عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۳ - فیالحکمة والنصیحة
در حدود ری یکی دیوانه بود
سال و مه کردی به سوی دشت گشت
در تموز و دی به سالی یک دو بار
آمدی در قلب شهر از طرف دشت
گفتی ای آنان کتان آماده بود
زیر قرب و بعد ازین زرینه طشت
قاقم و سنجاب در سرما سه چار
توزی و کتان به گرما هفت و هشت
گر شما را با نوایی بد چه شد
ورچه ما را بود بیبرگی چه گشت
راحت هستی و رنج نیستی
بر شما بگذشت و بر ما هم گذشت
سال و مه کردی به سوی دشت گشت
در تموز و دی به سالی یک دو بار
آمدی در قلب شهر از طرف دشت
گفتی ای آنان کتان آماده بود
زیر قرب و بعد ازین زرینه طشت
قاقم و سنجاب در سرما سه چار
توزی و کتان به گرما هفت و هشت
گر شما را با نوایی بد چه شد
ورچه ما را بود بیبرگی چه گشت
راحت هستی و رنج نیستی
بر شما بگذشت و بر ما هم گذشت
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۱ - صفیالدین موفق هیزمی به انوری وعده کرد و حکیم غلام خود را به طلب آن فرستاد چون به وعده وفا نکرد این قطعه در هجو او گفت
صفیالدین موفق را چو بینی
بگویش کانوری خدمت همی گفت
همی گفت ای به وقت کودکی راد
همی گفت ای به گاه خواجگی زفت
اگر از من بپرسد کو چه میکرد
بگو در وصف تو دری همی سفت
به وصف حجرهٔ پیروزه در بود
که آمد گنبد پیروزه را جفت
به شب گفت اندرو بودم ز نورش
سواد شب ز چشمم ذره ننهفت
غلو میکرد کز حسنش زمین را
بهاری تا به روز حشر نشکفت
سحاب از آب چشمش صحن میشست
صبا از تاب زلفش فرش میرفت
درین بود انوری کامد غلامش
که هیزم نیست چون آتش برآشفت
مرا گفت از چهار انگشت مردم
که بر چارم فلک طنزش زند سفت
به استدعای خرواری دو هیزم
زمستانی چو خر در گل همی خفت
بگویش کانوری خدمت همی گفت
همی گفت ای به وقت کودکی راد
همی گفت ای به گاه خواجگی زفت
اگر از من بپرسد کو چه میکرد
بگو در وصف تو دری همی سفت
به وصف حجرهٔ پیروزه در بود
که آمد گنبد پیروزه را جفت
به شب گفت اندرو بودم ز نورش
سواد شب ز چشمم ذره ننهفت
غلو میکرد کز حسنش زمین را
بهاری تا به روز حشر نشکفت
سحاب از آب چشمش صحن میشست
صبا از تاب زلفش فرش میرفت
درین بود انوری کامد غلامش
که هیزم نیست چون آتش برآشفت
مرا گفت از چهار انگشت مردم
که بر چارم فلک طنزش زند سفت
به استدعای خرواری دو هیزم
زمستانی چو خر در گل همی خفت
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۹ - از کسی یخ خواهد
ای خداوندی که هر کز خدمتت گردن کشید
از ره جنبش فلک در گردنش افکند فخ
هم نکو خواهانت را دایم به روی تو نشاط
هم بداندیشانت را دایم به ... من زنخ
ساحت آفاق را اکنون که فراش سپهر
از حزیران صدره گسترد و تموز و آب یخ
بر سپهر اول از تاثیر نور آفتاب
حدت خوی از عذار مه فرو شوید وسخ
میوها سر درکشند از شدت گرما به شاخ
ماهیان بیرون فتند از جوشش دریا به شخ
وحش را گردد زبان در کام چون پشت کشف
طیر را گردد نفس در حلق چون پای ملخ
در چنین گرما ز بختم هیچ سردی نی که نیست
جز یکی کان نسبتی دارد به من یعنی که یخ
