عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۷ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
ایمن از جور حوادث ساخت عجز من مرا
شیشه جانیها حصاری گشت از آهن مرا
چون نباشم خوشدل از بیتابیی کز درد اوست
صبح نوروزیست هر چاکی ز پیراهن مرا
آتشم؛ آتش، مکن تکلیف سیر گلشنم
پر فشانیهای بلبل می زند دامن مرا
بر نمی تابد مزاج نازکم گلگشت باغ
بی دماغ از نکهت گل می کند گلشن مرا
پردهٔ فانوس نتواند حجاب شمع شد
کی نهان در سینه می ماند دل روشن مرا
بار سنگین گریبان برنتابد وحشتم
در جنون جویا چو صحرا بس بود دامن مرا
شیشه جانیها حصاری گشت از آهن مرا
چون نباشم خوشدل از بیتابیی کز درد اوست
صبح نوروزیست هر چاکی ز پیراهن مرا
آتشم؛ آتش، مکن تکلیف سیر گلشنم
پر فشانیهای بلبل می زند دامن مرا
بر نمی تابد مزاج نازکم گلگشت باغ
بی دماغ از نکهت گل می کند گلشن مرا
پردهٔ فانوس نتواند حجاب شمع شد
کی نهان در سینه می ماند دل روشن مرا
بار سنگین گریبان برنتابد وحشتم
در جنون جویا چو صحرا بس بود دامن مرا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
چشم وحدت بین چو بگشاییم ما همچون حباب
فارغ از خود عین دریاییم ما همچون حباب
هستی ما مانع نظارهٔ دیدار گشت
پردهٔ چشم تماشاییم ما همچون حباب
می شود لبریز کیفیت دل از بالای عشق
ساغر سر جوش دریاییم ما همچون حباب
زندگی خواهی اگر جاوید، دم را پاس دار!
تا نفس باقی است برپاییم ما همچون حباب
سینه را درهم درد جوش تمنا هر نفس
با هواها بر نمی آییم ما همچون حباب
داد از هجران که شبهای غمت پا تا بسر
اشک و آه درد پیراییم ما همچون حباب
دیدهٔ ما خود زحیرت پردهٔ ما گشته است
ورنه جویا چشم بینایم ما همچون حباب
فارغ از خود عین دریاییم ما همچون حباب
هستی ما مانع نظارهٔ دیدار گشت
پردهٔ چشم تماشاییم ما همچون حباب
می شود لبریز کیفیت دل از بالای عشق
ساغر سر جوش دریاییم ما همچون حباب
زندگی خواهی اگر جاوید، دم را پاس دار!
تا نفس باقی است برپاییم ما همچون حباب
سینه را درهم درد جوش تمنا هر نفس
با هواها بر نمی آییم ما همچون حباب
داد از هجران که شبهای غمت پا تا بسر
اشک و آه درد پیراییم ما همچون حباب
دیدهٔ ما خود زحیرت پردهٔ ما گشته است
ورنه جویا چشم بینایم ما همچون حباب
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
دارم سری که سرخوش صهبای بیخودیست
چشم تری که محو تماشای بیخودیست
در محشر شهادتیان نگاه او
دشت جنون و دامن صحرای بیخودیست
بی رنگ باش تا سبک از خویشتن روی
رنگ پریده زینت سیمای بیخودیست
خود را مگر ز روزن آیینه دیده است
چشم تو مست ساغر صهبای بیخودیست
جویا اسیر فکر «اسیر» که گفته است:
«آهم گواه محضر دعوای بیخودیست»
چشم تری که محو تماشای بیخودیست
در محشر شهادتیان نگاه او
دشت جنون و دامن صحرای بیخودیست
بی رنگ باش تا سبک از خویشتن روی
رنگ پریده زینت سیمای بیخودیست
خود را مگر ز روزن آیینه دیده است
چشم تو مست ساغر صهبای بیخودیست
جویا اسیر فکر «اسیر» که گفته است:
«آهم گواه محضر دعوای بیخودیست»
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
بیخود صهبای حیرت باش می نوشی بس است
یک نگاه آیینه را سامان بیهوشی بس است
دایم از فیض سحر روشن روانان زنده اند
مردن شمع و چراغ بزم خاموشی بس است
می پرستی محتسب از ما بلندآوازه شد
