هرجا ز عاجزپروری دم
گریزد آفتاب از موج شبنم
بود تا در کف دستش همیشه
درو گوهر چو دندان کرده ریشه
شهان را چشم بر دست گدایش
ستون دولت ایشان عصایش
ز لطف او دل آزادگان شاد
بود در سایه ی او سرو آزاد
چنان کوه شکوهش را گرانی ست
که رنگ خاک راهش آسمانی ست
ز خونریزی تیغش چون زنم حرف
سیاهی می شود در خامه شنجرف
ز منعش یاد اگر آرد پیاله
بسوزد می درو چون داغ لاله
بود سجاده ی دین تختگاهش
طریق شرع باشد شاهراهش
درآید چون به طاعت در صف دین
فلک تسبیح می آرد ز پروین
چو ابر افکنده گر سجاده بر آب
شده قبله نما ماهی به گرداب
سر اسلام ازو بر آسمان است
گواه این سخن اسلام خان است
جوان بختی که از تأثیر اقبال
خدا و خلق ازو باشند خوشحال
خلایق در حریم پرده ی راز
چو موسیقار در وصفش هم آواز
فلک قدری که چون خورشید تابان
به خار و گل رساند فیض یکسان
به باغ لطف عامش از تجمل
چراغ خار دارد روغن گل
بود کلکش کلید رزق مردم
به محتاجان صریرش در تکلم
کفش دریا و ابر فیض خامه ست
برات بخشش او گنج نامه ست
غلط در جمع و خرج باغ کم دید
که شست غنچه ی زنبق نبرید
ز بس دزدی به عهد او برافتاد
نمی دزدد هنر شاگرد از استاد
شده خورشید فرش درگه او
کند چون خشت، خواب چارپهلو
سر خصمش نمی خواهد مددکار
رود همچون کدو خود بر سر دار
ز بس شد عجب، خوار از مشرب او
سبک شد از منی سنگ ترازو
زبون اوست خصم تیره کوکب
که باشد روز را پا بر سر شب
به هر سینه که سازد راست انگشت
جهاند چون کمانش تیر از پشت
نگهبان خفته است و پاسبان مست
که عالم را چو حفظش شحنه ای هست
رسیده کار عدل او به جایی
که در هنگام مستی از بنایی،
کند خشتی چو فیل شورش اندیش
کند خاک و فشاند بر سر خویش
همیشه گرچه دزد غارت اندیش
بریدی خانه ی مردم ازین پیش،
کنون آن رسم از بس برفتاده
کمان را کس نمی سازد کباده
به هر کشور که صاحب صوبه گردید
درو هر ده به شهر مصر خندید
چو در بنگاله عدل او علم شد
ستم را دست از تیغش قلم شد
به عهدش همچو صبح صدق اندیش
به یک جا آب خوردی گرگ با میش
ز روی عدل، داد خلق می داد
ولی دریا ز دستش داشت فریاد
نشسته بود روزی عدل گستر
به مسند همچو در آیینه جوهر
که پیدا قاصدی با این خبر گشت
که روی اهل کوچ از قبله برگشت
شدند آن فرقه ی شوریده ایام
طلبکار مدد از اهل آشام
سپاهی آمد از آنجا سوی کوچ
که شد مغز سپهر از شورشان پوچ
ز بس برخاست گردد فتنه، از جوش
زمین با آسمان شد دوش بر دوش
بیان شد ز موج فیل کهسار
نشان پایشان بر هرطرف غار
بساط دهر از فیل و پیاده
نشان از عرصه ی شطرنج داده
برآمد موج از دریا که ایام
ازان تردامنان شد همچو حمام
گروهی سر به سر مجنون و مجهول
بیابانی و صحراگرد چون غول
برای رونمای شهر و منزل
همه مرغ سیاه آورده از دل
گران دیدارشان بر دل چو زنجیر
خنک تر رویشان از روی شمشیر
بود سوراخ گوش از گوششان بیش
غلط گفتم، که از بدخویی خویش،
ز بس بر گوششان سیلی رسیده
شده همچون دف مستان دریده
ز خونخواری بر ایشان خون به از می
کمان و تیر ایشان هردو از نی
زره بینی چو ایشان را بر اندام
بدانی چیست معنی دد و دام
چو بشنید این خبر آن کوه تمکین
وقارش کرد رسم صبر آیین
نشد طبعش ازین اندیشه در تاب
چه غم دارد ز سنگ آیینه ی آب
پس از یک ماه فرمان داد تا فوج
شود دریانشین چون لشکر موج
ضروریات لشکر چون رقم کرد
برادر را به سرداری علم کرد
بود بر سر سپه را فرض، سردار
چو بسم الله در آغاز هر کار
برادر را چو کار افتاد بر سر
که را سوزد برو دل جز برادر؟
به هرکاری برادر باشد انباز
کسی نشنیده از یک دست آواز
فروغ جبهه ی بخت و سعادت
گل اقبال و زین دین و دولت
سیادت خان، چراغ خانه ی زین
ولیکن برق سوزان در صف کین
سوار اسب شد از روی تعجیل
نهنگ آری کجا و حوضه ی فیل
ازو زین، خانه ی اقبال گردید
سر دشمن به ره پامال گردید
فلک در خدمتش از جای برجست
به سان شیشه ی ساعت کمر بست
روان شد با سپاه نصرت آیین
دعا می رفت و از پی فوج آمین
سوی آن ملک، لشکر گشت راهی
ز خشکی و تری چون مرغ و ماهی
روان گردید از دریا نواره
چو در بحر فلک، فوج ستاره
ز دریا خاست آشوبی که طوفان
ز حیرت خشک شد چون موج سوهان
صف امواج آن دریا ز تنگی
به هم پیچید همچون موی زنگی
ز موج از بیم آن خیل خجسته
طناب لنگر دریا گسسته
نهان شد ابر چون دید آن سیاهی
به زیر آب همچون دام ماهی
شد از دریا صدف بر روی هامون
پریشان همچو نقش پای مجنون
گریزان شد صف امواج دریا
چو خیل آهوان بر روی صحرا
صدف می گفت کز تاراج لشکر
یتیم من کجا بیرون برد سر
به ساحل کردی از بیم سپاهی
زر خود را نهان در خاک ماهی
ز تنگی سوده گشت از بس به گرداب
گهر شد در صدف همچون سفیداب
ز خشکی نیز فوجی شد روانه
کزان آمد به لرزیدن زمانه
علم در صف به پوشش های زرین
مزین گشت چون بهرام چوبین
مرصع شد به جوهرهای خوش لون
قطاس فیل همچون ریش فرعون
ز هر سو خود زرین می درخشید
به فرق تیغ بندان همچو خورشید
کمان می شد ز زرپوشان لشکر
که شد کان طلا سد سکندر
ز فوج فیل و اسب دشت پیما
پر از کوه کتل شد روی صحرا
ز جولان سمند بادرفتار
ره خوابیده شد چون موج بیدار
علم بود آن سپه را بر چپ و راست
الف هایی که در انا فتحناست
شدند از گرد رفت از بس به تاراج
زمین داران به مشتی خاک محتاج
به سوی آسمان از شهر و پوره
به سان دیو زد آتش تنوره
پس از چندی که منزل می بریدند
به نزدیکی آن سرحد رسیدند
چو آن جمع پریشان را خبر شد
که از لشکر جهان زیر و زبر شد
هزیمت دادشان بر باد چون خاک
ازان ناپاک [چهران] عرصه شد پاک
سراسر قلعه های آن حوالی
دل خود را ازیشان کرد خالی
چه دید آیا اجل زان خیل کافر
که مهلت دادشان تا سال دیگر
سپاه نصرت آیین چون رسیدند
ز مقهوران اثر برجا ندیدند
چو از بهر امور ملک یا چند
نشست آنجا سپهدار خردمند،
برآمد ابرهای برشکالی
جهان را همچو کهسار از حوالی
شد ابر تیره از اطراف آفاق
فلک پیما چو دود آه عشاق
برای دست طوفان شد ز گرداب
گشاده آستین دریا چو اعراب
جهان از جوش باران گشت پنهان
