عبارات مورد جستجو در ۱۷۴۶ گوهر پیدا شد:
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
هیچ ملکی به شرف کشور ایران نشود
بیش از این درهم و آشفته و ویران نشود
اهل و نااهل وی ار متحد از جان نشوند
رنگ ویرانی از این روضه رضوان نشود
شهر شیراز که شیرازه علم است و ادب
مأمن و مسکن غولان بیابان نشود
ای که با خویش بجنگ هستی و با غیر بصلح
از چه رو خاطر جمع تو پریشان نشود
ملک جم قسمت اهریمن ریمن نشود
دیو، اگر خاتم دزدید سلیمان نشود
زینت حضرت انسان نگر، و انسان باش
زانکه جنس سبع از معرفت انسان نشود
ثابت ار، دعوی انسانیت خود نکنی
اصل حیوانی و دعوی تو برهان نشود
نتوان بیهوده زد، لاف بزرگی و کمال
خزف از فخر و شرف گوهر و مرجان نشود
رازداری نبود، راز خود ابراز مکن
محرم راز نبی جز شه مردان نشود
نخرند اهل یقین وسوسه بوالهوسان
نفس شیطان دغا مظهر رحمان نشود
صلح و وصل است مرا، مقصد و امید که باز
بدل از جنگ و جدل با غم و هجران نشود
هنری نیست به از علم و ادب در عالم
چه توان کرد که مستوجب حرمان نشود
نیست کس محرم اسرار حقیقت «حاجب »
چون گدا، خازن گنجینه سلطان نشود
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۳۲ - داستان زن پسر با خسرو و معشوق
دستور روشن رای مشکل گشای گفت: زندگانی پادشاه روی زمین و خسرو چین و ماچین در سایه رای متین و انوار عقل مبین و اسب کامرانی در زیر زین و بسیط زمین زیر نگین، در تمامی شهور و سنین دراز باد و باری تعالی ناصر و معین. چنین آورده اند از ثقات روات و عدول کفات که در حدود کابل در نواحی آمل، دهقانی بود متدین و مصلح و متعفف و مفلح. بیاض روز به اکتساب معیشت گذاشتی و سواد شب به تحصیل طاعت زنده داشتی. برزگری کردی و از حراثت و زراعت نان خوردی و او را زنی بود به وعده، رو به بازی، به عشوه شیر شکاری. روی چون روز نیکوکاران و زلف چون شب گناهکاران و او را معشوقی بود ازین سرو بالایی، کش خرامی، زیبا رویی. روزی دهقان از خانه غایب بود، عاشق گرد حریم خانه او چون حجاج طواف می کرد و به کعبه وصال او پناه می جست تا تقبیل حجر الاسود و تعظیم مسجد الحرام تقدیم کند. معشوقه بر بام کاخ ایستاده بود، چون چشم بر عاشق افکند، سر بجنبانید و دست بر گردن و و گوش و سینه بمالید و از بام به زیر آمد. مرد با آن حرکات وقوفی نیافت، با تحیر و تفکر به خانه آمد و با گنده پیری که گرد آسیای حوادث ایام بر سرش نشسته بود و دست مشعبد روزگار، رخسار او به آن زعفران شسته، این معنی شرح داد و از رای او استصواب و استعلاجی جست. گنده پیر گفت: ترا چنین گفته است که کنیزکی رسیده و برو پستان برآمده نزدیک من فرست. مرد، کنیزیکی همچنین نزدیک او فرستاد و بر زبان او پیغام و سلام فرستاد و گفت:
کار من بیچاره بدانجای رسید
کز یا رب من ترا بباید ترسید
آخر درد فراق را درمانی و شب هجران را پایانی باید. کنیزک چون پیغام و سلام برسانید، زن خویشتن را در خشم کرد و کنیزک را دشنام داد و روی او سیاه کرد و از آبراهه رز بیرون فرستاد و گفت: سزای آن که سخن نا اندیشیده گوید، این بود. کنیزک باز آمد و شرح حال بگفت. مرد با گنده پیر تدبیر کرد. گفت: او ترا چنین گفته است: چون روی روز عالم افروز، تیره و چشم آفتاب از ظلام خیره شود، از راه آب، نزدیک من آی. مرد بر قضیت این تدبیر، نماز خفتن بیرون آمد و از راه آبراهه رز در کاخ معشوقه رفت. زن بیرون آمد و بر لب آب، جامه خواب بیفکند و هر دو به یکجای بخفتند. پدر شوی زن از جهت حراست حرث و زراعت، گرد رز طواف می کرد، چون بدان موضع رسید، زن پسر را دید با مرد بیگانه خفته. آهسته فراز آمد و پای برنجن از پای زن پسر بیرون کرد و برفت. زن بیدار شد و آن حال معلوم کرد، در وقت معشوق را باز فرستاد و نزدیک شوی رفت و چون زمانی بخفت، گفت: ای مرد مرا تاسه می کند. مرد گفت: ترا گرم شده است، بیا تا به صحرا رویم. هر دو بیرون آمدند و بر همان موضع بخفتند. چون زمانی ببود، شوی را بیدار کرد و گفت: این ساعت پدر تو بیامد و پای برنجن من بدزدید و من دانستم اما شرم داشتم چیزی گفتن. مرد با پدر در خشم شد. چون بامداد پدر شوی درآمد و پای برنجن بنمود و آنچه دیده بود بازگفت: پسر گفت: راست گفته اند که دشمنی خسرو و زن پسر چون دشمنی موش و گربه است که به هیچ وقت از یکدیگر ایمن نتوانند بود. دوش من بودم بدان موضع با زن خویش خفته. تو غلط دیده ای. خسرو خجل شد و از پیش پسر، رنجور بیرون آمد و از زن عذر خواست و گفت:
اجارتنا ان القداح کواذب
و اکثر اسباب النجاح مع الیاس
این داستان از دستان زنان از بهر آن گفتم تا بر فکرت منیر و خاطر خطیر شاه روشن شود که زنان، بی دیانت و امانت باشند و از خاطر معکوس و ذهن منکوس، تخریجات و تصنیفات کنند و بر موجب هوا و مراد خود روند و به آمد خویش خواهند. شاه چون این حکایت بشنید، مثال داد تا سیاست در تاخیر دارند و شاهزاده را حبس کنند.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۳۱
سؤال کرد یکی که اگر از گناهان که کرده‌ام استغفار کنم عجب آن گناه از من برخیزد. گفتم که تو در خود نظر کن که اللّه آن گناه را از تو برداشت یا نه. معنیِ این آن است که هرگاه از آن که کرده و استغفار کردی، اگر دیدی که آن خصلت اول که گناه کردی از دل تو پاک شد و از تو برفت که دگر گرد آن نگردی و آن گرانی و سیاهی آن از دل تو برخاست، بدان که اللّه تو را آمرزید از آن گناه. و اگر همچنان دل تو به آن گناه است و گرانی و سیاهیِ آن با توست بدان که تو را نیامرزیده است.
نشان آمرزش آن است که دل تو رقّتی یابد و آرامی‌ یابد به طاعت، و دلت نفور شود از معصیت. و اگر اندکی پریشانی معصیت بر جای باشد و یا سیاه‌دلی اندکی مانده باشد، اندک عتاب اللّه هنوز با تو باقی باشد و این از بهر آن است تا بدانی که اللّه تو را به استغفار آمرزید. هرگاه ببینی که عقوبت گرفتگی را از روح تو برداشت و تو را کشوفی یا راحتی داد و اوصاف ناخوش را از روح تو برداشت، تو را آمرزیده بود.
اگرچه مجرمان در عالم بسی هستند اما بر حضرت اللّه شفیعان رحیم‌دل هم بسی هستند از پیران ضعیف دلشکسته که روی به تجرید و تفرید آورده‌اند و زهّاد و عبّاد انفاس می‌شمرند و بر مصلّاها نشسته‌اند. ایشان را چون نظر به مجرمان می‌افتد به مرحمت نگاه می‌کنند و از تقدیر اللّه عاجزشان می‌بینند، از حضرت اللّه عفوشان می‌طلبند، زیرا که خواصّ حضرت اللّه همه رحیم‌دلان‌اند و نیکوگویان‌اند و عیب‌پوشان‌اند و بی‌غرضان‌اند و رشوت‌ناستانان‌اند و جفاکشانان‌اند.
و آن فرشتگان مقرّبان آسمان که فراغتی دارند از شهوت و حرص، بر عاجزیِ شهوتیان ببخشایند و بر اسیریِ حرصشان مرحمت نمایند و استغفار کنند برای مجرمان را. هر که را بینی که روی به طاعت آورده‌است، زینهار تا خوار نداری حالتِ او را .گویی که زمان انابت و رغبت کردن به اللّه چون مقرّب اللّه و خاص اللّه شدن است، زیرا که عذر خطرات فاسده و مجرمه می‌خواهد و آن خطرات فاسده چون عاصیان‌اند و خطرات ندم چون شفیع است مر ایشان را که از پس مردن ایشان را رحمت می‌فرستد تا در حشر مغفور برخیزند.
اکنون هرگاه که تو از غیر اللّه باخبر باشی از ریا و صور خلقان و ترس تن و غیر وی، تو بندهٔ اللّه نباشی و مخلص نباشی. اگر هیچ چیزی تو را یاد نیاید تو را عقاب نیاید، امّا اگر اللّه تو را یاد نیاید معذور نباشی. چه عذر آری؟ در تصرّف اللّه نبودی و معلوم او نبودی؟ کرمش پیوستهٔ تو نبود؟ صنعتش از تو دور بود؟ بیداریت نمی‌داد و خوابت نمی‌داد؟ هیچ عذری نیست تو را در ترک ذکر اللّه. همچنانکه جهان را یاد می‌کردی اللّه را یاد می‌کن تا آن نقش‌ها که غیر الله است از تو برود
و اللّه اعلم.
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۹
مشکی به ته دوش کلا بزوئه چی سخت
یا زنگی به گِلِ افتو هپاته رخت
امیر گِنِهْ: طالع که من دارمه این وخت
نلّنه فلک، دوس گنه ورکشی رخت
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۳۲
امیر گنه: مه سالْ اگر که نودْ بو
تمومْ ته قدی بُو، یکی منْ نوی بو
ته مهرورزمْ مه سالْ اگر که نود بو
ته جفاره خش گیتْمه، بفا نوی بو
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۴۸
سیُو چِشْ، کَمونْ برفِهْ، مه لارِ آهو
امسالِ هوا، دشتِ سَرْچه دَری تو؟
من به میون بَنْ، کَشّمه زحمتِ تو
بروُ من و تو، هَردْ هیٰا بُوریمْ کو
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۴۹
آدم واش نسیه، سزّه درآوره کو
آدم گِل نیه، هر نوویهار کِنِهْ بو
آدم ذرّه خاکه، هرچی اولیا بو
حیفه که آدمی، اَنّه بی بفا بو
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۲۱۰