از ره جنبش فلک در گردنش افکند فخ
هم نکو خواهانت را دایم به روی تو نشاط
هم بداندیشانت را دایم به ... من زنخ
ساحت آفاق را اکنون که فراش سپهر
از حزیران صدره گسترد و تموز و آب یخ
بر سپهر اول از تاثیر نور آفتاب
حدت خوی از عذار مه فرو شوید وسخ
میوها سر درکشند از شدت گرما به شاخ
ماهیان بیرون فتند از جوشش دریا به شخ
وحش را گردد زبان در کام چون پشت کشف
طیر را گردد نفس در حلق چون پای ملخ
در چنین گرما ز بختم هیچ سردی نی که نیست
جز یکی کان نسبتی دارد به من یعنی که یخ
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۲ - در تهنیت دارو خوردن مجدالدین
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۷۲ - در مدح پیروز شاه
آنکه او دست و دلت را سبب روزی کرد
درگهت را در پیروزی و بهروزی کرد
یافت از دست اجل جان گرامیش خلاص
هر کرا خدمت جانپرور تو روزی کرد
ای ولینعمت احرار سوی نعمت و ناز
آز را داعی جود تو رهآموزی کرد
با جهانی کفت آن کرد که با خاک و نبات
باد نوروزی و باران شبانروزی کرد
فضلهٔ بزم توفراش به نوروز برفت
باغ را مایه به دست آمد و نوروزی کرد
بخت پیروز ترا گنبد فیروزهٔ چرخ
تاقیامت سبب نصرت و پیروزی کرد
زبدهٔ گوهر آن شاه که از گوشهٔ تخت
سالها گوهر تاجش فلکافروزی کرد
پاسبانی جهان گر تو بگویی بکند
فتنه بیعدل کزین پیش جانسوزی کرد
وز سراپردهٔ آن شاه کز انگشت نفاذ
ماه را پرده دری کرد و قبادوزی کرد
از شب و روز میندیش که با تست بهم
آنکه از زلف شبی کرد و ز رخ روزی کرد
درگهت را در پیروزی و بهروزی کرد
یافت از دست اجل جان گرامیش خلاص
هر کرا خدمت جانپرور تو روزی کرد
ای ولینعمت احرار سوی نعمت و ناز
آز را داعی جود تو رهآموزی کرد
با جهانی کفت آن کرد که با خاک و نبات
باد نوروزی و باران شبانروزی کرد
فضلهٔ بزم توفراش به نوروز برفت
باغ را مایه به دست آمد و نوروزی کرد
بخت پیروز ترا گنبد فیروزهٔ چرخ
تاقیامت سبب نصرت و پیروزی کرد
زبدهٔ گوهر آن شاه که از گوشهٔ تخت
سالها گوهر تاجش فلکافروزی کرد
پاسبانی جهان گر تو بگویی بکند
فتنه بیعدل کزین پیش جانسوزی کرد
وز سراپردهٔ آن شاه کز انگشت نفاذ
ماه را پرده دری کرد و قبادوزی کرد
از شب و روز میندیش که با تست بهم
آنکه از زلف شبی کرد و ز رخ روزی کرد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۷۸ - در مدح ملکالشرق علاء الدین محمد امیر کوه
امیرالجبال آنکه با جاه جودش
نه گردون براند نه دریا ستیزد
چو دست گهر بار او نیست گردون
به پرویزن ابر گوهر چه بیزد
پلنگ خلافش نزد هیچ کس را
که درحال موش اجل برنمیزد
فلک ساغر ماه نو پیش دارد
که از جام همت جراعی بریزد
مگر سیم سیماب شد دستش آتش
هر آنجا که این آمد آن میگریزد
که از موج دریای دستش کم آمد
که گوید که از کوه دریا نخیزد
نه گردون براند نه دریا ستیزد
چو دست گهر بار او نیست گردون
به پرویزن ابر گوهر چه بیزد
پلنگ خلافش نزد هیچ کس را
که درحال موش اجل برنمیزد
فلک ساغر ماه نو پیش دارد
که از جام همت جراعی بریزد
