عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۰ - روی مگردان ز کرم
ای چو گل افکنده هوس های تو
بر سر زر، لرزه بر اعضای تو
داری اگر اصل چو در یتیم
روی مگردان ز کرم چون سلیم
سلیم تهرانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۱ - در تعریف خر خریدن ساده لوح
ساده دلی را ز پی راه دور
گشت خری چون خرعیسی ضرور
جانب بازار چو شد جلوه گر
دید فضایی چو جهان پر ز خر
آمده دلال به وصف خران
معرکه آرا چو سخن پروران
بانگ برآورد که صاحب خرد
کو، که ز من این خر مصری خرد
خر نه، یکی آهوی صحرانورد
با تک او تندی صرصر به گرد
از فرس عمر سبکتازتر
وز خر طنبور خوش آوازتر
توشه کش راحله ی رهروان
با خر عیسی ز شرف همعنان
در دم رفتار چو موج هوا
چاردوال است برو دست و پا
بانگ ز راکب نشنیده ست سخت
چوب ندیده ست مگر بر درخت
چارستون کرسی عرش ثبات
ساق و سم او چو قلم در دوات
همچو سبو پشت و شکم بی خلل
گرد و پر او را چو صراحی کفل
عنصر بادیش همه در دماغ
خاک ز نقش سم او سنگداغ
مستمع حرف نشیب و فراز
گوش ازان کرده به هرسو دراز
گاو فلک جستی ازین خر ز جا
شاخ نداده ست ازانش خدا
کوه شکسته کمر از مشت او
پهن تر از روی زمین پشت او
شد دل سنگ از سم او لخت لخت
بس که گرفته ست برو کار سخت
از شکم و دم و خروش و صدا
صاحب طبل و علم و کرنا
عرعر او زینت باغ جهان
مغز سرش ماحضر خواجگان
چشم چو بر سوی عمودش گشاد
قاضی کیرنگ به تنبان نهاد
گر لگدافکن شود، او را ز پا
نعل رود چون مه نو بر هوا
لیک ز بس هوش، به این فن بداست
یافته محبوب لگدزن بد است
همچو عروسان ز سخن بسته لب
حلقه به بینی چو بتان عرب
کار نه با نیک و بد مردمش
به بود از ریش منافق، دمش
سوی من ای کاش که آرد گذار
آن که نگردیده بر آهو سوار
خر طلبد هرکه برای سفر
خر به ازین نیست، سخن مختصر
مرد ز دلال چو اینها شنید
مشت زری داد و خرش را خرید
حیله گری بود طلبکار خر
جلوه کنان بر سر بازار خر
دید چو آن ساده ی درویش را
شاد شد و یافت خر خویش را
مرد گرفته سر افسار خر
وز پی خر چون اجل آن حیله گر
غنچه شده از پی خر می دوید
گرچه گره بر دم خر، کس ندید
شعبده باز دگر آن پرفسون
همره خود داشت چو عشق و جنون
آن یکی افسار خر از سر کشید
بر سر خود کرد و چو خر می دوید
وان دگری برد خرش را چو باد
جانب بازار و به دلال داد
چند قدم رفت چو آن ساده دل
ماند خرش را ز قفا پا به گل
یعنی از اندیشه ی خر می دوید
خر چو نهان شد ز نظر، پا کشید
رو به قفا کرد چون آن نیک رای
حیله گر از عجز فتادش به پای
گفت که ای خضر خجسته قدم
بودم از احشام یکی محتشم
بود خری بارکش خانه ام
رونق ازو یافته کاشانه ام
گاه چو ابر از پی آبم روان
گاه چو آتش سوی هیمه دوان
باز چو گشتی ز ره آسیا
کاه کشیدی همه چون کهربا
حرص جفاکار منش هر نفس
بود دل آزارتر از خرمگس
مطلب من بود همین، بار او
کار نه با خوردن و تیمار او
آخور او چون دل صادق تهی
توبره چون کیسه ی عاشق تهی
می شدی از جوع قیامت اساس
گرد سر سنگ، چو گاو خراس
بر تنش از پوست نمانده نشان
چون خر طنبور همه استخوان
پشت وی از زخم چو میدان جنگ
پیکرش از داغ چو نطع پلنگ
گشت مکافات چو معنی نگار
صورت خر کرد ز من آشکار
شد چو پر از پیکر خر پیرهن
زد سر خر، سر ز گریبان من
رفتم ازین غصه برآرم فغان
بانگ خرم گشت بلند از دهان
شد لبم از حرف و حکایت خموش
رفت درازی ز زبان سوی گوش
غنچه صفت شد ز کفم پنجه گم
چون مه نو، ناخن من گشت سم
پا ز قفا خوشه صفت سرکشید
دم ز درازی به سم من رسید