ککّی گنه: من فرزندِ آدمیمه
منی آدمی بیمه، دَنی دَئیمه
اونْ دارْ که بلندترْ بیه، سرنیشبیمه
اَنّه بسر و سمه که کور ککّی بئیمه
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۲۲۱
خجیره کیجا، ته جمه نارنجیه
ریکا بورده گیلونْ براجنّیهْ
بلنّهْ نفارْ دَسْتکْ هوا شنّیه
دماوندِ وٰا، ورهْ بَخُو شنّیهْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۲۶۹
هرگز سخنِ کَسْ به کَسْ یار نُوویی
هر کَسْ دْل دَوْسْ، کس گفتار نُوویی
امیر گنه: تا قَولْ به کردٰارْ نُوویی
مُحَبّتْ دْسَمْته استوارْ نَوُویی
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۱۸
مَرْدِمْ بِهْ تِهْ جٰا سِخِنْ گِنِنْ هِزٰارْ رَجْ
گوُئِنْ فِلوُنی شُونِهْ فِلوُنی رَجْ
تِهْ با مَرْدِمِ سِخِنْ نِوٰاشْ بِهْ مِنْ کَجْ
هَرْ جٰا کِهْ بُوئِهْ، مَرْدِمْ گِزٰارِنْ شِهْ حَجْ
گُوهِرْ گِلِهْ دیمْ چَنْدْ مِجِنی بِهْ اینْ رَجْ؟
نَتِرْسِنی تِهْ خِشِهْ سِخِنْ بَوّوِهْ کَجْ؟
توزین سِوٰاری، بَنْدِهْ تِهْ جِلُو تَجْ
مِنْ تِنِهْ پِلِهْ چُومِهْ، تُومِهْ سَرْ هُو مِجْ
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۲۳
بِهْ عٰاشِقْ کُشی دُوسْتْ چِشْمُونْ‌رِهْ سییُو کِرْدْ
بَریتِهْ اَنْدی خینْ کِهْ دَشْتْ‌رِهْ دِرْیُو کِرْدْ
بِهْ غَمْزِهْ دِ عٰالِمْ‌رِهْ یِکی دَمْ هُو کِرْدْ
هَرْ کَسْ سَر (زَرْ) وُ مٰالْ دٰاشْتِهْ، تِنِهْ عِشْقْ دَوْ کِرْدْ
سی خِنِهْ‌رِهْ تِهْ جٰادوُی چِشْ سییُو کِرْدْ
عٰاشِقْ کُشی وَرْ، مُژِهْ‌هٰا رِهْ سییُو کِرْدْ
تِهْ زَنْجیرِ زِلْفْ تٰا خَم‌وُ پیچ‌وُ تُو کِرْدْ
هِزٰارْ عٰاشِقِ رُوُشِنِهْ روُزْرِهْ شُو کِرْدْ
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۲۰۳
یکی مَستهْ چشْ دیمه امروزْ چونْ آسی
دندونْ صدفْ، دیمْ سرخه گلْ، قَدْ چه آسی
گتمهْ چه نومْ دارْنی، نَکنْ دْمیسی
گتهْ چلهْ‌وار نومْ دارمهْ، کیجای آقاسی
اَشون (دیشو) همه شو، دیدهْ منهْ نجواسی
دَکتمهْ غم‌خونه و بَویمهْ عاصی
امیر گنه: خیرونمهْ به خودشناسی
نَدومّهْ تو چه شه دُوستونْ ره نشنٰاسی
امیر پازواری : شش‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۲۱
امیر گنه: لَمالَمْ بدیمه لٰارره
سی خیمه و خرگاه دیمه سبزه‌زارره
به سَیر وُ گشتْ همه دشتی شکاره
شهْ سَرْ ره پایینْ دینگو نوینّهْ ماره
یکی نیه مه دلْ، دنیه، چهاره
یکی به دماوند و یکی به لاره
یکی به سرِ کَمرْ، گوشه‌ای داره
یکی به گردنِ جانونْ، دُرّ بسیاره
سنگه دلْ، تره پاره بوینمْ پاره
ترهْ ناکَسِ مهرِوَرزی چی کاره؟
هرجا دْ کَسْ نیشته، مه غیبتِ کاره
بَدْنومی منه جُومه بَویّهْ پاره
امیر پازواری : هشت‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۳
یِکی نَظِرْ، مِهْ کَیْوٰانْ بَوِرْدی تٰارٰاجْ
تِهْ دُومْ دَرِمِهْ، مِهْ کٰارْ سٰاجِنّی بِسٰاجْ!
تِهْ مَسِّهْ چِشِ گُوشِهْ، مِنِهْ دِلِ لٰاجْ
زَنّی مِرِهْ تیر وُ مِنِهْ دِلْ کِنّی لٰاجْ
اِسْتٰا بیمِهْ شِهْ جٰانْرِهْ هِدٰا مِهْ تٰارٰاجْ
چِشْ هٰازُومِهْ تِهْ مَخْمِلْ وُ تِهْ سَرِ تٰاجْ
مُشْکِلْ کَسْ بِهْ تِهْ دوُمْ دَکِتْ، دٰارِهْ عِلٰاجْ
تِهْ دُومْ دِرِمِهْ، مِهْ کٰارْ رِهْ سٰاجِنّی، سٰاجْ!
زَنْگی دیمِهْ کِهْ سَرْرِهْ دَرْ اُورْدِ، بِهْ کٰاجْ
زٰاغِ مَرْگِهْ رُوزْ هَسْتْ و بِلْبِلِ ویلٰاجْ
عُود وُ چَنْگْ وُ چینی وُ پِیٰالِهِ‌ِیِ سٰاجْ
گِنِنِهْ: پَری اینِهْ کِهْ سَرْ هُونیٰا تٰاجْ
خُورْ تٰا وِنِهْ وُ شٰاهِ خِرٰاجِهْ تِهْ مٰاجْ
بِشْکِسْتِهْ بِهْ سُورْ کَمِرْ، کِهْ سُورِهْ یٰا کٰاجْ؟
زَنْگی سَرِ دَسْتْ دٰارْنِهْ پیٰاله‌یِ عٰاجْ
تٰا خینْ بَکِنِمْ قَیْ، بِهْ خوش (خِشْ) آوَرِهْ سٰاجْ
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
آی آدم ها
آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد می سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دایم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یاییدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بی هوده پندارید
که گرفت استید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید.
آن زمانی که تنگ می بندید
بر کمر هاتان کمر بند
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد می کند بی هوده جان، قربان!