به زیر آب همچون ملک یونان
چنان ابری از پی هم قطره می ریخت
که گویی زاهدی را سبحه بگسیخت
ز جوش ابر نیسانی به گرداب
نهان شد در نمد آیینه ی آب
ز بس سیلی روان از هر طرف شد
زمین در آب پنهان چون صدف شد
ز گل گفتی که موج دجله و رود
بود چین جبین صندل آلود
خلایق را در آن طوفان پرجوش
رسیدی از لب هر موج در گوش
که دور آدم خاکی سر آمد
زمان آدم آبی در آمد
برآن سر بود ابر برشکالی
که دریا را کند از آب خالی
جهان شد سبز ازان طوفان پرقهر
که گردد رنگ سبز از خوردن زهر
درین طوفان، سپاه نصرت آثار
تهی گردید از آلات پیکار
ز نم افتاد دیگ توپ از جوش
تفک شد همچو شمع کشته خاموش
یلان را خنجر بنیادافکن
شد از زنگار همچون برگ سوسن
نهان آیینه ی تیغ گهرتاب
به زیر سبزه ی زنگار چون آب
ز سبزی شد دلیران را به جرگه
چهار آیینه همچون چاربرگه
ز نم آمد کمان خشک اعضا
به پیچ و تاب همچون موج دریا
عقاب تیر را شد آشیان تر
چو شاهین ترازو گشت بی پر
تفک را از نم ابر جهان تاب
خزینه گشت چون حمام پرآب
ز برق اندازی ابر پرآشوب
نفس از بیم دزدیده به خود توب
ولی از جانب خان فلک شان
چنان می شد همه اسباب سامان،
که شد یک سال منزلگاه آنجا
نخوردند آن سپه آبی ز دریا
روان می کرد اسباب و خزینه
شده مجموعه ی آنها سفینه
سخن کوتاه، چون آن ابر پرشور
پس از نه ماه شد از آسمان دور
ز دریا داد بیرون تاب خشکی
پدید آمد به روی آب خشکی
بساط سبزه دید و گفت گردون
که خوب آمد زمین از آب بیرون
زمین زد غوطه همچون بط به گرداب
برون آمد به رنگ طوطی از آب
به جنبیدن درآمد باز لشکر
زمین و آسمان را رفت لنگر
روان گشتند از دنبال دشمن
همه فولادپوش از خود و جوشن
به خیل کافران هم بهر پیکار
کمرها بسته شد، اما ز زنار
چنان آمد صف کفار در جوش
که بت چون سنگ سودا شد زره پوش
به یکدیگر چو گردیدند نزدیک
جهان از گرد لشکر گشت تاریک
به دریا جنگ را شد جمع اسباب
چو جنگ می کشان در عالم آب
کمانداران چو مهرویان دلکش
زدند از هر طرف دستی به ترکش
در آغوش آمدن شد بی بهانه
کمان چون شاهدان نرم شانه
به سوی دست ها تیر جگردوز
پریدی همچو مرغ دست آموز
یلان را خنجر فولاد می جست
به قصد خصم، همچون ماهی از دست
ز دو جانب دو فوج شورش انگیز
به هم چون موج دریا شد جلوریز
دو لشکر، یعنی آن خلق دو عالم
چو ابر و دود پیچیدند بر هم
ترحم کشته شد اول در آن حرب
ز خون او علم چون شمع شد چرب
مروت همچو عنقا گشت مستور
حیا چون خضر شد از دیده ها دور
چنان برخاست شور از هر کناره
که از آشفتگی مرغ نظاره،
پر خود را ز بس رم کرد ازان جوش
ز مژگان کرد در خانه فراموش
ز یک جانب برآمد ناله ی کوس
ز یک سوی دگر افغان ناقوس
فلک را از دم خود، کرنا داد
به رنگ لاجورد سوده بر باد
نهنگ از بیم آن گردید بیهوش
صدف را گشت گوهر پنبه ی گوش
نفیر از تنگی جا، داد می کرد
ز راه آستین فریاد می کرد
برآمد از تفنگ و توپ جانکاه
زمین و آسمان در ناله و آه
به خیل فتنه جویان توپ رویین
همی کرد از ته دل آه و نفرین
به چرخ افراشت دود تیره خرگاه
تفک را شعله شد شمع نظرگاه
شد آن دریا ز دود کینه خواهی
نهان چون آب حیوان در سیاهی
ز تاریکی به کار خود شده مات
سپه چون خیل اسکندر به ظلمات
نشد ظلمت به نوعی سایه افکن
که بشناسد کسی از دوست، دشمن
متاع نیک و بد می رفت در کار
به یک قیمت در آن تاریک بازار
ز دود تیره شد خورشید نایاب
چو مژگان گشت تیغ او سیه تاب
ز بس می تاخت کشتی از چپ و راست
غبار از کوچه های موج برخاست
عقاب تیر پران، پر به هم زد
خروس عرش، بانگی بر قدم زد
گمان بردی به دریا زان زد و گیر
شترمرغی ست هر موج از پر تیر
تفک را گشت آتش، دزد خانه
تهی کرد آنچه بودش در خزانه
صدای توپ، ماهی را در آن جوش
حباب آسا دریده پرده ی گوش
گهر شد بس که آب از تاب شمشیر
صدف را گشت ازان پستان پر از شیر
ز عکس خنجر اندیشه فرسا
به دریا تنگ شد بر ماهیان جا
ز بس تنگی به دریا دید طوفان
پناه آورد سوی آب پیکان
صف امواج دریا زان زد و گیر
چو موج بوریا شد از نی تیر
به پشتش عکس گرز از بس که زدمشت
صدف را شد شکم پرمهره ی پشت
ز بس مرگ نهنگان دید، بی تاب
گریبان می درید از موج، گرداب
صدف گردید از آمد شد تیر
به دیگ شوربای بحر کفگیر
چنان افراخت تیغ فتنه قامت
به خونریزی، که تا روز قیامت،
عجب کز دامن دریا رود خون
زند آن را صدف هرچند صابون
ز هرسو ریخت از بس کشته در آب
چو خم می پر از خون گشت گرداب
نهنگان در میان خون شناور
به خون آلوده ماهی همچو خنجر
ز خون سرپنجه ی مرغان آبی
نشان می داد از دست کبابی
صدف را شد ز زخم تیغ کینه
چو پشت گوش ماهی، روی سینه
صف امواج از خون دلیران
قطار اشتران سرخ کوهان
تن ماهی ز زخم تیر چون دام
صدف بادام و گوهر مغز بادام
ازان سرها که از شمشیر بیداد
حباب آسا به روی آب افتاد،
برد تا موج ازان ورطه برون سر
کدوها بسته بر خود چون شناور
فکنده پنجه ها تیغ گران سنگ
وزان گردیده دریا پر ز خرچنگ
ز بس انگشت کز دریا پدید است
صدف گفتی که طاس چل کلید است
ز ساق و ساعد از آن کینه خواهی
شده گرداب طشتی پر ز ماهی
شد آخر [از] نسیم لطف یزدان
چو آتش خیل دشمن روی گردان
صف جمعیت ایشان در آن آب
پریشان شد چو بر آیینه سیماب
هزیمت بودشان از بس عنان کش
به زیر پایشان شد آب آتش
روان گشتند بهر کینه خواهی
نهنگان از قفای فوج ماهی
به ساحل بیشه ای پر خار و خس بود
که باد از شاخسارش در قفس بود
درختان چو خیل دیو گستاخ
فکنده از خصومت شاخ بر شاخ
به هم پیچیده بر شاخ درختان
ز تنگی برگ ها چون بیره ی پان
درو از سبزه فرش خاک مخمل
ستون خیمه ی افلاک صندل
درخت عود او آن گونه سرکش
که گردیدی ز بیمش آب آتش
نهال آبنوس آن زنگی مست
که برگش داشت ساق عرش در دست
ز بس دیده فشار از تنگی جا
سیه گردیده اندامش سراپا
فتاده از درختان سایه بر خاک
که می گوید ندارد سایه افلاک؟
به تسخیر فک بر خیل اشجار
درخت جوز هندی گشته سردار
زده چون نوجوانان قبیله
ز برگ خود اتاقه نخل کیله