یک نفس القصه به ناکام و کام
شد همه اسباب خریت تمام
بود مرا کار به خربنده ای
چشم به بار همه افکنده ای
بی خبر از محنت بسیار من
سخت تر از کارم، سربار من
بود به پشت من زار حزین
بار بد و نیک، چو گاو زمین
بر تن زار من ازان قلتبان
پوست چو انبان پر از استخوان
قیمتم آخر چو شدش احتیاج
برد به بازار مرا لاعلاج
تا قدم سعد تو ای مشتری
کرد خلاصم ز طلسم خری
مرد فرشته وش نیک اعتقاد
گوش صداقت چو به حرفش نهاد،
صدق شمرد آن همه گفتار را
کرد برون از سرش افسار را
گفت به یک خر، چه ز من کم شود
زین چه نکوتر که خر آدم شود
بی جدل و دعوی و بحث و نزاع
کرد چو یاران عزیزش وداع
شب همه شب مرد فرشته صفت
شکرخدا کرد ازین موهبت
زان چه خبر داشت که زین سان شده
زو خر عیسی، خر شیطان شده
راست شنو را چه خبر از دروغ
شمع کج و راست دهد یک فروغ
از لب هرکس که سخن سر کند
آینه آن را همه باور کند
صبح چو گردید در آن مرغزار
غلغله از جوش خران آشکار،
باز به بازار شد آن بی گناه
تا خر دیگر خرد از بهر راه
توسن نظاره چو هرسوی تاخت
در کف دلال خرش را شناخت
ماند ازین واقعه اندر شگفت
رفت به پیش خر و گوشش گرفت
گفت که آن بار تو بهتر شدی
باز چه کردی که همان خر شدی
آه که در حلقه ی امید و بیم
بود ز من ساده تری هم «سلیم»
گرچه کنم دعوی آزادگی
سوخت مرا حسرت این سادگی
آن که چو شیطان نبود بوالفضول
هرچه بگویی، کند آن را قبول
وان که ز جهل است گلی بر سرش
آیه ی مصحف نشود باورش
من هم از احباب به قدر نصیب
خورده ام از ساده دلی ها فریب
هرکه دل از حیله بداندیش کرد
با کس دیگر نه، که با خویش کرد
هست درین دایره ی گیر و دار
بر خر خود هرکسی آخر سوار
کاش که بر مردم این روزگار
حقه ازین گونه شود آشکار
تا ز حروفش همه خرم شوند
این گله خر، پاره ای آدم شوند
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۷
ای کرده جفای آسمان دلگیرت
مگریز که سودی ندهد تدبیرت
بنشین که ز نقش پا به هرگام زدن
یک حلقه فزون می شود از زنجیرت
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
حاسد که همه دعوی لافش پوچ است
از مغز حیا، چو نافش پوچ است
از طبع زبان دراز، معنی مطلب
شمشیر کشیده را غلافش پوچ است
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
تشویش سفر با دل ناشاد بد است
با دست تهی چو کار افتاد بد است
راضی شده ام به قرض هم گر باشد
می دانم اگرچه قرض بغداد بد است
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
مال دنیا که منعمان را جان است
فرداست که صرف کار محتاجان است
تا چند به پشت گاو، خر خواهد بود
آخر گذر پوست به سراجان است
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
بی جذبه ی دوستان ز جا نتوان رفت
هر راه که نیست رهنما، نتوان رفت
فریاد مؤذن بشنو تا دانی
ناخوانده به خانه ی خدا نتوان رفت
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
ایزد ما را ز لطف چون جان می داد
ای کاش دلی امین ایمان می داد
می آمد ازو بیش ازینها به ظهور
نفس ما را اگر به شیطان می داد
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
هرکس در کینه زد، دل آزاری دید
از کرده ی خویشتن بسی خواری دید
نرمی ست علاج کینه ی سخت دلان
هموار شود سیل چو همواری دید
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۴
ای از کرم تو بخل دایم در تنگ
کجواج رود به راه، عذر تو چو لنگ
تا کی به خزانه ام دهی وعده ی زر؟
آتش به خزانه ی تو افتد چو تفنگ!