شیشه را با ساغر و پیمانه سرگوشی بس است
اینکه می گویی ندانم یار را از بیخودی
یک دلیل معرفت از خود فراموشی بس است
گر فقیری چشم از دنیا و مافیها بپوش
کسوت درویش پنداری نمد پوشی بس است
نرم نرمک چیست عمرت پنجهٔ پنجه گرفت
همچنان در فکر دنیا سخت می کوشی بس است
من کجا جویا و ره بردن به بزم او کجا
اینکه دارم با خیال او هماغوشی بس است
یک نگاه آیینه را سامان بیهوشی بس است
دایم از فیض سحر روشن روانان زنده اند
مردن شمع و چراغ بزم خاموشی بس است
می پرستی محتسب از ما بلندآوازه شد
شیشه را با ساغر و پیمانه سرگوشی بس است
اینکه می گویی ندانم یار را از بیخودی
یک دلیل معرفت از خود فراموشی بس است
گر فقیری چشم از دنیا و مافیها بپوش
کسوت درویش پنداری نمد پوشی بس است
نرم نرمک چیست عمرت پنجهٔ پنجه گرفت
همچنان در فکر دنیا سخت می کوشی بس است
من کجا جویا و ره بردن به بزم او کجا
اینکه دارم با خیال او هماغوشی بس است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۴
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۶
نیکی به خلق چرخ زبرجد نمی کند
الحق چو نیک مینگری بد نمی کند
هر کس مثال آینه صافست طینتش
هرگز به روی خلق خوش آمد نمی کند
بادا زبان زبانهٔ آتش بکام او
آن کس که ذکر آل محمد (ص) نمی کند
بالفرض سرو گلشن اگر هم روان شود
مانند مصرع قدت آمد نمی کند
حدی مقرر است جفاهای ناز را
کس جور با دلی چو تو بی حد نمی کند
آن دل که گشته اینه از مصقل رضا
خوب از بد آنچه روی دهد رد نمی کند
جویا بدی ز نفس شرارت نهاد ماست
ذاتی که خیر محض بود بد نمی کند
الحق چو نیک مینگری بد نمی کند
هر کس مثال آینه صافست طینتش
هرگز به روی خلق خوش آمد نمی کند
بادا زبان زبانهٔ آتش بکام او
آن کس که ذکر آل محمد (ص) نمی کند
بالفرض سرو گلشن اگر هم روان شود
مانند مصرع قدت آمد نمی کند
حدی مقرر است جفاهای ناز را
کس جور با دلی چو تو بی حد نمی کند
آن دل که گشته اینه از مصقل رضا
خوب از بد آنچه روی دهد رد نمی کند
جویا بدی ز نفس شرارت نهاد ماست
ذاتی که خیر محض بود بد نمی کند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۸
ای ز فیض لطف عامت گشته خون ناب شیر
از چه در کامم چو طفل غنچه شد خوناب شیر
آه سردم کرده از یاد بناگوشت چو ماه
هر سحر در ساغر خورشید عالمتاب شیر
پیش از این گر ما در ایام شیر آب داشت
می کند در دور ما لب تشنگان در آب شیر
تا برات روزی ام بر ما در ایام شد
غنچه آسا گشت در پستان او خوناب شیر
این به طور آن غزل جویا که تمکین گفته است
من ز طفلی خورده ام در ساغر گرداب شیر
از چه در کامم چو طفل غنچه شد خوناب شیر
آه سردم کرده از یاد بناگوشت چو ماه
هر سحر در ساغر خورشید عالمتاب شیر
پیش از این گر ما در ایام شیر آب داشت
می کند در دور ما لب تشنگان در آب شیر
تا برات روزی ام بر ما در ایام شد
غنچه آسا گشت در پستان او خوناب شیر
این به طور آن غزل جویا که تمکین گفته است
من ز طفلی خورده ام در ساغر گرداب شیر
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۵
کبوتر را ره آگاهی از احوال خود بستم
که حسرت نامه ام را بر شکست بال خود بستم
سخن از عرش گوید مرغ دل تا آستانش را
به سرو قامت آه بلند اقبال خود بستم
به رنگ صبح کی افسرده از تهمت پیری
کمر از نور فیض جام مالامال خود بستم
زخجلت خویشتن را از دل خود هم نهان دارم