درخت بر به ریشه داده آغوش
کشد زنجیر خود چون فیل بر دوش
ز نخل انبه ی آن کهنه بیشه
زمین چون انبه گشته پر ز ریشه
ز نخل گدهلش- آن سفله آیین-
چه گویم من، که بر وی باد نفرین
که اوضاعش چو اهل روزگار است
شم پروردن او را کار و بار است
به عزم بیشه آن خیل جگرتاب
برون جستند همچون ماهی از آب
صف ایشان به روی دشت و هامون
پریشان گشت همچون موی مجنون
دلیران دست خونریزی گشادند
چو آتش اندر آن بیشه فتادند
چو در آن حشرگاه شورش آباد
نفیر و کرنا آمد به فریاد،
به صحرا شد پراکنده به یکبار
چو خیل اشتر رم کرده، کهسار
زمین چون آسمان از جای برجست
فلک را سر ازان گردید و بنشست
چنان شد زرد، رنگ اهل پیکار
که تیغ از جوهر خود گشت زرکار
ز ضرب چوب رفته پوست از کوس
وزان در ناله اندامش چو ناقوس
ز برق تیغ رخشان شد زمین گیر
به سان ریشه ی نی، پنجه ی شیر
برآمد زآتش تیغ درخشان
چو موسیقار، فریاد از نیستان
پلنگ از بیم گشته موش سالوس
ز طعنه در صدای گربه طاووس
ز بس سوراخ شد اندامش از تیر
پلنگی بود سایه همره شیر
گریزان فیل از پیش سواره
گنه بود و به دنبالش کفاره
شتابان کرگدن از هر کرانه
دم خود کرده بر خود تازیانه
همی انگیخت ضرب گرز سرکش
ز پشت شیر همچون گربه آتش
ز حیرت مانده آهو از رمیدن
فرامش گشته مرغان را پریدن
گراز از بیم جان گردیده حیران
ز لرزیدن زدی دندان به دندان
دویده بس که هرسو مضطرب وار
گسسته کرگدن را بند شلوار
گریزان فوج فیل از برق شمشیر
شده خرطومشان قندیل پرتیر
اجل شد بر سر پرخاش هرکس
به دیگ توپ بختی آش هرکس
یلان را رفت در اندیشه ی خون
عنان اختیار از دست بیرون
سخن نشنیدن او را بود مطلب
که گوش خویش را خواباند مرکب
ز بس آواز کوس و نای رویین
شده صحرای محشر عرصه ی کین
فلک چون صید وحشی در رمیدن
زمین چون مرغ بسمل در تپیدن
تفک را هر نفس از نقد کینه
تهی می گشت و پر می شد خزینه
یلان را کرنا می کرد آواز
نفیر از پیش رو شد نغمه پرداز
ز جوش گرد در اطراف میدان
شده زنبور خاک آلوده پیکان
زره دام اجل زان شور گشته
ز پیکان، خانه ی زنبور گشته
به هرکس روی کردی تیغ فولاد
زره چون موج دریا کوچه می داد
چو دیوانه ز بس جست از کمان تیر
کمانچه تیر خود را کرد زنجیر
نشسته تیر از بس بر سپرها
نمودی خارپشت اندر نظرها
ز ناوک سینه ها گردیده مجمر
درو از تاب کینه، دل چو اخگر
ز خمیازه کمان یک دم نیاسود
که مخمور شراب عافیت بود
تفک کو در جهانسوزی به نام است
ز جوش عطسه گفتی در زکام است
ز مغز سر عدو را گرز خودکام
شکسته در کلاهش بیضه ی خام
دلیران هریکی در آن زد و گیر
نمودی جوهر خود را چو شمشیر
ز ضرب گرز کین از هر کرانه
شده بالابلندان چارشانه
تفک از هر طرف افتاده بر خاک
جدا از دوش گشته مار ضحاک
ز دست لشکر فیروزی آهنگ
به خیل دشمن از بس عرصه شد تنگ،
گذر می کرد از شست کمانگیر
ز صد دل همچو تار سبحه یک تیر
به خوان رزق مردان سپاهی
نهاده تیر و خنجر مرغ و ماهی
جدا گردیده از تیغ هنرمند
چو خامه تیر نی را بند از بند
شکست از ضرب گرز آهنین مشت
کمان را قبضه، یعنی مهره ی پشت
به دست پردلان از تیر فرسود
چو نارنج هدف، گرز زراندود
خدنگ از جوشن هر دلشکسته
پریدی همچو مرغ دام جسته
چنان زد نیش، پیکان سبکدست
که خون مرده یک نیزه ز جا هست
زره بر تن چنان واجب در آن حال
که آب از بیم نگذشتی ز غربال
ز برق خویشتن تیغ پراعراض
دو تیغه باز گشته همچو مقراض
ترازو تیز در سنجیدن جان
زر پای ترازو بود پیکان
سراپا گشته رخنه از زد و گیر
دم شمشیر همچون شین شمشیر
تفک می خواست هردم مرد میدان
کمان را بود روز عید قربان
زدی بر پشت چون گرز گران، مشت
برون از ناف جستی مهره ی پشت
ازان آتش که تیغ کین برافروخت
به بیشه عود و صندل را به هم سوخت
درخت آبنوسش هندویی بود
که دوران سوختش با صندل و عود
شدند افتاده بر خاک آن سیاهان
فزون از سایه ی برگ درختان
ز خون گردیده سبزه مخمل سرخ
درخت عود او شد صندل سرخ
کمان از ماندگی شد سست بازو
تفک چون خستگان می خورد دارو
ازان پرخاشجویان دلاور
که افتادند بر خاک از دو لشکر،
شده پر دامن صحرا و پشته
ز خون مرده و سیماب کشته
صف دشمن ز کوشش گشت دلگیر
سپر انداختند از بیم شمشیر
یکی از عجز پیش قاتل از تن
برون می کرد همچون مار جوشن
نهاده دست آن یک بر سر دست
شکوه شحنه دست مست می بست
یکی دیده چو خصم بی امان را
به جای تیر، افکنده کمان را
به پیش خصم خود آن یک به زنهار
گرفته کاه بر لب کهرباوار
یکی رفته ز پا، تاب و توانش
گرفته خصم بر پشت کمانش
گریزان دیگری رفتی ز میدان
سر از پا پیشتر چون گوی چوگان
به چشم هریکی از بیم شمشیر
به هم چسبیده مژگان چون پر تیر
کمان افتاد از بس زان روا رو
زمین شد آسمانی پر مه نو
ز تیر ریخته، صحرا نیستان
ز گل های سپر عالم گلستان
چنان افتاد تیغ از هر کرانه
که تیغ کوه گم شد در میانه
ز بس خنجرفشان بودند راهی
شد آن صحرا چو دریا پر ز ماهی
کمند تابدار افتاده بر خاک
تماشا کن چه دامی ساخت افلاک
تفک افتاده در هرسو فسرده
مهیب اما همان چون مار مرده
به پیش مرکبان برق تعجیل
سپر انداخته از نقش پا فیل
حصاری داشتند آن قوم مکروه
چو برج آسمان بر قله ی کوه
حصاری بر فلک آوازه ی او
مه نو حلقه ی دروازه ی او
اساسش چون اساس عشق یعقوب
بنایش چون بنای صبر ایوب
سپهر از عرصه ی او یک سپروار
مه نو رفعتش را کاه دیوار
به پیرامون او چرخ پرافسوس
بود پروانه ای بیرون فانوس
بود کهسار، برج بی شمارش
خروس عرش، کبک کوهسارش
به پیش رفعت او چرخ دوار
کمان حلقه ای بر روی دیوار
جهانش آنچنان سنگین برافراشت
که کوه از سایه اش درد کمر داشت
پرنده بر فرازش کس ندیده
مگر گاهی کزو خشتی پریده
به این گونه حصاری آهنین پی
که بردی هوش از سر دیدن وی،
شد از زور عقابان بناموس
زجا برداشته چون تخت کاوس
ز سنگ تفرقه آن شیشه بشکست
هزاران دیو ازو بر هر طرف جست
بر اسب دیو پیکر، دیوبندان
شتابان از پی آن خودپسندان
یلان را تا فرس گردد ازان تیز
دمیده چون خروس از ساق، مهمیز