آی آدم ها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره، جامه تان بر تن؛
یک نفر در آب می خواند شما را.
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده.
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابی اش افزون
می کند زین آب، بیرون
گاه سر، گه پا
آی آدم ها!

او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید
می زند فریاد و امید کمک دارد.
آی آدم ها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش.
می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور می آید:
«آی آدم ها».
و صدای باد هر دم دل گزاتر
و در صدای باد بانگ او رهاتر
از میان آب های دور و نزدیک
باز در گوش این ندا ها:
«آی آدم ها»...
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
آنکه می گرید
آنکه می گردد با گردش شب
گفت و گو دارد با من به نهان.
از برای دل من خندان ست
آنکه می آید خندان خندان.
مردم چشمم در حلقه چشم من اسیر
می شتابد از پیش.
رفته است از من، از آن گونه که هوش من از قالب سر
نگه دور اندیش.
تا بیابم خندان چه کسی
و آنکه می گرید با او چه کسی ست.
رفته هر محرم از خانه من
با من غمزده یک محرم نیست.
آب می غرد در مخزن کوه
کوه ها غمناک اند
ابر می پیچد، دامان اش تر.
وز فراز دره (اوجا)ی جوان
بیم آورده برفراشته سر.
من بر آن خنده که او دارد می گریم
و بر آن گریه که اوراست به لب می خندم.
و طراز شب را، سرد و خاموش
بر خراب تن شب می بندم.
چه به خامی به ره آمد کودک!
چه نیابیده همه یافته دید!
گفت: راهم بنما
گفتم او را که: بر اندازه بگو
پیش تر بایدت از راه شنید
هم چنان لیکن می غرد آب.
زخم دارد به نهان می خندد.
خنده ناکی می گرید.
خنده با گریه بیامیخته شکل
گل دوانده است بر آب.
هر چه میگردد از خانه به در
هر چه می غلتد، مدهوش در آب.
کوه ها غمناک اند
ابرها می پیچند.
وز فراز دره (اوجا)ی جوان
بیم آورده برفراشته قد.