در این آیینه ره بر صورت احوال خود بستم
ز بس رخساره ام در گرد کلفت شد نهان جویا
به روی آینه دیواری از تمثال خود بستم
که حسرت نامه ام را بر شکست بال خود بستم
سخن از عرش گوید مرغ دل تا آستانش را
به سرو قامت آه بلند اقبال خود بستم
به رنگ صبح کی افسرده از تهمت پیری
کمر از نور فیض جام مالامال خود بستم
زخجلت خویشتن را از دل خود هم نهان دارم
در این آیینه ره بر صورت احوال خود بستم
ز بس رخساره ام در گرد کلفت شد نهان جویا
به روی آینه دیواری از تمثال خود بستم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۷
چون نهد عارف به پر از خلوت دل پا برون؟
کی به جریان می رود از خویشتن دریا برون؟
جاده را از نرمی رفتار سازد جوی آب
ماه من آید چو از خلوت به استغنا بردن
بسکه از آمیزش مجنون ما بالد به خویش
هر طرف فرسنگها از خود رود صحرا برون
طاقت دل، پنجهٔ رستم نبردی برده است
با هجوم درد می آید تن تنها برون
لطف حق جویا ز قید عالم آبم رهاند
آخر از دریا درست آمد سبوی ما برون
کی به جریان می رود از خویشتن دریا برون؟
جاده را از نرمی رفتار سازد جوی آب
ماه من آید چو از خلوت به استغنا بردن
بسکه از آمیزش مجنون ما بالد به خویش
هر طرف فرسنگها از خود رود صحرا برون
طاقت دل، پنجهٔ رستم نبردی برده است
با هجوم درد می آید تن تنها برون
لطف حق جویا ز قید عالم آبم رهاند
آخر از دریا درست آمد سبوی ما برون
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۲
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۶
الهی در ره فقرم شکوه پادشاهی ده
سرم را از خم تسلیم فر کج کلاهی ده
بود لبریز صهبای گنه پیمانهٔ عمرم
مرا از لخت لخت دل زبان عذرخواهی ده
زلال وصل ترسم افت سوز درون گردد
دلم را تشنگی در عین دریا همچون ماهی ده
چو مژگان می کشد هر خار صحرا دامن دل را
مرا مانند مجنون منصب وحشت پناهی ده
مبین نقصان مردم تا ز ارباب نظر باشی
بپوش از عیب بینی چشم و داد خوش نگاهی ده
چو گل کز ترکتاز صرصر از گلشن هوا گیرد
دل صد پارهٔ خود را به آه صبحگاهی ده
به پیش یار بر از بخت جویا شکوه گر داری
چو برق آن شعله خو را آشنایی با سیاهی ده
سرم را از خم تسلیم فر کج کلاهی ده
بود لبریز صهبای گنه پیمانهٔ عمرم
مرا از لخت لخت دل زبان عذرخواهی ده
زلال وصل ترسم افت سوز درون گردد
دلم را تشنگی در عین دریا همچون ماهی ده
چو مژگان می کشد هر خار صحرا دامن دل را
مرا مانند مجنون منصب وحشت پناهی ده
مبین نقصان مردم تا ز ارباب نظر باشی
بپوش از عیب بینی چشم و داد خوش نگاهی ده
چو گل کز ترکتاز صرصر از گلشن هوا گیرد
دل صد پارهٔ خود را به آه صبحگاهی ده
به پیش یار بر از بخت جویا شکوه گر داری
چو برق آن شعله خو را آشنایی با سیاهی ده
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۷
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
چنین که تشنه بخون لعل یاربی سبب است
هلاک ما عجبی نیست زندگی عجب است
من از ادب نشمارم سگ درت خود را
که آدمش نشمارند هرکه بی ادب است
اگرچه خاک شدم رخ متاب ای خورشید
که ذره ذره غبارم هنوز در طلب است
به مجلسی که بود هزار دل پرخون
چه جای ساغر عیش و پیاله طرب است
ز استخوان چه عجب در رطب کزوما را
بجای مغز ز پیکان در استخوان رطب است
فکند از آن سخنت شور در عجم اهلی
که چاشنی حدیث تو از شه عرب است