توانایی ز پای دشمنان رفت
گریزان تا به کی هم می توان رفت
کمند پردلان از پی گلوگیر
ز نقش پای خود، پاها به زنجیر
سوار بادپا را چون غبار است
پیاده گر همه سام سوار است
به خونریزی دلیران کف گشادند
مروت را عنان از دست دادند
قضا گردید ازان شورش معطل
اجل خود کشته شد در جنگ اول
ز بس کز پشته پر شد روی صحرا
زمین پنداشتی پوشیده دیبا
به دست آنان که زنده اوفتادند
به طوق بندگی گردن نهادند
ز ننگ گردن آن فرقه، شمشیر
ز پیچ و تاب خوردن گشت زنجیر
به هر بتخانه ای، فوجی ازان خیل
به ویرانی روان گشتند چون سیل
ز بس بت پایمال یک به یک شد
سیاه اندام چون سنگ محک شد
ز رسوایی نماندش نام و ناموس
ز بام افتاد طشت بت ز ناقوس
ز بس بتخانه ها ویرانه گردید
دل عشاق ازان بر خویش لرزید
بتان را چهره های ارغوانی
شده چون بت پرستان زعفرانی
بهرمن شد ز کار خود معطل
رخ او ضعف دین را قرص صندل
ز شرم کرده های خویش، زنار
کشیده سر به خود چون حلقه ی مار
به بتخانه مؤذن رفته بر بام
رسانده بر فلک گلبانگ اسلام
ز فیل و کشتی و توپ جهانگیر
به دست آمد فزون از حد تقریر
تفک خود بر سر هم تل هزاران
جهان کشمیر و آن تل، کوه ماران
شد از سرهای آن قوم تبه رای
مناری بر سر هر راه بر پای
صفاهان منفعل شد کز چپ و راست
منارکله را سرکوب برخاست
شد از آسیبشان آسوده عالم
نهادند این زمان سر بر سر هم
نمودی شکلی از هر عضو او رو
منارکله را چون دیو جادو
فرستادی به سوی ملک آشام
نهفته همره هر باد، پیغام
که چون من گر سراپا سر شدی کس
نیاوردی ازین کشور یکی پس
بلی از زندگانی چون شود سیر
زند صیاد خود را شاخ، نخجیر
چو تب فصاد را از مغز خیزد
به دست خویش، خون خویش ریزد
نهد هرکس برون از حد خود پا
عجب دانم که ماند پای برجا
خم شمشیر شاهان است محراب
اطاعت طاعت آن در همه باب
اطاعت جوهر شمشیر عقل است
اطاعت بهترین تدبیر عقل است
بود مغرور را کارش همه شوم
که دارد در دماغش آشیان بوم
جزای کار هرکس در کنار است
جهان در کار مستان هوشیار است
خورد بدمست همچون فیل پرجوش
ز گوش خویش سیلی بر بناگوش
ستوده سرورا! گردون جنابا!
فلک توسن خدیوا! مه رکابا!
بحمدالله که از الطاف بیچون
ترا رو داد این فتح همایون
شدی آرایش هنگامه ی فتح
مبارک باد بر تو جامه ی فتح
جهان را سایه ی تیغ تو آراست
هما از بیضه ی فولاد برخاست
ز بیم آتش قهر تو از تیر
نیستان می گریزد همره شیر
نخواهد در سفر خصم تو اسباب
که زادش خاک ره باشد چو سیلاب
هما با طایر قدر تو در اوج
شکسته بال چون مرغابی موج
ندارد ز آستان تو جدایی
هما باشد ترا مرغ سرایی
گرانمایه کریما! سرفرازا!
محبان پرورا! دشمن گدازا!
خموشی گرچه از مدح تو ننگ است
ولیکن چون دل من وقت تنگ است
اگر یابم امان از عمر چندی
ز آزادی نهم بر خویش بندی
ز مدحت چون کهن اوراق افلاک
گذارم نسخه ای در عالم خاک
که صد طوفان اگر از جای خیزد
ز هم شیرازه ی آن را نریزد
سلیم این رشته را از کف رها کن
ثنا گفتی، کنون فکر دعا کن
دعا گر خیزد از دل، دیر کرده ست
که تا بر لب رسد تأثیر کرده ست
همیشه تا بهار فتح و نصرت
بود مشاطه ی گلزار دولت
ترا هر روز فتحی این چنین باد
سر دشمن به پیشت برزمین باد
گلستان خوش تر از آغوش یار است
صف آرا شد چمن از بید و شمشاد
علمدار سپاهش سرو آزاد
بهار از جنگ دی برگشت فیروز
نوید فتح آورده ست نوروز
شد از فتحش در اطراف زمانه
صدای رعد، کوس شادیانه
به خوشخوانی درآمد مرغ گستاخ
مؤذن وار بر گلدسته ی شاخ
جهان چون روی خوبان گشت پرگل
به سر ابر سیاهش چتر کاکل
به باغ از باد، بوی می شنیدند
کدوها هرطرف گردن کشیدند
چمن شد بس که تنگ از گل، پیاله
ستاده بر سر یک پا چو لاله
چو آهوی ختن، در باغ گردید
ز سایه نافه افکن گربه ی بید
ز موج ابر شد بر روی گرداب
نمایان جوهر آیینه ی آب
زده خیمه به طرف جویباران
کدو همچون سپاه سربداران
چمن می خواهد از شوخی کند ساز
چو گلزار پر طاووس، پرواز
چنان سرسبزی از دورش پدید است
که گویی شعله شاخ سرخ بید است
برون آورده دست از آب عریان
ز شوق آستین لاله مرجان
زد از ذوق عروسی زمانه
دم ماهی به زلف موج شانه
فضای دشت چون دامان گلچین
زبس کز لاله و گل گشت رنگین،
چنان آهو شد از حیرت زمین گیر
که گویی پایش از سم رفته در قیر
کشیده چادر از ابر بهاران
گلستان از برای آب باران
ز بس گل بست آیین زمانه
به طوطی شد قفس آیینه خانه
چمن از آتش گل در گرفته ست
کدو گردن کشی از سر گرفته ست
اگر داری سر و برگ تماشا
نگاه خویش را سرده به صحرا
غزالان را سم از شوخی شکسته
ندارد تاب جستن، کفش جسته
گلستان را همه شب پاسبان است
به خواب روز نیلوفر ازان است
ز کیفیت جهان لبریز چون جام
چمن از ابر چون طاووس در دام
نموده پنجه ی خود غنچه لاله
که می باید درین موسم پیاله
چو مجنون، لیلی از شوق تماشا
به جای پا نهاده سر به صحرا
به خاک از موج گل هرگوشه صد دام
تذروی خفته پنداری به هرگام
چنان گلبن ز گل رنگین نگار است
که گویی چتر طاووس بهار است
چراغان گل است و در گلستان
بود ابر سیه، دود چراغان
مگو خورشید در ابر سیاه است
که فیل نوربخت پادشاه است
شهنشاهی که در صاحبقرانی
بود ثانی و او را نیست ثانی
جهان زیر نگین چون آفتابش
ازان شاه جهان آمد خطابش
فروغ جبهه اش در چشم بینش
چراغ بارگاه آفرینش
شکست هر دلی را مومیایی
چراغ نیک و بد را روشنایی
نشیند همچو ارکان چون مربع
بود مهر فلک، تخت مرصع
کند در انجمن چون چهره تابان
شود روشن دل نیکان و پاکان
بلی آید چو شمعی در میانه
چراغان می شود آیینه خانه
دلش نوشیروانی کز سعادت
نفس را کرده زنجیر عدالت
به زیر چرخ، آن ذات همایون
بود چون در درون خم فلاطون
ز حکمت می تواند لطف او کرد
علاج شیر برفین از تب سرد
ظفر را تخته ی تعلیم تیغش
کلید فتح هفت اقلیم تیغش
فکنده قدرتش شیر افکنان را
شکسته گردن گردن کشان را
برآرد آتش، ار ورزد به او کین
چنارآسا ز خود بهرام چوبین
زد از کینش اگر خاقان چین دم
ز دستش رفت چین آستین هم!