نیما یوشیج : مجموعه اشعار
هست شب
هست شب یک شبِ دم کرده و خاک
رنگِ رخ باخته است.
باد، نو باوه ی ابر، از بر کوه
سوی من تاخته است.
*
هست شب، همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا،
هم ازین روست نمی بیند اگر گمشده ای راهش را.
*
با تنش گرم، بیابان دراز
مرده را ماند در گورش تنگ
به دل سوخته ی من ماند
به تنم خسته که می سوزد از هیبت تب!
هست شب. آری، شب.
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
بر سر قایقش
بر سر قایقش اندیشه کنان قایق بان
دائماً میزند از رنج سفر بر سر دریا فریاد:
اگرم کشمکش موج سوی ساحل راهی میداد.
*
سخت طوفان زده روی دریاست
نا شکیباست به دل قایق بان
شب پر از حادثه.دهشت افزاست.
*
بر سر ساحل هم لیکن اندیشه کنان قایق بان
نا شکیباتر بر می شود از او فریاد:
کاش بازم ره بر خطه ی دریای گران می افتاد!
احمد شاملو : قطع‌نامه
قصيده برای انسانِ ماهِ بهمن
تو نمی‌دانی غریوِ یک عظمت
وقتی که در شکنجه‌ی یک شکست نمی‌نالد
چه کوهی‌ست!
تو نمی‌دانی نگاهِ بی‌مژه‌ی محکومِ یک اطمینان
وقتی که در چشمِ حاکمِ یک هراس خیره می‌شود
چه دریایی‌ست!