مگر سیم سیماب شد دستش آتش
هر آنجا که این آمد آن میگریزد
که از موج دریای دستش کم آمد
که گوید که از کوه دریا نخیزد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۸۸
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۵۱ - در هجو شخصی که به علی مهتاب مشهور بود
طبع مهتاب را دو خاصیت است
که ببندد بدان و بگشاید
به یکی جان چو جور بخراشد
به دگر دل چو عدل بزداید
ماهتابیست این علی مهتاب
که اخس الخواص میزاید
سیب انصاف را ببندد رنگ
قصب عهد را بفرساید
گل آزادگی نکرده فزون
در زکام جفا بیفزاید
مد دریای مکرمت نکند
تا به جوی ثنا برون ناید
باز در جزر میکند تاثیر
تا چو آب و گلشن بیالاید
این چنین ماهتاب دانی چه
گازر حادثات را شاید
تا گرش در حساب کون و فساد
کز شش و هفت جام درباید
به ذراع فجی به دست قضا
ناگهان بر فناش پیماید
که ببندد بدان و بگشاید
به یکی جان چو جور بخراشد
به دگر دل چو عدل بزداید
ماهتابیست این علی مهتاب
که اخس الخواص میزاید
سیب انصاف را ببندد رنگ
قصب عهد را بفرساید
گل آزادگی نکرده فزون
در زکام جفا بیفزاید
مد دریای مکرمت نکند
تا به جوی ثنا برون ناید
باز در جزر میکند تاثیر
تا چو آب و گلشن بیالاید
این چنین ماهتاب دانی چه
گازر حادثات را شاید
تا گرش در حساب کون و فساد
کز شش و هفت جام درباید
به ذراع فجی به دست قضا
ناگهان بر فناش پیماید
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۵۶
صاحبا سقطهٔ مبارک تو
نه ز آسیب حادثات رسید
دوش این واقعه چو حادث شد
منهیی زاسمان به بنده دوید
ماجرایی از آن حکایت کرد
بنده برگویدت چنان که شنید
گفت دی خواجهٔ جهان زچمن
ناگهانی چو سوی قصر چمید
مگر اندر میان آن حرکت
چین دامن زخاک ره برچید
خاک در پایش اوفتاد وبه درد
روی در کفش او همی مالید
یعنی از بنده در مکش دامن
آسمان انبساط خاک بدید
غیرت غیر برد بر پایش
قوت غیرتش چو درجنبید
رخ ترش کرد و آستین بر زد
سیلی خصموار باز کشید
خاک مسکین زبیم سیلی او
مضطرب گشت و جرم در دزدید
پای میمونش از تزلزل خاک
مگر از جای خویشتن بخزید
هم از این بود آنکه وقت سحر
دوش گیسوی شب زبن ببرید
هم از این بود آنکه زاول روز
صبح برخویشتن قبا بدرید
یا ربش هیچ تلخییی مچشان
که از این سهل شربتی که چشید
نور بر جرم آفتاب فسرد
خوی ز اندام آسمان بچکید
نه ز آسیب حادثات رسید
دوش این واقعه چو حادث شد
منهیی زاسمان به بنده دوید
ماجرایی از آن حکایت کرد
بنده برگویدت چنان که شنید
گفت دی خواجهٔ جهان زچمن
ناگهانی چو سوی قصر چمید
مگر اندر میان آن حرکت
چین دامن زخاک ره برچید
خاک در پایش اوفتاد وبه درد
روی در کفش او همی مالید
یعنی از بنده در مکش دامن
آسمان انبساط خاک بدید
غیرت غیر برد بر پایش
قوت غیرتش چو درجنبید
رخ ترش کرد و آستین بر زد
سیلی خصموار باز کشید
خاک مسکین زبیم سیلی او
مضطرب گشت و جرم در دزدید
پای میمونش از تزلزل خاک
مگر از جای خویشتن بخزید
هم از این بود آنکه وقت سحر
دوش گیسوی شب زبن ببرید
هم از این بود آنکه زاول روز