ز عدلش تابد ار نوشیروان رو
سر زنجیر او در گردن او
ز دلش جوهر شمشیر خونخوار
شده از بیم همچون کاه دیوار
ز جودش مفلسان گشته توانگر
گدایان را چو ماهی خرقه پر زر
فلک بر آستانش کرده تسلیم
ز ماه نو، کلید هفت اقلیم
ز روی قهر، هرجا ماجرا کرد
نیارد کوه از بیمش صدا کرد
نویسم وصف جودش چون به نامه
رود آب طلا از جوی خامه
به عهدش رفته از روی تنعم
ز بانگ آسیا در خواب، گندم
زند هرجا ز عاجزپروری دم
گریزد آفتاب از موج شبنم
بود تا در کف دستش همیشه
درو گوهر چو دندان کرده ریشه
شهان را چشم بر دست گدایش
ستون دولت ایشان عصایش
ز لطف او دل آزادگان شاد
بود در سایه ی او سرو آزاد
چنان کوه شکوهش را گرانی ست
که رنگ خاک راهش آسمانی ست
ز خونریزی تیغش چون زنم حرف
سیاهی می شود در خامه شنجرف
ز منعش یاد اگر آرد پیاله
بسوزد می درو چون داغ لاله
بود سجاده ی دین تختگاهش
طریق شرع باشد شاهراهش
درآید چون به طاعت در صف دین
فلک تسبیح می آرد ز پروین
چو ابر افکنده گر سجاده بر آب
شده قبله نما ماهی به گرداب
سر اسلام ازو بر آسمان است
گواه این سخن اسلام خان است
جوان بختی که از تأثیر اقبال
خدا و خلق ازو باشند خوشحال
خلایق در حریم پرده ی راز
چو موسیقار در وصفش هم آواز
فلک قدری که چون خورشید تابان
به خار و گل رساند فیض یکسان
به باغ لطف عامش از تجمل
چراغ خار دارد روغن گل
بود کلکش کلید رزق مردم
به محتاجان صریرش در تکلم
کفش دریا و ابر فیض خامه ست
برات بخشش او گنج نامه ست
غلط در جمع و خرج باغ کم دید
که شست غنچه ی زنبق نبرید
ز بس دزدی به عهد او برافتاد
نمی دزدد هنر شاگرد از استاد
شده خورشید فرش درگه او
کند چون خشت، خواب چارپهلو
سر خصمش نمی خواهد مددکار
رود همچون کدو خود بر سر دار
ز بس شد عجب، خوار از مشرب او
سبک شد از منی سنگ ترازو
زبون اوست خصم تیره کوکب
که باشد روز را پا بر سر شب
به هر سینه که سازد راست انگشت
جهاند چون کمانش تیر از پشت
نگهبان خفته است و پاسبان مست
که عالم را چو حفظش شحنه ای هست
رسیده کار عدل او به جایی
که در هنگام مستی از بنایی،
کند خشتی چو فیل شورش اندیش
کند خاک و فشاند بر سر خویش
همیشه گرچه دزد غارت اندیش
بریدی خانه ی مردم ازین پیش،
کنون آن رسم از بس برفتاده
کمان را کس نمی سازد کباده
به هر کشور که صاحب صوبه گردید
درو هر ده به شهر مصر خندید
چو در بنگاله عدل او علم شد
ستم را دست از تیغش قلم شد
به عهدش همچو صبح صدق اندیش
به یک جا آب خوردی گرگ با میش
ز روی عدل، داد خلق می داد
ولی دریا ز دستش داشت فریاد
نشسته بود روزی عدل گستر
به مسند همچو در آیینه جوهر
که پیدا قاصدی با این خبر گشت
که روی اهل کوچ از قبله برگشت
شدند آن فرقه ی شوریده ایام
طلبکار مدد از اهل آشام
سپاهی آمد از آنجا سوی کوچ
که شد مغز سپهر از شورشان پوچ
ز بس برخاست گردد فتنه، از جوش
زمین با آسمان شد دوش بر دوش
بیان شد ز موج فیل کهسار
نشان پایشان بر هرطرف غار
بساط دهر از فیل و پیاده
نشان از عرصه ی شطرنج داده
برآمد موج از دریا که ایام
ازان تردامنان شد همچو حمام
گروهی سر به سر مجنون و مجهول
بیابانی و صحراگرد چون غول
برای رونمای شهر و منزل
همه مرغ سیاه آورده از دل
گران دیدارشان بر دل چو زنجیر
خنک تر رویشان از روی شمشیر
بود سوراخ گوش از گوششان بیش
غلط گفتم، که از بدخویی خویش،
ز بس بر گوششان سیلی رسیده
شده همچون دف مستان دریده
ز خونخواری بر ایشان خون به از می
کمان و تیر ایشان هردو از نی
زره بینی چو ایشان را بر اندام
بدانی چیست معنی دد و دام
چو بشنید این خبر آن کوه تمکین
وقارش کرد رسم صبر آیین
نشد طبعش ازین اندیشه در تاب
چه غم دارد ز سنگ آیینه ی آب
پس از یک ماه فرمان داد تا فوج
شود دریانشین چون لشکر موج
ضروریات لشکر چون رقم کرد
برادر را به سرداری علم کرد
بود بر سر سپه را فرض، سردار
چو بسم الله در آغاز هر کار
برادر را چو کار افتاد بر سر
که را سوزد برو دل جز برادر؟
به هرکاری برادر باشد انباز
کسی نشنیده از یک دست آواز
فروغ جبهه ی بخت و سعادت
گل اقبال و زین دین و دولت
سیادت خان، چراغ خانه ی زین
ولیکن برق سوزان در صف کین
سوار اسب شد از روی تعجیل
نهنگ آری کجا و حوضه ی فیل
ازو زین، خانه ی اقبال گردید
سر دشمن به ره پامال گردید
فلک در خدمتش از جای برجست
به سان شیشه ی ساعت کمر بست
روان شد با سپاه نصرت آیین
دعا می رفت و از پی فوج آمین
سوی آن ملک، لشکر گشت راهی
ز خشکی و تری چون مرغ و ماهی
روان گردید از دریا نواره
چو در بحر فلک، فوج ستاره
ز دریا خاست آشوبی که طوفان
ز حیرت خشک شد چون موج سوهان
صف امواج آن دریا ز تنگی
به هم پیچید همچون موی زنگی
ز موج از بیم آن خیل خجسته
طناب لنگر دریا گسسته
نهان شد ابر چون دید آن سیاهی
به زیر آب همچون دام ماهی
شد از دریا صدف بر روی هامون
پریشان همچو نقش پای مجنون
گریزان شد صف امواج دریا
چو خیل آهوان بر روی صحرا
صدف می گفت کز تاراج لشکر
یتیم من کجا بیرون برد سر
به ساحل کردی از بیم سپاهی
زر خود را نهان در خاک ماهی
ز تنگی سوده گشت از بس به گرداب
گهر شد در صدف همچون سفیداب
ز خشکی نیز فوجی شد روانه
کزان آمد به لرزیدن زمانه
علم در صف به پوشش های زرین
مزین گشت چون بهرام چوبین
مرصع شد به جوهرهای خوش لون
قطاس فیل همچون ریش فرعون
ز هر سو خود زرین می درخشید
به فرق تیغ بندان همچو خورشید
کمان می شد ز زرپوشان لشکر
که شد کان طلا سد سکندر
ز فوج فیل و اسب دشت پیما
پر از کوه کتل شد روی صحرا
ز جولان سمند بادرفتار
ره خوابیده شد چون موج بیدار
علم بود آن سپه را بر چپ و راست
الف هایی که در انا فتحناست
شدند از گرد رفت از بس به تاراج
زمین داران به مشتی خاک محتاج
به سوی آسمان از شهر و پوره
به سان دیو زد آتش تنوره
پس از چندی که منزل می بریدند
به نزدیکی آن سرحد رسیدند
چو آن جمع پریشان را خبر شد
که از لشکر جهان زیر و زبر شد
هزیمت دادشان بر باد چون خاک
ازان ناپاک [چهران] عرصه شد پاک
سراسر قلعه های آن حوالی
دل خود را ازیشان کرد خالی
چه دید آیا اجل زان خیل کافر
که مهلت دادشان تا سال دیگر
سپاه نصرت آیین چون رسیدند
ز مقهوران اثر برجا ندیدند
چو از بهر امور ملک یا چند
نشست آنجا سپهدار خردمند،
برآمد ابرهای برشکالی