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۹
در وادی عشق، شعله خس پوش مکن
از زمزمه ی شوق فراموش مکن
بانگ خضر از برای گمراهی توست
گر گوش تو آواز کند، گوش مکن
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۳
ای دشمن اهل سخن از بی سخنی
در عیب هنر، کار تو گوهرشکنی
انصاف چگونه در تو گنجد، که پر است
بیرون تو از کبر و درونت ز منی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
هوای دشت چون افتاد در سر آن پریرو را
طپیدن های دل صحرا به صحرا برد آهو را
حریف نکته چین را پاسداری کن چو آیینه
یکی صد گوید از عیبت شکستی گر رسد او را
چو نقش پا به هر گامی سری بر خاک اندازد
فسان از سخت رویی باشد آن شمشیر ابرو را
نگردد تنگ دستی پردهٔ روی هنر هرگز
به جیب پاره چون پنهان تواند داشت گل، بورا
وفور نور حسنش مانع نظاره شد جویا
صفای جبهه اش باشد نقاب آن روی نیکو را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
میانش نیست از جوش نزاکت در نظر پیدا
بود چون معنی از مصرع زقد او کمر پیدا
ندارم آگهی از حال دل لیک اینقدر دانم
که گاهی می شود در دود آهم چون شرر پیدا
نهان از خلق بر دوش سبک روحی بود سیرم
نباشد همچو رنگم در پریدن بال و پر پیدا
چو شمعی کز شکاف پردهٔ فانوش بنماید
بود از رخنه های سینه ام داغ جگر پیدا
مجو در رفتن از خود نقش پا آزاد مردان را
نباشد از سبک سیران این وادی اثر پیدا
به پاس عزت خود سعی کن تا معتبر کردی
به قدر آبرو جویا کند قیمت گهر پیدا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
در سینه نیست دل به خدا ره نبرده را
نسبت مده به حضرت دل خون مرده را
افتادگی خوش است که در روز بازخواست
بیم حساب نیست به خود ناسپرده را
کم گوی تا خلاص شوی از زبان خلق
کس عیب نشمرد سخنان شمرده را
غافل مشو زخویش که ارباب معرفت
گمره شمرده اند به خود ره نبرده را
صد نافه مشک قیمت یک تار موی اوست
با زلف او چه همسری این خون مرده را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
زبون کی می توان کرد به نیرو چرخ پرفن را
به خاک افکنده این زال کهن چندین تهمتن را
چراغان کرده از شمع مزار کشتگان هر سو
تو چون از جوش رعنایی کشی بر خاک دامن را
چه ترسی از حوادث چون توسل با خدا جستی
که با فانوس نبود احتیاجی شمعی ایمن را
نگردانیده برگرد سر خود دورم اندازد
چه اقبال ست یا رب طالع سنگ فلاخن را
نهان در گرد کلفت می شود آیینه از آهی
مکدر می کند اندک غمی دلهای روشن را
غمم بسیار شد وقتست اگر برداری ای ساقی
به زور باده از روی دلم این کوه آهن را
مددجو در حوادث دایم از آل عبا جویا
ز صرصر آفتی نبود چراغ زیر دامن را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
نمی باشد زمرگ اندیشه ای پرهیزکاران را
سفر فیض صباح عید بخشد روزداران را
چکد خون گشته از منقار بلبل نالهٔ حسرت
طراوت از سرشک ماست پنداری بهاران را
نیارد زد قدم در عالم آزادگی هرکس
بود این مملکت با تیغ چوبین نی سواران را
به رنگ شمع محفل مظهر نور یقین گردند
اگر باشد زبان و دل یکی شب زنده داران را
سرشک افشانی چشم سفیدم را تماشا کن
که باشد فیض دیگر سیر صبح روز باران را
به چشم اهل عبرت سنگساری بیشتر نبود
نهان سازد فلک چون در مرصع تاجداران را
به رنگ غنچه از شرم بهار عارضش جویا
سر خجلت به زیر افکنده دیدم گلعذاران را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
افزود عشق قدر دل دردناک را
اکسیر درد کرده زر این مشت خاک را
از آفتاب روز جزا فیض بیخودی
آسوده کرد سایه نشینان تاک را
مهمان نواز باش و برای خدا مکن
آلودهٔ هزار گنه جان پاک را
عشقش چنان نهفته بماند که دست شوق
در جیب صبر ریخته گلهای چاک را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
رخی زآتش می رشک ایمن ست ترا
چراغ بزم ز روی تو روشن است ترا
به پیچ و تاب اگر تن دهی چو جوهر تیغ
همیشه پشت به دیوار آهن است ترا
به زور پستی فطرت فتاده ای به زمین
فراز عرش وگرنه نشیمن است ترا
تهی ز خویش شدی گرچو کسوت فانوس
فروغ شمع غباری به دامن است ترا
ز ما و من بگذر تا زمن شوی جویا
ز من نه ای تو اگر کار با من است ترا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
زبسکه کرده مکرر ثنای واجب را
ز هم گسیخته تار نفس کواکب را
همین که بیم فتادن نباشد اقبال است
به چشم کم منگر پستی مراتب را
چنین که جای کند تنگ هم به کلبهٔ دل
عجب که راه برآمد بود مطالب را
کسی که با تو طریق مناسبت جوید
برون کند زدل اندیشهٔ مناصب را
رود زدست هر آن کو به آن میان آویخت
عبث نه پهلو تهی کرده است قالب را
دلا ز شوخی دنبال چشم یار مپرس
خدا به خیر و صلاح آورد عواقب را