صبح برخویشتن قبا بدرید
یا ربش هیچ تلخییی مچشان
که از این سهل شربتی که چشید
نور بر جرم آفتاب فسرد
خوی ز اندام آسمان بچکید
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۰۶
ای فلک پیش قدر تو ناقص
وی جهان پیش دست تو درویش
دولتت را زوال بیگانه
مدتت را خلود آمده خویش
در بزرگی ز روی نسبت و قدر
ذاتت از کل آفرینش بیش
حلم تو زود عفو دیر عتاب
حزم تو پیش بین دوراندیش
دوش در پیش خدمت تو که باد
آسمانش به خدمت آمده پیش
آن تجاوز نکردهام که توان
داشت جایز به هیچ مذهب و کیش
هیچ دانی چگونه خواهم خواست
عذر بیخردگی و مستی خویش
وی جهان پیش دست تو درویش
دولتت را زوال بیگانه
مدتت را خلود آمده خویش
در بزرگی ز روی نسبت و قدر
ذاتت از کل آفرینش بیش
حلم تو زود عفو دیر عتاب
حزم تو پیش بین دوراندیش
دوش در پیش خدمت تو که باد
آسمانش به خدمت آمده پیش
آن تجاوز نکردهام که توان
داشت جایز به هیچ مذهب و کیش
هیچ دانی چگونه خواهم خواست
عذر بیخردگی و مستی خویش
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۲۱ - در وصف کوشک و سرای مجدالدین ابوالحسن عمرانی
حبذا کارنامهٔ ارژنگ
ای بهار از تو رشک برده به رنگ
صحنت از صحن خلد دارد عار
سقفت از سقف چرخ دارد ننگ
داده رنگ ترا قضا ترکیب
کرده نقش ترا قدر بیرنگ
صورت قندهار پیش تو زشت
عرصهٔ روزگار نزد تو تنگ
وحش و طیرت به صورت و به صفت
همه همواره در شتاب و درنگ
تیر ترکانت فارغست از تاب
تیغ گردانت ایمنست از زنگ
داعی زایر صریر درت
هم ز یک خطوه هم ز یک فرسنگ
حاکی مطربان خمت به صدا
هم در آن پرده هم بر آن آهنگ
لب نائیت میسراید نای
دست چنگیت مینوازد چنگ
بوده بر یاد خواجه بیگه و گاه
جام ساقیت پر شراب چو زنگ
مجد دین بوالحسن که فرهنگش
خاک را فر دهد هوا را هنگ
آنکه عدلش در انتظام امور
شکل پروین دهد به هفتو رنگ
وانکه سهمش در انتقام حسود
ناف آهو کند چو کام نهنگ
تا بود پشت و روی کار جهان
گه شکر در مذاق و گاه شرنگ
باد پیوسته از سرشک حسد
روی بدخواه تو چو پشت پلنگ
ای بهار از تو رشک برده به رنگ
صحنت از صحن خلد دارد عار
سقفت از سقف چرخ دارد ننگ
داده رنگ ترا قضا ترکیب
کرده نقش ترا قدر بیرنگ
صورت قندهار پیش تو زشت
عرصهٔ روزگار نزد تو تنگ
وحش و طیرت به صورت و به صفت
همه همواره در شتاب و درنگ
تیر ترکانت فارغست از تاب
تیغ گردانت ایمنست از زنگ
داعی زایر صریر درت
هم ز یک خطوه هم ز یک فرسنگ
حاکی مطربان خمت به صدا
هم در آن پرده هم بر آن آهنگ
لب نائیت میسراید نای
دست چنگیت مینوازد چنگ
بوده بر یاد خواجه بیگه و گاه
جام ساقیت پر شراب چو زنگ
مجد دین بوالحسن که فرهنگش
خاک را فر دهد هوا را هنگ
آنکه عدلش در انتظام امور
شکل پروین دهد به هفتو رنگ
وانکه سهمش در انتقام حسود
ناف آهو کند چو کام نهنگ
تا بود پشت و روی کار جهان
گه شکر در مذاق و گاه شرنگ
باد پیوسته از سرشک حسد
روی بدخواه تو چو پشت پلنگ
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۸۲ - در شکایت اهل زمان