تو نمی‌دانی مُردن
وقتی که انسان مرگ را شکست داده است
چه زندگی‌ست!
تو نمی‌دانی زندگی چیست، فتح چیست
تو نمی‌دانی ارانی کیست

و نمی‌دانی هنگامی که
گورِ او را از پوستِ خاک و استخوانِ آجُر انباشتی
و لبانت به لبخندِ آرامش شکفت
و گلویت به انفجارِ خنده‌یی ترکید،
و هنگامی که پنداشتی گوشتِ زندگیِ او را
از استخوان‌های پیکرش جدا کرده‌ای
چه‌گونه او طبلِ سُرخِ زنده‌گی‌اش را به نوا درآورد
در نبضِ زیراب
در قلبِ آبادان،
و حماسه‌ی توفانیِ شعرش را آغاز کرد
با سه دهان صد دهان هزار دهان
با سیصد هزار دهان
با قافیه‌ی خون
با کلمه‌ی انسان،
با کلمه‌ی انسان کلمه‌ی حرکت کلمه‌ی شتاب
با مارشِ فردا
که راه می‌رود
می‌افتد برمی‌خیزد
برمی‌خیزد برمی‌خیزد می‌افتد
برمی‌خیزد برمی‌خیزد
و به‌سرعتِ انفجارِ خون در نبض
گام برمی‌دارد
و راه می‌رود بر تاریخ، بر چین
بر ایران و یونان
انسان انسان انسان انسان... انسان‌ها...
و که می‌دود چون خون، شتابان
در رگِ تاریخ، در رگِ ویتنام، در رگِ آبادان
انسان انسان انسان انسان... انسان‌ها...
و به مانندِ سیلابه که از سدْ،
سرریز می‌کند در مصراعِ عظیمِ تاریخ‌اش
از دیوارِ هزاران قافیه:
قافیه‌ی دزدانه
قافیه‌ی در ظلمت
قافیه‌ی پنهانی
قافیه‌ی جنایت
قافیه‌ی زندان در برابرِ انسان
و قافیه‌یی که گذاشت آدولف رضاخان
به دنبالِ هر مصرع که پایان گرفت به «نون»:
قافیه‌ی لزج
قافیه‌ی خون!

و سیلابِ پُرطبل
از دیوارِ هزاران قافیه‌ی خونین گذشت:
خون، انسان، خون، انسان،
انسان، خون، انسان...
و از هر انسان سیلابه‌یی از خون
و از هر قطره‌ی هر سیلابه هزار انسان:
انسانِ بی‌مرگ
انسانِ ماهِ بهمن
انسانِ پولیتسر
انسانِ ژاک‌دوکور
انسانِ چین
انسانِ انسانیت
انسانِ هر قلب
که در آن قلب، هر خون
که در آن خون، هر قطره
انسانِ هر قطره
که از آن قطره، هر تپش
که از آن تپش، هر زندگی
یک انسانیتِ مطلق است.

و شعرِ زندگیِ هر انسان
که در قافیه‌ی سُرخِ یک خون بپذیرد پایان
مسیحِ چارمیخِ ابدیتِ یک تاریخ است.