جهان را همچو کهسار از حوالی
شد ابر تیره از اطراف آفاق
فلک پیما چو دود آه عشاق
برای دست طوفان شد ز گرداب
گشاده آستین دریا چو اعراب
جهان از جوش باران گشت پنهان
به زیر آب همچون ملک یونان
چنان ابری از پی هم قطره می ریخت
که گویی زاهدی را سبحه بگسیخت
ز جوش ابر نیسانی به گرداب
نهان شد در نمد آیینه ی آب
ز بس سیلی روان از هر طرف شد
زمین در آب پنهان چون صدف شد
ز گل گفتی که موج دجله و رود
بود چین جبین صندل آلود
خلایق را در آن طوفان پرجوش
رسیدی از لب هر موج در گوش
که دور آدم خاکی سر آمد
زمان آدم آبی در آمد
برآن سر بود ابر برشکالی
که دریا را کند از آب خالی
جهان شد سبز ازان طوفان پرقهر
که گردد رنگ سبز از خوردن زهر
درین طوفان، سپاه نصرت آثار
تهی گردید از آلات پیکار
ز نم افتاد دیگ توپ از جوش
تفک شد همچو شمع کشته خاموش
یلان را خنجر بنیادافکن
شد از زنگار همچون برگ سوسن
نهان آیینه ی تیغ گهرتاب
به زیر سبزه ی زنگار چون آب
ز سبزی شد دلیران را به جرگه
چهار آیینه همچون چاربرگه
ز نم آمد کمان خشک اعضا
به پیچ و تاب همچون موج دریا
عقاب تیر را شد آشیان تر
چو شاهین ترازو گشت بی پر
تفک را از نم ابر جهان تاب
خزینه گشت چون حمام پرآب
ز برق اندازی ابر پرآشوب
نفس از بیم دزدیده به خود توب
ولی از جانب خان فلک شان
چنان می شد همه اسباب سامان،
که شد یک سال منزلگاه آنجا
نخوردند آن سپه آبی ز دریا
روان می کرد اسباب و خزینه
شده مجموعه ی آنها سفینه
سخن کوتاه، چون آن ابر پرشور
پس از نه ماه شد از آسمان دور
ز دریا داد بیرون تاب خشکی
پدید آمد به روی آب خشکی
بساط سبزه دید و گفت گردون
که خوب آمد زمین از آب بیرون
زمین زد غوطه همچون بط به گرداب
برون آمد به رنگ طوطی از آب
به جنبیدن درآمد باز لشکر
زمین و آسمان را رفت لنگر
روان گشتند از دنبال دشمن
همه فولادپوش از خود و جوشن
به خیل کافران هم بهر پیکار
کمرها بسته شد، اما ز زنار
چنان آمد صف کفار در جوش
که بت چون سنگ سودا شد زره پوش
به یکدیگر چو گردیدند نزدیک
جهان از گرد لشکر گشت تاریک
به دریا جنگ را شد جمع اسباب
چو جنگ می کشان در عالم آب
کمانداران چو مهرویان دلکش
زدند از هر طرف دستی به ترکش
در آغوش آمدن شد بی بهانه
کمان چون شاهدان نرم شانه
به سوی دست ها تیر جگردوز
پریدی همچو مرغ دست آموز
یلان را خنجر فولاد می جست
به قصد خصم، همچون ماهی از دست
ز دو جانب دو فوج شورش انگیز
به هم چون موج دریا شد جلوریز
دو لشکر، یعنی آن خلق دو عالم
چو ابر و دود پیچیدند بر هم
ترحم کشته شد اول در آن حرب
ز خون او علم چون شمع شد چرب
مروت همچو عنقا گشت مستور
حیا چون خضر شد از دیده ها دور
چنان برخاست شور از هر کناره
که از آشفتگی مرغ نظاره،
پر خود را ز بس رم کرد ازان جوش
ز مژگان کرد در خانه فراموش
ز یک جانب برآمد ناله ی کوس
ز یک سوی دگر افغان ناقوس
فلک را از دم خود، کرنا داد
به رنگ لاجورد سوده بر باد
نهنگ از بیم آن گردید بیهوش
صدف را گشت گوهر پنبه ی گوش
نفیر از تنگی جا، داد می کرد
ز راه آستین فریاد می کرد
برآمد از تفنگ و توپ جانکاه
زمین و آسمان در ناله و آه
به خیل فتنه جویان توپ رویین
همی کرد از ته دل آه و نفرین
به چرخ افراشت دود تیره خرگاه
تفک را شعله شد شمع نظرگاه
شد آن دریا ز دود کینه خواهی
نهان چون آب حیوان در سیاهی
ز تاریکی به کار خود شده مات
سپه چون خیل اسکندر به ظلمات
نشد ظلمت به نوعی سایه افکن
که بشناسد کسی از دوست، دشمن
متاع نیک و بد می رفت در کار
به یک قیمت در آن تاریک بازار
ز دود تیره شد خورشید نایاب
چو مژگان گشت تیغ او سیه تاب
ز بس می تاخت کشتی از چپ و راست
غبار از کوچه های موج برخاست
عقاب تیر پران، پر به هم زد
خروس عرش، بانگی بر قدم زد
گمان بردی به دریا زان زد و گیر
شترمرغی ست هر موج از پر تیر
تفک را گشت آتش، دزد خانه
تهی کرد آنچه بودش در خزانه
صدای توپ، ماهی را در آن جوش
حباب آسا دریده پرده ی گوش
گهر شد بس که آب از تاب شمشیر
صدف را گشت ازان پستان پر از شیر
ز عکس خنجر اندیشه فرسا
به دریا تنگ شد بر ماهیان جا
ز بس تنگی به دریا دید طوفان
پناه آورد سوی آب پیکان
صف امواج دریا زان زد و گیر
چو موج بوریا شد از نی تیر
به پشتش عکس گرز از بس که زدمشت
صدف را شد شکم پرمهره ی پشت
ز بس مرگ نهنگان دید، بی تاب
گریبان می درید از موج، گرداب
صدف گردید از آمد شد تیر
به دیگ شوربای بحر کفگیر
چنان افراخت تیغ فتنه قامت
به خونریزی، که تا روز قیامت،
عجب کز دامن دریا رود خون
زند آن را صدف هرچند صابون
ز هرسو ریخت از بس کشته در آب
چو خم می پر از خون گشت گرداب
نهنگان در میان خون شناور
به خون آلوده ماهی همچو خنجر
ز خون سرپنجه ی مرغان آبی
نشان می داد از دست کبابی
صدف را شد ز زخم تیغ کینه
چو پشت گوش ماهی، روی سینه
صف امواج از خون دلیران
قطار اشتران سرخ کوهان
تن ماهی ز زخم تیر چون دام
صدف بادام و گوهر مغز بادام
ازان سرها که از شمشیر بیداد
حباب آسا به روی آب افتاد،
برد تا موج ازان ورطه برون سر
کدوها بسته بر خود چون شناور
فکنده پنجه ها تیغ گران سنگ
وزان گردیده دریا پر ز خرچنگ
ز بس انگشت کز دریا پدید است
صدف گفتی که طاس چل کلید است
ز ساق و ساعد از آن کینه خواهی
شده گرداب طشتی پر ز ماهی
شد آخر [از] نسیم لطف یزدان
چو آتش خیل دشمن روی گردان
صف جمعیت ایشان در آن آب
پریشان شد چو بر آیینه سیماب
هزیمت بودشان از بس عنان کش
به زیر پایشان شد آب آتش
روان گشتند بهر کینه خواهی
نهنگان از قفای فوج ماهی
به ساحل بیشه ای پر خار و خس بود
که باد از شاخسارش در قفس بود
درختان چو خیل دیو گستاخ
فکنده از خصومت شاخ بر شاخ
به هم پیچیده بر شاخ درختان
ز تنگی برگ ها چون بیره ی پان
درو از سبزه فرش خاک مخمل
ستون خیمه ی افلاک صندل
درخت عود او آن گونه سرکش
که گردیدی ز بیمش آب آتش
نهال آبنوس آن زنگی مست
که برگش داشت ساق عرش در دست
ز بس دیده فشار از تنگی جا
سیه گردیده اندامش سراپا
فتاده از درختان سایه بر خاک
که می گوید ندارد سایه افلاک؟
به تسخیر فک بر خیل اشجار
درخت جوز هندی گشته سردار
زده چون نوجوانان قبیله
ز برگ خود اتاقه نخل کیله
درخت بر به ریشه داده آغوش
کشد زنجیر خود چون فیل بر دوش