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۲۵ - لطیفه
مرا دی یاسمن پیغام دادست
به تو ای صاحب و صدر یگانه
ز هر نوعی سخن گفتست پنهان
غرض را درج کرده در میانه
چه فرمایی کنون پیغام او را
به سمع تو رساند بنده یانه
مرا گفتست فردا کاتش صبح
زند از کورهٔ مشرق زبانه
بگو او را که میگوید فلانی
که ای خلقت چو جودت بیکرانه
چو در سالی مرا ده روز افزون
نباشد نوبت از گشت زمانه
پس از ده روز خود تاخیر کردم
شوم تا سال دیگر آفسانه
کنون درخواستی دارم ز خلقت
همانا ناورد با من بهانه
دو روزک نیز در صحن چمن آی
بگو تا مطرب آرند و چغانه
به زیر سایهٔ گل شادمان باش
مرا از لطف خود کن شادمانه
چون من بهر تو آیم خوب نبود
من اندر باغ و تو در تاب خانه
به تو ای صاحب و صدر یگانه
ز هر نوعی سخن گفتست پنهان
غرض را درج کرده در میانه
چه فرمایی کنون پیغام او را
به سمع تو رساند بنده یانه
مرا گفتست فردا کاتش صبح
زند از کورهٔ مشرق زبانه
بگو او را که میگوید فلانی
که ای خلقت چو جودت بیکرانه
چو در سالی مرا ده روز افزون
نباشد نوبت از گشت زمانه
پس از ده روز خود تاخیر کردم
شوم تا سال دیگر آفسانه
کنون درخواستی دارم ز خلقت
همانا ناورد با من بهانه
دو روزک نیز در صحن چمن آی
بگو تا مطرب آرند و چغانه
به زیر سایهٔ گل شادمان باش
مرا از لطف خود کن شادمانه
چون من بهر تو آیم خوب نبود
من اندر باغ و تو در تاب خانه
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۳۳ - در طلب جو
ای ز قدر تو آسمان در گو
آفتاب از تو در خجالت ضو
قدر و رای تو از ورای سپهر
آفتابی و آسمانی نو
دل و دست تو گاه فیض و سخا
برده از ابر و آفتاب گرو
بنده را صاحب استری دادست
استری ماه نعل و گردون دو
خلقت آسیاء کی دارد
صفت آسیای او بشنو
سنگ زیرین او همیشه روان
گو در او آب و باد هیچ مرو
ناو او از درون و او معکوس
دلو او از برون و او در گو
آسیابی چنین و باری نه
بیشبانروز آسیابان رو
انوری این همه مزیح ز چیست
چند ازین ترهات شو هاشو
خود به یک ره بگو که بیکارست
آس دندانش ز آس کردن جو
تا ترا جود صدر دولت و دین
برهاند ز انتظار درو
او تواند که کشت همت او
هیچ بیارتفاع نیست برو
آفتاب از تو در خجالت ضو
قدر و رای تو از ورای سپهر
آفتابی و آسمانی نو
دل و دست تو گاه فیض و سخا
برده از ابر و آفتاب گرو
بنده را صاحب استری دادست
استری ماه نعل و گردون دو
خلقت آسیاء کی دارد
صفت آسیای او بشنو
سنگ زیرین او همیشه روان
گو در او آب و باد هیچ مرو
ناو او از درون و او معکوس
دلو او از برون و او در گو
آسیابی چنین و باری نه
بیشبانروز آسیابان رو
انوری این همه مزیح ز چیست
چند ازین ترهات شو هاشو
خود به یک ره بگو که بیکارست
آس دندانش ز آس کردن جو
تا ترا جود صدر دولت و دین
برهاند ز انتظار درو
او تواند که کشت همت او
هیچ بیارتفاع نیست برو
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۴۲
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۵۷ - در عذر قی کردن در مجلس شراب گفته