هلاک ما عجبی نیست زندگی عجب است
من از ادب نشمارم سگ درت خود را
که آدمش نشمارند هرکه بی ادب است
اگرچه خاک شدم رخ متاب ای خورشید
که ذره ذره غبارم هنوز در طلب است
به مجلسی که بود هزار دل پرخون
چه جای ساغر عیش و پیاله طرب است
ز استخوان چه عجب در رطب کزوما را
بجای مغز ز پیکان در استخوان رطب است
فکند از آن سخنت شور در عجم اهلی
که چاشنی حدیث تو از شه عرب است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
هزار سال سفر از وجود تا عدم است
ولی چو بر سر جان پا نهیم یک قدم است
کسی که از دهنت آب زندگی ره برد
هزار بار بمیرد ز مردنش چه غم است
چو سبزه گر ههه روی زمین زبان گردد
که شرح درد دل ما دهد هنوز کم است
بشکر نعمت وصلت زبان جان باید
زبان ما نه سزاوار شکر این نعم است
کنون که درد مرا جز هلاک درمان نیست
گرم کشی نه ستم بلکه غایت کرم است
تو شاه حسنی و اهلی خراب کشتن خود
به تیغ جور اگر او را نمیکشی ستم است
ولی چو بر سر جان پا نهیم یک قدم است
کسی که از دهنت آب زندگی ره برد
هزار بار بمیرد ز مردنش چه غم است
چو سبزه گر ههه روی زمین زبان گردد
که شرح درد دل ما دهد هنوز کم است
بشکر نعمت وصلت زبان جان باید
زبان ما نه سزاوار شکر این نعم است
کنون که درد مرا جز هلاک درمان نیست
گرم کشی نه ستم بلکه غایت کرم است
تو شاه حسنی و اهلی خراب کشتن خود
به تیغ جور اگر او را نمیکشی ستم است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
آنکس طلبد کعبه که بیگانه عشق است
گر عاشق و مستی همه جا خانه عشق است
ای عقل تو و مسجد معموره تقوی
ماییم و خرابات که ویرانه عشق است
از بحر وجود و صدف سینه آدم
مقصود خدا گوهر یکدانه عشق است
در مدرسه و صومعه و دیر و خرابات
حرفی که شنیدی همه افسانه عشق است
با اینهمه هشیاری و عشقی که ملک راست
دل شیفته شیوه مستانه عشق است
مشکن دل دیوانه ام ای شیشه گردون
از وی بحذر باش که دیوانه عشق است
اهلی اگرش ساغر جم نیست همین بس
کز درد سفالی سک میخانه عشق است
گر عاشق و مستی همه جا خانه عشق است
ای عقل تو و مسجد معموره تقوی
ماییم و خرابات که ویرانه عشق است
از بحر وجود و صدف سینه آدم
مقصود خدا گوهر یکدانه عشق است
در مدرسه و صومعه و دیر و خرابات
حرفی که شنیدی همه افسانه عشق است
با اینهمه هشیاری و عشقی که ملک راست
دل شیفته شیوه مستانه عشق است
مشکن دل دیوانه ام ای شیشه گردون
از وی بحذر باش که دیوانه عشق است
اهلی اگرش ساغر جم نیست همین بس
کز درد سفالی سک میخانه عشق است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
تهیست کشتی می عمر از آن بغم گذرد
بیار باده که کشتی بخشک کم گذرد
در آتش که منم همدمی کجا یابم
مگر صبا بمن از غایت کرم گذرد
وفا ز تنگ دهانان مجو که اینمعنی
حکایتی است که در عالم عدم گذرد
دلا، به نیک و بد دهر صبر کن کآخر
غم حبیب و جفای رقیب هم گذرد
قدم ز عالم هستی برون زدی اهلی
کجاست مرد رهی کز تو یکقدم گذرد
بیار باده که کشتی بخشک کم گذرد
در آتش که منم همدمی کجا یابم
مگر صبا بمن از غایت کرم گذرد
وفا ز تنگ دهانان مجو که اینمعنی
حکایتی است که در عالم عدم گذرد
دلا، به نیک و بد دهر صبر کن کآخر
غم حبیب و جفای رقیب هم گذرد
قدم ز عالم هستی برون زدی اهلی
کجاست مرد رهی کز تو یکقدم گذرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۲
جام وصلت بکف کج نظران نتوان دید