ز نخل انبه ی آن کهنه بیشه
زمین چون انبه گشته پر ز ریشه
ز نخل گدهلش- آن سفله آیین-
چه گویم من، که بر وی باد نفرین
که اوضاعش چو اهل روزگار است
شم پروردن او را کار و بار است
به عزم بیشه آن خیل جگرتاب
برون جستند همچون ماهی از آب
صف ایشان به روی دشت و هامون
پریشان گشت همچون موی مجنون
دلیران دست خونریزی گشادند
چو آتش اندر آن بیشه فتادند
چو در آن حشرگاه شورش آباد
نفیر و کرنا آمد به فریاد،
به صحرا شد پراکنده به یکبار
چو خیل اشتر رم کرده، کهسار
زمین چون آسمان از جای برجست
فلک را سر ازان گردید و بنشست
چنان شد زرد، رنگ اهل پیکار
که تیغ از جوهر خود گشت زرکار
ز ضرب چوب رفته پوست از کوس
وزان در ناله اندامش چو ناقوس
ز برق تیغ رخشان شد زمین گیر
به سان ریشه ی نی، پنجه ی شیر
برآمد زآتش تیغ درخشان
چو موسیقار، فریاد از نیستان
پلنگ از بیم گشته موش سالوس
ز طعنه در صدای گربه طاووس
ز بس سوراخ شد اندامش از تیر
پلنگی بود سایه همره شیر
گریزان فیل از پیش سواره
گنه بود و به دنبالش کفاره
شتابان کرگدن از هر کرانه
دم خود کرده بر خود تازیانه
همی انگیخت ضرب گرز سرکش
ز پشت شیر همچون گربه آتش
ز حیرت مانده آهو از رمیدن
فرامش گشته مرغان را پریدن
گراز از بیم جان گردیده حیران
ز لرزیدن زدی دندان به دندان
دویده بس که هرسو مضطرب وار
گسسته کرگدن را بند شلوار
گریزان فوج فیل از برق شمشیر
شده خرطومشان قندیل پرتیر
اجل شد بر سر پرخاش هرکس
به دیگ توپ بختی آش هرکس
یلان را رفت در اندیشه ی خون
عنان اختیار از دست بیرون
سخن نشنیدن او را بود مطلب
که گوش خویش را خواباند مرکب
ز بس آواز کوس و نای رویین
شده صحرای محشر عرصه ی کین
فلک چون صید وحشی در رمیدن
زمین چون مرغ بسمل در تپیدن
تفک را هر نفس از نقد کینه
تهی می گشت و پر می شد خزینه
یلان را کرنا می کرد آواز
نفیر از پیش رو شد نغمه پرداز
ز جوش گرد در اطراف میدان
شده زنبور خاک آلوده پیکان
زره دام اجل زان شور گشته
ز پیکان، خانه ی زنبور گشته
به هرکس روی کردی تیغ فولاد
زره چون موج دریا کوچه می داد
چو دیوانه ز بس جست از کمان تیر
کمانچه تیر خود را کرد زنجیر
نشسته تیر از بس بر سپرها
نمودی خارپشت اندر نظرها
ز ناوک سینه ها گردیده مجمر
درو از تاب کینه، دل چو اخگر
ز خمیازه کمان یک دم نیاسود
که مخمور شراب عافیت بود
تفک کو در جهانسوزی به نام است
ز جوش عطسه گفتی در زکام است
ز مغز سر عدو را گرز خودکام
شکسته در کلاهش بیضه ی خام
دلیران هریکی در آن زد و گیر
نمودی جوهر خود را چو شمشیر
ز ضرب گرز کین از هر کرانه
شده بالابلندان چارشانه
تفک از هر طرف افتاده بر خاک
جدا از دوش گشته مار ضحاک
ز دست لشکر فیروزی آهنگ
به خیل دشمن از بس عرصه شد تنگ،
گذر می کرد از شست کمانگیر
ز صد دل همچو تار سبحه یک تیر
به خوان رزق مردان سپاهی
نهاده تیر و خنجر مرغ و ماهی
جدا گردیده از تیغ هنرمند
چو خامه تیر نی را بند از بند
شکست از ضرب گرز آهنین مشت
کمان را قبضه، یعنی مهره ی پشت
به دست پردلان از تیر فرسود
چو نارنج هدف، گرز زراندود
خدنگ از جوشن هر دلشکسته
پریدی همچو مرغ دام جسته
چنان زد نیش، پیکان سبکدست
که خون مرده یک نیزه ز جا هست
زره بر تن چنان واجب در آن حال
که آب از بیم نگذشتی ز غربال
ز برق خویشتن تیغ پراعراض
دو تیغه باز گشته همچو مقراض
ترازو تیز در سنجیدن جان
زر پای ترازو بود پیکان
سراپا گشته رخنه از زد و گیر
دم شمشیر همچون شین شمشیر
تفک می خواست هردم مرد میدان
کمان را بود روز عید قربان
زدی بر پشت چون گرز گران، مشت
برون از ناف جستی مهره ی پشت
ازان آتش که تیغ کین برافروخت
به بیشه عود و صندل را به هم سوخت
درخت آبنوسش هندویی بود
که دوران سوختش با صندل و عود
شدند افتاده بر خاک آن سیاهان
فزون از سایه ی برگ درختان
ز خون گردیده سبزه مخمل سرخ
درخت عود او شد صندل سرخ
کمان از ماندگی شد سست بازو
تفک چون خستگان می خورد دارو
ازان پرخاشجویان دلاور
که افتادند بر خاک از دو لشکر،
شده پر دامن صحرا و پشته
ز خون مرده و سیماب کشته
صف دشمن ز کوشش گشت دلگیر
سپر انداختند از بیم شمشیر
یکی از عجز پیش قاتل از تن
برون می کرد همچون مار جوشن
نهاده دست آن یک بر سر دست
شکوه شحنه دست مست می بست
یکی دیده چو خصم بی امان را
به جای تیر، افکنده کمان را
به پیش خصم خود آن یک به زنهار
گرفته کاه بر لب کهرباوار
یکی رفته ز پا، تاب و توانش
گرفته خصم بر پشت کمانش
گریزان دیگری رفتی ز میدان
سر از پا پیشتر چون گوی چوگان
به چشم هریکی از بیم شمشیر
به هم چسبیده مژگان چون پر تیر
کمان افتاد از بس زان روا رو
زمین شد آسمانی پر مه نو
ز تیر ریخته، صحرا نیستان
ز گل های سپر عالم گلستان
چنان افتاد تیغ از هر کرانه
که تیغ کوه گم شد در میانه
ز بس خنجرفشان بودند راهی
شد آن صحرا چو دریا پر ز ماهی
کمند تابدار افتاده بر خاک
تماشا کن چه دامی ساخت افلاک
تفک افتاده در هرسو فسرده
مهیب اما همان چون مار مرده
به پیش مرکبان برق تعجیل
سپر انداخته از نقش پا فیل
حصاری داشتند آن قوم مکروه
چو برج آسمان بر قله ی کوه
حصاری بر فلک آوازه ی او
مه نو حلقه ی دروازه ی او
اساسش چون اساس عشق یعقوب
بنایش چون بنای صبر ایوب
سپهر از عرصه ی او یک سپروار
مه نو رفعتش را کاه دیوار
به پیرامون او چرخ پرافسوس
بود پروانه ای بیرون فانوس
بود کهسار، برج بی شمارش
خروس عرش، کبک کوهسارش
به پیش رفعت او چرخ دوار
کمان حلقه ای بر روی دیوار
جهانش آنچنان سنگین برافراشت
که کوه از سایه اش درد کمر داشت
پرنده بر فرازش کس ندیده
مگر گاهی کزو خشتی پریده
به این گونه حصاری آهنین پی
که بردی هوش از سر دیدن وی،
شد از زور عقابان بناموس
زجا برداشته چون تخت کاوس
ز سنگ تفرقه آن شیشه بشکست
هزاران دیو ازو بر هر طرف جست
بر اسب دیو پیکر، دیوبندان
شتابان از پی آن خودپسندان
یلان را تا فرس گردد ازان تیز
دمیده چون خروس از ساق، مهمیز
توانایی ز پای دشمنان رفت
گریزان تا به کی هم می توان رفت
کمند پردلان از پی گلوگیر
ز نقش پای خود، پاها به زنجیر
سوار بادپا را چون غبار است
پیاده گر همه سام سوار است
به خونریزی دلیران کف گشادند
مروت را عنان از دست دادند
قضا گردید ازان شورش معطل
اجل خود کشته شد در جنگ اول