ای برادر گر مزاج از فضله خالی آمدی
آدمی پس یا ملک یا دیو بودی یا پری
ور قوای ماسک و دافع نبودی در بدن
طفل را از پایهٔ اول نبودی برتری
طبع اگردست تصرف برکشیدی وقت خواب
شخص را بر دم زدن هرگز نبودی قادری
نزد عاقل هیچ فرقی نیست گاه مصلحت
آنچه بولی میکنی تازانج آبی میخوری
گر طبیعت را به دست آدمی بودی زمام
خندهٔ بیوقت را خندیده کردی داوری
دیده بر آواز واجب دار تا بیشبهتی
از چنین گردابهای ژرف جان بیرون بری
باد را منکر نهای بیاختیار اندر نماز
چیز دیگر را چرا در خواب و مستی منکری
فعل طبع از راه تسخیرست بیهیچ اختیار
در جماد و در نبات آنگاه در ما بر سری
راه حکمت رو که در معنی این جنس از علوم
ره به دشواری توان برد از طریق شاعری
چون به وقت هوشیاری برنیایی با فواق
گاه مستی با حریفان چون همان ره نسپری
گوش و دل جنبان و ساکن دار اگر فاعل تویی
زانکه اینجا از طریق جبر چون در نگذری
در گرانی کی شود هرگز عنان آفتاب
گرچه بسیاری بکوشد چون رکاب مشتری
خود بیا تا کژ نشینم راست گویم یک سخن
تا ورق چون راست بینان زین کژیها بستری
اشک فضله است و عرق فضله است و دافع هم مزاج
این یکی را در عداد آن دو چون مینشمری
گر تو خواهی گفت مخرج دیگرست آن فضله را
فضلهٔ زنبور را هم چون به مخرج ننگری
دفع افزونی به نسبت مختلف گردد از آنک
هست بازوبند را در گاو بحری عنبری
معده گر در قی همی امساک واجب داشتی
کی نهادی کرم قزاز جسم اساس ششتری
علم را زینها علم هرگز کجا گردد نگون
رفتن بازار نارد رخنه در پیغمبری
خواجه فخری ای مشامت بوی حکمت یافته
گر حکیمی زین معانی رنگ هان تا ناوری
آنچه حالی در ضمیر آمد همین ابیات بود
کاندرین محضر به خط خویش بنوشت انوری
آدمی پس یا ملک یا دیو بودی یا پری
ور قوای ماسک و دافع نبودی در بدن
طفل را از پایهٔ اول نبودی برتری
طبع اگردست تصرف برکشیدی وقت خواب
شخص را بر دم زدن هرگز نبودی قادری
نزد عاقل هیچ فرقی نیست گاه مصلحت
آنچه بولی میکنی تازانج آبی میخوری
گر طبیعت را به دست آدمی بودی زمام
خندهٔ بیوقت را خندیده کردی داوری
دیده بر آواز واجب دار تا بیشبهتی
از چنین گردابهای ژرف جان بیرون بری
باد را منکر نهای بیاختیار اندر نماز
چیز دیگر را چرا در خواب و مستی منکری
فعل طبع از راه تسخیرست بیهیچ اختیار
در جماد و در نبات آنگاه در ما بر سری
راه حکمت رو که در معنی این جنس از علوم
ره به دشواری توان برد از طریق شاعری
چون به وقت هوشیاری برنیایی با فواق
گاه مستی با حریفان چون همان ره نسپری
گوش و دل جنبان و ساکن دار اگر فاعل تویی
زانکه اینجا از طریق جبر چون در نگذری
در گرانی کی شود هرگز عنان آفتاب
گرچه بسیاری بکوشد چون رکاب مشتری
خود بیا تا کژ نشینم راست گویم یک سخن
تا ورق چون راست بینان زین کژیها بستری
اشک فضله است و عرق فضله است و دافع هم مزاج
این یکی را در عداد آن دو چون مینشمری
گر تو خواهی گفت مخرج دیگرست آن فضله را
فضلهٔ زنبور را هم چون به مخرج ننگری
دفع افزونی به نسبت مختلف گردد از آنک
هست بازوبند را در گاو بحری عنبری