و انسان‌هایی که پا درزنجیر
به آهنگِ طبلِ خونِشان می‌سرایند تاریخِشان را
حواریونِ جهان‌گیرِ یک دین‌اند.

و استفراغِ هر خون از دهانِ هر اعدام
رضای خودرویی را می‌خشکاند
بر خرزهره‌ی دروازه‌ی یک بهشت.

و قطره‌قطره‌ی هر خونِ این انسانی که در برابرِ من ایستاده است
سیلی‌ست
که پُلی را از پسِ شتابندگانِ تاریخ
خراب می‌کند

و سوراخِ هر گلوله بر هر پیکر
دروازه‌یی‌ست که سه نفر صد نفر هزار نفر
که سیصد هزار نفر
از آن می‌گذرند
رو به بُرجِ زمردِ فردا.

و معبرِ هر گلوله بر هر گوشت
دهانِ سگی‌ست که عاجِ گران‌بهای پادشاهی را
در انوالیدی می‌جَوَد.

و لقمه‌ی دهانِ جنازه‌ی هر بی‌چیزْ پادشاه
رضاخان!
شرفِ یک پادشاهِ بی‌همه‌چیز است.

و آن کس که برای یک قبا بر تن و سه قبا در صندوق
و آن کس که برای یک لقمه در دهان و سه نان در کف
و آن کس که برای یک خانه در شهر و سه خانه در ده
با قبا و نان و خانه‌ی یک تاریخ چنان کند که تو کردی، رضاخان
نامش نیست انسان.

نه، نامش انسان نیست، انسان نیست
من نمی‌دانم چیست
به جز یک سلطان!



اما بهارِ سرسبزی با خونِ ارانی
و استخوانِ ننگی در دهانِ سگِ انوالید!



و شعرِ زندگیِ او، با قافیه‌ی خونش
و زندگیِ شعرِ من
با خونِ قافیه‌اش.
و چه بسیار
که دفترِ شعرِ زندگی‌شان را
با کفنِ سُرخِ یک خون شیرازه بستند.
چه بسیار
که کُشتند بردگیِ زندگی‌شان را
تا آقاییِ تاریخِشان زاده شود.

با سازِ یک مرگ، با گیتارِ یک لورکا
شعرِ زندگی‌شان را سرودند
و چون من شاعر بودند
و شعر از زندگی‌شان جدا نبود.
و تاریخی سرودند در حماسه‌ی سُرخِ شعرِشان
که در آن
پادشاهانِ خلق
با شیهه‌ی حماقتِ یک اسب
به سلطنت نرسیدند،
و آن‌ها که انسان‌ها را با بندِ ترازوی عدالتِشان به دار آویختند
عادل نام نگرفتند.

جدا نبود شعرِشان از زندگی‌شان
و قافیه‌ی دیگر نداشت
جز انسان.

و هنگامی که زندگیِ آنان را بازگرفتند
حماسه‌ی شعرِشان توفانی‌تر آغاز شد
در قافیه‌ی خون.
شعری با سه دهان صد دهان هزار دهان
با سیصد هزار دهان
شعری با قافیه‌ی خون
با کلمه‌ی انسان
با مارشِ فردا
شعری که راه می‌رود، می‌افتد، برمی‌خیزد، می‌شتابد
و به سرعتِ انفجارِ یک نبض در یک لحظه‌ی زیست
راه می‌رود بر تاریخ، و بر اندونزی، بر ایران
و می‌کوبد چون خون
در قلبِ تاریخ، در قلبِ آبادان
انسان انسان انسان انسان... انسان‌ها...



و دور از کاروانِ بی‌انتهای این همه لفظ، این همه زیست،
سگِ انوالیدِ تو می‌میرد
با استخوانِ ننگِ تو در دهانش ــ
استخوانِ ننگ
استخوانِ حرص
استخوانِ یک قبا بر تن سه قبا در مِجری
استخوانِ یک لقمه در دهان سه لقمه در بغل
استخوانِ یک خانه در شهر سه خانه در جهنم
استخوانِ بی‌تاریخی.

بهمن ۱۳۲۹