ز بس کز پشته پر شد روی صحرا
زمین پنداشتی پوشیده دیبا
به دست آنان که زنده اوفتادند
به طوق بندگی گردن نهادند
ز ننگ گردن آن فرقه، شمشیر
ز پیچ و تاب خوردن گشت زنجیر
به هر بتخانه ای، فوجی ازان خیل
به ویرانی روان گشتند چون سیل
ز بس بت پایمال یک به یک شد
سیاه اندام چون سنگ محک شد
ز رسوایی نماندش نام و ناموس
ز بام افتاد طشت بت ز ناقوس
ز بس بتخانه ها ویرانه گردید
دل عشاق ازان بر خویش لرزید
بتان را چهره های ارغوانی
شده چون بت پرستان زعفرانی
بهرمن شد ز کار خود معطل
رخ او ضعف دین را قرص صندل
ز شرم کرده های خویش، زنار
کشیده سر به خود چون حلقه ی مار
به بتخانه مؤذن رفته بر بام
رسانده بر فلک گلبانگ اسلام
ز فیل و کشتی و توپ جهانگیر
به دست آمد فزون از حد تقریر
تفک خود بر سر هم تل هزاران
جهان کشمیر و آن تل، کوه ماران
شد از سرهای آن قوم تبه رای
مناری بر سر هر راه بر پای
صفاهان منفعل شد کز چپ و راست
منارکله را سرکوب برخاست
شد از آسیبشان آسوده عالم
نهادند این زمان سر بر سر هم
نمودی شکلی از هر عضو او رو
منارکله را چون دیو جادو
فرستادی به سوی ملک آشام
نهفته همره هر باد، پیغام
که چون من گر سراپا سر شدی کس
نیاوردی ازین کشور یکی پس
بلی از زندگانی چون شود سیر
زند صیاد خود را شاخ، نخجیر
چو تب فصاد را از مغز خیزد
به دست خویش، خون خویش ریزد
نهد هرکس برون از حد خود پا
عجب دانم که ماند پای برجا
خم شمشیر شاهان است محراب
اطاعت طاعت آن در همه باب
اطاعت جوهر شمشیر عقل است
اطاعت بهترین تدبیر عقل است
بود مغرور را کارش همه شوم
که دارد در دماغش آشیان بوم
جزای کار هرکس در کنار است
جهان در کار مستان هوشیار است
خورد بدمست همچون فیل پرجوش
ز گوش خویش سیلی بر بناگوش
ستوده سرورا! گردون جنابا!
فلک توسن خدیوا! مه رکابا!
بحمدالله که از الطاف بیچون
ترا رو داد این فتح همایون
شدی آرایش هنگامه ی فتح
مبارک باد بر تو جامه ی فتح
جهان را سایه ی تیغ تو آراست
هما از بیضه ی فولاد برخاست
ز بیم آتش قهر تو از تیر
نیستان می گریزد همره شیر
نخواهد در سفر خصم تو اسباب
که زادش خاک ره باشد چو سیلاب
هما با طایر قدر تو در اوج
شکسته بال چون مرغابی موج
ندارد ز آستان تو جدایی
هما باشد ترا مرغ سرایی
گرانمایه کریما! سرفرازا!
محبان پرورا! دشمن گدازا!
خموشی گرچه از مدح تو ننگ است
ولیکن چون دل من وقت تنگ است
اگر یابم امان از عمر چندی
ز آزادی نهم بر خویش بندی
ز مدحت چون کهن اوراق افلاک
گذارم نسخه ای در عالم خاک
که صد طوفان اگر از جای خیزد
ز هم شیرازه ی آن را نریزد
سلیم این رشته را از کف رها کن
ثنا گفتی، کنون فکر دعا کن
دعا گر خیزد از دل، دیر کرده ست
که تا بر لب رسد تأثیر کرده ست
همیشه تا بهار فتح و نصرت
بود مشاطه ی گلزار دولت
ترا هر روز فتحی این چنین باد
سر دشمن به پیشت برزمین باد
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۴
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸
بی سر و قدت خاک نشینند چمنها
شد پنبهٔ داغ جگر لاله سمنها
کارم به حریف دو زبان کاش فتادی
چون غنچه سراپای زبانند دهنها
بارید چو از ابر عطایش نم رحمت
در خاک کف بحر کرم گشت کفنها
هر کس که ترا دید دمی بس که ز خود رفت
در بزم تو بوی خبر آید ز سخنها
آهنگ گلستان چو کند سرو تو از شوق
آیند چو طاووس به پرواز چمنها
بر زلف مزن شانه که محتاج نباشد
دلبستگی عاشق مسکین به رسنها
هر کس شده جویا چو تو سرگشتهٔ غربت
اکسیر فراغت شمرد خاک وطنها
شد پنبهٔ داغ جگر لاله سمنها
کارم به حریف دو زبان کاش فتادی
چون غنچه سراپای زبانند دهنها
بارید چو از ابر عطایش نم رحمت
در خاک کف بحر کرم گشت کفنها
هر کس که ترا دید دمی بس که ز خود رفت
در بزم تو بوی خبر آید ز سخنها
آهنگ گلستان چو کند سرو تو از شوق
آیند چو طاووس به پرواز چمنها
بر زلف مزن شانه که محتاج نباشد
دلبستگی عاشق مسکین به رسنها
هر کس شده جویا چو تو سرگشتهٔ غربت
اکسیر فراغت شمرد خاک وطنها
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
گرچه باشد در بر ما دلبر می نوش ما
نیست جز ما چون کمان حلقه در آغوش ما
هیچگه آواز بوی غنچه ای نشنیده ای؟
غافلی از جوش فریاد لب خاموش ما
نیست خورشید اینکه صبح و شام بینی بر افق
کف به لب می آورد دیگ فلک از جوش ما
بسکه غیر از غنچه اش حرفی زکس نشنیده ایم
همچو گل لبریز رنگ و بوست دایم گوش ما
در پی وحشی غزالی بسکه از خود رفته ایم
نوش بر دوش رم عنقاست جویا هوش ما
نیست جز ما چون کمان حلقه در آغوش ما
هیچگه آواز بوی غنچه ای نشنیده ای؟
غافلی از جوش فریاد لب خاموش ما
نیست خورشید اینکه صبح و شام بینی بر افق
کف به لب می آورد دیگ فلک از جوش ما
بسکه غیر از غنچه اش حرفی زکس نشنیده ایم
همچو گل لبریز رنگ و بوست دایم گوش ما
در پی وحشی غزالی بسکه از خود رفته ایم
نوش بر دوش رم عنقاست جویا هوش ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
نمی باشد زمرگ اندیشه ای پرهیزکاران را
سفر فیض صباح عید بخشد روزداران را
چکد خون گشته از منقار بلبل نالهٔ حسرت
طراوت از سرشک ماست پنداری بهاران را
نیارد زد قدم در عالم آزادگی هرکس
بود این مملکت با تیغ چوبین نی سواران را
به رنگ شمع محفل مظهر نور یقین گردند
اگر باشد زبان و دل یکی شب زنده داران را
سرشک افشانی چشم سفیدم را تماشا کن
که باشد فیض دیگر سیر صبح روز باران را
به چشم اهل عبرت سنگساری بیشتر نبود
نهان سازد فلک چون در مرصع تاجداران را
به رنگ غنچه از شرم بهار عارضش جویا
سر خجلت به زیر افکنده دیدم گلعذاران را
سفر فیض صباح عید بخشد روزداران را
چکد خون گشته از منقار بلبل نالهٔ حسرت
طراوت از سرشک ماست پنداری بهاران را
نیارد زد قدم در عالم آزادگی هرکس
بود این مملکت با تیغ چوبین نی سواران را
به رنگ شمع محفل مظهر نور یقین گردند
اگر باشد زبان و دل یکی شب زنده داران را
سرشک افشانی چشم سفیدم را تماشا کن
که باشد فیض دیگر سیر صبح روز باران را
به چشم اهل عبرت سنگساری بیشتر نبود
نهان سازد فلک چون در مرصع تاجداران را
به رنگ غنچه از شرم بهار عارضش جویا
سر خجلت به زیر افکنده دیدم گلعذاران را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