معده گر در قی همی امساک واجب داشتی
کی نهادی کرم قزاز جسم اساس ششتری
علم را زینها علم هرگز کجا گردد نگون
رفتن بازار نارد رخنه در پیغمبری
خواجه فخری ای مشامت بوی حکمت یافته
گر حکیمی زین معانی رنگ هان تا ناوری
آنچه حالی در ضمیر آمد همین ابیات بود
کاندرین محضر به خط خویش بنوشت انوری
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۸۵ - صاحب به حکیم اسبی وعده کرد در تقاضای آن این قطعه را گفته
زهی نفاذ تو در سر کارهای ممالک
گرفته نسبت اسرار حکمهای الهی
مقال رفعت قدر تو پیش رفعت گردون
حدیث پایهٔ ما هست پیش پستی ماهی
چو وقفنامهٔ دولت قضا به نام تو بنوشت
چهار عنصر و نه چرخ برزدند گواهی
تویی که مسرع امرت ندید وهن توقف
تویی که عرصهٔ جاهت ندید ننگ تباهی
ز رشک رای منیر تو هیچ روز نباشد
که صبح جامه ندرد بر آسمان ز پگاهی
اگر به رنج نداری که هیچ رنج مبادت
ز حسب واقعه بنویس چند بیت کماهی
به یاد تست همانا حدیث بخشش اسبی
که کهرباش چو بیند کند عزیمت کاهی
برون نمیشود از گوشم آن حدیث و تو دانی
حدیث اسب نیاید برون ز گوش سپاهی
و گربها بود آنرا بها پدید نباشد
پیادگی و فراغت به از عقیله و شاهی
به عون تست پناهم که از عنایت گردون
چنانت باد که هرگز به هیچکس نپناهی
مرا ز صورت حالی که هست قصه غصه
روا بود که بگویم به ناخوشی و تباهی
بدان خدای که اندر زمانه روز و شب آرد
اگرچه روز تمنی شبی بود به سیاهی
مرا ز حادثه حالیست آنچنانکه نخواهم
توانی ار به عنایت چنان کنی که بخواهی
به بذل کوش که از مال و جاه حاتم طی را
اثر نماند به جز بذلهای مالی و جاهی
بقات باد که تا مهر آسمان گیهگون
به خاصیت بنماید ز شوره مهر گیاهی
گرفته نسبت اسرار حکمهای الهی
مقال رفعت قدر تو پیش رفعت گردون
حدیث پایهٔ ما هست پیش پستی ماهی
چو وقفنامهٔ دولت قضا به نام تو بنوشت
چهار عنصر و نه چرخ برزدند گواهی
تویی که مسرع امرت ندید وهن توقف
تویی که عرصهٔ جاهت ندید ننگ تباهی
ز رشک رای منیر تو هیچ روز نباشد
که صبح جامه ندرد بر آسمان ز پگاهی
اگر به رنج نداری که هیچ رنج مبادت
ز حسب واقعه بنویس چند بیت کماهی
به یاد تست همانا حدیث بخشش اسبی
که کهرباش چو بیند کند عزیمت کاهی
برون نمیشود از گوشم آن حدیث و تو دانی
حدیث اسب نیاید برون ز گوش سپاهی
و گربها بود آنرا بها پدید نباشد
پیادگی و فراغت به از عقیله و شاهی
به عون تست پناهم که از عنایت گردون
چنانت باد که هرگز به هیچکس نپناهی
مرا ز صورت حالی که هست قصه غصه
روا بود که بگویم به ناخوشی و تباهی
بدان خدای که اندر زمانه روز و شب آرد
اگرچه روز تمنی شبی بود به سیاهی
مرا ز حادثه حالیست آنچنانکه نخواهم
توانی ار به عنایت چنان کنی که بخواهی
به بذل کوش که از مال و جاه حاتم طی را
اثر نماند به جز بذلهای مالی و جاهی
بقات باد که تا مهر آسمان گیهگون
به خاصیت بنماید ز شوره مهر گیاهی
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۶
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۷