چشم خود در کف دست دگران نتوان دید
کامم این بس که نگاهی کنمت در گذری
بیش ازین کام ز عمر گذران نتوان دید
از رقیبان مشنو لاف خریداری خود
کاین بصارت ز چنین بی بصران نتوان دید
گنج مهری که بر او لاله صفت مهر وفاست
جز بویرانه خونین جگران نتوان دید
خبر از سوز محبت دل پروانه دهد
جز دل افسردگی از بی خبران نتوان دید
سر این نکته که شد آب حیات آن لب لعل
تا نکردند گل کوزه گران نتوان دید
عیب یعقوب مکن کانچه ز یوسف او یافت
بخدا کز رخ دیگر پسران نتوان دید
خضر اگر ز آب بقا سیر شود نیست عجب
سیری اما ز لب سیمبران نتوان دید
اهلی آن شیوه که دل می برد از اهل نظر
جز بچشم دل صاحب نظران نتوان دید
چشم خود در کف دست دگران نتوان دید
کامم این بس که نگاهی کنمت در گذری
بیش ازین کام ز عمر گذران نتوان دید
از رقیبان مشنو لاف خریداری خود
کاین بصارت ز چنین بی بصران نتوان دید
گنج مهری که بر او لاله صفت مهر وفاست
جز بویرانه خونین جگران نتوان دید
خبر از سوز محبت دل پروانه دهد
جز دل افسردگی از بی خبران نتوان دید
سر این نکته که شد آب حیات آن لب لعل
تا نکردند گل کوزه گران نتوان دید
عیب یعقوب مکن کانچه ز یوسف او یافت
بخدا کز رخ دیگر پسران نتوان دید
خضر اگر ز آب بقا سیر شود نیست عجب
سیری اما ز لب سیمبران نتوان دید
اهلی آن شیوه که دل می برد از اهل نظر
جز بچشم دل صاحب نظران نتوان دید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۰
دوستان چون میرم آن خشت درم بالین کنید
وزلب جانبخش او حرفی مرا تلقین کنید
از شهیدان غم عشقم مرا در زیر خاک
بارخ پر خاک و خون و جامه خونین کنید
چون شود سر مست میل قتل مسکینان کند
زینهار ای دوستان یاد من مسکین کنید
مردم ایکافر تلخی و تندی تا بکی
جان شیرین مرا گیرید و لب شیرین کنید
یا رب آزاری نبیند همچو اهلی کس ز عشق
خوش دعایی میکنم ایعاشقان آمین کنید
وزلب جانبخش او حرفی مرا تلقین کنید
از شهیدان غم عشقم مرا در زیر خاک
بارخ پر خاک و خون و جامه خونین کنید
چون شود سر مست میل قتل مسکینان کند
زینهار ای دوستان یاد من مسکین کنید
مردم ایکافر تلخی و تندی تا بکی
جان شیرین مرا گیرید و لب شیرین کنید
یا رب آزاری نبیند همچو اهلی کس ز عشق
خوش دعایی میکنم ایعاشقان آمین کنید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۸
جان رفت و دل مقید صد غم بود هنوز
تن خاک گشت و دیده پر از نم بود هنوز
هرگز نرفت از دل ما خارخار وصل
داغ بهشت بر دل آدم بود هنوز
صد شاخ گل دمید و ورق کرد زرد و ریخت
نخل قد تو فتنه عالم بود هنوز
من خاک راه گر شدم ای نوبهار حسن
گلزار جان ببوی تو خرم بود هنوز
صد بیستون چو صورت شیرین بباد رفت
بنیاد عشق ماست که محکم بود هنوز
آیین نیکویی سبب نام نیک شد
جم رفت و وصف آینه جم بود هنوز
اهلی بهر قدم که بود در ره بتان
گر صد هزار سجده کند کم بود هنوز
تن خاک گشت و دیده پر از نم بود هنوز
هرگز نرفت از دل ما خارخار وصل
داغ بهشت بر دل آدم بود هنوز
صد شاخ گل دمید و ورق کرد زرد و ریخت
نخل قد تو فتنه عالم بود هنوز
من خاک راه گر شدم ای نوبهار حسن
گلزار جان ببوی تو خرم بود هنوز
صد بیستون چو صورت شیرین بباد رفت
بنیاد عشق ماست که محکم بود هنوز
آیین نیکویی سبب نام نیک شد
جم رفت و وصف آینه جم بود هنوز
اهلی بهر قدم که بود در ره بتان
گر صد هزار سجده کند کم بود هنوز